< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/09/22

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 11

 

«و أمّا علي أُسلوب الحكمة الذايعة، فلا يبعد أن يقول أحد: إن كان يعني بأوّل شقَّي الكلام، أنّ العقل». بحث در يکي از ويژگي‌هاي ممکن بالذات است در فصل يازدهم. در فصل دهم بحث خواص ممکن بالذات مطرح بود و در آنجا به برخي از احکام عام ممکن بالذات اشاره شد از جمله اينکه «کل ممکن مرکّب» که يعني بسيط نيست و احديت ندارد. دو اينکه «کل ممکن له شريک و له تعدد» که مقام واحديت را ندارد و يگانه نيست. نه تنها يکتا نيست يگانه نيست. حکم ديگر استطرادي هم بيان شد که هر مرکّبي ممکن است از اين جهت که مرکّب به اجزايش محتاج است و هر موجودي که محتاج است ممکن است پس مرکّب محتاج است. اينها گذشت که در حقيقت در باب خواص ممکن بالذات بود.

اما در ارتباط با ديگر حکمي که از احکام ممکن بالذات ممکن است شمرده بشود اين است که «في ان الممکن علي اي وجه يستلزم الممتنع بالذات» در چه وجهي در چه صورتي ممکن است که ممکن بالذات مسلتزم ممتنع بالذات باشد؟ اين را به صورت مبسوط بيان داشتند و مخالفين اين مسئله که اصلاً امکان ندارد که ممکن بالذات مسلتزم يک ممتنع بالذات باشد را بيان داشتند. اما آيا واقعاً اين‌طور است که آيا ممکن بالذات به هيچ وجهي نمي‌تواند با يک امر ممتنع بالذاتي استلزام داشته باشد تلازم داشته باشد؟ اين جاي بحثي است که جناب صدر المتألهين مي‌فرمايند که بر مبناي حکمت مشاء اين حکم ممکن است درست باشد ولي بر مبناي حکمت متعاليه اين مسئله تام نيست و مي‌تواند يک ممکن بالذاتي مستلزم امر ممتنعي باشد يعني يک ممکن بالذات مستلزم ممتنع بالذات باشد.

حالا چگونه اين امکان دارد؟ اين چرا که يک دليل سخت و دشواري در روبرو هست و آن اين است که انفکاک معلول از علت انفکاک ملزوم از لام محال است. اگر يک امر ممکن بالذاتي بخواهد ملزوم باشد و لازمش يک امر ممتنع بالذات باشد لازمه‌اش اين است که ملزوم باشد و لازم نباشد. چون چنين محذوري وجود دارد بنابراين هيچ ممکن بالذاتي نمي‌تواند ممتنع بالذاتي را استلزام داشته باشد و لازم داشته باشد.

مرحوم صدر المتألهين با تغيير ساختار و اينکه از حکمت مشاء ما به حکمت متعاليه مسير فکري‌مان را بگردانيم فرمودند ما در قضيه حکمت متعاليه ديگر ممکن بالذات نداريم هرچه که هست يا وجوب بالذات است يا وجوب بالغير. آن وقت اين وجوب بالغير مي‌تواند که در حقيقت با وجودش وجود علت را لازم داشته باشد و طبعاً در صورت عدمش اصلاً وجود ندارد تا بخواهد استلزام داشته باشد. برخلاف آن جايي که ما صورت ممکن بالذات را داريم. وجود ندارد در صورت حکمت مشائي، وجودش نيست اما امکانش هست براي اينکه ماهيت هست و چون ماهيت هست امکانش هست و بنابراين بحث ممکن بالذات آيا تلازم با ممتنع بالذات دارد يا نه، فرض قابل تصويري دارد.

اما در «ما نحن فيه» که در حکمت متعاليه است و ما در حکمت متعاليه گفتيم که در ماهيت در حقيقت يک امر انتزاعي و اعتباري است حکايي است ظلي است در خارج به صورت خاص وجود ندارد اين ممکن بالذاتي ما نداريم تا بحث بکنيم آيا مستلزم يک ممتنع بالذات است يا نيست؟ بلکه آنچه که داريم يک وجوب بالغير است که وجود وجوب بالغير مستلزم وجود علتش است و عدم امر بالغير وجود ندارد تا بخواهد مستلزم باشد بنابراين ما در اين فرض مي‌توانيم آن مسئله «علي أي وجه يمکن» که يک ممکن بالذاتي مستلزم ممتنع بالذات باشد آن را تصوير کنيم.

با اين بيان طبعاً مرحوم صدر المتألهين همان‌طور که ديروز اشاره کرديم خودشان اصلاً ممکن بالذات را حذف کردند ما ممکن بالذات نداريم. وقتي نداشتيم بياييم بگوييم «علي أي وجه ممکن بالذات يستلزم الممتنع بالذات» اين اصلاً شايد خيلي وجهي نداشته باشد.

در اين صورت که حالا تا اينجا مرور بحث گذشته بود اما دو تا اشکال به يعني دو تا نقد به فرمايش مرحوم ملاصدرا وجود دارد که يکي را ديروز ملاحظه فرموديد که «و لا يلزم من ذلک کون کل وجود واجبا بالذات علي ما مرّ» که اين را گذشتيم اما نقد ديگر اين است که ما به اصطلاح اين‌جور نگاه کنيم يعني يک نفر بيايد اين طور بگويد که براساس فرض اينکه ممکن بالذات داشته باشيد يعني در فضاي حکمت مشاء باشيم درست است که ممکن است ملاحظه نکنيم عدم الملاحظه باشد ما ذات را ملاحظه نکنيم چون ذات را ملاحظه نمي‌کنيم طبعاً به وجودش نگاه مي‌کنيم وجودش اگر بود يعني وجود معلول بود وجود علت را دارد اگر وجود معلول نبود ما چيزي نداريم تا بگوييم استلزام داشته باشيم. عدم بالغير که استلزام ندارد اصلاً چيزي نيست تا اينکه بخواهد مستلزم عدم علتش باشد.

اين آقاي مستشکل مي‌گويد که ما يک عدم ملاحظه داريم يک ملاحظه عدم. اگر در فرض «ما نحن فيه» بگوييم که ما ملاحظه نمي‌کنيم ما ملاحظه نمي‌کنيم که اين ممکن ماهيت داشته باشد. ما فقط وجودش را لحاظ مي‌کنيم. در اين صورت عيب ندارد، ما با شما همراه و همزمان هستيم ولي اگر شما به اصطلاح ملاحظه نکرديد و به اصطلاح اينکه گفتيد ما لحاظ نمي‌کنيم ذات ممکن را که ممکن بالذات داشته باشيم، اين دليل نمي‌شود که اين وجود با ماهيت همراه نباشد. اين عدم ملاحظه شما حقيقت را که عوض نمي‌کند. بالاخره اين واجب بالغير روي چه چيزي سوار شده است؟ روي ماهيت سوار شده است.

اين آقاي مستشکل در حقيقت در فرض وجود ماهيت دارد اين اشکال را انجام مي‌دهد که بخواهد بفرمايد که هنوز در فضاي حکمت متعاليه قرار نگرفته که ماهيت براساس اين اصلاً وجود ندارد.

اجازه بدهيد ما اين اشکال و نقدي که ديگران بر جناب صدر المتألهين دارند را بخوانيم تا جوابش را بخوانيم إن‌شاءالله.

«اما علي أسلوب الحکمة الذايعة» ذايعه يعني حکمت رائجه. حکمتي که الآن دارج و رايج است. «و امّا علي أسلوب الحکمة الذايعة، فلا يبعد أن يقول أحد» بعيد نيست که يک نفر اين‌جوري بگويد که «إن کان يعني بأوّل شقَّي الکلام» اگر شما چون دو تا شق بود اجازه بدهيد اين دو تا شق را اول عرض بکنيم. شق اول اين بود که صفحه 43 «فنقول ان المعلول الاول ان اعتبر ماهية التي هي عبارة عن مرتبة قصوره عن الکمال» يک حکم دارد و صفحه بعد «و إن اعتبر من حيث وجوده المتقوم بالحق الاول» يک حکم ديگر دارد. اين دو تا بود. اول آمدند گفتند که ما هر ممکني مرکب از ماهيت و وجود است. بسيار خوب. ما آيا ماهيت را با واجب مي‌خواهيم بسنجيم با علت بسنجيم يا وجود را مي‌خواهيم با علت بسنجيم؟ اگر بخواهيم ماهيت را با علت بسنجيم براساس حکمت متعاليه اصلاً ماهيتي ما نداريم که ربط پيدا بکند. اما براساس وجود، وجود ربط دارد. بله وجود ممکن و معلول مستلزم وجود علت هست. ولي عدم معلول اصلاً چيزي نيست تا مستلزم عدم علت باشد. اين را توجيه کردند که عرض کرديم پاک کردند صحنه را.

اين آقا مي‌گويد که براساس شق اول، شق اول چيست؟ يعني «ان اعتبر من حيث الماهية» خيلي خوب، اگر به لحاظ ماهيت، ما مي‌گوييم شق اول را انتخاب مي‌کنيم براساس شق اول، شما ماهيت را لحاظ نکنيد ارتباط ندهيد به وجود با واجب با علت عيب ندارد شما لحاظ نکرديد، ولي واقع که از دست ما گرفته نيست. ما سؤال مي‌کنيم که بالاخره اين ماهيت با عدم معلولش يعني عدم ماهيت با علتش چه نسبتي دارد؟

«و أمّا علي أُسلوب الحكمة الذايعة، فلا يبعد أن يقول أحد:» بعيد نيست که يک نفر بگويد که چه؟ «إن كان يعني بأوّل شقَّي الكلام»، اگر مراد شما از اول شق کلام يعني دو تا شق شده بود، يعني «ان اعتبر من حيث ماهيته» که «أنّ العقل إذا جرّد النظر إلي ذات المعلول الأول» عقل اگر آمد و گفت که من ماهيت را با معلول يعني ماهيت را با علتش کاري ندارم «إذا جرّد النظر» يعني مجرد نظر را به ذات معلول اول گفت که من به لحاظ ماهيت مي‌خواهيم بگويم ماهيتي نيست و ماهيت ارتباط ندارد «إذا جرّد النظر الي ذات المعلول الاول و لم يعتبر معه» اين معلول اول «غيره لم يجد فيه علاقة اللزوم»، علاقه لزوم در اينجا وجود ندارد شما چون ماهيت را لحاظ نکرديد. خيلي خوب.

«فذلك» در اين فرض «لا ينافي استلزام عدمه عدم الواجب» در اين فرض منافاتي ندارد که استلزام داشته باشد عدم معلول عدم واجب را «بحسب نفس الأمر»، مي‌فرمايد که منافاتي ندارد شما لحاظ نکرديد شما گفتي که من ماهيت را از وجود معلول اول جدا کردم «جرّد النظر» خيلي خوب. گفتيد که من فقط و فقط وجودش را لحاظ مي‌کنيم بسيار خوب، شما وجودش را لحاظ کرديد اما اين معنايش اين نيست که اين ماهيت پا در هوا باشد معلق باشد و هيچ چيزي نباشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم، چون نگاه کنيد اينجا ايشان فرموده بودند که بعد از اينکه فرمودند ممکن مرکب است از ماهيت و وجود، گفتند که «فنقول ان المعلول الاول ان اعتبر ماهيته التي هي عبارة» اينجا را نگاه نکرده، فقط اين را نگاه کرده که ماهيتش را ما لحاظ کرديم. اگر ما ماهيتش را لحاظ بکنيم با علت نسنجيم حق با شماست. اما اين منافاتي ندارد که مستلزم باشد، چرا؟ چون ماهيت هست. اين‌جور تصور کرده است.

که «ان العقل إذا جرّد النظر» را «الي ذات المعلول الاول»

 

پرسش: ذات همان ماهيت است؟

پاسخ: بله ماهيت است «و لم يعتبر مع المعلول الاول غيره» يعني جرّد النظر يعني ماهيت را جدا کرده و غير وجود را چيزي نديده. «و لم يعتبر معه» معلول اول «غيره» غير وجودش را «لم يجد فيه» نيافته است اين آقا که اين‌جوري فکر کرده عقلش آمده «جرّد النظر»، «لم يجد فيه علاقة اللزوم» نديده است. اما «فذلک لا ينافي استلزام عدمه عدم الواجب» اين منافاتي ندارد که آن ممکن بالذات به لحاظ ماهيتش عدمش مستلزم عدم علت باشد عدم واجب باشد به حسب نفس الامر «بل هو محفوظ بحاله»، چرا؟ براي اينکه بالاخره اين ماهيت براي آن موجودي که وجد دارد بايد قطعي باشد، اينکه نمي‌شود. «بل هو محفوظ بحاله و إن أُريد به أنه علي ذلك التقدير لا يكون مستلزماً له بحسب نفس الأمر فهو ظاهر البطلان، فإنّه معلول له بحسب نفس الأمر، فكيف لا يكون مستلزماً لعلّته؟!» شما اگر بخواهيد عرض کرديم که ملاحظه نکنيد و عدم ملاحظه باشد، اين معنايش اين نيست که شما دست از واقع برداريد واقع تکان نمي‌خورد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، ممکن بالذات ما داريم وقتي ممکن بالذات به لحاظ ماهيتش را ما داشتيم لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش استلزام است. عدم معلول اول مستلزم عدم علتش خواهد بود. «و إن أريد به أنه علي ذلك التقدير» اين تقدير کدام تقدير است؟ «جرّد النظر» است «و إن به أنه علي ذلک التقدير لا يكون مستلزماً له» يعني مستلزم وجودش لعدم العلة «بحسب نفس الأمر فهو ظاهر البطلان»، چرا؟ چون شما ممکن بالذات داريد عدم ممکن بالذات يعني عدم معلول اول مستلزم عدم علتش خواهد بود. «فإنّه معلول له بحسب نفس الأمر، فكيف لا يكون مستلزماً لعلّته؟!» چگونه مستلزم علتش نباشد؟ بالاخره ما اينجا ماهيت را لحاظ کرديم.

 

پرسش: ...

پاسخ: «جرّد النظر» را «الي ذات المعلول» يعني مي‌گويد نظر را مجرّد کرده است

 

پرسش: از ذات معلول.

پاسخ: نه «عن» نگفته است «الي ذات المعلول». يعني مجرد کرده نظر را به ذات معلول که ماهيت باشد و گفته که اين ماهيت را کنار بگذاريم اين کار را کرديم، اين مستلزم اين نيست که عدم آن عدم علت را داشته باشد.

جناب صدر المتألهين در جواب مي‌گويد که «أقول: نختار الثاني» شما گفتيد شق اول، مي‌گوييم که ما نه، ما شق ثاني را مي‌گوييم. ما در شق اول گفتيم به لحاظ ماهيت اگر بخواهيد لحاظ بکنيد اصلاً ماهيتي ما نداريم. به لحاظ شق اول عبارت را دقت کنيد «فنقول ان المعلول الاول ان اعتبر ماهية التي عبارة عن مرتبة قصوره عن الکمال الاتم و خصوصية تعينه المصحوب» اين عبارات را ما براي چه بکار برديم؟ که بگوييم اصلاً وجود ندارد يک امر ظلي است يک امر حاشيه‌اي است يک امري است که حيثيت حکايت دارد. در خارج که وجود مستقل ندارد. اگر باشد، همان‌طور که فرمودند «ما شمّ رائحة شيء الا بالعرض».

 

پس اين بنابراين ما شق اول را اختار نمي‌کنيم که «إن اعتبر ماهيته» به شق دوم توجه مي‌کنيم. شق دوم چيست؟ «و ان اعتبر من حيث وجوده» سطر اول «من حيث وجوده المتقوم بالحق الاول». «أقول: نختار الثاني» اگر نختار الثاني باشد اصلاً ماهيت نمي‌ماند تا امکان براي باشد تا بگوييم عدم معلول اول مستلزم عدم علت است. «قوله: المعلول كيف لا يكون مستلزما للعلّة؟» جوابش در اينجا روشن است. «الجواب: إنّ المعلول ليس نفس ماهيّة الممكن، بل وجوده معلول لوجود العلّة، و عدمه لعدمها» ما چه داريم؟ وجود علت داريم و مي‌گوييم وجود علت مستلزم وجود معلولش است عدم علت اصلاً وجود ندارد. بله عدم معلول مسلتزم عدم علت است اما عدم معلول اصلاً وجود ندارد تا مستلزم عدم علت باشد که واجب باشد.

«بل وجوده معلول لوجود العلة و عدم المعلول علة لعدم العلة». اين مطلب اول.

«و يقول أيضاً:» يعني «و لا يبعد ان يقول احد» اين دوباره عطف به آنجاست «فلا يبعد ان يقول احد» بعد اينجا «و يقول» عطف است «فلا يبعد ان يقول ايضا» اين شخص بگويد که چه؟ «إن كان يعني بأخير الشقّين إنّ العدم الممتنع بالعلّة ليس ممكناً بالذات فهو مستبين الفساد؛ فإنَّ الامتناع بالغير ليس يصادم الإمكان بالذات و ليس ينفيه، بل إنّ معروضه لا يكون إلّا الممكن بالذات»؛ اين آقا دست‌بردار نيست. حالا همان‌طور حاج آقا صحرايي دست‌بردار از عدم ماهيت نيست اين آقا دست‌بردار از وجود ماهيت نيست.

در شق اول گفت «ان اعتبر الماهية» اگر ماهيت را ملاحظه کرديم. مي‌گويد اگر شق دوم را هم شما ملاحظه بکنيد، بسيار خوب اشکال ندارد، شما وجود معلول را مي‌خواهيد با وجود علت بسنجيد بسيار خوب، بسنجيد. اما در عين حال اين وجود معلول اول که نمي‌تواند بدون ماهيت باشد. مي‌گويد اين وجودش کجا سوار شده است؟ ببينيد همچنان در فضاي اصالة الماهوي و مشائي است. مي‌گويد اين وجود معلول اول کجا سوار شده است؟ اين بدون ماهيت که نخواهد بود.

 

پرسش: معروض مي‌خواهد.

پاسخ: بله معروض مي‌خواهد «و يقول» اين آقا. در آنجا گفته بود که «إن کان» اين آقاي منتقد در آن بالا اول سطر امروز «إن کان يعني باول شقّي الکلام» اين است اينجا مي‌گويد الآن دومي «إن كان يعني بأخير الشقّين» از نظر عبارات دقت کنيد که اين جوري مي‌شود. گفته که «إن کان يعني بأخير الشقّين إنّ العدم الممتنع بالعلّة ليس ممكناً بالذات فهو مستبين الفساد»؛ يعني چه ما ممکن بالذات نداريم؟ اين روشن است مستبين الفساد يعني فساد اين مطلب روشن است چرا؟ براي اينکه «فإنَّ الامتناع بالغير» درست است اين آقا چون علتش فرضاً نيست معلول هم نيست. اين منافاتي با اين ندارد که ممکن بالذات همچنان باشد. «فإنّ الامتناع بالغير ليس يصادم الإمكان بالذات و ليس ينفيه»، اينکه امکان بالذات را نفي نمي‌کند. وجود ندارد اما اين ماهيت هست و اين ماهيت امکان دارد. «بل إنّ معروضه لا يكون إلّا الممكن بالذات» مگر اينکه ممکن بالذاتي ما داشته باشيم. اين به حدي ذهن نسبت به اين مسئله متمرکز شده بود که ماهيت بايد باشد هر جور هست بايد باشد ولو هم نه وجود داشته باشد نه عدم، بايد باشد. چون ماهيت من حيث لا موجوده و لا معدومه. اين ماهيت ولو وجودش هم وجود نداشته باشد بايد باشد. حالا که بايد باشد ما اين را سؤال فرض مي‌کنيم که عدم اين ماهيت ممکن بالذات نسبت به عدم علتش چگونه خواهد شد؟

«أقول» اينجا دارد حرف نهايي‌اش را مي‌زند که «عنينا به إنّ العدم بما هو عدم ليس إلّا جهة الامتناع، كما إنّ حقيقة الوجود بما هو وجود ليس إلّا جهة الوجوب؛ كيف و العدم يستحيل أن يتّصف بإمكان الوجود»، اصلاً ايشان مي‌گويد ما امکان نداريم. چرا؟ براي اينکه اين شيء به لحاظ وجودش يا واجب بالغير است يا ممتنع بالغير است ما امکان نداريم. اصلاً امکان رفت و رخت بربست. اگر ماهيت بود امکان هم با آن بود و لازمش بود. ولي ماهيت رخت بربست وقتي ماهيت رخت بربست اين يا وجود دارد مي‌شود وجود بالغير و وجود بالغير هم واجب است. يا ممتنع بالغير و ممتنع بالغير هم ممتنع بالذات است گرچه ممتنع ازلي نخواهد بود ولي ... اين واجب بالغير است آن ممتنع بالغير است ما امکان نداريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين جمله‌اي که ديروز گفتيم و بايد روي آن تکيه کنيم اين است که «و قد علمت من طريقتنا» آنکه گفته ممکن بالذات با واجب الغير جور در مي‌آيد ممکن بالذات با ممتنع بالذات جور در مي‌آيد اين فرمايش مبتني بر مبناي مشائين است اما فرمود «و قد علمت من طريقتنا» که «أن منشأ التعلق و العلية بين الموجودات ليس الا انحاء الوجودات» اين بيان ديگر و ساختر ديگر است و براساس اين ساختار اين و لذا اينجا فرمود «أقول: عنينا» ما قصد کرديم «به» يعني به اين شق دوم که «إنّ العدم بما هو عدم ليس إلّا جهة الامتناع»، جهت امکان ندارد. امکان بالذات ندارد. نه اينکه ممکن بالذات هست و با جهت امتناع جور در مي‌آيد. «ليس الا جهة الامتناع، كما إنّ حقيقة الوجود بما هو وجود ليس إلّا جهة الوجوب»؛ عرض کرديم ما يک واجب بالغير داريم يک امتناع بالغير. ممکن بالذات نداريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله همين‌طور است ... اينها کم‌کم ذوق مي‌شود. کم‌کم ممارست ممارست اين ذوق حاصل مي‌شود الآن ببينيد چگونه ايشان به صراحت حرف مي‌زند.

 

پرسش: ...

پاسخ: ذوق بالاتر از عقل است. عقل مي‌آيد مي‌آيد مي‌آيد مي‌آيد مثلاً مي‌گويد که اين را اصطلاحاً مي‌گويند که اين مطلب به ذائقه شرع جور در نمي‌آيد. يعني ما معيارها را داريم همه ملاک‌ها و معيار‌ها اما اين يک جوري است که با ذائقه شرع جور در نمي‌آيد. اين با ذائقه حکمت جور درنمي‌آيد که ما بگوييم اين وجودي دارد و ماهيتي دارد، اين‌جوري مي‌شود در حقيقت.

 

پرسش: ...

پاسخ: ممکن را به لحاظ امکان ماهوي برداشتيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: حاجت را عين وجودش مي‌دانيم. «ثبت له الفقر» نيست. «ذات هي عين الفقر» است که مي‌شود امکان فقري.

 

پرسش: حاجت عين وجود مي‌شود.

پاسخ: بله، مثل غنا که عين وجود واجب است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، براي اينکه افاضه هميشه هست. تا زماني که افاضه هست اين ربط وجود دارد مثل شعاع شمس است و با شمس. به محض اينکه اين شمس خاموش شد شعاع هم رفته است. به محض اينکه آمد اين هم هست. ما چيزي به عنوان مستفيض نداريم، فيض است. اين فيض است که مستفيض مي‌سازد. يک طرفه است اضافه اشراقي است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، اهل معرفت فقط چشيدن است يعني فقط ذوق است. اينجا معرفت عقلي به کمال که رسيد لذا مي‌گويند در حکمت متعاليه ما هم عقل مي‌خواهيم هم ذوق مي‌خواهيم که باشد.

 

پرسش: ... حتماً وجود داشته که پيدا شد ...

پاسخ: ببينيد مثلاً فرض کنيد که بسياري از حتي در مسائل عاطفي هم همين‌طور است. عاطفه تا يک حدي هست. ولي گاهي اوقات عاطفه وقتي اوج مي‌گيرد به عشق تبديل مي‌شود به ذوق تبديل مي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: چشيدن با نفس است ببينيد انسان داراي شؤوناتي است با يک شأني مسائل را مي‌فهمد فهم مي‌کند که معرفت است. با يک شأني مسائل را مي‌چشد ببينيد همان‌طوري که ما يک حس داريم يک خيال داريم يک وهم داريم يک عقل داريم يک ذوق هم داريم بالاتر از اينهاست که ذوق البته نه در حد خيال و وهم باشد. ذوق باشد که مبتني بر معرفت حاصل مي‌شود. الآن مي‌گوييم که اين به مذاق شرع جور در نمي‌آيد مذاقش کجاست.

 

پرسش: همين نفس است.

پاسخ: احسنتم. يعني ما از مرتّب ممارست ممارست تمرين با قواعد فقهي و احکام فقيهي به يک ذائقه‌اي مي‌رسيم که شرع اين‌جوري مي‌خواهد شرع اين‌جوري نمي‌خواهد نمي‌تواند شرع با اين جور در بيايد با آن مسائلي که دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: آن بله. «كيف و العدم يستحيل أن يتّصف بإمكان الوجود»، در قاره هند يک مقدار کار فرق مي‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: در حدوث و بقاء بله همين است و اصلاً غير از اين نيست. هم حدوثاً و هم بقائاً. هم حدوثاً و هم بقائاً اضافه اشراقي است مثل همين شعاع شمس و شمس. خورشيد باشد اين شعاع هست نباشد نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا البته مراتب اوليه عشق است. عشق مي‌آيد بالا که کلاً «کيف و العدم يستحيل أن يتّصف بإمكان الوجود»، اينجا در حقيقت آن سرّ مسئله را داريم مي‌گوييم که چطور بر فرض حکمت متعاليه ما ديگر عدم معلول مستلزم عدم علت است نداريم، چرا؟ چون عدم معلول عدم است اينکه چيزي نيست تا مستلزم باشد چيزي را. «كيف و العدم يستحيل أن يتّصف بإمكان الوجود، كما أنَّ الوجود يستحيل عليه قبول العدم»، اگر واجب شد واجب ديگه واجب است هستي برايش قطعي است. مثلاً اين شعاع شمس حالا شعاع شمس واجب بالغير است منوّر بالغير است شمس «ظاهر بذاته مظهر لغيره» الآن اين شعاع منوّر بالغير شده است درست است؟ اگر منوّر بالغير شده است قبول عدم نمي‌کند. مگر اينکه آن علّتش نباشد.

اگر ما ممکن بالذات فرض داشته باشيم مي‌گوييم بله، ممکن بالذات اينکه الآن وجود دارد ممکن است پس‌فردا وجود نداشته باشد به لحاظ امکانش، به لحاظ ماهيتش. ولي وقتي ما ماهيت را برداشتيم وجود ديديم، اضافه اشراقي بود هست نبود نيست. «کما أنّ الوجود يستحيل عليه قبول العدم و إلّا لزم الانقلاب في الماهية[1] » ماهيت در اينجا نه يعني ماهيت «ما يقال في جواب ما هو» به لحاظ هويت است در اينجا.

در اينجا يک توضيحي حضرت استاد خدا سلامتشان بدارد فرمودند که «أي بالمعني الأعم» اينجا ماهيت چون دقت کنيد يک ماهيتي داريم که به معناي «ما يقال في جواب ماهو» است يک ماهيتي داريم که اعم از «ما يقال في جواب ماهو» و هويت است يکي داريم که اعم از همه اينهاست «أي بالمعني الأعم» يعني ما داريم پاورقي را مي‌خوانيم «و هو ما به الشي‌ء هو هو، سواء كان ماهيّةً مصطلحةً أو وجوداً أو عدماً»، که به اصطلاح همان «ما يقال في جواب ما هو» است «أو وجوداً أو عدماً» در هر سه فرض اين ماهيت شاملش مي‌شود. «و المقصود هو أنّ العدم بما هو عدم لو قبل الوجود، فإمّا مع انحفاظ العدم فهو جمع النقيضين، أو مع عدم انحفاظه فهو الانقلاب المستحيل» اينجا فرمودند که «و الا لزم الانقلاب في الماهية» اين را دارند توضيح مي‌دهند.

ببينيد آقايان ما داريم فرض مي‌کنيم که ديگر ماهيت نداريم در فرض عدم ماهيت داريم سخن مي‌گوييم نه در فرض، بلکه در حقيقت قضيه ماهيتي نداريم. ما چه داريم؟ يک وجوب بالغير داريم يک امتناع بالغير. خيلي خوب! اگر اين وجوب بالغير بخواهد امتناع را بپذيرد يعني در حالي که وجود دارد عدم را بپذيرد اين مي‌شود جمع نقيضين. اگر بگوييم نه اين وجود بالغير امتناع را قبول مي‌کند خودش مي‌رود کنار، امتناع را جانشين مي‌کند اين مي‌شود انقلاب ذات، که اين ماهيت که مي‌گوييم انقلاب ذات، اينجا را مي‌گوييم. وجود بالغير نسبت به علت خودش اگر بگوييم که آن علت عدم را هم به او مي‌دهد اين هم وجود دارد هم عدم دارد يلزم که اجتماع نقيضين است. يک وقتي مي‌گوييم که نه، آنچه که عدم را مي‌دهد وجود را مي‌گيرد. لازمه‌اش اين است که يک امر موجود معدوم بشود اين انقلاب ذات مي‌شود که اين انقلاب ذات را در حکمت مشاء روي ماهيات مي‌برند اينجا روي وجود آورده است و گفته منظور از وجود اين است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين يک اصطلاح است اصطلاحي است که بکار مي‌گيرند. اينجا مي‌فرمايند که «و الا لزم الانقلاب في الماهية» اين است يعني يک ماهيت «بما يقال في جواب ما هو» داريم يک «ما به الشيء بما هو هو» داريم يک وقت است اعم از اين دو تاست که وجود و عدم را شامل مي‌شود عدم ماهيت مثلاً. «أي بالمعني الأعم و هو ما به الشي‌ء هو هو، سواء كان ماهيّةً مصطلحةً» يک «أو وجوداً» دو «أو عدماً»، سه «و المقصود هو أنّ العدم بما هو عدم» دقت نکيد. عدم بما هو عدم «لو قبل الوجود، فإمّا مع انحفاظ العدم» عدم را هم مي‌خواهد حفظ بکند «فهو جمع النقيضين، أو مع عدم انحفاظه» عدم «فهو الانقلاب المستحيل».

 

«و الا لزم الانقلاب في الماهية و كون معروض الامتناع بالغير و الوجوب بالغير أي الموصوف بهما ممكناً بالذات بمعني ما يتساوي نسبة الوجود و العدم إليه أو ما لا ضرورة للوجود و العدم بالقياس إليه بحسب ذاته، غير مسلَّم عندنا» بساط را جمع کنيد لطفاً. با فرض اينکه ما آمديم و جريان ماهيت را اين‌گونه برداشتيم در فرض وجوب بالغير ما ممکن بالذات داشته باشيم در فرض ممتنع بالغير ممکن بالذات داشته باشيم. اينها مورد قبول ما نيست. «و کون المعروض الامتناع بالغير» يک؛ چون اينجا گفته بود که «ان معروضه» سطر قبل مطلب قبلي «بل ان معروضه لا يکون الا الممکن بالذات» دارند اينجا را نفي مي‌کنند. مي‌فرمايند که «و کنون المعروض الامتناع بالغير» يک؛ «و الوجوب بالغير أي الموصوف بهما ممكناً بالذات بمعني ما يتساوي نسبة الوجود و العدم إليه أو ما لا ضرورة للوجود و العدم بالقياس إليه بحسب ذاته، غير مسلَّم عندنا» شما ممکن را چه مي‌خواهيد فرض کنيد؟ يا مي‌خواهيد بگوييد که ممکن يعني متساوي النسبه به وجود و عدم، اين يک؛ يا مي‌خواهيد بگوييد «لا ضرورة الوجود و لا ضرورة العدم» دو؛ هر چه مي‌خواهيد بگوييد، ما چنين چيزي نداريم. ما چنين چيزي که بخواهد نسبت به وجود و عدم علي السوا باشد يک چيزي داشته باشيم باشد نسبت به وجود و عدم علي السوا باشد يا باشد و نه وجود برايش ضرورت داشته باشد و نه عدم، ما چنين چيزي نداريم.

يک بار ديگر: «و كون معروض الامتناع بالغير و الوجوب بالغير ـ أي الموصوف بهما ـ ممكناً بالذات» اينجا هم يک خطر تيره بگذاريد. ممکن بالذات يعني چه؟ «ـ بمعني ما يتساوي نسبة الوجود و العدم إليه» يک؛ «أو ما لا ضرورة للوجود و العدم بالقياس إليه بحسب ذاته ـ»، دو؛ اينجا خط تيره را ببنديد، «غير مسلَّم عندنا» پس اين‌جور شد که «و کون معروض الامتناع بالغير و الوجود بالغير ممکناً بالذات غير مسلّم عندنا، إلّا فيما سوي نفس الوجود و العدم»، بله، ما اين ممکن را مي‌بريم به سمت وجود و مي‌گوييم امکان وجودي و امکان فقري. ديگر آن امکان ماهوي برداشته باشد. اين «الا» استثناي منقطع است.

 

پرسش: ...

پاسخ: يعني کاملاً جداست و نسبت به قبلي نداريم. «جائني القوم» اين‌جوري مي‌شود. ما ممکن نداريم مگر اين امکان. اين امکان را که تازه خودت ايجاد کردي، خدا شما را حفظ بکند! «الا فيما سوي نفس الوجود و العدم» يعني در غير وجود و عدم، ما امکاني نداريم يعني امکان فقري که نسبت به وجود و عدم لحاظ مي‌شود. «و أما في شي‌ء منهما فالموصوف بالوجود الغيري هو الوجود المتعلق بالغير، و بالامتناع الغيري العدمُ المقابل له» اين امري است که به حکمت ما برمي‌گردد. «و أما في شي‌ء منهما» يعني وجود و عدم «فالموصوف بالوجود الغيري» وجود غيري چيست؟ «هو الوجود المتعلق بالغير»، امتناع غيري چيست؟ «و بالامتناع الغيري العدمُ المقابل له».

 

پرسش: ...

پاسخ: ديگر وجود ندارد. ما يک وجود بالغير داريم و يک امتناع بالغير داريم که اين‌گونه است.

 

پرسش: ...

پاسخ: فقط به اين برمي‌گردد ما مي‌خواهيم در ظل خدا غريق رحمت کند مرحوم صدر المتألهين، ما مي‌خواهيم بگوييم که اين امکاني که ايشان استعمال مي‌کند اعم از امکان ماهوي يا امکان وجودي است. اگر سؤال کردند «الا أي وجه يستلزم» مي‌گوييم آن وجهي که امکان، امکان فقري باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: مي‌گويد «الا اي وجه يستلزم» مي‌گوييم آن وجهي که «يستلزم» آن جايي است که امکان فقري بگيريد نه امکان ماهوي.

 


[1] ـ أي بالمعني الأعمّ وهو ما به الشي‌ء هو هو، سواء كان ماهيّةً مصطلحةً أو وجوداً أو عدماً، والمقصود هو أنّ العدم بما هو عدم لو قبل الوجود، فإمّا مع انحفاظ العدم فهو جمع النقيضين، أو مع عدم انحفاظه فهو الانقلاب المستحيل.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo