< فهرست دروس

درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1400/07/27

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: فلسفه/ مقدمه جلد اول/

 

«و أما ما وراءها فإن كان وسيلة إليها فهو نافع لأجلها و إن لم يكن وسيلة إليها كالنحو و اللغة و الشعر و أنواع العلوم فهي حرف و صناعات كباقي الحرف و الملكات»؛ همان‌طوري که مستحضر هستيد ما در مقدمه‌اي که جناب صدر المتألهين براي اين کتاب نگارش فرمودند به اينجا رسيديم که جناب صدر المتألهين براساس فلسفه نگارش شريف اسفار از ابتدا دارند غايت و هدفي که براي حکمت هست را ذکر مي‌کنند و آن عبارت است از سعادت حقيقيه انسان و آن اموري که به عنوان سعادت حسيه يا جسماني يا براي بدن انسان است را سعادت حقيقي نمي‌دانند و يک سعادت اعتباري مي‌کنند و مرادشان از سعادت مجازي اين است که ما بايد خودمان را از اين سعادت عبور بدهيم اين سعادت غلط نيست چون ما يک امر غلط داريم يک مجاز داريم يک حقيقت.

اينکه انسان به فکر دنيا باشد اين غلط نيست بلکه اين مجاز است يعني چه؟ يعني نبايد دل ببندد به دنيا نبايد تعلق خاطر پيدا کند نبايد اهتمام به دنيا داشته باشد بلکه محبت به دنيا را مجوز و قنطره و پلي بداند براي رسيدن به سعادت حقيقي و لذا ايشان مي‌فرمايد که «ليس» اينها «بشيء من السعادة حقيقةً» اگر سعادت مجازي بخواهيد دنيا دارد اين سعادت را دارد يعني مجوزي است پلي است قنطره‌اي است به سمت حقيقت. براساس اين نبايد دل بست و به حقيقت بايد اهتمام داشت.

حالا سعادت حقيقي چيست؟ دارند سعادت حقيقي را بيان مي‌کنند و مي‌فرمايند که سعادت حقيقي راهيابي به علوم و معارف الهيه است. البته اينها هم‌چون حکيم هستند نگرش‌هاي حِکمي آنها اقتضاء مي‌کند که بحث‌ها را در قالب مباحث انتزاعي و ذهني و اعتباري نبينند واقعاً حکمت را حکمت بدانند يک امر حقيقي که در نظام عيني و خارجي وجود دارد بنابراين اگر از جايگاه علوم به سمت حکمت دارند خودشان را هدايت مي‌دهند براي اين است که آن نوع از حکمت مدّنظرشان است.

در جلسه قبل فرمودند که «و ليس من العلوم ما يتکفل بتکميل جوهر الذات الإنسانية و ازالة مثالبها و مصابيحا» مثالب همان معايب و نقص‌ها و امثال ذلک است. ما يک کاستي داريم يک عيب داريم که مثالب ناظر به عيوب است. اين هيچ کدام از علوم متکفل تکميل جوهر ذات انساني نيست «الا العلوم العقلية المحضة» اين علوم چه علومي هستند؟ عرض کرديم علومي هستند که ناظر به حوزه ذات الهي اوصاف ذاتيه اوصاف فعليه و بعد مسئله نفس و بعد مسئله معاد است. اين سه حوزه اصلي را جناب صدر المتألهين يعني بحث توحيد بحث معاد و بحث نفس انساني.

بحث رسالت و نبوت و امثال ذلک هم از شؤونات اوصاف فعليه حضرت حق محسوب مي‌شود، چون خداي عالم است که براساس اسم هادي جريان رسالت را ولايت را امامت را و امثال ذلک را دارد راهبري مي‌کند اينها در حوزه فعل الهي مي‌بينند. حکيم و عارف اينها را در حوزه صقع ذات الهي تعريف مي‌کنند و از آن منظر به دنبال بحث هستند بايد ديد که در صقع ذات الهي چه اتفاقي مي‌افتد که افعال الهي مدّنظر است. در حوزه مباحث کلامي اينها پررنگ‌تر است. يعني چه؟ چون مباحث جامعه و اداره جامعه اداره حيات سياسي و اجتماعي جامعه مدّنظر است اين بحث‌ها به صورت جدّي‌تر مطرح مي‌شود اما منظور اين است که اين فضا را که الآن ما مي‌خواهيم بخوانيم اين علوم حقيقيه که جهت تکميل نفوس انساني است ـ اينها خيلي مهم است ـ ما براي تکميل نفس انساني و حقيقت انساني يک سلسله علوم را بايد مدّ نظر قرار دهيم و اين علوم البته در گام اول معرفت اينها است و گام ثاني باور و اعتقاد به اينهاست که الآن مطرح مي‌کنند. «الا العلوم العقلية المحضة».

اين علوم عقليه محضه کدام علوم‌اند؟ «و هي العلم بالله و صفاته و ملائكته و كتبه و رسله» اينها در کدام ديدند؟ اينها را در صقع ذات ربوبي است و بعد مي‌آيد به مسائل فعلي حضرت حق «و هي العلم بالله و صفاته و ملائکته و کتبه و رسله و كيفية صدور الأشياء منه على الوجه الأكمل و النظام الأفضل» يکي از مسائلي که حاج آقا تعبيري دارند که اين تعبير مقداري شوک‌آور است ولي واقعيتي است و آن اين است که مي‌فرمايند که عرفان آبروي حکمت را خريد! يعني چه؟ در بحث صدور کثرت از وحدت بحث برهاني که براي قاعده الواحد وجود دارد برهان قطعي است و هيچ خللي در آن نيست لذا مرحوم شيخ الرئيس در اشارات و تنبيهات اين بحث را به عنوان «تنبيهٌ» ذکر مي‌کند يعني نيازي به اشاره هم برهان نيست «تنبيهٌ» که «الواحد لا يصدر منه الا الواحد»! آن حقيقتي که واحد است به معناي حقيقي کلمه، وحدت حقه حقيقيه دارد بسيط است، از بسيط غير از بسيط صادر نمي‌شود. از واحد غير از واحد صادر نمي‌شود. اين مطلب حق است اين برهان خاص خودش را دارد.

ولي اگر واحد هست و از واحد غير از واحد صادر نمي‌شود، اين همه کثرات پس براي چيست؟ پس اين ديو و دد کيستند؟ اين جن پري کيستند؟ از جاهاي بسيار پرچالش حکمت قاعده الواحد است و فخر رازي اينجا ميدان‌داري کرده اشکالات جدي و والد بزرگوار ما مي‌فرمود که هر چه محقق طوسي تلاش کرد نتوانست از اشکالات جناب فاضل در اين رابطه بيرون بيايد. اشکالات خيلي جدي است اين همه کثرات، ما بگوييم که مثلاً يک موجود يک جهت امکاني دارد يک جهت ماهوي دارد يک جهت وجودي دارد «من جهة الله» نگاه کنيم چهار پنج جهت درست کنيم و اين جهات را مجوز صدور داشته باشيم خيلي حرف، حرف ناتمام و واهي است ولي مانده بودند حکماء واقعاً مانده بودند در بحث قانون الواحد که چکار کنند؟

شخصي هم مثل فخر رازي که پهلوان ميدان تشکيک است آمد و اشکالات عديده‌اي کرد که نتوانستند پاسخ بگويند. به هر حال اگر قاعده برهان الواحد قاعده تامي است و برهان با اوست پس کثرت‌ها را چگونه بايد توجيه کنيم؟ اينها را نمي‌شود با جهت‌هاي امکاني بگوييم که مثلاً يک شيء، وجودي دارد يک امکاني دارد يک ماهيتي دارد يک نسبتي با خودش دارد يک نسبتي با خالق دارد، از اين‌جور حرف‌ها بزنيم و اينها را مبرّر و مجوّز صدور کثرت از آن واحد بدانيم؛ يعني خدا بلحاظ وجود زيد مثلاً يک جهتي است، ماهيت زيد يک جهتي است امکاني که لازم ماهيت است يک جهتي است، نسبتش با واجب به عنوان وجوب لغيره يک بحث است اين جهات را بياوريم و مبرّر و مجوّز درست کنيم براي صدور کثرت از وحدت! اينجاست که والد بزرگوار اين تعبير را دارند که عرفان آبروي حکمت را در اين رابطه خريد و گفت آنکه از واحد صادر شده است يک حقيقت است يک واحد است و آن نَفَس رحماني است و آن فيض منبسط است که «من البدء الي الختم» يعني ماسوي الله يک اراده است ﴿وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَة﴾.[1]

 

اين همه عکس مي و نقش نگارين که نمود    يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد[2]

 

يک اراده کرده است و ماسوي الله «من الآزال الي الآباد» چون او بسيط به تمام معناي کلمه است او بسيط حقيقي است او واحد وحدت حقه دارد آن حقيقت لايتناها يک اراده مي‌کند و اين اراده ماسوي را کلاً تحت خودش دارد. اين شده فيض مقدس، نَفَس رحماني، حق مخلوق‌به و اين عناويني که عرفا مي‌دهند و اين واحد منبسط و فيض منبسط يا فيض مقدس، همه کثرات در آن هستند. اين يک حقيقت است مثلاً مي‌گوييم يک انسان! يک انسان اين همه قواي ادارکي، قواي تحريکي، بدن، روح و اين همه وسايل، يک انسان است اما يک خلقي است که اين‌گونه از کثرت‌ها در آن وجود دارند. بنابراين هيچ محذوري پيش نمي‌آيد و جناب صدر المتألهين براساس تأثري که از عرفان دارد قاعده الواحد را اين‌جوري حل کرد و گفت آنچه که از واجب سبحانه و تعالي صادر شده است يک حقيقت واحدي است که از او به حق مخلوق‌به يا عناوين ديگر ياد مي‌شود و عرض کرديم که تعبير والد بزرگوار اين است که عرفان آبروي حکمت را در اين رابطه خريد، براي اينکه حکمت در خصوص توجيه کثرت، چون از آن طرف برهاني که براي قاعده الواحد است آن برهان ضرش و قاطع است هيچ ترديدي در آن نيست اما اگر والحد «لا يصدر منه الا الواحد» پس اين کثرت‌ها چيست؟ که پاسخ دادند.

اين «و کيفية صدور الأشياء» به بهانه اين عبارت اين مسئله را مطرح کرديم که حتماً مدّ نظر آقايان باشد. «و کيفية صدور الأشياء منه علي الوجه الأکمل و النظام الأفضل» که اين «علي الوجه الأکمل» يعني همين که اشياء از او صادر شده‌اند «علي الوجه الأکمل» يعني به يک صدور به يک فعل اما به اين صورت. «و كيفية عنايته و علمه بها» به اشياء «و تدبيره» اشياء را «إياها بلا خلل و قصور و آفة و فتور» که خداي عالم ماسوي الله را بدون کمترين ﴿هَلْ تَرَي مِن فُطُورٍ﴾[3] آيا شما ﴿فَارْجِعِ الْبَصَرَ﴾، دو مرتبه سه مرتبه هر چقدر بررسي کن ﴿هَلْ تَرَي مِن فُطُورٍ﴾، آيا سستي آيا گسستي در اين رابطه مشاهده مي‌شود يا خير؟ اين يک مسئله است يعني علم به ساحت الهي يکي اين است «الا العلوم العقلية المحضة» اين علوم عقليه محضه يکي‌شان چيست؟ اين است که علم بالله و صفاته و فلان.

دو: «و علم النفس» يعني علوم عقلي علم نفس است «و طريقها إلى الآخرة» که بحث معاد مطرح است. خدا غريق رحمت کند مرحوم صدر المتألهين را چقدر اين کارها فوق العاده شريف است طبيعيات که يکي از حوزه‌هاي مهم فلسفه است نفس رد طبيعيات بود حتي خود مرحوم حکيم سبزواري هم هم‌اکنون در منظومه ايشان نفس در طبيعيات بحث مي‌شود اما در ...

پس آنچه که مکمّل به تعبير ايشان «و ليس من العلوم ما يتکفل بتکميل جوهر ذات الإنسية و ازالة مثالبها و مصابيها الا العلومة العقلية المحضة» اين علوم عقليه محض که متکفل سعادت انساني هستند و تکميل نفس انساني هستند يک بخشي از آن به الهيات برمي‌گردد که واجب سبحانه و تعالي اوصاف او افعال او کتب و ملائکه و رسول اينهاست که خوانديم. مرحله بعدي يا امر بعدي که مي‌تواند مکمّل حقيقت انساني باشد «و علم النفس و طريقها إلي الآخرة» که بحث معاد است «و اتصالها بالملإ الأعلى و افتراقها عن وثاقها[4] و بعدها عن الهيولى» يکي از مسائلي که در باب نفس بايد بررسي بشود نفس همان‌طوري که ديروز عرض کرديم مشکل نفس اين است که در بدن است يعني بدن محطّي است مثبّي است که نفس بايد در او باشد. به محض اينکه از اين بدن آزاد شد فوق العاده است طائر ملکوتي است واقعاً «نيم از عالم خواک» اين قفسي که به عنوان طبيعت براي انسان ساخته‌اند و اين طبيعت چه مي‌کند؟ اين طبيعت خلط مي‌کند مخلوط مي‌کند اين ملفق از دنيا و آخرت يا ملفق از بدن و روح يک چالش جدي براي نفس است نفس بيچاره ذاتش خيلي جايگاه عظيمي دارد. مرغ باغ ملکوت است، اين نفس خيلي فوق العاده اما اين نفس چون آمده در قفس طبيعت واقع شده طبيعت را براي ما مثال بزنيد! طبيعت يعني ماده يعني غواشي ماده حجاب‌هاي ماده يعني حس يعني خيال يعني وهم، اينها هستند. وقتي چنين حقيقت نوراني مي‌آيد در فضاي ظلماني قرار مي‌گيرد و بايد خودش را جدا بکند، اينجاست که جهاد اکبر و اوسط اينجا شکل مي‌گيرد و الا فرشته‌ها که دعوايي ندارند جماد و نبات هم که دعوايي ندارند هر کدام به مسير خودشان مي‌روند.

اين انسان است که اين تلفيق بين روح و بدن او، وي را به يک چالش جدي روبرو کرده که شب و روز دارد دست و پا مي‌زند. از يک طرف بالاخره گرايش‌هاي بدني خيلي قوي است ﴿اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا﴾، از آن طرف هم سلام مي‌دهند که بيا اينجا چرا نشسته‌اي؟ تو اهل اينجا که نيستي. حرف‌هايي که بزرگان اهل معرفت دارند. اين انساني که مرکّب از بدن و روح است را مديريت کردن مهم است مدام ما از نفس سخن بگوييم از روحانيت نفس و جايگاه نفس و ملکوتيت نفس و اين حرف‌ها، از آن طرف اين انسان هم بالاخره دست و پا دارد، چشم گوش دارد، دنيا دارد، بايد اين مسئله مجاز و حقيقت را باهم حفظ کرد. ما نمي‌توانيم بگوييم که اينجا مجاز است رها کنيد! نه، مجاز بايد باشد از مجاز بايد عبور کنيم به حقيقت برسيم. وقتي مي‌گويند که مجاز است نه اينکه بي‌محل به آن باشيم. غلط که نيست، مجاز است يعني اگر بخواهيد به عالم حقيقت برسيد چاره‌اي نداريد اگر بخواهيد نماز حقيقي را زيارت کنيد بايد رکوع و سجود اينجا را ببينيد از اينجا بايد بگذريد نمي‌گوييد من عشقم آن حقيقت نماز است حقيقت قرآن است ﴿يَوْمَ يَأْتي‌ تَأْويلُهُ﴾، من به دنبال آن هستم. باش، تو بايد از اينجا حرکت کني، از زمين بايد حرکت کني! از اين مجاز تا نگذري از اين پل نگذري نمي‌شود. عالم اعتبار را بايد اعتبارش را حفظ کنيد.

با همه آن چيزي که در نشأه طبيعت است بايد به‌گونه‌اي تعامل داشته باشي که اين براي تو مجوَزي باشد قنطره‌اي باشد نمي‌تواني بگويي که من! خيلي‌ها اين کار را کردند اين رهبانيتي که به تعبير قرآن ﴿رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها﴾، بدعت است رهبانيت بدعت است يعني چه؟ يعني من دنيا را نمي‌خواهم به آخرت مي‌چسبم! هيچ چيزي به شما نمي‌دهند. چون از مسير نگذشتي. تو بيا در متن دنيا، بيا در سياست فعلي، بيا پشت ميز قضاء بنشين، پشت ميز رياست بنشين درست عمل کن، اين مردانگي است. و الا بروي در خلوت خودت و در پوست‌تخت بگيري و گوشه‌اي بنشيني که صوفي نمي‌شوي! آن صوفي که بله، مثل علي بن ابيطالب مي‌خواهد که بيايد و... بکند يا بيت‌المال را بروبد و بعد دو رکعت نماز بخواند خدا را شکر کند که اين بيت‌المال آمد به دستش و اين‌جوري به مردم داد و عدالت را رعايت کرد و تمام شد. از اينجا مي‌شود بزرگ شد بگويد که من عبايم را کنار بگذاريم و گوشه‌اي بنشينيم و کاري به مردم نداشته باشيم در اين حرف‌ها هيچ چيزي نيست! اگر مردي و مردانگي داري بيا در صحنه، پشت صحنه بايست پشت ميز رياست بنشين پشت قضاوت بنشين و عادلانه برخورد کن راهش از اينجاست. رفتي، چيزي يا ثوابي به شما مي‌دهند اما آن حقيقت بدست نمي‌آيد بايد از مسير دنيا بگذريد و الا تو انسان نيستي، يک روح فرهيخته‌اي هستي!

نه! مسئله ما مسئله انسان به لحاظ نفس نيست. مسئله ما انسان به مثابه بدن نيست که عده‌اي از جريان‌ها که امروز وجود دارند تمام علوم انساني انسان را از زاويه بدن و جسمانيت و حس و طبيعت و نظاير آن تحليل مي‌کنند همه علوم انساني، سياست اقتصاد مديريت و امثال ذلک همه اينها انسان را از آن زاويه که يک موجود مادي طبيعي است و در عالم طبيعت دارد زندگي مي‌کند مي‌بينند. از آن طرف هم علماي علم اخلاق و عارفان و امثال ذلک اين بحث را دنبال مي‌کنند نه! هر دوي اينها مهم است ولي آنکه اصل است و بايد راجع به آن صحبت کنيم انساني است که اين انسان ملفق از روح و بدن است و بايد از جايگاه بدن حرکت کند و همه مسيرها را برود يکي پس از ديگري. الآن تسبيح و تقديس هست يکي مي‌گفت خدا مي‌گويد من آدم مقدس که نمي‌خواهم من آدم مي‌خواهم!

نقل است که حاج آقا در آن جلسه تشريف داشتند که مرحوم آقا ميرزا مهدي آشتياني همين که قبر مطهرشان در حرم بالاي سر نوشته‌اند که فيلسوف شرق، اينها از بزرگان ما و مفاخر ما هستند حاج آقا مي‌فرمود وقتي ايشان مرحوم مي‌شدند تقريباً همه علماي تهران در آن زمان آمدند و در آن زمان دو نفر بنا بود سخنراني بکنند يکي آقاي کمالي بود که فيلسوف بود ايشان وقتي مي‌خواست سخنراني بکند که حاج آقا اين چند بار براي ما نقل کرد وقتي که خواست سخنراني بکند اين‌جور بحث کرد گفت که خدا وقتي خواست انسان را بيافريند با فرشته‌ها که در ميان گذاشت فرشته‌ها گفتند که يک موجودي مي‌خواهي بيافريني که ﴿وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ﴾ و امثال ذلک؟ بعد فرمود که ﴿إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ﴾، آنها گفتند که ﴿نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ﴾، خدا در جواب گفت که من مقدس نمي‌خواهم من آدم مي‌خواهم اين آدم! اشاره کرد به بدن شريف مرحوم آشتياني و گفت اين آدم! آنها گفتند که ﴿نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ﴾ من مقدس نمي‌خواهم من آدم مي‌خواهم.

چکار کرد؟ براي اينکه در فضاي دنياي زيست در قدرت دنياي زيست اما در عين حال در متن مردم براي جامعه ولي تلاش علمي و حکيمانه و رسيدن به اين علوم عقلي و امثال ذلک. اما قضيه است ما تعارف نکنيم ما خيلي وقت است که وقت مردم را تلف کرديم و ما باي از انساني سخن بگوييم که اين انسان مي‌آيد و از اينجا رد مي‌شود. خدا رحمت کند يک خاطره از آيت الله حسن‌زاده دارم من ديدم بعضي از دوستان گفته بودند که سر درس گفتند که همه شما آدم‌هاي خوبي هستيد من هم از شما بهترم من مدرّس شما هستم معلم شما هستم پس از شما بهترم، ولي اين فايده ندارد. اگر من و شما رفتيم به يک روستايي به يک دهي، يک مسجد بود يک محراب هم داشت، من و شما دعوا نکرديم معلوم است که آنجا خوب هستيم اين است! اگر دعوايمان نشد معلوم است که آدم‌هاي خوبي هستيم.

الآن قصه اين است که ما عده‌اي از ما و معظم از ما فکر مي‌کنيم که هر چه که عبايمان را جمع کنيم و فاصله بگيريم بهتر است نه! خيلي از مسائل بدست ما حل مي‌شود به گفتن ما به بيان ما، ما بايد در صحنه باشيم و در صحنه يک روزي حضرت يونس(عليه السلام) از قومش فاصله گرفت گفت که مردم حرف مرا گوش نمي‌کنند خدا فرمود به تو چه که حرف تو را گوش نمي‌دهند تو بايد حرف خودت را بزني! به پيغمبرش فرمود آبرويش را بُرد ﴿وَ لاَ تَكُن كَصَاحِبِ الْحُوتِ﴾[5] صاحب حوت يعني اگر تکان بخوري تو را به دريا مي‌اندازيم! ﴿وَ لاَ تَكُن كَصَاحِبِ الْحُوتِ﴾، بايد در متن جامعه بود حرف زد و از اين حرف زدن نهراسيد و خيلي‌ها الآن حرف نمي‌زنند بيان نمي‌کنند مي‌دانند که باطل است حرف نمي‌زنند!

چه بيان شريفي است که آقاي علي بن ابيطالب در مستدرک نهج البلاغه دارد و حاج آقا در نماز جمعه، اين را خواندند که «النَّاسُ مِنْ خَوْفِ الذُّلِّ مُتَعَجِّلُوا الذُّلِّ»، مردم براي اينکه ذليل نشوند ذليل مي‌شوند! اين حرف چقدر شريف است! آقا بايد گفت حقائق را بايد گفت مسائل را بايد به مردم گفت و اين را هم بايد بدانيم ما اگر بخواهيم به حقيقت برسيم حقيقت در عالم دنيا از مجاز مي‌گذرد يعني بايد از مجاز بگذريم نه اينکه حالا مجاز است کنار بگذاريم! بايد از مجاز بگذريم چون خداي عالم مجاز را قنطره حقيقت دانسته است ما فکر مي‌کنيم که «المَجَازُ قَنْطَرَةُ الحَقِيقَة»، ما اين را کنار مي‌گذاريم و مستقيم به سراغ حقيقت مي‌رويم! اين يعني چه؟ بايد از مجاز بگذريم و همين‌جور دولا شدن و رکوع و سجود خودت را ببيني و آن را باور کني و از اينجا برسي به آنجا. اگر آن بوده که فرشته‌ها دارند اين کار را مي‌کنند و دائم دارند پيش خدا نماز مي‌خوانند! آن مهم نيست اين است که بايد در صحنه جامعه و اجتماع و بتواني اين کارهاي دنياي را انجام بدهيم آن ملاک است. «المَجَازُ قَنْطَرَةُ الحَقِيقَة» و خداي عالم سنّتش بر اين است در دنيا سنّتش بر اين است که انسان‌ها اگر بخواهند برسند از همين الفاظ و عبارت‌ها بايد برسند. الفاظ و عبارات که حقيقت نيست. ما اسفار را از اول تا آخرش بخوانيم، يک حقيقت در آن نيست همه‌اش مجاز است ولي براي اينکه به آن حقيقت برسيم بايد از اين عبور کنيم. اين راه است مثل اينکه شما حقيقتي مثل آب را بخواهيد به مردم نشان بدهيد. بايد بگوييم ماء و اين لفظ را بايد بکار ببريم و اين حرف را بايد بزنيم تا از اين راه به مردم حقيقت را نشان بدهيم.

در دنيايي زندگي مي‌کنيم در داري زيست مي‌کنيم که اين دار مجاز است و عالم دنيا مجاز است کلاً. دنيا کلاً مجاز است هيچ از حقيقت برخوردار نيست در روايات هست که اگر به اندازه سر سوزني از حقيقت برخوردار بود حقيقت که از بين نمي‌رود. اگر همه بساطش را خدا جمع مي‌کند ﴿يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُب‌﴾[6] همه را دارد جمع مي‌کند، براي اينکه حقيقت ندارد مجاز است اين قنطره را گذاشته شما بايد از اين طرف رد شويد و به آن طرف برويد. وقتي به آن طرف رفتيد ما اين را جمع مي‌کنيم تمام شد و رفت!

 

پرسش: ...

پاسخ: حقيقت را گفت به معناي اينکه هر وقت از ايشان سؤال کردند حتي اينها مي‌گفتند که «لَولا فَلانٌ لَهَلَکْتُ»[7] هر وقت از حضرت خواستند در مسائل داوري و اينها مخالفتي نکرد «في الجمله» بيعت آن‌چناني داشت اما از مردم فاصله نگرفته بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: آنجا خودشان فرمودند که اگر ما به دنبال اين باشيم مردم «حديث العهد» به اسلام هستند اگر ما اين حرکت را بخواهيم انجام بدهيم همه از هم مي‌پاشند. اينها قدرتي را بدست گرفته بودند که اين قدرت با حتي امثال سلمان و اباذر هم جمع نمي‌شد.

 

پرسش: ...

پاسخ: ولي همين آقا امام عسکري(عليه السلام) چون حالاتش را اخيراً خواندم در لشرگاه بزرگ شده و 28 سال عمرش بوده و همه‌اش در حال نوشتن نامه بوده وکيل مي‌فرستاده در آن لشرگاه! چرا؟

 

پرسش: ...

پاسخ: اظهار حق داشتند آن يک وقتي در زندان بوده يکي از مسائلي که باز قابل توجه است اين است که اين جذابيتي که معنويتي که گرايشي که به سمت اهل بيت(عليهم السلام) بوده هم جهت الهي داشته که ﴿فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ﴾[8] و هم به خاطر اين بود که اين سعايت‌هايي که مي‌شد سعايت يعني سخن‌چيني، اما سخن‌چيني پيش شاه و سلطان. به هر سخن‌چيني و نمّامي و بدگويي سعايت نمي‌گويند آن سعايت يکه پيش سلطان باشد و سلطان بر مبناي سعايت اقدام کند براي زدن کسي، اين است. لذا مي‌گويند: «السَّاعِي قَاتِلُ ثَلَاثَةٍ»؛ آن کسي که سعايت مي‌کند سه نفر را مي‌کُشد: «قَاتِلُ نَفْسِهِ وَ قَاتِلُ مَنْ يَسْعَى بِهِ وَ قَاتِلُ مَنْ يَسْعَى إِلَيْهِ».

چرا ابرهه خواست بيت الله را خراب کند؟ گفت يک جايي درست شده که بدون اينکه کمترين هزينه‌اي بشود اين‌جور ارزش دارد اين‌جور مردم مي‌آيند اين‌جور باشکوه به دور آن مي‌گردند من بايد اين را خراب بکنم! بيت الله که با کسي نجنگيد. اين افراد طاغوتي و مستبد که حاضر نيستند يک شخصيتي را که داراي معنويت است داراي جذابيت است گرايش مردمي دارد را ببينند! هر کاري مي‌کردند اين عباسيان مي‌ديدند که اينها تشکيلات دارند و اين همه پول مي‌دهند ولي همه به دنبال يک آدم زنداني هستند! اين قصه امام هادي(عليه السلام) اين قصه امام عسکري(عليه السلام) آن جذابيت بود و الا مي‌دانستند که از امام عسکري کاري که برنمي‌آيد نه لشکري دارد نه سلاحي دارد نه امکاناتي دارد نه پولي دارد مي‌دانستند که کاري از اينها برنمي‌آيد. اما يک انسان طاغوتي اين‌جوري است و اصلاً حاضر نيست ابرهه‌گونه حاضر نيست که جايگاهش را از دست بدهد و لذا اينها حرف مي‌زدند اينها درست است که در شرايط اين‌چناني بودند ولي حرف خودشان را مي‌زدند.

علي بن ابيطالب(عليهما السلام) هم لحظه‌اي نبود که حرف نزند! ولي واقعاً اينها ممنوع التصوير، ممنوع الملاقات، ممنوع الصوت بودند نمي‌گذاشتند به هر حال حاکميت وقتي که از اين طرف و آن طرف مي‌آمدند وقتي مجبور مي‌شدند مي‌گفتند علي بن ابيطالب بيايد مسئله را حل کند! وگرنه اجازه نمي‌دادند همه امکانات عليه اين قضايا بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: وقتي يک رسالت به عهده انسان نهاده شده است که انسان در مَجوَز و قنطره دنيا بايد باشد و حرکت داشته باشد و حرف بزند و کمالش را در سايه اين بداند وقتي اين مي‌آيد يک سلوک براي آدم مي‌آورد اين رسالت اين سلوک را مي‌آورد ولي اين سلوک خاص يک عده‌ ديگري نيست همه انسان مأمور هستند که از اين مَجوَز و عالم طبيعت بگذرند و گذر از عالم طبيعت يعني همين. شما براي اينکه اين‌گونه از معارف به جامعه منتقل شود چاره‌اي نداري که کتاب بنويسي و الفاظ را بياوري و عبارت‌ها را بياوري همين‌جور که ايشان الآن دارند مطرح مي‌کنند.

 

«و بعلم النفس و طريقها الي الآخرة و اتصالها بالملأ الأعلي» يکي ديگر از جهاتي که باعث تکميل نفس انساني خواهد شد همين اتصال به ملأ اعلي و به وسيله همين نفس آن چيزي که انسان را به ملأ اعلي مي‌رساند نفس است بايد به نفس توجه بکند. «و افتراق النفس عن وساقها و بعدها» وساق يعني آن چيزهايي که او را مثل کمربندي او را به خودش جذب مي‌کند و نگه مي‌دارد. «و بعدها عن الهيولي» هيولا همان عالم طبيعت است. «إذ بها» يعني به جهت اين دوري نفس از اين‌گونه مسائل است که «يتم لها الانطلاق عن مضايق الإمكان» انطلاق يعني آزاد شدن و رهايي يافتن از اين تعلقات. «و النجاة عن طوارق الحدثان[9] ‌ و الانغماس في بحار الملكوت و الانتظام في سلك سكان الجبروت» که اينها عبارت‌هايي خاصي است که معمولاً ساير برگان هم از اينها استفاده مي‌کنند.

آن کسي که بخوهد در دريا ملکوت سير کند بايد دو کار بکند: 1ـ همان‌طور که ديروز عرض کرديم ﴿وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتيلاً﴾، يک؛ 2ـ تعلق به عالم اله که زمينه‌ساز آن عالم است و الا بدون اين دو نمي‌شود. از آن طرف انقطاع تام، از اين طرف تعلق تام. لذا فرمود: «إذ بها يتم لها الانطلاق عن مضايق الإمکان و النجاة عن طوارق الحدثان» آن چيزي که در روزگار براي انسان عارض مي‌شود طوارق آنچه که عارض مي‌شود و از اتفاقات روزگار است «و الانغماس في بحار الملکوت» و منغمس شدن و رفتن در جهان ملکوت «و الانتظام في سلک سکان الجبروت» اگر انسان بخواهد در سلک ساکنان جبروت باشد بايد به نفس خودش برسد و نفس خود را از عالم طبيعت منقطع بکند «فيتخلص عن أسر الشهوات» از اسارت شهوات خودش را نجات بدهد «و التقلب في خبط العشوات» خبط يعني کج‌روي‌ها و انحرافات. عشوات هم يعني ظلمات و تاريکي‌ها و امثال ذلک. «فيتخلص النفس عن أسر الشهوات و التقلب في خبط العشوات و الانفعال عن آثار الحركات و قبول تحكم دورات السماوات» که در حقيقت به هر حال اين قصه هست که ما تا زماني که در عالم طبيعت زندگي مي‌کنيم و منفعل از آثار حرکات هستيم يعني طبيعت در ما اثر مي‌کند جهان ماده ما را متزلزل مي‌کند بايد خودمان را دور کنيم بايد آن‌قدر قدرت پيدا کنيم که منفعل از آثار حرکات نباشيم اين طبيعت‌ها است اين رفت و آمد‌ها هست اينها هست نبايد آدم را خسته بکند.

خيلي کار دشواري است! بعضي که امکان و شرايطشان خيلي سخت است آنها انصافاً خدا همه را کمک بکند و راه سختي است!

 

پرسش: ...

پاسخ: الآن اتفاقاً نگاه کنيد يک اتفاقي در همين عالم دارد مي‌افتد که اين دارد نشان مي‌دهد آن مسيري که خدا نشانه گرفته آن مسير حق است و آن اين است که ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم‌﴾، اين يک قاعده اجتماعي و سنت الهي است. الآن در همين دنيا برخي از کشورها هستند که رسيدن به اين منطق و استعدادهايشان را شکوفا کردند در بعضي از کشورها با هيچ اتفاقي هم نيافتده است زد و خوردي و دعوا و منازعاتي نيست ولي مردمش در صحنه‌اند.

 

پرسش: ...

پاسخ: اتفاقاً دين مي‌گويد که اين حرکت را شما داشته باشيد اين حرکتي که فاصله مي‌گيريم و تا يک چيزي به ما مي‌گويند مي‌رويم کنار و به تيريش قبا برمي‌خورد و فلان مي‌کنيم اين ديني نيست. دين مي‌گويد که تو يک مشتي خوردي، يک مشتي هم مي‌تواني بزني. يک حرکتي ديدي يک حرکت ديگري هم مي‌تواني داشته باشي. اگر دري را بستيم در ديگري را باز مي‌کنيم. شما خودتان را متوجه باشيد الآن همان‌طوري که فرموديد برخي از کشورها آنها عقلشان به لحاظ فهم مسائل به همين‌جا مي‌رسد همين بحث حقوق بشري برايشان مهم است کاري کردند که حاکمان من الآن در سوئد که رفتم اين سفير ما مي‌گفت که در قانون اساسي آنها آمده که اگر نصفه شب منظور شفافيت دارد شفافيتي که از اصول قانون اساسي شده، يعن ياگر حتي رئيس جمهورش مي‌خواست بيايد ايران گفت من هيچ جا نمي‌روم نه هتل مي‌روم نه پسته مي‌خواهم نه سوهان مي‌خواهم نه فرش مي‌خواهم چون اينجا که آمدم بايد به مردم خودم جواب بدهم که چه بردي و چه گرفتي؟ چقدر خرجت شده است؟ وقتي چنين جامعه‌اي باشد اين را چه کسي آورده است؟ همين را مي‌گويد که اگر مي‌خواهي به اينجا برسي بايد در صحنه بايستيد! ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم‌﴾، از آن طرف تصريح کرد که من کاري نمي‌کنم شما از من انتظار داشته باشيد که من يک نفر را بفرستم که اين کار را انجام بدهد؟ نه! من راه را به شما نشان مي‌دهم بايستيد و مقاومت کنيد!

 

پرسش: ...

پاسخ: همين است اين مسيري است که ما متأسفانه الآن از آن فاصله مي‌گيريم ﴿إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم‌﴾، چقدر از ما، من معتقدم هستيم که خود همين حوزه مثلاً مي‌تواند صد تا کار بکند ده تا کارش را هم نمي‌تواند. حوزويان و بزرگان و امثال ذلک گفتند همه در خلوت خودشان پچ‌پچ مي‌کنند ولي اظهاراتشان فلان است! بيايند حق را روشن بيان کنند خداي ناکرده براساس درگيري و دعوا و منازعات نه! روشن بگويند که اين اين‌جوري است اين مطلب حق است آن کاري که در آنجا انجام مي‌شود درست است آن کاري که مي‌کنيد درست نيست! آنجا تشويق مي‌کنيم آفرين، بارک الله! خدا به شما خير بده. اينجا اين کار درست نيست اين برخوردها درست نيست. پس بايد بگويند! وقتي نگويند و نگويند و نگويند، يک عده‌اي واقعاً فکر مي‌کنند که اينها حق‌اند!

 


[1] سوره قم، آيه 50.
[2] ديوان حافظ، غزليات، غزل111.
[3] سوره ملک، آيه3.
[4] . الوثاق بالفتح و الكسر ما يشد به من قيد و حبل و نحوهما.
[7] تفسير نور الثقلين، ج2، ص476.
[9] . الطارقة مؤنث الطارق و هو الآتي ليلا و أيضا الطارقة الداهية و الجمع طوارق- حدثان الدهر نوائبه‌.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo