< فهرست دروس

درس تفسیر آیت‌الله عبدالله جوادی‌آملی

74/10/20

بسم الله الرحمن الرحیم


موضوع: تفسیر/سوره مائده/آیه 118

 

﴿إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ العَزِيزُ الحَكِيمُ﴾ (۱۱۸)

خلاصه مباحث گذشته

يكي از مسائلي كه مربوط به بحثهاي پاياني سورهٴ مباركهٴ «مائده» بود اين است كه رقيت و بردگي در اسلام با آزادي و كرامت انسان سازگار نيست؛ مسائلي در اين زمينه گذشت و خلاصه‌اش اين شد كه اسلام يك وحدتي و اخوتي بين آحاد مسلمين قائل است، برابر آنچه كه در سورهٴ مباركهٴ «حجرات» آمد كه ﴿إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ﴾[1] و از آن جامع‌تر آيه سورهٴ مباركهٴ «آل عمران» است كه ﴿وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَميعاً﴾[2] يك نوع وحدتي و هماهنگي بين آحاد موحدان عالم و اهل اسلام و قرآن و كتاب قائل است، نظير آنچه بين مسلمين و يهوديها و مسيحيها قائل است و يك نوع ارتباط و برادري انساني و نه اسلامي بين آحاد انسانها قائل است اعم از مسلمان و يهودي و مسيحي و ملحد كه آن را در سورهٴ مباركهٴ «ممتحنه» مشخص كرد كه فرمود اگر كافران و ملحداني عليه اسلام و مسلمين تلاش و كوشش نكرده‌اند، تبعيد نكردند به قتال اينها مبادرت نكردند به محاصره مالي مبادرت نكردند، خداوند نهي نمي‌كند از اينكه نسبت به اينها با قسط و عدل عمل بكنيد، بلكه ضمناً امر كرده است چون در ذيل فرمود: ﴿اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ﴾[3] .

مايه کرامت بودن ارزشهای اسلامی در جامعه

مطلب دوم آن است كه همان طوري كه در داخله اسلامي هيچ كسي حق ندارد به خاطر مسلمان بودن يك برادر از آن ارزشهاي اسلامي صرفنظر كند، براي اينكه آن ارزشهاي اسلامي مايه كرامت جامعه اسلامي است و همچنين همان طوري كه در آن رابطه مسلمانها با اهل كتاب، هيچ مسلماني حق ندارد حكمي از قوانين قرآن و عترت را كنار بگذارد زيرا روي اصول ارزشي اسلام است كه اين رابطه بين مسلمين و اهل كتاب برقرار شد همچنين هيچ مسلماني و هيچ موحدي حق ندارد در ارتباط با ملحدان، حكمي از احكام الهي را ناديده بگيرد به عنوان تسامح يا تساهل و مانند آن.

تساهل در كارهاي شخصي هست، البته وقتي نسبت به انسان حق شخصي كه انسان دارد در آن حق شخصي احياناً ممكن است عفو كند؛ اما حكمي از احكام خدا اين حق الله است حق مردم نيست تا انسان در اين گونه از موارد، سهل انگاري كند لذا بر اساس قسط و عدل آيه سوره «ممتحنه» رابطه انساني و عالمي را تدوين و تنظيم مي‌كند[4] . قهراً هيچ مسلماني حق ندارد در برخورد با اهل كتاب يا در برخورد با ملحدان، تسامح، تساهل و مانند آن را از حقوق شخصي به حقوق الهي منتقل كند، حكمي را ـ معاذ الله ـ صرفنظر كند براي اينكه مي‌خواهد با كافران زندگي مسالمت آميز داشته باشد اين‌چنين نيست اينكه بر خلاف قسط و عدل است اين ظلم به دين است.

تنظيم امور مردم بوسيله مشورت کردن

اگر مسئله مشورت و مانند آن مطرح است مسائل مشورت و مانند آن را ذات اقدس الهي در امور خود مردم تنظيم كرده است، نه در امر الله. در سورهٴ مباركهٴ «شوري» فرمود: ﴿وَ أَمْرُهُمْ شُوري بَيْنَهُمْ﴾[5] نه امر الله؛ چيزي كه به امر مردم برمي‌گردد او را با مشورت انجام مي‌دهند؛ اما خب حالا احكام الهي، قوانين الهي اين را بنشينند با مشورت مسائل صوم و صلات را حل كنند، مبطلات نماز را بنشينند با مشورت حل كنند يا مسائل زكات و خمس را بنشينند با مشورت حل كنند هر جا كه امر الله است حكم الله است آن بايد با وحي مشخص بشود كه به صورت قرآن و سنت و معصومين و عترت طاهرين درآمده؛ اما آنچه مربوط به امر الناس است نه امر الله؛ چگونه شهرشان را بسازند چگونه خيابان كشي بكنند چگونه بيابانها را امن بكنند چگونه ترافيك را حل كنند اينها امر الناس است، اينها را با مشورت حل مي‌كنند، اين هم يك مطلب.

ارزش دادن بردگان در اسلام

مطلب بعدي آن است كه درباره اسلام گاهي از نظر حقوق بشر و مانند آن بهانه‌اي مي‌گيرند يكي مسئله بردگي در اسلام است يكي هم حقوق بشري كه الآن اشاره خواهيم كرد. درباره بردگي ملاحظه فرموديد كه اسلام آمده عظمت انسان و حقيقت انسان را به جان او داد (اين يك) و انسان را يك موجود ابدي مي‌داند كه هرگز از بين نمي‌رود (اين دو) و براي رفاه عالم ابد وظيفه‌اي در جهان طبيعت قائل است (اين سه) و اگر كسي به آن ابديت انسان آسيب برساند يعني به حقيقت روح انسان و دين انسان آسيب برساند اين اول بايد هدايت بشود، اگر هدايت پذير نبود و جلوي رشد ديني را چه درباره خود چه درباره ديگران گرفت، آن‌گاه اسلام است كه او را از سر راه برمي‌دارد اين يك مزاحمي است مزاحم فطرت خودش است مزاحم فطرت ديگران است او را از سر راه برمي‌دارد كه روح جهادهاي ابتدايي هم در حقيقت به دفاع از حق انسانيت برمي‌گردد و روح دفاع هم به دفع برمي‌گردد كه در دو آيه قرآن ذات اقدس الهي حكمت دفع را بيان كرد كه ﴿وَ لَوْ لا دَفْعُ اللّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ اْلأَرْضُ﴾[6] ، ﴿لَوْ لا دَفْعُ اللّهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ﴾[7] . خب اگر جهاد نباشد دفاع نباشد دفع نباشد مراكز مذهب از بين مي‌رود، پس معلوم مي‌شود تمام اين جنگها براي حفظ مراكز مذهب و اصل دين است نه براي كشور‌گشايي و كشور‌داري و مانند آن.

حق حيات نداشتن تعدیکنندگان به روح و مکتب انسانها

مطلب بعدي آن است كه اكنون كه حقيقت انسان به همان روح اوست و حيات روح به عقيده و مكتب است اگر كسي بخواهد به روح و مكتب او تعدي كند اين حق حيات ندارد و جنگ شروع مي‌شود اگر دين مصلحت ديد كه حيات كسي را از بين ببرد كه خب او را با جنگ از بين مي‌برد و اگر مصلحت ديد كه نه، او را حفظ بكند حيات او را از بين نبرد حريت او را از بين ببرد، حريت او را از بين مي‌برد براي آن مصلحت مهم. البته اين كار هم براي اسلام و مسلمين ارزان تمام نمي‌شود بايد شهدايي را تقديم قرآن و عترت بكنند تا بتوانند از حريم دين حمايت بكنند؛ اين‌چنين نيست كه اگر كسي مهاجم دين شد با يك تشر زدن او سر جايش مي‌نشيند و از بين مي‌رود، يك جنگ بدري لازم است يك جنگ احدي لازم است يك جگر دريدنهايي در پيش است و مانند آن و تقديم بهترين شهدا و سيد شهدا و اينهاست اين كار، ارزان نيست كه انسان بگويد خب حالا چه داعي داريم كه ما آنها را اسير بگيريم؟ اين كار با بذل بهترين نفس نفيس به دست مي‌آيد حالا كساني هستند كه قصدشان اهلاك حرث و نسل است و قصدشان هدم صوامع و بيع و مساجد و مناطق مذهبي است.

اگر مسلمين با بذل جان و مال و دادن شهدا اينها را سر جايشان نشاندند دو تا كار هست اگر كسي به هيچ وجه قابل هدايت نيست كه او را مي‌كشند در جنگها و اگر قابل هدايت هستند يا محتمل‌اند، اينها را زنده نگه مي‌دارند حياتشان را حفظ مي‌كنند ولي حريتشان را مي‌گيرند. اينكه حريت آنها گرفته شد براي آن است كه مزاحم با حريت احرار نباشند. حريت آنها را كاملا مي‌گيرند كه آنها به هيچ وجه استقلال نداشته باشند؛ نه استقلال اجتماعي سياسي داشته باشند [و] نه استقلال مالي داشته باشند. فقط استقلال فكري دارند. در استقلال فرهنگي آزادند هر اندازه بتوانند درس و بحث هر اندازه بتوانند بينديشند و خردمند بشوند اين راه آزاد است، لذا درس و بحث و فكر و مباحثه و مناظره‌هاي علمي و اينها براي عبيد و إماء ممنوع نيست؛ اما استقلال سياسي ممنوع است استقلال مالي ممنوع است، براي اينكه اينها خطر دارد. اگر كسي استقلال سياسي پيدا كرد استقلال مالي پيدا كرد باز همان اهلاك حرث و نسل را تعقيب مي‌كند؛ ولي وقتي دين مطمئن شد كه چنين شخصي تربيت شده است ديگر در صدد اهلاك حرث و نسل نيست، آن‌گاه از راههاي گوناگون عتق او را واجب مي‌كند و از بودجه بيت المال يك سهمي هم براي آزاد كردن اين بردگان قرار مي‌دهد به عنوان >و في الرقاب<[8] كه يكي از مصارف هشتگانه زكات است.

پرسش: ...

پاسخ: خب البته اين درست است يعني در حقيقت دارند جلوي فساد اينها را مي‌گيرند، با اجبار اينها را وارد بهشت كنند اين درست است يعني اگر نظام اسلامي عده‌اي را اسير گرفته و جلوي فساد اينها را گرفته يعني با اجبار، در جهنم را مي‌بندد اينها به جهنم نروند، با تلاش و كوشش در بهشت را به روي اينها باز مي‌كند كه اينها بهشت بروند اين يك خدمتي است و احساني است نسبت به اينها.

علت عدم آزادی بردگان در صورت اسلام آوردن

مطلب بعدي آن است كه خب حالا اگر اينها مسلمان شدند چرا آزاد نشوند چرا با اسلام آزاد نشوند؟ اين هم براي آن است كه نقض غرض پيش نيايد. خب اگر اينها صرف اسلام باعث حريت اينها مي‌شد، خب اينها همان طليعه امر مسلمان مي‌شدند و آزاد مي‌شدند و اسلام منافق گونه داشتند كه «ما اسلَموا ولکن استسلموا»[9] . در بيان نوراني حضرت اميرالمومنين(سلام الله عليه) هست كه اين دودمان مرواني و اموي اينها بعد از جريان فتح مكه مسلمان نشدند، بلكه مستسلِم شدند: «ما اسلموا ولکن استسلموا». خب اين مي‌شود مثل ابوسفيان و معاويه و امثال ذلك و اينكه سودمند نيست، لذا نظام اسلامي سعي مي‌كند كه اينها اگر مسلمان شدند كرامتشان محفوظ است سِمتهاي اسلامي به آنها داده مي‌شود بهشت براي اينهاست؛ ولي تا اطمينان پيدا نكرده كه اين اسلامشان بهانه نيست به اينها استقلال مالي نمي‌دهد به اينها استقلال سياسي نمي‌دهد. خب استقلال عبادي دارند؛ بخواهند نماز شب بخوانند به درجات عاليه برسند راه باز است بخواهند علوم اسلامي را فرابگيرند راه باز است بخواهند كمالات انساني را تحصيل كنند راه باز است بخواهند استقلال سياسي و مالي پيدا كنند چون در معرض خطر است راه بسته است، لذا عبد، مالك چيزي نمي‌شود. مي‌بينيد تمام جهات را دين ملاحظه كرده است؛ اولاً هر كسي را برده نمي‌كند وقتی هم كه برده كرده است براي آن است كه اين مزاحم مكتب است و براي اينكه كشته‌ها داد تا جلوي تهاجم اينها را بگيرد. اينها خلاصه نظرهاي معنوي اسلام است كه جز رحمت چيز ديگر نيست.

پرسش: ...

پاسخ آنها را هم كم كم همانهايي هستند كه عتق آنها را شارع مقدس واجب كرده است (يك)، در كفارات در ديات در كفارات صوم كفارات قتل و مانند آن و اگر آنها كمبود داشت و كافي نبود براي تأمين آزادي اين گونه از بردگان، سهمي از سهام هشتگانه صدقات واجبه براي آزاد كردن همينهاست ديگر: ﴿إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكينِ﴾ تا مي‌رسد به ﴿وَ فِي الرِّقابِ﴾[10] ، خب.

آزادی افراد بوسيله بيت المال از طريق ولی مسلمين

پرسش: ...

پاسخ: نه، او را وقتي حكومت اسلامي گرفت ديگر نمي‌تواند، وليّ مسلمين همين است ديگر، ولايت امر همين است. وليّ مسلمين مي‌گويد بايد اين را بفروشي و آزاد بكني! اين ديگر نمي‌تواند بگويد من نمي‌فروشم اين ولايت براي همين است حل همين مشكلات است ديگر. يك وقت يك كسي مي‌گويد من اختيار مال خودم را دارم اين كار را نمي‌كنم ولو آبروي اسلام در خطر باشد مي‌گويند نه، اين حق را نداري. تو مادامي حق داري كه نظام اسلامي و حيثيت اسلامي ملكوک نشود لكه‌دار نشود. اين تعبير بلند سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در الميزان است كه وليّ امر مسلمين عده‌اي را از راه بيت المال آزاد مي‌كند[11] ، اصولاً سهمي را ذات اقدس الهي در قرآن براي آزاد كردن بردگان قرار داده، اين حرفهاي نوراني اسلام. اما ببينيد در قبال اين حرف، ديگران كه به اين اسلام ناب تاختند چه كار كردند. ما حالا كاري با آن جنگهاي دورتر كه در دسترس ما نيست كاري نداريم حتي نسبت به جنگ جهاني اول هم كاري نداريم. اين جنگ جهاني دوم كه خيلي از معمّرين آثارش را ديدند اين را كار داريم و آثارش هم بود.

خب در جنگ جهاني دوم اينها اروپا خيلي ترقي كرد داعيه الغاي بردگي داشت؛ ميليونها نفر را اينها آواره كردند اسير گرفتند و بدتر از بردگي بُردند و در ذيل جنگ جهاني دوم و بعد از فراق از آن جنگ جهاني آنچه بر ايران اسلامي آمده است فرار رضاخان بود و روي كار آوردن پسرش يعني از شهريور 1320 به بعد، اين متفقين به عنوان دلسوزي آمدند ايران؛ شمال را شورويها گرفتند غرب و جنوب را انگليسيها و امريكاييها گرفتند، اينها به عنوان دوستي آمدند به عنوان صلح و برقراري امنيت آمدند؛ اما غارت كردند فرهنگ را بردند مال را بردند نفت را بردند گاز را بردند چه چيز را گذاشتند براي ايران؟ خب مگر بردگي چيست؟ يك وقت انسان نزاع لفظي دارد به تعبير سيدنا الاستاد يك وقت هم نه، يك استثماري است بدتر از استعباد[12] ، خب اينها ديگر تاريخ ناسخ التواريخ و بيهقي نيست كه كسي در نسخه بدلها شك كند. هنوز بودند كساني همان خود ما هم يادمان است، خب اين شمال تيول همين كماندوهاي شوروي بود يعني مردم شمال صادرات آنها برنج بود؛ وقتي مي‌خواستند برنج را بياورند به تهران، پاسپورت مي‌خواست گذرنامه مي‌خواست. مركز از شمال كاملاً قطع بود يعني كالاهايي كه در تهران و اين بخشها بود وقتي مي‌خواست بيايد به شمال، پاسپورت و گذرنامه مي‌خواست. برنج وقتي از شمال مي‌خواست بيايد به تهران، گذرنامه مي‌خواست مثل دو تا كشور، خب بردگي مگر چيست. به تعبير ايشان الجزاير چه بردگي كه از فرانسه نكشيد و نچشيد[13] . مگر بردگي غير از آن است كه هر كس را بخواهند بكشند بكشند هر جا دستور بدهند دستور بدهند، مال هر كس را بخواهند ببرند ببرند هر جا را بخواهند منفجر بكنند بكنند، اين مي‌شود بردگي. اين استثمار بدتر از آن استعباد بود، در حالي كه نظام اسلامي دهها فضيلت در جريان عبد و مولا قرار داد.

خب پس آنچه در جنگ جهاني دوم گذشت و آنچه در الجزاير و فرانسه گذشت آنچه در ايران اسلامي تازه به عنوان صلح و دوستي آمدند، ايران را كه فتح نكردند؛ ايران كه لشكر كشي نكرده. يک روزی هم گفتند بايد هفده شهر را تسليم بكني، خب اينها هم تقديم كردند. مگر بردگي چيست؟ سخن از لفظ است يا سخن از محتواست. هفده شهر را از اين كشور جدا كردند ارباً اربا كردند گرفتند اين هم گفت چشم! مگر بردگي غير از اين است. همينها كه داعيه حقوق بشر دارند مي‌گويند اسلام بردگي دارد، در حالي كه اسلام ابدا يك چنين كاري نكرده.

رؤفت و مهربانی رسول خدا (ص) در زمان فتح مکه

آن روزي كه ذات مقدس پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فاتحانه وارد مكه شد فرمود: «اذهبوا فانتم الطُلقاء»[14] هر جا هم كه مسلمين با حضور اهل بيت(عليهم السلام) فتح كردند، همين كرامت رسول اكرم را اعمال مي‌كردند: «اذهبوا فانتم الطُلقاء» حضرت فرمود هر كس فرار كرد فرار كرد، كاري به او نداشته باشيد هر كس رفت در خانه‌اش به او امنيت بدهيد و هر كسي امان خواست به او امنيت بدهيد، شخصيتها را احترام كنيد اگر كسي رفته در خانه بزرگ قبيله آنجا متحصن شد به آنها امنيت بدهيد. خانه ابوسفيان را بست قرار داد هر كس آنجا متحصن بود در امان بود[15] ، همين كار را هم خود وجود مبارك اميرالمومنين كرد[16] . بعدها افتاد دست همينها، خب مروانيها و امويها و عباسيها اينها جزء حلقات منحوسه سلسله شاهنشاهي‌اند. اينكه مي‌گويند رژيم دو هزار و پانصد ساله از عصر پهلوي تا ساساني و ساماني و اشكاني كه همه‌شان سلاطين نبودند، عده زيادي همين خلفاي عباسي بودند بعد مرواني بودند جلوتر اموي بودند اينها جزء حلقات رژيم دو هزار و پانصد ساله‌اند ديگر، ايران زير نظر اينها بود، قدري كه از جريان پهلوي و قاجار و صفوي جلوتر مي‌رويد مي‌رسيد به عباسيان، اينها هم جزء رژيم شاهنشاهي بود در حقيقت. خب بنابراين اگر كسي اين معارف اسلامي را بررسي می‌كند مي‌بيند ذره‌اي بر خلاف فطرت نيست، سراسر قسط است و عدل ﴿قُلْ أَمَرَ رَبّي بِالْقِسْطِ﴾[17] نسبت به دشمنها اين ‌طور است چه رسد به دوستان. اين خلاصه بحث درباره بردگي و بندگي و استعباد و استثماري كه آنها دارند و اسلام آورد.

قائلين به عدم تعامل اسلام و حقوق بشر

آنچه به حقوق بشر برمي‌گردد مي‌گويند كه اسلام از جهت ديگر با حقوق بشر سازگار نيست، زيرا حقوق بشر مساوي است و اينها بين افراد بشر تفاوت قائل‌اند. يك بخشي از نقض حقوق بشر را به جريان قانون مي‌دانند؛ مجازاتها و تعزيرات و امثال ذلك مي‌دانند. اين سخن هم ناتمام است؛ اگر منظورشان اين است كه بشر در برابر قانون مساوي است البته اين سخني است حق، اسلام اين را آورده و حامي اين هم است يعني قانوني كه وضع شده است همگان در برابر قانون مساوي‌اند. اما سخن اگر در اين است منظورشان اين است كه قانون همه مساوي است اين مي‌شود ظلم، خب چرا قانون عالم و جاهل قانون تحصيل كرده و امي قانون بزرگ و كوچك قانون مبتكر و غير مبتكر يكي باشد بر خلاف عقل است بر خلاف فطرت است. يك کسي زحمت كشيده مبتكر است آن نظامهاي ارزشي يك حساب ديگر است كه ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ﴾[18] ؛ اما اين نظامها حالا يك کسي مبتكر است يكي كارگر ساده است هر دو بايد يك اندازه حقوق بگيرند هر دو بايد يك نحوه زندگي كنند. خب اين چرا؟ ديگر كسي تشويق نمي‌شود. يك كسي است كه الف شاهد هم بياوري او درك نمي‌كند، يك كسي كه ﴿يَكادُ زَيْتُها يُضي‌ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ﴾[19] خب اينها يك نفر يكسانند اينكه صحيح نيست.

پس دو تا مطلب است: اگر منظور آن است كه همه در برابر قانون مساوي‌اند اين سخني است حق؛ اما قانون همه مساوي است اين ظلم است اينكه عدل نيست و هيچ جاي دنيا هم اين ‌طور نيست. كجا شما مستخدم دانشگاه را به استاد دانشگاه يك جا حقوق مي‌دهيد شما كه حامي حقوق بشريد. استاد دانشگاه با مستخدم دانشگاه يك اندازه حقوق مي‌گيرند؟ يك نحوه امكانات دارند؟ كجاي شرق عالم؟ نه ملحدين اين كار را مي‌كنند نه اهل كتاب اين كار را مي‌كنند نه مسيحي و يهودي اين كار را مي‌كنند. پس نمي‌شود گفت قانون همه يكي است. همه در برابر قانون يكي‌اند اين سخن حق است؛ اما قانون همه يكي است اين سخن تشويقي نيست اين بر اساس قسط و عدل نيست. اسلام آمده گفته كه همگان بشرند راه را براي همگان بايد باز كنيم؛ هيچگاه نمي‌شود كسي را از تكامل از تحصيل از ترقی بازداشت. اين راه براي همگان باز است اين سخن حق است و طلايه‌دار اين حرف خود دين است كه راه را براي همه باز كرده [بلکه] نه تنها باز كرده بر همگان تحصيل را واجب كرده تكامل را واجب كرده كه كسي نمي‌تواند بگويد من تحصيل علم نمي‌كنم و مانند آن. براي همگان رواست، بلكه بر همگان واجب است. حالا هر كسي به اندازه استعداد خودش؛ بعضي اين وسطها مريض مي‌شوند بعضي مي‌ميرند بعضي كشش فكري ندارند بعضي موانع سر راهشان مي‌آيد بعضي انحرافهاي داخلي دارند، اين راه باز است تا آنها كه به قله برسند چه كسی‌اند. ﴿ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ﴾[20] وگرنه راه براي همگان باز است. خب پس تاکنون سه مطلب شد: اگر منظور آن است كه همه در برابر قانون يكسانند اين حق است و اسلام، طلايه‌دار اين حرف است. اگر منظور آن است كه قانون همه بايد يكي باشد اين سخني است باطل، چون ظلم است و اگر منظور آن است كه همگان حق ترقي، تعالي، تكامل و پيشرفتهاي علمي دارند اين راهي است كه خود اسلام نه تنها جايز دانسته، بلكه واجب كرده كه همگان به سمت كمال بروند. حالا هر كسي به اندازه استعدادش، پس اين سه مطلب.

سازگاری و عدم سازگاری تعزيرات با حقوق بشر

مطلب بعدي آن است كه گاهي گفته مي‌شود اين بخش تعزيرات يا اين بخشهاي حدود و ديات و اينها آيا با حقوق بشر سازگار است يا نه؟ اين را اگر ملاحظه فرموده باشيد يك بحث جداگانه‌اي است كه سيدنا الاستاد(رضوان الله عليه) در همان الميزان دارند به عنوان >كلامٌ في المجازاة والعفو<[21] اين يك فصل ديگري است عليحده ـ به خواست خدا ـ بايد بحث بشود. اسلام چيزي نياورده كه ديگران بگويند اين حق بشر را نقض كرد، مگر اينكه آنها يك رهايي مطلقي براي انسان قائلند كه حتي انتحار را تجويز مي‌كنند. اسلام مي‌گويد انسان بنده خداست مالك حقيقت خويش نيست كه خودش را بخواهد انتحار كند، مگر اينكه چون با خدا بيعت كرده است بيعت يعني بيع كرده است يعني جانش را به خدا فروخت، اگر خدا دستور داد كه اين جانت را در جبهه فداي دين بكن اين مجاز است. يا اگر گفته شهادت انتحاري را استقبال بكن، اين شهادت انتحاري دارد وگرنه بسياري از قوانين غربي خب انتحار را تجويز كردند، اين را جزء آزادي مي‌دانند و افتخار مي‌كنند كه ما يك چنين آزادي داريم. دين مي‌گويد اين كار حرام است و اگر كسي اين كار را كرده، اهل جهنم است وصيت او نافذ نيست يعني اگر كسي ماده سمي بخورد و خودش را انتحار كند و از بين ببرد بعد دست به قلم بكند بعد از اينكه آن ماده سمي را خورد نه قبلش، بعد از اينكه آن ماده سمي را خورد دست به قلم و كاغذ بكند وصيتنامه بنويسد آن وصيتنامه نافذ نيست، معتبر نيست[22] ، وصيت كسي معتبر است كه حق حيات دارد و عاقل است. خب دين اگر چنين كسي را از حريم انتفاع انداخته گفت به وصيت او عمل نكنيد، چون اين بعد از انتحار اين وصيت را نوشته معلوم مي‌شود كه حق حيات برای خود آدم نيست، خب آنها انتحار را هم به عنوان آزادي جايز مي‌دانند كه انسان حق دارد خودكشي بكند يك چنين مكتبي آنها دارند، آن وقت آن را با دين مي‌سنجند احياناً مي‌گويند دين جلوي آزادي را گرفته است. خب پس تاكنون اين اجمال در برابر قانون چه تكامل چه غير تكامل و اما آنچه مربوط به عفو و مجازات است اين يك بحث ديگري دارد كه ـ ان‌شاء‌الله ـ از شنبه مطرح مي‌شود.

کيفيت رابطه فقيه علی الاطلاق با ساير مراجع

سؤالي در اين زمينه هست كه مربوط به بحث ولايت فقيه است که اگر يك فقيهي مرجع علي الاطلاق بود، خب هم والي است هم مرجع علي الاطلاق؛ اما اگر يك ولي فقيهي مرجع علي الاطلاق نبود، رابطه او با ساير مراجع چگونه است. اولاً اگر هم كسي مرجع علي الاطلاق بود ممكن است خيليها مرجع نباشند ولي بالأخره مجتهدند. آن فقيه جامع الشرايط سه تا كار رسمي داشت: يك كارش اين بود كه ـ چون فقيه جامع الشرايط بود ـ فتوا مي‌داد عمل به آن فتوا بر مقلدين او واجب است بر خود او هم واجب است بدون كمترين تفاوت، نسبت به مراجع ديگر اعتباري ندارد چه اينكه نسبت به مجتهدين ديگر هم اعتبار ندارد، خب مجتهدين ديگر ولو مرجع نباشند اينها كه نبايد به فتواي يك فقيه ديگري ولو وليّ مسلمين است عمل بكنند، اين مربوط به فتوا و مربوط به تقليد و مرجعيت.

مي‌ماند آن دو سِمَت ديگر: يكي حكم قضاست؛ يكي حكم ولا. حكم قضا آن است كه اگر فقيه جامع الشرايطي بر كرسي قضا نشسته است بين متخاصمين، حالا متخاصمين يا شخصيت حقيقي‌اند يا شخصيت حقوقي‌اند يا مختلف‌اند يكي حقيقي ديگري حقوقي دو دستگاه و دو نهاد با هم اختلاف دارند يا دو شخص با هم اختلاف دارند يا يك شخص با يك نهاد اختلاف دارند، در هر صورتي از اين صور سه‌گانه اگر آن فقيه جامع الشرايط روي كرسي قضا نشسته بعد از شنيدن حرف متخاصمين بر اساس ايمان و بينات گفت >حكمتُ بذلك< عمل به اين قضا واجب است بر متخاصمين بر مردم ديگر چه مجتهد چه مرجع چه افراد عادي، بر خود اين قاضي هم واجب است. نقض اين قضا حرام است بر طرفين حرام است؛ بر افراد ديگر حرام است بر مراجع ديگر حرام است بر خود قاضي هم حرام است مگر خود قاضي مي‌تواند حكم خودش را نقض بكند؟! مگر اينكه روشن بشود بين الغي است [که] آن از بحث خارج است پس عمل به حكم و قضاي قاضي واجب است بر همگان حتي بر قاضي، نقض قضا حرام است بر همگان حتي بر قاضي، اين سمت قضا.

قسمت سوم مسئله ولاست؛ اگر او حكم ولايي كرد >بما أنّه والي< گفته رابطه ايران اسلامي با اسرائيل بايد قطع بشود يا رابطه ايران با مصري كه اسرائيل را به رسميت شناخته بايد قطع بشود، اين ديگر حكم قضا نيست فتوا هم نيست [بلکه] حكم ولايي است. عمل به اين حكم، واجب است بر توده مردم بر مجتهدين بر مراجع ديگر، چه اينكه بر خود والي هم واجب است. نقض اين حكم حرام است بر ديگران بر مجتهدين بر مراجع ديگر، چه اينكه بر خود والي هم حرام است، چون بازگشت اين به خود دين برمي‌گردد. يك وقت است انسان يقين دارد اين حكم اشتباه است خب او چه مقلد چه مجتهد چه غير مجتهد چه مرجع چه غير مرجع، مكلف نيست به آن عمل بكند وقتي يقين دارد كه اين اشتباه است نه خيال بكند. اگر يقين ندارد بر اساس حجت شرعي يك فقيه جامع الشرايطي حكم قضايي كرد يا حكم ولايي كرد عمل به آن قضا، عمل به آن ولا بر همه واجب است بر مراجع ديگر واجب است چون اين بالأخره بازگشت‌اش به آن مسئله حكم خداست اينكه انسان يقين به اشتباه داشته باشد كه از بحث خارج است.

آنچه در بحث ديروز اشاره شد كه ما مديريت علمي در مقابل مديريت ديني نخواهيم داشت، خلاصه بحث اين است كه ما وقتي دين را بررسي مي‌كنيم بايد كه مباني دين را بشناسيم يعني قواعد و اصول دين را. اصول نه يعني در برابر فروع، مجموعه آن قوانين و قواعد كلي اعم از اصول دين و فروع دين. بعد قدري جلوتر برويم ببينيم كه اين فروع دين را اين موادّ ما از اين مباني مي‌گيريم اين مباني را از يك منابع مي‌گيريم. مثلاً مي‌گويند فلان جا نماز را بايد اعاده كرد فلان جا نماز را نبايد اعاده كرد، خب اين دو تا مسئله را ما از كجا مي‌گيريم، اين فروعات جزئي را اينها را مي‌گويند از قاعده لاتعاد مي‌گيريم، آن قاعده مي‌شود مبنا يا مثلاً طبق استصحاب مي‌گوييم استصحاب مي‌شود مبنا. خب قدري جلوتر مي‌رويم كه آن قاعده كه مبناست آن استصحاب كه مبناست آنها را از كجا مي‌گيريم؟ آنها را از منبع مي‌گيريم. منبع چيست [منبع] عقل است و كتاب است و سنت است و اجماع آنها را مي‌گويند منابع و اين اصول و قوانين را مي‌گويند مباني، اين فروعات جزئي كه زير مجموعه آنهاست اينها را مي‌گويند مسائل و فروعات جزئيه. خب آنها منابع دين‌اند. در حقيقت، منبع دين جز اراده ذات اقدس الهي چيز ديگر نيست؛ منتها ظاهر قرآن كشف از اراده حق مي‌كند، ظاهر نصوص به تبع قرآن، كشف از اراده حق مي‌كند و مانند آن.

عطيه بودن عقل از سوی خدا

عقل هم كه عطيه خداست بر اثر ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[23] و بر اثر ﴿فِطْرَتَ اللّهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها﴾[24] اگر چيزي را عقل فهميده است اين هم كشف از اراده ذات اقدس الهي است، اين هم يك مطلب. منظور از اين عقل آن عقل مبرهن و مستدل است نه عقلهاي ظني. قياس كلاً ممنوع است، چون «انَّ السُنة اذا قيست مُحِقَ الدينُ»[25] قياس همان تمثيل منطقي است؛ قياس فقهي و اصولي همان تمثيل منطقي است كه عقل مي‌گويد اين حجت نيست، چه اينكه نقل هم مي‌گويد اين حجت نيست اما همان عقلي كه مي‌گويد ما خدايي داريم، همان عقلي كه مي‌گويد ما پيغمبر مي‌خواهيم دين مي‌خواهيم معاد داريم پيغمبر بايد معصوم باشد، همان عقلي كه با اين دستمايه‌ها آن اصول اولي را اثبات كرد اگر چنين عقلي با چنين مبادي مطلبي را اثبات كرده است، خب او مي‌شود منبع دين و ظنون، معتبر نيست چه اينكه ظن مطلق معتبر نيست، مگر آنچه كه وثوق بياورد. وقتي وثوق آورد البته حجت است.

همان طوري كه ظنون خاصه در اثر وثوق حجت‌اند و ظنون عامه حجت نيستند، چون ما انسدادی نيستيم ظن مطلق حجت نيست و مانند آن بايد وثوق عقلايي باشد، عقل اگر قضيه‌اي تشكيل داد كه با اين قضيه، جزم رياضي پيدا شد بالاتر از جزم رياضي جزم فلسفي پيدا شد، خب حجت است براي اينكه با همان عقل ثابت مي‌شود ما پيغمبر مي‌خواهيم، آن وقت با همان عقل با همان برهان بياييم بگوييم كه مثلاً اين گفته‌ات حجت نيست، اينكه نيست و اگر به آن حد رياضي و فلسفي نرسيد يعني عقل قطعي نرسيد، شده در حد وثوق؛ شده هشتاد درصد نود درصد نود و پنج درصد نود و نه درصد كه هيچ كدام از اينها جزم رياضي نيست، اينها در علوم ارزش ندارد يعني جزم نود درصد الآن اگر صد نفر بيايند خبر بدهند كه مثلاً در حرم باز شده است، خب خيليها اطمينان پيدا مي‌كنند. در بازار رياضيات و فلسفه اينها ارزش ندارد، براي اينكه ما احتمال كذب را به وسيله عدالت منتفي كرديم ولي احتمال اشتباه را با اصل عدم غفلت و ـ ان‌شاء‌الله ـ اشتباه نكردند داريم حل مي‌كنيم. اين اصل عدم غفلت و اصل عدم خطا و اصل عدم سهو و اصل عدم نسيان؛ يك اصول و مقرراتي است براي كارهاي اجتماعي وگرنه در مسائل عقلي كه اينها ارزشي ندارند. خب اگر با عقل ما به يك مطلب قطعي رسيديم آن مي‌شود دين و عقل مي‌شود منبع آن دين و اگر نه با يك سلسله مقدماتي كه با خطوط كلي دين هماهنگ است، چه اينكه با خطوط كلي خود عقلي كه دين را شناخت و به ما معرفي كرد هماهنگ است به او رسيديم، اين مي‌شود وثوق باز هم مي‌شود حجت. قهراً مسئله قياس مي‌رود كنار استحسان مي‌رود كنار ظنون غير معتبر مي‌رود كنار ظن مطلق مي‌رود كنار، اين گونه از وثوق مي‌ماند با آن برهانهاي عقلي، اين يك مطلب.

بيان دليل لبی متصل بودن عقل

مطلب ديگر آن است كه حالا اگر حكمي را عقل نفهميد و شارع مقدس برابر حجتي كه اقامه كرده است از ظاهر آيه يا ظاهر روايت حجتي اقامه كرد؛ عقل اگر برهان قطعي دارد خود اين عقل مي‌شود دليل لبي متصل كه كنار اين ظاهر آيه يا ظاهر روايت است، اگر يك جا ديد ﴿يَدُ اللّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ﴾[26] يا ديد ﴿وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفّاً صَفّاً﴾[27] فوراً اين دليل لبي متصل، اين {جاءُ رَبُّكَ} را سامان مي‌بخشد يا {يَدُ الله}[28] را سامان مي‌بخشد و مانند آن، ﴿الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي﴾[29] را تفسير مي‌كند چون لبي متصل است مي‌گويد آن خدايي كه من شناختم و باور كردم و به او سر سپردم جسم نيست؛ دست ندارد آمد و رفت ندارد حتماً اين {وَ جاءَ رَبُّكَ}[30] يك معناي ديگري دارد {يَدُ الله} معناي ديگري دارد، ﴿الرَّحْمنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوي﴾ معناي ديگري دارد و مانند آن. اما اگر نه، مطلبي نيست كه عقل به صورت جزم رياضي فهميده باشد شارع مقدس به صورت آيه يا روايتي مطلبي را ذكر كرده، عقل هيچ وظيفه‌اي ندارد مگر اينكه بگويد >آمنا و صدقنا< چرا؟ براي اينكه خود عقل مي‌گويد من چون خيلي از چيزها را نمي‌فهمم شارع مي‌خواهم، اين بهترين دليل نبوت عامه همين است.

عقل مي‌گويد من بايد زندگي كنم تا در عالم، من معلوماتم نسبت به مجهولاتم قابل ارزيابي نيست من با همه اشياء عالم در ارتباطم من يعني انسان، آنكه در دريا زندگي مي‌كند با دريا مرتبط است آنكه در فضا زندگي مي‌كند با فضا مرتبط است؛ آنكه در صحرا زندگي مي‌كند با صحرا مرتبط است انسان با همه موجودات عالم در ارتباط است ولي از بسياري از موجودات عالم بي خبر است؛ چه چيزي سودمند است، چه چيزی زيانبار است، چه چيزی عاقبتش خوب است چه چيزی عاقبتش بد است، چون انسان با همه موجودات در ارتباط است از يك سو و نسبت به بسياري از امور جاهل است از سوي ديگر، يك راهنما و راه‌بلد مي‌خواهد که از طرف آفريدگار بيايد. خود عقل در اين بينش، خود را معصوم مي‌بيند، مي‌گويد من كمترين احتمالي هم نمي‌دهم در مقدمات اين کار؛ من مي‌فهمم كه نمي‌فهمم براي من مثل دو دو تا چهار تا روشن است. همان طوري كه در دو دو تا چهار تا >الكل أعظم من الجزء< خود را معصوم مي‌بيند، در اينكه مي‌فهمد كه نمي‌فهمد، مي‌فهمد كه محتاجِ راه‌بلد است خود را معصوم مي‌بيند ذره‌اي احتمال اشتباه نمي‌دهد، مي‌گويد من از آينده هيچ خبر ندارم؛ من نمي‌دانم قبر چيست، برزخ چيست قيامت چيست، مواقف قيامت چيست يك كسي بايد بيايد راهنمايي بكند من را، من مسافرم دارم مي‌روم؛ اما كجا مي‌روم چطور مي‌روم با چه سرمايه‌اي مي‌روم نمي‌دانم، يك خطوط كلي را مي‌دانم. من مي‌فهمم كه نمي‌فهمم و مي‌فهمم آن خداي حكيم حتماً براي ما يك راهنمايي مي‌فرستد، لذا به نحو ضرورت مي‌گويد بشر محتاج به پيغمبر است، نه اينكه اگر پيغمبر بيايد خوب است اين برهان نبوت عامه كه در حكمت و كلام مطرح است به نحو ضروري است >النبي موجودٌ بالضروره< نه به نحو امكان.

عقلي كه برهان اقامه مي‌كند مي‌گويد من چون مي‌فهمم كه نمي‌فهمم، مي‌فهمم كه محتاجم يك پيغمبري بايد بيايد حالا پيغمبر آمد وحي آمد معصومي آمد يك دستوري داد، چنين عقلي در برابر چنان وحي‌اي آن وقت مي‌تواند اظهار نظر بكند؟ خودش فهميد كه نمي‌فهمد، خودش فهميد كه محتاج است آن وقت بعد مي‌گويد نه نظر من در برابر وحي اين است اينكه نيست، اين هم مطلب دوم.

بيان خطوط کلی انسان بوسيله اسلام

مطلب سوم اين است كه مديريت را هم اسلام آورده همه بخشها را هم اسلام آورده؛ منتها خطوط كلي را دين گفته در تعبديات، بسياري از مسائل زير مجموعه و ريزش هم ذكر كرده. در تاسيسات بسياري از فروعات را به استنباط خود عقل گذرانده؛ همان طوري كه اجتهاد در عبادات هست در معاملات هست در عقود هست در سياسيات هست [در] همه بخشهاي دين اجتهاد هست. اجتهاد عبارت از آن است كه يك روش خاصي با استفاده كردن از خطوط كلي انسان زير مجموعه‌هاي اين را به آن اصل كلي ارجاع بدهد، آن‌گاه دين آمده توليد را آورده توسعه را آورده ملاحظه مي‌كنيد دين از يك سو مي‌گويد كه اگر كسي صبح كند و به فكر مسلمين نباشد مسلمان نيست: «مَن اصبح لا يهتَم بِامُور المسلمين فَلَيسَ بِمُسلم»[31] . حالا اگر اين حرفها روزي در حوزه‌ها رسمي بشود يعني بحث رسمي در شرح اين گونه از احاديث بشود، حالا معلوم مي‌شود حوزه‌ها چقدر تحول پيدا مي‌كند.

مي‌بينيد اين مسئله استصحاب را يك طلبه فاضل خوش فهم جدي، فاضل خوش فهم جدي اگر بخواهد درباره استصحاب كار بكند حداقل بايد پنج سال چهار سال زحمت بكشد؛ از مجموع سطح و خارج خصوص استصحاب‌ از معالم گرفته تا كفايه و درس خارج ـ درباره خصوص استصحاب ـ حداقل سه سال طلبه اگر خوش استعداد و خوش فهم و جدّي باشد بايد درباره استصحاب كار بكند. خب اين استصحاب ديگر پنج شش تا روايت كه نيست يك روايت است به تعبير مرحوم شيخ، پنج شش جا نقل كرده كه تظافر بشود سند درست بشود[32] ، «لا تنقُضِ اليَقينَ أبداً بالشكِ»[33] همين يک سطر است، اين يك سطر وقتي به دست متخصصيني مثل مرحوم آخوند و شيخ(رضوان الله عليهما) و ساير اصوليين گرانقدر افتاد اين سه سال حوزه را تغذيه كرد، خب آن قواعد ديگر هم همين طور است «رُفِعَ عن امَّتي تسعةٌ»[34] هم همين طور است وقتي بيايد بحث بشود اين ‌گونه مي‌شود. حالا اگر احاديثي قوي و اتقن از اين محتواتر از اين، اينها اگر در حوزه مطرح بشود آنها هم تغذيه خواهد كرد. حالا آن‌گاه آن روز معلوم مي‌شود كه تخصص، ضروري خواهد بود خب.

کمک کردن مردم بوسيله توسعه اقتصادی

اگر اين گونه از احاديث «مَن أصبَحَ لا يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم»[35] (اين يك)، از اين بازتر و بالاتر: «وَ مَن سَمِعَ رجلاً يُنادي يا للمسلمين فَلم يَجِبهُ فَلَيسَ بِمُسلِمٍ»[36] اگر كسي در گوشه‌اي از عالم باشد بشنود در گوشه ديگري مردي مي‌گويد مسلمانها! به داد من برسيد و اين شخص جواب او را ندهد مسلمان نيست. آن اولي يك حوزه محدودي دارد مي‌گويد: «مَن اَصبَحَ لا يهتَمَّ بامور المسلمين فليس بمسلم»؛ دومي يك لسان بازتري دارد اينها چون مثبتين‌اند يكي ديگري را تقييد نمي‌كند، دارد اگر كسي بشنود كسي را؛ مسلماني بشنود كه مردي از مسلمين كمك مي‌خواهد حالا آن مرد خواه مسلمان باشد خواه غير مسلمان: «مَن سَمِعَ رجلاً يُنادي يا لَلمُسلِمينَ فَلَم يَجِبهُ فَلَيسَ بِمُسلمٍ»[37] .

خب اين گونه از خطوط كلي به ما مي‌گويد به فكر ديگران بايد باشيم حالا به فكر ديگران بايد باشيم يعني چه؟ يعني به آنها صدقه بدهيم كميته امداد را توسعه بدهيم از راه ترحم در يابيم يا از راه احترام؟ در درجه اول از راه احترام، نشد از راه ترحم، توسعه كميته امداد كه هنر نيست مردم را با گدايي تزريق كردن، آن كسي كه روح گدايي دارد با گدايي، مردم را تأمين مي‌كند؛ اما آن كه روح كرامت دارد مردم را با احترام تأمين مي‌كند نه ترحم، دين دين احترام است، خب پس بايد با توسعه اقتصاد، مردم را اداره كرد نه با توسعه كميته امداد. توسعه اقتصادي يعني چه؟ ديني كه مي‌گويد واجب است به فكر ديگران باشيد؛ اگر كمك نظامي خواستند كمك اقتصادي خواستند كمك فرهنگي خواستند كمكهاي اجتماعي خواستند اين ديگر زيرنويسي نشده اطلاق همه جا حجت است مگر اينجا حجت نيست! هيچ اصولي نتوانست بگويد دو تا مثبتين يكي مقيد ديگري است، اينجا هم قدرت تقييد ندارد: يكي «مَن سَمِعَ رَجُلاً» است به اطلاق قاهر خود باقي است؛ يكي هم «مَن أَصبَحَ لا يهتم»[38] هست، اينها مثبتين‌اند هيچ كدام مقيد ديگري نيست. خب قهراً بر ما مي‌شود توسعه، واجب. حالا اگر توسعه، واجب شد بايد به اين فكر باشيم چگونه خودمان را تأمين كنيم، نياز ساير مسلمين را تأمين كنيم چگونه مشكلات ديگران را تأمين كنيم، اين مي‌شود توسعه.

واجب بودن توسعه و حرام بودن تکاثر

مطلب ديگر آن است كه توسعه، واجب است تكاثر، حرام است كوثر، حقيقي است. توسعه به اين معنا نيست كه انسان بر ارقام صفر ثروتش بيفزايد و بتواند چكي بكشد كه اگر نوشته دو، پنج شش تا صفر هم كنارش بنويسد اين يك توسعه مذموم است اين تكاثر است. آن توسعه كه دين تأمين مي‌كند كوثر است يعني تا انسان زنده است تلاش كند براي توليد تا مي‌تواند قانع باشد در مصرف. يك جوان برومندي از جلوي عده‌اي حركت كرد كه پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هم همان جا حضور داشت، گفتند ‌اي كاش اين در جبهه جنگ تلاش مي‌كرد! حضرت فرمود: اين جوان كه دارد مي‌رود بيرون كار بكند اگر براي اين است كه ارقام ثروت خودش را بيفزايد اين في سبيل الطاغوت است و في سبيل الشيطان؛ اما اگر دارد مي‌رود آبروي خودش، زن و بچه خودش مشكلات جامعه خودش را حل كند اين همان في سبيل الله است[39] ، سبيل الله كه تنها جبهه نيست. خب پس توسعه با اين تشكيلات ديني آمده و آن تكاثر را نهي كرده، توسعه فرهنگي‌اش هم هست همه شبهات را انسان بايد پاسخ بدهد همه سؤالات را بايد پاسخ بدهد ـ اگر به جامعه اسلامي مراجعه كرده ـ در همه بخشها توسعه هست براي اينكه، اينكه فرمود: «مَن اَصبَحَ لا يَهتَمَّ باُمورِ المسلمين فَلَيسَ بِمُسلِمٍ»[40] هر جا از مدرسه گرفته تا دانشگاه تا حوزه‌ها و مانند آن هر جا جاي نياز است بايد برآوره كند.

مطلب بعدي آن است كه همان طوري كه ظنون در احكام حجت نيست مگر به حد وثوق برسد، در علوم هم معتبر نيست مگر به حد وثوق برسد. الآن مگر پزشكي را ما با ظنون اداره نمي‌كنيم؟ كدام طبيب است كه جزم صد در صد دارد كه بيماري فلان مريض اين است و داروي شفا بخش‌اش اين، همه با اطمينان است ديگر وقتي جان مردم را با اطمينان دارند اداره مي‌كنند، خب مال مردم را ثروت مردم را كشاورزي و دامداري مردم را با وثوق اداره مي‌كنند. مديريت علمي يعني مديريت وثوق نه مديريت جزم رياضي، اين جزم رياضي نه براي غربيهاست نه براي شرقيها در علوم تجربي جزم بسيار كم است. شما از سطح رياضيات كه پايين بياييد جزم، بسيار نادر است از رياضيات هر چه بالاتر مي‌رويد به حكمت و فلسفه مي‌رسيد می‌بينيد آنجا جاي جزم است، رياضيات قلمرو جزم است پايين مي‌آييد مي‌بينيد جزم بسيار كم است به تجربه وابسته است تجربه‌اي كه صددرصد يقين بياورد بسيار اندك است عمده وثوق عقلايي است، خب برابر وثوق عقلايي اگر كسي اقدام بكند به وظيفه شرعي عمل كرده بر خلاف وثوق عقلايي اگر اقدام بكند معصيت كرده. حالا طبيبي وثوق عقلايي پيدا كرد كه بيماري اين است، همان طوري كه انسان اگر وثوق عقلايي دارد كه اين بيماري براي او ضرر دارد نبايد روزه بگيرد خب روزه را مي‌خورد، به ظن غير معتبر كه نمي‌شود روزه خورد. اصل دينداري هم همين است؛ وثوق دارد كه آب ضرر دارد تيمم مي‌كند، وثوق دارد كه فلان كار برايش ضرر دارد تيمم مي‌كند وثوق دارد كه فلان كار براي روزه ضرر دارد روزه قضا به جا مي‌آورد با وثوق عقلايي است ديگر. خب احكام دين با وثوق، موضوعات با وثوق، طب كه جان مردم به دست آنهاست با وثوق مديريت كشور هم بشرح ايضاً [همچنين] بنابراين ظنون در هيچ جا حجت نيست، وثوق در همه جا معتبر هست در مديريت علمي هم همين طور است.

بنابراين اگر كسي مديريتي دارد در مقابل دين، براي اينكه او يك سياستي دارد در مقابل دين؛ اما در داخله مجموعه دين، سياست هست مديريت هست فقاهت هست و همه اينها زير مجموعه دين‌اند، دين يك منبع غني دارد به نام عقل گاهي در مستقلات عقلي، عقل فتوا مي‌دهد گاهي جزء ملازمات فتوا مي‌دهد گاهي به عنوان اينكه اگر ذي المقدمه را شارع واجب كرده مقدمه را عقل فتوا مي‌دهد همه اينها زير نظر عقل است، عقل گاهي مستقلاً فتوا مي‌دهد گاهي بر اساس تلازم فتوا مي‌دهد گاهي به تلائم ملاك و حكم فتوا مي‌دهد، گاهي به استلزام مقدمه و ذي المقدمه فتوا مي‌دهد، عقل يك چراغ روشني است در همه جهات. اينها آمدند دين را ارباً اربا كردند؛ يك روز گفتند دين از سياست جداست يك روز گفتند دين از علم جداست يك روز گفتند دين از عقل جداست دين را در چهار تا مسئله فقهي خلاصه كردند گفتند اين دين نمي‌تواند حكومت كند، اين كار را كردند. اول بال و پر دين را بريدند «جعلوا الدين عضين»؛ عضو عضو كردند بعد گفتند اين دين نمي‌تواند حكومت كند.

خب همه طلبه‌ها مستحضرند وقتي آشنا به فقه و اصول‌اند منبع قوي دين چهار تاست ـ البته اجماع به سنت برمي‌گردد ـ يكي از آن منابع قوي، عقل است. چيزي را كه عقل گفته دين هم همان را امضا مي‌كند. عقل در مقابل دين كه نيست، موضوعات را امضا مي‌كند مقدمات را فراهم مي‌كند، وقتي دين ذي المقدمه را واجب كرده مقدمه را خود عقل مي‌فهمد، عقل هم رسول الله است طبق بيان مرحوم كليني(رضوان الله عليه) كه معصوم(سلام الله عليه) فرمود، فرمود خدا دو تا حجت دارد[41] . خب قسمت مهم اصول ما را عقل تشكيل مي‌دهد يا نه؟! اطراف علم اجمالي بايد احتياط كرد اين فتواي عقل است يا نه؟! در موارد شك بدوي جاي برائت است اين فتواي عقل است يا نه؟! آن ادله‌هاي نقلي مؤيد اين دليلهاي عقلي است. در خيلي از موارد كه اصوليون قائل به تخييرند عقل، فتوا به تخيير داد يا نه؟! اگر يك دليل نقلي پيدا كردند مي‌گويند >و يؤيده النقل< براي اينكه ما قبل از اينكه آن دليل نقلي را پيدا كنيم فتوا مي‌دهيم عند التزاحم تخيير است. حالا دنبال اين نيستيم كه يك آيه يا يك روايتي را پيدا كنيم، اگر هم پيدا كرديم مي‌شود مؤيد اين حكم عقلي. خود عقل چراغ است؛ منتها عقلي كه خطوط كلي را مي‌فهمد و در پناه آن خطوط كلي، اين خطوط جزئي را مي‌فهمد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، بعد از اينكه تشخيص دادند كه اينجا مثلاً سد بايد بتوني باشد و غير بتوني ضرر دارد و بتوني سودمند است، از آنجا بايد و نبايد شروع مي‌شود وگرنه بايد كه روي سد نيست، بايد كه روي واكسن كردن نيست، بايد روي ضد فلج نيست، حالا ما مي‌خواهيم [واکسن] ضد فلج بزنيم قطره را چطور بسازيم. علم مديريت يعني واجب است عده‌اي كشور را اداره بكنند اين هست است نه بايد، بايد را او مي‌گويد. اين هست را عقل مي‌فهمد اين عقل با يك دست، با يك گوش مي‌فهمد كه واكسن كردن اين طوري است و خلاف اين ضرر دارد، اين سخن از است و نيست است. آن‌گاه اين را به نقل مي‌دهد، چون هر دو را خودش دارد؛ مي‌گويد دين به من گفته آنچه سودمند است يا واجب است يا مستحب، آنچه ضرر دارد حرام است، اين را دارد او را هم دارد آن است را از عقلت گرفته اين بايد را از نقل گرفته اين بايد و است را يك قياس تشكيل مي‌دهد مي‌گويد اين كار ضرر دارد صغرا و هر چه ضرر دارد حرام است و نبايد انجام بگيرد كبرا، پس اين كار نبايد انجام بگيرد، اينجا نبايد سد بتوني بسازيم بايد سد خاكي بسازيم او بالعكس، اين نتيجه. يك مقدمه‌اش عقلی است يك مقدمه‌اش نقل است.

ما در همه كارهاي روزانه اين‌چنين مي‌كنيم ما كه مي‌گوييم >زيدٌ انسانٌ< قضيه‌اي داريم كه موضوعش جزئی است محمولش كلي است، اين نفس كه >في وحدتها كل القوا<[42] جزئي را يك جا درک مي‌كنيد كلي را با يك دست ديگر درك مي‌كند، يك قضيه مي‌سازد كه موضوعش جزئي است محمولش كلي است وگرنه ما يك قاضي داشته باشيم كه طرفين قضا نزد او حاضر باشد كه بسيار كم است. يك وقت كلي را بر كلي حمل مي‌كنند، خب آنجا روشن است: >الانسان حيوانٌ< يك وقت كلي را بر جزئي حمل مي‌كند، جزئي را كه عقل نمي‌فهمد كلي را عاقله مي‌فهمد. اين نفسي كه >في وحدتها كل القوا< در يك جا جزئي را مي‌فهمد در يك جا كلي را مي‌فهمد، خودش هر دو جا حضور دارد يكي را بر ديگري حمل مي‌كند. همين نفس يك جا است و نيست را مي‌فهمد، هست و نيست را مي‌فهمد يك جا بايد و نبايد را مي‌فهمد، اين دو تا را تلفيق مي‌كند قياسي مي‌سازد تشكيل مي‌دهد از يك مقدمه است و نيست، از يك مقدمه بايد و نبايد و چون نتيجه، تابع اخص مقدمتين است در اين گونه از قياسها نتيجه، بايد است؛ مي‌گويد فلان كار براي جامعه مصلحت است و هر چه مصلحت است بايد پس اين كار بايد. فلان سد سازي فلان نحوه واكسن كردن فلان نحوه آمارگيري فلان نحوه صنعت كردن فلان نحوه مونتاژ كردن يا ضرر دارد و هر چه ضرر دارد نبايد، پس فلان نحوه نبايد. خب يك آدم مسلماني كه با يك جناح عقل، است و نيست را درك مي‌كند يا يك جناح نقل بايد و نبايد را درك مي‌كند، احياناً اين بايد و نبايد هم باز با خود عقل هم مي‌تواند درك كند، چنين چيزي ره‌آورد دين است. آن وقت بيايند عقل را در مقابل دين قرار بدهند مثل آن است كه بگويند چشم در مقابل انسان است چشم، عضوي از انسان است نه در مقابل انسان.

«و الحمد لله رب العالمين»


[2] ر.ک: آل عمران، آيه 103.
[9] نهج البلاغه، نامه 16.
[11] ر.ک: الميزان، ج6، ص358.
[12] ر.ک: الميزان، ج6، ص355.
[13] ر.ک: الميزان، ج6، ص355.
[14] الکافی، ج3، ص513.
[15] ر.ک: دلائل الامامة، ج5، ص32.
[16] ر.ک: الکافی، ج5، ص12.
[21] ر.ک: الميزان، ج6، ص358 _ 377.
[22] ر.ک: الکافی، ج7، ص45.
[25] الکافی، ج1، ص57.
[31] الکافی، ج2، ص163.
[32] ر.ک: فرائد الاصول، ج2، ص563 ـ 575.
[33] وسائل الشيعه، ج1، ص245.
[34] وسائل الشيعه، ج15، ص369.
[35] الکافی، ج2، ص163.
[36] الکافی، ج2، ص164.
[37] الکافی، ج2، ص164.
[38] الکافی، ج2، ص163.
[39] ر.ک: الدر المنثور، ج1، ص337.
[40] الکافی، ج2، ص163.
[41] ر.ک: الکافی، ج1، ص16.
[42] شرح منظومه، ج5، ص180.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo