< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/10/11

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه / المنهج الثانی/ فصل 11

 

«قال الشيخ العارف المتألِّه محي‌الدِّين بن عربي في الباب الثالث و الستّين من الفتوحات[1] المكّية:» بحث وقتي اوج مي‌گيرد و عمق پيدا مي‌کند به لحاظ معرفتي، با ورود شاخص‌هاي حکمت و عرفان خودش را خوب نشان مي‌دهد. اينجا از مواردي است که جا داشت جناب صدر المتألهين از جناب ابن عربي و نوع نگاهش به اين بحث استفاده بکند همان‌طوري که جناب قيصري هم در شرح فتوحات تحت عنوان «فص يوسفي» اين بحث را دنبال کردند و عين همين عبارتي که الآن جناب صدر المتألهين اينجا آوردند را بيان فرمودند اما سرّ ورود اين بحث در اين مقطع از مطالبي که بيان مي‌فرمايد را ما بايد روشن بکنيم چه رازي دارد که اينجا اين بحث را مطرح کردند.

ملاحظه بفرماييد يک حکمي براي ممکن بالذات دارد صادر مي‌شود. احکام ممکن بالذات را تحت فصل دهم ملاحظه فرموديد که «في خواص ممکن بالذات». يکي از خواص ممکن بالذات اين بود که ممکن بالذات مرکّب است و نه بسيط. در مقابل واجب که احد است و بسيط و همچنين ممکن بالذات متعدد است و شريک‌پذير در مقابل واجب که واحد است و لا شريک له. بعد مي‌فرمايند که يک حکم ديگري را بيان فرمودند استطراداً چون ما وارد جمع‌بندي مي‌شويم اين را هم بيان بکنيم که هر ممکني ببخشيد هر مرکّبي ممکن است چون مرکّب به اجزاي خودش محتاج است و هر محتاجي و فقيري حالا چه به جزء خودش چه به جزء ... ممکن است پس مرکّب ممکن است.

عرض کنم که در کنار اين بحث يک بحثي را مطرح کردند که آيا ممکن بالذات مستلزم يک ممتنع بالذات هست يا نيست؟ که اين بحث ذاتاً يک بحث فلسفي نيست. همان‌طوري که حاج آقا در اشارات توضيح خواهند و شما هم ملاحظه مي‌فرماييد يک بحثي است که از کلام آمده و در فلسفه راه پيدا کرده و بقيه فلاسفه هم به آن پرداخته‌اند که آيا ممکن بالذات مستلزم ممتنع بالذاتي هست يا نيست؟ و شايد اين جايگاهي که جناب صدر المتألهين به آن بخشيده نيازي نبوده که اين‌گونه به اين بحث پردازش بشود و اين بحث رو بيايد. براي اينکه جايگاه کلامي و صبغه کلامي بحث محفوظ است حالا در اشاراتي که حضرت آقا بيان فرموده‌اند و ريشه‌يابي که شده که در مسائل کلامي اينها مطرح شد، اين را بيان خواهند کرد يعني در ارتباط با بحث‌هاي الهيات بالمعني الاخص واقعاً مطرح شده که حالا إن‌شاءالله اين ريشه‌يابي هم مطرح مي‌شود.

اما در مقام جواب اينکه آيا ممکن بالذات مستلزم ممتنع بالذات هست يا نه؟ يک مطالبي مطرح شد که پاسخ دادند در کنارش يک بياني را از جناب فخر رازي و همفکرانشان مطرح کردند و آن اين است که آيا ما اصلاً ممکن بالذات داريم يا نداريم؟ يک امري که سلب ضرورتين از او بشود و نه وجود براي او ضرورتي داشته باشد و نه عدم، چنين چيزي آيا ما داريم يا نداريم؟

در اين فضا آمدند کاملاً بين وجود و ماهيت تفکيک کردند گفتند ما اگر به لحاظ وجودي بخواهيم نگاه بکنيم تقسيم درست است حصر حاصر است و ترديد درست است و شامل همه اين دو قسم مي‌شود. بالاخره شيء يا هستي دارد يا نيستي. نه ارتفاع نقيضين جايز است که هيچ کدام نداشته باشيم نه اجتماع نقيضين جايز است و ممکن است که هر دو باشند. بنابراين يکي از اينها بايد باشد. اگر يکي از اينها باشد، پس سلب يک ضرورت مي‌شود و نه سلب دو ضرورت. بنابراين ما ممکن بالذات نداريم.

از سويي ديگر و تقريري ديگر اين است که بالاخره ممکن يا علتش موجود است که حتماً بايد وجود داشته باشد پس عدم برايش ممتنع است يا علتش وجود ندارد پس حتماً نبايد باشد بنابراين ضرورت وجود از او سلب مي‌شود. بنابراين ما ممکن بالذات نداريم. جواب‌هايي که در اين رابطه بيان فرمودند زمينه شده براي اين بحثي که امروز و ديروز در حقيقت پيش آمده و آن اين است که ما يک وقت ممکن بالذات را به لحاظ وجود و عدم بررسي و ارزيابي مي‌کنيم. بله، تقسيم حاصر هست و حصر حاصر است و ترديد درست است و اگر ما به لحاظ ذات هم بخواهيم بررسي بکنيم که ماهيت در تمام مراتبش اعم از مرتبه ذات، مرتبه خارج و وجود و مرتبه ذهن بخواهد بررسي بشود حصر حاصر نيست ترديد تام نيست بنابراين قضيه به اين صورت خواهد بود که حکم ديگري غير از اين دو حکم مي‌آيد.

با اين بياني که ملاحظه فرموديد جناب صدر المتألهين آمد فضا را کاملاً تفکيک کرد گفت ماهيت واقعاً يک حکمي دارد ماهيت «من حيث هي هي» اينجا سلب ضرورتين است. ولي ماهيت به لحاظ وجود يا حقيقتش هستي دارد و علتش هست و هستي دارد يا نه. اين تفکيکي که جناب صدر المتألهين کردند دارد يک نوع موقعيتي را براي ماهيت ايجاد مي‌کند که يک حکمي را بپذيرد. ماهيت «من حيث هي هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» و اين ماهيت محکوم به اين حکم است که هم وجود ضرورت از آن سلب مي‌شود هم عدم ضرورت از آن سلب مي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. حالا عرض کنم که اين سخن جناب صدر المتألهين را وادار کرد که اين بحث را اينجا مطرح کند. ببينيد اين‌جور نيست که همين‌جور بحثي يک دفعه بيايد. حتماً بايد رمزگشايي بشود و راز اين مطلب که چرا جناب صدر المتألهين اين بحث بسيار مهم را در ذيل اين بحث نامهم مطرح کرده است بيان بشود.

 

الآن در عرصه پاسخگويي به اين سخن جناب فخر رازي که آمد و ممکن بالذات را نفي کرد جناب صدر المتألهين در مقام جواب گفته که منظور شما از اينکه يا موجود است يا معدوم به لحاظ وجود و عدم است اما «من حيث هي هي» ماهيت را لحاظ نکرديد. اگر ماهيت «من حيث هي هي» لحاظ بشود سلب ضرورتين معنا پيدا مي‌کند و ممکن بالذات شکل پيدا مي‌کند. حالا اينجا يک مقداري دارد ماهيت برجسته مي‌شود آيا ماهيت به اين موقعيت وجودي رسيده که محکوم به حکمي بشود که در مقابل وجود و عدم خود وجود ممکن بحث بشود اينجا اين بحث را فرمودند که «و العارف البصير» که ديروز اين را خوانديم «و العارف البصير يعلم أنّ هذا اعتراف منهم و عدم ارتباط الماهية بعلة الوجود» اين است.

ما از اينجا بايد يک نفعي ببريم و در حقيقت براي ما يک فرصتي باشد نه يک تهديدي. يعني چه؟ يعني ما اگر گفتيم که ممکن به لحاظ ماهيتش يک جور، به لحاظ وجودش يک جور، آمديم گفتيم چه؟ گفتيم ماهيت به هيچ وجه به علت وجودي مرتبط نيست دون آن است که مرتبط با علتش باشد. آنکه ارتباط با علت دارد وجود و عدم ممکن است نه ماهيت ممکن به لحاظ ذات. پس فرمودند «و العارف البصير يعلم» يعني اگر يک نفر اين حرف را بشنود و بصير نباشد و نگرش‌هاي عرفاني نداشته باشد چه بسا حکم بکند که ماهيت هم بالاخره سهمي از هستي دارد و وجود دارد.

اينجا ايشان آمدند اين بحث را مطرح کردند که «و العارف البصير يعلم أنّ هذا» اينکه ما گفتيم که تفکيک کرديم بين حکم ماهيت و حکم وجودي يعني حکم ماهيت ممکن و حکم وجود ممکن، «اعتراف بعدم ارتباط الماهية بعلته الوجود» اين را ما ديروز خوانديم حتماً دوستاني هم که تشريف نداشتند ملاحظه خواهند کرد و ملاحظه در کتاب هم مسائل مطرح است اين مباحثي که پيش گفته شده هم هست. الآن در اينجا دارند يک عبارتي را بيان مي‌کنند که اين عبارت البته خودشان هم اين عبارت را بيان فرمودند ولي ظاهراً با ريشه‌يابي معرفتي مي‌بينند که اين سخن از جناب محي الدين عربي است که با اين عنوان بزرگ ياد کردند: «قال الشيخ العارف المتأله محي الدين ابن عربي في باب فلان» اين عنوان بسيار بزرگي است حاج آقا هم حتماً حالا ملاحظه بفرماييد در عين حالي که ادعا مي‌کنند مي‌فرمايند که کلامشان خالي از نقص نيست حالا إن‌شاءالله اين عبارت را هم مي‌خوانيم که ...

اما آنچه که در حقيقت از بيان جناب ابن عربي هست چيست؟ ابن عربي آمده واقعاً مسئله را در يک فضاي تمثيلي باز کرده و رابطه بين وجود و ماهيت را رابطه بين عاکس و عکس ديده است. شاخص و صورت مرآتي ديده است صورتي که در آينه است. واقعاً ماهيت را در اين حد که حد حکايي است و حد ظلي است موقعيت داده و تمام حقيقت را به وجود بخشيده است. اين مثالش که ديروز هم ملاحظه فرموديد با بيان خود صدر المتألهين، امروز با بيان جناب ابن عربي دارد بيان مي‌شود که چه؟ که ما يک وجودي داريم و يک ماهيتي. تمام حقيقت و تمام حقيقت که تأکيد مي‌کنند مال وجود است. اگر رنگي هست اگر سکوني هست اگر حرکتي هست اگر شکل و صورتي که هست هر چه که هست مال خود وجود است و ماهيت چيزي جز عکس و حکايت ندارد. همان‌گونه که آن صورتي که در مرآت وجود دارد که آن را مي‌گويند صورت مرآتيه، نه به آينه نه به جيوه نه به شيشه نه به قاب، هيچ کدام از اينها صورت مرآتي نيست. صورت مرآتي آن صورتي است که در آينه منعکس شده است همين! هيچ کدام از اين شاخص‌ها صورت مرآتي نيست.

مي‌فرمايند که به همان صورتي که نسبت بين عکس و عاکس آيا حالا اينجا سؤال است آيا عکس در عاکس است يا عاکس در عکس است؟ آيا ما وقتي مي‌گوييم يک شخصي در آينه وجود دارد يعني واقعاً شخص در آينه وجود دارد؟ يا اين عکسي که در آينه هست در عاکس وجود دارد يا هيچ کدام؟ نه عکس در عاکس است نه عاکس در عکس است هيچ! فقط يک نوع حکايتي است ببينيد اين مقدار را دارند مي‌پذيرند. در حد حکايت و در حد نمود و در حد ظهور که در عقل شکل مي‌گيرد که ظهورات الأشياء في الأذهان که اين در حقيقت مهم است. اين عبارتي است که از جناب عربي آمده و اجازه بدهيد که اين را بخوانيم.

حضرت استاد(دام ظله) خدا سلامتشان بدارد در حقيقت عين اين مسئله را که بين عمران صابئي و امام راض(عليه السلام) گذشت را دارند نقل مي‌کنند اين حديث را در مقام شرح آوردند که آنچه را که الآن جناب ابن عربي دارد بيان مي‌کند ظاهراً ريشه در منابع وحياني ما دارد. عمران صابئي خيلي سؤال عجيبي کرده و سؤال بسيار هوشمندانه‌اي کرده است. آيا خلق در خدا هست يا خدا در خلق است؟ سؤال را ملاحظه بفرماييد! اينها چه افرادي بودند؟ چه انسان‌هاي به هر حال درس ‌خوانده‌اي بودند؟ آيا ما وقتي مي‌خواهيم خدا را بشناسيم چون در خدا هستيم خدا را مي‌شناسيم يا چون خدا در ما هست ما خدا را مي‌شناسيم؟ آيا خلق در خالق است يا خالق در خلق است؟

امام(عليه السلام) جواب داد هيچ کدام. نه خلق در خالق است نه خالق در خلق است. بعد تشبيه کردند اين قضيه را به عکس و عاکس. صورت مرآتيه و شاخص. گفتند اگر کسي در مقابل آينه بايستد آيا اين شخص در درون آينه است يا آن عکسي که در آينه است در درون اين شخص است؟ هيچ کدام. نه عکس در عاکس است نه عاکس در عکس است. بلکه آن نوري که جناب صابئي مي‌گويد آن نوري که بين عکس و عاکس هست باعث مي‌شود که عکس ديده بشود. بعد مي‌فرمايد که اين نور چيست؟ سؤال امام رضا(عليه السلام) اين است که اين نور چيست؟ که بعد خودشان توضيح مي‌دهند.

بنابراين اولاً پس اجازه بدهيد که ما کلام جناب ابن عربي را بخوانيم و نسبت بين وجود و ماهيت را در همين حد بدانيم نه اضافه و نه کم. در حد حکايات الاشياء في العقل يا ظهورات الأشياء في الأذهان همين را حفظ کنيم حالا ما با اين تعريف بشناسيم ماهيت را: ظهورات الأشياء في الأذهان. نه اينکه به اصطلاح اينها در خارج يک موقعيت وجودي داشته باشند. موقعيت وجودي تماماً جلاً و کلاً مال وجود است. حالا ببينيم که

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر براي ماهيت يک واقعيتي ما قائل بشويم معنايش همين خواهد بود که يک شيء دو شيء خواهد بود. يکي از محذورات البته اين است. «قال الشيخ العارف المتألِّه محي‌الدِّين بن عربي في الباب الثالث و الستّين من الفتوحات المكّية:» فتوحات هم اينجا آدرس دادند جلد اول صفحه فلان «و نقله القيصري في شرح الفص الشيثي» صفحه 107. يعني مسئله به حدي مهم بوده که جناب قيصري هم در مقام شرح متن فصوص از فتوحات اين مطلب را نقل کرده است.

 

ايشان چه گفته؟ «إذا أدرك الإنسان صورته في المرآة يعلم قطعاً أنّه أدرك صورته بوجه»، مطلب اول: اين را آقايان تفکيک کنيد اينها رياضي‌وار بايد در ذهن ما قرار بگيرد تا ببينيم که خوب چه مي‌گويد. مطلب اول اين است که اگر کسي در مقام آينه ايستاد و اين عاکس و شاخصي که در مقابل آينه ايستاده است صورت خودش را درک کرده به وجهي ـ دقت کنيد! ـ به وجهي خودش را درک کرده است. همان‌طور که در مقام مفهوم وجود مي‌گويند پس اينکه از وجود شما مي‌گوييم وجود حقيقتاً در خارج است و به هيچ وجه وجود در ذهن نمي‌آيد پس اينکه آمده در ذهن چيست؟ که مي‌گوييد مفهوم وجود! مي‌گويند وجهي از وجوه وجود است نه حقيقت وجود. اين مفهوم را اگر خاطر شريفتان باشد در مشاعر هم که بحث‌هاي امروز ما است صريح مي‌گويند که اين شأني و وجهي از اوست.

ما وقتي که کنار آينه قرار گرفته‌ايم مي‌فهميم که ما در مقابل آينه هستيم و صورت خودمان را که وجهي از ماست شأني از ماست در آينه مي‌بينم که اين شأن هم شأن عکسي و ظهوري است نه شأن حقيقي.

ايشان فرمودند «إذا أدرک الإنسان صورته في المرآة يعلم قطعاً أنّه» انسان «أدرک صورته بوجه» اين يک؛ «و أنّه ما أدرك صورته بوجه» از وجه ديگر که حقيقتش باشد به هيچ وجه درک نکرده است. اين عکسش را ديده خودش را که نديده است. پس به وجوهي درک کرده به وجهي درک نکرده است. «و أنّه ما أدرک صورته بوجه» چرا؟ يعني اين حقيقت خودش را که ندارد الآن اينکه در آينه هست اينکه حقيقت زيد نيست که در آينه است. شأني از اوست که وجه اوست.

 

پرسش: ...

پاسخ: «لما يراه» چرا به آن جاها مي‌رويد ذهن خود و ديگران را خراب مي‌کنيد. ربطي به علم حضوري ندارد! ما الآن فقط داريم همين کار را مي‌کنيم که چه؟ که اگر کسي در مقابل آينه بايستد يک وجه خودش را درک مي‌کند يک وجه خودش را درک نمي‌کند. يک مفهومي از خودش حکايتي از خودش را مي‌بيند که در آينه هست از يک طرفي هم مي‌فهمد که حقيقتش در آينه نيست. پس «أدرک و ما أدرک». «ما أرک صورته بوجه» يعني حقيقتش نيست. «أدرک بوجه» يعني ظهور خودش را مي‌بيند. «لما يراه في غاية الصغر لصغر جرم المرآة أو الكبر لعظمه» خواه اين آيه بزرگ باشد خواه کوچک باشد اين هست. کوچک هم باشد خودش را به وجهي مي‌بيند بزرگ هم که باشد به وجهي مي‌بيند. به وجهي هم که خودش را نمي‌بيند اين هيچ!

 

«و لا يقدر أن ينكر أنّه رأي صورته» قادر نيست يعني قدرت اين را ندارد که بگويد «لا يقدر» يعني ممکنش نيست که بگويد من خودم را نديدم. اين خودش را ديده «و لا يقدر أن ينکر أنّه رأي صورته و يعلم أنّه ليس في المرآة صورته»، اين را هم کاملاً مي‌يابد که حقيقتش و صورتش در مرآت نيست پس چه چيزي در مرآت است؟ وجهي از او ظهوري از او در مرآت است.

پس دو تا مطلب شد تا حالا. يک: «أدرک صورته بوجه»، دو: «ما أدرک صورته بوجه». سه: اين مطلب سوم است «و لا هي بينه و بين المرآة»، اين هم اين حقيقتش نه بين او هست و نه بين اين يعني بين او و مرآت حقيقت ديگري وجود ندارد. او هست و آينه، هيچ چيزي هم بين اين وسط فاصله نيست. «و لا هي بينه و بين المرآة» اگر بگويد من درک مي‌کنم خودم را صادق است. اگر بگويد من درک نمي‌کنم کاذب است. هم صادق است هم کاذب است. «و ليس بصادق و لا كاذب» اگر بگويد که من خودم را درک کردم در آينه، اين صادق نيست. چرا؟ چون حقيقتش را درک نکرده است. اگر بگويد من درک خودم را در آينه، باز هم صادق نيست و کاذب است. پس «ليس بصادق» صادق نيست به لحاظ اينکه حقيقتش را درک نکرده است. «و ليس بکاذب» براي اينکه صورتش را که درک کرده عکسش را ديده «و ليس بصادق و لا کاذب في قوله رأي صورته» يک «و ما رأي صورته»، دو.

آن جايي که مي‌گويد من ديدم، هم صادق است به جهت اينکه عکسش را ديده. آن جايي که گفته نديدم، اينجا هم صادق است چرا که حقيقتش را نديده است. پس اگر بگويد من ديدم و مرادش حقيقتش باشد کاذب مي‌شود. ولي نه، حقيقتش را مي‌گويد نديدم صادق است. اگر بگويد من خودم را نمي‌بينم نديدم، اين کاذب مي‌شود.

«و ليس بصادق و لا كاذب في قوله رأي صورته و ما رأي صورته»، آقا، من صورتم را ديدم! نه، صورتم را نديدم! هم بگويد صورتم را ديدم درست است به لحاظ «بوجه» که عکس باشد. هم که مي‌گويد من صورتم را نديدم درست به جهت اينکه حقيقتش را نديده است. حالا سؤال: «فما تلك الصورة المرئية و أين محلّها و ما شأنها؟» ماهيت دارد اين‌جوري نقش بازي مي‌کند آقايان. حالا ايشان دارد مي‌رود از اينجا به مي‌گويد جناب محي الدين همچين دارد استفاده مي‌کند مي‌گويد ما که واقعاً يک موجود اين سطحي را نمي‌توانيم بفهميم که چه موقعيتي دارد چه برسد به اينکه خدا را بفهميم! آن انساني که در معرفتش در اين حد است که عاجز است که يک موجود اين عالمي را که موجود ظلي هست که اعتراف مي‌کند که من نمي‌شناسم، بگويد من ديدم نفهميده! بگويد من نديدم، ديده است! «ليس بصادق و لا کاذب» نتيجه اين است که ما واقعاً نمي‌توانيم بشناسيم که ماهيت چيست؟ حقيقت ماهيت را به اينکه به عنوان يک امر وجودي بخواهيم در خارج به معناي يک امر وجودي هرگز وجود ندارد «و ما رأي صورته» در آينه در اين حد وجود دارد اين الآن کجاست چنين ماهيتي الآن کجاست؟ چنين حقيقتي کجاست؟ مي‌فرمايد که حالا چه نتيجه‌اي مي‌خواهند بگيرند؟

 

پرسش: ...

پاسخ: گفتيم صادق نيست حقيقت هستي‌اش را نشناخته است حقيقت صورت را نشناخته است. کاذب نيست چون صورتش را ديده عکسش را که ديده است. «فما تلك الصورة المرئية و أين محلّها و ما شأنها؟» اين صورت مرئيه. اين صورت مرئيه «فهي منفيّة ثابتة، موجودة معدومة، معلومة مجهولة. أظهر سبحانه هذه الحقيقة لعبده ضرب[2] مثال، ليعلم و يتحقّق أنّه إذا عجز و حار في درك حقيقة هذا و هو من العالم و لم يحصل عنده علم بحقيقته فهو بخالقها أعجز و أجهل و أشدّ حيرة»؛ مي‌فرمايد که ما در ارتباط با ماهيت هم حکم نفي داريم مي‌گوييم ماهيت وجود ندارد، هم حکم مثبت داريم مي‌گوييم ماهيت ظهورات الأشياء في الأذهان است. هم منفي حکم مي‌کنيم هم مثبت حکم مي‌کنيم. هم موجود است در ذهن، هم معدوم است در خارج. هم معلوم است موقعيت او که در حد عکس و ظل است. هم مجهول است که حقيقتي براي او نيست.

 

«أظهر سبحانه» خداي عالم اين حقيقت را اين‌جوري دارد آشکار مي‌کند تا به انسان نشان بدهد «ليعلم و يتحقّق» که تحقيق کند بررسي کند به حق برسد که او در شناخت يک موجودي از عالم طبيعت عاجز است چه برسد نسبت به خالقش و ربّش و امثال ذلک.

«فهي» يعني اين صورت انساني که در آينه قرار مي‌گيرد «منفيّة» نفي مي‌شود در خارج وجود ندارد. «ثابتة»، ثابت است چون در ذهن وجود دارد «موجودة» در ذهن «معدومة» در خارج. «معلومة» در ذن «مجهولة» در خارج. «أظهر سبحانه» يعني خداي عالم «هذه الحقيقة لعبده ضرب مثال»، يک نمونه مثال بيان کرده تا چه بشود؟ تا «ليعلم» اين عبد «و يتحقّق» اين عبد که چه؟ «أنّه إذا عجز و حار» در حيرت قرار بگيرد «في درك حقيقة هذا» در حالي که ـ واو حاليه است ـ در حالي که «و هو من العالم و لم يحصل عنده علم بحقيقته» و مي‌داند که نفهميده ماهيت در چه حدي است «فهو بخالقها أعجز و أجهل» يعني به خالق اين صورت که ماهيت است «أعجز و أجهل و أشدّ حيرة».

حالا يک نگرش عرفاني ما اينجا داريم يک نگرش حِکمي. آنچه که الآن براي ما مهم است نگرش حِکمي است البته مهم‌تر از نگرش‌هاي عرفاني است ولي ما الآن در مقامش نيستيم. انسان به اين جاها برسد که ماهيات اشياء را ظهورات بداند و نمود بداند و همان‌طور که ديروز هم عرض شد که در حقيقت اين ماهيات نيستند که نمودات هستند حتي وجودات هستند که نمودات هستند طبعاً يک نگرش عرفاني خواهد شد.

اما آن مقداري که ما الآن مي‌خواهيم بهره بگيريم و بنا را بر همين داريم مي‌گذاريم اين است که مي‌خواهيم رابطه بين وجود و ماهيت را بفهميم. ماهيت چه موقعيتي دارد؟ و وجود چه موقعيت دارد؟ ماهيت است که مجهول است و معلوم است. موجود است و معدوم است. منفي است و مثبت است و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: ما عين اين فرمايش را که حضرت استاد از حديث دارند مي‌خواهيم که اين را چون الآن ذهن آقايان هم مشغول هست همين را دقت بفرماييد صفحه 77 کتاب را بياوريد لطفاً صفحه 77 کتاب آن سطر آخرش را نگاه کنيد: «اصل تمثيل به آينه در كلمات اولياء معصومين(عليهم السلام) وجود دارد» حالا جناب ابن عربي آيا از اين کلمات گرفته يا نه؟ خيلي بعيد نيست بلکه چه بسا اين بيانات جز از بيان وحي نمي‌تواند صادر بشود.

 

«مرحوم صدوق در كتاب شريف التوحيد[3] در باب ذكر مجلس الرضا (عليه السلام) به اين صورت نقل مي‌نمايد كه: «قال عمران:» عمران صابئي «... ألا تخبرني» که عمران به حضرت رضا(عليه السلام) مي‌گويد «ألا تخبرني يا سيدي أهو في الخلق أم الخلق فيه؟» آيا مي‌شود به من خبر بدهيد که آيا خداي عالم که خالق است در خلق است يا خلق در خدا است؟ «ألا تخبرني يا سيدي أهو في الخلق أم الخلق فيه؟ قال الرضا (عليه السلام): جلّ يا عمران عن ذلك»، خداي عالم برتر از آن است که در خلق باشد يا خلق در او باشد. اينها هنوز به مباني امکانات فلسفي آقايان خيلي مهم است، زبان فلسفي خيلي مهم است. الآن مي‌گويند که با وضعيت جديد ما تقريرات جديد داريم.

تقرير جديد يعني چه؟ تقرير جديد يعني ما زبان جديدي پيدا کرديم اصطلاحات جديد، زبانمان بازتر است بيانمان بازتر است با اصطلاح و زبان جديد ما تقرير جديد مي‌توانيم بکنيم. مثلاً برهان صديقين در آن زمان با چه تقريري مي‌شد، الآن با چه تقريري است!؟ خيلي فرق مي‌کند. امکانات فلسفي اگر در عصر امام رضا(عليه السلام) مثلاً بود که بسيط الحقيقة فهم مي‌شد به راحتي مي‌فرمودند که «ليس بشيء»، «بسيط الحقيقة کل الاشياء و ليس بشيء منها» راحت مي‌شد گفت. اما آنها نبود. حضرت دارد با چه بياني او را توجيه مي‌کند به اين مسئله.

«ألا تخبرني يا سدي أهو في الخلق أم الخلق فيه؟» امام رضا(عليه السلام فرمودند که «جلّ يا عمران عن ذلک ليس هو في الخلق» خداي عالم جلالتش برتر از آن است که در اين بيان تو و مثال تو در بيايد. «ليس هو في الخلق» يک «و لا الخلق فيه»، دو؛ «تعالي عن ذلك» اما «و سأعلِّمك ما تعرفه به و لا حول و لا قوة إلا بالله»، من يک بياني و سخني با تو دارم که تو را آگاه بکنم و هيچ قدرت و قوّتي جز براي حق سبحانه و تعالي نيست.

مستحضريد که فرق بين حول و قوه هم چيست؟ قوه حيثيت کمالي است که همه امکانات و قوا را براي حق سبحانه و تعالي است. حول يعني هيچ چيزي حائل بين حق سبحانه و تعالي و چيزي ديگر نيست. او قدرت دارد بر همه چيز و تسلطش هست «لا حول و لا قوة الا بالله».

 

پرسش: ...

پاسخ: «أخبرني عن المرآة» حضرت به عمران صابئي مي‌گويد که مرا از آينه خبر بده «أخبرني عن المرآة، أنت فيها أم هي فيك؟» آيا تو در آينه هستي يا آينه در تو است؟ «فإن كان ليس واحد منكما في صاحبه» حالا که نه در آينه هستي نه آينه در تو است، منظور از آينه نه يعني جيوه و شيشه و قابل و اينها. همان صورت مرآتيه است. نه صورت مرآتيه در تو است نه تو در صورت مرآتيه است. «فإن کان ليس واحد منکما في صاحبه، فبأي شي‌ء استدلَلْت بها علي نفسك؟» تو چگونه داري مي‌گويي من در آينه هستم؟ با اينکه نه تو در آينه هستي و تو صورت مرآتيه هستي، نه صورت مرآتيه تو هستي. بعد تو مي‌گويي نگاه کنيد من هستم، چرا؟ چون صورت مرا نگاه کنيد در آينه! به چه دليلي تو داري استدلال مي‌کني به اينکه اين صورت تو هست و از راه اين صورت، به خود مي‌خواهي برسي؟ شما الآن مي‌خواهيد از طريق خلق به خالق برسيد. آيا خالق در خلق است؟ نه. خلق در خالق است؟ نه. پس چگونه ما از خلق به خالق برسيم؟

 

اين شخص سؤال کرد که ما مي‌خواهيم از خلق به خالق برسيم، آيا خالق در خالق است که از اين طريق به خدا برسيم يا ما در خالقيم که از آن طريق به خدا برسيم قصه چيست؟ حضرت دارد مثال مي‌زند مي‌گويد وقتي که تو در مقابل آينه قرار گرفتي، آن صورت مرآتي در تو است يا تو در صورت مرآتي هستي؟ اين جز با بيان وحي سازگار نيست. «فإن کان ليس واحد منکما في صاحبه، فبدي شيء استدللت بها علي نفسک؟».

عمران صابئي يک آدم مطلعي بوده ولي اين سؤال او را به زاويه رانده است «قال عمران: بضوء بيني و بينها» آن نوري که بين من و بين اين صورت است باعث مي‌شود که من به وسيله آن استدلال بکنم بر وجود اين عکس بر خودم. «فقال الرضا(عليه السلام): هل تري من ذلك الضوء في المرآة أكثر مماتراه في عينك؟» اين ضوئي که شما مي‌گوييد چيست؟ اين ضوئش هم از ناحيه چشمت است که دارد مي‌آيد. اين ضوء امر سومي که وجود ندارد، اين در چشم تو است. «هل تري من ذلک الضوء في المرأة» آيا فکر مي‌کني آن نوري که در مرآت است بيش از آن چيزي است که آن را در چشم خودت مي‌بيني؟ «قال: نعم» خيلي خوب! حضرت فرمود که اگر تو مي‌بيني به ما توضيح بده «قال الرضا (عليه السلام): فأرناه» به ما توضيح بده به ما نشان بده آن چيزي که غير از تو و عکس و حتي نور چشم تو، تو که مي‌گوييم يعني همه شؤونات تو و غير از چيز ديگري هست؟ او مي‌گويد بله. مي‌فرمايد: پس نشانم بده! «فلم يحر جواباً» او جوابي نداشت که بدهد.

حالا اينجا حضرت دارد با بياني کامل مي‌کند «قال الرضا (عليه السلام): فلاأري النور إلا و قد دلّك و دلّ المرآة علي أنفسكما من غير أن‌يكون في واحد منكما و لهذا أمثال كثيرة غير هذا، لايجد الجاهل فيها مقالاً ولله المثل الأعلي»؛ به عمران صابئي مي‌فرمايد که ما غير از عکس و عاکس چيز ديگري نمي‌بينيم «قال الرضا (عليه السلام): فلاأري النور إلا» اگر غير از عکس و عاکس چيز ديگري بود «و قد دلّك و دلّ المرآة علي أنفسكما» و دلالت مي‌کند که آن عکس و عاکس جداي از آن حد وسط که نور هستند باشد. «فلا أري النور» يک؛ «إلا و قد دلّک» آن چيزي که ما مي‌بينيم آن چيزي است که دلالت مي‌کند بر تو «و دلّ المرآة علي أنفسکما» مرآت هم دارد نشان مي‌دهد که هم تو هستي و هم عکس تو هست.

اينجا واقعاً چه مي‌شود؟ حالا که نه خلق در خالق است و نه خالق در خلق است اين به يک نوع دلالت است. يک شاهد است خلق شاهد است بر وجود خالق و نه امري ديگر. «دلّ المرآة» يعني آن خلق دارد بر وجود شما و بر خلق و خالق دلالت مي‌کند «من غير أن‌يكون في واحد منكما» بدون اينکه آن دلالت در يکي از شما باشد. «و لهذا» براي اين مسئله «أمثال كثيرة غير هذا» و اين جاهاست که امام امام است! امام معرفت است که آدم خودش را در مقابل اين امام معرفت ببيند که چقدر عاجز است. «لايجد الجاهل فيها مقالاً ولله المثل الأعلي».

چون زمان هم گذشته اجازه بدهيد که ما اشارات اين فصل را در جلسه بعد به اميد خدا باهم در ميان بگذاريم.


[1] ـ الفتوحات: ج1، ص304 و ج4، ص408، ونقله القيصري في شرح الفصّ الشيثي ص107.
[2] ـ ولقد بيّن هذا المثال مولانا الرضا (عليه السلام) حسبما في توحيد الصدوق ص435 في باب مجلس الرضا (عليه السلام).
[3] ـ التوحيد: ص436.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo