< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/10/03

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 11

 

با سلام حضور دوستان هم در فضاي مجازي ادامه بحث ديروز که «إن قلت» و اشکالي است در باب. همان‌طوري که ديروز مرور کرديم ملاحظه فرموديد که بحث پيرامون اين سخن است که «علي أي وجه يمکن» که «أن الممکن بالذات يستلزم اللممتنع بالذات». يک بحث تقريباً چالشي بود از ابتدا هم بحث چالشي است و در اين بخش پاياني هم همچنين نظر هست لذا يک اشکالي در اينجا مطرح است و آن اين است که اگر ما بپذيريم که ممکن بالذات مستزم يک ممتنع بالذاتي هست در حقيقت قياس خُلف را ما دچار مشکل خواهيم کرد، چون در قياس خُلف اين است که در حقيقت اگر نقيض تالي اثبات شد يعني ممتنع شد مقدمه هم ممتنع خواهد شد. نمي‌شود که لازم ممتنع باشد و ملزوم ممکن باشد. مثل اينکه «لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» لکن فساد براي آسمان و زمين نيست طبعاً دو تا اله هم براي هستي وجود ندارد اگر فساد نيست از آن طرف دو تا اله هم ممکن باشد پس اين قياس جور در نمي‌آيد. اين زماني اين قياس جور در مي‌آيد که اگر نقيض تالي اثبات شد يعني فساد نيست پس بايد که نقيض مقدم هم ثابت بشود که دو تا خدا وجود ندارد يک خدا هست در حقيقت.

بنابراين اين إن قلت» متوجه اين مسئله است که اگر به اصطلاح يک ممکن بالذاتي بخواهد با يک ممتنع بالذاتي مستلزم باشد و استلزام داشته باشد يلزم که به اصطلاح اين قياس خُلف از کارآيي بيافتد.

اينجا جناب صدر المتألهين در مقام جواب مي‌فرمايند که يک مغالطه‌اي اينجا صورت پذيرفته است و آن اين است که ما يک امکان ذاتي داريم و يک امکان وقوعي. آنچه که در قياس خلف مطرح است امکان وقوعي است آنچه که در اين قاعده‌اي که ما داريم بيان مي‌کنيم مطرح است امکان ذاتي است. ما مي‌گوييم اگر يک چيزي در مقام ذات ممکن باشد نه در مقام وقوع. اگر در مقام ذات ممکن باشد ممکن است يک امري که در مقام ذات ممکن است يک امر ممتنع بالذاتي را هم مستلزم باشد. اما آنچه را که در قياس خلف مطرح است اين است که اگر يک امر ممتنعي بالذات باشد حتماً بايد که ملزومش ممکن وقوعي نباشد ممکن به امکان وقوعي نباشد نه اينکه ممکن به امکان ذاتي نباشد. اين جوابي است که در اول بيان مي‌کنند و بعد تفصيلاً هم اين جواب را شرح مي‌دهند.

ما براي اينکه در حقيقت اين بحث را روشن کنيم فکر کنم ما يکي دو تا از مبادي تصوري بحث را نياز داريم يعني فرق بين امکان ذاتي و امکان وقوعي و اينکه امکان ذاتي در اين قاعده بکار مي‌رود و امکان وقوعي در قياس خلف.

بله، ترديدي نيست که اگر ما قياس خلف را معيار قرار بدهيم بگوييم «لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» بعد اگر فساد اتفاق نيفتاد حتماً دو تا خدا وجود ندارد اما اين دو تا خدا وجود نداشتن به لحاظ امکان وقوعي است چون علتش يا لازمش ممتنع است به لحاظ وقوع اين مقدم هم ممتنع است نه به لحاظ ذات. ممکن است به لحاظ ذات باشد يا نباشد. حالا ما اين را به لحاظ مبادي تصوري يک توضيحي بدهيم که يک مقدار بحث را روشن‌تر بکند. امکان ذاتي همان‌طور که مستحضريد يعني اينکه سلب ضروتين که نه ضرورت عدم باشد و نه ضرورت وجود. اين مي‌شود امکان ذاتي. اما امکان وقوعي يعني اينکه چون علتش نيست اين امکان وقوعي ندارد ممکن است در مقام ذات امکان ذاتي داشته اشد ممکن امکان ذاتي نداشته باشد.

پس اين دو تا کاملاً مي‌گويند به اصطلاح از مبادي تصوري بحث است که امکان ذاتي يعني چه؟ امکان وقوعي يعني چه؟ امتناع ذاتي يعني چه؟ امتناع وقوعي يعني چه؟ واجب ذاتي يعني چه؟ واجب وقوعي يعني چه؟ و اين‌گونه از بحث‌ها. لذا در بخش اول ما ضرورت دارد که تعريف کنيم اينکه فرق بين لذا فرمودند «و بينهما فرقان» يعني بين امکان ذاتي با امکان وقوعي فرق‌هايي است ولي يک مطلب ديگري را هم بايد اضافه بفرماييد که به لحاظ اينکه مبادي تصوري بحث کامل بشود اين است که ما يک معقول ثاني فلسفي داريم و يک معقول ثاني منطقي. معقول ثاني منطقي کاملاً روشن است همه مفاهيم منطقي و جنس و فصل و نوع قضايا و هر چه که هست قياس، شکل اول و شکل دوم، همه و همه اينها در ذهن هستند هم عروض در ذهن هم اتصاف در ذهن. اما فرق اصلي‌اش با معقولات ثاني فلسفي که حالا ما إن‌شاءالله در پيش داريم بحث مفصلي را هم در پيش داريم که معقولات ثاني فلسفي چه چيزهايي هستند؟ در اسفار إن‌شاءالله خواهيم خواند که از بحث‌هاي بسيار مهم فلسفي است اين است که معقول ثاني فلسفي اين است که عروض در ذهن است هيچ ترديدي در اين نيست. اما اتصاف اگر موضوع در ذهن باشد اتصاف هم ذهني است اگر موضوع خارج باشد اتصاف در خارج است. پس عروض در ذهن بدون ترديد است در ارتباط با معقولات ثاني فلسفي است. اتصاف اگر موضوعش در ذهن باشد در ذهن خواهد بود و اگر در خارج باشد هم در خارج خواهد بود.

پس اينکه گفتند عروض در ذهن اتصاف در خارج، آن وقتي است که موضوعش در خارج باشد اما اگر موضوعش در ذهن است آنجا هم اتصافش در خارج است اين هم مطلب ديگري است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نخير، براي اينکه آنچه را که در حقيقت هست اين است که اين امکان دارد که در خارج بيايد اما آن امکان ندارد در خارج بيايد چون معقول ثاني منطقي همه هستي‌اش در ذهن است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، شما يک شجري را به لحاظ وجود در ذهن تصور بکنيد.

 

پرسش: ...

پاسخ: لذا وجود ذهني ما داريم. اينکه ما وجود ذهني داريم يعني اين ماهيت در سايه وجود ذهني در ذهن است.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه اينها هم همين‌طور است. شما الآن وجود ذهني نداريد؟ الآن مثلاً همين ماهيت شجر را که تصور مي‌فرماييد بدون وجودش است؟ بدون وجود که نيست.

 

پرسش: وجود ماهوي‌اش هست.

پاسخ: بله، وجود خارجي که انتظار نداريم. همين که

 

پرسش: ...

پاسخ: خارجي هم هست. ببينيد الآن هر کجا که وجود بود از آن ما انتزاع مفهوم مي‌کنيم. الآن وجود شجر را بگذاريم کنار. وجود شجر ما اين وجود شجر در ذهن ممکن يا نيست؟ حادث هست يا نيست؟

 

پرسش: وجود خارجي‌اش؟

پاسخ: نه، وجود ذهني‌اش.

 

پرسش: ذهني که ماهوي است.

پاسخ: نه، قاطي نکنيم. ما داريم تجريد مي‌کنيم. تفکيک مي‌کنيم و مي‌گوييم ما اول تصور مي‌کنيم وجود شجر را در ذهن. اين وجود شجر در ذهن هم شجرش يک سلسله احکامي دارد هم وجودش. لذا وجود ذهني ما داريم. حتي اين ماهيت بدون وجود ذهني که يافت نمي‌شود. اين موجودي که وجودش در ذهن است آيا احکام ثانوي احکام فلسفي دارد يا ندارد؟ دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه بجاي خودش. به لحاظ وجودش ولو ظل آن وجود خارجي هم باشد وجود دارد لذا وجود ذهني هم وجود خارجي است اين محکوم به احکام وجود است هر حکمي که هر حکم فلسفي‌اي که وجود شجر در خارج دارد همان احکام را وجود شجر در ذهن دارد لذا مي‌گوييم اتصاف در ذهن هم در ذهن هم در خارج، چون هم وجودش شما همين بحث را در شرح حاج آقا ملاحظه بفرماييد اين را تأکيد دارند در اين مسئله. ذيل همين بحث شما ملاحظه بفرماييد تأکيداً مطلب روشن است اما در عين حال شما براي اينکه حجت کاملي پيدا کنيد اين است.

 

ما الآن در اين رابطه هستيم که اگر کسي اشکال بکند به صورت قياس استثنايي اين‌جور تنظيم مي‌شود که اگر ما بپذيريم که يک ممکن بالذاتي مستلزم يک ممتنع بالذات خواهد بود يلزم که قياس خلف از کار بيافتد «و التالي باطل فالمقدم مثله» پس بنابراين ما اينکه بگوييم ممکن بالذات مستلزم يک ممتنع بالذاتي است درست نيست چرا؟ چون پذيرش اين قاعده يعني از کار انداختن قياس خلف. اين را در حقيقت دارند.

جوابي که دارند مي‌دهند که بحث الآن ورود ما در آن است بحث اين است که ما در حقيقت اينجا بايد بگوييم که ما يک امکان ذاتي داريم يک امکان وقوعي. آنچه در قياس خلف مي‌گذرد عبارت است از امکان وقوعي يا امتناع وقوعي. آنچه که در اين قاعده مي‌گذرد بحث از امکان ذاتي است. اين جوابي است که جناب صدر المتألهين به اين مسئله مي‌دهند. اين جواب را در فصل باز بعدي در همين فصل در بيان بعدي تشريحش مي‌کنند.

«إن قلت» را ديروز ملاحظه فرموديد که «فعلي ما ذكرت من جواز العَلاقة اللزوميّة بين الممكن و الممتنع بالوجه الذي ذكرت، كيف يصحّ استعمال نفي هذا الجواز في القياس الخلفي حيث يثبت به استحالة شي‌ء لاستلزام وقوعه ممتنعاً بالذات» جواب: «قلنا».

 

پرسش: ...

پاسخ: صفحه 53. «قلنا: هذا الإشكال قد مضي مع جوابه» البته حاج آقا هم در کتاب دارند مي‌گويند که اين اشکال که دارد «قد مضي» ظاهراً يک نسخه‌اي بوده يا قبلاً مرحوم صدر المتألهين اين را قبلاً مطلبش را نوشتند در حالي که الآن پايين ارجاع دادند که «سيأتي تحقيقه» در صفحه 384 البته جلد اول اسفار خود حاج آقا در همان کتاب اسفار 9 جلدي در آنجا اين تحقيق آمده است. در بحث «في تتمة احکام الوجود و العدم» عين اين مسئله آمده است اينکه «قد مضي» که مي‌گويند اينجا يا قبلاً مرحوم آخوند اين را نوشته که فرمودند ما تحقيقش را گذرانديم يا در نسخه‌ها تغييري حاصل شده است اين را هم حاج آقا مي‌خواهيد اين عبارتش را ملاحظه بفرماييد صفحه 58 همين صفحه 58 را ملاحظه کنيد سطر آخر «از اين اشكال دو جواب داده شده كه يكي از آن دو اجمالي و ديگري تفصيلي است و اين دو جواب در فصل دوازدهم از فصول «تتمة أحكام الوجود و العدم»[1] آمده است» که ذيلاً هم باز ارجاع دادند به اسفار جلد اول صفحه فلان. حالا چرا اينجا گفته «قد مضي»؟ مي‌گويد «و ليكن شايد به دليل آنكه فصول مربوط به تتمهٴ احكام وجود قبل از همه يا برخي از فصول مواد ثلاث تنظيم شده بوده است يا به دليل اين كه اشتباهي در نسخه‌هاي اسفار واقع شده است، در عبارت اسفار به تقدّم اين دو پاسخ اشاره شده» تقدم يعني چه؟ يعني گفته «قد مضي» يعني قبلاً ما اين را اشاره کرديم «و در فصل دوازدهم نيز از توضيح بعدي اين پاسخ خبر داده شده است» که إن‌شاءالله اين الآن ما فصل يازدهم هستيم فصل دوازدهم هم إن‌شاءالله اين فصل است.

چه جوابي دادند مرحوم صدر المتألهين به اين اشکال؟ گفتند که «و الذي ندفعه به الآن هو أنَّ الإمكان المستعمل هناك هو لا ضرورة الطرفين بحسب الوقوع و التحقّق في نفس الأمر، و عدم إباء أوضاع الخارج و طبيعة الكون لوقوعه و لا وقوعه»، آن مسئله‌اي که ما داريم مي‌گوييم که ممکن بالذات مي‌تواند مستلزم يک ممتنع بالذاتي باشد، اين در ارتباط با چيست؟ در ارتباط با اين است که اين امکان، امکان ذاتي است و نه امکان وقوعي. اما آنچه که در قياس خُلف مي‌گذرد امکان وقوعي است که اگر لازم ممتنع بود امکان وقوعي ندارد. چه بسا امکان ذاتي داشته باشد.

«قلنا هذا الاشکا قد مضي مع جوابه اما و الذي ندفعه به الآن» در مقام اين اشکال مي‌خواهيم جواب بدهيم «هو أنَّ الإمكان المستعمل هناك» يعني در اين قاعده‌اي که داريم «هو لا ضرورة الطرفين بحسب الوقوع و التحقّق في نفس الأمر» که امکان يعني نه وجود برايش ضرورت دارد و نه عدم برايش ضرورت دارد همان امکان ذاتي است. «و عدم إباء أوضاع الخارج و طبيعة الكون لوقوعه و لا وقوعه»، ابا ندارد اگر علتش باشد در خارج محقق بشود و اگر علتش نباشد واقع نشود «و عدم اباء اوضاع الخارج و طبيعة الکون لوقوعه و لا وقوعه» اما «و الممكن الذي كلامنا فيه هاهنا هو ما يكون مصداقه نفس ماهيّة الشي‌ء بحسب اعتبار ذاته بذاته لا بحسب الواقع، فإنّ حال المعلول الأول» دارد مثال مي‌زند.

ممکني که الآن بحث ما در آن رابطه است آن چيزي است که در حقيقت نفس ماهيت به حسب اعتبار ذاته بذاته است نه به حسب واقع است. آنکه در قياس خُلف دارد مي‌گذرد به لحاظ واقع است آنکه به قاعده ما مي‌گذرد که ما داريم اين قاعده را مي‌گذرانيم به حسب ذاتش است.

يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد: «و الذي ندفعه به الآن هو أنَّ الإمكان المستعمل هناك هو لا ضرورة الطرفين بحسب الوقوع و التحقّق في نفس الأمر، و عدم إباء أوضاع الخارج و طبيعة الكون لوقوعه و لا وقوعه» يعني چه؟ يعني اين به لحاظ ذاتش اباي از طرفين ندارد اما اگر در خارج علتش بود واقع مي‌شود و اگر علتش نبود واقع نمي‌شود. اما آن چيزي که الآن ما در قاعده خودمان داريم که مي‌گوييم ممکن بالذات مستلزم ممتنع بالذات ممکن باشد اين براساس امکان ذاتي است. «و الممكن الذي كلامنا فيه» ممکني که ما الآن در ارتباط با آن داريم بحث مي‌کنيم در اين قاعده، «هاهنا هو ما يكون مصداقه نفس ماهيّة الشي‌ء بحسب اعتبار ذاته بذاته لا بحسب الواقع»، آنچه که در قياس خُلف مي‌گذرد به حساب واقع است اما آن چيزي که در اين قاعده دارد مي‌گذرد به حساب ذات ماهيت است.

پس بنابراين ما دو تا امکان داريم يک امکان وقوعي و يک امکان ذاتي. به لحاظ امکان ذاتي مي‌تواند مستلزم باشد اما به لحاظ امکان وقوعي نمي‌تواند مستلزم باشد چون عدم علت علت است براي عدم معلول. يک مثال اينجا مي‌زنند. مثلاً مي‌گويند که در ارتباط با مجردات عاليه، اينها چه چيزهايي هستند؟ اينها در حقيقت امکان ذاتي دارند اما چون علتشان واجب است و وجود دارد اينها که نمي‌توانند وجود نداشته باشند اينها حتماً بايد وجود داشته باشند پس به لحاظ وجود ضرورت دارند ولي به لحاظ ذات امکان دارند. پس مي‌شود يک چيزي به لحاظ ذات امکان داشته باشد ولي به لحاظ وجود اگر علتش باشد وجود دارد واقع است اگر علتش نباشد واقع نيست و وجود ندارد. پس بنابراين امکان وقعي مي‌سازد که ممکنش ممکن بالذات باشد يا حتي ممکن بالذات هم نباشد.

«فإنّ حال المعلول الأول» مثل صادر نخستين «و سائر الإبداعيات» که همه اينها ابداعيات هستند در مقابل مکونات مثل امر در مقابل خلق «فإنّ حال المعلول الأول و سائر الإبداعيات في نفس الأمر» در خارج «ليس إلّا التحصّل و الفعليّة» ببينيد آقايان، عقل اول الا و لابد حتماً هست حتماً تحقق دارد حتماً تحصل و فعليت دارد. در عين حال، در مقام ذات ممکن بالذات است. با اينکه به لحاظ وجودي ضرورت دارد اما به لحاظ ذتي امکان دارد. مي‌فرمايد که «إنّ حال المعلول الأول و سائر الإبداعيات في نفس الأمر ليس إلا ّالتحصل و الفعلية علي ما هو مذهبهم دون الإمكان»، مذهب حکماء اين است اينها در مقام تحقق و در مقام وقوع همه‌شان فعليت دارند و تحصل دارند. اما «دو الإمکان» امکان ندارد که واقع بشود چون علتش وجود دارد خودش هم حتماً بايد وجود داشته باشد.

«و قد مرَّ أنّ ظلمة إمكانه مختفية تحت سطوع نور القيّوم تعالي» اين را در پرانتز بگذاريد و توجه کنيد همين که جناب حکيم سهروردي فرمود هاست که «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» يعني ماهيت مندک است در ارتباط با وجودات عاليه. در ماديات که ظلمانيات و غسق هستند اينها ماهيت ظهور و بروز دارد وجود مندک است. اما در مبتعات و ابداعيات وجود قوي است و ماهيت مندک است لذا فرمودند که ماهيت اينها مختفية، از بس وجودات اينها نوراني و روشن است ماهيت آنها مختفي است.

«و قد مرّ أنّ ظلمة إمکانه» يعني امکان معلول اول «مختفية تحت سطوع نور القيوم تعالي» حالا اين يک نکته‌اي است که بيان شد. ادامه بحث: «فالممكن بهذا المعني مستلزم للمحال» اين تمام شد اينجا بايد نقطه بگذارند. «لا من حيث ذاته» ممکن به اين معنا يعني به لحاظ وجودي و وقوعي، به لحاظ امکان وقوعي، «فالممکن بهذا المعني» يعني امکان به لحاظ وقوعي «مستلزم للمحال» چرا؟ چون علتش وجود دارد. چون علتش وجود دارد حتماً بايد خودش هم وجود داشته باشد. مسلتزم محال است يعني چه؟ يعني محال است که علتش نباشد. چون محال است که علتش نباشد چون علتش وجود دارد پس خودش هم بايد وجود داشته باشد. ديگر اين امکان ذاتي نمي‌تواند باشد اين ضرورت دارد. اين ضرورت ذاتي دارد و ببخشيد ضرورت وجودي دارد و امکان ذاتي. امکانش هست امکانش مندک است امکانش هم ذاتي است ولي به لحاظ وجودي حتماً وجود دارد چرا؟ چون علتش وجود دارد.

يک بار ديگر ملاحظه کنيد! «فالممكن» يعني امکان وقوعي «فالممکن بهذا المعني مستلزم للمحال» استلزام محال دارد يعني چه؟ يعني به لحاظ وجود حتماً بايد تحقق پيدا بکند چرا؟ چون محال است که علتش که واجب است تحقق پيدا نکند. چون محال است، بنابراين پس اين امکان وقوعي که در اينجا مي‌گوييم يعني در حد به لحاظ وجودش امکان وقوعي ندارد امتناع وقوعي دارد يا ضرورت وقوعي دارد چون علتش وجود دارد اما به لحاظ ذات امکان ذاتي دارد.

«فالممكن بهذا المعني مستلزم للمحال» حالا توضيح مي‌دهند: «لا من حيث ذاته» نه اينکه ممکن به اين معنا مستلزم محال است به لحاظ ذاتش باشد «بل من حيث وصفه» يعني وجودش «بل من حيث وصفه الذي هو عدمه» حالا در اينجا عدم شده است چون وجودش وجود علتش است عدمش مي‌شود محال در حقيقت.

يک بار ديگر دقت کنيد در اينجا «فالممكن بهذا المعني» يعني امکان و ممکن به معناي امکان وقوعي اينجا «مستلزم للمحال» چرا؟ براي اينکه علتش چون وجود دارد حتماً بايد خودش هم وجود داشته باشد. پس ديگر ممکن نمي‌شود ضرورت پيدا مي‌کند، اين يک. گرچه خود ذاتش امکان ذاتي دارد بجاي خودش محفوظ است. صادر نخستين ذاتش امکان ذاتي که دارد به لحاظ وجودش چون علتش وجود دارد بايد که خودش هم وجود داشته باشد اگر علتش وجود نداشت خودش هم بايد معلول باشد. ببخشيد خودش هم بايد معدوم باشد. «فالممكن بهذا المعني مستلزم للمحال لا من حيث ذاته» امکان ذاتي‌اش را نمي‌گوييم «بل من حيث وصفه الذي هو عدمه» يعني چه؟ يعني ببينيد ماهيت متصف به وجود مي‌شود وجود مي‌شود وصفش. ماهيت متصف به عدم مي‌شود عدم مي‌شود وصفش. مي‌گوييم «الشجرة معدومة» اين معدومة خبر است مي‌گوييم «الشجرة المعدومة» اين عدم وصف شجر است يا «الشجرة الموجودة» اين وجود وصف شجر است درست است اينجا به لحاظ وصفش به لحاظ وصفش حتماً بايد چون علتش وجود دارد بايد وجود داشته باشد اگر علتش وجود نداشت حتماً اين وصفش وجود نداشته باشد و اگر علتش وجود داشت که علت واجب الوجود است حتماً بايد وصفش وجود باشد اما خودش چيست؟ خودش به امکان ذاتي است امکان ذاتي هميشه هست ولو هم وجود داشته باشد به لحاظ ذات امکان ذاتي است.

«فالممكن بهذا المعني مستلزم للمحال لا من حيث ذاته بل من حيث وصفه الذي هو عدمه» عدم ممکن است «كما انه مستلزم للواجب لا بحسب ذاته، بل بحسب حاله الذي هو وجوده» اين بهتر شد. ملاحظه بفرماييد ما ممکن داريم اين را به علتش مي‌سنجيم ممکن معلول است. اگر وجود ممکن را لحاظ بکنيم حتماً بايد علتش وجود داشته باشد. اگر عدم ممکن را لحاظ کنيم حتماً بايد که عدم علتش وجود داشته باشد. پس به لحاظ وجودي وجود اينها بستگي به علتشان دارد. عدم اينها هم بستگي به علتشان دارد اما به لحاظ امکان ذاتي چيست؟ اينها وقوعي بود. اين ممکن به امکان وقوعي يعني اين. اما به لحاظ ذاتي چيست؟ اين سلب ضرورتين در همه حال هست.

«فالممكن بهذا المعني مستلزم للمحال لا من حيث ذاته» اين ممکن مستلزم محال است يعني عدم وجود ممکن مسلتزم است که محالي باشد که يعني علتش وجود نداشته باشد اگر ما وجودش را لحاظ کرديم يعني وجود معلول اول را لحاظ کرديم علتش بايد وجود داشته باشد اين اگر عدمش را لحاظ کرديم اين عدم مستلزم يک محال خواهد بود که عدم واجب خواهد مي‌شود.

«و ما يستعمل في قياس الخَلْف» قياس خَلف گفته شده از اين جهت که ورائ حاصل مي‌شود. مي‌گويند که بگوييم اگر «لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» ما از پشت سر مي‌آييم. مي‌گوييم نه، فاسد نيست. چون فاسد نيست قياس خَلف يعني اين، از پشت سر مي‌آييم وراء مي‌آييم. چون فاسد نشده پس نتيجه مي‌گيريم که دو تا اله وجود ندارند نقيض مقدم را نتيجه مي‌گيريم نقيض تالي مي‌شود نقيض مقدم. چون فساد اتفاق نيافتاده پس دو تا خدا در اينجا وجود ندارد. «و ما يستعمل في قياس الخلف» که «أنّ الممكن لا يستلزم المحال، هو الممكن بحسب الواقع لا بحسب مرتبة الذات، و بينهما فرقان»، بين امکان ذاتي و امکان وقوعي فرق است که اين را إنشاءالله بايد در فضاي امکان که معاني امکان هست إن‌شاءالله ملاحظه مي‌فرماييد.

حالا اينجا يک بحث خوبي را دارند مطرح مي‌کنند اين است که نکته‌اي که قابل توجه است اين است که اصل ضرورت و امکان و امتناع را ما اينها را از معقولات ثاني فلسفي مي‌دانيم فلسفه بايد اثبات بکند ما ضرورت داريم يا نداريم فلسفه اثبات مي‌کند امکان داريم يا نداريم؟ فلسفه اثبات مي‌کند امتناع داريم يا نداريم فلسفه اثبات مي‌کند. بعد اين را مي‌دهد به منطقي. آقاي منطقي مي‌آيد راجع به اين مواد يا جهات ثلاث مي‌آيد و قضايا را و جهات متعدد را درست مي‌کند امتناع بر چند قسم است؟ ضرورت بر چند قسم است؟ امکان بر چند قسم است؟ اينها همه اينه معقول ثاني منطقي، ولي اصلش را فلسفه به منطقي مي‌دهد.

ببينيد آقايان خاطر شريفتان باشد ما قبلاً در بحث‌ها داشتيم مي‌گفتيم که «الموجود إما واجب أو ممکن» خيلي خوب! «الممکن إما جوهر أن عرض» خيلي خوب! «الجوهر إما عقل أن نفس أو مادة أو صورة أو جسم». «العرض إما کمّ أو کيف أو وضع أو عن أو فلان» اينها همه‌اش بحث‌هاي فلسفي است. تا اينجا را فلسفه اثبات مي‌کند از اين به بعد به علوم مي‌دهد کم و کيف را مي‌دهد به آقاي رياضي. کمّيات را. وقتي مي‌گوييم از اعراض کمّ هست کمّ موضوع علم هندسه و حساب چيست؟ کمّ است. يکي کمّ متصل است يکي کمّ منفصل. يا جسم که در از انواع جوهر است مي‌دهند به آقاي طبيعي که راجع به آن بحث بکند.

پس تا اينجا فلسفه است از اينجا به بعد مي‌شود علوم. در اينجا هم همين‌طور است منطق کجا شکل مي‌گيرد؟ منطق آن جايي است که فلسفه به آن بگويد که ضرورت چيست! امکان چيست! امتناع چيست! بعد مي‌دهد ايشان دارد بحث مي‌کند. از اين به بعد بحث‌هاي ثانوي منطقي پيش مي‌آيد.

«كما أنّ الامتناع الذاتي أيضاً قد يعني» پس فرمودند که امکان داراي تقسيماتي است امکان ذاتي امکان وقوعي. «کما أنّ المتناع الذايت أيضاً» از امتناع ذاتي شما اسم ببريد، يعني «قد يعني به ضرورة العدم بحسب نفس الذات و الماهية المقدرة»، ما يک امتناع وقوعي داريم يک امتناع ذاتي. مثل يک امکان ذاتي داريم و يک امکان وقوعي. امکان وقوعي به لحاظ وجود است امتناع وقوعي هم به لحاظ وجود است. امکان ذاتي به لحاظ ذات است. امتناع ذاتي هم به لحاظ ذات است الآن ايشان اين را مي‌گويند که ما يک امتناع ذاتي داريم. امتناع ذاتي يعني چه؟ يعني اينکه ذات و ماهيت در حد خودش عدم برايش ضرورت دارد مثل شريک البارئ، مثل اجتماع نقيضين. «قد يعني» يعني «قد يعني» به اين احتمال «ضرورة العدم »، «قد يعني به ضرورة العدم بحسب نفس الذات و الماهية المقدرة» ماهيت فرضي. ماهيت حقيقي که ندارد ماهيت فرضي دارد. اجتماع نقيضين و شريک بالباري که ماهيت حقيقي که ندارند ماهيت فرضي دارند «كما في شريك الباري، و اجتماع النقيضين».

«و قد يراد به ضرورة ذلك في نفس الأمر» ما يک امتناع ذاتي داشتيم که الآن ملاحظه شد که چه؟ که ذاتش و ماهيتش در مرتبه ذات و ماهيت عدم برايش قطعي است مثل شريک البارئ، مثل اجتماع نقيضين. اينها درست شد. گاهي اوقات مي‌فرمايد «و قد يراد به ضرورة ذلک في نفس الأمر» گاهي وقتها در ارتباط همين امتناع، اين «به» به امتناع برمي‌گردد. «و قد يراد به» به اين امتناع «ضرور ذلک» يعني ضرورت عدم «في نفس الأمر سواءاً كان مصداق تلك نفس الماهيّة المفروضة» يعني مصداق عدم همان نفس ماهيت مفروضه باشد مثل چه؟ مثل شريک البارئ و اجتماع نقيضين که نفس اين ماهيت شريک البارئ عدم برايش ضرورت دارد. پس «و قد يراد» به اين امتناع «ضرورة عدم في افنس الامر، سواءاً کان» اين ضرورت عدم «مصداق تلک نفس الماهية المفروضة» اين يک که چه؟ که ذاتش اقتضاء مي‌کند عدم را که عدم برايش ضرورت دارد مثل شريک بالبارئي مثل اجتماع نقيضين. يک وقت است نه ذات اقتضاي عدم ندارد عدم برايش ضرورت ندارد اما از آن جهت که علت وجود ندار اين هم وجود ندارد اين مي‌گويند ضرورت بالغير يا امتناع بالغير. «أو شيئاً آخر وراء ماهيّته مستدعياً له» امتناع «مقتضياً إيّاه» امتناع را اقتضاء مي‌کند «في نفس الأمر، أو علّة مقتضية له بحسب طور الوجود و هيئة الكون و طباع الواقع» مورد سوم. ما سه جور امتناع داريم که اين امتناع يک وقت است که در مقام ذات ممتنع است يک وقت از ناحيه ذات ممتنع نيست از ناحيه عدم علتش ممتنع است يک وقت نه، علتش وجود دارد ذاتش هم ممتنع نيست اما در مرتبه‌اي که بايد باشد نمي‌تواند باشد مثلاً مرتبه تجرد انسان در عالم مده نيست. يا مرتبه ماده انسان در مرتبه تجردش نيست. در مقام ذات امتناع ندارد، در مقام علت هم امتناع ندارد اما به لحاظ مرتبه تفاوت دارد. داراي مراتبي است. الآن انسان در مرتبه ماديت اگر بخواهد باشد آن مرتبه تجردي او يافت نمي‌شود که صرف نفس باشد. يا اگر در مرتبه تجرد باشد، مرتبه ماديتش وجود دارد.

يک بار اين سه تا را بخوانيم «و قد يراد به» يعني مراد به امتناع، يک: «ضرورة ذلك في نفس الأمر سواءاً كان مصداق تلك» يعني در اعم از خارج و ذهن. اين عدم که برايش مي‌آيد ضرورت پيدا مي‌کند يا مصداق عدم است «نفس الماهيّة المفروضة»، اين يک. دو: يا اين ضرورت که مي‌آيد از ناحيه علتش مي‌آيد «أو شيئاً آخر وراء ماهيّته مستدعياً له مقتضياً إيّاه في نفس الأمر»، اين دو. سه: «أو علّة مقتضية له بحسب طور الوجود و هيئة الكون و طباع الواقع» يعني علتش وجود دارد بحثي در اين نيست. خودش هم ذاتاً ممتنع نيست اين هم بحثي در اين نيست مي‌ماند در اينکه چون در مرتبه خودش که ماده است تجردش وجود ندارد يا در مرتبه تجردش ماديتش وجود ندارد پس وجود ندارد.

پس ما سه نحوه ضرورت عدم مي‌توانيم پيدا بکنيم يا ذاتي است يا از ناحيه علت يا به لحاظ مراتب. إن‌شاءالله در جلسه بعد.


[1] ـ اسفار: ج1، ص384.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo