< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

73/07/18

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 3

 

﴿اليَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ اليَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِيناً فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ﴾ (۳)

خلاصه مباحث گذشته

در بيان اين دو جمله اخير سخنان فخر رازي مطرح شد كه بعضي از آن سخنان پاسخ داده شد و بعضي از آنها مانده است؛ يكي از اشكالاتي كه ايشان نقل مي‌كنند و جواب مي‌دهند اين است ـ منتها جوابشان نامرضي است ـ.

اشکال فخررازی درباره <اليوم اکملت>

كه اين ﴿اليوم اكملت﴾ معنايش اين است كه قبلاً دين كامل نبود و الان كامل شد و لازمه‌اش آن است كه وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) و همه مسلمين قبل از نازل شدن اين آيه و يا چيزي كه مايه كمال دين است به دين ناقص عمل كردند و از اين به بعد؛ يعني در حدود دو ماه و نيم از اواخر عمر پيغمبر به دين كامل رسيدند[1] ، پس وجود مبارك پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) كه دوران رسالت و نبوتش 23 سال بود تمام اين 23 سال را با دين ناقص زندگي كرد به استثناي آن دو ماه و بيست روز آخر يا دو ماه و ده روز يا دو ماه و دوازده روز؛ حالا اين يا در >غدير< نازل شد يا در ذيحجهٴ همان سال نازل شد و مانند آن. جوابي كه مي‌توان از اين شبهه داد اين است كه اين دو جواب دارد:

جواب اول از اشکال فخررازی

[جواب اول اين است که] اگر منظور اين باشد كه در مقام تدريج اين دين به كمال رسيد، معنايش اين است كه اين نزولِ تدريجي قرآن و احكامِ تدريجي قرآن به كمال خود راه يافت؛ ولي آن تالي فاسد لازم نمي‌آيد كه پيغمبر به دين ناقص متدين بوده و به احكام ناقص عالم بوده، اين‌چنين نيست، چون قرآن يك نزول دفعي دارد و يك نزول تدريجي؛ نزول دفعي‌اش آن است كه همه حقايق و احكام و حِكَم الهي يكجا براي پيغمبر ثابت شده و روشن شده است؛ هم در معراج و هم در غير معراج؛ نزول تدريجي‌اش كه با امتثال تدريجي همراه است آن هم حكمت و مصلحتي دارد كه در سورهٴ >فرقان< به او اشاره فرمود، آن تنزيل تدريجي به كمال رسيده است، پس ممكن است اين قوانين تدريجاً يكي پس از ديگري نازل بشود تا به كمالش برسد ولي پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) به دين كامل متديّن، عالم و آگاه بود، چون لازم اخص از ملزوم است و با بطلان احد القسمين ملزوم باطل نخواهد شد؛ يعني اگر ملزوم دو لازم داشت و يكي از بين رفت و ديگري ماند، نمي‌شود گفت كه چون آن يكي از بين رفت پس ملزوم هم باطل است، اين‌چنين نيست. استثنا هم ندارد، چون دينِ همه يكي است و اين ﴿دينكم﴾ خطاب به همه است، آن در رسالت است كه مخصوص به پيغمبر است وگرنه دين مال همه است ﴿آمن الرسول بما انزل اليه من ربه والمؤمنون﴾[2] ؛ هم پيامبر ايمان دارد به جميع ما جاء بالنبي و هم مؤمنين ايمان دارند؛ خصوصيت پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) در اين است كه او رسول است و گيرنده وحي است؛ اما ايمان و اعتقاد به ما جاء بالنبي مشترك است.

جواب دوم از اشکال فخررازی

جواب دوم آن است كه اين ﴿اليوم اكملت﴾ به قرينه آن جمله قبل كه ﴿اليوم يئس الذين كفروا من دينكم﴾ باشد ناظر به مسئله احكام نيست كه تدريجاً نازل شده، ناظر به مسئله قيّم، وليّ و والي است؛ اين دين دين‌شناس مي‌خواهد كه آن دين‌شناس دين‌باور هم باشد، معتقد هم باشد، شارح و مفسر دين هم باشد، مجري حدود و احكام دين هم باشد و مدافع حريم دين هم باشد، چنين كسي قيّم دين است و اين دين تاكنون به وسيله پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) قيام داشت و از آن به بعد كه پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) رحلت مي‌كند و ديگر مسئول نيست، قيّمِ دين خليفه اوست، پس اگر دين خليفه نمي‌داشت و قائم به شخص بود، حرفي كه بيگانه‌ها مي‌زدند و مي‌گفتند اين شاعري است ﴿نتربّص به ريب المنون﴾[3] ؛ او شاعر است و با رسيدن منون و مرگ او ما راحت مي‌شويم و ديگر قيّمي ندارد يا ابتر است و فرزند و خلفي ندارد، آن توهّم به جا بود؛ ولي وقتي كه دين قائم به شخص نيست و قائم به نوع است؛ يعني به ولايت قائم است و آن وليّ الله گاهي به صورت رسول خدا (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ظهور مي‌كند و گاهي به صورت اهل بيت (عليهم السلام) ظهور مي‌كند، پس اين دين قيّم دارد، لذا كافران نااميدند.

مطلب ديگر آن است كه در قرآن كريم بخشي مربوط به منافقين است، بخشي مربوط به كفار است و بخشي مشترك بين كفار و منافقين است؛ آن آياتي كه مشترك بين كافر و منافقين است فرمود: ﴿جاهد الكفار والمنافقين﴾[4] و مانند آن؛ احكامي كه مربوط به منافقين است در سوره منافقون و امثال آنها مشخص شد و احكامي كه مخصوص كافران است در آيات و سُوَري است كه يكي از آن آيات همين جاست، در اين آيه نفرمود همه دشمنان اعم از داخلي و خارجي نااميد شدند، فرمود كافران نااميد شدند؛ يعني بت‌پرستان و يهوديها و مسيحيها؛ اما نفرمود منافقين نااميد شدند، منافقين دشمنان داخلي‌اند و همواره در صدد آزار و اذيت هستند، لذا خدا فرمود: ﴿فلاتخشوهم واخشون﴾؛ از من بترسيد؛ يعني مبادا خداي ناكرده منافقانه رفتار كنيد يا به عنوان ﴿الذين في قلوبهم مرض﴾[5] رفتار كنيد؛ اگر رفتار كرديد ممكن است بيگانگان طمع بكنند؛ ما دين كاملي را به دست شما فرستاديم.

بنابراين اگر نفاق آسيبي رساند و جنگهاي داخلي به پا كرد، اين با آيه منافات ندارد، فرمود از اين به بعد مادامي كه شما اين اوضاع را حفظ كرديد بيگانه طمع نمي‌كند؛ ولي خود اين جنگ داخلي به دست نفاق شروع شد و راه را براي نفوذ بيگانه باز كرد، پس اين {اليوم} ناظر به يأس دشمنان بيرون است نه اعم از درون و بيرون و اگر دشمنان درون بدرفتاري كردند، راه را براي نفوذ دشمنان بيرون باز مي‌كنند.

نظر فخررازی درباره قياس

مطلب ديگري كه فخر رازي دارد اين است كه كساني كه قياس را ابطال مي‌كنند و عمل به قياس را ناصواب مي‌دانند به اين آيه استدلال كردند، براي اينكه خدا فرمود: ﴿اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي﴾، وقتي دين را خدا كامل كرد، ديگر نيازي به قياس قائسين ندارد كه با قياس احكامي را ثابت بكنند.

جواب سوم از اشکال فخررازی

جوابي مي‌دهند و آن جواب اين است كه خداوند دين را كامل كرده است و كمال دين به اين است كه راههاي رسيدن به احكام را مشخص كرده است؛ يكي از آن راهها هم قياس است[6] ؛ مثل اينكه ديگران؛ مثلاً >اماميه< اجتهاد را راه بازی مي‌دانند و مي‌گويند: دين كامل شده است، براي اينكه راههاي رسيدن به احكام و حِكَم را مشخص كرد و يكي از آن راهها هم اجتهاد مجتهدان است و اين‌چنين نيست كه قياسي كه آنها مي‌گويند يا اجتهادي كه ما مي‌گوييم، اين در قبال دين باشد، مربوط به كشف دين است و خودش هم يك طريق مرضيّ است که پيش آنها قياس و پيش ما اجتهاد است، البته همان ديني كه كامل شده است به وسيله >حديث ثقلين< و مانند آن، آنها كه خودشان تالي تلوّ قرآن كريم‌اند؛ يعني عترت (عليهم الصلاة و عليهم السلام) آمدند راه اجتهاد را باز كردند و راه قياس را بستند كه حالا فرق اجتهاد و قياس چيست، اين يك مسئله اصولي است.

غرض آن است كه كمال دين منافات ندارد به اينكه كسي اجتهاد بكند و نمي‌شود بر آنها نقد كرد كه اگر دين كامل شد جا براي قياس نيست، چون آنها مي‌گويند قياس يك طريق است نه دين، البته بايد اين را بحث كرد كه عقل كجا منبع است و كجا طريق. ما براي اثبات يك ماده فقهي يا حقوقي مباني لازم داريم كه آن مباني را از منابع مي‌گيرند؛ يعني يك مطلب فقهي را كه كسي فتوا مي‌دهد يا يك ماده حقوقي را كه يك حقوقدان اسلامي تدوين مي‌كند، اين سه مرحله را پشت سر هم بايد طيّ بكند و راهي دارد: اوّل اينكه اين مبنا را صحيحاً از مباني به دست بياورد كه با چه مبنايي اين ماده فقهي يا حقوقي را تدوين كرده است، هر كسي يك مبنايي دارد، مي‌گويند مبناي فلان شخص اين است كه با شكِ در مقتضي مي‌شود استصحاب كرد و مبناي فلان كس آن است كه با شك در مقتضي نمي‌شود استصحاب كرد و استصحاب در شك در مانع حجت است و مانند آن، در هر صورت به استناد مباني اين مواد فقهي و حقوقي تهيه و تدوين مي‌شود، (اين يك مطلب).

آن مباني را از كجا مي‌گيرند؟ از منابع مي‌گيرند؛ منبع اصلي كتاب است و سنت؛ عقل در بعضي از موارد منبع است؛ ولي اجماع اصلاً منبع نيست؛ اجماع طريق است و كاشف، پس مواد فقهي و حقوقي را از مباني مي‌گيرند و مباني را از منابع مي‌گيرند؛ قرآن منبع است؛ سنت معصومين (عليهم السلام) منبع ‌است و آن قواعد استنباط شده مباني است و اين مواد حقوقي و احكام شرعي محصول اين مباني است. عمده آن است كه ما چگونه آن مباني را از آن منابع استفاده كنيم و چگونه اين مواد را از اين مباني استنباط كنيم اين راه اجتهاد است و عقل يك نقش اساسي دارد در استنباط اين مواد از اين مباني و در استنباط آن مباني از آن منابع؛ اين يك راه عقلايي دارد كه هم ائمه (عليهم السلام) ارايه كردند و هم عقلا دارند و ائمه آن را امضا كردند.

قرآن و سنت منبع‌اند و اجماع به هيچ وجه منبع نيست، طريق است؛ اما عقل هم طريق است و هم منبع؛ آنجا كه طريق است از خود هيچ حرفي ندارد؛ كيفيت استظهار از دليل به فهمِ عقل است، كيفيت جمع ادله به فهم عقل است، كيفيت بهره‌برداري از مطلق و مقيد، عام و خاص، تزاحم، تعارض، چگونه بايد بهره‌برداري كرد، چه چيز را بايد بر چه چيز مقدم داشت، نص را بر ظاهر مقدم داشت، اظهر را بر ظاهر مقدم داشت، خاص را بر عام مقدم داشت، مقيّد را بر مطلق مقدم داشت، همه اينها راههاي عقلي است و عقل هيچ حكمي در اين‌گونه از مسائل ندارد؛ اما در بعضي از موارد عقل منبع است؛ يعني ظاهر و اظهري در كار نيست، عام و خاصي در كار نيست، مطلق و مقيدي در كار نيست و تعارضي در كار نيست كه عقل بيايد به عنوان داور در محورهاي اين ادله لفظي اظهار نظر كند.

حكم شارع مشخص است و شارع چيز خاصي هم در اين زمينه ندارد، عقل در اين زاويه منبع است؛ مثل اينكه عقل مي‌گويد اشتغال يقيني برائت يقيني مي‌خواهد، اگر يك دليل لفظي هم او را تأييد كرد مي‌پذيرد و اگر دليل لفظي هم نباشد عقل كاملاً فتوا مي‌دهد و مي‌گويد وقتي شما يقين داريد كه شارع مقدس اين مطلب را از شما خواست و ذمه شما مشغول شد، حتماً بايد ذمه‌تان را تفريغ كنيد؛ اين که شغل يقينيِ ذمه برائتِ يقيني طلب مي‌كند اين فتواي عقل است و اين را از جايي نگرفته، بلكه اين را از خود جوشانده و خودِ عقل را شارع حجت قرار داده است يا برائت عقلي كه قبح عقاب بلا بيان است و حديث برائت و مانند آن هم مؤيد اين قانون عقلي است و مي‌گويد شارع مقدس چون حكيم است و حكيمانه با بندگانش برخورد مي‌كند، اگر يك مكلفي از ادله فحص كرد و دليلي نيافت چيزي بر او واجب نيست يا چيزي در آن زمينه بر او حرام نيست؛ اين را عقل فتوا مي‌دهد به عنوان يك منبع نه به عنوان يك چراغ و طريق.

اين‌گونه از موارد و موارد ديگري كه عقل مستقل است؛ نظير مستقلات عقليه كه شارع تأييد كرده که ظلم حرام است، خيانت حرام است و اداي امانت واجب است، اينها را عقل كاملاً مي‌فهمد و ادله لفظي مؤيد اينهاست نه مؤسس اينها؛ آنهايي هم كه به اين ادله لفظي دسترسي ندارند همان عقل براي آنها حجت بالغهٴ الهي است، چون «ان لله علي الناس حجَّتَين»[7] ، پس عقل غير از اجماع است كه اجماع فقط طريق است و عقل گاهي طريق است و گاهي منبع؛ ولي همه اينها زيرمجموعه دين است كه ﴿اليوم اكملت لكم دينكم﴾ و همهٔ اينها را شارع مقدس بيان كرده؛ عقل را در جايي كه منبع است منبع دانست و در جايي كه طريق است طريق دانست و مانند آن، پس اجتهادي كه >اماميه< مي‌گويند يا قياسي كه آنها مي‌گويند مخالف آيه نيست، چون آيه مي‌فرمايد من دين را كامل كردم ولو با بيان اينكه چه چيز حجت است و چه چيزي حجت نيست، ما مي‌گوييم اجتهاد را يك طريق مرضيّ دانست و آنها مي‌پندارند كه قياس را خدا طريق مرضيّ دانست.

عقلي كه بخواهد سنت را بفهمد طريق است و در كنار او نيست؛ اما همان عقلي كه مي‌گويد خدايي هست، همان عقلي كه مي‌گويد ما پيغمبر مي‌خواهيم، همان عقلي كه مي‌گويد پيغمبر بايد معصوم باشد، همان عقلي كه مي‌گويد ما امام مي‌خواهيم، همان عقلي كه مي‌گويد امام بايد معصوم باشد، همان عقلي كه مي‌گويد امام معصوم را احدي نمي‌شناسد و همان عقلي كه مي‌گويد امامت انتصابي است نه انتخابي، همان عقل اگر فتوا داد در جايي كه شغل يقيني برائت يقيني مي‌خواهد، شارع مقدس چنين عقلي را حجت قرار داده است؛ آنجايي كه سنت است عقل طريق است و چراغ است و مي‌بيند که از خود هيچ چيز ندارد؛ مثل آن مثالهاي ياد شده؛ اما آنجايي كه سنتي در كار نيست و ما شك كرديم كه در اين امر چيزي بر ما واجب است يا نه، عقل مستقل است در مسئله قبح عقاب بلا بيان يا چيزي كه شارع مقدس بر ما واجب كرده است و ما شك كرديم آيا امتثال كرديم يا نه، عقل مستقل است در فتواي به اينكه شغل يقيني برائت يقيني مي‌خواهد، حالا اگر رواياتي هم در كنار اين وارد شده است امضايي است نه تأسيسي.

عقل وقتي كه مقدماتش يقيني بود يقيني است و آنجا كه ظن خاص است ظني است، البته در جايي كه ظن خاص حجت باشد تا حالا برهانش چه باشد، مقدماتش چه باشد و مسئله‌اش چه باشد. اين دو مسئله براي عقل يقيني است كه برائت يقيني دارد و شغل يقيني هم برائت يقيني مي‌خواهد و عقل يقين دارد يا در اطراف علم اجمالي بايد احتياط كرد که اين شك نيست و اين هم فتواي يقيني عقل است و اين را كه ديگر شارع نفرمود؛ اگر يك قطرهٴ خوني ريخت و معلوم نبود كه روي عبا ريخت يا روي قبا، عقل مي‌گويد كه با هيچ كدام نماز نخوان، اين را كه ديگر شارع نفرمود؛ منتها شارع اين عقل را به ما داد؛ يعني حجت را به ما داد و فرمود: «ان لله علي الناس حجتين»[8] ، خود اين منبع را شارع داد و ديگري كه نداد و همين شارع اين منبع را حجت قرار داد وگرنه در جايي نوشته نيست؛ بعضي از موارد علم اجمالي دليل دارد؛ اما اين‌چنين نيست كه به عنوان قاعده كه اگر شما شك كرديد كه اين قطره خون روي اين كاسه افتاد يا روي آن كاسه، روي هيچ كدام از اين كاسه‌ها نمي‌توانيد غذا بخوريد، اين را كه ديگر شارع نفرمود؛ يعني دليل لفظي كه ندارد، بلكه عقل فرمود و وقتي عقل فرمود، مجتهد در رساله فتوا مي‌دهد و اين شرع است، چون عقل خودش حجت شرعي خداست.

ردّ نظر فخررازی درباره دلالت داشتن آيه بر بطلان قول رافضه

مطلب بعدي آن است كه فخر رازي مي‌گويد: اين آيه دلالت دارد بر بطلان قول >رافضه< كه آنها مي‌گويند: امامت علي‌ابن ابيطالب (صلوات الله و سلامه عليه) منصوص است از طرف خدا و پيامبر؛ يك قياس استثنايي ترتيب مي‌دهد و به گمان خود نتيجه مي‌گيرد كه اين حرف، حرف باطلي است. مي‌گويد اين آيه پيامش اين است كه كافران نااميد شدند، براي اينكه دين كامل شد و از كافران نترسيد و از خدا بترسيد؛ اگر ولايت و امامت علي‌بن ابيطالب (صلوات الله و سلامه عليه) از طرف خدا و پيامبر منصوص بود و به دست مردم ‌مي‌رسيد، هيچ كسي نمي‌توانست تغيير بدهد، نمي‌توانست مخفي كند و نمي‌توانست انكار كند، نه اخفا، نه انكار و نه تغيير و تبديل هيچ کدام مقدور اينها نبود، چون خدا فرمود: ﴿اليوم يئس الذين كفروا﴾، پس اگر امامت علي‌بن ابيطالب (سلام الله عليه) منصوص بود، كسي قدرت تغيير يا تبديل يا انكار نداشت و همه بايد مي‌پذيرفتند و لكن التالي باطل، چون نپذيرفتند و نمي‌پذيرند، معلوم مي‌شود مقدَّم باطل است؛ يعني امامت علي‌بن‌ابيطالب (سلام الله عليه) منصوص نيست[9] ، اين خلاصهٴ وهم فخر رازي در اين مسئله كه با قياس استثنايي تنظيم شده، غافل از آنكه ذات اقدس الهي نفرمود >اليوم يئس الكفار والمنافقون< فرمود ﴿اليوم يئس الذين كفروا من دينكم﴾؛ كافران ديگر از اين روز به بعد به فكر براندازي دينتان نيستند، چون دين يك قيّمي پيدا كرده؛ اما دشمنهاي داخلي اين خطر را داشته و دارند، لذا خدا آنها را تهديد كرد و فرمود: ﴿واخشون﴾؛ از خدا بترسيد و اگر يك انكاري شد، تغييري شد و اخفايي شد به دست دشمنان داخلي بود نه بيگانه‌هاي خارجي؛ آنها يا در سند مناقشه كردند يا در دلالت مناقشه كردند يا كتمان كردند.

قرآن در بخش ولايت و امامت آن دشمنان داخلي را نااميد نكرد، لذا فرمود: ﴿واخشون﴾؛ از من بترسيد، معلوم مي‌شود كه همچنان اين دشمنان داخلي ممكن است خداي ناكرده تبه‌كاريهايشان را ادامه بدهند، پس يا تلازم بين مقدَّم و تالي باطل است يا بطلانِ لازم محل بحث است؛ اينكه گفتند اگر ولايت علي‌بن‌ابيطالب منصوص بود تغييرناپذير بود، انكار ناپذير بود و اخفا ناپذير بود[10] ، مي‌گوييم اين تلازم ممنوع است؛ شما بگوييد اگر ولايت علي‌بن ابيطالب منصوص بود كافران قدرت نفوذ نداشتند تا با آيه سخن گفته باشيد؛ ما هم مي‌پذيريم و مي‌گوييم اين مقدَّم با آن تالي يعني ولايت منصوص است و كافران هم نااميد شدند و ديگر به فكر براندازي نبودند، از آن به بعد هر مشكلي كه پيش آمد در جريان ناكثين و مارقين و قاسطين، در جنگ جمل و صفين و نهروان به وسيله منافقين بود و ما جنگ خارجي نداشتيم؛ وقتي منافقين آسيبي رساندند و در درون صدمه‌اي وارد شد، بيگانه از بيرون طمع كرد.

بنابراين اگر شما برابر آيه بخواهيد قياس استثنايي تنظيم بكنيد نتيجه نمي‌گيريد؛ قرآن مي‌فرمايد كه ﴿اليوم يئس الذين كفروا من دينكم﴾، شما مي‌گوييد اگر ولايت علي‌بن‌ابيطالب منصوص باشد كافران نااميدند؛ مي‌گوييم آري! اين‌چنين است و كافران هم نااميد بودند و ديگر به فكر براندازي نبودند؛ ولي شما گفتيد اگر ولايت علي ابن‌ابيطالب منصوص بود، ديگر ممكن نبود تغيير و اخفا و كتمان دين[11] ؛ يعني به دست چه كسي؟ به دست منافق يا به دست كافر؟ اينجا شما مغالطه كرديد اين لازم را توسعه داديد که اين مغالطه است؛ برابر با همين آيه قياس استثنايي درست بكنيد و ببينيد آيا نتيجه مي‌گيريد؟ چون ولايت علي‌بن ابيطالب منصوص است؛ يعني دين قيّم پيدا كرد؛ مشركيني كه مي‌گفتند ﴿نتربّص به ريب المنون﴾[12] از آن به بعد ديگر نااميد شدند و آنها كه مي‌گفتند پيامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ابتر است، با جريان كوثر ﴿ان شانئك هو الابتر﴾[13] اينها ديگر نااميد شدند. آيه كه نفرمود >يئس الذين كفروا و نافقوا< فرمود: ﴿يئس الذين كفروا﴾؛ يعني دشمنان بيرون از اين به بعد نااميدند و شما از دشمنان دروني بترسيد و همچنان هم بود.

در آيه فرمود که كافران نااميد شدند اعم از اينكه تسبيب باشد يا مباشرت؛ ولي اين قصه‌ها نه تسبيب كافران بود و نه مباشرت كافران؛ اين جنگهاي ناكثين و مارقين و قاسطين تمام السبب دشمنانِ داخلي و منافقين بودند؛ منتها كافر از خارج خوشحال شد که اين خوشحال شد چيز ديگر است نه اينكه او نقشي داشت، البته كافرانِ ديروز جزو منافقين امروزند. حضرت امير در يكي از بيانات نوراني فرمود: اينها كساني‌اند كه «ما أَسلَمُوا ولكن استَسلَمُوا»[14] امويان زندگيشان در دو بخش خلاصه مي‌شد: قبل از فتح مكه كافر بودند و بعد از فتح مكه منافق شدند؛ منافقين را كه قرآن معرفي نكرد، لذا فرمود: ﴿واخشون﴾[15] ، اگر اين آيه نظير آن آياتي بود كه براي منافق و كافر حكم مشترك صادر مي‌كرد ﴿جاهد الكفار والمنافقين﴾[16] ، اين شبهه وارد بود؛ اما در اينجا دشمنان خارج را نااميد معرفي كرد و نسبت به دشمنان داخل هم هشدار داد و فرمود: ﴿فلا تخشوهم واخشون﴾، بنابراين منافقين و دشمنان داخل اخفا كردند و زمينه تبديل و اخفا را فراهم كردند.

منافقين نخواستند به حسب ظاهر با اصل نظام در بيافتند، بلکه آنها خواستند به تدريج ولايت را برطرف كنند و آن را كم كم به صورت سلطنت در بياورند چه اينكه به خيال خام خود درآوردند؛ كافر به اين فكر بود كه نظام را براندازد؛ امروز هم اين‌چنين است؛ يعني الان بيش از يك ميليارد مردم كه به خدا و قيامت و وحي و رسالت معتقدند به بركت همين دين است و اگر آن بينش سياسي علوي نبود و اگر خداي ناكرده جنگ داخلي از همان سقيفه شيوع پيدا مي‌کرد ديني نمي‌ماند؛ اين حضرت كه وليّ الله است مي‌داند كجا مثل پيغمبر صبر كند و كجا مثل پيغمبر بجنگد؛ پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) 13 سال صبر كرد و وجود مبارك حضرت امير قريب ربع قرن صبر كرد؛ آنجا كه جاي جنگ نبود و پيغمبر نجنگيد، علي هم نجنگيد (سلام الله عليهما) و آنجا كه جاي جنگ بود و پيغمبر جنگيد، علي هم جنگيد (سلام الله عليهما)؛ وليّي كه حافظ دين است مي‌داند كجا جاي صبر است و كجا جاي شمشير، چنين كسي قيّم دين است.

بنابراين با داشتن يك قيّم دين حفظ شد؛ مثل اينكه خود پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) آن 13 سالي كه زد و خورد نداشت و فقط مي‌خورد دين را حفظ كرد، آن وقتي هم كه زد و خورد بود؛ يعني 10 سال مدينه آنجا هم دين را حفظ كرد؛ وجود مبارك حضرت امير هم بيست و پنج سال که زد و خورد نبود دين را حفظ كرد، آن پنج سال هم كه زد و خورد بود باز هم دين را حفظ كرد، البته آن بيگانه اصلاً نه قرآن مي‌خواست و نه اهل بيت را. به هر تقدير نصبِ وليّ معصوم اين اثر را دارد كه مثل خود پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) به موقع كار مي‌كند؛ اين مايهٴ دين است و دشمن را هم داشتن چنين قيّمي و چنين قيّومي نااميد مي‌كند.

تأييد جبرگرائی فخررازی در تفسير آيه محل بحث

مطلب بعدي آن است كه فخر رازي از همين ﴿اليوم اكملت لكم دينكم﴾ و از جمله ﴿و اتممت عليكم نعمتي﴾ همان مكتب >جبر< را استنباط مي‌كند و مي‌گويد دين را خواه معرفت محض باشد يا عمل صرف باشد يا مجموع عقيده و اقرار و عمل باشد خدا كامل كرده است و اين نعمت را خدا تمام كرده است كه فرمود: ﴿اليوم اكملت لكم دينكم﴾؛ يعني عقيده شما را خدا كامل كرد، اقرار شما را خدا كامل كرد و عمل شما را خدا كامل كرد و اين همان >جبر< است؛ يعني هر كسي هر چه دارد چه عقيده، چه اقرار و چه عمل محصول اكمال الهي است؛ بعد مي‌گويد >معتزله< اين آيه را و اين جمله را چنين معنا كردند كه دين يعني شريعت و خدا شريعت شما را و دين شما را با نزول اين آيات قرآن يا ولايت و مانند آن ـ كه آنها البته بحث‌اش را مطرح نمي‌كنند ـ كامل كرده است[17] ، اين خلاصهٴ جوابي است كه ايشان مي‌دهند، البته حق با >عدليه< و >اماميه< است كه >معتزله< هم مثل >اماميه< فكر مي‌كنند.

اين ﴿دينكم﴾ نه يعني عملكم؛ دين يعني مجموع قوانين و عقايد و مقررات كه به صورت كتاب و سنت معصومين (عليهم السلام) درآمده و اين مقررات را كه ﴿ان الدين عندالله الاسلام﴾[18] در سوره >آل عمران< و در آيه ديگرِ سوره >آل عمران< هم آن بُعد منفي را ذكر كرد و فرمود: ﴿وَمن يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه﴾[19] ، اين دين را ذات اقدس الهي كامل كرده است. در >آل عمران< اين دو آيه مطرح است كه يكي لسان اثبات دارد و يكي نفي؛ يكي آيهٴ نوزده سورهٴ >آل عمران< است كه ﴿ان الدين عند الله الاسلام﴾[20] و يكي لسان نفي دارد كه آيهٴ 85 سورهٴ >آل عمران< است ﴿و من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه و هو في الآخرة من الخاسرين﴾[21] ، آن‌گاه همين ديني كه عند الله اسلام است و همين ديني كه اگر كسي غير آن را بپذيرد مقبول نيست، اين دين مجموعه عقايد و احكام و حِكم و فروع و اصولي است كه كامل شده است ﴿اليوم اكملت لكم دينكم﴾، نه آنچه را كه شما داريد، بلکه آنچه را كه بايد داشته باشيد كامل شده است بنابراين فخررازی سخن تازه‌اي ندارد كه قابل طرح باشد.

تبيين تنزيل تدريجی قرآن

مطلب ديگر آن است كه از لحاظ نزول تدريجي، آيات قرآن كريم به تدريج نازل شده است و اين تنزيل تدريجي به لحاظ احكام و آيات و سُوَر به كمال خود رسيده است؛ قرآني كه شش هزار و اندي آيه دارد با نازل شدن آخرين آيه كامل شد و احكام و حِكم فراواني دارد که با نازل شدن آخرين حُكم و حكمت كامل شده است؛ اين در مقام تنزيل تدريجي است كه اين منافاتی با اينکه نزول دفعي‌اش كامل بود و پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) به همه اينها كاملاً آگاه بود ندارد، اينها دو نحو علم است؛ مثل اينكه درباره ائمه (عليهم السلام) هم آمده است؛ شما روايات اصول كافي كتاب الحجه را ببينيد که شايد در حدود دويست روايت باشد، اينها جزو اركان بحثهاي حوزوي است؛ يعني يك طلبه ممكن نيست كه به خودش بتواند اجازه بدهد كه من اصول كافي مخصوصاً اين كتاب الحجه را نديدم يا گاهي مثلاً در فلان فرصت دو روايت را می‌ببينم، اينها اين‌چنين نيست، حتماً يك طلبهٴ شيعه بايد اين دويست روايت را ببيند تا از مجموع اين دويست روايت جزم داشته باشد که پايگاه اهل بيت چيست و اينها تا كجا رسيدند و چه چيز مي‌دانند و چقدر مي‌دانند؟! اينها جزء امّهات كارهاست تا اگر ـ خداي ناكرده ـ يك وقت شبهه‌اي پيش آمد كه امام علم غيب ندارد يا فلان، شما علي بينة من ربكم باشيد، اينها را مهجور نكنيد ولو به عنوان تدريس باشد يا مباحثه باشد يا در سخنرانيها باشد، به هر تقدير يك دور اين اصول كافي را ببينيد.

شما وقتي به روايات اصول كافي كتاب الحجه مراجعه مي‌كنيد مي‌بينيد كه دو طايفه روايت در اين زمينه است: يكي اينكه اينها هر چه را كه خداي سبحان در جهان امكان آفريد را ‌مي‌دانند و مي‌دانند متي يموت و متي مثلاً كذا و كذا[22] محصولش هم همين زيارت جامعه است كه «بكم ينزل الغيث بكم كذا بكم كذا بكم يختِمُ»[23] ؛ يك سلسله از روايات هم آن است كه در شبهاي جمعه علم اينها زياد مي‌شود كه فرمودند اگر علم ما در شبهاي جمعه زياد نشود ما آنچه داريم تمام مي‌شود[24] ؛ جمعش به اين است كه هما‌ن‌طوري كه قرآن يك نزول دفعي دارد و يك نزول تدريجي، علوم اهل بيت (عليهم السلام) هم اين‌چنين است و اينها يك علم دفعي دارند كه وقتي به آن پايگاه و عروج فكري رسيدند در آن اوجِ عروج به همه علوم عالم‌اند و در اين نشئه تدريجاً يكي پس از ديگري احكام برای اينها نازل مي‌شود؛ يعنی نه اينكه حكم تشريعي باشد، بلکه تعليمي، تسديدي و مانند آن نازل مي‌شود، آن‌گاه در مقام تدريج اين است كه شبهاي جمعه فيض جديدي نصيب اينها مي‌شود؛ در مقام تدريج مثل اين است كه در مقام تنزيل تدريجي آيهٴ جديدي، سورهٴ جديدي، حكم و حكمت جديدي بر پيغمبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم) نازل مي‌شد.

اکمال دين در نهج البلاغه

در اين محور چند بيان در نهج البلاغهٴ حضرت امير (سلام الله عليه) است: يكي در خطبهٴ هجدهم است كه در ذمّ علمايي كه با هم در دين اختلاف كردند مخصوصاً قضات فرمود که اينها چرا احكام مختلفی صادر مي‌كنند كه قسمت مهمّ‌اش ناظر به قضات اهل سنت است، فرمود يك قضيه است که شما مي‌بريد پيش اينها و می‌بينيد که آراي مختلف دارند، چون آنها به رأي خود عمل مي‌كنند؛ در بند چهارم خطبهٴ هجده فرمود كه مگر خدا دين ناقصي نازل كرده است: «أَم انزَلَ الله سبحانه ديناً ناقصاً فاستعان بهم علي اتمامِهِ»[25] يا اينها شركاي خدا هستند، بلكه خدا دين كاملي نازل كرده است و نيازي به تتميم اينها ندارد و در خطبهٴ ديگر نهج البلاغه اكمال دين را به اين صورت مي‌داند كه خدا به تدريج دينش را با نازل كردن قرآن كامل كرده است؛ خطبهٴ 86، بند پنجم که فرمود: «و انزل عليكم الكتاب {تبياناً لِكلّ شيء} و عمّر فيكم نبيه (صلّي الله عليه و آله و سلّم) ازماناً حتي اكمل له و لكم فيما انزل من كتابه دينه الذي رضي لنفسه»[26] ، اين ناظر به تنزيل تدريجي است و مشابه همين اكمالي كه مربوط به تنزيل تدريجي است در خطبهٴ ديگر نهج البلاغه آمده؛ يعني بند پنجم خطبهٴ 183 که فرمود: «فالقرآن آمرٌ زاجر و صامتٌ ناطقٌ حجة الله علي خلقه اخذ عليهم ميثاقهم و ارتهن عليهم انفسهم اتمّ نوره و اكمل به دينه»[27] ؛ با قرآن دين خود را كامل كرد که اين ناظر به نزول تدريجي است كه اكمال‌پذير است و اين منافات ندارد كه آن ﴿اليوم اكملت﴾ در معناي جامع خود به كار برود كه هم مسئله خلافت را تثبيت كند و هم مسئله تتزيل تدريجي را.

«و الحمد لله رب العالمين»


[1] التفسير الکبير، ج11، ص287.
[6] التفسير الکبير، ج11، ص287 و 288.
[7] ـ كافي، ج1، ص16.
[8] ـ كافي، ج1، ص16.
[9] التفسير الکبير، ج11، ص288.
[10] التفسير الکبير، ج11، ص288.
[11] التفسير الکبير، ج11، ص288.
[14] ـ نهج البلاغه، نامه 16.
[17] التفسير الکبير، ج11، ص288.
[22] ر.ک: الکافی، ج1، ص260 ـ 262.
[23] من لا يحضره الفقيه، ج2، ص615.
[24] الکافی، ج1، ص253 و 254.
[25] ـ نهج البلاغه، خطبه 19.
[26] ـ نهج البلاغه، خطبه 86.
[27] ـ نهج البلاغه، خطبه 183.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo