< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

73/12/23

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 45 الی 47

 

﴿وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالعَيْنَ بِالعَيْنِ وَالأَنْفَ بِالأَنْفِ وَالأُذُنَ بِالأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالجُرُوحَ قِصَاصٌ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفَّارَةٌ لَهُ وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾ (٤۵) ﴿وَقَفَّيْنَا عَلَي آثَارِهِم بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَآتَيْنَاهُ الإِنْجِيلَ فِيهِ هُديً وَنُورٌ وَمُصَدِّقاً لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَهُديً وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ﴾ (٤۶) ﴿وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فِيهِ وَمَن لَمْ يَحْكُم بِمَا أَنْزَلَ اللّهُ فَأُوْلئِكَ هُمُ الفَاسِقُونَ﴾ (٤۷)

کلامي و اجتماعي قتل نفس

نكاتي كه در اين آيات مانده است يكي آن است كه در قتل نفس يك حكم كلامي و همچنين حكم اجتماعي بود و هست كه در همين سورهٴ مباركهٴ «مائده» آيهٴ 32 بيان شد: ﴿مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلي بَني إِسْرائيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي اْلأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَميعًا﴾ كه مفسدهٴ مهم قتل نفس را در اين آيه بيان فرمودند و آنچه در اين آيهٴ محل بحث يعني آيهٴ 45 سورهٴ «مائده» مطرح است حكم فقهي است نه حكم كلامي، لذا اين دو آيه مخالف هم نيستند. نكتهٴ دوم آن است كه احكامي كه در شريعت موساي كليم(سلام الله عليه‌) آمده و يا در شريعت عيساي مسيح(سلام الله عليه‌) آمده و در شريعت پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم‌) هم آمده،

سرّ ميعشت و انفصال

گاهي قرآن هر دو حكم را در كنار هم به عنوان دليل لفظي متصل ذكر مي‌كند و گاهي جداي از هم به عنوان دليل لفظي منفصل ذكر مي‌كند. آنچه كه مربوط به متصل است در جريان روزه است كه آيهٴ 183 سورهٴ مباركهٴ «بقره» اين بود: ﴿يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَي الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ﴾ كه در يك آيه با دو جملهٴ متصل فرمود كه همان‌طوري كه روزه بر امتهاي پيشين واجب شد بر شما هم واجب است. حالا تفاوتي در نحوه روزه است يا نه، حكم جدايي دارد؛ ولي دربارهٴ قصاص اين‌چنين نيست و در يك آيه به عنوان دليل متصل ذكر نكرد، بلكه در آيهٴ 45 سورهٴ مباركهٴ «مائده» فرمود كه ما جريان قصاص را بر بني‌اسرائيل لازم كرديم: ﴿وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ﴾. در سورهٴ مباركهٴ «بقره» آيهٴ 178 ناظر به امت اسلامي است كه فرمود: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِصَاصُ فِي القَتْلَي﴾ گرچه يك تفاوت مختصري در اطلاقِ تقييديِ بين آيهٴ سورهٴ «بقره» با آيهٴ سورهٴ «مائده» وجود دارد كه در بحث گذشته اشاره شد ولي اصل قصاص همان‌طوري كه براي بني‌اسرائيل تشريع شد. براي امت مرحومه هم تشريع شد. پس يك حكم گاهي در يك آيه به عنوان دليل لفظيِ متصل بيان مي‌كند كه اين قانون در هر دو امت است و بود، گاهي به عنوان دليل لفظيِ منفصل ذكر مي‌كند نظير مسئلهٴ قصاص.

اجراي قصاص در قتل عمد يا قطع عضو

نكته سوم آن است كه در قتل عمد يا قطع عضو يا زخمهايي كه مستلزم جراحت است، اينها قصاص است نه حدّ. فرق فقهي قصاص و حد آن است كه به مجردِ ارتكاب جرم، حق براي مجنيٌ عليه بالفعل ثابت است يا بالفعل براي اولياي مقتول حق ثابت است؛ يعني اگر كسي را عمداً كشتند يا عمداً عضوي از اعضاي او را بُريدند يا عمداً او را زخمي كرده‌اند، براي اولياي مقتول يا براي خود مجنيٌ عليه به مجرد ارتكاب جنايت حق ثابت است و چون حق ثابت است خودش مي‌تواند استيفا كند و اگر آن طرف كه حق از او استيفا شد به محكمه مراجعه كرد و شكايت كرد و مجنيٌ عليه يا اولياي مقتول توانستند دليل ارائه كنند، حكمي متوجه اينها نيست و اگر نتوانستند، آن‌گاه برابرِ حكم شرع خودِ اينها محكوم خواهند بود.

فرق فقهي حد با قصاص

حدّ فرق فقهي‌اش با قصاص اين است كه اگر كسي گناهي را مرتكب شد گرچه استحقاق عقوبت اخروي‌اش بالفعل است اما استحقاق حدِّ الهي بالفعل نيست، مگر اينكه به محكمه بروند و با اقرار يا بينه نزد فقيه جامع‌الشرايط ثابت بشود و آن فقيه جامع‌الشرايط حكم را انشا بكند، چنين حالتي باعث فعليت استحقاقِ اوست؛ مثلاً قطع يد يا حكم جَلد و تازيانه براي مرد يا زن تبهكار چون حدّ است نه قصاص، تا به محكمه نرود و قاضيِ شرع حكم را انشا نكند و نگويد «حَكمتُ عَليك بالجَلد او الرَجم» آن جَلد يا رَجم بِالفعل ثابت نمي‌شود. فَرق فقهي حَدّ با قصاص اين است، لذا حَدّ را هرگز قبل از مراجعه به مَحكمه و حُكم حاكم شرع و دستور اجراي حاكم شرع نمي‌شود استيفا كرد؛ ولي قصاص را مي‌توان استيفا كرد، چرا؟ براي اينكه ظاهر اين آيه اين است كه اگر كسي مجنيٌ عليه شد يا جزو اولياي مقتول است خودش مي‌تواند اين حق را استيفا كند. آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «اِسراء» هم اين را تأييد مي‌كند؛ آيه 33 سورهٴ مباركهٴ «اسراء» اين است كه ﴿وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتي حَرَّمَ اللّهُ إِلاّ بِالْحَقِّ وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطانًا فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُورًا﴾؛ اگر كسي مظلومانه كشته شد ما براي اولياي دم سلطنت جعل كرده‌ايم، نه اينكه او به محكمه شكايت كند و آن وقت قاضيِ عادل حكم بكند و از آن به بعد با حكم قاضيِ عادل اين حق ثابت بشود كه در حقيقت قاضي سلطان است نه وليّ دم. قضا براي قاضي است و اجراي حدود براي والي است؛ به هر تقدير حق براي قاضي و براي والي است نه براي وليٍّ دم؛ اما ظاهر آيهٴ سورهٴ «اسراء» اين است كه وَليٍّ دَم سلطان است و خدا براي او سلطنت جعل كرده است، لذا قصاص است نه حدّ. آن‌گاه اگر بخواهد قصاص بكند و بعد هم مشكلي براي او پيش نيايد بايد به محكمه مراجعه كند، چون اگر بعد از قصاص كسي به محكمه مراجعه كرد و اين شخص قصاص كننده نتوانست اجرا بكند خودش استحقاق حدّ دارد و براي اينكه چنين مشكلي پيش نيايد اَوليٰ اين است كه به محكمه مراجعه بكند؛ ولي براي بر حذر شدن از هرج و مرج عده‌اي فتوا دادند كه احتياط لازم آن است كه به محكمه مراجعه شود؛ نظير سيدنا الاستاد امام(رضوان الله عليه)؛ حتي فرمودند كه اگر در مسئلهٴ قصاص با اينكه حق مسلم مال وليّ دم يا خود مجنيٌ عليه است، اگر بدون مراجعهٴ به محكمه خود استيفاي حق كرد تعزير مي‌شود[1] كه آن براي پرهيز از هرج و مرج است. به هر تقدير اگر كسي قاتل بود و پدرِ كسي را كشت و پسرِ مقتول قصاص كرد و قاتل را كشت، اگر در محكمه نتواند ثابت كند خودِ اين پسر را اعدام مي‌كنند.

نكتهٴ بعدي آن است كه اينكه ذات اقدس الهي فرمود: شما حق قصاص داريد، گرچه دربارهٴ قتل و همچنين درباره قطع عضو كه قصاص طَرَف است و همچنين دربارهٴ جراحت تصريح فرمود

بيان فروعات درباره عدم قطع عضو و جراحت

در آيهٴ محل بحث؛ اما در زدني كه به كشته شدن يا قطع عضو يا جراحت منتهي نشود آن را اين آيه شامل نخواهد شد؛ يعني آيهٴ محل بحث فقط آن سه فرع را مي‌گيرد: ﴿وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ﴾ كه قصاص نفس است، ﴿وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ اْلأَنْفَ بِاْلأَنْفِ وَ اْلأُذُنَ بِاْلأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ﴾ كه قصاص طَرَف است، ﴿وَالجُرُوحَ قِصَاصٌ﴾ كه قصاص زخم و مانند آن است؛ اما زدني كه به هيچ كدام از اين سه منتهي نشود مشمول اين آيه نيست؛ ولي اطلاق آيه‌اي كه در بحث قبلي گذشت؛ يعني در سورهٴ مباركهٴ «شوري» كه فرمود: ﴿وَجَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا﴾ يا ﴿وَ لَمَنِ انْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولئِكَ ما عَلَيْهِمْ مِنْ سَبيلٍ﴾[2] اين‌گونه از اطلاقات هر دو را شامل مي‌شود؛ يعني هم قصاص نفس و طَرَف و زخم را شامل مي‌شود و هم زدنِ بدون اينكه يكي از اين سه امر را به همراه داشته باشد شامل مي‌شود. آيهٴ 39 و چهل سورهٴ «شوري» اين بود كه ﴿وَ الَّذينَ إِذا أَصابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ * يا وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها﴾ يا ﴿فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ﴾[3] يا ﴿وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ﴾[4] كه اينها مطلق است و گذشته از اينكه آن سه قسم را شامل مي‌شود مسئلهٴ زدن را هم شامل مي‌شود؛ اما درباره شَتم كه آيا شَتم را هم شامل مي‌شود يا نه؟ در بعضي از موارد اين‌چنين نيست؛ يعني اگر كسي ديگري را قذف كرده است آن مقذوف حق قذف ندارد؛ ولي آيا در غير قذف و مانند آن كه توهيني كرده است اين مي‌تواند يا نه؟ بدي گفت يا صَبّ كرد او مي‌تواند صَبّ بكند يا نه؟ اين اطلاقات شامل مي‌شود، مگر آن مقداري كه خرج بالدليل (اين هم حكم فقهي‌اش).

«رُدّوا الحجرَ مِن حيثُ جاء»؛ اين از بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه‌) است؛ يك وقت است كه انسان مي‌گذرد و مي‌داند كه عفو اثر بيشتري دارد و اثر مثبتي دارد و يك وقت است كه مظلومانه ظلم را تحمل مي‌كند، اين دومي بد است. اَوّلي نظير آنچه كه دربارهٴ وجود مبارك امام سجاد(صلوات الله و سلامه عليه) رسيده است{مي باشد كه} يكي از بدآموزان و دست‌آموزان بَدِ اَمَوي آمد حضور مبارك امام سجاد(سلام الله عليه‌) و شروع كرد به اهانت، آن بددهن اَموي نسبت به وجود مبارك امام سجاد(سلام الله عليه‌) كه اهانت كرد حضرت تَغافُل كرد و تَغافُل از اوصاف كريمان است و غفلت چيز بسيار بدي است؛ اما تَغافُل خيلي خوب است. مبادا بين غفلت كه بسيار بد است و تَغافُل كه بسيار خوب است انسان خَلط بكند. وجود مبارك{امام سجاد(عليه السلام} تَغافُل كرده است و آن بدآموز اموي جلو آمد و به امام عرض كرد كه اين فحشها را به شما گفتم و حضرت هم فرمود: من هم از تو گذشتم[5] . اگر اينچنين نباشد و كسي عالماً ـ عامداً شروع به بد گفتن بكند، اينجاست كه وجود مبارك حضرت امير فرمود: «ردُّوا الحجرَ مِن حيث جاء فَاِنَّ الشرَّ لا يدفعُهُ الا الشر»[6] ؛ سنگ را آنجا كه آمد برگردانيد. يك وقت است كه همسايه است، دوست است، آشناست، رفيق است، يك برادر مسلمان است كه غفلتي كرده است يا اشتباهي كرده و دست به كار بدي زد، اينجا جاي گذشت. است يك وقت است كه يكي از اوباش است كه اگر بگذري او سوء استفاده مي‌كند، فرمود كه اينجا سنگ را از همان‌جا كه آمد برگردانيد.

يك وقت است كه انسان ﴿رحمة للعالمين﴾[7] است و يك وقت است كه فرد عادي است؛ دربارهٴ خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) آنجا كه جاي انتقام بود هم نمي‌گذشت. دربارهٴ كسي فرمود كه او را هر جا يافتيد بكشيد «ولو كان متعلِّقاً بأَستار الكعبة»؛[8] اگر هم ديديد كه او به پردهٴ كعبه هم پناهنده شد چنين كسي را امان ندهيد. يك وقت است انسان مي‌گذرد كه آن طرف مُتَنبّه مي‌شود يا تأثير مثبتي در جامعه دارد و يك وقتي مي‌بيند كه اثر سوء دارد. در مقدمهٴ بحث گذشته اين بود كه ذات اقدس الهي به امامتِ حكمت كارهاي خود را تنظيم مي‌كند؛ يعني از يك عده مي‌گذرد، از يك عده نمي‌گذرد، عده‌اي را مشمول رحمت قرار مي‌دهد و عده‌اي را مشمول غضب قرار مي‌دهد؛ ولي اين كارهاي فراوان صفوفي‌اند كه به امامتِ حكمت انجام وظيفه مي‌كنند. «يا مَن لا تبدِّل حكمتَه الوسائل»[9] يعني تمام كارها را براساس حكمت انجام مي‌دهد و اگر ﴿يغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ﴾[10] است حكيمانه است و همين وصف الهي به صورت قرآن و سنت معصومين(سلام الله عليهم) تنزل كرد و پياده شد تا انسان به امامتِ عقل يك جا بگذرد و يك جا انتقام بگيرد نه به امامتِ عاطفه يا احساس يا به امامتِ انتقام و كينه. اگر به امامتِ عقل انتقام يا عفو را تعديل كند، هر كدام در جاي خاص خود قرار مي‌گيرد.

بيان کيفيت صدقه و مقياس آن با قصاص

نكتهٴ ديگر آن است كه فرمود: ﴿فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَهُ﴾؛ صدقه گاهي به بذل عين است كه انسان مالي را به كسي بدهد، گاهي به ابراي ذمه است كه مالي كه در ذمّهٴ كسي است او را اسقاط مي‌كند و گاهي مسايل مالي نيست كه نه وجود خارجي دارد آن مال و نه وجود ذمه‌ دارد، بلكه يك حق اخلاقي است؛ نظير غيبت كردن و مانند آن كه مالي در ذمهٴ كسي نيست كه گفتند اگر كسي از شما استحلال كرد شما حلالش كنيد. اين هر سه قسم مشمول صدقه است و صدقه دادن اختصاصي به مسئلهٴ مال ندارد. دربارهٴ گذشت قصاص هم اين‌چنين است كه يك حكم فقهي است و يك حق فقهي است كه براي اولياي مقتول يا خود مَجنيٌ عليه بر عهدهٴ قاتل يا جاني است و اين را اگر بگذرد صدقه است. صدقه اختصاصي به بذل مال و مانند آن ندارد (اين هم يك نكته). نكتهٴ ديگر آن است كه در اين‌گونه از موارد، هم مي‌شود به اصلش به عنوان صدقه توجه كرد و اصل مطلب را اسقاط كرد و هم مي‌شود بعضش را؛ يعني اگر كسي مَجنيٌ عليه شد خودش مي‌تواند حق خود را كلاً يا بعضاً اسقاط كند و اگر ديه‌اي است كلاً يا بعضاً اسقاط كند، دربارهٴ اولياي مقتول هم {اين چنين است كه} اولياي مقتول اگر يك نفر بود و وليّ مقتول يك نفر بود او مي‌بخشد يا همهٴ حق را مي‌بخشد يا بعضي از حقوق را مي‌بخشد و مصالحه مي‌كند به ديه، چون قتل عمد ديه ندارد و قتل عمد فقط قصاص دارد. وليّ مقتول اگر خواست بگذرد يا رايگان مي‌گذرد يا چيزي مي‌گيرد و اگر خواست چيزي بگيرد گاهي بيشتر از ديهٴ معمول است، گاهي معادل ديهٴ معمول است و گاهي كمتر از ديهٴ معمول است، چون ديه در قتل عمد نيست. گاهي اولياي مقتول متعددند كه بعضي از اوليا از حق خود را مي‌گذرند و بعضيها نمي‌گذرند، البته آنها كه گذشتند ديگران اگر بخواهند قصاص كنند بايد سهم اين عفو كننده را هم بپردازند. دليل بر اينكه اسقاط حق كلاً يا بعضاً جايز است همان آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «بقره» است كه در آنجا فرمود: ﴿فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخيهِ شَيْ‌ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَداءٌ إِلَيْهِ بِإِحْسانٍ﴾[11] كه تعبير به ﴿ شيء﴾ كرده است؛ اگر چيزي بخشوده شود كه اين ﴿شيء﴾ نشانهٴ آن است كه بعضاً يا كلاً قابل بخشايش است. ﴿فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخيهِ شَيْ‌ءٌ﴾ كه اين ﴿مِنْ أَخيهِ شَيْ‌ءٌ﴾ هر دو قسم را مي‌گيرد؛ هم كُل را هم بعض را. نكتهٴ بعدي آن است كه ذات اقدس الهي كه اين حكم عاطفي و رِقّت را تدوين و تنظيم مي‌كند، آن عاملش را هم ذكر مي‌كند؛ در آيهٴ محل بحث آن عامل ذكر نشده كه فرمود: ﴿فَمَنْ تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَهُ﴾؛ ولي در آيهٴ 178 سورهٴ مباركهٴ «بقره» آن عامل ذكر شد كه فرمود: ﴿فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخيهِ شَيْ‌ءٌ﴾؛ يعني اگر يك جنايتي اتفاق افتاد او كه از اسلام و ايمان بيرون نرفت و آن ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾[12] حاكم است و همهٴ اينها فرزندان يك پدرند، چون «انا و عليٌ ابوا هذه الامة»[13] و اگر «انا و علي ابوا هذه الامة» است براي آن است كه آنها مكتب آوردند و مؤمنانِ به اين مكتب فرزندان آورندهٴ

خارج نشدن فرزندان از مکتب به خاطر جنايت

آن مكتب‌اند و ناگزير برادران هم‌اند. اين ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾ براي آن است كه همه مؤمنِ به يك مكتب‌اند و مكتب را پدر همهٴ اينها آورد «انا و عليٌ ابوا هذه الامة» و اگر يك مقداري جلوتر برويم مي‌بينيم كه به آن جدِّ اَعلي كه پدرِ اوّل محسوب مي‌شود منتسب‌اند كه در سورهٴ مباركهٴ «حج» فرمود: ﴿مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ﴾،[14] بعد هم به نوح(سلام الله عليه‌) و بعد هم به آدم(سلام الله عليه) مي‌رسند. اگر فرزندان يك مكتب در درون خود جنايتي كردند از اخوت بيرون نمي‌روند؛ اما آدم(سلام الله عليه) البته پدرِ طبيعي همهٴ انسانهاست خواه مسلمان خواه كافر كه آن ديگر مشمول اين آيهٴ سورهٴ مباركهٴ «بقره» نيست. اينكه فرمود: ﴿فَمَنْ عُفِيَ لَهُ مِنْ أَخيهِ﴾[15] براي داخلهٴ حوزه اسلامي است.

آيات بحث گذشته به اطلاقِ انساني‌اش باقي است. روايتي را در كتاب صوت العدالة الانسانيه نقل شده است كه «الانسانُ اخو الانسان أحبّ أو كَرِه» سند اين روايت را پيدا كنيد كه از آن حرفهاي زندهٴ اسلام است و خيلي اين حرف جهاني است؛ انسان برادر انسان است چه بخواهد و چه نخواهد؛ اما ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾[16] البته دلالت مي‌كند و آن ديدي كه جهاني است همين حديثِ صوت العداله الإنسانيه را تصويب مي‌كند كه «الانسانُ اخو الانسان». آن روايت نوراني عهدنامهٴ حضرت امير هم مشابه اين را تأييد مي‌كند كه «لا تكوننَّ عليهم سَبُعاً ضارياً تَغتنِمُ أكلَهم فإنّهم صِنفان إمّا أخٌ لك في الدّين وإمّا نظيرٌ لك في الخلق»،[17] گرچه دربارهٴ او به اخوت ياد نكرده است و فرمود: كافر همنوع توست؛ اما آن حديثي كه در صوت العداله الإنسانية نقل كرد ـ اگر سند را پيدا كنيد ـ خيلي حديث زنده‌اي است: «الانسان اخو الانسان احب او كره».

بيان واژه(تقصيد) درآيه

نكتهٴ بعد آن است كه فرمود: ﴿وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾؛[18] اين تَقفيه يعني به دنبال هم اينها را آورديم؛ گاهي مي‌فرمايد كه ما نوح و ابراهيم را مبعوث كرديم و ذَراري اينها را انبيا قرار داديم و بعد به دنبال اينها موساي كليم(سلام الله عليهم اجمعين) را فرستاديم. گاهي مي‌فرمايد بعد از موساي كليم انبياي ديگري را فرستاديم و آن‌گاه عيساي مسيح را در قافيهٴ آنها قرار داديم و در قفاي آنها قرار داديم. گاهي هم مي‌فرمايد كه انبيا و عيساي مسيح را ما در قافيهٴ گذشتگان قرار داديم. آيهٴ محل بحث اين است كه ﴿وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾ كه در اين سر‌فصل موساي كليم را مبدأ قرار مي‌دهد و مي‌فرمايد: موساي كليم و انبيايي كه بعد از او بودند و به او ايمان آوردند آنها را مأمور كرديم كه به تورات عمل كنند و به دنبال آنها عيساي مسيح را آورديم. در سورهٴ مباركهٴ «بقره» تعبير ديگري دارد كه آنجا هم تَقفيه است اما نه به اين بيان؛ آيهٴ 87 سورهٴ «بقره» اين بود: ﴿وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَي الْكِتابَ وَ قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَ آتَيْنا عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ﴾؛ بعد از موساي كليم مي‌فرمايد كه ما در قِفاي او و به دنبال او انبيا و مرسليني آورديم و به عيساي مسيح بَيِّنات داديم كه ظاهرش آن است كه عيساي مسيح هم جزو مرسليني است كه در قفاي موساي كليم آمدند.

در آيهٴ 27 سورهٴ مباركهٴ «حديد» و همچنين 26 سورهٴ «حديد» اين‌چنين است: ﴿وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحاً وَإِبْرَاهِيمَ وَجَعَلْنَا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَالكِتَابَ فَمِنْهُم مُهْتَدٍ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُون ٭ ثُمَّ قَفَّيْنَا عَلَي آثَارِهِم بِرُسُلِنَا وَقَفَّيْنَا بِعِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ﴾ كه در اينجا سرسلسلهٴ اين انبيا را نوح و ابراهيم عليهما السلام قرار مي‌دهد و بعد مي‌فرمايد: به ذَراري اينها نبوت و كتاب داديم و آن‌گاه به دنبال اينها مرسليني فرستاديم و بعد عيساي مسيح را هم در قافيهٴ اينها قرار داديم. اين سه تعبير در

تبيين معناي اصطلاحي تقضيه

قرآن كريم راجع به تقفيه است. نكتهٴ بعد آن است كه اصل تَقفيه يعني چيزي را در قَفا و دنبال و تابع چيز ديگر قرار دادن، يكي را به دنبال ديگري قرار دادن؛ اما يك وقت است كه انسان يكي را به دنبال ديگري قرار مي‌دهد كه ديگري اصل است و دومي و سومي و چهارمي و مانند آن تابع او هستند، اين تقفيه به اين معناست كه ما عداي اوّل در قَفاي اوّل‌اند وما‌عداي اوّل را مي‌گويند قافيه؛ اما ديگر خود اَوّلي را نمي‌گويند قافيه. يك وقت است كه يك اصل خارجي داريم كه همهٴ اين اشخاص يا اشيا تابع آن اصل خارجي‌اند و همه در قَفاي آن اصل خارجي‌اند، به اين معنا كه همان‌طوري كه ماعد‌اي اوّل را مي‌گويند قافيه خودِ اوّل را هم مي‌گويند قافيه؛ مثلاً غزلي كه ده بيت است مي‌گويند كه قافيهٴ اين «دارد» است يا «باشد» است، آن بيت اوّل هم قافيه دارد و اين‌چنين نيست كه اين نُه بيت قافيه داشته باشند و بيت اوّل قافيه نداشته باشد. سرّش آن است كه اين ده بيت كه پايان همهٴ اينها كلمهٴ دارد يا باشد است تابع يك وزن‌اند كه آن وزن اصل و متبوع است و اين موزونها با آن وزن سنجيده مي‌شوند و چون اين ده بيت هر كدام تابع آن وزن‌اند بنابراين آن اصل است و اينها فرع. روي اين جهت مي‌شود گفت كه اينها حتي آن بيت اوّل هم قافيه دارد، چون همهٴ اينها در قفاي آن وزن‌اند. در جريان انبيا اين‌چنين است كه هيچ كدام از اينها دنبال ديگري نيست وگرنه اين انبياي اولواالعزم، صاحب شريعت نمي‌بودند بلكه همهٴ اينها تابع يك اصل‌اند كه آن مكتب و وحي است و﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا يُوحَي إِلَيَّ﴾[19] حرف همهٴ انبياست. ممكن است غير اولواالعزم دنبال انبياي اولواالعزم باشد؛ اما انبيايي كه جزو اولواالعزم‌اند اين‌چنين نيست كه يكي تابع ديگري باشد. حرف همهٴ انبياي اولواالعزم اين است كه ﴿إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ ما يُوحي إِلَيّ﴾، پس اينها قافيهٴ آن وحي‌اند و حتي آدم(سلام الله عليه‌) هم قافيه است. اگر غزلي ذات اقدس الهي سرود كه قَوافي آن را انبيا تشكيل دادند سرّش آن است كه اينها تابع يك مكتب‌اند و يك وحي‌اند كه ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ اْلإِسْلام﴾[20] نه اينكه اينها بعضي‌شان تابع ديگري باشند، لذا در آن آيه‌اي كه در بحث گذشته اشاره شد كه ذات اقدس الهي بسياري از انبيا(عليهم السلام) را نام مي‌برد و بعد به پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم‌) مي‌فرمايد: ﴿فَبِهُداهُمُ اقْتَدِه﴾[21] و نمي‌فرمايد «فبهم اقتده»، معلوم مي‌شود كه همهٴ انبيا تابع آن وحي‌اند كه اصل است و پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم‌) گرچه آخر آمده ولي تابع هيچ كدام نيست، بلكه تابع آن وحي است. بنابراين چه عيساي مسيح، چه موساي كليم، چه ابراهيم خليل و چه نوح نبي(سلام الله عليهم اجمعين) تابع آن اصل كلي‌اند، لذا مي‌فرمايد: ﴿إِنّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلي نُوحٍ﴾.[22]

هماهنگي احكام تورات و انجيل

نكتهٴ بعدي آن است كه در جريان عيساي مسيح(سلام الله عليه‌) آن‌طوري كه قرآن كريم توراتِ موساي كليم را به صورت مبسوط ذكر كرد و وضعِ تورات را شرح داد و تا حدودي محتويات تورات را تبيين كرد و كيفيت نزول تورات را مشخص كرد، دربارهٴ انجيل اين‌چنين نيامد. دربارهٴ تورات فرمود: ما به او الواحي داديم كه ﴿في نُسْخَتِها هُدًي﴾[23] و به او توراتي داديم كه در جريان مهمانيِ اربعين (چهل شب) كه مهمان خدا بود: ﴿وَ واعَدْنا مُوسي ثَلاثينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعينَ لَيْلَةً﴾[24] محصول آن اربعين دريافت و تلقيِ تورات بود. اينها را به صورت مبسوط قرآن كريم بازگو فرمود؛ ولي دربارهٴ انجيل چنين شرحي نيست، براي اينكه انجيل بسياري از احكامش امضاي همان احكام توراتِ موساي كليم است.

مصداق بودن کتاب عيسي با کتاب موسي(ع)

نكتهٴ ديگر آن است كه براي اينكه روشن بشود كه عيساي مسيح(سلام الله عليه‌) تنها مُصَدِّق تورات نيست بلكه كتابي هم دارد؛ منتها اين كتاب او مُصَدِّق كتاب موساي كليم است، اين دو وصف را جداي از هم ذكر كرد: يك جا اينكه خود عيساي مسيح مُصدّق تورات است و يكي اينكه انجيل عيساي مسيح هم مُصدّق تورات است. روح اين دو امر به يك حقيقت برمي‌گردد؛ ولي براي اثبات اينكه عيساي مسيح هم داراي كتاب است و جزو انبياي اولواالعزم است اين تكرار تجويز شد، فرمود: ﴿وَ قَفَّيْنا عَلي آثارِهِمْ بِعيسَي ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ﴾ كه خودِ عيسي(سلام الله عليه) تصديق دارد. مبادا كسي بگويد كه عيسي دينش دين صلح است، براي اينكه يكي از بارزترين ره آورد موساي كليم همان فرعون زدايي و مبارزهٴ با طغيانگر مصر بود كه اين شاخصهٴ مكتب موساي كليم است و ذات اقدس الهي مي‌فرمايد: عيسي توراتِ موساي كليم را تصديق كرده است؛ يعني مسئلهٴ مبارزه با فرعون را، طغيان ‌زدايي را و مانند آن را تصديق مي‌كند. خطوط كلي سيرت و سنت موساي كليم همان طغيان‌زدايي بود و اينكه بيش از صد مورد ذات اقدس الهي جريان موسي را ذكر كرد، در بسياري از اين بخشها مبارزهٴ با طاغوت مطرح است.

بنابراين نمي‌توان گفت كه عيساي مسيح پيام‌آور صلح است، آن صلح جهاني را همهٴ انبيا آوردند، الآن آنچه كه در مسيحيت كم است يك امام راحل(رضوان الله عليه) مي‌خواهد كه ايشان آمدند اسلامِ آمريكايي را از اسلام ناب جدا كردند؛ اگر در بين مسيحيت يك امامي پيدا بشود كه مسيحيتِ آمريكاپسند را از مسيحيتِ ناب عيسوي جدا كند، آن‌گاه معلوم مي‌شود كه هرگز مسيحيت صلح‌طلب نيست، صلح بيجا طلب نيست، او هم صلح به موقع را مي‌پذيرد و جنگ را هم به موقع امضا مي‌كند.

بشارت بودن فضاي انجيل

بعد از اينكه فرمود: ﴿مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ﴾ آن‌گاه فرمود: ﴿وَ آتَيْناهُ اْلإِنْجيلَ﴾، گرچه انجيل به معناي بشارت است اما اين انجيل كه بشارت است نه به اين معناست كه عيساي مسيح(سلام الله عليه‌) بشارت مي‌دهد، بلكه به عيساي مسيح(سلام الله عليه) كتابي داديم كه در اين كتاب اين معارف است: ﴿وَ آتَيْناهُ اْلإِنْجيلَ فيهِ هُدًي وَ نُورٌ﴾ كه اين تعبير ﴿فيهِ هُدًي وَ نُورٌ﴾ كه در آيهٴ 46 همين سورهٴ «مائده» است برابرِ آنچه كه در آيهٴ 44 همين سورهٴ «مائده» گذشت كه فرمود: ﴿إِنّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدًي وَ نُورٌ﴾ يكسان است، چون آنچه از طرف ﴿نُورُ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ﴾[25] مي‌آيد و آنچه از طرف ﴿كَفي بِرَبِّكَ هادِيًا وَ نَصيرًا﴾[26] تنزل مي‌كند هدايت است و نور، چون ممكن نيست كه از طرف هادي چيزي جز هدايت بيايد و از طرف نور چيزي جز نور بيايد: ﴿وَ آتَيْناهُ اْلإِنْجيلَ فيهِ هُدًي وَ نُورٌ﴾. بعد فرمود: نه اينكه اين حرفها را عيسي گفته باشد و رخت بر بسته باشد، بلكه در انجيلش هم است: ﴿وَ مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ﴾؛ يعني خود انجيل تورات را تصديق مي‌كند كه چيز ماندني است. وقتي انسان به پيغمبري ايمان دارد به همهٴ ره آورد او مؤمن است مگر آنچه كه نسخ شده باشد، قبل از اثباتِ نسخ وقتي انسان چيزي را تصديق مي‌كند يعني آنچه را كه او آورده است الآن هم حجت است، چه اينكه در آيهٴ بعد كه مربوط به پيغمبر اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم‌) است او هم فرمود: ﴿مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ﴾[27] كه آيهٴ بعد است.

تأسيس بودن تورات

دربارهٴ انجيل فرمود: ﴿مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ﴾ آن‌گاه فرمود: ﴿وَ هُدًي وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ﴾ كه اين ﴿هُدًي وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ﴾ تكرار نيست، تأسيس است براساس دو نكته:

الف: نکته اول

نكتهٴ اوٴل اين است كه آن ﴿هُديً﴾ مربوط به اصول اعتقادي و خطوط كلي دين است و اين هدايت دومي مربوط به مسايل اخلاقي و تزكيه و تربيت نفوس است.

ب: نکته دوم

دوم اين كه آن ﴿هُديً﴾ يعني اصل شأنيت براي همهٴ مردم است كه آن حذف متعلق يدل علي العموم است؛ نظير اينكه دربارهٴ قرآن كريم هم آمده است كه ﴿شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ هُدًي لِلنّاسِ﴾.[28] بعد در اوّل سورهٴ مباركهٴ «بقره» فرمود: ﴿الم ٭ ذلِكَ الكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ﴾ كه اين ﴿هُدًي لِلْمُتَّقينَ﴾ نه به اين معناست كه قرآن فقط براي پرهيزكاران هدايت است، بلكه چون پرهيزكاران از كتاب استفاده مي‌كنند و ديگران ﴿فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ﴾[29] هستند، چه اينكه پيغمبر اسلام هم {اين چنين است كه} فرمود: ﴿وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ﴾؛[30] اما مع ذلك ﴿بِالمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ﴾[31] كه اين دو وصف دربارهٴ پيغمبراسلام (صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم است كه فرمود: ما تو را به عنوان رحمت انساني و جهاني فرستاديم؛ اما فقط مؤمنين از رحمت خاصهٴ تو برخوردارند. قرآن هم اين‌چنين است كه براي هدايت جوامع بشري تنزل كرده ولي متّقيان برخوردارند، انجيل هم براي هدايت همهٴ مردم آمده است ولي متّقيان برخوردارند. پس آن هدايت اوّلي نظير آن است كه ﴿وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ﴾ يا ﴿كَافَّةً لِلنّاسِ﴾[32] و بعد اين هدايت دومي نظير آن است كه ﴿بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ﴾. پيغمبر نسبت به چه كسي رئوف و رحيم نبود؟! منتها آنها از رأفت پيغمبر سوء استفاده كردند. يك بار پيغمبر مي‌گذشت و دوباره آنها سوء استفاده مي‌كردند كه حضرت فرمود: «انّ المؤمن لا يلدَغُ مِن حُجرٍ مدّتين»[33] و ﴿هُدًي وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ﴾ و از آن جهت كه انجيل به مسايل تربيتي شايد بيش از تورات اهميت بدهد، كلمهٴ موعظه را كه به معناي جذب خلق الي الحق است در جريان انجيل ذكر فرمود.

 

«والْحَمْدُ لِلّهِ رَب الْعالَمينَ»


[1] . تحريرالوسيله، ‌ج2، ‌ص534.
[2] . سورهٴ شوري، آيهٴ 41.
[3] . سورهٴ بقره، آيهٴ 194.
[4] . سورهٴ نحل، آيهٴ 126.
[5] . كشف الغمه، ‌ج2، ‌ص101.
[6] . نهج البلاغه، ‌ حكمت 314.
[7] . سوره انبياء، ‌ آيه 107.
[8] . بحارالانوار، ج89، ص37.
[9] . صحيفهٴ سجاديه، دعاي 13.
[10] . سورهٴ مائده، آيهٴ 18.
[11] . سورهٴ بقره، آيهٴ 178.
[12] . سورهٴ حجرات، آيهٴ 10.
[13] . بحار الانوار، ج16، ص95.
[14] . سورهٴ حج، آيهٴ 78.
[15] . سوره بقره، ‌ آيه 178.
[17] . نهج‌البلاغه، نامهٴ 53.
[18] . سورهٴ مائده، آيهٴ 46.
[19] . سورهٴ انعام، آيهٴ 50.
[20] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 19.
[21] . سورهٴ انعام، آيهٴ 90.
[22] . سورهٴ نساء، آيهٴ 163.
[23] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 154.
[24] . سورهٴ اعراف، آيهٴ 142.
[25] . سورهٴ نور، آيهٴ 35.
[26] . سورهٴ فرقان، آيهٴ 31.
[27] . سورهٴ مائده، آيهٴ 48.
[28] . سورهٴ بقره، آيهٴ 185.
[29] . سورهٴ آل‌عمران، آيهٴ 187.
[30] . سورهٴ انبياء، آيهٴ 107.
[31] . سورهٴ توبه، آيهٴ 128.
[32] . سورهٴ سبأ، آيهٴ 28.
[33] . بحارالانوار، ج19، ص346.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo