< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/07/08

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: فلسفه/الحکمة المتعالية فی الأسفار العقلية الأربعة (الملا صدرا)/

 

در فصل نهم بحث از استحاله امکان بالغير بود. توضيحاتي راجع به معناي امکان بالغير را عرض کرديم و در مقام اقامه برهان و دليل براي اين امر هستيم. از مواد ثلاث که عبارت بود از وجوب و امکان و امتناع، هر کدام از اينها که بالذات هست يعني وجوب بالذات امتناع بالذات امکان بالذات هر کدام سه قسم بود وجوب بالذات وجوب بالقياس الي الغير وجوب بالغير، اين سه قسم. امتناع بالذات امتناع بالقياس الي الغير امتناع بالغير. امکان هم امکان بالذات امکان بالقياس الي الغير امکان بالغير که مجموعاً نُه تا مي‌شد.

اما آيا همه اين نُه تا موجود هستند يا نه؟ اين را در همان فصل هشتم اواخر فصل ملاحظه فرموديد که از اين نُه قسم، هشت قسمش موجود است يک قسم که امکان بالغير باشد موجود نيست و مستحيل امکان بالغير. در اين فصل نهم که ادامه فصل هشتم است اين را به جهت اهميتش دارند مطرح مي‌کنند. يک فصل مستقلي قرار دادند و با اين عنوان که «في أن الإمکان يستحيل أن يکون بالغير» بله، مي‌تواند امکان، امکان بالقياس الي الغير باشد يا امکان ذاتي باشد اما امکان بالغير مستحيل است.

يک دليلش را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد. بحث امروز ما با دليل دوم نسبت به اين مسئله شروع مي‌شود که اين دليل هم به صورت قياس استثنايي مطرح است. اين قياس اين‌جوري است برهانيش اين‌جوري است که اگر ما امکان بالغير داشته باشيم، آن شيء بالذات يا مممکن بالذات است يا واجب بالذات است يا ممتنع بالذات و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله.

يک بار ديگر اين قياس صورتش را عرض بکنيم بعد در مقام تطبيق هم ملاحظه خواهيد فرمود. اگر يک شيئي امکان بالغير داشته باشد فرض اين است که اگر يک شيئي امکان بالغير داشته باشد در مقام ذات يا بايد امکان بالذات داشته باشد يا وجوب بالذات داشته باشد يا امتناع بالذات. از اين سه حال خارج نيست. يعني با قطع نظر از غير، وقتي در مقام ذات آن شيء را بررسي مي‌کنيم يکي از اين سه حال را بايد داشته باشد يا بايد ممکن بالذات باشد يا ممتنع بالذات باشد يا واجب بالذات. «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» اين قياس استثنايي روشني است که اينجوري مي‌شود که اگر ما امکان بالغير داشته باشيم يلزم که آن شيء در مرتبه ذات يا ممکن بالذات باشد يا واجب بالذات باشد يا ممتنع بالذات «و التالي بأثري باطل فالمقدم مثله» پس ما امکان بالغير نداريم اين قياس مسئله است.

اما دلائلي که براي اين ذکر شده است؛ اگر يک شيئي امکان بالغير داشته باشد، در مقام ذات يعني با قطع نظر از غير ما سؤال مي‌کنيم چه خصيصه‌اي دارد؟ چون قبلاً روشن شد که بالاخره در مقام ذات، يک شيء يا ممکن بالذات است يا واجب بالذات است يا ممتنع بالذات. اگر اين امکان بالغير داشت، در مقام ذات چه موقعيتي دارد؟ اگر بفرماييد که عيب ندارد، در مقام ذات ممکن بالذات است پس براي يک شيء دو تا امکان اثبات شد هم امکان بالغير اثبات شد هم امکان بالذات اثبات شد، اين خودش محذور دارد و باطل است. نمي‌شود يک شيء دو تا امکان داشته باشد. يک شيء نسبت به اصل وجودش هم امکان بالذات داشته باشد هم امکان بالغير، ان مستحيل است.

اما اگر بفرماييد که نه، اين در مقام ذات واجب بالذات است در مقام ذات اگر واجب بالذات بود آيا مي‌شود يک امر غير و بيگانه يک ذات را از مرتبه ذاتيت خودش بياندازد و انقلاب ذاتي ايجاد بکند؟ يعني يک شيئي در مرحله ذات واجب بالذات است اما از ناحيه غير ممکن بالغير بخواهد بشود. يعني چه؟ يعني آن غير اين ذات را از ذاتيتش جدا بکند خلع بکند و امکان جايش بگذارد، اين شدني نيست. انقلاب «عما هو ذات الشيء» است که محال است.

به همين دليل اگر ممتنع بالذات بود گفتيم اگر ما امکان بالغير داشته باشيم آن شيء در مقام ذات فرضاً ممتنع بالذات باشد سه حال بود يا ممکن بالذات بود يا واجب بالذات بود يا ممتنع بالذات. اگر شيئي در مرتبه ذات ممتنع باشد آيا امکان دارد يک امر غير و بيگانه او را از هويت ذاتي‌اش بياندازد و امتناع بالذات را بردارد و امکان بالغير بنشاند؟ اين هم محال است.

بنابراين اگر امکان بالغير بخواهيم داشته باشيم آن شيء يا ذاتاً ممکن است يا ذاتاً واجب است يا ذاتاً ممتنع و اين امکان بالغير را قبول نمي‌کند «و التالي باطل، فالمقدم مثله». اين برهان است.

اجازه بدهيد اول همين برهان روشن را بخوانيم بعد وارد بقيه بحث شويم.

 

پرسش: انقلاب پيش مي‌آيد؟

پاسخ: انقلاب ذات پيش مي‌آيد، براي اينکه ذاتي که واجب بالذات است يک شيئي که واجب بالذات است اگر امکان بالغير باشد يعني غير مي‌آيد آن ذات را از ذاتيتش خلع مي‌کند و يک چيز ديگري مي‌آورد.

 

اين «فلو فرض» که ادامه بحث قبل بود اين «فلو» بايد سر سطر باشد چون يک استدلال مستقلي است و بايد سر سطر باشد. «فلو فرض إمكان بالغير لشي‌ء ما» اگر فرض بشود که يک «شيء مّا»يي مثل شجر، حجر، ارض، سما، امکان بالغير بخواهد داشته باشد، ما بررسي مي‌کنيم با قطع نظر از غير، خودش چکاره است؟ «فهو» يعني اين شيء «مع عزل النظر عن الغير أ هو في حد ذاته ممكن» يک سطر پايين‌تر «أو ضروري أحد من الوجود و العدم» اين سه حال است. اگر يک شيئي ممکن بالغير وصف او باشد، ما سؤال مي‌کنيم در مقام ذات آيا ممکن است يا واجب است يا ممتنع؟ «فلو فرض امکان بالغير لشيء ما فهو» يعني اين «شيء مّا»، «مع عزل النظر عن الغير أ هو في حد ذاته ممکن» همين جا دارند استحاله را مي‌گويند که اگر ممکن باشد در حد ذاتش لازم مي‌آيد «فكان لشي‌ء واحد بعينه إمكانان» يک شيء که نمي‌تواند دو تا امکان داشته باشد. شجر هم امکان بالذات براي وجود داشته باشد هم امکان بالغير داشته باشد، يعني دو بار بتواند وجود داشته باشد. يک شيء که نمي‌تواند بيش از يک تحقق داشته باشد.

«فلو فرض إمکان بالغير لشيء ما فهو مع عزل النظر عن الغير أ هو في ذاته ممکن» همين جا دارند استحاله را مي‌گويند. اگر امکان باشد در حد ذات، «فکان لشيء واحد بعينه إمکانان و قد علمت بطلانه» اگر بفرماييد نه، در مقام ذات امکان نيست، بلکه ضروري الوجود است يعني واجب است، يا ضروري العدم است يعني ممتنع است «أو ضروري أحد من الوجود و العدم» اينجا چه اشکالي پيدا مي‌شود؟ بگوييم يک شيئي در مرتبه ذاتش واجب است ولي امکان بالغير براي او حاصل بشود، اين لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اين است که امري که در مرتبه ذات است انقلاب ذاتي در آن اتفاق بيافتد و اين بشود آن چيزي که از بيرون هست درون را بخواهد پوشش بدهد. اين نمي‌شود.

«فقد أزاله ذلك الغير» پس اين ضروري بودن را آن غير زائل مي‌کند «عما يقتضيه ذاته» از آنچه که ذاتش اقتضاء مي‌کرد ذاتش اقتضاي وجوب مي‌کرد يا ذاتش اقتضاء امتناع مي‌کرد، چون مي‌گفتيم واجب بالذات است يا ممتنع بالذات است. پس ذات اين شيء اقتضاء مي‌کند. اگر ذات يک شيئي اقتضاء وجوب دارد يا امتناع دارد معنا ندارد که يک امري از بيرون بيايد و اين ذات را منقلب بکند و به چيز در بياورد.

«فقد» يعني اگر آن غير بخواهد باشد «فقد أزاله ذلک الغير» يعني زائل مي‌کند آن ضروريت را آن غير «عما يقتضيه» آنچه که اقتضاء مي‌کند آن چيز را ذات آن شيء. اين چه مي‌شود؟ «و كساه مصادم ما استوجبه بطباعه» يعني بيايد يک امر مصادمي، آن شيء بيروني و غير، بيايد اين چيزي که ذاتاً مستوجب ضرورت است حالا ضرورت وجود يا ضرورت عدم، اين را بخواهد بپوشاند، اين نمي‌شود که ذاتاً يک شيئي اقتضاي وجوب دارد ذاتاً يک شيئي اقتضاي عدم دارد آن امر مصادم بيروني بيايد و اين را بپوشاند و او را از وجوب و امتناع در بياورد. اين مي‌شود انقلاب ذات. «و کساه مصادم ما استوجبه بطباعه» آن چيزي که مستوجب است به طبع خودش و به ذات خودش، آن را بخواهد بپوشاند.

اين برهان تمام شد. يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد به صورت قياس اين‌جوري در مي‌آيد که اگر ما امکان بالغير داشته باشيم لازمه‌اش اين است که آن شيء در حد ذاتش يا واجب بالذات باشد يا ممکن بالذات باشد يا ممتنع بالذات، «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» اين يک برهاني است که در اينجا ملاحظه فرموديد.

يک بحث بسيار اصيلي را در اينجا مطرح مي‌کنند دقيق هم هست و آن اين است که اگر يک شيئي اقتضاء داشت اقتضاي شيئي داشت حالا يا اقتضاي وجود يا اقتضاي عدم فرض بفرماييد، اين الا و لابد به اصطلاح بايد که با قطع نظر از ذات و ماهيت لحاظ شده باشد. و الا ماهيت من حيث هي هي، لا موجودة و لا معدومة، لا جزئية و لا کلية، لا خارجية و لا ذهنية و هيچ. اما قيق‌تر از اين سخن اين است که نه تنها ماهيت من حيث هي هيچ چيزي نيست بلکه اقتضاي هيچ چيزي هم ندارد. اينجا مهم است که بحثي را که مي‌خواهند مفصل مطرح کنند اين است که اقتضاء از جايگاه علّيت است. مقتضي کيست؟ آنکه حيثيت علّيت داشته باشد آن مقتضي است. ماهيت من حيث هي که هيچ چيزي نيست. هستي ندارد. من حيث هي، ليست الا هي. اينکه نمي‌تواند اقتضاء داشته باشد.

يک اشکالي را مرحوم علامه هم مطرح مي‌کنند و حاج آقا هم متوجه اشکال مرحوم علامه هستند و پاسخش هم تقريباً روشن است. تاکنون ما مي‌گفتيم که شيء به لحاظ ذاتش يا مقتضي وجوب است يا مقتضي عدم است يا مقتضي امکان. با اين بيان و با اين تلفظ و با اين عبارت مي‌خواهيم بفهمانيم که ماهيت اقتضاي امکان دارد. اين بيان را وقتي که مي‌گوييم مي‌گوييم ماهيت يا ذاتاً اقتضاي وجوب دارد يا ذاتاً اقتضاي عدم دارد يا ذاتاً اقتضاي امکان، اينجا داريم مي‌رويم چه باري را برايش حمل بکنيم، براي اينکه او مقتضي است او علت است. تاکنون چنين تعبيري ما داشتيم اما الان مي‌گوييم اشکال مرحوم علامه اين است: الآن مي‌گوييد که امکان براساس اقتضاي ذات ماهيت نيست، وگرنه لازمه‌اش اين است که ماهيت مقتضي باشد در حالي که ماهيت مقتضي نيست.

 

پرسش: يعني ماهيت هيچ سهمي ندارد.

پاسخ: هيچ سهمي ندارد هيچ شأنيتي براي ايجاد ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: دارند توجه مي‌دهند به اين نکته و به اين دقيقه که اگر ما مي‌گوييم يک ذاتي اقتضاي امکان دارد، اين واژه اقتضائي که در اينجا بکار مي‌بريم آن اقتضاي مصطلح فلسفي که از جايگاه علّيت باشد نيست. بلکه چيست؟ بلکه مراد از اين اقتضاء عبارت است از اينکه اين ماهيت شأنيت اين را دارد که ما امکان را از او انتزاع بکنيم همين! نه اينکه ماهيت اقتضاء مي‌کند که شأنيت ايجادي و علّي داشته باشد. نه، ماهيت «من حيث هي» را که نگاه مي‌کنيم ماهيت شجر را که لحاظ مي‌کنيم. مي‌بينيم که اين ماهيت مي‌توانيم از آن امکان را انتزاع بکنيم. سلب ضرورت وجود و عدم را مي‌توانيم انتزاع بکنيم. اين را مي‌گوييم اقتضاء. اگر قبلاً جناب صدر المتألهين در آن اوايل فرموده بودند که ماهيت يا اقتضاي امکان دارد يا اقتضاي وجوب يا اقتضاي امتناع، مرادشان از اين اقتضاء آن اقتضاي مصطلح فلسفي نيست بلکه شأنيت و اهليت است. اين شأنيت را دارد که ما از آن ماهيت امکان را انتزاع بکنيم. امکان يعني چه؟ امکان يعني اينکه نه ضرورت وجود دارد نه ضرورت عدم. ما اين را مي‌توانيم از يک ماهيت انتزاع بکنيم. نه اينکه ماهيت اقتضاي اين معنا را دارد.

ما مفصل الآن اين بحث را دنبال خواهيم کرد.

 

پرسش: اقتضاء به معناي مصطلح نيست يعني علت ايجادي و علت فاعلي نيست ولي قابليت دارد.

پاسخ: نه، قابليت در حد انتزاع است در حد صدق اين مفهوم امکان بر او، نه اينکه بالاتر از اين باشد. تمام دقت اين است که ما هيچ شأنيتي براي ماهيت قائل نباشيم. حتي اگر شأنيت قابلي باشد مثل علت مادي بخواهد باشد، علت مادي هم باز حيثيتي است شأنيتي است ماهيت اين شأنيت را هم ندارد. فقط در حدي است که ما وقتي اين ماهيت را به لحاظ معنايي فهم مي‌کنيم مي‌توانيم بفهميم اين چون ضرورت وجود و عدم ندارد، نه اينکه اقتضاي عدم ضرورت وجود يا عدم ضرورت عدم، نه! اقتضاي هيچ چيزي را ندارد. ما وقتي نگاه مي‌کنيم ماهيت ليسيده را مي‌گوييم که مثلاً شجر جسم نامي است يا انسان حيوان ناطق است اين هيچ حيثيتي در اين ندارد که آيا واجب است؟ ممکن است؟ ممتنع است؟ هيچ راجع به اينها بحثي ندارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: براي اينکه اين ماهيت مثل سايه وجود را دنبال مي‌کند. يک بحثي در مشاعر داريم اتفاقاً از جلسه بعدي بالاخره ماهيت که در حد مفهوم نيست که فقط در ذهن باشد. ماهيت هم در خارج است هم در ذهن است. حالا صدر المتألهين، مشائين نمي‌توانستند آمدند گفتند که مثلاً ماهيت در خارج هست حالا به تبع وجود دارد يا مثل آقايان اصالت الماهوي‌ها وجود دارد ولي ملاصدرا چکارش بکند؟

پرسش: شما ماهيت را تبديل کرديد به مفهوم. مفهوم را تبديل کرديد به آينه. ديگر چيزي باقي نماند.

پاسخ: فرق مي‌کند. باز ملاحظه بفرماييد شما الآن مي‌توانيد بگوييد که در خارج ما شجر نداريم؟ در خارج وجود شجر هست شکي نيست. وجود هم اصيل است شکي نيست. اما بالاخره اين تعين شجري که از تعين حجري جدا است، اين ما را رها نمي‌کند. سرّ اينکه واقعاً مرحوم صدر المتألهين اصلاً در مشاعر يک مشعر است که حالا که شما گفتيد وجود اصيل است و ماهيت امر اعتباري ذهني است، نسبت وجود و ماهيت را در خارج براي ما بيان کنيد. ايشان يک مشعر قرار داده که اين را تبيينش بکند. با آن دقت نهايي به همان آينه مي‌رسيم ولي بالاخره بايد اين مسير را طي کنيم تا به آن آينه برسيم و الا آن اصلاً خودش مي‌گويد که من در خارج اصيل هستم ماهيت که مي‌گويد من اصيل هستم شما مي‌گوييد آب، نان، هوا، آب، نمي‌گوييد وجود. تا اين حد اينها قوي‌اند و لذا بايد ما مماشات کنيم و راه بياييم و گرنه آن قدرت اين را دارد که ما را کنار بزند. ما برهان داريم ما استدلال داريم درست است صدر المتألهين استدلال کرده ولي وقتي در فضاي حکمت دارد کار مي‌کند مي‌خواهد بگويد شما مي‌گوييد شجر در خارج نيست؟ نمي‌تواند اين کار را بکند، پس فرق بين مفهوم و ماهيت در چيست؟ مفهوم فقط و فقط در ذهن است، وجود فقط و فقط در خارج است ولي ماهيت هم در ذهن است هم در خارج.

حالا که در خارج وجود دارد چگونه وجود دارد؟ شما که وجود را اصيل مي‌دانيد و ماهيت را امر اعتباري و انتزاعي مي‌دانيد، اين موجوديت در خارج چگون هاست؟ اين را بايد توضيح بدهيد.

تا اينجا يان استدلال تمام شد. وارد حلقه بعدي مي‌شويم. مي‌فرمايد که وجوب و امتناع اگر بالغير باشد

 

پرسش: قبلاً اين تعبير را شما ... بالتبع بالعرض بالمجاز، تعبير ادقش اين است که بالمجاز است.

پاسخ: بله بالمجاز است. اينجا الآن ما يک تعابيري داريم يک اصطلاحاتي داريم که اين اصطلاحات واقعاً بالاخره مطرح شده بيان شده آنها را بايد ما تحليل وجودشناسي بکنيم و موقعيتش را مشخص کنيم. اگر ما وجوب بالغير داشتيم امتناع بالغير داشتيم مي‌توانيم ممکن بالذات داشته باشيم؟ شما الآن گفتيد که اگر يک چيزي ممکن بالذات بود حتماً ممکن بالغير نخواهد بود اما اگر يک چيزي واجب يا ممتنع بالغير بود مي‌شود در مقام ذات ممکن بالذات باشد بله، ممکن بالغير نه. ولي مي‌شود در مقام ذات ممکن بالذات باشد اما واجب بالغير و ممتنع بالغير باشد؟ مي‌گويد اين محذوري ندارد، چرا محذوري ندارد؟ شما که داريد مي‌گوييد ذات «عن ما هو ذات لا ينقلب». چگونه يک شيئي امکان بالذات داشته باشد اما واجب بالغير باشد؟ اين لازمهاش اين است که از ذات خودش تجاوز کرده باشد از ذات خودش انقلاب پيدا کرده باشد. اگر يک شيئي ذاتاً ممکن باشد نبايد واجب بالغير باشد.

 

پرسش: يا ممتنع بالغير باشد.

پاسخ: بله، يا ممتنع بالغير باشد. مي‌گويند بله، درست است. اما سخن اين است که شما اين اقتضاء را اقتضاي فلفسي گرفتيد. ما که مي‌گوييم اگر شيئي مقتضي امکان بالذات باشد نه يعني اقتضاي به معناي علّيت. بلکه اقتضاي به معناي شأنيت و اهليت است. اهليت اين را دارد که ما امکان را از آن انتزاع بکنيم. بنابراين اين آقاي مستشکل خوب متوجه شده که مي‌گويد: شما اگر گفتيد که يک شيئي که در مقام ذات اقتضاي ذاتي دارد ديگر نمي‌تواند واجب بالغير باشد پس چطور الآن در اينجا مي‌گوييد که ممکن است يک شيئي مقتضي بالذات باشد ولي بالغير واجب باشد يا ممتنع باشد؟

 

پرسش: ...

پاسخ: مشترک لفظي شده است. منشأ اين اشتباه هم همين اشتراک لفظي شده است. حالا وارد جواب اين سؤالي که الآن کرديم مي‌شويم. «و ليس كذلك إذا كان الوجوب أو الامتناع بالغير حين كون الذات متصفة بالإمكان الذاتي» اگر يک چيزي متصف به امکان ذاتي بود هيچ ابايي ندارد که واجب بالغير باشد يا ممتنع بالغير باشد چرا؟

 

پرسش: ...

پاسخ: بله امکان بالذات جمع نمي‌شود. چرا نمي‌شود؟ «لأنه[1] ‌ عبارة» لأن اقتضاي اينجا «عبارة عن لا اقتضاء الذات» مراد ما از اينکه مي‌گوييم اين متصف است بالامکان يعني ذاتش «لأنه عبارة عن لا اقتضاء الذات إحدى الضرورتين لا اقتضائها سلبهما و بينهما فرق» يک وقت مي‌گوييم که يک چيزي اقتضاي عدم دارد يا اقتضاي وجود دارد، يک وقت مي‌گوييم اين لا اقتضاء است. الآن فرق بين اقتضاي عدم و عدم الاقتضاء است اين دو تا را ما فرق بگذاريم. عدم الاقتضا يعني چه؟ اقتضاء العدم يعني چه؟

اگر اقتضاء العدم لحاظ بشود يعني نظام علّي، نظام ايجابي و بايد شيء مقتضي باشد. اما اگر لا اقتضاء بود يعني در مرتبه ذات وجوب بالذات نداشت وجوب بالغير نداشت امکان بالذات نداشت در مقام ذات به معناي اينکه نه اينکه اقتضاي وجوب داشته باشد اقتضاي چرا؟ براي اينکه هميشه ما داريم ماهيت را ليسيده نگاه مي‌کنيم اگر ذهن ما متمرکز بشود راجع به ماهيت ليسيده، اين را خوب مي‌فهميم.

 

پرسش: ماهيت اصلاً ذاتي ندارد. اگر ليسيده بخواهيم حساب کنيم اصلاً ذاتي ندارد.

پاسخ: نه، ماهيت همان جنس و فصل است. ماهيت که ذاتي ندارد يعني چه؟ يعني هويت ندارد که وجود ندارد منظورتان است؟

 

پرسش: ...

پاسخ: اصالت وجودي شديم اين وجود اصل است اين وجود حد ندارد؟ اين وجود حدّش را ما مي‌گيريم و مي‌گويم اين همان ماهيتش است، نه اينکه محدود باشد. محدود نه، حد. بيرو است. مثل نقطه نسبت به خط. حد نسبت به محدود مثل نقطه نسبت به خط است. خط نسبت به سطح است. سطح نسبت به حجم است. اصلاً بيرون است و نقطه که جزء خط نيست. حد هم جزء محدود که نيست. پس ماهيت جزء وجود و هويت نيست. اما حدّش هست و نهايتش هست. «نهاية الخط النقطة». «نهاية الوجود الماهية» ولي نهايت اين وجود هست مثل اينکه نهايت وجود شجر با نهايت وجود حجر با نهايت ارض فرق مي‌کند.

 

پرسش: حاج آقا يک تعبيري داشتند مثلاً ...

پاسخ: بله «لأنه عبارة» براي اينکه اينکه مي‌گوييم متصف است يعني اين ذات متصف است بالامکان الذاتي «عبارة أن لا اقتضاء الذات احدي الضرورتين» ذات در مرتبه ذات اقتضاي وجوب يا امتناع يا حتي امکان را ندارد. «لا اقتضائها» نه اينکه اقتضاي ماهيت سب وجود يا عدم باشد. پس ما يک عدم الاقتضاء داريم و اقتضاء العدم داريم. اينجا در خصوص ماهيت چه ماهيت واجبي چه ماهيت ممتنع چه ماهيت ممکنه، ما لا اقتضاء داريم نه اقتضاء عدم.

«عبارة أن لا اقتضاء الذات احدي الضرورتين لا اقتضائها» اين ماهيت سلب ضرورت وجود يا سلب ضرورت عدم را. «و بينهما فرق» بين اين دو تا فرق جدي است. از اين به بعد راجع به اين فرق دارند صحبت مي‌کنند «إذ الأول سلب تحصيلي لا إيجاب‌[2] سلب أو إيجاب عدول» سلب تحصيلي يعني چه؟ اينکه اصلاً ندارد لااقتضاء است عدم الاقتضاء است. اين را سلب تحصيلي مي‌گويند. اما اگر شما گفتيد اقتضاي عدم، اين ايجاب سلب است اقتضاء يعني ايجاب. ايجاب سلب است ايجاب سلب وجود است سلب عدم است و امثال ذلک. «إن الأول سلب تحصيلي لا ايجاب سلب أو ايجاب عدول و الثاني إيجاب لأحدهما» اين دمي که اقتضاء عدم باشد اقتضاء عدم نه لا اقتضاء. اگر اقتضاء عدم فرض کرديد چيست؟ اين ايجاب است لأحدهما. حالا ايجاب مي‌کند يا ضرورت وجود را يا ضرورت عدم را.

«و السلب البسيط التحصيلي بما هو كذلك لا يحوج صدقه على شي‌ء» آن جايي که اگر ما خواستيم به سلب تحصيل ينگاه بکنيم و سلب تحصيلي نگاه کرديم گفتيم «لااقتضاء»، در آنجا هيچ چيزي نمي‌خواهيم. همين که ذات را ديديم که اين ذات خالي از وجود و عدم بوده است ما امکان را انتزاع مي‌کنيم. همين قدر، نه اينکه اقتضاي امکان داشته باشد که اقتضاي عدم ضرورت وجود يا اقتضاي عدم ضرورت عدم که بشود به اصطلاح حيثيت ايجابي.

«و السلب البسيط التحصيلي بما هو کذلک» که بيان کرديم «لا يحوج صدقه» احتياج ندارد صدق اين سلب که همان لااقتضاء است «علي شيء بحسب ذاته إلى اقتضاء من تلقاه تلك الذات له» اينک ذات بيايد يک اقتضائي را ايجاب بکند هيچ به اين نياز نداريم پس به چه چيزي نياز داريم؟ «بل يكفي فيه عدم الاقتضاء على الإطلاق» مطلقا هيچ‌گونه اقتضائي نه وجوداً نه عدماً نه لاوجود و العدم، هيچ! آن چيزي که ما از امکان انتظار داريم که بر او صدق بشود از او انتزاع بشود همان حيثيت لااقتضائي است. ايجاب نيست، سلب است. ما يک سلب الايجاب داريم يک ايجاب السلب داريم. سلب الايجاب آن سلب بسيط است و سلب تحصيلي است. ايجاب السلب حيثيت وجودي و حيثيت اقتضائي و حيثيت شأنيتي و علّي‌اي پيدا مي‌کند.

 

پرسش: ...

پاسخ: پس «إذ الأول سلب تحصيلي لا ايجاب سلب أو ايجاب عدول» سلب اين است که حرف سالبه در آن باشد. عدول اين است که حرف سالبه جزء محمول باشد. مثل اينکه مي‌گوييم زيد نابينا است. اينکه زيد نابينا است مي‌گويند که اين ايجاب عدولي است. اين نتيجه را هم بگيريم: «فالإمكان‌[3] ‌ لأجل هذا» براساس اين تحليلي که ما کرديم که امکان از آن حيثيت لا اقتضائي انتزاع مي‌شود نه از حيثيت اقتضاء براي ماهيت که ماهيت اقتضا ندارد، «فالإمکان لأجل هذا ليس‌ من لوازم الماهيات على المعنى المصطلح الشائع في اللوازم» در لوازم يعني همان نظام علّي و معلولي که لازم و ملزوم هستند. در نظام علّي و معلولي که لازم و ملزوم هستند و اين اصطلاح شايع است. اين اقتضاء شايع است. در کجا شايع است؟ در يک نظام لازم و ملزومي و تلازمي.

«فالإمکان لأجل هذا» بخاطر اينکه ما گفتيم انتزاع مي‌شود از آن حيثيت لااقتضائي انتزاع مي‌شود، «لأجل هذا ليس من لوازم الماهيات علي المعني المصطلح الشائع في اللوازم». «في اللوازم» يعني همان نظام علّي و معلولي و لازم و ملزومي. از کجا مي‌گيريد پس شما امکان را؟ «بل على مجرد كون الماهية- كافية لصدقه» امکان «عليها» ماهيت «لا بمقتض و لا باقتضاء» نه اينکه بگوييم آن مقتضي است يا بگوييم آن اقتضاء کرده است. مقتضي ناظر به علت است. اقتضاء ناظر به شأن علت است. فرق مي‌کند. نه به مقتضي کار داريم نه به اقتضاء کار داريم، هيچ! امکان را از کجا مي‌گيريم؟ از متن ماهيت ليسيده که لا اقتضاء است.

 

پرسش: ...

پاسخ: در وسط حرف، ذهن آقايان را خراب مي‌کنيد. اگر باشد بعداً لطفاً بفرماييد. باعث مي‌شود که ذهن خراب بشود.

 

«نعم تساوي طرفي الوجود» اين بحث بحثي است که کاملاً انسجام ذهني مي‌خواهد. يک وقت است که يک پاراگرافي رسيديم سر پاراگراف، شما يک اشکالي مي‌کنيد سؤالي مي‌کنيد بسيار خوب، چشم! ولي وسط اين حرف که داريم استدلال مي‌کني ماين اصلاً نظام بحث را مي‌پاشاند و ذهن مي‌پاشد. خودتان بايد دقت کنيد که کجا سؤال کنيد و کجا سؤال نکنيد!

«فالإمکان لأجل هذا ليس من لوازم الماهيات علي المعني المصطلح الشائع في اللوازم» پس از کجا گرفتيد؟ «بل» اين امکان «علي مجرد کون الماهية کافية لصد» اين عنوان امان «علي الماهية لا بمقتض و لا باقتضاء. نعم تساوي طرفي الوجود و العدم نظرا إلى نفس الذات الإمكانية حين ما هو موجود أو معدوم في الخارج و ثابت في العقل أو صحة إيجاب سلب الضرورتين لماهيتها بحسب حكم العقل من لوازم الماهيات على المعنى الشائع فيها» ما داريم انتزاعات خودمان را تحليل مي‌کنيم. يک سلسله انتزاعات براساس عدم اقتضاء است يک سلسله انتزاعات براساس اقتضاء است. ما يک معنايي مي‌خواهيم بگيريم سلب ضرورت وجود، سلب ضرورت عدم. يا مي‌خواهيم بگوييم که صحيح است ايجاب سلب ضرورتين. به حسب حکم در عقل، در ذهن، نه در خارج. اگر بخواهيم به لحاظ خارج بگوييد، ماهيت هيچ اقتضايي ندارد. اما در مقام عقل و در مقام تحليل عقلي وقتي بررسي مي‌کنيد مي‌گوييد که اين ماهيت اقتضاي اين را دارد در مقام ذهن و در مقام عقل که چه؟ که ما سلب کنيم ضرورت وجود را، سلب کنيم ضرورت عدم را. لذا الآن دارند در اينجا تفکيک مي‌کنند بين اينکه کجا ما مي‌گوييم که اين اقتضاء جا دارد و کجا مي‌گوييم که اين اقتضاء جا ندارد؟ به لحاظ خارج، هيچ جا ندارد و لااقتضاء است. به لحاظ ذهن مي‌تواند ذهن اين کار را انجام بدهد. دقت کنيد!

«نعم» يک حکم داريم «نعم تساوي طرفي الوجود و العدم نظرا إلى نفس الذات الإمكانية حين ما هو موجود أو معدوم في الخارج» اما «و ثابت في العقل» ما کاري به معدوم بودن يا موجود بودنش در خارج نداريم. يک ماهيتي در ذهنم است. مثل ماهيت شجر، حجر، انسان. اين ماهيتي که از شجر و حجر و انسان در ذهن ماست آيا اين مي‌توانيم ما از آن سلب ضرورت وجود و عدم را انتزاع بکنيم؟ در حد انتزاع که بله. ولي مي‌گويند در مقام عقل، عقل حکم مي‌کند نه اينکه در خارج ما چنين چيزي داشته باشيم.

«نعم» دو تا حکم است، يک: «تساوي طرفي الوجود و العدم نظرا إلى نفس الذات الإمكانية حين ما هو موجود أو معدوم في الخارج و ثابت في العقل» اين يک. حکم دوم: «أو صحة إيجاب سلب الضرورتين لماهيتها بحسب حكم العقل» اگر اين دو تا حکم را خواسته باشيم داشته باشيم اين «من لوازم الماهيات على المعنى الشائع فيها» آن معنايي که در ماهيات شائع هست ما مي‌توانيم براساس اين بگوييم امکان چيست؟ سلب ضرورت وجود و عدم است. امکان چيست؟ صحت ايجاب سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم است. ما مي‌توانيم اين را داشته باشيم.

البته «من لوازم الماهيات علي المعني الشائع فيها لكن ليس شي‌ء منهما حقيقة الإمكان[4] ‌ كما يسوق إليه البرهان» ببينيد شما اين دو تا حکم را مي‌توانيد بکنيد. ما يک حکمي داريم بنام امکان. که يک حيث وجودي را مي‌خواهيم به آن بدهيم يک وقت مي‌گوييم که آقا، سلب ضرورتين يا سلب ضرورت ايجاب عدم و وجود است. شما وقتي مي‌خواهيم سلب بگيريد عيب ندارد بگيريد، ولي وقتي مي‌خواهيد امکان را بار بکنيد حکم امکان يک حکم ايجابي است اين حکم امکان را نبايد براساس اقتضاء بگيريد براساس لا اقتضاء بگيريد.

پس ما همه اينها در فضاي امکان است. امکان سلب ضرورت وجود و عدم، يک؛ صحيح است ايجاب سلب ضرورتين براي يک ماهيت به حسب عقل، اينها همه‌اش درست است حتي در فضاي اقتضاء. چرا؟ چون آنچه که اقتضاء کرده است حيثيت سلبي است سلب است سلب ضرورتين سلب صحت ايجاب. اما اگر خواستيد امکان را به عنوان يک امر ايجابي برايش قرار بدهيد، نه! «و لکن ليس شيء منهما» از اين دو تا صفتي که گفتيم، حقيقة الإمکان» امکان که اين سلب ضرورتين نيست. امکان که صحت ايجاب نيست. امکان يک وصف وجودي است و اين نيازمند به يک امري است که اقتضاء و شأنيت داشته باشد. اين البته «يسوغ عليه البرهن» و إن‌شاءالله ما راجع به اين بايد برهان اقامه بکنيم. اما اين خصوصيت هست.

«لکن ليس شيء منهما حقيقة»، يعني هيچ کدام از اين دو تا وصفي که الآن بيان کرديم، هيچ کدام از اين دو تا حقيقت امکان نيست. حالا ببينيم حقيقت امکان چيست و چرا چون حقيقت امکان حيثيت وجودي پيدا مي‌کند نمي‌توانيم به عنوان اقتضاء از يک ماهيت انتزاع بکنيم؟ حالا مباحثش إن‌شاءالله براي بعد.


[1] . لا يقال هذا لا يجدي في الانقلاب لأن كون الإمكان هو اللااقتضاء محفوظ في مورد النقض و الاستدلال و التفاوت في التقدم و التأخر لأنا نقول المراد أن الممكن بالذات لما كان حالة اللااقتضاء لم يكن مصادما لاقتضاء الغير حصول شي‌ء فيه كما هو حال كل قابل بخلاف ما ذا كان الشي‌ء واجبا بالذات مثلا فلم يصيره الغير ممكنا فإن الوجوب اقتضاء الوجود و إفادة الغير اللااقتضاء إفادة زوال الوجود كما لو كان الإمكان اقتضاء السلب و الغير يفيد الثبوت فحينئذ يحصل التمانع، س ره‌.
[2] . و الفرق بين الثلاثة أن في السالبة البسيطة و الموجبة السالبة المحمول- كلتيهما السلب خارج عن المحمول إلا أن في السالبة المحمول زيادة اعتبار فإنها في السلب البسيط التحصيلي نتصور الموضوع و المحمول ثم النسبة الإيجابية التي بينهما- ثم نرفع تلك النسبة و في سالبة المحمول نفعل ذلك ثم نعود و نحمل ذلك السلب على الموضوع فإنه إذا لم يصدق إيجاب المحمول على الموضوع لصدق سلبه عليه فيتكرر اعتبار السلب فيها بخلاف السالبة ففي السالبة أربعة أمور تصور الموضوع و تصور المحمول و تصور النسبة الإيجابية و سلبها و في سالبة المحمول خمسة أمور هي تلك مع حمل السلب على الموضوع و هكذا في سالبة الموضوع فإنه قد حمل فيها سلب العنوان على الموضوع و لهذا قالوا معنى سالبة المحمول أن ج شي‌ء سلب عنه المحمول و معنى سالبة الطرفين أن شيئا سلب عنه ج هو شي‌ء سلب عنه ب فكأن كلا من المحمول في الأول و الطرفين في الثاني قضية و معنى السالبة أن ج سلب عنه ب و معنى الموجبة المعدولة المحمول أن ج يصدق عليه لا ب و بعبارة أخرى السالبة المحمول ما حمل فيها سلب المحمول عن الموضوع و المعدولة ما حمل فيها عدم مفهوم في نفسه على الموضوع.ثم إن الموجبة السالبة المحمول أيضا يقتضي وجود الموضوع من حيث ربط السلب الذي فيها و بعض المنطقيين قال سلب المحمول لا تقتضيه و لعله نظر إلى أن قولنا ج شي‌ء ليس هو ب محمولة بمنزلة تمام القضية و ذلك المحمول سالب لأنه سلب الربط و خفي عليه الفرق بين القضيتين أعني ج ليس ب و ج هو ليس ب فإن الأولى سالبة لتقديم السلب على أداة الربط بخلاف الثانية فإنها موجبة سالبة المحمول- لتقديم الربط في ربط السلب لا سلب الربط قال و لأنها لا تقتضي وجود الموضوع أنتج قولنا الخلأ ليس بموجود و كل ما ليس بموجود ليس بمحسوس مع أن الصغرى السالبة في الشكل الأول لا ينتج فهي موجبة سالبة المحمول.أقول حق التأدية عن عدم وجود الخلإ قولنا لا شي‌ء من الخلإ بموجود لا أن الخلأ ما ليس بموجود لعدم وجود ذلك الموضوع و حينئذ فالكبرى ينبغي أن يكون لا شي‌ء من الموجود بمحسوس و هي كاذبة و أما القياس الذي أورده الشيخ أن الجوهر ليس بعرض و كلما ليس بعرض فهو غني عن الموضوع فقال الشيخ إن الصغرى موجبة معدولة، س ره‌.
[3] . يرد عليه أولا أن كون حقيقة الإمكان هو السلب و السلب رفع النسبة لا نسبة الرفع- يوجب أن لا يكون الإمكان جهة أو مادة في قبال الوجوب و الامتناع بمعنى كيفية النسبة إذ لا نسبة هناك و لا كيفية.و ثانيا أن الإمكان هو مجموع السلبين و السلبان لا يكونان سلبا واحدا- و على هذا لا يقابل الوجوب و الامتناع و لكل منهما وحدة في نفسه إلا أنه يمكن أن يعد لازما للماهية بأي معنى أخذ الإمكان.و ثالثا أنه ينافي ما ذكره في أوائل الفصل السابق أن الإمكان حقيقته إيجاب السلب لا سلب الإيجاب حيث قال و حمل الإمكان كنظيريه على الماهية- من قبيل الثاني دون الأول و الذي ينبغي أن يقال في المقام هو أن الماهية من حيث هي مسلوب عنها كل من الضرورتين بالسلب البسيط المحصل و هذان سلبان ليس فيهما حكم و لا جهة أصلا ثم إن للعقل أن يبدل كل قضية سالبة موجودة الموضوع إلى موجبة معدولة المحمول فيقول إن الماهية من حيث هي مسلوب عنها الضرورتان- و هذه القضية تحكي عن السالبتين المذكورتين و الحمل فيها حمل شائع لا حمل أولي- و عند ذلك يتحقق الإمكان و هو سلب الضرورتين باعتبار أنه ثابت و موجب للماهية- لا باعتبار أنه رفع للضرورتين فيكون معنى ثبوتيا بوجه و يحتاج إلى علة و إذ ليس غير الماهية فهي علته فهو للماهية باقتضاء منها و بهذا يندفع الإشكالات الثلاثة التي أوردناها و أما إشكال اجتماع الإمكان باقتضاء من الماهية مع الوجوب بالغير أو الامتناع بالغير أعني التنافي بين هاتين القضيتين الماهية في ذاتها مقتضية لسلب الضرورتين و الماهية بالغير مقتضية لضرورة أحد الطرفين فالجواب عنه أن القضايا إنما تتنافى من ناحية المصداق دون المفهوم و هو ظاهر و مطابق القضية الأولى هو الماهية من حيث هي- و ليس هناك إلا السلب و لا حكم فيه إلا جهة اللااقتضاء و مطابق القضية الثانية هو الماهية من حيث وجود علتها معها و هناك حكم و لا منافاة لأن الوجوب بالغير يرد على الماهية و لا حكم معها و لا اقتضاء، ط.
[4] . أما التساوي فلأنه لازم لمعنى الإمكان و أما صحة الإيجاب فلأنه معنى اتصاف الماهية بالإمكان حين ما هو موجود خارجا أو ذهنا. إن قلت إذا كان في الماهية لزوم و اقتضاء لهما يكفي في ورود الإشكال و إن لم يكونا معنى الإمكان. قلت ذلك الاقتضاء إنما هو اقتضاء اللااقتضاء فلا إشكال، س ره‌.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo