< فهرست دروس

درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1401/12/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: کلام/اصالت وجود/

 

«و ستعلم معنى هذا الكلام من أنّ الوجود مع كونه أمرا شخصيّا متشخّصا بذاته، متعيّنا بنفسه، مشخّصا لما يوجد به من ذوات الماهيّات الكلّيّة، كيف يتّحد بها و يصدق هى عليه فى الخارج» مستحضرید که در این کتاب شریف المشاعر در دو فصل مباحث را مطرح می‌کنند فصل اول راجع به امور عامه و خصوصاً بحث وجود و احکام وجود است و در فصل دوم راجع به الهیات بالمعنی الأخص و راجع به واجب الوجود و احکام واجب صحبت می‌کند.

اکنون ما داریم با ذهنیتی که از جایگاه حکمت متعالیه می‌آید راجع به هستی شناخت و معرفتی پیدا کنیم و راجع به احکام هستی را نیز مطالبی بیاموزیم. در فصل گذشته یا مشعر اول این‌گونه از مسائل مطرح شد که کلیتی که برای ماهیات هست مثل جنس، مثل نوع، مثل فصل و امثال ذلک اینها کلیات ماهوی است و جناب وجود منزه از این نوع از کلیات است و هیچ وقت مفاهیم عام و کلی برای وجود نیست. در مشعر اول این‌گونه ملاحظه فرمودید.

یک فصلی را در عنوان المشعر الثانی دارند باز می‌کنند تحت عنوان «فی کیفیة شموله للأشیاء» یک مقدار این حکم زودهنگام است یعنی طرح این حکم که کلیت خاصی است که کلیت سعی از آن یاد می‌کنیم این اکنون شاید به ذهن نیاید و آنچه را که اکنون داریم به عنوان یک حکم از احکام وجود می‌شناسیم نیازمند به برخی دیگر از امکانات فلسفی و مقدمات و تمهیدات دیگر است و لذا این حکم را می‌فرمایند که «ستعلم معنی هذا الکلام» در آینده نه چندان دور، شما معنای این کلام را می‌یابید که چگونه وجود شمول و کلیت دارد؟ آن کلیتی که برای مفهوم و یا ماهیت است که یک کلیت ذهنی است کلیت در قالب جنس است نوع است و امثال ذلک، این نوع کلیت یک کلیت مفهومی است یک مفهوم یا یک ماهیتی عام داریم که این مفهوم و ماهیت عام در خارج افرادی را دارد و از این نقطه نظر این کلیت شامل افراد می‌شود.

اما کلیتی که برای وجود است سنخش از این نوع کلیت نیست لذا همان‌طوری که در جلسه قبل ملاحظه فرمودید فرمودند: «بل شموله ضرب آخر من الشمول» که «لا یعرفه الا العرفان الراسخون فی العلم فقد اول عنه تارة بالنفس الرحمانی و تارة بالرحمة التی وسعت کل شیء أو بالحق المخلوق به» و امثال ذلک که اینها را ملاحظه فرمودید بردند در یک قالب شهوید و چاشنی شهود را برای فهم این معنای از کلیت در وجوده قرار دادند. پس ما الآن کار داریم، یک مقداری باید ذهن آماده بشود احکامی دیگری را برای وجود بشناسیم تا بعد از حکم کلیت را که چه نحوه از کلیتی برای او هست؟ حالا هر مقداری که الآن ما امکانات فلسفی داریم که توضیح بدهیم و الحمدلله دوستان هم آمادگی ذهنی دارند یک مختصر توضیحی راجع به این نوع از کلیت عرض می‌کنیم و یک نوع مشابهتی را هم از باب تشبیه و یا تمثیل عرض کنیم و یک مقداری خودمان را به لحاظ کلیت و شمول حکم وجود به این حکم نزدیک کنیم.

پس ملاحظه بفرمایید الآن ما داریم در این المشعر الثانی راجع به کلیت وجود سخن می‌گوییم. قطعاً هم می‌دانیم که کلیت وجود از سنخ کلیت ماهوی مثل جنس و نوع و امثال ذلک نیست یا مثل کلیت مفهومی که در ذهن شکل می‌گیرد نیست این کلیت در خارج است در عین و واقع است باید دید که این نوع کلیت چگونه این شمول را دارد لذا فرمودند که «و ستعلم معنى هذا الكلام» معنای این کلام را شما بعداً روشن خواهد شد که با اینکه وجود شخص است این ویژگی را ملاحظه بفرمایید! معمولاً یک امر شخصی دیگه شمولی و اطلاقی برای آن نیست یک شخص است شخص جزئی است. آیا می‌شود یک امری شخصی باشد و در عین کلی باشد آن هم در خارج؟ این مسئله است واقعاً. غریب است انصافاً به ذهن.

ما کلیت مفهومی را که در قالب جنس یا فصل یا نوع و امثال ذلک شکل می‌گیرد را می‌فهمیم یک کلیت مفهومی است و شمول دارد و شامل همه افراد خودش می‌شود یا بعضی از امور است که کلیت بسیار گسترده و وسیعی دارد مثل مفهوم وجود یا مفهوم شیء مفهوم شیء یک مفهوم عام و شاملی است که شامل همه چیز می‌شود ولی ما این را درک می‌کنیم می‌فهمیم و نوع شمولی که برای ماهیت یا مفهوم است قابل درک است برای ما. اما بیاییم در خارج یک امری که متشخص بالذات است نه تنها تشخص بالذات دارد حتی دیگر ماهیات را هم در خارج شخص می‌کند. این وجود است که ماهیت انسانی را در قالب زید و عمرو بکر شخصی و جزئی می‌کند. اما الآن سخن این است که به رغم اینکه وجود یک امر شخصی است متشخص بالذات است و حتی ماهیات هم در پرتو وجود شخصی می‌شوند چگونه این حقیقت در عین حال کلیت و شمول دارد؟

این یک مقداری فهمش نیازمند به تمرین ذهنی است و به تعبیری که فرمودند چاشنی شهود می‌خواهد «لا یعرفه الا العرفا الراسخون فی العلم». آن تشبیهی که ما می‌توانیم برای این معنا ذکر بکنیم که ذهن دوستان یک مقدار نزدیک بشود به این از شمول، می‌توانیم در ارتباط با نفس انسانی این مثال را بزنیم و این مشابهت را ایجاد کنیم. می‌گوییم که حالا با دوستان شاید با این قاعده هم آشنا باشند اما توضیح می‌دهیم که «النفس فی وحدتها کل القوی» نفس در عین حالی که یک شخص است یک امر است اما در عین حال همه قوای حالا ظاهری و باطنی در متن این یک حقیقت شخصی وجود دارد. چگونه نفس شامل همه قوا می‌شود؟ با اینکه یک امر شخصی است. مفهوم که نیست یک امر وجودی عینی در خارج است و در عین حال در ذهن و در وعاء عقل و مفهوم نیست یک امر خارجی است و در عین حال شمول دارد و شامل جهات خودش و شؤونات خودش از جمله قوا می‌شود.

ما این را بالعلم الحضوری و الشهودی درک می‌کنیم که یک حقیقتی بنام نفس وجود دارد که این حقیقت به رغم اینکه شخص است و متشخص بالذات است در عین حالا اطلاق دارد و همه قوا و شؤونات او تحت این کلیت نفس مندرج‌اند نفس شامل همه اینها می‌شود و اینها هم تحت کلیت نفس مندرج‌اند.

پس به رغم اینکه یک امر شخصی داریم در عین حال این امر کلی است و شمولی که نسبت به قوای خودش دارد در خارج این اتفاق می‌افتد. حالا ایشان می‌فرماید که یک مقداری ما کار داریم «ستعلم معنی هذا الکلام» آینده این معنا را خواهید یافت که «من أنّ الوجود مع كونه أمرا شخصيّا متشخّصا بذاته، متعيّنا بنفسه» حتی «مشخّصا لما يوجد به من ذوات الماهيّات الكلّيّة، كيف يتّحد» همین وجود «بها» با این ماهیات «و يصدق هى» این ماهیات «عليه» بر این وجود «فى الخارج»؟ ما درست است که وقتی می‌خواهیم یاد کنیم می‌گوییم مثلاً «الشجر موجود، الحجر موجود، الارض و السماء موجود» و امثال ذلک، ولی قطعاً این نحوه از وجود به لحاظ مفهومی نمی‌خواهیم بگوییم. می‌خواهیم بگوییم خارج. در خارج اینها هستی دارند و وجود دارند. یک وقتی ما از ذهن و از جایگاه ذهن یک مفهوم عامی مثل مفهوم شیء یا مفهوم وجود را داریم و از جایگاه ذهن این امر کلی را و امر حصولی را شامل می‌کنیم نسبت به افرادش اما الآن ما چنین اقتضایی در کارمان نیست. ما از جایگاه مفهوم سخن نمی‌گوییم بلکه از جایگاه مصداق و عین خارجی حرف می‌زنیم که به رغم اینکه شخص است متشخص بالذات است بلکه مشخص است نسبت به ماهیاتی که با آنها متحد است اما در عین حال همه اینها تحت آن مندرج‌اند و آن بر همه اینها صادق است.

این یک حرف غریبی است یک اتفاق غریبی دارد می‌افتد واقعا، چون به رغم اینکه ما عرض می‌کنم من دارم فضای ذهن را کاملاً تفکیک می‌کنیم آن کلیت و آن شمول که از ناحیه مفهوم می‌آید که مفهوم کلی است که «لا یمتنع فرض صدقه علی کثیرین» از این قالب حرف نمی‌زنیم از این موقعیت سخن نمی‌گوییم، بلکه می‌گوییم یک موجودی داریم در خارج که این موجود به رغم اینکه شخص است یک حقیقت است اما در عین حال اطلاق دارد و شامل همه آن اموری می‌شود که با آن متحد شده‌اند یعنی همه ماهیاتی که به لباس وجود درآمدند اینها هم تحت شمول این معنا هستند. لذا عرض کردیم این حکم یک مقداری زودهنگام بیان شده است و چون ما نفی کردیم کلیت را از وجود و گفتیم وجود کلی مفهومی نیست اینجا می‌خواهند بگویند که این کلی، کلی وجودی است کلی سعی است و مراد از کلی سعی یعنی این. در عین حالی که شخص است و متشخص است با هر چه که متحد با او باشد بر آن اطلاق می‌شود.

«و ستعلم معنى هذا الكلام من أنّ الوجود مع كونه أمرا شخصيّا متشخّصا بذاته، متعيّنا بنفسه، مشخّصا لما يوجد به من ذوات الماهيّات الكلّيّة».

 

پرسش: ...

پاسخ: بله وجود واحد شخصی است اما یک وقت است که ما در قالب شجر و حجر خارجی می‌بینیم یک وقت نه، الوجود را نگاه می‌کنیم که آن الوجود هم شخص است اما این شخص نحوه وجودش حیثیت اطلاقی دارد و شامل همه انحاء وجودات می‌شود. حالا در پارگراف بعدی یک مقداری توضیح بیشتری می‌دهند که می‌گویند این وجود واحد چون ذو مراتب است یک حقیقت داریم بنام وجود ولی چون دارای مراتب مختلف است شامل همه موجوداتی است که در مراحل و درجات و مراتب دیگر وجود دارد این یک امر غریبی است در عین حالی که شخص است کلی است. در عین حالی که در خارج هست و عین واحد است اما کلی است.

 

بله، یک وقت است که شما وجود «هذا الشجر» را نگاه می‌کنید، وجود «هذا الشجر» مشخص است که کلی نیست وجود «هذا الشجر، هذا الحجر، هذا السماء» اینها نه. اینها تازه افراد و مصادیق آن حقیقت کلی‌اند که از آن به عنوان وجود یاد می‌کنیم حقیقت وجود. حالا اگر بگوییم طبیعت وجود، مرادمان آن طبیعت ماهوی نیست مثل طبیعت انسان و بقر و غنم نیست. بلکه مثل حقیقت وجودی است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله فرق بین مفهوم و مصداق است می‌گوید آنچه که از مفهوم وجود شما می‌یابی آن در ذهن است مفهوم وجود شامل همه وجودات می‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، آن مفهوم وجود همین کلیت را دارد که جلسه قبل هم بیان شده است اما اینکه ما الآن از حقیقت وجود داریم حرف می‌زنیم و می‌گوییم حقیقت وجود در عین حالی که واحد است کلی است، این را به لحاظ مصداق داریم می‌گوییم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، نوع خاصی از وحدت است. الآن وحدت «هذا الشجر» شامل نمی‌شود اما وحدت الوجود در عین حالی که وحدت دارد حقیقة الوجود، شامل اینها می‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، شمول است ما به دنبال شمول هستیم. یک شمولی از جایگاه مفهوم می‌آید که ذهن این را درک می‌کند راحت درک می‌کند. ما وقتی می‌گوییم الانسان، این الانسان یک کلیتی دارد که شامل همه افراد می‌شود و همه افراد انسان هم تحت این مندرج‌اند این را ما می‌فهمیم این در ذهن است می‌فهمیم اما چنین کلیتی در خارج داریم که سنخش از این فرق می‌کند. به تعبیر ایشان برای او «ضرب آخر من الوجود بل شموله ضرب آخر» یک نوع دیگری از شمول است که ما تمثیل کردیم تشبیه کردیم به شمول نفس نسبت به قوا. نفس ما به رغم اینکه یک حقیقت واحده است اما همه قوی تحت او مندرج هستند می‌گوییم «النفس فی وحدتها کل القوی» آن وقتی که چشم می‌بیند نفس می‌بیند این نفس است که در مرتبه چشم است آن وقتی که گوش می‌شنود نفس است که در این مرتبه دارد. نفس در تمام این مراتب حضور دارد و همه این مراتب تحت وجود نفس هستند. ما برای اینکه تمثیلی بیاوریم تشبیهی ذکر بکنیم و الا ما در مدار مفهوم چنین چیزی نداریم که یک امر شخصی بیاید و کلی بشود و شمول و اطلاق داشته باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، امر شخصی عرفانی نیست، زیرا در امر شخصی عرفانی دیگه افرادش موجود نیستند اینها مظاهرند و نمودها هستند. آنها بحث درجات و مراتب و اینها را ندارند این یک نوع وحدت تشکیکی است که پاراگراف سوم این را توضیح می‌دهد که این شمول به این نحوه است که دارای مراتب است.

 

پس بنابراین شامل همه انحاء وجودات و مراتب می‌شود و ماهیاتی هم که به تبع وجود در خارج یافت می‌شوند اینها بالعرض دقت کنید! اولاً و بالذات وجودات ماهیات تحت شمول الوجود هستند و به تبع، بالعرض و المجاز، ماهیات هم حکم وجود را پیدا می‌کنند و موجود می‌شوند. «مشخّصا لما يوجد» یعنی نه تنها خودش متشخص بالذات است مشخّص هم هست «لما یوجد» نسبت به آن چیزی که یافت می‌شود «به» به وجود آن «ما» چیست؟ «لما یوجد» چیست؟ «من ذوات الماهيّات الكلّيّة» این ماهیت انسان ماهیت بقر ماهیت غنم ماهیت سماء، این ماهیات وقتی در خارج آمدند به وجود موجود می‌شوند. تا وقتی که در ذهن هستند کلیت دارند اما وقتی به خارج آمدند از راه وجود تشخص پیدا می‌کنند متشخص می‌شوند و وجود شامل اینها هم می‌شود البته اینها بالعرض و المجاز در حقیقت تحت شمول وجود هستند. آنکه اولا و بالذات تحت شمول هست وجودات این ماهیات است.

بعداً روشن خواهد شد که این «ستعلم كيف يتّحد بها» بعد روشن خواهد شد برای شما که چگونه این وجودی که در عین حالی که یک امر است متحد می‌شود به این ماهیات «و يصدق هى عليه» یعنی این ماهیات بر او صادق است اینکه «هذا الوجود حجر، هذا الوجود شجر، هذا الوجود سماء، هذا الوجود ارض» و امثال ذلک که اینها صدق می‌کند که اینها بر وجود در خارج. و البته «و يعرض مفهومه» به لحاظ علم حصولی و ذهنی مفهوم وجود «عليها» بر این ماهیت عارض می‌شود «عروضا فى الذهن بحسب التحليل العقلىّ» در ذهن حاصل می‌شود به حسب تحلیل عقلی.

پس اینها را ما داریم با آن دقتی که جناب صدرا دارد بیان می‌کند در قالب یک متن پیچیده جلو می‌بریم. قدم به قدم. پس اولاً بیان فرمودند که ما وجود کلیت ندارد، شمول ندارد، در مشعر اول. در مشعر ثانی گفتند که وجود یک نوع دیگری از شمول و اطلاق و کلیت را دارد و شامل همه اموری می‌شود که حتی ماهیاتی که با آن متحد شدند و در خارج یافت می‌شوند البته شمول مفهومی سر جایش محفوظ است مفهوم وجود شامل همه اینها می‌شود مفهوم وجود مثل مفهوم شیء. اما نوع مطلب دیگر این است که این شمول چگونه است؟ همان‌طوری که الآن سؤال فرمودند اگر ما شمول به اصطلاح واجب الوجودی بنگریم که یک حقیقت است آن را إن‌شاءالله بعدها تحت عنوان بسیط الحقیقة می‌توانیم بگوییم «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» البته «و لیس بشیء منها» در عین حالی که یک شخص است همه هستی را در خود دارا است و از این جهت یک معنای شامل است نه یک معنا و مفهوم. ولی این نوع از شمول که در متن حقیقت واجب الوجودی هست که «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» این به لحاظ یک وجود شخصی است که در عرفان مطرح است.

اما در اینجا می‌فرمایند که نه، این حقیقت در عین حالی که دارای وحدت است، دارای مراتب است و شامل همه مراتب هستی می‌شود مراتب هستی حالا طولی یا عرضی مختلف است و این شامل همه آنها می‌شود «و يظهر لك أيضا» عرض کردم که این حکم خیلی زودهنگام است. اصلاً نگاه کنید در این سه تا پارگرافی که اینجا هست تقریباً در هر کدام از اینها دارند یک جوری حرف می‌زنند که شما به خودتان خرده نگیرید اولی را گرفتند که «لا یعرفه الا العارفون» اینکه شمول دارد اصل شمولش را جز عارفون و راسخون در علم کسی نمی‌فهمد، این یک. دو: گفتند که چگونه می‌شود یک امر شخصی به رغم اینکه متشخص بالذات است حتی دیگران هم به وسیله او شخص می‌شوند این در عین حال کلیت و شمول دارد؟ این هم یک مطلبی است که «ستعلم» بعداً و این را بعداً خواهی یافت که «کیف یتحد» این حقیقت با همه این امور ماهوی.

مطلب سوم هم باز فرمودند: «و یظهر لک ایضا» باز برای شما این معنا روشن می‌شود که «أنّه كيف يصدق القول بكون حقيقة الوجود مع كونها متشخّصة بذاتها انّها مختلفة الحقايق» یک حقیقتی داریم حالا غیر از آن حقیقت واجب الوجودی که نور الانوار هست. غیر از آن این حقیقت گاهی به رنگ سماء در می‌آید گاهی به رنگ ارض در می‌آید گاهی به رنگ انسان در می‌آید گاهی به رنگ بقر درمی‌آید و امثال ذلک. در عین حالی که یک حقیقت است به همه اینها می‌گوییم موجودٌ موجودٌ موجودٌ اما در عین حال این «مختلفة الحقیقة» است.

در تشکیک إن‌شاءالله ملاحظه خواهید فرمود که ما چهار امر داریم که اگر این چهار امر بودند در حقیقت تشکیک هست. یک: وحدت هست حقیقتاً. دو: کثرت هست حقیقتاً. سه: ظهور وحدت در کثرت هست حقیقتاً. چهار: ارجاع کثرت است به وحدت حقیقتاً. یافتن چنین حقیقتی که در خارج و در مصداق، در ذهن شاید آدم چنین مفهومی را بتواند بپروراند ولی در خارج و مصداق بخواهید چنین حقیقتی را بیاورد که در عین حالی که شخص است باز هم تأکید کردند در این پارگراف سوم هم باز تأکید کردند در عین حالی که متشخص بالذات است و شخص است «مختلفة الحقائق» است ما یک حقیقت داریم بنام وجود اما در عین حال این حقیقت واحده به جهت اینکه در همه مراتب حضور دارد و هر مرتبه‌ای هم یک حقیقتی است پس این حقیقت «مختلفة المراتب و مختلف الحقائق» است.

اینها مطالبی است که ما باید در طول زمان به اینها برسیم و وجود عینی این مسئله فقط هنر شما این باشد که این مطالب را در خارج ببینید در ذهن فایده ندارد. این اگر بخواهد باشد، برمی‌گردد به مفهوم. شمول مفهومی و اطلاق مفهومی و عمومیت مفهومی، اینها بسیار ساده و روشن است اما شمول مصداقی و عینی و خارجی است که نیاز به تأمل دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: آنها در حقیقت یک وحدت مفهومی دارند که ...

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، وحدت مفهومی دارند وحدت مصداقی ندارند که کلی سعی از آن یاد می‌کنیم را ندارند نخیر.

 

پرسش: ...

پاسخ: لذا اینها متباینات به تمام ذات‌اند. اینها معتقدند که وجودات متباینات به تمام ذات هستند. مفهوم وجود بله، نسبت به همه صادق است و مفهوم وجود است. «و یظهر لک أیضا کیف یصدق القول بکون حقیقة الوجود مع کونها متشخصة بذاتها أنها مختلف الحقائق» این هنر بنده و جناب عالی است که باید اینها را کنار هم قرار بدهیم که در عین حالی که یک حقیقت است مختلفة الحقائق است. این قابل توجه است. ما همیشه وحدت را در مقابل کثرت و کثرت را در مقابل وحدت می‌دیدیم. اینها که جمع نمی‌شدند می‌گفتیم الموجود إما واحد أو کثیر، اینها مرددة المحمول هستند. این‌جوری داریم نگاه می‌کنیم اما در اینجا این نحوه دیگری از هستی است لذا اینکه وحدت تشکیکی است. آن تشکیکی که در نزد مشائین هست آن تشکیک مفهومی است که یک وقت مفهوم یا متواطی است مثل انسان که یکسان بر افرادش صدق می‌شود مفهوم در ذهن است. یا این مفهوم مشکک است که افرادش فرق می‌کند. این مفهوم مشکک است اینها را ما کاری نداریم اینها را حتماً کنار بگذارید. ذهن را به اصطلاح به آن بکوبید و ببرید در خارج و این احکام را در خارج نسبت به وجود ببینید.

 

اتفاقاً این‌گونه از احکامی که الآن ما داریم می‌خوانیم، چاشنی شهود می‌خواهد. اینها چون دارند، راحت می‌توانند از این حرف بزنند. ما چون این چاشنی شهودی را نداریم برای ما خیلی سخت است. حالا فعلاً می‌گویند «ستعلم، ستظهر» بعداً برای شما روشن می‌شود ولی این کلیت را فی الجمله داشته باشید و این مثالی هم که خدمت شما عرض شد من در این کتاب‌هایی که ترجمه فارسی دارد نگاه می‌کردم دیدم که نخیر، حتی ترجمه عربی یعنی همین‌جور می‌گویند که ما یک شمولی داریم اما این شمول که به رغم اینکه دارای وحدت است کثرات را شامل می‌شود این مثل چیز مثالی ندارند ولی ما می‌توانیم مخصوصاً اگر کسی در حکمت بحث «النفس فی وحدتها کل القوی» را خوب فهم کرده باشد می‌تواند نفس را یک کلی سعی می‌دانند نفس یک کلیتی دارد که این کلیت، کلیت سعی است و نه کلی مفهومی. یعنی در عین حال که یک حقیقت است، یک؛ در خارج هم وجود دارد، دو؛ همه قوا تحت این نفس هستند و نفس در همه مراتب قوا هم حضور دارد که می‌شود «النفس فی وحدتها کل القوی» تشبیه که می‌کنند به این تشبیه می‌کنند.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، به وحدت تشکیکی بیشتر می‌خورد. لذا بعضی خواستند حالا در اسفار هم هست بعضی خواستند نفس را نماد واجب بدانند. در حالی که نه، نفس نماد واجب نیست نماد فیض واجب است چون فیض واجب دارای مراتبی است مثل نفس که نفس در مراتب مختلف است. نفسی که احساس دارد با نفسی که تعقل دارد فرق می‌کند چرا؟ چون نفس دارای مراتب است این «عال فی دنوه و دان فی علوه» مال نفس است چون نفس این‌گونه است دارای این نحو وحدت هست.

 

«و یظهر لک أیضا أنه کیف یصدق القول بکون حقیقة الوجود مع کونها متشخصة بذاتها أنها» یعنی این حقیقت وجود «مختلفة الحقائق» است «بحسب اختلاف الماهيّات الامكانيّة المتّحدة كلّ منها بدرجة من درجاته و مرتبة من مراتبه، سوى الوجود الحقّ» تنها وجودی که حالا در حقیقت همان‌طور که مستحضرید قائلین به تشکیک معتقدند که سرحلقه تشکیک واجب است ولی ما راجع به واجب این‌جوری حرف نمی‌زنیم که بگوییم دارای مراتب است. نه، وجود دارای یک حقیقت واحده است که عالی‌ترین حلقه‌اش حلقه واجب الوجودی است از آنجا به بعد حکم دیگری دارد. ولی مادون حقیقت واجب الوجودی هر چه هست «علی نحو المراتب» است که عقل است نفوس کلیه است، نفوس جزئیه است، طبیعت است و امثال ذلک. «بحسب اختلاف الماهیّات الامکانیة» که این ماهیاتی که متحدند «کلّ منها بدرجة من درجاته و مرتبة من مراتبه» یک نکته‌ای را هم ملاحظه بفرمایید اینجا چون واژه ماهیت آوردند دقت بفرمایید.

ماهیات در خارج اختلافشان به تبع وجود است یک اختلافاتی برای خود ماهیت است که به جای خودش محفوظ است «بکثرة الموضوع قد تکثرا» جناب حکیم سبزواری اینها را می‌گویند که در حقیقت این فیض هستی می‌آید و اینها را از تاریکی در دنیای عدم به دار وجود می‌آورد و اینها را روشن می‌کند و لذا یکی می‌شود شجر یکی می‌شود حجر یکی می‌شود ارض یکی می‌شود سماء که این ماهیات از جایگاه این کمالاتشان را پیدا می‌کنند در حقیقت.

اما در وعاء بحثی که الآن ما داریم همان‌طوری که اشاره فرمودند اینها به درجات وجود وصل به وجود می‌شوند اگر درجه وجود درجه عقل باشد عقول و فرشتگان و مجردات وصل به او می‌شوند و اگر نفوس کلیه باشد آنها وگرنه در طبایع و ماهیات باشد این است. «أنها مختلفة الحقائق بحسب اختلاف الماهيّات الامكانيّة» که این ماهیات «المتّحدة كلّ منها» از این ماهیات «بدرجة من درجاته و مرتبة من مراتبه» مراتب وجود.

«سوى الوجود الحقّ» فقط شما وجود حق را که نور الانوار است و وجود حق اول است جدا کنید او دیگه تشکیکی نیست. او یک حقیقت واحد شخصی است آن با چیزی متحد نمی‌شود و متفاوت است «سوی الوجود الحقّ الأوّل الذى لا ماهيّة له، لأنّه» برای اینکه آن وجود حق «صريح الوجود الذى لا أتمّ منه و لا أشدّ قوّة و كمالا، و لا يشوبه عموم و خصوص» دیگه عمومیت و خصوصیت نیست در آنجا نه مفهومی آنجا هست و نه مصداقی. نه عمومیت مفهومی دارد و نه عمومیت مصداقی که بخواهد خاص باشد شامل یک مورد باشد یا موارد دیگر.

 

پرسش: ...

پاسخ: برای اینکه باقی‌اش ماهیت متحد نمی‌شود ماهیت ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: چرا، تشکیک عرضی هم داریم. انسان‌ها هم که باهم اختلاف دارند اختلاف به چیست؟ ما در خارج که اختلاف مصداقی نداریم. مگر اینکه به وجود برگردد حالا إن‌شاءالله در بحث تشکیک می‌خوانیم. این هم تشکیک طولی است هم تشکیک عرضی. در آثار حاج آقا در رحیق خیلی این بحث شده است بعضی قائل به این نیستند. حالا بیایید ما از پرده دیگری حرف بزنیم عقل داریم نفوس کلیه داریم نفوس جزئیه داریم ماده داریم صورت داریم اینها را داریم. وجود با همه اینها متحد است وجود با عقل متحد است با نفس کلی متحد است با نفس جزئی متحد است و به همین اموری که با وجود متحد هستند اینها اختلاف پیدا می‌کنند به لحاظ اینکه وجود دارای مراتبی است و به لحاظ مراتبش با این موجودات متحد می‌شود و اینها اختلافاتشان از این ناحیه است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، آن اصلاً حرفی است که رأساً باطل است که وحدت وجود و کثرت وجود

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، آن می‌گوید که انتساب به وجود است.

 

پرسش: ...

پاسخ: وقتی ما می‌خواهیم محقق دوانی قائل به وحدت وجود و کثرت موجود هستند که اینها منسوب به وجود هستند نگوییم منسوب نیستند بلکه وجود دارند و وجود با آنها متحد شده و وجود در خارج با آنها متحد شده و برای اینها اختلاف هم ایجاد کرده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اینجا را نگاه کنید می‌گوید کثرت موجود و وحدت وجود. ما چنین حرفی نمی‌زنیم. می‌گویند یک حقیقت داریم و آن وجود واجب تعالی است این هیچ. دیگران منسوب به او هستند کثرت پیدا می‌کنند لذا موجودات زیادند ولی وجود یکی است. ما این‌جور حرف نمی‌زنیم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، ایشان می‌گوید که نه، در فضای تشکیک همه مراتب تشکیک اتحاد با ماهیات دارند غیر از مرتبه عالی که مرتبه واجب الوجودی است. ما یک حقیقت داریم که از واجب شروع می‌شود تا هیولی. اینها همه‌شان صاحب مراتب‌اند هر مرتبه‌ای از اینها با یک ماهیتی در حقیقت قرین و آشناست آن مرتبه بالایی چیست؟ می‌گوید نه، با آن کاری نداشته باشید. آن با هیچ ماهیتی متحد نمی‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: در اصل وجود. بله، اینها همه‌شان در حلقه وجود هستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: شخص وجود است بله. آن شخصی است که تمایز شده است به لحاظ اینکه ما در آنجا ماهیت نداریم و اتحاد با ماهیت در آنجا معنا ندارد. «سوی الوجود الحق».

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، بحث مراتب است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، به جهت ماهیات است؛ لذا گفتیم «بکثرة الموضوع قد تکثرا» شما ماهیت را جدا کنید ماهیت را تفکیک کنید تجرید کنید در ذهنتان. یک حقیقتی که این حقیقت، حقیقت به اصطلاح از مرحله واجب الوجودی هست تا هیولی. ما یک حقیقت کش‌داری داریم در این سطح. این با هر مرحله‌ای که از مراحل هست با یک ماهیتی متحد می‌شود آنجا حقیقت می‌سازد برای آن. ولی این اتحادی که از راه ماهیات برایش می‌آید اینها بالعرض است برای اینکه وجود در آن مرتبه داریم ما. یک وجود سماء اریم وجود ارض داریم وجود عقل داریم وجود نفس داریم که از راه این مراتب آن ماهیات اختلاف پیدا می‌کنند.

 

«سوی الوجود الحق الأول التی ماهیة له» یعنی برای وجود حق اول. چطور آن با ماهیتی متحد نمی‌شود؟ «لأنه صریح الوجود» یعنی صرف وجود است «الذی لا أتم منه و لا أشدّ قوة و کمالاً و لا یشوبه عموم و خصوص و لا يحدّه حدّ، و لا يضبطه اسم و رسم، و لا يحيط به علم ﴿وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ﴾. اینها عرض کردیم یک سلسله مفاهیمی هستند که البته به لحاظ خارج و مصداق، عینیت دارند اما ما الآن از اینها این مفاهیم را می‌یابیم و تفاوت این را با وحدت مفهومی از یک سو، وحدت تشکیکی از سوی دیگر می‌یابیم.

این عبارت را ملاحظه بفرمایید می‌فرماید که این حقیقت صریح وجود است که دیگه اتمّیتی از او نیست چون هر درجه از درجات وجود یک اتمی از او است یک اشدّی از او است همان‌طوری که یک اضعف و انقصی هم هست «لا اتم» از این درجه صریح «و لا اشد قوة و کمالا و لا یشوبه عموم و خصوص» هیچ وقت دیگه این حقیقت واجبی را عمومیت و خصوصیت آلوده‌اش نمی‌کند. اصلاً او فراتر از عموم و خصوص است فراتر از حقائق مختلفه و امثال ذلک است.

پس ما یک حقیقتی داریم که این حقیقت به عنوان حقیقة الوجود یک حقیقت واحد ذو مراتب است. این حقیقت واحد ذو مراتب به جهت ذو مراتب با ماهیات مختلفه‌ای متحد می‌شود فقط داشته باشید که آن سرحلقه که صریح الوجود است و صرف الوجود است و وجود اکمل است آن با ماهیات دیگر قرین نمی‌شود. حالا باید برویم باز هم باید بخوانیم تا فضای تشکیک را بیابیم. «و لا يحدّه حدّ، و لا يضبطه اسم و رسم، و لا يحيط به علم ﴿وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ﴾.

برخی از آیات خیلی باید برای ما که در فضای فلسفه و عرفان داریم فکر می‌کنیم، خیلی باید معنا داشته باشد. این از آن آیات بسیار عظیمی است اولاً حیّ قیّوم را سه مرتبه ظاهراً در آیات الهی ما زیارت می‌کنیم یکی‌اش همین‌جا است که این در سوره مبارکه «طه» آیه 111 آمده است ﴿وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ﴾ اگر کسی بتواند همین را تفسیر بکند که همه در پیشگاه او خاضع‌اند این خضوع، خضوع ارزشی نیست خضوع دانشی است و خضوع هستی‌شناسانه است همه وجود

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، تکوینی است. همه وجودات در مقابل یک وجودی که آن وجود سرحلقه هستی است و همه وجودات از او نشأت می‌گیرد این‌گونه خضوع دارند که مراد از این عنت، نه یعنی خضوع ارزشی باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: ببینید ما دو تا برهان داریم در اینکه ذات واجبی چنین شمولی را ندارد چون این شمول با نقص همراه است یک شمولی که از باب بسیط الحقیقة کل الاشیاء باشد این چون با نقص همراه نیست ما می‌توانیم این شمول را برای حق سبحانه و تعالی داشته باشیم هم اطلاق وجودی و اطلاق سعی این را برمی‌تابد و هم اینکه اینها به عنوان کمالاتی هستند که بیرون از محدوده ذات‌اند در مقام فعل‌اند و در مقام ذات جایگاه دارند اینها بالاخره از یک جایی آمدند پس بنابراین آن کلیت پذیرفته می‌شود. اما اینکه

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، کلیت ذات. کلیت ذات در بحث بسیط الحقیقة معنا می‌شود.

 

پرسش: در مقام ذات.

پاسخ: در مقام ذات کلیت به معنای بسیط الحقیقه که لیس بشیء منها است. اما یک کلیت دیگری از آن کل مطلق صادر می‌شود که آن کلیت دارای شمول هست که شامل همه اینها می‌شود و به رنگ همه اینها هم در می‌آید. این «عال فی دنوه و دان فی علوه» به مقام فعل واجب است و الا در مقام که ذات دانی و عالی نداریم. این «عال فی دنوه و دان فی علوه» به لحاظ مقام فعل است در این مقام، با همه اشیاء متحد می‌شود.

 

پرسش: خلاف ظاهر آیات و روایات نیست؟ مثلاً ...

پاسخ: نه، هیچ جا به ذات نمی‌زنیم باید برهان ما را هدایت بکند. ما همین‌جوری که نمی‌توانیم بزنیم. اگر اینجا می‌گوییم مقام فعل، چون برهان با ما است. اگر آنجا می‌گوییم مقام ذات، چون برهان با ما هست که نمی‌توانیم ذات را با تکثر همراه بکنیم. اگر بگوییم که ذات با موجودات هست، موجودات که تعیّن دارند تکثر دارند این تعیّن و تکثر را در ذات چکار بکنیم؟ آلوده می‌کند ذات را که معاذالله. نه، برهان به ما می‌گوید که «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» اما «و لیس بشیء منها» هیچ کدام از تعیّنات در آنجا راه ندارند. اگر بخواهید با تعیّن همراه باشید مقام فعل است و «داخل فی الاشیاء لا بالممازجة».

 

«المشعر الثالث فى تحقيق الوجود عينا» اینجا بحث همان اصالت وجود در اینجاست اینجا چند برهان اقامه می‌کنند در اینکه وجود اصیل است. براهینی که شما در حالا بدایه، نهایه، منظومه، اشارات و جای دیگر به هر حال در خصوص اصالة الوجود داشتید اینجا باید در یک نوع بهتر و برتر و کامل‌ترش ملاحظه بفرمایید.

 

پرسش: ترتیب منطقی بحث‌ها رعایت نشده است.

پاسخ: این وسط که اول چرا! آن مشعر اول کاملاً درست است. مشعر ثانی را عرض کردیم که چون در آنجا نفی شده بود شمول و اطلاق و کلیت وجود. آنجا خواستند بگویند که این نحوه از شمولی که نفی شده شمول ماهوی و مفهومی بوده و الا وجود یک شمولی دارد و یک اطلاق دارد که ما بعداً توضیح خواهیم داد که چگونه است. بله، این وسط نباشد بهتر است.

 

پرسش: ...

پاسخ: چرا، اینها هست لذا فرمودند «ستعلم» إن‌شاءالله. اینجا الآن وارد بحث‌های اصالة الوجود می‌شویم و اینکه آیا وجود اصیل است یا نه؟ «فی تحقیق الوجود عینا» یعنی ما داریم بررسی می‌کنیم و تحقیق می‌کنیم که آیا آن چیزی که در خارج و عین وجود دارد چه چیزی است؟ و وجود در خارج چگونه تحقق دارد؟ «اعلم - أيّدك اللّه تعالى بنوره - أنّ الوجود أحقّ الأشياء بأن يكون ذا حقيقة موجودة، و عليه شواهد قطعيّة» همه چیز به وجود موجود است وجود به خودش موجود است. وجود موجود بالذات است. همه چیز به وجود موجود است، چون مفاهیم که اصلاً در ذهن هستند در خارج نیستند. ماهیات هم که «من حیث هی لیست الا هی لا موجودة و لا معدومة» ماهیات که در دنیای تاریکی و ابهام وجود دارند و اصلاً وجود ندارند «لا موجودة و لا معدومة».

 

تنها حقیقتی که بالذات وجود دارد خود وجود است و همه اشیاء بالوجود موجود هستند. حالا ما برویم به سراغ ادله و براهینی که وجود دارد «اعلم - أيّدك اللّه تعالى بنوره» اینجا دیگه وارد یک حوزه‌ای می‌شوند که با «اعلم» شروع کردند یعنی این مسائل باید خوب روشن شود که «- أنّ الوجود أحقّ الأشياء بأن يكون ذا حقيقة موجودة، و عليه شواهد قطعيّة» ببینید شما می‌گویید شجر موجود است، حجر موجود است، ارض موجود است، سماء موجود است، همه اینها وجود دارند. وجود هم موجود است. کدام یکی شأنیت این را دارد که احق باشد بالموجودیة؟ آنها که ذاتاً وجود ندارند. آنها بالوجود موجود هستند اما وجود بنفسه ذاته موجود است. چون بنفس ذاته موجود است، او احق است بالموجودیة در مقابل ماهیات. پس این احقیت راجع به این است که ماهیات به تبع یا بالعرض و المجاز موجودند آنکه بالذات موجود است وجود است و لذا وجود احق است بالوجود.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. «أنّ الوجود أحقّ الأشياء بأن يكون ذا حقيقة موجودة، و عليه شواهد قطعيّة» براهین قطعی در اینجا داریم.

 

«الشاهد الأوّل» دلیل اول یا برهان اول. عرض کردیم که این گونه از مسائل با چاشنی شهود همراه است با چاشنی ذوق همراه است آقایان یک مقداری هم باید این ذوق را بیاورید. ما معمولاً به هر حال فلسفی می‌اندیشیدیم نظری می‌اندیشیدیم البته این باعث نمی‌شود که طوری وراء طور عقلی داشته باشیم. عقل را ـ دقت کنید ـ عقل را با چاشنی ذوق و شهود داریم جلو می‌بریم و لذا عنوان شاهد است. شما در اسفار بیشتر نگاه می‌کنید مثلاً «فصلٌ» فصل دارد یا برخی می‌گویند «وصلٌ» این تفاوت‌های عناوین برای همین است که اینها را به عنوان شاهد ذکر می‌کنند یا کل باب را به عنوان یک مشعر ذکر می‌کنند که جای شهود را دارد.

«انّ حقيقة كلّ شىء هو وجوده الذى يترتّب به عليه آثاره و أحكامه» ما می‌خواهیم ببینیم حقیقت اشیاء به چیست؟ حقیقت یک شیء به چیست؟ حقیقت درخت به چیست؟ حقیقت ارض به چیست؟ حقیقت سماء به چیست؟ حقیقت انسان به چیست؟ می‌گویند حقیقت یک شیء عبارت است از آنچه که از آثار و احکام بر آن مترتب باشد. اگر آثار و احکام مثلاً شجر را داشت می‌تواند شجر باشد. ما از شجر چه انتظاری داریم؟ در شجر ذهنی که یک امر ذهنی است فقط ماهیتش که «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة» شما از شجر چه انتظاری دارید؟ چه آثاری می‌خواهید استفاده کنید؟ چه احکامی می‌خواهید بر آن بار کنید؟ نه احکام ماهوی. هر آنچه را که از آثار و احکام می‌خواهید ترتب بدهید و بر شجر خارجی بار بکنید این به برکت وجود برای شما می‌رسد. اگر وجود نداشته باشد هیچ یک از آثار احکام وجودی شجر برای شما محقق نخواهد بود.

پس به عبارت دیگر ملاحظه بفرمایید این‌جوری می‌خواهند بحث کنند: ما به دنبال حقیقت اشیاء هستیم. حقیقت اشیاء به وسیله چه چیزی تحقق پیدا می‌کند؟ حالا حقیقت اشیاء یعنی چه؟ ما حالا شاید آن حقیقت را نتوانیم شهود کنیم ولی می‌گوییم که آثار و احکامش بر آن مترتب باشد آیا ماهیت من حیث هی به گونه‌ای است که آثار و احکام شجر و حجر را با خودش داشته باشد؟ یا نه، وقتی ماهیت به لباس وجود درآمد و موجود شد، آثار و احکامش را دارید؟ اگر این هست، پس این ماهیت به تبع این وجود حقیقت پیدا می‌کند. شجر حقیقت دارد اما به وجود شجر حقیقت دارد نه به نفس ذات خودش.

«انّ حقيقة كلّ شىء هو وجوده الذى يترتّب به عليه» بر آن شیء «یترتّب به علیه آثاره و أحكامه» ما وقتی به دنبال حقیقت یک شیء هستیم از طریق آثار و احکامش می‌خواهیم به آن برسیم و این آثار و احکام از راه وجود برای اشیاء و ماهیات حاصل می‌شود بنابراین «فالوجود اذن أحقّ الأشياء بأن يكون ذا حقيقة» اگر شما شجر را حجر را ارض و سماء را زید و عمرو را صاحب حقیقت می‌دانید آنکه احق است به این حقیقت عبارت است از وجود. به وجود این ماهیات موجود هستند و دارای آثار و احکام هستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: سخن این است که ما در عرف محاوره‌مان می‌گوییم که شجر وجود دارد این را می‌خواهیم داشته باشیم. آیا این شجر وجود دارد، یعنی شجر بذاته با قطع نظر از هر امر دیگر در خارج وجود دارد یا وجود او به تبع یک وجود دیگری است؟ چون وجود او به تبع وجود دیگری است آن می‌شود حق، این می‌شود احق. چرا؟ چون اگر در خارج حالا بعدها این را کمرنگش می‌کنند که این احقیت در حد مجاز است در حق بالعرض و المجاز است.

 

پرسش: ...

پاسخ: در حقیقت اگر ما به لحاظ نهایی به آنجا رسیدیم چون بعضی می‌گویند حالا حرف‌های متوسط حکمت متعالیه این است که اینها به تبع موجودند. اگر به تبع موجود باشند می‌شود حق و احق. اما اگر بالعرض و المجاز وجود داشته باشند حق و احقی نخواهد بود، آن وجودش مجازی است این وجودش حقیقی است.

 

«فالوجود اذن أحقّ الأشياء بأن يكون ذا حقيقة» چرا؟ «اذ غيره به يصير ذا حقيقة، فهو» پس بنابر این وجود «حقيقة كلّ ذى حقيقة، و لا يحتاج هو فى أن يكون ذا حقيقة الى حقيقة اخرى» این سخن که ما آمدیم و بین ماهیت و وجود این تفاوت جوهری را قائل شدیم گفتیم که ماهیات بالوجود موجود هستند، این سخن مهمی است درست است. اما یک سؤالی اینجا در می‌آید که شما آمدید ماهیت را بالوجود موجود دانستید اما خود وجود چگونه است؟ آیا وجود بالوجود دیگری یافت نمی‌شود؟ یا باید خودش وجود داشته باشد؟ این جواب سؤال مقدر است «و لا یحتاج» این وجود «فی أن یکون ذا حقیقة الی حقیقة اخری» آن تأملی که جناب حکیم سهروردی داشته و می‌گفته که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد نیازمند است که یک وجود دیگری داشته باشیم «و للوجود وجود و للوجود وجود و هکذا فیتسلسل» اما ایشان می‌فرماید که نه. موجودات و ماهیات بالوجود موجودند اما وجود بنفس ذات خودش موجود است و دیگه نیازی به وجود دیگری نیست. «و لا يحتاج هو» این وجود «فى أن يكون ذا حقيقة الى حقيقة اخرى» بنابراین «فهو» این وجود «بنفسه فى الأعيان، و غيره - أعنى الماهيّات – به» بالوجود «فى الأعيان لا بنفسها» اینها در پرتو وجود در خارج هستند و ذاتاً چنین جایگاهی را ندارند.

وارد یک فضای دیگری می‌شویم الآن دقیقاً یک ساعت صحبت شده و می‌خواهید یک مقداری استراحت کنیم و نماز بخوانیم و برگردیم چقدر مانده به اذان؟

 

پرسش: ده دقیقه.

پاسخ: پس وقت داریم بخوانیم. ما معمولاً کلاس‌ها را ... «نريد به أنّ كلّ مفهوم - كالانسان مثلا - اذا قلنا انّه ذو حقيقة أو ذو وجود، كان معناه انّ فى الخارج شيئا يقال عليه و يصدق عليه انّه انسان» داریم همین معنایی که گفتیم همین را باز کنیم توضیح بدهیم تحلیل بکنیم و بیاییم ببینیم که این برهان و استدلال را چگونه می‌توانیم تبیین و توضیح درستی داشته باشیم.

 

شما یک وقت انسان ذهنی دارید معلوم است که این انسان ذهنی هیچ یک از آثار و احکام و تبعات وجود خارج انسان را ندارد. این واضح است اگر هزار تا خصیصه انسان خارجی داشته باشد یکی را انسان ذهنی ندارد. انسان ذهنی یک عکسی است یک صورتی است که در آینه ذهن منعکس است همین. ما عین آن چیزی که در خارج است راجع به انسان که می‌گویمی «جوهر، جسم نام، حساس، متحرک بالاراده، ناطق» اینها را مفهوما در ذهن داریم و از این به عنوان انسان یاد می‌کنیم. اما ما به دنبال آن انسانی هستیم که ذا حقیقة باشد دارای آثار و احکام باشد آن انسان کجا پیدا می‌شود؟

«نريد به أنّ كلّ مفهوم - كالانسان مثلا - اذا قلنا انّه» این انسان «ذو حقيقة أو ذو وجود، كان معناه» معنای این انسان این است که «انّ فى الخارج شيئا يقال عليه و يصدق عليه انّه انسان» ما وقتی که می‌گوییم انسان دارای حقیقت است قطعاً انسان ذهنی را نمی‌گوییم چون انسان ذهنی یک صورت است یک عکس است هیچ یک از خواص آثار وجودی انسان را ندارد. کی این انسان دارای حقیقت می‌شود؟ می‌گوید آن وقتی این انسان دارای حقیقت می‌شود که به لباس وجود درآید و موجود بشود. «کان معناه ان فی الخارج شیئا یقال علیه و یصدق علیه انّه انسان» حالا انسان یک نمونه بوده «و كذا الفرس و الفلك و الماء و النار و ساير العنوانات.

«و المفهومات التى لها أفراد خارجيّة» پس بنابراین مفاهیم و ماهیاتی که در ذهن هستند هرگز آن حقیقت را دارا نیستند و آثار و تبعات و احکام وجودی بر آنها مترتب نیست. ما یک انسان ذهنی داریم که به هیچ حکمی از احکام انسانیت متلبّس نیست انسان ذهنی یک صورت است یک عکس است هیچ گونه از آثار وجودی برایش نیست. اگر می‌خواهید به این انسان ذهنی چنین حقیقتی ببخشید باید بیاید در خارج که «یصدق علیه و یقال علیه انّه انسان و المفهومات التی لها أفراد خارجیة هى عنوانات صادقة عليها».

«و معنى كونها متحقّقة أو ذات حقيقة، انّ مفهوماتها صادقة على شىء صدقا بالذات، و القضايا المعقودة - كهذا انسان، و ذاك فرس - ضروريّات ذاتيّة» دارند چکار می‌کنند؟ دارند دست ذهن ما را می‌گیرند یواش یواش از آن بالای ذهن می‌آورند پایین و این احکام را می‌خواهند بر آن مترتب بکنند. شما در ذهنتان یک سلسله مفاهیم عامه‌ای داریم یک سلسله عناوینی دارید انسان شجر حجر ارض سما فلک ملک همه اینها. اینها چیست؟ اینها یک سلسله مفاهیم هستند. آیا بر این مفاهیم آثار حقیقت مترتب است و بار می‌شود؟ ما می‌توانیم آثار وجودی را بر اینها بار کنیم؟ چنین چیزی امکان دارد؟ می‌گویند نه. کی می‌توانیم اینها را در حقیقت بر آن حمل کنیم ببخشید! وجود را بر اینها حمل کنیم یا وجود را نه، الآن وجود نگوییم! حقیقت را بر اینها حمل کنیم بگوییم این ذاحقیقة است؟ فلک ذاحقیقة است ملک ذا حقیقة است انسان ذا حقیقة است کی می‌توانیم این کار را بکنیم؟ چون تا زمانی که در ذهن هست حقیقت ندارد این یک امر اعتباری است ذهنی است، حقیقتی ندارد. آن وقتی به لباس حقیقت در می‌آید که در خارج باشد. باید در خارج باشد. آن وقتی که در خارج هست را شما توضیح بدهید یعنی چه که در خارج هست؟ عرض می‌کنیم دارد دست ذهن را می‌گیرد از پسِ آن مرتبه مفهومی و ماهوی دارد به خارج می‌آورد.

 

پرسش: ...

پاسخ: خودش یک مفهوم است مثل مفوم وجود است. یک مفهوم حصولی ذهنی دارد مثل مفهوم وجود. یک وقت یک حقیقت خارجی است در خارج به شجر می‌گوییم «هذا شیء» و به حجر می‌گوییم «هذا شیء» همان‌طوری که وجود یک مفهومی دارد و یک مصداقی و حقیقت در مصداقش پیدا می‌شود شیء هم همین‌طور است. شیء هم یک مفهومی دارد و یک مصداقی.

 

پرسش: این شیء غیر از وجود است؟ غیر از حقیقت است؟

پاسخ: نه، ولی می‌خواهیم بگوییم دو تا عنوان است دو تا مفهوم است. ببینید، شیء یک مفهوم است عبارت است از شین و یاء. وجود یک مفهوم وجودی است که واو و جیم و واو و دال است. این دو تا مفهوم که در ذهن هستند، اینها مصداق دارند در خارج. تا زمانی که در ذهن هستند ذا حقیقت نیستند. اما وقتی اینها در خارج آمدند که شما گفتید «هذا شیءٌ» که مترتب شده است صدق می‌کند بر آن.

 

پرسش: ما از خارج مفهوم را انتزاع می‌کنیم یا از طرف ذهن می‌خواهیم ...

پاسخ: در مقام اثبات از ذهن می‌آییم.

 

پرسش: الآن اینجا انسان شجر حجر اینهایی که هستند

پاسخ: اینها در مقام ثبوت است.

 

پرسش: در مقام ثبوت باید صدق بکنند در خارج. نه اینکه ما صدق را بیاوریم اینجا بعد اینجا که می‌رسد مصداق که می‌رسد مصداق تغییر کند.

پاسخ: نه، ما مقام اثبات داریم و مقام ثبوت. مقام ثبوت ما چیست؟ این است که در مقام خارج حجر و شجر را می‌بینیم از اینها مفهوم می‌گیریم حالا این مفهومی که در ذهن ما هست این را می‌خواهیم تحلیل کنیم این مفهوم تو دارای حقیقت است؟ چون آنچه در خارج است یک مصداق است و آنکه از آن مفهوم گرفته می‌شود انتزاع است و در ذهن است. ما می‌خواهیم ببینیم کدام یک از اینها حقیقت دارند؟ آنهایی که در ذهن‌اند که داریم می‌گوییم اینها هیچ کدام از آثار و احکام وجود را در خودشان ندارند. کی اینها آار و احکام بر آنها مترتب است و آنها را ذا حقیقت می‌دانیم؟

 

«و معنی کونها متحققة أو ذات حقیقة» این است که «انّ مفهوماتها صادقة على شىء صدقا بالذات» که در خارج شجر خارجی مصداق بالذات «صدقا بالذات» یعنی چه؟ یعنی مصداق بالذات ماهیت یا مفهوم شجر است. «و القضايا المعقودة - كهذا انسان، و ذاك فرس - ضروريّات ذاتيّة. فهكذا حكم مفهوم الحقيقة» ببینید اول این‌جور آمدند بعد این را می‌گویند. شما شجر دارید آیا این شجر حقیقت دارد؟ می‌گویم که اگر به لباس وجود آمده باشد و در خارج این شجر بر او صدق بکند «هذا شجرٌ» آثار وجودی بر آن مترتب است و ذا حقیقت است اینجا می‌توانیم بگوییم این دارای حقیقت است. «فهکذا حکم مفهوم الحقیقة و الوجود و مرادفاته» وجود مثل شیء که مرادف وجود است. «لابدّ و أن يكون عنوانه صادقا على شىء، حتّى يقال على شىء انّ هذا حقيقة كذا صدقا بالذات، و تكون القضيّة المعقودة هيهنا ضروريّة ذاتيّة أو ضروريّة أزليّة» ما یک الآن داریم ذهن و خارج می‌کنیم برای اینکه از ذهن و خارج، از این تفاوتی که بین ذهن و خارج است می‌خواهیم اصالت را در بیاوریم می‌خواهیم حقیقت را در بیاوریم. الآن اینجا به عنوان آنجایی که حقیقت هست حالا به اصطلاح فلسفیِ ما همان اصالت است کدام دارای حقیقت است یا کدام دارای اصالت است؟ آنکه در ذهن است که قطعاً اصیل نیست این یک امر اعتباری است هیچ آثاری ندارد آن چیزی که آثار و احکام بر آن مترتب است او دارای اصالت است نه اینکه هیچ آثاری ندارد و فقط در یک مفهوم ذهنی داریم با آن کار می‌کنیم. آن مفهوم ذهنی آن وقتی حالا تمام تلاش ایشان این است، آن مفهوم ذهنی آن وقتی که به خارج آمد و لباس وجود پوشید و ما به او گفتیم «یصدق علیه فلان و فلان»، «یصدق علیه شجر، یصدق علیه حجر» و امثال ذلک آن وقت است که می‌توانیم او را ذا حقیقت بدانیم. تا قبل از این او ذات حقیقت نیست.

حالا این ضرورت ذاتی و ضرورت ازلی را شاید ضرورت نداشت که اینجا بیان کنند. آقایان مستحضر هستید که ضرورت ذاتی مال ماهیات است. اما اصل حقیقت وجود ضرورت ازلی دارد. حالا توضیحش چیست؟ ضرورت ذاتی این است که مادامی که این ذات موجود است مثلاً می‌گوییم «الانسان حیوان ناطق بالضرورة الذاتیه» یعنی چه؟ یعنی مادامی که انسان انسان است حیوانیت و نطق با او هست وگرنه اگر انسان را شما برداشتید حیثیت حیوانیت را از انسان جدا کردید، حیثیت ناطق را از او جدا کردید این انسان نیست. چون انسان نیست، پس ذات وجود ندارد و ضرورت ذاتیه هم نیست. ضرورت ذاتیه آن جایی که مادام الذات باشد.

اما ضرورت ازلیه آن جایی است که حتی مادام الذات هم برنمی‌دارد مثل واجب سبحانه و تعالی. الله سبحانه و تعالی «موجودٌ بالضرورة الازلیة». پس گاهی اوقات ضرورت وصفیه است ضرورت شرطیه است اینها که در مقام بعد هستند. بعد مقام ضرورت ذاتیه است که به ماهیات برمی‌خورد بعد حتی به وجود ممکنات برمی‌خورد بعد می‌رسیم به واجب سبحانه و تعالی و وجود واجب که آنجا ضرورت ازلیه است.

حالا فرقی نمی‌کند ایشان می‌گوید که فرقی نمی‌کند ضرورت ذاتیه یا ضرورت ازلیه. آنچه برای ما مهم است این است که ما به او شیء اطلاق کنیم و اطلاق شیء بر او صادق باشد بر او انسان اطلاق کنیم و اطلاق انسان بر او صادق باشد. اگر اطلاق انسان بر او صادق بود به گونه‌ای که آثار و احکام بر آن مترتب باشد او ذا حقیقة است و اصیل است اما اگر نتوانستیم این آثار را بر آن مترتب بشود و این حقیقت برای او باشد که او را ذات حقیقت بدانیم این در مقام مفهوم است در مقام ذهن است و جز یک صورت مرآتی چیز دیگری نیست.

 

پرسش: ...

پاسخ: اصالة الماهوی‌ها می‌گویند که حقیقت اشیاء به ماهیتش است نه به وجودش است. حالا این را هم می‌رسیم.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله ماهیت موجوده را در حقیقت معتقد هستند.

 

بخش دوم

بحث در اصالت وجود و ادله و براهینی که برای اصالت وجود اقامه می‌کنند بود. دلیل اولی که ذکر کردند این است که حقیقت هر چیزی به آن امری است که او را در خارج منشأ اثر می‌کند و آثار و احکام و تبعاتش بر آن مترتب است و این چیزی جز وجود و حقیقت هستی نیست. آنچه که به عنوان ماهیات هستند زمانی بر آنها آثار و احکامشان مترتب است که به لباس وجود درآمده باشند بنابراین اگر موجودات و ماهیات در خارج متصف‌اند به صفت وجود. احق است به موجودیت، خود اصل وجود. اگر شجر موجود است وجود شجر احقیت دارد بالوجود. این مطلبی بود که بیان فرمودند.

در این دو پاراگرافی که ما الآن داریم یک مقدار منقح می‌کنند و فضای مفهوم را از مصداق می‌خواهند جدا بکنند. می‌گویند اینکه ما می‌گوییم دارای حقیقت است و آثار و احکام بر آن مترتب است این مال مفهوم وجود نیست مفهوم وجود هرگز چنین ظرفیتی ندارد، چنین شأنیتی ندارد، چنین اهلیتی ندارد که ذا حقیقت بشود و آثار و احکام بر آن مترتب بشود.

بنابراین آنچه که ما راجع به هستی گفته‌ایم هستی مفهوم وجود نیست بلکه هستی مصداق وجود است. یک فقره از بحثشان را دارند حیثیت سلبی قرار می‌دهند که این احکامی که گفته شد این اصالتی که گفته شد این ذا حقیقتی که گفته شد مال مفهوم وجود نیست. بله، الوجود موجودٌ این به حمل اولی ذاتی است و موجودیت برای او هست اما این به معنای این نیست که حقیقت داشته باشد. اگر یک چیزی به حمل شایع و حمل متعارف دارای حقیقت بود او از حقیقت برخوردار است و ذا حقیقت است ولی مفهوم وجود اگر گفتیم الوجود موجودٌ یعنی مراد ما مفهوم باشد هرگز حقیقت را با خودش ندارد. وقتی گفتیم مفهوم الوجود موجود، این یعنی به حمل اولی، مثل الانسان انسان، این الانسان انسان، انسان را صاحب اصالت و صاحب نطق و حیوانیت که نمی‌کند. شما می‌گویید الانسان انسان، این درست است این به حمل اولی ذاتی که این مفهوم خودش خودش است. اما با اینکه گفتید الانسان انسانٌ این انسان دوم چون به حمل شایع و حمل متعارف حمل نمی‌شود آن آثار و تبعات و آن حقیقت هستی انسانی را برای آن موضع نمی‌آورد.

آن وقتی آن حقیقت و آن آثار بر موضوع مترتب می‌شود که ما یک حمل متعارف و حمل شایع صناعی داشته باشیم نه یک حمل اولی. لذا در بخش اول نفی می‌کنند و سلب می‌کنند که این اصالت مال مفهوم باشد و بعد دارند شفاف‌سازی می‌کنند فضای مصداق را که این را باید إن‌شاءالله الآن ملاحظه بفرمایید.

«لست أقول انّ مفهوم الحقيقة أو الوجود» یا شیء هر چیزی که باشد «- الذى هو بديهىّ التصوّر - يصدق عليه انّه حقيقة أو وجود حملا متعارفا، اذ صدق كلّ عنوان على نفسه لا يلزم أن يكون بطريق الحمل المتعارف» که حمل شایع صناعی باشد «بل حملا أوّليّا غير متعارف» توضیح بدهیم. می‌فرماید که ما الآن راجع به اصالت وجود سخن گفتیم. حقیقت داشتن وجود سخن گفتیم. گفتیم که اشیاء و ماهیات به تبع وجود آثار خودشان را در خارج دارند. اگر یک شجر مثمر شد در خارج به جهت این است که با وجود متحد شده و وجود این حقیقت را برای او آورده است.

در باب مفهوم وجود این‌جوری نیست اگر ما می‌گوییم حقیقت ذا اثر است ذا حقیقت است احکام و آثار بر آن مترتب‌اند این مال خود حقیقت هستی است نه مال مفهوم هستی. «لست أقول انّ مفهوم الحقيقة أو الوجود - الذى هو بديهىّ التصوّر -» که «مفهومه من اعرف الاشیاء و کونه فی غایة الخفائی» آنکه بدیهی التصور است چیست؟ مفهوم وجود است. می‌فرماید که مفومن وجود که بدیهی التصور است این محمول اصالت نیست موضوع اصالت نیست. وقتی می‌گوییم وجود اصیل است ذا حقیقت است آثار و احکام را دارد این مصداق وجود است که این ویژگی‌ها را دارد نه مفهوم وجود. «لست أقول انّ مفهوم الحقيقة أو الوجود - الذى هو بديهىّ التصوّر - يصدق عليه انّه حقيقة أو وجود حملا متعارفا» که حمل متعارف یعنی حمل شایع صناعی. حمل اولی ذاتی که حمل متعارف نیست. حمل شایع صناعی است که حمل متعارف است.

چرا این حکم را به لحاظ مفهوم نمی‌فرمایید؟ زیرا «اذ صدق كلّ عنوان على نفسه» هر عنوانی را وقتی بر نفس خودش حمل کردیم گفتیم «الانسان انسان»، این «الانسان انسان» صادق است این محمول بر آن موضوع حمل می‌شود صدق هم درست است حمل هم درست است ولی حمل اولی ذاتی است که هر مفهومی خودش خودش است. «إذ صدق کلّ عنوان علی نفسه لا يلزم أن يكون بطريق الحمل المتعارف» این لازم نیست که حتماً به حمل متعارف باشد که حمل متعارف حمل شایع صناعی است.

آقایان مستحضرید که حمل اولی ذاتی در مدار مفهوم است حمل شایع صناعی در مدار مصداق و وجود است. شما اگر گفتید «الانسان انسانٌ» موضوعاً و محمولاً هر دو مفهوم هستند و کاری به مصداق نداریم. ایشان می‌فرماید که اگر ما راجع به اصالت وجد سخن گفتیم «ذا حقیقت» بودن او سخن گفتیم و گفتیم این ماهیات به تبع وجود در خارج «ذا آثار» هستند این به لحاظ مصداق وجود است و نه مفهوم وجود. «إذ صدق کلّ عنوان علی نفسه لا يلزم أن يكون بطريق الحمل المتعارف» که حمل شایع صناعی باشد «بل حملا أوّليّا غير متعارف» که این حمل اولی غیر متعارف است. نوعاً می‌گویند که «زید انسان، عمرو انسان، هذا الشجر شجر» که به لحاظ مصداق داریم می‌گوییم و الا حمل اولی را کسی کاری ندارد.

پس عرض کردیم یک بخش سلبی داریم یک بخش اثباتی. الآن بخش سلبی‌اش را خواندیم که مراد از این ذا حقیقت بودن، مفهوم وجود نیست. پس مراد شما چیست؟ «بل انّما» این استدراک می‌کنند می‌گویند ما مفهوم وجد را ملاک قرار نمی‌دهیم بلکه حقیقت و مصداق وجود را. این پاراگراف تا قسمت پایانش مربوط به این است که ما منقح‌سازی می‌کنیم و مصداق را داریم قرار می‌دهیم «بل إنما» إنما حصر است یعنی فقط و فقط ما راجع به مصداق وجود داریم سخن می‌گوییم.

یکی از مسائلی که حالا إن‌شاءالله در بحث‌ها ملاحظه فرمودید و بیشتر هم ملاحظه خواهید فرمود که خلط می‌شود همین خلط مفهوم و مصداق است. ما حکم مفهوم را بعضاً به مصداق می‌دهیم یا حکم مصداق را به مفهوم می‌دهیم! این منقح کردن این مرزبندی کردن و اینکه ما وقتی در فلسفه در حکمت خصوصاً حکمت متعالیه از وجود سخن می‌گوییم ناظر به مصداق هستیم عین و خارج هستیم این باید کاملاً در مشت ما باشد. اگر ما بین مفهوم و مصداق بخواهیم خلط کنیم که خلط‌های جدی متأسفانه انجام شده و پیچیدگی‌های زیادی متأسفانه به بار آورده این را باید مراعات کنیم.

«بل إنما أقول انّ الشىء الذى يكون انضمامه مع الماهيّة أو اعتباره معها، مناط كونها ذات حقيقة، يجب أن يصدق عليه مفهوم الحقيقة أو الموجوديّة» می‌فرماید که ما این‌جوری می‌گویم این‌جور داریم حکم می‌کنیم آن شیئی که انضمام او با ماهیت و اعتبار او با ماهیت است که ماهیت را ذا اثر می‌کند ذا حقیقت می‌کند مصداق وجود است و نه مفهوم وجود. «بل إنما أقول انّ الشىء الذى يكون انضمامه مع الماهيّة أو اعتباره معها، مناط كونها ذات حقيقة» کی ماهیت ذات حقیقت می‌شود؟ وقتی وجود با او منضم بشود و او را با وجود اعتبار کنیم. کدام وجود؟ نه مفهوم وجود! آنکه در حقیقت منضم به ماهیت می‌شود و ماهیت را ذات حقیقت می‌کند مصداق وجود است نه مفهوم وجود. آنکه در کنار ماهیت اعتبارش باعث می‌شود که ذا اثر بشود اعتبار با مصداق وجود است و نه مفهوم وجود. «بل إنما أقول انّ الشىء الذى يكون انضمامه مع الماهيّة أو اعتباره معها، مناط كونها ذات حقيقة، يجب أن يصدق عليه مفهوم الحقيقة أو الموجوديّة» آن چیزی است که مصداق مفهوم موجود یا مفهوم حقیقت باشد.

بنابراین «فالوجود يجب أن يكون له مصداق فى الخارج، يحمل عليه هذا العنوان» یعنی عنوان وجود یعنی «حقیقة» «بالذات حملا شايعا متعارفا» با این مباحث تقریباً ذهنیت جمع می‌شود که تفکر اصالة الماهوی را ما بتوانیم دفع بکنیم. حالا إن‌شاءالله بعدها مشخصاً حالا شبهاتش یا ادله‌اش ذکر خواهد شد ولی ما به تعبیری که مرحوم علامه در نهایه دارند این است که یک مطلبی را بیان می‌کنند بعد می‌فرمایند که «و بهذا یندفع» این یعنی چه؟ یعنی اگر شما متمرکز شدید و فهمیدید که این وجود است که به ماهیت دارد در خارج لباس حقیقت و لباس آثار می‌پوشاند پس بنابراین وجود در خارج راه دارد.

آقای حکیم سهروردی بزرگوار، شما می‌گویید که وجود در خارج اصلاً نیست وجود فقط و فقط در ذهن است! یک شبهه‌ای برایشان ایجاد شده و این شبهه کاری کرده که اصلاً کلاً مسیر را جدا کرده است ایشان گفته که اگر یک چیزی در خارج بخواهد تحقق پیدا کند تحققش در خارج مستلزم تکرر نوعش خواهد بود آن امر، امر اعتباری است. وجود اگر بخواهد در خارج یافت بشود وجود باید موجود بشود. «و للوجود وجود، وللوجود وجود فکذا و یتسلسل» چیزی که حکیم سهروردی را به این سطح رساند که کاملاً به وجود بگوید لباس حقیقت نمی‌پوشد و فقط در فضای ذهن است همین مسئله است.

شجر بالوجود موجود است، حجر بالوجود موجود است، اما وجود که بالوجود موجود نیست. وجود بالذات موجود است و براساس این، شبهه ایشان دفع خواهد شد. الآن دارند تأکید می‌کنند می‌گویند اگر ما گفتیم که وجود با ماهیت وقتی منضم شد وقتی اعتبار وجود با ماهیت منضم شد آن وقت این وجود دارای حقیقت و دارای اثر می‌شود مراد مصداق وجود است نه مفهوم وجود. آنکه مفهوم وجود بر او صدق می‌کند که به حمل شایع این مفهوم وجود بر آن صدق می‌کند. الوجود موجود بحمل الشایع. این موجودٌ یک مفهومی است که بر چه صدق کرده است؟ بر مصداقی بنام مصداق وجود. الوجود موجودٌ بحمل الشایع الصناعی. این یعنی چه؟ یعنی وجود در خارج موجود است.

«فالوجود يجب أن يكون له مصداق فى الخارج» این‌جور نیست که فقط امر ذهنی باشد و اعتباری و انتزاعی باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: ولی بالذت است. الوجود موجود بالذات. الشجر موجود بالعرض. یعنی موجودیت برای شجر عارض است چون «من حیث الذات لا موجودة و لا معدومة» است.

 

پرسش: ...

پاسخ: در مقام اثبات می‌گوییم. بله، همه چیز در خارج موجودند برخی بالعرض موجودند برخی بالذات موجود هستند. اتفاقاً این مطلبی که شما می‌گویید همان بحث مشتقی است که خیلی را به اشتباه انداخته است. مشتق لازمه‌اش این است که وقتی می‌گوییم موجود یعنی «ما ثبت له الوجود» پس باید یک چیزی باشد که وجود بر او ثابت باشد. بنابراین خود وجود هم محکوم به همین مسئله می‌شود این مشکلی است که در حقیقت برای خیلی‌ها رخ داد حاج آقا در بحث‌هایشان می‌فرمایند که ما حکیمانه سخن می‌گوییم نه ادیبانه. در ادبیات بله، مشتق آن است که حمل می‌شود بر یک ذاتی می‌گوییم که مثلاً الوجود موجودٌ، لازمه‌اش این است که موجودیت برای وجود ثابت بشود مثل اینکه «الشجر موجود».

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، برای اینکه در ذهن نیست. در خارج هم «حمل الشیء علی نفسه» نداریم.

 

پرسش: حمل خارجی اصلاً نداریم که ...

پاسخ: آنکه حمل اولی می‌شود ...

 

پرسش: ...

پاسخ: پس حمل شایع می‌شود. حمل شیء علی نفسه، مثل اینکه می‌گوییم الانسان انسان، گاهی اوقات این تعدد نشان از این است که ما می‌خواهیم بگوییم الانسان غیر از انسان نیست. این الوجود موجود که داریم می‌گوییم یعنی می‌خواهیم یک معنایی را چون به تغایر اعتباری هم کافی است یعنی این تغایر ولو به تغایر اعتباری هم باشد کافی است. وقتی می‌گوییم الوجود موجود، یعنی ما به آن چیزی که در خارج از آن به وجود یاد می‌کنیم می‌خواهیم بگوییم که او هم هستی دارد او هم اصالت دارد. البته برای یکی بالذات است برای یک بالعرض است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نخیر، این حمل شایع صناعی است. ضرورت ذاتیه را می‌فرمایید بله. اگر وجود واجبی باشد ضرورت ازلیه است. اگر اصل الوجود باشد ضرورت ذاتیه است.

 

«فالوجود» این وجود یعنی مفهوم وجود «يجب أن يكون له» این مفهوم وجود «مصداق فى الخارج، يحمل عليه هذا العنوان بالذات حملا شايعا متعارفا» یعنی ما غیر از این مفهوم وجود، الا و لابد یک مصداقی می‌خواهیم که این مفهوم بر این مصداق به حمل شایع صناعی صدق بکند و حمل بشود «فالوجود يجب أن يكون له مصداق فى الخارج، يحمل عليه هذا العنوان» یعنی عنوان مفهوم وجود «بالذات» اینکه بالذات می‌گوییم در مقابل ماهیت است که بالعرض می‌گوییم. «حملا شايعا متعارفا. و كلّ عنوان يصدق على شىء فى الخارج، فذلك الشىء فرده» ما یک مفهوم وجود داریم این مفهوم وجود اگر در خارج بر یک امری حمل شد که آن هم وجود بود می‌شود مصداق آن فرد یا فرد آن مفهوم.

البته عرض می‌کنم یک تفاواتی بین فرد و مصداق هست. اینجا مراد از فرد، مصداق است که وجود در حقیقت دارای مصداق است نه دارای فرد. آنکه ماهیت داشته باشد فرد دارد مثلاً زید فرد انسان است عمرو فرد انسان است ولی مصداق خارجی وجود برای وجود فرد به معنای یکی از افراد ماهیت نیست. بلکه مصداق اوست. «و كلّ عنوان يصدق على شىء فى الخارج» هر عنوانی مثلاً فرض کنید عنوان حجر باشد شجر باشد انسان باشد هر عنوانی که «یصدق علی شیء فی الخارج، فذلك الشىء فرده» فرد آن عنوان است «و ذلك العنوان متحقّق فيه» یعنی آن عنوانی که در مفهوم هست در ذهن هست در این مصداق تحقق دارد. «فيكون لمفهوم الوجود فرد فى الخارج» حالا این تفاوت را در ذهنتان داشته باشید که وجود طبیعت ماهوی ندارد که افرادش در خارج فرد باشند بلکه یک مفهومی است که بر مصدایق خودش حمل می‌شود. این وجود شجر وجود حجر وجود ارض اینها مصداق آن مفهوم هستند. «فیکون لفمهوم الوجود فرد فی الخارج».

«فله» یعنی برای مفهوم وجود «صورة عينيّة خارجيّة مع قطع النظر عن اعتبار العقل و ملاحظة الذهن» حالا همان دوست ما که در جلسه قبل حضور داشتند الآن تشریف ندارند وگرنه این جمله برای ایشان بود ببینید، می‌گوید آن چیزی که به عنوان یک مفهوم در ذهن آمده اولاً و بالذات ما مصداق می‌بینیم در خارج بعد او را به ذهن می‌آوریم. مصداقی خارجی آن چیست؟ وجود حجر است وجود شجر است وجود ارض است. ما از این مصداق، مفهوم را انتزاع می‌کنیم می‌آوریم به ذهن. بعد همین مفهوم را بر او حمل می‌کنیم در حقیقت. این رفت و برگشت است. آنکه حمل می‌کنیم در مقام ثابت است. آنکه از خارج می‌گیریم به لحاظ مقام ثبوت است.

 

پرسش: ...

پاسخ: دو مفهوم است و لذا خود این شیء خارجی هم هم مصداق مفهوم وجود است هم فرد ماهیتی که هست.

 

«فله» برای مفهوم وجود «صورة عینیة خارجیة مع قطع النظر عن اعتبار العقل و ملاحظة الذهن» اینها دارد کم‌کم مسیر اینکه در خارج ما وجود داشته باشیم را بازتر می‌کند. می‌گوید با قطع نظر از اینکه ما یک مفهوم ذهنی در ذهن داریم بنام مفهوم وجود، در خارج «مع عدم اعتبار العقل» در خارج آن وجود دارد «فله صور عینیة خارجیة مع قطع النظر عن اعتبار العقل و ملاحظة الذهن، فيكون الوجود» به لحاظ مصداق «موجودا فى الواقع» که این عنوان «موجودا» برای صادق است. «و موجوديّته فى الخارج» حالا خارجیت او را ما بخواهیم لحاظ بکنیم که چگونه است؟ ملاک خارجیت او چیست؟ به چه مناطی ما او را خارجی می‌دانیم؟ اینکه در خارج آثار و تبعات و احکام عینی پیدا بکند این ملاک خارجیت اوست.

«و موجودیته فی الخارج انّه بنفسه واقع فى الخارج» ماهیات بنفسها در خارج نیستند ولی وجود بنفسه در خارج موجود است. «و موجودیّته» وجود «فی الخارج أنّه بنفسه واقع فی الخارج كما انّ زيدا مثلا انسان فى الواقع، و كون زيد انسانا فى الواقع عبارة عن موجوديّته» زید. می‌خواهند یک مقداری در بحث مصداق و اینکه یک شیئی بخواهد مصداق باشد را تبیین بکنند. زید در خارج موجود است یعنی چه؟ یعنی این مفهوم یا ماهیت انسان بر او صادق است یعنی چه؟ یعنی او در خارج با قطع نظر از ذهن تحقق و عینیت دارد به گونه‌ای که این مفهوم بر او صادق است. «و موجودیته فی الخارج انه بنفسه واقع فی الخارج کما انه زیدا مثلا» این «انسان فی الواقع» اما «و کون زید انسانا فی الواقع عبارة عن موجودیته» اینکه می‌گوییم زید انسان است در واقع، یعنی ما یک موجودیتی داریم یک وجودی داریم که آن وجود زید است و آن وجود زید باعث موجودیت او در خارج است.

«فكذا كون هذا الوجود فى الواقع عبارة عن كونه بنفسه موجودا و كون غيره به موجودا» ما دو نحوه وجود در خارج داریم یک وجود اصیل داریم که بالذات موجود است بنفسه موجود است یک وجودی دیگری داریم که بالذات موجود نیست بلکه به عرض وجود موجود است اما هر دوی اینها موجودیت دارند. وقتی ما می‌گوییم «الانسان موجود فی الخارج» این انسان که یک ماهیت است فردی از افراد ماهیت طبیعت انسان است اما چه شده که شما در خارج این‌جوری حرف می‌زنی؟ اگر در ذهن بگویید که «الانسان فی الذهن انسان» این به جایی برنمی‌خورد. اما وقتی می‌گوید که این انسان در خارج انسان است و مفهوم انسان در خارج بر او صدق می‌کند یعنی در خارج غیر از ماهیت او، وجود اوست که به او ماهیتش لباس وجود پوشیده است. «و کون زید انسانا فی الواقع عبارة عن موجودیته».

«فكذا كون هذا الوجود فى الواقع».

 

پرسش: ...

پاسخ: در عبارت اینجا کان ناقصه است ولی خودش به لحاظ کون وجودی‌اش دارد صحبت می‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، الآن می‌خواهد بگوید که ماهیت زید در خارج هست یا نیست؟ هست. این هستیت ماهیت زید در خارج یعنی وجود او در خارج. همین را می‌خواهند بگویند. یعنی وجودش در خارج هست اتفاقاً این را دارند معیار می‌گیرند برای اینکه وجود هم در خارج چنین وضعیتی دارد. شما تا زمانی که در ذهنتان دارید حرف می‌زنید زید ذهنی انسان ذهنی است در خارج وجود ندارد. اما اگر خواستید بگویید که این زید انسان است در خارج. کی می‌توانید بگویید که زید انسان است در خارج؟ وقتی که این انسان لباس وجود پوشیده باشد به خارج آمده باشد. آن وقتی است که می‌توانید شما بگویید که «زید موجود» و یا «الانسان موجود فی الخارج».

 

به همین ملاک خود وجود هم همین‌طور است وجود تا زمانی که در ذهن است این وجود در خارج نیست. آن وقتی می‌توانید بگویید که الوجود موجود بالحمل المتعارف یا به حمل شایع صناعی که وجودش در خارج باشد. ببینید «کما انه زیدا مثلاً انسان فی الواقع و کون زید انسان فی الواقع عبارة عن موجودیته» این مثال ماست. ممثل: «و کذا کون هذا الوجود فی الواقع عبارة عن كونه بنفسه موجودا و كون غيره به موجودا» ما یک هم به خارجیت و مصداق نظر داریم، یک؛ و هم به این نظر دارند که وجود موجود است بنفسه و غیر وجود موجود است بالوجود. این را می‌خواهند مطرح کنند.

می‌فرمایند که آن وقتی که وجود در خارج موجود است آنجا بنفسه وجود دارد ولی وقتی ماهیاتی را در خارج موجود بدانیم به تبع وجود می‌دانیم. «فکذا کون هذا الوجود فی الواقع عبارة عن کونه بنفسه موجودا و كون غيره» غیر وجود «به» به وجود «موجودا لا انّ للوجود وجودا آخر زائدا عليه عارضا له بنحو من العروض و لو بالاعتبار» اینها در حقیقت منقح کردن فضای وجودی است که دارد اصالة الماهیة را دفع می‌کند که جناب حکیم سهروردی می‌گوید این وجود اگر بخواهد در خارج موجود باشد به یک وجودی موجود است مثل شجر. الآن بگویید شجر موجود است، شجر که ذاتاً وجود دارد بالوجود موجود است. وجود هم باید به وجود دیگری موجود باشد. می‌گوید این‌طور نیست. «لا انّ للوجود وجودا آخر زائدا عليه عارضا له بنحو من العروض و لو بالاعتبار كما فى العوارض التحليليّة» عوارض تحلیلیه در ذهن است. ما وقتی تفکیک می‌کنیم بین ماهیت و وجد در ذهن، می‌شود عوارض تحلیلیه که «ان الوجود عارض المهیة تصورا» در مقام تصور، ما مفهوم وجود را عارض بر ماهیت انسان می‌کنیم مثلاً.

«بخلاف الماهيّة كالانسان. فانّ معنى كونه» انسان «موجودا» یعنی «انّ شيئا فى الخارج هو انسان، لا انّ شيئا فى الخارج هو وجود. و معنى الوجود موجودا انّ شيئا فى الخارج هو وجود و هو حقيقة» می‌خواهند بگویند که هم شما می‌فرمایید الانسان موجود، هم می‌فرمایید الوجود موجود. چه فرقی دارد؟ می‌فرماید آن وقتی که می‌گویید الانسان موجود، یعنی انسان موجود است بالوجود و اگر آن وجود نباشد انسان در خارج موجود نیست. اما وقتی بگویید الوجود موجود، بالوجود الآخر نیست بلکه بالذات و بنفسه موجود است.

عبارت را دقت کنید «لا انّ للوجود وجودا آخر زائدا عليه عارضا له بنحو من العروض و لو بالاعتبار كما فى العوارض التحليليّة» در عوارض تحلیلیه در ذهن ما به اعتبار داریم می‌گوییم. می‌گوییم یک موجودی را در ذهن فرض می‌کنیم یا وجودی را فرض می‌کنیم و یک «موجودٌ» را بر آن حمل می‌کنیم که در مقام تحلیل می‌شود موضوع و محمول و «ان الوجود عارض المهیة تصورا». اما «بخلاف الماهيّة كالانسان» شما وقتی می‌گویید «الانسان موجود» آیا فکر می‌کنید در خارج غیر از انسان چیز دیگری وجود ندارد؟ اگر وجود انسان وجود نداشت انسان هم وجود نداشت. «بخلاف الماهیة کالانسان» چرا؟ «فانّ معنى كونه» انسان «موجودا» یعنی چه؟ یعنی «انّ شيئا فى الخارج هو انسان، لا انّ شيئا فى الخارج هو وجود» یعنی ما در خارج یک امری داریم که از آن به انسان یاد می‌کنیم می‌گوییم انسان است اما فرقش با اینکه وجود را بگوییم موجود است با انسان را می‌گوییم موجود است در بالذات و بالعرض است در ارتباطی با یکی بالذات می‌گوییم و در ارتباط با دیگری بالعرض می‌گوییم. «فانّ معنی کونه موجودا» یعنی «انّ شیئا فی الخارج هو انسان» ما این انسان را تحلیل وجودشناسی می‌کنیم می‌گوییم انسان که در مقام ذات که ماهیت است «لا موجودة و لا معدومة» حالا که می‌خواهد وجود پیدا کند باید به سبب وجود، وجود پیدا کند. «لا انّ شیئا فی الخارج هو وجود و معنى الوجود موجودا انّ شيئا فى الخارج هو وجود و هو حقيقة».

وقتی می‌گوییم انسان موجود است نه یعنی ما یک چیزی بنام انسان داریم که بدون هیچ کمکی و استعانتی از وجود موجود باشد چنین چیزی نداریم. انسان اگر در خارج موجود است باید در سایه وجود موجود باشد نه اینکه انسان بگوییم انسان در خارج! انسان در خارج مثل ماهیت در ذهن، انسان در ذهن است. انسان در ذهن چیست؟ وجود ندارد. یعنی صاحب اثر و حقیقت که نیست. شما همان را بخواهید بعینه به خارج بیاورید و بگویید ما یک انسانی در ذهن داریم یک انسانی هم در خارج داریم. می‌گوییم این انسانی که در خارج است این باید بالوجود موجود باشد این انسان و الا یافت نمی‌شود. اما در ارتباط با خود حقیقت وجود این‌جوری نیست وقتی وجود در خارج موجود است دیگه بالوجود موجود نیست. بلکه بذاته موجود است.

«فانّ معنی کون الانسان موجودا یعنی ان شیئا فی الخارج» که «هو انسانٌ لا انّ شیئا فی الخارج هو وجود» نه! وجود هست آن انسانیت را در خارج تحقق بخشیده است. پس معنای اینکه انسان موجود است در خارج یعنی چه؟ معنای اینکه وجود در خارج موجود است یعنی چه؟ دقت بفرمایید. فرمودند: «فانّ معنی کونه موجودا» یعنی این، «و معنی کون الوجود موجودا» یعنی این. «و معنی الوجود موجودا» یعنی «انّ شیئا فی الخارج» که «هو» آن شیء خارجی «وجود فهو حقیقة» پس فرق بین وجود انسان در خارج و وجود وجود در خارج در این است که وجود انسان در خارج به سبب وجود است اما در ارتباط با خود هستی و وجود مال خودش است.

«و معنی الوجود موجودا ان شیئا فی الخارج هو وجود و هو حقیقة».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo