< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/10/26

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 12

 

«و بالجملة فحال مرجوحيّة الطرف المرجوح كحال نفس ذلك الطرف، و حال راجحيّته كحال نفس الطرف المقابل له» همان‌طور که مستحضريد بحث در فصل دوازدهم پيرامون خواص ممکن بالذات است. البته ملحقاتي است که به بحث ممکن بالذات مربوط است به هر حال موقعيت وجودي ممکن بالذات همان حالت استواء است نسبت به وجود و عدم علي السواء است ولي سخن اين است يک حقيقتي که در اين حد هست، براي اينکه از حد استواء خارج بشود و به حد وجود يا عدم برسد، بايد چه فرآيندي را به اصطلاح طي بکند؟ تا به اينجا برسد حکما يک سخن روشني دارند مي‌گويند که «الشيء ما لم يجب لم يوجد» تا به مرز وجوب نرسد يافت نمي‌شود، چون حد استواء است و حد استواء در حقيقت نسبت به وجود و عدم يکسان است. اگر بخواهد وجود پيدا بکند ولو تا 99 درصد هم اولويت پيدا بکند هنوز سؤال است که چرا يافت شده است؟ چون اين سؤال وجود دارد که چرا يافت شده؟ پس بنابراين بايد به حد ضرورت برسد و حکماء را به همين قاعده منتهي کردند که «الشيء ما لم يجب لم يوجد».

اين به ذهن بعضي‌ها که خيلي آشنا نيستند مخصوصاً بعضي از متکلمين اين‌جور رسيده است که اگر بنا باشد که شيء قبل از اينکه وجود پيدا بکند وجوب پيدا بکند، يلزم که فاعل موجَب بشود و غير مختار بشود در انجام کار و ايجاد چنين حقائقي در حقيقت دستش بسته مي‌شود موجَب است غير مختار است. چرا؟ براي اينکه شما که مي‌گوييد شيء بايد به مرز وجوب برسد تا وجود پيدا بکند وقتي به مرز وجوب رسيد پس حتماً يافت بشود از ناحيه علّتش. پس علتش در اينجا مختار نيست و موجَب مي‌شود.

اين دسته از متکلّميني که در اين رابطه يک چنين توهّمي داشتند به حيث و بيس جدي افتادند و بحث اولويت را مطرح کردند که الآن در اين فصل دوازدهم در فضاي بحث اولويت هستيم که آيا يک حقيقتي که در حد استواء است و ماهيت که در حد استواء است مي‌تواند اولويتي براي او باشد نه وجوب؟ چون اگر وجوب بخواهد باشد مستلزم موجَب شدن فاعلش مي‌شود. پس اين اولويت است.

بحث اولويت که مطرح شد چهار فرض پيدا کرد؛ يا اولويت ذاتي است يا غير ذاتي. اگر ذاتي باشد يا کافيه است يا غير کافيه. اگر اولويت غير ذاتي شد آن هم يا کافيه است يا غير کافيه که از اين چهار فرض فقط يک فرضش صحيح است و سه فرضش باطل است. آن فرض صحيح اين است که اولويت غير ذاتيه و کافيه است که به همان وجوب مي‌رسد که از ناحيه غير ذات باشد اولاً و به حد مرز وجوب هم برسد ثانياً. اما آن سه تا نوع ديگر، اولويت ذاتيه کافيه، خراب است. اولويت ذاتيه غير کافيه اين هم ناتمام است. اولويت غير ذاتيه غير کافيه آن هم ناتمام است. يک فرض فقط صحيح است که اولويت غير ذاتيه ولي کافيه که به مرز وجوب برساند. اين فضاي عمومي بحث است.

آقايان متکلمين براي اينکه از اين اشکال موجَب بودن خودشان را نجات بدهند و از آن طرف هم مسئله استواء ماهيت را مي‌دانند که به هر حال ماهيت در حد استواء است، سخنشان را به بحث اولويت دارند گره مي‌زنند، چون اگر به بحث وجوب گره بزنند لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش موَجب شدن واجب است. دارند سعي مي‌کنند مخصوصاً جناب فخر رازي که در حقيقت سلطان اين‌گونه از بحث‌ها ايشان است. ايشان آمده و براساس يک طرحي آمده گفته که ما اولويت ذاتيه درست مي‌کنيم ولي ذاتيه به گونه‌اي درست مي‌کنيم که به حد وجوب برسد ولي از ناحيه خودش باشد نه از ناحيه فاعلش که اگر از ناحيه فاعلش باشد، مي‌شود فاعل موجَب. ولي از ناحيه خودش باشد اين درست مي‌شود.

چگونه شما درست مي‌کنيد؟ اولويت ذاتيه کافيه که بتواند حالا طرحي که ديروز تحت عنوان «هدم» ملاحظه فرموديد طرح ايشان بود. جوابي هم جناب صدر المتألهين دانند که خوب تمام شد. ما اينها را خوانديم بالاخره الآن داريم توضيح و تفصيل اين جواب را داريم از جناب صدر المتألهين مي‌شنويم.

پس مقام اول مقام شبهه و پنداري است که جناب فخر رازي در باب اولويت ذاتيه مطرح کرده‌اند که اگر ما اولويت ذاتيه را خوب تحليل بکنيم به جايي مي‌رسيم که بتوانيم اولويت ذاتيه کافيه درست بکنيم. جوابش را ملاحظه فرموديد. آنچه را که از جواب جناب صدر المتألهين برمي‌آيد که در حقيقت در دو مقام جواب مي‌دهند يک جواب به اصطلاح روشن برهاني است و يک جوابي هم که حالت جدلي پيدا مي‌کند.

جواب روشنشان همين است که شما از چه راهي مي‌خواهيد که اين اولويت ذاتيه را در حد ضرورت ببريد جلو. اولاً نفي مي‌کنيم ما اصل اولويت را. اصلاً اولويت يعني چه؟ براي اينکه ما آنچه را که از ناحيه ذات اشياء ملاحظه مي‌کنيم چيزي جز حالت استواء نيست اصلاً نسبت به وجود و عدم علي السواء است. لابشرط است. نه بشرط شيء است و نه بشرط لا است. لا بشرط است. اگر از ناحيه علت برايش وجود آمد موجود مي‌شود و اگر نه، موجود نمي‌شود و ذات هم که غير از ذاتيات چيزي ندارد تا برايش اولويت درست بکنيد. اصل اين اولويت ولو يک درصد هم باشد باطل است تصورش هم باطل است واقعاً. اگر کسي تصور عقلي از ماهيت داشته باشد اذعان مي‌کند که اولويت به هر شکلي باطل است.

اما به هر حال ايشان مي‌گويند که ما يک اولويتي دارد، اولويت ذاتي اما اين اولويت ذاتي اقتضاء مي‌کند که طرف مقابلش هم که عدم باشد آن هم مرجوح باشد اين طرف راجح آن طرف مرجوح، و چون مرجوح بر راجح مقدم نمي‌شود پس مرجوح ممتنع است که تحقق پيدا بکند. وقتي مرجوح ممتنع شد تحققش، راجح ضرورت پيدا مي‌کند وجودش. از اين جهت ما آن اولويت ذاتيه را به کافيه تبديل مي‌کنيم که از راه طرف مقابل مي‌آييم. چون طرف مرجوح ممتنع است تحققش يعني عدم ممتنع است چون مرجوح است. اين طرف الآن ماهيت يک گرايش به سمت وجود پيدا کرده است. وقتي گرايشش مثلاً شد شصت درصد هفتاد درصد هشتاد درصد شد، نسبت به عدم مي‌شود سي درصد. طرف مرجوح مي‌شود. وقتي طرف مرجوح شد مرجوح که بر راجح مقدم نمي‌شود. چون مرجوح بر راجح مقدم نمي‌شود، پس مرجوح ممتنع است تحققش. پس عدم برايش ممتنع است. وقتي عدم برايش ممتنع است وجود برايش ضرورت پيدا مي‌کند.

اين پنداري است که به درد سر انداخت هم خودش را هم ديگران را، و حرف باطل اندر باطل است. اما به هر حال مباحث علمي به صورت سؤال يا شبهه مطرح است بايد پاسخ داد که به تعبير ايشان فرمودند «و استحسنه الاخرون» ديگران آمدند و حرف جناب فاضل را به اصطلاح خيلي خوب دانستند گفتند به‌به! الحمدلله که ما راه‌حلي پيدا کرديم و از اين اويصه نجات پيدا کرده‌ايم! اويصه چه بود؟ اويصه معاذالله موجَب دانست قائل و واجب مي‌شد.

مرحوم صدر المتألهين در مقام جواب مي‌فرمايند اينکه شما مي‌گوييد که طرف مرجوح بر راجح مقدم نمي‌شود درست است اما اينکه اين مرجوح مقدم نمي‌شود امتناع برايش ضرورت پيدا نمي‌کند يا عدم برايش ضرورت پيدا نمي‌کند از کجاست؟ اين هم در حد همان است، چون اينها متکافئين هستند متضائفين و متکافئان هستند در قوّه و فعل و وجود و عدم، در هر حالتي اگر اين طرف اولويت دارد، آن طرف هم اولويت دارد. اولويت طرف عدم است. طرف وجود اولويت دارد، طرف عدم هم اولويت دارد، چون متضايفان هستند. نمي‌شود که يک طرف بعد شما تازه حالا اين جواب دوم که مي‌شود بعداً بايد بخوانيم.

شما تازه مي‌آييد اول طرف عدم را ممتنع مي‌کنيد بعد مي‌گوييد طرف وجود. متضايفان که عدم و وجودشان يکسان است در يک سطح است نمي‌توانيد بگوييد که اول ما آن طرف را ممتنعش مي‌کنيم بعد اينجا را ضرورت به آن مي‌دهيم. به هر حال جواب در همين رابطه است که يک مقدار توضيحات فنّي متني است که جلو برويم به اميد خدا و اين بحث را امروز تمامش بکنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، ببينيد ما يک وقت در فضاي متعارف و مشهور حرف مي‌زنيم يک وقت در فضاي حکمت متعاليه. در فضاي حکمت متعاليه که شما مي‌فرماييد عبور کرد يعني منظورتان از اين عبور يعني اين است که اصلاً مشاء را گذاشته کنار. نه، مرحوم صدر المتألهين در دو مقام بحث مي‌کند. همان‌طور که عرض کرديم دست حکمت را مي‌گيرد تا آنجا که ممکن است مي‌آورد بالا. در فضاي حکمت مشاء ما چه بگوييم؟ ما در فضاي حکمت مشاء ماهيت را پذيرفتيم اولاً، حالت استواء ماهيت را هم پذيرفتيم ثانياً، و براي خروج از حالت استواء و به حد وجود يا عدم از ناحيه علتش داريم تعبيرش مي‌کنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: خيلي خوب! در فضاي مشاء ما همچنان حالت استواء داريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: دو مقام است يک ماهيت در حد ذات «من حيث هي هي» يک وقت ماهيت موجوده. خيلي خوب! ما الآن بحثمان در حد ماهيت «من حيث هي هي» است. اگر ماهيت موجوده ديديم به لحاظ وجود اين هستي از حالت استواء خارج ماهيت از حالت استواء خارج شده به مرز وجود رسيده الآن به آن کاري نداريم. اگر ماهيت «من حيث هي هي» را لحاظ مي‌کنيم چه قبل از موجوده شدن چه بعد از موجوده شدن، ما اين را نگاه مي‌کنيم. حکم ماهيت «من حيث هي هي» که حالت استواء دارد براي اينکه از مرز استواء خارج بشود به مرز وجوب برسد بايد چکار بکنيم؟

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، به شرط محمول نرسيديم.

 

پرسش: ...

پاسخ: وقتي ماهيت مشروطه شد يعني موجوده شد بشرط محمول شد ضرورت پيدا کرده است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، شما آن را بشرط شيء ديديد. مي‌خواهيم لا بشرط ببينيم. شما وقتي ماهيت موجوده شد ماهيت بشرط شيء است. ماهيت بشرط شيء ضرورت به شرط محمول دارد. ضرورت به شرط محمول حالت استواء نداريم ما. حالت استواء مال آن وقتي است که ماهيت «من حيث هي هي» باشد.

 

«و بالجملة فحال مرجوحيّة الطرف المرجوح» بالجمله يعني در حقيقت با يک بيان روشن‌تر جواب جناب صدر المتألهين را دارد تبيين مي‌کند. «و بالجملة فحال مرجوحية الطرف المرجوح» که طرف عدم باشد «كحال نفس ذلك الطرف»، چرا؟ چون اينها متضايفين‌اند متضايفين متکافئين‌اند قوة فعلا وجودا عدما. در يک طرف شده وجود يا ببخشيد عدم. آن طرف هم همزمان بايد بشود وجود. بله. الآن هر دو طرفش اولويت است هيچ کدام ضرورت که پيدا نکردند. چون اين طرف مرجوح هم اولويت است طرح راجح هم باز اولويت خواهد بود. «فحال مرجوحية الطرف المرجوح» که طرف عدم باشد «کحال نفس ذلک الطرف» که وجود باشد.

«و حال راجحيّته» اين شيء که وجود باشد «حال راجحية الوجود كحال نفس الطرف المقابل له»، وجود باشد که عدم باشد. هر دو يکسان‌اند. اگر هر مرتبه‌اي براي حالت مرجوح باشد براي حالت راجح هم هست. «فكما أنَّ الوجود يترجَّح علي سبيل الأولويّة» اين را ببينيد اول فرمودند که «فحال المرجوحية» با حال راجحيت يکسان است. الآن مي‌خواهند بگويند که اين حال چيست؟ اينجا مي‌گويند «فکما أنَّ الوجود يترجّح علي سبيل الأولوية و الرجحان فكذلك أولويّة الأولوية»، همان‌طوري که وجود رجحان دارد بر سبيل اولويت و رجحان. يعني طرف وجود اولويت دارد و رجحان دارد طرف عدم چه؟ آن هم باز اولويت دارد و رجحان دارد چرا؟ چون متضايفين هستند متضايفين در حد استواء هستند «فكما أنَّ الوجود يترجَّح علي سبيل الأولويّة و الرجحان فكذلك أولويّة الأولوية» هم در حد رجحان است در حد ترجيح است نه در حد ضرورت.

 

پرسش: اولويت اولويت چيست؟

پاسخ: اولويت اولويت. اول فرمودند که طرف وجود رجحان دارد. اين رجحان هم در حد اولويت است نه در حد ضرورت. اولويتِ اولويت يعني اين اولويت در حد ضرورت نيامده است. آن طرف هم همين‌طور است. «و كما أنّ العدم مرجوح علي سبيل الأولوية و الرجحان فكذلك راجحيّة المرجوحيّة علي نهج الرجحان» يعني اگر اين طرف مرجوح است اينجا مهم است! اگر اين طرف مرجوح است اين مرجوح بودنِ در حد ضرورت نيست که اگر در حد ضرورت باشد شما آن طرف را يعني امتناع پيدا بکند، آن طرف وجود پيدا بکند. اين مرجوحيت مرجوح در حد رجحان است در حد اولويت است نه در حد ضرورت که به امتناع برسد.

 

«فكذلك راجحيّة المرجوحيّة علي نهج الرجحان» و اين را هم اضافه کنيد که چون اينجا ما قاعده تضايف را داريم در قاعده تضايف اگر يک طرف اولويت پيدا کرد چون جناب فخر رازي آمده اولويت گفته و گفته که جانب مرجوح اولويت است و اولويت مرجوح اقتضاء مي‌کند چون مرجوح بر راجح نمي‌تواند مقدم بشود پس امتناع بر او ضرورت پيدا مي‌کند. نه! گفتيم اين امتناع ضرورت کجاست؟ اين خودش در حد اولويت است در حد رجحان است.

«و كما أنّ راجحيّة طرف» راجحيت وجود باشد «علي سبيل الرجحان» که اين راجحيت در حد رجحان است در حد اولويت است اولويت اولويت. اين «تستدعي» چه چيزي را؟ «مرجوحيّة الطرف الآخر علي سبيل الرجحان»، يعني همان‌طوري که در حقيقت اين دو تا را دارند مقابل هم قرار مي‌دهند تا فضا را روشن کنند مي‌گويند اگر ما يک جانب وجود داريم يک جانب عدم. اگر جانب مرجوح مرجوحيتش رجحان دارد جانب راجح هم، راجحيتش رجحان دارد و نه ضرورت و اينها. از اين طرف باز مي‌آيند. همان‌طوري که راجحيت راجح رجحان دارد اولويت دارد و نه ضرورت. مرجوحيت مرجوح هم رجحان دارد و نه ضرورت.

«و كما أنّ راجحيّة طرف علي سبيل الرجحان» راجحيت طرف وجود علي سبيل رجحان است نه علي سبيل ضرورت. اين علي سبيل رجحان در مقابل علي سبيل ضرورت مي‌شود «تستدعي مرجوحيّة الطرف الآخر علي سبيل الرجحان، فكذلك» يعني اين دو تا را شما عِدل هم بدانيد. هر حکمي که براي راجح هست براي مرجوح هم هست. هر حکمي که براي مرجوح است براي راجح است. اولويت و رجحان راجح براي وجود که طرف وجود است در حد رجحان است مرجوح هم همين‌طور. «و كما أنّ راجحيّة طرف علي سبيل الرجحان تستدعي مرجوحيّة الطرف الآخر علي سبيل الرجحان، فكذلك مرجوحيّة الطرف الآخر كذلك» يعني مرجوحيت طرف ديگر که طرف عدم باشد هم در حد رجحان است در حد اولويت است اليقيت است. اليقي اولي رجحان همه و همه واژگاني هستند که در مقابل ضرورت دارد بکار گرفته مي‌شوند که اينها به حد ضرورت نرسيده‌اند. آقاي فخر رازي، تو داري ضرورت درست مي‌کني. در حالي که ضرورت درست کردن ملاک مي‌خواد. اين طرف رجحان دارد. اين رجحاني که براي مرجوح است اين رجحانش رجحان دارد نه اين اينکه ضرورت داشته باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: آن بحث از ناحيه علت مي‌آيد نه از ناحيه ذات.

 

«فكذلك مرجوحيّة الطرف الآخر كذلك»، اين «لا تقتضي إلّا سلب وقوعه علي سبيل الرجحان فكيف تقتضي الامتناع؟!» ببينيد جناب فخر رازي تلاش مي‌کرد که طرف مرجوح را به امتناع بکشاند، بعد از آن طرف راجح را به طرف ضرورت ببرد. الآن ايشان مي‌گويد که شما چگونه مي‌خواهيد همه‌اش رجحان است همه‌اش اولويت است اينها به سبيل ضرورت که نرسيده است. ملاحظه بفرماييد. اينجا حرف آخرش را مي‌زنند. «فكذلك مرجوحيّة الطرف الآخر كذلك» يعني مرجوحيت طرف عدم هم در حد رجحان است نه در حد ضرورت. حالا که اين‌طور شد اين مرجوحيت و اين اولويت «لا تقتضي إلّا سلب وقوعه علي سبيل الرجحان» اين اقتضاء نمي‌کند که سلب وقوعش «علي سبيل الرجحان» که واقع نشود حتماً و محققاً «فكيف تقتضي الامتناع؟!» پس چگونه امتناع تحقق پيدا مي‌کند؟ شما دنبال امتناع بوديد مي‌خواستيد تلاش کنيد که امتناع طرف عدم را اثبات کنيد و از طريق امتناع طرف عدم، طرف وجود را به آن ضرورت بدهيد که بگوييد يک طرف ذاتي از ناحيه ذات حاصل شده است با اين تحليل.

 

پرسش: ...

پاسخ: طرف مقابل مرجوحيت بله. اين يک جواب خيلي روشن که در حقيقت يک جواب برهاني مشخصي است که جناب فخر رازي داشت تلاش مي‌کرد که طرف عدم را که رجحان دارد را به حد ضرورت و امتناع برساند و بيايد بگويد چه؟ بگويد که آقا، طرف مرجوح که بر طرف راجح غالب نيست. چون طرف مرجوح بر طرف راجح غالب نيست، پس اين ممتنع است که واقع بشود. طرف مرجوح بر راجح به اصطلاح رجحان ندارد برتري ندارد، اما از کجا که اين مرجوح به حد ضرورت برسد و عدم برايش ضرورت پيدا بکند؟ اينکه حاصل نمي‌شود. جواب دومي که مي‌گويند، مي‌گويند که خيلي خوب فرض کنيد که ما آمديم و جانب مرجوح را به اصطلاح به حد ضرورت و امتناع رسانديم و از آن ناحيه مي‌خواهيم که جانب وجود را به ضرورت برسانيم. فرضاً قبول کنيم شما به دنبال چه هستيد؟ به دنبال اين هستيد که يک ضرورت ذاتيه درست بکنيد بگوييد که از جانب ذات ماهيت اين اولويت صد درصد تحصيل مي‌شود. دنبال اين هستيد الآن شما با اين کارتان يک ضرورت وصفيه درست کرديد نه ضرورت ذاتيه. يعني چه؟ يعني شما آمديد گفتيد که مادامي که ضرورت وصفيه اين است. مثلاً مي‌گوييم که «زيد متحرک الاصابع مادام کاتبا» اين متحرک الاصابع براي زيد از جايگاه ذات زيد که نيست از جايگاه وصفي است که آمده است «زيد متحرک الاصابع مادام کاتبا» اگر کتابت نداشت متحرک الاصابع نبود.

 

الآن شما مي‌خواستيد دنبال چه بوديد؟ دنبال اين بوديد که يک ضرورت ذاتيه‌اي را براي ذات و ماهيت اشياء درست بکنيد. الآن آمديد گفتيد چه؟ مي‌گوييد چون جانب عدم از طرف رجحان طرف مجروح در حقيقت امتناعش ضروري است پس ما اين طرف را طرف راجح که وجود است را به حد وجوب و ضرورت مي‌رسانيم. در حالي که ما به دنبال اين هستيم که ذات به اقتضاء خود ذات بدون توجه به اين طرف و آن طرف مادام برنمي‌دارد. وصف برنمي‌دارد. خود ذات از جايگاه ذات يک اولويت ذاتيه کافيه بخواهد درست بکند اين نمي‌شود. شما از آن طرف داريد درست مي‌کنيد و اين مي‌شود ضرورت وصفيه، نه ضرورت ذاتيه.

 

پرسش: ...

پاسخ: الآن بحث فقط ضرورت ذاتيه است. الآن در اينجا بحث، چون جناب فخر رازي به دنبال چون اگر ضرورت غير ذاتيه باشد يعني از خارج باشد يعني از ناحيه علت باشد هيچ! امر برايشان مشکل است. اينها مي‌خواهند بگويند که خود ماهيت خودش ذاتاً به گونه‌اي است که اقتضاي وجود دارد و ديگر از ناحيه فاعل نبايد ايجاب بشود بعد وجوب پيدا بکند. «ثمّ لو فرض» ما بياييم بگوييم که اين مطلبي که شما گفتيد که طرف مرجوح ممتنع است، چون طرف مرجوح ممتنع است پس طرف راجح ضرورت پيدا مي‌کند، يعني جانب مرجوح عدم برايش ضرورت دارد وقتي عدم براي جانب مرجوح ضرورت داشت پس جانب راجح وجودش ضرورت پيدا مي‌کند، براي اينکه نمي‌شود که نه معدوم باشد و نه موجود.

جانب عدم شما مي‌گوييد که ممتنع است بسيار خوب. عدم ممتنع است، وجود برايش ضرورت پيدا مي‌کند ما الآن سؤال مي‌کنيم که آيا اينکه وجود برايش ضرورت پيدا مي‌کند از ناحيه خود ذات ماهيت است يا از ناحيه وصفي است که الآن شما برايش درست کرديد؟ چون از ناحيه وصف درست مي‌کنيد پس آن مشکل همچنان سرجاي خودش باقي مي‌ماند.

 

«ثمّ لو فرض تسليم ذلك»، فرض بکنيم که ما با ممتنع دانست طرف مرجوح، آمديم و ضرورت را براي راجح اثبات کرديم خيلي خوب. «فمن المستبين» اگر بخواهد معنا خيلي روشنِ روشن بشود مستبين يعني يک نهايت روشني و بيان. «فمن المستبين» اين است که «أنَّ مرجوحيّة الطرف المرجوح إنّما تستدعي امتناعه بالنظر إلي الذات مع تقييدها بتلك المرجوحيّة»، اگر ناحيه عدم مرجوحيتش از ناحيه ذات بود، حق با شما بود بسيار خوب. شما اين امتناع را از کجا درست کرديد؟ از ناحيه طرف مرجوح. آمديد گفتيد که چون مرجوح برايش ممتنع است پس راجح به لحاظ وجود بايد برايش ضرورت پيدا بکند. اين اقتضاي ذات نيست اين اقتضاي وصفي است که حاصل شده است.

«ثمّ لو فرض تسليم ذلك، فمن المستبين أنَّ مرجوحيّة الطرف المرجوح» خيلي خوب ما بياييم بگوييم بسيار خوب، طرف مرجوح مرجوح است بالضرورة. اين «إنّما تستدعي امتناعه بالنظر إلي الذات مع تقييدها» اين ذات «بتلك المرجوحيّة»، اگر شما آمديد و ذات را با اين وصف ديديد که جانب مرجوح رجحان دارد و عدم برايش ضرورت پيدا مي‌کند پس جانب راجح اين‌جوري است «مع تقييدها بتلک المرجوحية أعني الذات المحيّثة بالحيثيّة المذكورة لا الذات بما هي هي»، ما به دنبال چه هستيم؟ که بگوييم ذات «بما هي هي» اقتضاء مي‌کند اولويت ذاتيه کافيه را. اين را دنبالش هستيم. الآن شما چه درست کرديد؟ اولويت ذاتيه را به وصف و قيدي که در جانب مرجوح ما امتناع داشته باشيم.

«أعني الذات المحيثة الحيثية المذکورة لا الذات بما هي هي و هذا امتناع وصفي فيكون بالغير»، پس بنابراين بالذات نخواهد بود. ما به دنبال چه هستيم؟ اولويت ذاتيه هستيم. الان با شرايطي که شما بيان مي‌کنيد اولويت غير ذاتيه است و از ناحيه ذات حاصل نمي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر اولويت ذاتيه باشد حرف آقايان متکلمين درست در مي‌آيد. ولي اگر اولويت غير ذاتيه يعني غير ذاتي باشد چون حرفشان درست نمي‌شود، چون اينها به دنبال اين هستند که از ناحيه ذات اين اولويت را به حد ضرورت برسانند. اگر از ناحيه ذات نباشد فايده ندارد. «و هذا امتناع وصفي فيكون بالغير، و لا يستدعي إلّا وجوب الطرف الراجح كذلك أي بالغير لا بالذات»، ممکن است يک نفر بگويد که خوب، ما طرف مرجوح را بالغير درست کرديم طرف راجح چه؟ مي‌گويد اينها متضايفان‌اند. وقتي متضايفان شدند اگر يک طرف بالغيري شد، طرف ديگر هم باز بايد بالغير باشد. اگر مرجوحيت طرف مرجوح بالغير شد راجحيت طرف راجح هم بايد بالغير باشد. اين جواب سؤال مقدر است. «و لا يستدعي» يعني اين امتناع استدعا نمي‌کند «إلّا وجوب الطرف الراجح كذلك أي بالغير لا بالذات» در حالي که تلاش اين بود که بالذات باشد. «فليس فيه خرق الفرض»، پس بنابراين با اين ورودي که جناب فخر رازي داشت که مي‌خواست مسئله را از اين طريق حل بکند اين خرق فرضي نشد و قضيه به سرجاي خودش هست. يعني اولويت اصلاً ما که اولويت را ولو به يک درصد نفي مي‌کنيم. حالا آنهايي که مي‌گويند از ناحيه ذات اين اولويت هست بايد اين اولويت را توجيه بکنند که تا به مرز وجوب نرسد نمي‌شود.

 

پرسش: خرق فرض چيست؟

پاسخ: فرض ما چه بود؟ فرض ما اين بود که اين ذات بخواهد به اصطلاح ذات بخواهد از ناحيه خودش اولويت را ايجاد بکند. آيا اين کار انجام شد؟ مي‌گويند نه. اين کار انجام نشد. بنابراين اين خرق فرضي نشد. فرض چه بوده؟ فرض اين بود که که از ناحيه ذات اشياء ما بياييم اولويت درست بکنيم که اين اولويت بتواند شيء را از حالت استواء خارج کند به مرز وجود برساند. ايشان مي‌فرمايد که اين فرمايش جناب فخر رازي خرق فرض نشد. اين مشکل را همچنان در سر جاي خودش باقي است.

 

«فليس فيه خرق الفرض، و الامتناع بالوصف الذي هو ممكن الانفكاك، يكون ممكن الانفكاك فكيف ظنّك بالوجوب الذي بإزاء هذا الامتناع»، ملاحظه بفرماييد تصور اين‌گونه از بحث‌ها مي‌دانم که براي آقايان هم با توجه به اينکه کلاً فضا فضاي تجريد است تصورش يک مقداري دشوار است. اين هم دارد باز مزيد بر علت مي‌شود.

مي‌فرمايد که «و الإمتناع بالوصف» يک وقت مي‌گوييم که ذات شيء اقتضاء مي‌کند که امري بالذات ضرورت پيدا بکند يا امتناع پيدا بکند اما الآن ما از طريق امتناع وصف گفتيم که چون طرف مرجوح ممتنع است که تحقق پيدا بکند پس طرف راجح ظرفيت وجودي پيدا مي‌کند و ضرورت پيدا مي‌کند وجودش. مي‌گويد اين وصف هم که امکان دارد، نه اينکه وصف ضروري باشد. وصفي که تازه امکان دارد براي يک ذات، چگونه مي‌تواند طرف مقابل را به حد ضرورت بکشاند؟

«و الامتناع بالوصف» يک وقت امتناع به ذات است بسيار خوب، اشکالي ندارد اما «و الامتناع بالوصف» وصف چيست؟ «الذي هو ممكن الانفكاك» است همه اوصاف ممکن الانفکاک هستند. اوصاف نسبت به ذات از آن امکان انفکاک دارند و جدا مي‌شوند «و الامتناع بالوصف الذي هو ممكن الانفكاك، يكون ممكن الانفكاك» يعني اين «يکون» به اصطلاح اسم و فعل نمي‌گيريم کان تامه است که ممکن الانفکاک فاعلش است «و الامتناع بالوصف» وصفي که ممکن الانفکاک است اين «و الامتناع بالوصف»، «يکون ممکن الانفکاک» اين اين وصف ممکن است از آن منفک بشود. حالا که وصف ممکن است که منفک بشود «فكيف ظنّك بالوجوب» چطور شما مي‌خواهيد اين را به وجوب برسانيد از اين طرف؟

ببينيد شما از اين طرف اگر امتناع را قطعي مي‌کرديد، اين طرف هم ما مي‌توانستيم ضرورت را بپذيريم. اولاً امتناع را برديد روي وصف. ثانياً وصف هم که ممکن الانفکاک است، چطور شما مي‌خواهيد بگوييد که اين وصفي که ممکن الانفکاک است و وصف هم هست، از آن بياييد بگوييد که از جانب ذات وجود براي اين طرف راجح، ضرورت پيدا مي‌کند؟ اين از کجا ممکن است؟ ديگر دارد داغون مي‌کند! اين مي‌گويد «هدم»، بخاطر همين است. اينکه گفتند «هدم»، يعني اصلاً بنيانش را دارد مي‌کَند اين حرف. مي‌فرمايند که «و الامتناع بالوصف الذي هو ممكن الانفكاك»، امتناع به وصف چيست؟ چون خود اين وصف هم ممکن الانفکاک است. اين «الذي» وصف وصف است. «و الامتناع بالوصف» وصفي که اين وصف ممکن الانفکاک است خود اين امتناع «يكون ممكن الانفكاك» خود اين امتناع ممکن است نباشد، ممکن الانفکاک است. وقتي اين وصف امتناع ممکن است که جدا بشود و نباشد «فكيف ظنّك بالوجوب»؟ چگونه مي‌خواهيد شما وجوب را درست کنيد اولويت را در جانب راجح درست بکنيد؟ «الذي بإزاء هذا الامتناع»، چون وجوب را شما در مقابل اين امتناع درست کرديد. چون گفتيد که اين ممتنع است و عدم برايش قطعي است پس جانب وجود ضرورت پيدا مي‌کند.

«و بهذا ينهدم» اين کلمه «ينهدم» در اينجا به آن عنوان «هدم» دارد اشاره مي‌کند. «و بهذا ينهدم سائر الأساسات الّتي ذكروها في هذا المطلب» در کدام مطلب آقايان؟ در اينکه اولويت ذاتيه مي‌تواند کافيه باشد و به حد ضرورت برساند. «و قلّ ما يسلم في الوجوه المذكورة من هذا الإيراد» و کم است از آنچه که سالم مي‌ماند در اين وجوه مذکوره از اين ايراد. يعني اين ايرادي که ما گفتيم همه بنيان‌هاي اين‌گونه از مسائل را برمي‌کَند که ديگر ما بحث اولويت را ريشه‌کَن کرديم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo