< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/02/26

بسم الله الرحمن الرحیم

 


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 75و76

 

﴿مَا المَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلاَنِ الطَّعَامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآيَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّي يُؤْفَكُونَ﴾ (۷۵) ﴿قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللّهِ مَا لاَ يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً وَلاَ نَفْعاً وَاللّهُ هُوَ السَّمِيعُ العَلِيمُ﴾ (۷۶)

نظر قرآن درباره افراد تسليم شده به حس و طبيعت

در مسئله شناخت هر چه به حس نزديك‌تر باشد بهتر شناخته مي‌شود؛ كسي كه اُنسش با عالم طبيعت است با محسوسات اُنس بهتري دارد و آنها را بيشتر درك مي‌كند و كسي که به معقولات مأنوس‌تر است اُنسش به امور مجرد بيشتر است و آنها را بهتر درك مي‌كند و كسي كه به طبيعت فرو رفته باشد معارف ماوراي طبيعي براي او قابل هضم نيست و چون آنها را درك نمي‌كند يا آنها را انكار مي‌كند، يا آنها را خرافات مي‌داند و يا بر فرضي كه آنها را بپذيرد براي آنها حرمت و ارزشي قائل نيست و همان علوم طبيعي و حسّيِ خود را عزيز و گرامي مي‌شمارد. قرآن كريم نوع كساني كه به حس و طبيعت تن در دادند و درك آنها از محدودهٴ محسوسات و طبيعيات نگذشت از آنها سخن به ميان مي‌آورد و اينكه آنها علوم حسي را محور فخر مي‌شمارند و براي همان ارزش قائل‌اند و براي ما اَداي آن حرمت و ارجي قائل نيستند آنها را هم ذكر مي‌كند. بعد راه تفهميم معارف را هم به سوي اينها باز مي‌كند؛ عده‌اي كه اين راه را طي كردند و طي مي‌كنند و بعضي از مسايل ماوراي طبيعي را درك مي‌كنند از آنها حق‌شناسي مي‌كند و آنها كه متحجر و جامدند و حاضر نيستند اين راه را طي كنند و از محسوس به معقول سفر كنند از آنها هم با نكوهش ياد مي‌كند. در سورهٴ مباركهٴ «نجم» آيهٴ 29 و سي فرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّي عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَأَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبيلِهِ وَهُوَأَعْلَمُ بِمَنِ اهْتَدي﴾؛ از اينها رو برگردان! اينها كه جز دنيا چيزي را طلب نمي‌كنند براي اين است كه مبلغِ علمي اينها همين قدر است. ارادهٴ اينها را معرفت اينها تنظيم مي‌كند و معرفت اينها از طبيعت نمي‌گذرد، پس مراد اينها هم عمر طبيعي است.

ارادت داشتن انسانها نسبت به معلومات خود

معلومِ هر كسي مراد او است و انسان به معلومات خود ارادت مي‌ورزد و مريد معلوم خودش است چه بخواهد چه نخواهد، چه بداند چه نداند. اگر معلوم كسي محدود بود مرادِ او هم محدود است و همواره انسان به معلومات خود ارادت مي‌ورزد و مريد معلومات خود است و اگر كسي بيش از دنيا را نشناخت و درك نكرد بيش از دنيا را هم اراده نمي‌كند؛ فرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّي عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾. اينكه فرمود اعراض بكن، نه يعني اينها را رها بكن و با اينها سخن نگو و اينها را هدايت نكن، بلکه يعني اينها براي تو مهم نباشند اما هَجر جميل داشته باش. نوع مواردي كه ذات اقدس الهي دستور به هَجر مي‌دهد دستور به اِعراض مي‌دهد مي‌فرمايد:

تبيين«هجر جميل»در آيه شريفه

﴿وَاهْجُرْهُمْ هَجْراً جَميلاً﴾.[1] هَجر جميل معنايش اين است كه اينها را در جانت جا نده و با اينها در حد يك انسان متوسط يا ضعيف رفتار بكن؛ اما ترك نكن و روي اينها خيلي سرمايه‌گذاري نكن و در حدِّ ﴿مَعْذِرَةً إِلي رَبِّكُمْ﴾[2] با اينها سخن بگو و در حدِّ اتمام حجت با اينها سخن بگو. اينها را رها نكن اما اينها را به دل هم نپذير که اين مي‌شود هَجر جميل. هيچ كس موظف نيست که افراد جاهل را ترك كند، بلکه بايد هَجر جميل بكند، براي اينكه او احتياج به هدايت دارد؛ اما اينکه وقتهاي اساسي را براي او ثبت بكند و جلسات خصوصي را براي آنها تنظيم بكند اين‌چنين نيست و همان مقداري كه اتمام حجت بشود كافي است (اين يك مطلب).

علوم فاني و غير فاني

فرمود که اينها نه تنها خوشحال به طبيعت‌اند بلكه از ماوراي طبيعي هم رو برگردانند و وحي را ناچيز تلقي مي‌كنند؛ در سورهٴ مباركهٴ «غافر» آيهٴ 83 مي‌فرمايد: ﴿فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾، همين علمي است كه از طبيعت بيرون نمي‌رود؛ كسي كه علوم تجربي را خوب مي‌داند و حتي طب را خوب مي‌داند، آسمان‌شناس است، ستاره‌شناس است، بحر‌شناس است، اختر‌شناس است و كيهان‌شناس است که اين امور از طبيعت و دنيا نمي‌گذرد و اگر كسي از عمق دريا تا اوج كهكشانها را بداند و از ماوراي طبيعت بهره‌اي نداشته باشد مبلغِ علمي او ناچيز است، براي اينكه كل دنيا نسبت به ماوراي طبيعت اصلاً قابل قياس نيست و كحلقةٍ في فلات است. اگر خود معلوم روزي بساطش برچيده بشود چنين علمي هم روزي فرا مي‌رسد كه بساطش برچيده مي‌شود. اگر كسي تمام تلاشهاي عمرش و كوششهاي عمرش را در اين راه مصروف كرد كه ستاره را بشناسد، رشته خوبي است؛ اما ﴿إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ﴾[3] که اگر معلوم او رخت بربست علمي نمي‌ماند يا اگر كسي دربارهٴ زمين و كرويت زمين و محيط زمين و قطر زمين و شعاع زمين و رابطه زمين با كرات نزديك و دور دانشهاي فراواني انبوه كرده است و روزي فرا برسد كه ﴿وَاْلأَرْضُ جَميعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ﴾ چه اينكه ﴿وَالسَّماواتُ مَطْوِيّاتٌ بِيَمينِهِ﴾[4] که كلِّ اين معلومها رخت برمي‌بندد، آن وقت اين علوم هم رخت برمي‌بندد، آن‌گاه انسان مي‌شود تُهي؛ ولي اگر يك معلومي تهيه كرد كه از بين رفتني نيست، چنين علمي همواره زنده و شكوفا است و مظهر «هو الحيِّ الذي لا يَموت»[5] است. در سوره «نجم» فرمود: ﴿فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلّي عَنْ ذِكْرِنا وَلَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا ٭ ذلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّ رَبَّكَ هُوَأَعْلَمُ﴾[6]

تفسير قرآن درباره انسانهاي بيخرد

و در سورهٴ «غافر» فرمود: اينها در اثر غفلتشان به همين مبلغ كم خوشحال‌اند و وقتي انبياء مي‌آيند معارف الهي را به اينها عرضه مي‌كنند ﴿فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾[7] ، چرا؟ چون بيش از اين درك نمي‌كنند وناگزير به بيش از اين ارادت نمي‌ورزند. دربارهٴ بعضي از مسايل كه به جبر و تفويض و قضا و قدر و مانند آن برمي‌گردد در سورهٴ مباركهٴ «نساء» قبلاً ملاحظه فرموديد كه بحثش گذشت خداوند دربارهٴ اينها چه تعبيري دارد! آيهٴ 78 سورهٴ مباركهٴ «نساء» اين بود که فرمود: اگر اينها حسنه‌اي به اينها برسد از خود مي‌دانند و اگر سيئه‌اي به اينها برسد به تو اسناد مي‌دهند: ﴿وَإِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللّهِ وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلُّ مِنْ عِنْدِ اللّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً﴾؛ اينها چرا هيچ چيز نمي‌فهمند؟ اين نكرهٴ در سياق نفي نشان مي‌دهد كه اينها از اين معارف هيچ خبري ندارند. الآن شما در دنياهاي صنعتي پيشرفته مثل ژاپن وقتي برويد مي‌بينيد که در مسايل اعتقادي و معارف اينها خيلي نازل‌اند و در حدِّ يك فال زندگي مي‌كنند و هنوز هم كه هنوز است آن بت‌پرستيهاي جاهليتِ كُهَن در چين و در ژاپن است. اينها از نظر صنعت خيلي پيشرفته‌اند؛ اما شما دربارهٴ بهشت و جهنم و وحدت اطلاقيِ حق و صفات خدا عين ذات است اينها را براي آنها مطرح كنيد به هيچ وجه براي اينها قابل درك نيست. اين مسايلي كه در حوزه‌ها به لطف الهي پر فروغ است براي آنها جزء معماهاي لاينحلّ است. آنها قضا و قدر را درك نمي‌كنند و به فالگيري رومي‌آورند. بسياري از بخشهاي اروپايي هم همينطور است؛ اينكه در صنعت پيشرفت كرد ﴿فَرِحُ بِما عِنْدَهُ مِنَ الْعِلْمِ﴾ يا ﴿ذلِكَ مَبْلَغُهُ مِنَ الْعِلْمِ﴾به جاي معارف توحيدي به فال پناه مي‌برد يا به بت پناه مي‌برد. اين قسمتهاي وسيع خاورميانه بتها برچيده شد؛ اما آن خاور دور، چين يا بخشي از ژاپن هنوز بت‌پرستي است، بت‌پرستي به معناي واقعي است؛ يعني اين سنگهاي تراشيدهٴ هجده متري الآن هم معبود اينها است، در هند هم است. اگر كسي اين معارف براي او تبيين نشود و با حسّ و طبيعت سر و كار داشته باشد اگر هم به خدايي معتقد است خدايي طلب مي‌كند كه محسوس باشد.

ابتلاي بنياسرائيل به تثليث

بني‌اسرائيل به موساي كليم با مشاهدهٴ همهٴ آن معجزات پيشنهاد {رؤيت خدا} را دادند؛ وقتي اينها از دريا گذشتند و بدون اينكه تر بشوند از دريا گذشتند؛ يعني آبها كنار رفت و بستر خاكي بحر پيدا شد و اينها ﴿فَاضْرِبْ لَهُمْ طَريقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً﴾[8] نه تنها غرق نشدند تر هم نشدند و اين معجزه را ديدند. فرمود که اينها بايد از محيط خشك بگذرند و نه تنها آبهاي رفته برود و آبهاي نيامده نيايد، اين بستر هم بايد خشك بشود كه پايشان تر نشود، يك راه خشكي بود نه فقط يك راه خاكي به اينها داد. موساي کليم سه تا كار كرد: آن آبها را كه مي‌خواستند بروند به سرعت فرستاد، آن آبهايي كه مي‌خواستند بيايند به سرعت جلوي آنها را گرفت، كف دريا هم خشكِ خشك شد و اينها پايشان تر نشد و رفتند. همين كه اينها رفتند و فراعنه رسيدند ﴿فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ﴾؛[9] آن آبهايي كه بنا بود بيايد حالا آمد و اين سَدّي كه با اشارهٴ موساي كليم جلوي اين آب را گرفت حالا باز شد: ﴿فَغَشِيَهُمْ مِنَ الْيَمِّ ما غَشِيَهُمْ﴾. اين معجزه را ديدند؛ اما همين كه مقداري گذشتند و ديدند که يك عده دارند بتي را مي‌پرستند گفتند: ﴿يا مُوسَي اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ﴾؛[10] يك خداي ديدني بيار كه ما هم ببينيم و او را بپرستيم! همان فكر اليوم در چين هم است، در بخشي از هند هم است و در بسياري از مناطق ژاپن هم است. وقتي معارف الهي به آنها عرضه مي‌شود «يفرحون بما عندهم من العلم». الآن هم همين‌طور است و شما غرق در نعمتيد؛ منتها اگر بيرون سفر بكنيد مي‌بينيد كه آنها در چه آلودگي به سر مي‌برند؟ اينها را قرآن كريم افاضه كرد و اهل‌بيت (عليهم السلام) كه ثاني اثنينِ قرآن كريم‌اند و ثَقَل اصغرند اين را تبيين كردند. در همين آيهٴ محل بحث يعني سورهٴ مباركهٴ «مائده» خدا مي‌فرمايد كه نه تنها مشركين از آن معارف نغز توحيدي طَرفي نبستند اهل كتاب هم هنوز نتوانستند آن توحيد ناب را درك كنند و به دام تثليث افتادند. فرمود که ما آيات الهي را بيان كرديم، وضع عيسي را شرح داديم و وضع مادرش را شرح داديم و اينها انسانهاي خوبي‌اند و در حدّ پيغمبرند يا در حدِّ ولي‌الله‌اند، اينها الوهيت ندارند. فرمود که ببين ما چگونه مسئله را در سطح نازل تنزل داديم و به اينها تفهيم كرديم اما مع‌ذلك نمي‌فهمند: ﴿انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ اْلآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّي يُؤْفَكُونَ﴾؛ ببين ما حرف را تا چه اندازه پايين آورديم ولي مع‌ذلك نمي‌فهمند؟ اين است كه ذات اقدس الهي براي اينكه به بشر بفهماند که تو محتاج به غير محتاجي، نه فقط محتاجي؛ بشر محتاج نيست، بشر محتاج به غير محتاج است، اگر اين را درك نكرد سفيه است.

بيان کلام نوراني امام سجاد(ع)درباره انسان سفيه

شما در بيانات نوراني امام سجاد (سلام الله عليه) در صحيفهٴ سجاديه مي‌بينيد که محتاج اگر از محتاج چيز بخواهد سفيه است: «طلبُ المحتاج إلى المحتاج سفَهٌ مِن رأيه و ضلَّةٌ مِن عقله».[11] خيلي از موارد است كه انسان خود را خردمند و فرزانه مي‌پندارد و بعد ﴿يومَ ‌الحساب﴾[12] معلوم مي‌شود كه در صف سُفَهاست. فرمود که اگر محتاج از محتاج چيز بخواهد سفيه و گمراه است. اين دعا است؛ منتها دعا براي درك توحيدِ ناب است. همهٴ اين دعاهاي صحيفهٴ سجاديه كه براي آمرزش گناه و سعهٴ رزق و امثال ذلك نيست، بسياري از مآثر بلند صحيفه سجاديه دعاي توحيد است: «طلبُ المحتاج إلى المحتاج سفهٌ مِن رأية وضلّةٌ مِن عقلِه».[13] بنابراين انسان محتاج نيست تا بگويد که من از هر راهي نيازم را برطرف مي‌كنم، بلكه محتاج به بي‌نياز است؛ يعني ﴿أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللّهِ﴾[14] است. صرف اينكه انسان درك بكند که محتاج است و نداند که محتاج كيست، همان سفاهت و ضلالت را به همراه دارد و اگر درك كرد که محتاج به الله است راحت است: ﴿أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللّهِ﴾.

وادار کردن علم توحيد به امورات صحيح

كل اينها را انسان برابر همان علم انجام مي دهد و اينها را مظاهر حق مي‌داند و ديگر از اين طرف كه به ما نگفتند كه هر وقت صنايع و حِرَفي آمده است «فرحوا بما عندهم من العلوم الحوزوية»؟! بلكه از آن طرف گفتند. از اين طرف به ما گفتند که اگر داوود پيغمبر است بايد سازنده باشد و صنعتگر باشد: ﴿وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ﴾[15] و اگر سليمان است به او دستور داديم كه معماري را به ديگران بياموزاند و هكذا و هكذا از اين طرف انبيا هرگز به علوم توحيدي اكتفا نكردند و﴿فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾[16] نبود كه بگويند بس است، آنها به علوم مادي بسنده كردند و گفتند بس است وگرنه انبيا آمدند گفتند که برويد به سراغ كار و اوّل كسي كه پيشگام بود در كارِ خود انبيا بودند و صنايع را عرضه كردند؛ منتها صنعتهاي دفاعي نه صنعتهاي تخريبي. قرآن كريم فرآيند صنعتي انبيا را ذكر مي‌كند و مي‌بينيد که وسايل آدم كشي را اينها نساختند مگر در حدِّ ضرورت. آهن را ذات اقدس الهي به دست داوود پيغمبر (علي نبينا و آله و عليه السلام) نرم كرد: ﴿وَأَلَنّا لَهُ الْحَديدَ﴾؛[17] اما همين خدايي كه ُمليِّن حديد بود به داوود فرمود: شمشير و دِشنه و تير و خنجر نساز، زره بباف[18] تا وسيلهٴ دفاعي باشد نه خنجر و دشنه و تير که آن در حدِّ ضرورت است؛ هم اصل صنعت است و هم براي صيانت انسانها است. آنها چون آن معارف را ندارند وسايل دفاعيشان اندك است و وسايل تخريبي‌شان زياد: ﴿فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ﴾.[19] انبياء آمدند صنعت را ارائه كردند؛ منتها صنعتهاي دفاعي نه صنعتهاي تخريبي؛ سليمان اين كار را كرد، داوود اين كار را كرد و انبياي ديگر اين كار را كردند. اينها نگفتند که علم توحيد براي ما كافي است، بلکه گفتند علم توحيد ما را وادار مي‌كند به كار صحيح كردن نه به بيكار بودن و چون اين‌چنين است ذات اقدس الهي مي‌فرمايد كه اينها در علوم مادي مبلغي دارند و به همين خوشحال‌اند و در معارف ﴿لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً﴾[20] و ﴿انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ اْلآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنّي يُؤْفَكُونَ﴾، آن‌گاه وقتي بخواهد اين مسايل را تبيين كند مي‌فرمايد که انسان به محتاج خداست، محتاج است نه اصل احتياج، بلكه احتياج الي‌الله مطرح است (اين يك)، الله هم واحد است و شريك‌بردار نيست (اين دو)، وحدتش هم وحدت قاهره است. مي‌بينيد که

دليل قرار گرفتن واژه«قهار»در کنار«قادر»در قرآن

در قرآن كريم شش بار كلمهٴ قهار آمده و هيچ‌گاه اين قهار در كنار قادر قرار نگرفت، چون اگر قهر به معناي جبر، به معناي قلدري، به معناي زورگويي، به معناي توانمندي و امثال ذلك بود بايد در كنار قادر قرار مي‌گرفت. در تمام اين موارد شش‌گانه‌اي كه كلمهٴ قهار در قرآن كريم بكار رفت در هيچ جا وصف قدير يا قادر قرار نگرفت و در همه جا وصف واحد قرار گرفت، او واحد قهار است. چه تناسبي بين وحدت و قهراست؟ قهر با قدرت هماهنگ است نه با وحدت! فرمود: ﴿وَبَرَزُوا لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ﴾،[21] ﴿لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّارِ﴾[22] که در همهٴ موارد قهار وصف واحد است نه وصف قادر؛ يعني وحدت او قاهر است؛ يعني جا براي غير نمي‌گذارد؛ يعني ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾.[23] لذا اگر كسي وحدت را درك كند كه وحدتِ خدا وحدتِ قاهره است، آن‌گاه مسئلهٴ شرك امتناع ذاتي دارد نه امتناع وقوعي، نه اينكه اگر دو تا خدا باشند مشكل در عالم پيش مي‌آيد، اصلاً دو تا خدا محال است نه اينكه امتناع وقوعي دارد كه مثلاً اوضاع به هم مي‌خورد، اين‌چنين نيست. اگر خدا وحدتش وحدت بيكران است و بيكران تا بيكران اوست، پس جا براي غير نمي‌گذارد. فرضِ خداي ثاني فرضي است مستحيل، چون خود اين فرض يك محدودهٴ هستي است كه آن واحد قاهر اين فرض و فارض همه را در زير مجموعه خود نگه مي‌دارد. اين است كه اصرار قرآن كريم بر اين است كه ذات اقدس الهي واحد قهار است و در قيامت همين اسم ظهور مي‌كند و مجموع وحدت قاهره از او به عنوان احديّت ياد مي‌شود كه ﴿قُلْ هُوَاللّهُ أَحَدٌ﴾.[24] اينها بعضي از بحثهايي است كه مربوط به آيات قرآن كريم است که اين آيات بر همهٴ مسلمانها عرضه مي‌شد: «آناءِ اللَّيْلِ وَأَطْرافَ النَّهارِ»؛ ولي چرا آنها مثل يك خطبه از خطبه‌هاي نهج‌البلاغهٴ حضرت امير نداشتند؟ آنها هم درك مي‌كردند اين قرآن را؛ ولي گرفتار وحدت عددي بودند

محدود کردن حق تعالي با وحدت عددي

بسياري از متكلمين حتي از خواص و گاهي هم در بين حكما ممكن است كسي پيدا بشود كه وحدت خدا را وحدت عددي بداند! اما آنها كه هم در خدمت قرآن‌اند و هم در خدمت كلمات اهل‌بيت (عليهم الصلاة و عليهم السلام)، مي‌دانند که وحدت خدا وحدت بيكران تا بيكران است. شما كلمات نوراني حضرت امير در نهج‌البلاغه را كه ملاحظه مي‌فرماييد مي‌بينيد که تكيه‌گاه اصلي اين كلمات و خُطَب نامحدود بودن خداست؛ يعني وحدت او وحدت عددي نيست؛ در اوّلين خطبه نهج‌البلاغه آنجا كه مي‌فرمايد: «اولُ الدين معرفتُه و كمالُ معرفتِه التصديقُ به و كمالُ التصديق به توحيدُه و كمالُ توحيده الاخلاصُ له» آن‌گاه برهان اقامه مي‌كند و مي‌فرمايد كه «و كمالُ الاخلاص له نفيُ الصفات عنه لشهادة كلِّ صفةٍ انَّها غير الموصوف و شهادةِ كل مَوصوف أنه غيرُ الصفة» و آن‌گاه به صورت يك قياس مركب مي‌فرمايد: «فَمن وَصَفَ الله سبحانه فَقَد قَرَنَهُ»؛ اگر كسي براي خدا وصفي قايل باشد يعني وصف زائد بر ذات براي اينكه فرمود که اگر صفت زائد بر ذات باشد و موصوف غير از صفت باشد؛ هم موصوف شهادت مي‌دهد كه غير از وصف است و هم وصف شهادت مي‌دهد كه غير از موصوف است. صفتي كه زائد بر ذات است هر دو شاهدند و شهادتهاي اينها عادلانه است كه غير هم‌اند؛ هم شهادت وصف شهادت عادلانه است و هم شهادت موصوف، اگر صفت زائد بر ذات باشد، لذا فرمود: «فمَن وَصَفَ الله سبحانه فقد قَرَنَهُ و مَن قَرَنَهُ فقد ثَنّاه و مَن ثَنّاه فقد جزَّأَه ومَن جزَّأه فقد جَهِلَه و مَن جَهِلَه فقد اَشار اليه و مَن اَشار اليه فقد حَدَّه و مَن حَدَّه فقد عَدَّه» که اين آخرين تالي فاسد است. اگر خدا محدود باشد وحدتش عددي است و عدد براي چيزي است كه تحت كمّ در بيايد و قابل قسمت باشد و مانند آن. اين آخرين تالي فاسد اين جمله‌هاي به صورت قياس مركب است و خدا عددپذير نيست (اين در خطبهٴ اوّل) در خطبهٴ 65 آنجا هم مي‌فرمايد كه «الحمدلله الذي لم تَسبِق له حالٌ حالاً، فيكونَ اولاً قبلَ أن يكونَ آخراً، و يكونَ ظاهراً قبلَ أن يكونَ باطناً»، آن‌گاه فرمود: «كلُّ مسمّيً بالوحدة غيرَه قليلٌ»؛ هر واحدي غير از خدا كم است، چون وحدت آنها يا وحدت عددي است يا وحدت نوعي است يا وحدت صنفي است يا وحدت جنسي است و در هرصورت در قبالش يك نوع ديگر و يك جنس ديگر است يا عدد ديگر است. خدا واحدي است كه كم نيست، اندك نيست، قليل نيست چون همه جا حضور دارد. آن‌گاه فرمود: «كلُّ ظاهرٍ غيرَه باطنٌ و كلُّ باطنٍ غيرَه غيرُ ظاهر»؛ اگر چيزي ظاهر بود در حقيقت باطن است و ظاهر ديگري است و اگر چيزي باطن بود ديگر ظهوري ندارد، چون ظهور براي حق تعالي است.

در خطبهٴ 152 آنجا مي‌فرمايد كه اوايل خطبه «والحادِّ والمحدودِ والرّبِّ والمربوبِ الأحَدِ لا بِلا تأويلِ عددٍ والخالقِ لا بِمعني حَرَكةٍ و نَصَبٍ»؛ خداوند اَحَد است اما اين‌چنين نيست كه وحدتش عددي باشد كه ثاني در مقابلش باشد و فرض داشته باشد. اگر وحدت او نامحدود است و وحدت غير عددي است و بيكران است، فرضش محال است و فرض ثاني محال است نه اينکه آن مفروض محال باشد. انسان اگر بيكران را فرض كرد در اين بيكران غرق مي‌شود و ديگر بيرون از او چيزي را نمي‌بيند تا او را فرض بكند و حتي خود فرض و فارض هم زيرمجموعهٴ اين امر غيرمتناهي قرار مي‌گيرد. در خطبهٴ 163 هم مشابه اين مضمون آمده است؛ اوايل خطبه اين است كه «ليسَ لِأوّلِيَّتِه ابتِداءٌ ولا لِأزلِيَّتِه انقضاءٌ هو الاولُ و لم يَزَل والباقي بلا أجلٍ ...حدَّ الاشياء عندَ خلقِهَ لها إبانةً له مِن شَبَهِها» و بعد فرمود: «لا تُقدِّرُه الاوهام بالحدود والحَرَكات ولا بالجَوارح والأدوات لا يقال له مَتى ولا يُضرَبُ له أمد»؛ مدت و اَمَد و حدّ و كَران براي ذات اقدس الهي فرض ندارد تا اينكه در بند هفتِ اين خطبهٴ 163 مي‌فرمايد: «قبلَ كلِّ غايةٍ و مدَّةٌ و كلِّ احصاءٍ وعِدَّة تعالي عما يَنَحلُه المحُدِّدونَ مِن صفات الأَقدار»؛ منزه است از آنچه را كه تحديد كننده‌ها او را به آن محدود مي‌كنند، لذا به هيچ كسي اجازه نداد كه او را وصف كند: ﴿سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ﴾؛[25] هيچ كسي هم حق ندارد خدا را وصف بكند مگر به آنچه را كه خدا خودش آنها را آموخت. فقط يك گروه را در قرآن كريم استثنا كرد و آن مخلَصون‌اند[26] نه مخلِصون و تازه مخلِصون هم حق وصف الهي را ندارند، مخلَص فقط اجازهٴ وصف خدا را دارد. آن هم براي آن است که «كنتُ ... لسانَه الذي يَنطِقُ به»؛[27] با لسان الهي اينها وصف مي‌كنند نه با لسان خودشان و در حقيقت واصف خود خداست وگرنه ديگران حق وصف ندارند. اين بهترين فخر و كمالي است كه قرآن كريم براي بندگان مخلَص ياد كرده است. در خطبه 186 هم كه آغاز خطبه اين است:

فرق واحديت خدا با واحد بودن انسانها

«ما وحّدَه مَن كيَّفَه ولا حقيقَتَه اصابَ مَن مثَّلَه ولا ايّاه عَنَي مَن شبَّهَه و لا صمَدَه مَن اشار اليه و توهَّمَه» در بند پنجم اين خطبه فرمود: «لا يُشمَلُ بحدٍّ و لا يُحسَبُ بعدٍّ»؛ او با حدّ و عدد مشمول و محسوب نيست، پس مي‌شود غير متناهي. اگر وحدتش غير متناهي شد در حال واحد، در زمان واحد، در مكان واحد و در حالي كه منزه از زمان و مكان است هم ثالث اثنين است نه ثالث ثلاثه و هم رابع ثلاثه است نه رابع اربعه و هم خامس اربعه است نه خامس خمسه و هم سادس خمسه است نه سادس سته و هكذا. بر خلاف اعداد ديگر و اشياي ديگر؛ اشياي ديگر در حالي كه با دو تا هستند ثالث آنها هستند و اما ديگر رابع اربعه نيستند، اگر ارتباطشان را از اينها قطع كرديم و با چيز ديگر سنجيديم آن وقت رابع آنها هستند؛ يعني رابع اربعه مي‌شوند و ثالث ثلاثه مي‌شوند؛ اما در دو زمان. بنابراين دو فرق است: يكي اينكه خدا ثالث ثلاثه نيست رابع ثلاثه است و يكي اينكه در همان حال و در همان زماني كه رابع ثلاثه است خامس اربعه هم است، سادس خمسه هم است و هكذا جميع نِصَب را دارد، چون ﴿هُوَمَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ﴾[28] و ديگران اين‌چنين نيستند و ديگران در حين واحد و در زمان واحد فقط يكي از اينها را دارند. دوم اينكه خدا كه اينها را دارد رابع ثلاثه است ثالث ثلاثه نيست؛ ولي ديگران اگر با ثلاثه بودند رابع اربعه هستند و رابع ثلاثه نيستند. اين دو فرق اساسي است و منشأ‌ش هم نامحدود بودن ذات اقدس الهي است و اين نامحدود بودن همان است كه ذات اقدس الهي از آنها به عنوان وحدت قاهره ياد مي‌كند. بخشي از اين روايت توحيد مرحوم صدوق (رضوان الله عليه) است كه قبل از نهج‌البلاغه نوشته شده است.

تبيين معناي توحيد در بحبوهه جنگ جمل

اين روايت نوراني هم در توحيد مرحوم صدوق است كه در اثناي جنگ جمل كسي از حضرت امير سؤال كرده است كه خدا واحد است يعني چه؟ بعضي از اصحاب به اين سائل گفتند که الآن و در اين بحبوحهٴ نائرهٴ جنگ جا براي سؤال علمي نيست! حضرت طبق نقلي كه توحيد صدوق در توحيدش دارد فرمود: اصلاً ما براي همينها داريم مي‌جنگيم، چرا اينجا جاي سؤال نيست؟ در همان جبههٴ جنگ جمل توحيد را برايش معنا كرد و فرمود: وحدت چهار قسم است که دو قسمش جزء صفات سلبي حق تعالي است و دو قسمش جزء صفات ثبوتي حق تعالي است[29] ؛ اگر وحدت منظورتان وحدت عددي است؛ نظير اينكه زيد يك نفر است، عمرو يك نفر است و بكر يك نفر است كه ثاني اثنين دارند خدا اين‌چنين وحدتي ندارد و اگر منظور وحدت نوعي يا جنسي است باز خدا منزه از آن است كه يك نوعِ واحد باشد در قبال انواع ديگر يا جنس واحد باشد در قبال اجناس ديگر؛ اما اگر وحدت به اين معنا كه ﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾[30] باشد بله، وحدت حقهٴ حقيقيه است و البته خدا واحد است و﴿لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ﴾. خدا واحد است يعني بسيط است و يكتا است و جزء ندارد و قابل تجزيهٴ دروني نيست به هيچ وجه از اجزاء؛ مثلاً ماده و صورت، جنس و فصل، وجود و ماهيت، شيء به شيء و به هر نحوي كه علم بشر پيشرفت را درك كرد، حتي آن مقداري كه هنوز علم بشر پيشرفت نكرده و درك نكرد به طوري كه واجب تجزيه مي‌شود به دو جزء، اين‌چنين نيست. پس او واحد است يعني «لا جزء له» و اين صحيح است. واحد است يعني ﴿لا شريك له﴾[31] اين صحيح است؛ هم يگانه است و هم يكتا، او تا ندارد و دو تا، سه تا، چهار تا اين‌چنين نيست؛ هم يگانه است ﴿لا شريك له﴾ و هم احد است و تا ندارد و جزء ندارد؛ اما وحدت عددي در قبال اعداد ديگر يا وحدت صنفي و نوعي در قبال اصناف و انواع و اجسام ديگر اينها از صفات سلبيهٴ اوست. اين معاني چهارگانه را وجود مبارك حضرت امير (سلام الله عليه) در آن جبههٴ جنگ جمل بيان كردند.

خلاصه مباحث توحيدي

فتحصل كه توحيد از بهترين رهآورد انبيا است و از بهترين ر‌هآورد وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) است. مسيحيت اگر حرف عيساي مسيح را گوش مي‌دادند آنها هم همين حرف را مي‌فهميدند؛ منتها مقداري نازل‌تر و به دام تثليث نمي‌افتادند. وقتي مسيحيت با داشتن وحي و كتاب آسماني و پيغمبر نتواند آن وحدت حقهٴ حقيقيه و مطلقه را درك كند و به دام تثليث بيافتد، ديگراني كه مشرك‌اند حسابشان روشن است؛ آنها وقتي كه شنيدند: «لاَ إِلهَ إِلاَّ اللَّهُ» گفتند که اين يك چيز تعجبي است: ﴿أَجَعَلَ اْلآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ﴾؛[32] يك چيز تعجب‌آوري است، آيا اين همه آلهه نيستند و فقط يك عدد است؟ اينها خيال مي‌كردند كه هر چه بيشتر باشد بهتر است و خيال مي‌كردند كه وحدت خدا هم وحدت عددي است؛ مثلاً سيصد تا بت نه بلکه يك عدد باشد وآن يك دانه را هم خيال مي کردند که در مقابل اين سيصد تا است: ﴿أَ جَعَلَ اْلآلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ﴾،[33] غافل از اينكه همهٴ موجودات مَظهر همان يك دانه‌اي هستند كه ﴿اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ وَهُوَالْواحِدُ الْقَهّارُ﴾[34] .

«والحمد لله رب العالمين»


[1] ـ سورهٴ مزمل، آيهٴ ١٠.
[2] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ ١٦٤.
[3] ـ سورهٴ تكوير، آيهٴ ١.
[4] ـ سورهٴ زمر، آيهٴ ٦٧.
[5] ـ بحارالانوار، ج٩٤، ص١٣٦.
[6] ـ سورهٴ نجم، آيات ٢٩ و ٣٠.
[7] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ ٨٣.
[8] ـ سورهٴ طه، آيهٴ ٧٧.
[9] ـ سورهٴ طه، آيهٴ ٧٨.
[10] ـ سورهٴ اعراف، آيهٴ ١٣٨.
[11] ـ الصحيفة السجادية، دعاي ٢٨.
[13] ـ الصحيفة السجادية، دعاي ٢٨.
[15] ـ سورهٴ انبياء، آيهٴ ٨٠.
[16] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ ٨٣.
[17] ـ سورهٴ سبأ، آيهٴ ١٠.
[19] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ ٨٣.
[20] ـ سورهٴ نساء، آيهٴ ٧٨.
[21] ـ سورهٴ ابراهيم، آيهٴ ٤٨.
[22] ـ سورهٴ غافر، آيهٴ ١٦.
[23] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ ١١.
[24] ـ سورهٴ اخلاص، آيهٴ ١.
[25] ـ سورهٴ صافات، آيهٴ ١٨٠.
[27] ـ الكافي، ج٢، ص٣٥٢.
[28] ـ سورهٴ حديد، آيهٴ ٤.
[29] . ر.ک: التوحيد(شيخ صدوق)، ص83و84.
[30] ـ سورهٴ شوري، آيهٴ ١١.
[32] ـ سورهٴ ص، آيهٴ ٥.
[33] ـ سورهٴ ص، آيهٴ ٥.
[34] ـ سورهٴ رعد، آيهٴ ١٦.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo