< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/05

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/

 

جلسه سي و يکم از تفسير آيت الکرسي جناب صدرالمتألهين صفحه 97، مرحوم صدرالمتألهين آيت الکرسي را به عنوان سيد آيات قرآني مورد بحث و بررسي تفصيلي و تحقيقي فراواني قرار دادند و مطالبي از اينها را در بيست و دو مقاله طراحي کردند که به توفيق الهي مقاله اول و اجزاي آن خوانده شد و اکنون به مقاله دوم رسيديم که در حقيقت در پنج مشرع طرح و بررسي مي شود و تاکنون هم دو مشرع خونده شد الان مشرع سوم هستيم در اين مشرع همون طوري که در صدر اين مشرع فرمودند بحث پيرامون توحيدي است که در کلمه لا اله الا هو مطرح است چون همون طور که در مطالب گذشته بيان شد جناب صدرالمتألهين عناوين و کليدواژه هاي آيت الکرسي رو به بيست و دو کليد واژه تقسيم کرده اند و براي هر يک هم يه مقاله اي تنظيم نمودن و اين کليدواژه عبارت است از کلمه ي لا اله الا هو چون الله يه کلييد واشيه بود که مقاله ي اولا عهده دارش بود و هو الحي القيوم هم کليد واژه دوم بود که مقاله ثانيه در حقيقت مقاله دوم در حقيقت در اين رابطه بود و همچنين کلمه لا اله الا هو رو در حقيقت در همي کنند مقاله دوم دارن مطرح مي کنن که مباحثش رو ان شاالله ملاحظه خواهيم فرمود که چگونه هستش آنچه که در حقيقت در اين رابطه تاکنون بيان شد مسئله نظمي است که نسبت به گذشته و آينده در اين آيت الکرسي هست چون بحث الله الله لااله الا هو از يک طرف و هو الحي القيوم که مقاله ثالثه هست از طرف ديگر اين سه با هم مرتبطند و در مشرع اول اين نظم رو ترتيب رو بيان فرمودند اکنون در مشرع ثالث در ارتباط با حقيقت وحد وحدتي که مقصود است از کلمه لا اله الا هو را دارند بيان مي کنم نکته اي که در اين فراز مطرح است اين است که وحدت مسابق با وجود است و معناي مسابقت هم يعني اين نيست که گرچه دو تا لفظ هستند دو تا لفظ وجود و لفظ وحدت و دوتا مفهوم هم هستن که اين دو هم باز از يکديگر ممتازند هم لفظ وجود از لفظ وحدت جداست هم مفهوم وجود از مفهوم وحدت منفصل و جداست اما در مقام مصداق هم حيثيت صدق واحد است و هم مصداق واحد است که اکنون اين موضوع که بحث مسابقت است رو تشريح مي کنن و شبهه اي هم که در اين رابطه مطرح است رو دفع ميه کنم نکته اي که در اين بخش از مشرع سوم مطرح است اين است که وجود و وحدت که مسابقه با همند همون طوري که وجود داراي مراتبي هست وحدت هم داراي مراتبي است اگرمايه وجود ذاتي ازلي داريم که داراي ضرورت ازليه است همون واجب الجود وحدت هم به همي کنند سياق داراي ضرورت ذاتيه ي اوليه است و اگرجودات ديگر به لحاظ مراتب مادون داراي درجات پايين تر هستندن وحدت هم باز به همي کنند ميزان داراي درجات پايين تري هستش بنابراين اصل حقيقت وجود با اصل حقيقت وحدت در مقام مصداق عينيت دارند و وحدت دارن يک و همون طوري که وجود ذو مراتب است وحدت هم ذو مراتب است و اکنون در اين فراز به اين دو مطلب مي پردازند ادامه جلسه قبل اين بود که اين اشکال رو ما چگونه جواب بديم «و ما قيل من أن الوحدة تغاير الوجود، لأن الوجود ينقسم إلى الواحد و الكثير و المنقسم إلى شيئين مغاير لما به الانقسام» ما مي بينيم که وحدت با وجود غير هم هستن و مغاير هم هست زيرا که وجود تقسيم مي شود به واحد و کثير و اون چيزي که به واحد و کثير تقسيم مي شود به شيء که مغاير هستند تقسيم مي شود طبعا نمي تواند با مقصم خودشون يکي باشن يعني منقسم و منقسم اليه نمي تونن يکي باشن ما مي گيم الموجود اما وحد اوکثير خب اين واحد و کثير از يکديگر ممتازند چگونه مي تواند اين دو امري که از يکديگر ممتازند عين يک حقيقتي باشد که اين حقيقت عين وحدت هستش؛ جوابي که براي اين شبهه و سوال داده مي شود اين است که شما خلط بين مفهوم و مصداق کرديد بله وحدت با وجود از حيث مفهوم با هم مغايرن و به جهت همي کنند مغايرت است که ما مي توانيم وحي کنيم وجود را مقسم قرار بديم و تقسيم بکنيم به واحد و کثير اما به لحاظ مصداقي وجود و وحدت عين همند اگر يک وجودي داريم که به يک نوع وحدت متصف است ممکن است وجود ديگري باشد به نوع ديگري از وحدت متصف باشد که اون نوع ديگه از وحدت به جهت ضعيف بودن يک نوع کثرتي رو با خودش هم داشته باشد اما يه حقيقت واحده اي است که متکثر هستش اين رو دارن اينجا بيان مي کنند « فالجواب أن الكلام ليس في أن المفهوم من «الوحدة» عين «الوجود»» سخن ما در اتحاد مفهوم و وجوع مفهوم وجود و مفهوم وحدت نيست « فالجواب أن الكلام ليس في أن المفهوم من «الوحدة» عين «الوجود»» چرا براي اينکه اين که مشخص است مستبين الفساد است هرگز ما چنين سخني نمي گيم که مفهوم وحدت عين مفهوم وجود است وگرنه به صورت قياس استثناي سه تا قياس تشکيل مي دن ميگن اگر مفهوم وحدت با مفهوم وجود يکسان بود و يکي بود لازم بود که اين دوتا مفهوم مترادف باشن در حالي که مترادف نيستن اين ها از هم ديگه جدا هستن مفهوم وجود يه چيزي است به مفهوم وحدت چيز ديگريست قياس دومي است که « و إلا لكانا» اگر وجود و وحدت در مفهوم با هم عينيت داشتن اونو وقتي که مي گيم موجود واحد ديگه اصلا اين جمله ما مفيد نباشه موجود الواحد يعني موجود و موجود يا واحدد الواحد اگر ما اين ها به لحاظ مفهومي اين ها رو بخواهيم عينيت بين شون قائل باشيم لازمه اش اين است که وقتي اين جمله رو و اين گزاره رو بيان مي کنيم که موجود الواحد لازمش اين باشه که بگيم موجود و موجود چون واحدون هم به معناي موجود خواهد بود يا معنايش اين است که واحد الواحد اين هم استش يا يه قياس ديگر اگر بنا باشد که مفهوم وجود با مفهوم وحدت عينيت داشته باشن لازمه اش اين است که وقتي مي گيم موجودان کثير اين تناقض باشه چرا چون موجود عين وحدت هست و اگر بخواهيم کثيرون رو براش حمل بکنيم مثل اينکه بگه موجي دان واحدون کث رو و اين تناقضي خواهد بود که قابل پذيرش نيست و تالي باطل و هر سه در اين هر سه قياس تالي باطل است پس بنابراين سخن در عينيت مفهوم وجود با مفهوم وحدت نيست اين سه تا قياس يود شکل مي گه اين و الا يعني اگر ما مفهوم وحدت را با مفهوم وجود يکسان بدانيم اشکال اول «و الا لکانا» يعني لکان وحدت و وجود مترادفين « و التالي باطل و المقدمه مثله» هرگز وجود و وحدت مترادف نيستند قياس دوم « و إلا لكانا مترادفين، و لكان قولنا: «موجود واحد» غير مفيد» اگر ما وجود را عين مفهوم وجود را عين مفهوم وحدت بدانيم لازمش اين است که وقتي اين گزاره رو مي گيم که موجود الواحد اين اصلا مفيد نباشه چرا چون واحد عين موجودان است يا موجود عين ود واحد هست و اصلا گزاره مفيدي نباشد « غير مفيد، لكونه بمنزلة قولنا: «موجود موجود» أو «واحد واحد»» و اما قياس سوم اين است که « و لكانا» يعني اگر ما گفتيم که مفهوم وجود با مفهوم وحدت عين هم هستن « لكان قولنا: «موجود كثير» تناقضا» چرا براي اينکه موجود عين وحدت بين واحد هست اگر بگيم موجود کثير مثل اينکه گفتيم موجود واحد کثير و اين تناقض هستش « و التالي باطل فكذا المقدّم» پس سه تا قياس تشکيل دادند تا بيان کنند که مراد ما از عينيت بين وحدت و وجود مفهوم وجود و مفهوم وحدت نيست بلکه عينيت در مقام مصداق هستش « بل المقصود أن حقيقة الوحدة عين حقيقة الوجود» مقصود مراد اين است که حقيقت وحدت نه مفهوم وحدت عين حقيقت وجود نه مفهوم وجود مي باشد خب اين تموم شد اين بايد کاملا سر سطر.

يک بحث ديگر و پاراگراف ديگر هستش خب پس در اصل حقيقت اين ها يک حقيقتا گرچه مفهومان متغاييرند و لکن همون طوري که وجود داراي مراتب و درجاتي هست به همون تراز به همون ميزان وحدت هم داراي مراتبي هست « و كل نحو من أنحاء الوجود عين نحو من أنحاء الوحدة» اين يه قاعده کليش به صورت موجبه کليه هر نحوي از انحا وجود اگر وجود عقلي شد نفسي شد تبعي شد واجبي شد امکاني شد حادث شد قديم شد علت شد معلول شد هر نحوي و تعيني از وجود با خودش همون نحوه از تعين از وحدت رو همراه دارد « و كل نحو من أنحاء الوجود عين نحو من أنحاء الوحدة. فحينئذ نقول: المقسم في هذا التقسيم مفهوم الوجود المطلق العام، لا حقيقته الخاصة» بنابراين اين جواب اون اشکال هستش که گفتن که چطور ميشه وحدت که مغاير وجود هست مقسم قرار بگيره و مخصوصا و مقسم عليه ما يکي باشه مي فرمايد که اوني که درقيقت مقسم واقع شده است مفهوم وجود است و نه حقيقت وجود « حينئذ نقول » يعني با اين توضيحي که داديم اين جمله رو مي گيم که « المقسم في هذا التقسيم مفهوم الوجود المطلق العام، لا حقيقته الخاصة» اون حقيقت وجود مقسم نيست بلکه مفهوم است که اين مفهوم است که تحمل اين انقسام را دارد « فكما أن الوجود بالمعنى العام ينقسم إلى الواحد و الكثير» همونطوري که ما وجود رو مي تونيم تقسيم بکنيم به واحد و کثير با اينکه واحدم موجود است کثير هم موجود هستش اما در عين حال مي تونيم تقسيم بکنيم وحدت هم به همي کنند صورت هستش وحدت تقسيم مي شود به واحد و کثير « فكما أن الوجود بالمعنى العام ينقسم إلى الواحد و الكثير فكذا الوحدة بالمعنى العام الشامل للواحد الحقيقي و الكثير الحقيقي تنقسم إليهما لما سبق أن الوحدة مما يعرض للكثرة» اين نکته ايست که الان در اين فراز و فراز بعدي بهشن مي پردازن به صورت تفصيلي « لما سبق أن الوحدة مما يعرض للكثرة» اين معنا رو قبلا هم ما اشاره کرديم که وحدت اون چيزي است که نه تنها شامل واحد مي شود شامل کثير هم مي شود زيرا کثير را هم مي توان به يک نگاهي واحد ديد و دانست بنابراين هر نحوه از انحا و وجود چه بسيط محض باشد که مرکب محض از يک نوع وحدتي برخوردار است که از اون جهت ما مي توانيم او رو واحد بدانيد بيان ذلک توضيحي که در اين رابطه لازم است اين است که «أن الموجودات متفاوتة في درجات الوحدة» همون طوري که موجودات متفاوتة فيجهات الجود درجه در درجات وحدت هم تفاوت دارند کما ن ها متفاوتت «كما أنها متفاوتة في فضيل الوجود» همون طور که در کمال وجود اين موجودات داراي مراتب و درجات هستند در فضيلت وحدت هم همي کنند همينطور است خب حالا توضيح مي دنن اين رو بيانبر بيان مي کنند که اين تفاوت رو در مراتب وجود ما چگونه مي بينيم در مراتب وجود احق بالموجوديت وجود قومي واجب سبحانه و تعالي است، بله ما به واجب سبحانه و تعالي مي گيم موجود به عقلم مي گيم موجود به نفشم مي گيم موجود به طبيعتا مي گيم موجود به حتي هيولا هم يه موجود اما اين ها در يک حد و تراز نيستن اوني که حق به موجوديت است وجود قومي واجب است چشم « کما أن أحق الجميع بالموجودية الوجود القيّومي» چرا چون اذ هو يعني وجود قيومي صرف الجود است « الذي لا يتصور فيه عدم بوجه من الوجوه أصلا،» بايد توجه داشت که صرف الجود اون حقيقتي است که به هيچ وجه عدم در او راه ندارد بلکه صرف هستي هستش البته يک تفاوته واضح و روشني بين صرافت و بساطت هست که اين بسيط هست که قدم در او راه ندارد صرف الوجود نشان از اين است که اين غير از وجود چيز ديگري نيست اما اينکه اين به اصطلاح اونچه که از غير براي او ممکن است وجود داشته باشد رو داراست يا نه اين رو اين صرف الجود در حقيقت شايد به اون صورت نرساند صرف هر شيئي خودشه مثلا صرف سفيدي خودشه ولي کمال عرض کنم که سياهي را يا همويت را يا خزويت رو ندارهاره صرف الجود هم نشان از اين است که اون صرف هست اما اين اينکه بسيط باشد و جامع همه هستي باشد اين رو صرافت به اون صورت نمي رساند حالا بحثش رو بايد در محلش داشته باشيم ولي فرق است بين شرافت و بساطت اينجا ايشون مي فرمايند که «اذ هو» و يعني وجود قومي صرف الوجود است « لذي لا يتصور فيه عدم بوجه من الوجوه أصلا» هيچ وجه عدم در او راه ندارد لکونه براي که اين وجودوه قومي صرف « موجودا بجميع الاعتبارات، واجبا على جميع التقادير، وجوبا أزليا أبديا، و ضرورة ذاتية أزلية- بخلاف سائر الضرورات الذاتية أو الوصفيّة لتقيّدها بما دام الذات أو ما دام الوصف» ما بايد بين ضرورت ذاتيه و ضرورت ازليه تفاوت روشني رو داشته باشيم ديگر انحاء ضرورت غير از ضرورت ذاتي ازلي اين ها مقيدن به ذات يا وصل يا مادام ذات اين صفت رو دارن يا مادام الوصف اين صفت رو دارد اما واجب سبحانه و تعالي که وجود قيومي او ملاک باشد به هيچ وجهي به هيچ قيدي از قيود مقيد نخواهد بود « لكونه موجودا بجميع الاعتبارات، واجبا على جميع التقادير، وجوبا أزليا أبديا، و ضرورة ذاتية أزلية» اين ويژگي ها مال وجود قيوميست که صرف هستش « بخلاف سائر الضرورات الذاتية أو الوصفيّة» که ديگر ضرورت ذاتي اينا ضرورت به اصطلاح منطقي اند که ضرورت ذاتي ان نه ضرورت فلسفي ضرورت فلسفي همون ذرات ذاتي ازلي است « بخلاف سائر الضرورات الذاتية أو الوصفيّة» چرا براي اينکه تقيد اين ضرورت ذاتي و وصفيه به ماد الذات يا مادام الوصف؛ خب اين حق به موجوديت است که از او به وجود قيومي ياد مي کنيم اين حق حد از وجود يک وحدتي هم در تراز خودش دارد و جنس وجود خودش وحدت دارد اما بعد از اين مرحله از وجود قومي موجودات ديگري هستند که اون ها ديگه با ماهيت هستن « و بعده الوجودات العارضة للمهيّات» که البته اون ها هم باز داراي الي تفاوت مراتب اين موجودات که وجود عقل است وجود نفس از وجود طبع هست و همينطور « فإن صدق الموجوديّة لها ضروريّة مقيّدة بمادام الوجود بإدامة الجاعل التامّ إياها» غير از غير از وجود قومي هر موجود ديگر مقيد است به مادام الذات يا مادام الوصف تا زماني که جاعل تام او را ايجاد کرده باشد صدق موجوديت برو امکان پذير است « فإن صدق الموجوديّة لها» يعني براي اين وجودات عارضه « ضروريّة مقيّدة بمادام الوجود بإدامة الجاعل التامّ إياها» تا زماني که جاعل تام اين موجودات را جعل کرده است اين ها وجود شان ضروري هستش خب پس اول وجود واجبي شد بعد وجود ممکنات حسب درجاتشون بعد از وجود ممکنات « ثمّ نفس المهيّات الممكنة» يعني بعد از وجودات العارضه خود ماهيت ممکنه هم که معروض وجود هستن در خارج موجودن اما البته اگر نگرش متوسط از حکمت متعاليه داشته باشيم مي گيم اين ها به تبع موجودن و اگر نظر نهايي رو داشته باشيم ميگيم بالعرض و المجاز در خارج موجود هستند « ثمّ الذهنيات» بعد از موجودات و بعد از ماهيات بعد سلسله مسائل ذهني که در مقام ذهن و عقل موجود هستندن اين ها هم از وجود برخوردارند « ثمّ الذهنيات الصرفة و الفرضيات الكاذبة» ولو شما مثلا اجتماع نقيضه تصور کنيد شريک الباري تصور کنيد ولي اين ها مفهوما موجود ممکنن و در رعاع نفس در راعاذهن از هستي برخوردارند بنابراين اين ها درجات وجود است که از وجود قيومي گرفته تا وجود ذهني ذلي که فقط در نقش جاي دارد به همي کنند ميزان با همي کنند در ر رتبه بندي و تنظيم رطب در حقيقت وحدت هم همي کنند طور هستش «فكذلك أحق الأشياء بالوحدة، نفس الواحد بما هو واحد» اون حقيقتي که حقيقتا واحد است و اصلا خود وحدت موضوع کلام هست اين هم واحد است اما « بالضرورة الأزلية» وحدت دارد « فكذلك أحق الأشياء بالوحدة، نفس الواحد بما هو واحد، الذي صدق الواحد عليه بالضرورة الأزلية» همون طور که وجود بر وجود قومي به ضرورت الاعزليه حمل مي شود واحد هم در واحد حقيقي به ضرورت الاعزليه حمل شود « فهو الواحد الحقيقي الذاتي الأزلي» بعد از اين واحد حقيقي به وحدات ديگر مي پردازند « ثم الوحدات الحقيقة العارضة للبسائط» بله وحدت هايي که عارض برسائط اند مثل جواهر عاليه يا مثلا که مقولات عشر که اين هاساعد هستن وحدتي که براي اين ها عارض مي شود وحدتي است که خب ما خود اون حقايق اتحاد مصداقي دارند بعد از وحدات حقيقي که عارضه بر بساط مي شوند مرتبه ي بعد و حدات حقيقي هستند که عارضه بر مرکبات بشود « ثم الوحدات الحقيقة العارضة للبسائط أو للمركبات» خب مرکب چجوري وحدت دارد « من جهة صورتها الطبيعية التي هي جهة وحدتها،» جهت وحدت اين مرکبات محملي هستن براي حمل واحد بر اون ها اين هم رتبه بعد، بعد از رتبه مرکبات و بسائط و واحد حقيقي « ثمّ الأمور التي لها كثرة حقيقية» سلسله اموري هستند که از کثرت حقيقيه برخوردارند مثلا بدن انسان دست و پا و چشم و گوش و سر و ساير اعضا و جوارح خب اينا هر کدام داراي مجموعه اي از مناصر هستن کثرت حقيقي دارن اما يک وحدت جمعيه اي دارن که همه اين امور کثيره را جمع مي کند « و لها وحدة جمعيّة اشتراكية من جهة اخرى» در عين حالي که اين امور مختلفند از يک جهت ديگر اين ها حيثيت اشتراکي دارن و از اون جهت مي توان اون ها را واحد دانست «و تلک الجهة» اون جهت اشتراکي « إما مقومة أو عارضة، أو لا هذا و لا ذاك» به هر حال همه ي اين موجودات يک جهتي براي اون ها هست که مي توان از اون جهت اون ها رو واحد دانش بنابراين به همون ميزاني که وجود اين ها ضعيف مي شود وحدت اين ها هم ضعيف مي شود خب اون جهتي که براي امور کثيره هست و اون جهت هم مقوم هست اين مقوم گاهي جنسه گاهي نوع گاهي هم فصل «فالدول» که اون جهت وحدت مقوم باشد « فالأول قد يكون جنسا لكثير كاشتراك الإنسان و الفرس في الحيوان» حيوان اون جنس واحدي است که مشترک بين انسان و فرست هست و ما مي توانيم از اين جهت انسان و فرست را واحد بدانيم و قد يکون و اون جهت وحدتي که مقوم هست « و قد يكون نوعا كاشتراك زيد و عمرو في الإنسان» انسان باعث وحدت بين زيد و عمرو مي شود و جهت وحدت هم نوع انساني است « يساوقه الاتحاد في الفصل أيضا» زيد و امر هم مثلا ناطقن ناطق فصل است و محور اتحاد بين زيد و عمرو مي تواند باشد بنابراين جهت وحدتي که مقوم باشد جنس و فصل و نوع مي شود اما جهت وحدتي که عارض هستش و مقوم نيست « و الثاني قد يكون محمولا لها و هو الواحد بالمحمول كالقطن و الثلج المتّحدين في الأبيض المحمول عليهما» ما مي تونيم دو تا شيئي که کاملا از يکديگر جدا هستن به يک نوع امر عرضي اين ها رو متصف کنيم و يکي بدانيم مثلا مي گيم پنبه و برف در سفيدي متحدن وحدت دارن در سفيدي «والثاني قد يکون» يعني اين جهت وحدت محمولالها براي اون امور کثيره « و هو الواحد بالمحمول» که اين جهت وحدت هم واحدي است که حمل مي شود مثل « القطن و الثلج» مثل پنبه و برف که « المتّحدين في الأبيض المحمول عليهما،» أبيضي محمول است بر قطن و ثلج « قد يكون موضوعا كالكاتب و الضاحك المتّحدين في الإنسان المحمولين عليه» که اين کاتب و ظاحک موضوعي هستن که در انسانيت اين ها وحدت دارن و اين انسان حمل مي شود بله که حمل مي شود کاتب و ظاحک بر انسان الإنسان کاتب الإنسان ظاحک اين دو تا يعني کاتب و ظاحک حمل مي شوند چرا چون وحدت موضوعي دارن هر دو انسان هستن مورد سوم اين است که « و الثالث و هو الواحد بالإضافة إلى شي‌ء واحد» که ما دوتا شي رو مي توانيم وقتي با يک شي ديگري بسنجيم و به اضافه ي اون شي مقايسه بکنيم اين جهت وحدت پيدا مي کند که مثلا فرض کنيد که ما يک فرش رو با يک ميز ميگيم که اين ها وحدت دارن چرا چون مثلا عرض ميز دو متر عرض اين فرش هم دو متر که اين ها در حقيقت در يک امري جداي از فرش و ميز با هم هم مشترکن و اون در اون کميت دو متري بودن هستش و هميطور بعد ميفرمايند که مشارکت در محمول اگر در نوع باشند ميگن مماصلت يعني زيد و عمرو در انسان مشترک اند و اين ها رو مماصل مي دونن و اگر اين مشارکت در محمول جنس باشد مثل همين انسان و فرس مي گن که به اصطلاح مجانست ميگن انسان و فرض متحدن در حيوانيت و اين اتحاد اتحاد جنسي است مجارست دارد و اگر اتحاد در کيف شد به آن مي گويند مشابهت اگر ما دو تا عمرو رو در يک جهت که شبيه هم هستن ملاحظه کرده ايم به لحاظ کيفيت اگر مشابهت داشتن مي گيم اين ها جهت مشارکتشون مشابهت است و همچنين اگر در کميت و مقدار هم دوتا شي با هم بودن مثل همين ميز و فرش که عرضشون دو متر هست مي گيم اين ها جهت مشارکتشون مساوات و اگر در وضع و محذات اين ها در يک وزن بودن هر دو در طرف چپ بودن يا هر دو در طرف راست بود ميگ اين ها مطابقت دارن و اگر در اضافه با هم اشتراک داشتن مي گيم که اينا مناسبت دارن در اين بخش مي فرمايند که « و جهة الوحدة في هذه الأمور المذكورة إذا قيس إلى نفسها و إن كانت وحدتها حقيقية بالمعنى الأعم، لكنّها ليست في مرتبة واحدة من الكمال،» همون طوري که ما وجود واجبي وجود عقل وجود نفس وجود طبع وجود صورت وجود ماده و همه و همه را متصل به وصف وجود مي دانيم اما در يک تراز نيستن و و حداتي هم که بيان شده است به همي قياس هستندن « و جهة الوحدة في هذه الأمور المذكورة إذا قيس إلى نفسها» اين امور مذکوره وقتي اين ها رو مقايسه مي کنيم مي بينيم که اگرچه همه اين ها هر کدام داراي يک نوع وحدتي هستند و امکانت اين امور مذکور وحدتها حقيقتا بالمعني الأعم لکن اين وحدت حقيقي « ليست في مرتبة واحدة من الكمال» وحدتي که براي وجود قيومي هست کجا و وحدتي که در فضاي مشابهت و مساوات و مطابقت و امثال ذلک هست کجا خيلي تفاوت مي کند « لكنّها ليست في مرتبة واحدة من الكمال، لأن‌ وحدة الجنس ليست كوحدة النوع، و وحدة الإضافة ليست كوحدة الذاتي المقوّم» اگر دوتا شيي در نووع با هم اشتراک داشتن و وحدت داشتن غير از اون هست که وقتي اين دو تا شي در جنس يا در نوع يا در فصل و هم اتحاد داشته باشن « و إن كان الجميع عقليات لا وجود لها في الخارج» بله همه ي اين امور وحداني که داراي وحدت هستند همه اين ها عقلي اند و ذهن اند اين ها وجودي براي اين وحدات در خارج جداي از هستي اين ها نيست اينجوري نيست که در خارج يه وجودي براي اين ها باشه و يک وحدتي جداي از اون باشه نه به مصداق وجودشون وحدت دارند ولي مفهوما از همديگر در حقيقت تو عقل وجود دارم در خارج نيستم « بخلاف الوحدة الشخصيّة لأنها خارجية» ما يه وحدت شخصي داريم که اين وحدت شخصي مساوق با وجود است و همون طوري که وجود در خارج تحقق دارد اين وحدتي که مسابقه با وجودم هست در خارج تحقق دارد اما اين نوع از وحدت هاي عقلي مثل وحدت در جنس وحدت در نوع وحدت در فصل و امثال ذلک اينا وحدات ذهني و عقليه اي هستن که جاي اين ها در خارج نيست همون طوري که خودجوداتشون در ذهن هستن وحدادشون هم در ذهن هستند.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo