درس خارج فقه آیت الله جوادی
مبحث بیع
93/11/08
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: بيع ثمار
در مسئله بيع ثمار و فروش ميوه، اين نکته روشن است که ميوهها مادامي که روي درخت هستند، مکيل و موزون نيستند، بلکه با مشاهده خريد و فروش ميشوند و همانطوري که مکيل و موزون بايد با يک ميزان يا پيمانه مورد اعتماد سنجيده بشود، خريد و فروش ميوه روي درخت هم بايد با کارشناسيِ کارشناسانه و عادلانه خريد و فروش بشود که غرر نباشد، چون خريد و فروش ميوه روي درخت «بالمشاهده» است، نه «بالکيل و الوزن».
فرع دوم اين بود که چون «بالمشاهده» است، نه «بالکيل و الوزن»، ربوي هم نيست، اما وقتي که ميوه چيده شد چون مکيل و موزون ميشود ربوي خواهد بود. اين دو تا فرع مربوط به مسائل گذشته بود.
نظم منطقي بحث هم به اين صورت بود که ما در اينجا چهار، پنج مرحله را بايد که کنار هم داشته باشيم که هر کدام از اين مراحل بعدي، اگر آسيب ديد به مرحله قبلي مراجعه کنيم. مرحله اُولي، اصول اوليّه در معاملات هست که «اصالة الفساد» است. معناي «اصالة الفساد» در معامله اين نيست که اصل در معامله اين است که معامله فاسد است، معناي «اصالة الفساد» در معامله اين است که در هر معاملهاي مبيع قبلاً برای بايع بود، ثمن برای مشتري و اگر شک کرديم که اين معامله صحيح است، نقل و انتقال حاصل شد يا نه؟ ملکيّت قبلي را استصحاب ميکنيم، ميگوييم اين مبيع قبلاً ملک بايع بود «الآن کماکان»، اين ثمن قبلاً برای مشتري بود ملک مشتري بود «الآن کماکان»، نتيجه آن، فساد معامله است. پس معناي «اصالة الفساد» در معامله اين نيست که هر معاملهاي اصلاً فاسد است، بلکه اگر ما شک کرديم در صحت و فساد آن، استصحاب ملکيت ميشود مقدم؛ اين مرحله اُولي.
مقطع دوم و مرحله دوم همان اطلاقات و عموماتي است که درباره امضاي اين معاملات آمده، مثل ﴿تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ﴾،[1]﴿أَوفُوا بِالعُقُودِ﴾،[2]﴿أَحَلَّ اللهُ البَيعَ﴾،[3]بنابراينکه اينها اسامي براي اسباب باشند، چون مستحضريد که بيع، تجارت و مانند آن، يک سبب و يک مسبب دارد. عقد اعم از عقد قولي و عقد فعلي؛ يعني معاطات، اينها سبب نقل و انتقال هستند، سبب بيع هستند، سبب تجارت «عن تراض» هستند. اگر ما شک در مسبّب داشته باشيم، مسبب از آن جهت که بسيط است، اجزاء و شرايط ندارد، قابل انحلال نيست که ما بگوييم مقدار آن متيقّن است، مقدار آن مشکوک است؛ آن مقدار مشکوک با «اصالة الاطلاق» يا «اصالة العموم» رفع ميشود؛ ولي اگر ناظر به اسباب باشد؛ يعني عقود و پيمانها باشند، اينها مرکب از اجزاء و شرايط هستند، چند جزء يا چند شرط آن معلوم و بقيه مشکوک است. براي شکزدائي درباره اسباب، شرايط و اجزاء بايد به «اصالة الاطلاق» يا «اصالة العموم» تمسک کرد؛ اينکه ميگويند به عموم يا به اطلاق تمسک ميشود، بر اساس اين مبناست که اينها اسم براي اسباب هستند حالا «بلاواسطه» هستند يا «مع الواسطه»، محور شک اسباب است، وگرنه مسبب که يک امر بسيط است يا موجود يا معدوم است؛ بيع؛ يعني آن نقل و انتقال يا حاصل است يا حاصل نيست، ديگر آن نقل و انتقال اجزاء و شرايط داشته باشد علم اجمالي ما منحل بشود به علم تفصيلي و شک بدوي که اينطور نيست. اين هم مرحله دوم.
مرحله سوم که جزء قواعد عامه است، مسئله غرر است که اگر غرر بود اختصاصي به بيع ندارد و کلاً باطل است.
يکي از کارهايي که مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) ميکرد، نه تنها در خصوص آن مسئله مجتهدپرور بود، بلکه سعي ميکرد، قاعدهپرور باشد. اين دو کار از خصائص مرحوم شيخ انصاري است، البته برکات فراواني داشت، اين دو کار را هم دارد: يکي اينکه کتاب ايشان مجتهدپرور است، اين حرفي در آن نيست. کار دوم که از ابتکارات و دقايق فقهي اين بزرگ فقيه است، اين است که ايشان قاعدهپرور است؛ يعني مسئله فقهي را طوري تحليل ميکند، شرايط و اجزاء و بالا و پايين را بررسي ميکند که اين مسئله فقهي؛ يعني يک فرع، اين را اين قدر ميپروراند، حاشيهها و زوائد آن را بررسي ميکند که ميشود قاعده فقهي؛ کم نبود مسئله فقهي که ايشان پروراند و به صورت قاعده درآورد، اين قاعدهپروري کار هر فقيهي نيست. خيلي از فروع است که مخصوص خودش است؛ همين جريان بيع فضولي، درباره صلح فضولي، مضاربه فضولي، مزارعه فضولي و اينها که نبود، اين را پروراند و به صورت يک قاعده فقهي درآورد، چه اينکه خود قواعد فقهي را هم بزرگان قبلي از همين راه استنباط کردند؛ يعني يک فرع را که وارد شده بود، خصوصيتها را الغاء کردند، آنقدر اين راه دقيق است که مبادا به گودال قياس بيافتند، با اينکه تلاش و کوشش ميکردند، که به چاله قياس نيافتند، طوري تنقيح مناط ميکردند که از فرع يک قاعده دربياورند.
اينکه فرمودند صراط مستقيم «أَدَقُّ مِنَ الشَّعرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيفِ» [4]است براي همين است. «أَدَقُّ مِنَ الشَّعرِ» است؛ يعني چه؟ يعني اين موي باريک و ريز را آدم به زحمت با ذرهبين بايد ببيند، اينها نه تنها اين مو را ميديدند، بلکه آن را ميشکافتند، شکافتني که در تعبيرات عربي و کتاب عربي در وصف بزرگان دارد که فلان کس «مِمَّن شَقَّقَ الشَّعرَ»؛ اين تعبير «مِمَّن شَقَّقَ الشَّعرَ» يا «هؤلاء شَقَّقوُا الشَّعرَ» در کتابهاي عربي، همين موشکافي فارسي ماست. موشکافي اين موي ظريف که به زحمت با چشم ديده ميشود اين را از بالا و از عمودي بخواهي بشکافي، خيلي سخت است؛ وسط آن را آدم قيچي ميکند، اما از بالا اين موي باريک را که به زحمت ديده ميشود، اين را نصف بکند خيلي سخت است، اين را ميگويند «شَقَّقَ الشَّعرَ» موشکافي. چنين کاري را اين فقها کردند که از يک فرع فقهي و از يک مسئله فقهي قواعد فقهي را درآوردند، وگرنه اين همه قواعد فقهي که مرحوم شهيد و غير شهيد مرقوم فرمودند که قبلاً نبود. مرحوم شيخ اين کارها را ميکرد، حالا ما دسترسي به تفصيل و شرح خود محقق نداريم؛ ولي اين فروعی که ايشان گفتند، بايد کاري کرد که به صورت قاعده فقهي دربيايد، جريان غرر هم همينطور است اگر «نَهَي النَّبِي عَنِ بَيعِ الغَرَر» [5]بود و «نَهَي النَّبِي عَنِ الغَرَر» يافت نشد، گرچه آن را هم نقل کردند؛[6] اينها کاري کردند، اين غرري که در خصوص بيع منفي است، اين را توسعه دادند، از مسئله فقهي به درآوردند به صورت قاعده فقهي جلوه دادند که غرر در هر معاملهاي باعث بطلان آن است، خواه در بيع باشد، خواه در اجاره باشد، خواه در عقود ديگر؛ لذا بعد از آن مقطع اول و دوم؛ يعني بعد از آن اصل که گذشت، بعد از اطلاقات و عمومات بنابر اينکه اسماء براي اسباب باشد که گذشت، نوبت به مسئله غرر ميرسد که اين هم حاکم است.
سرّ بحث غرر در اينگونه از موارد اين است که آيا ميوه درخت هنوز از خطر عبور نکرده، معدومفروشي است يا موجودي که در بستر خطر است داريد ميفروشيد؟ هر دو با اشکال همراه است؛ آن وقت نهي از غرر جلوي اينها را ميگيرد؛ ولي بعضي از امور است که معامله واقعاً باطل است؛ ولي غرري در کار نيست ظاهراً صحيح است، اين هندوانه را آدم بررسي ميکند و در اين همه هندوانهها، اين هم هندوانه است، خريد اين هندوانه که باطل و غرر نيست، بعد وقتي ميشکافد کلاً فاسد است، اين معامله باطل است. اين معامله باطل است، نه اينکه آن شخص ضامن است که معامله صحيح باشد که او خيار داشته باشد، سخن از خيار نيست، عيب نيست، سخن از فساد کل است؛ اين معامله رأساً باطل است، پولي که گرفت اکل مال به باطل است، بايد برگرداند. اما اگر غالب اين هندوانهها، اين ميوهها اينطور بود خريد و فروش آن ميشد غرري؛ اما غالباً صحيح است چون غالباً صحيح است اطمينانآور است، آدم اقدام ميکند و اين معامله ميشود غرر و باطل. حالا در جريان ميوهها قبل از اينکه از خطر عبور بکنند، اگر هيچ ظهور نکرده باشد که معدومفروشي است نسبت به سالهاي بعد، و اگر ظهور کرده هنوز از خطر عبور نکرده، در معرض خطر است؛ لکن بناي عقلا در اينگونه از موارد بر اين است که وقتي کار کارشناسي کردند که اين ميوه شکوفه کرده، غالباً اين درختها به ثمر ميرسند و کم اتفاق ميافتد که تگرگ زودرس يا ديررس برسد و به اينها آسيب برساند؛ بنابراين اين معامله ميشود صحيح. اگر رأساً فاسد بود، معامله رأساً فاسد است وگرنه مصحح عقلايي داشت غرر نبود و گرچه از خطر عبور نکرد؛ ولي کارشناسها ميگفتند که اين قابل خريد و فروش است، بعد تگرگي آمد و بساط آن را به هم زد، اين «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»؛[7] بايد تمام ثمن را بايع برگرداند. پس اگر معدوم و غرر بود، معامله رأساً باطل است، اگر غرر نبود شکوفه کرد؛ منتها خطري زودرس به حيات آن خاتمه داد، اين جزء «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»، مشمول آن قاعده است و کل پولها را بايد برگرداند. الآن يک ظرف بلورين را آن بلورفروش به اين خريدار فروخته، پول آن را هم گرفته، دست زده به قفسه که اين بلور را بگيرد و به مشتري بدهد، از دست فروشنده افتاد و شکست؛ برابر قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ» اين معاملهٴ صحيح، منفسخ ميشود. انفساخ معامله فرع بر صحت معامله است؛ ولي بر خلاف معدومفروشي است يا غرري که اصلاً معامله منعقد نميشود.
پرسش: ...؟پاسخ: سرقت هم همينطور است، اگر قبل از قبض باشد خطر آن برای بايع است بعد از قبض باشد نه. يک وقت است که کليد اين باغ را به آن آقا ميدهد، اين «بعد القبض» است، او خودش بايد حراست کند تا دزد نبرد.
پرسش: ...؟پاسخ: براساس همان تفاوتي که بين نخل و فواکه هست، اينها دو تا باغ قرار دادند، روايات آن هم متعدد است. عنوان مرحوم محقق در متن شرايع[8] و ساير کتابهاي محقق تفکيک مسئله نخل از ميوههاي ديگر است به همين مناسبت است، چه اينکه سبزيها هم از اينها با همين جهت فرقي که دارند باب آنها جداست. يکي از جهات فرق بين سبزي و بُغُول، سبزي به معني اعم، نه همين سبزي خوراکي؛ سبزيجات که ميگويند، جزء ميوهجات نيست بادمجان و گوجه و خيار و اينها جزء بُغُولات هستند، براي اينکه آنها چند چين هستند، بر خلاف درخت که يک بار ميوه ميدهد؛ منتها به تدريج ميرسند؛ بعضي کوچک هستند و بعضي بزرگ هستند، اما اينطور نيست که يک بار که ميوه دادند و چيدند، دوباره ميوه بدهد؛ بر خلاف خيار يا بادمجان که اينها چين اول که تمام شد باز چين دوم و سوم هم ميوه ميدهند. اينکه مرحوم محقق يا ساير فقها اينها را جداي از هم کردند، براي اينکه آن فرقهاي ضمني است که بين اينها هست، باب نخل را جدا کردند، ميوه را جدا کردند، سبزي را جدا کردند؛ رواياتش هم جداست.
پرسش: ...؟پاسخ: قرارداد اگر اين باشد که آبياري بعدی به عهده خريدار باشد بايد تمام همان کار را کند؛ اگر به عهده فروشنده باشد بايد اينکار را بکند؛ اگر بايد طوري باشد که ميوه به مقصد برسد و فروشنده تحويل خريدار بدهد، آبياري به عهده اوست.
پرسش: ...؟پاسخ: قبض تلقی نميشود، اين قبض نيست؛ ولي وقتي کليد باغ را به او داد و تعهد آبياري و صيانت و حراست از باغ هم به عهدهٴ او بود اين قبض است، اما در اختيار خودش باشد و آبياري و صيانت و حراست باغ به عهده فروشنده باشد اين قبض نيست.
پرسش: ...؟پاسخ: اگر معامله منفسخ ميشود و بعد از انفساخ ثمن بايد برگردد، چون قبل از قبض است، بر اساس قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ». غرر اگر باشد معامله منعقد نشده است، تلف قبل از قبض باشد معامله منعقد شده منفسخ ميشود.
تا اينجا مسائلي بود که چند بار بازگو کردند، مسئله اجماع که مرحوم صاحب جواهر[9] و ديگران خيلي روي آن تکيه ميکنند؛ اعتماد بر اين اجماع بسيار بعيد است، براي اينکه در معاملات، انعقاد اجماع تعبدي بسيار بعيد است و با بودن چند طايفه از روايات، انعقاد اجماع تعبدي بسيار سخت است، با اينکه غالباً اين مجمعين به همين روايات تمسک ميکنند، پس تحقق اجماع تعبّدي در اين بخش، «لوجهين» ضعيف است: يکي اينکه امر معاملات است، در معاملات اجماي تعبدي بسيار کم است، دوم اينکه اين همه رواياتي که در باب هست و غالباً فقها به همين روايات استدلال کردند چگونه ميشود ادعاي اجماع کرد؟! اگر هم اتفاق دارند مستند به همين روايات است، حالا رسيديم به روايات.
روايات چهار پنج طايفه بود که طايفه اُولي خوانده شد، ظاهر آن طايفه اُولي اين بود که اين کار مکروه است و سرّ اينکه اين روايات طايفه اُولي قرار داده شد براي اين است که طوايف ديگر به همين طايفه ارجاع بشود و از آنها کراهت دربيايد. طايفه اُولي که چند تا روايت بود از باب اول و مانند آن که ظاهر آن کراهت بود و نشان ميداد که نهيايي که وارد شده است که فرمود پيامبر(صلي الله عليه و سلم) از خريد و فروش اين ميوهها قبل از ظهور نهي کرده است اين نهي ارشادي است نه نهي مولوي. حضرت بيرون آمد ديد که سر و صداست و دعواست. فرمود: چه خبر است؟ گفتند اينها ميوه خرما را فروختند و تگرگ زده يا آسيب ديدند، فرمودند که يا صبر ميکردند اين شکوفه به بار مينشست، خود را نشان ميداد و از خطر عبور ميکرد يا سالهاي بعد را ضميمه ميکردند.[10] اينها ارشاد است معلوم ميشود که اينها نظير نهي از بيع خمر و خنزير[11] نيست که بيع معامله باطلي باشد.
پرسش: ...؟پاسخ: نه، حکم تکليفي آن کراهت است، وضعي آن ارشاد به بطلان معامله. بعضي از کارها مثل ربا حکم تکليفي آن حرمت است وضعي آن بطلان است؛ اينجا حکم تکليفي آن کراهت است و حکم وضعي آن ارشاد. باطل نيست، براي اينکه دعوا نشود «ضوضاء» به تعبير روايت نشود.
اما طايفه ثانيه رواياتي است که در باب سوم نقل کردند؛ وسائل، جلد هجدهم، صفحه219، باب سه از ابواب «صرف»، چند تا روايت دارد. روايت اول که مرحوم کليني[12] «عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ عِيسَى عَنْ سَمَاعَةَ » که روايت آن هم معتبر است و از آن در اثر بودن «سماعه» به موثقه هم ياد شده است. اينکه مضمره سماعه ميگويند، براي اينکه خدمت مشرّف ميشد، ده، بيست تا سؤال داشت و حضرت ميفرمود و او هم يادداشت ميکرد. در صدر آن روايات ميگويد که من خدمت امام صادق(سلام الله عليه) رسيدم و از او سؤال کردم، بعد سؤالات بعدي را ديگر نميگويد از امام صادق(سلام الله عليه) سؤال کردم ميگويد: «سألته». اينکه ميگويند مضمرهٴ سماعه، در بسياري از اينها مضمره نيست، بلکه خدمت حضرت مشرف ميشد، در صدر آن تصريح ميکرد به نام مبارک حضرت بعد در سؤالهاي بعدي ميگفت «سألته، سألته».
«سَأَلْتُهُ عَنْ بَيْعِ الثَّمَرَةِ هَلْ يَصْلُحُ شِرَاؤُهَا»؛ آن کسي که دارد ميوه درختان را ميفروشد آيا ميشود خريد يا نه؟ «هَلْ يَصْلُحُ شِرَاؤُهَا قَبْلَ أَنْ يَخْرُجَ طَلْعُهَا»، قبل از اينکه شکوفه خود را نشان بدهد، آن گره خود را نشان بدهد که بتوان گفت که حالا ديگر از خطر عبور کرده، معدوم نيست ميشود يا نه؟ «فَقَالَ(عَلَيه السَّلام) لَا إِلَّا أَنْ يَشْتَرِيَ مَعَهَا شَيْئاً غَيْرَهَا»؛ اگر بخواهد براي همان سال اول، محصول اين باغ را بخرد، هنوز شکوفه آن ظاهر نشده يا از خطر عبور نکرده، اگر چيزي ضميمه داشته باشد که آن ضميمه هم ماليّت داشته باشد و بتوان با آن معامله کرد «رَطْبَةً أَوْ بَقْلاً»، يک مقدار خيار هست يا بُغُولات ديگر هست آن را ضميمه بکند و بفروشد «إِلَّا أَنْ يَشْتَرِيَ مَعَهَا شَيْئاً غَيْرَهَا رَطْبَةً أَوْ بَقْلاً». آنگاه مشتري اينچنين بگويد: «فَيَقُولُ أَشْتَرِي مِنْكَ هَذِهِ الرَّطْبَةَ وَ هَذَا النَّخْلَ وَ هَذَا الشَّجَرَ بِكَذَا وَ كَذَا»؛ اين ميگويد من اينها را خريدم؛ آنگاه ميوه آن درخت هم که هنوز به بار ننشست و معلوم نيست، آينده چه خواهد بود، آن هم ضميمه اينهاست؛ پس اين مجموع را دارد ميخرد و چون مجموع را دارد ميخرد، اگر چيزي از جميع سالم نماند، غرري نيست، چون خريد و فروش معدوم نيست؛ پس معامله صحيح است. «فَإِنْ لَمْ تَخْرُجِ الثَّمَرَةُ كَانَ رَأْسُ مَالِ الْمُشْتَرِي فِي الرَّطْبَةِ وَ الْبَقْلِ»؛ اگر آن شکوفه به بار ننشست، اين سرمايهگذاري که خريدار کرده در برابر آن خرما است، در برابر آن خيار است، در برابر آن سبزيها و مانند آن است؛ اين روايت اولِ باب سوم.
از اين روايت استفادهٴ حرمت و بطلان آسان نيست، براي اينکه گرچه سند به عنوان موثقه صحيح است؛ ولي در کلام سائل آمده «هَلْ يَصْلُحُ»، آيا «هَلْ يَصْلُحُ» ارشاد است؟ مولوي است؟ گرچه در کلام سائل است؛ ولي جواب برابر همين «يَصلَحُ» است. وقتي که او ميگويد «هَلْ يَصْلُحُ» و حضرت در جواب ميفرمايد: «لا»؛ يعني «لايصلح» آيا از «لايصلح» حرمت فهميده ميشود؟ آيا از «لايصلح» بطلان فهميده ميشود؟ يا از «لايصلح» بيش از حزازت،في الجمله؛ يا کراهت به دست نميآيد؟ اگر روايت اينچنين است با اينکه طايفه اُولي، ظهوري در کراهت داشت و معلوم شده بود که نهي مولوي نيست و نهي ارشادي است، اين روايت هم نميشود که دليل بر حرمت باشد و ذيل آن هم که آن ارشاد را نشان ميدهد که فرمود: مگر اينکه ضميمه بکند که اگر يک وقت خطري متوجه شد ايشان مالي هم نصيب او شده باشد. اين روايت اولِ باب سوم.
روايت سوم همين باب هم باز مورد استدلال براي منع قرار گرفت به روايت دوم استدلال نشده. اما روايت سوم همين باب که «مُحَمَّدِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيهِ السَّلام) يَقُولُ لَا تَشْتَرِ الزَّرْعَ مَا لَمْ يُسَنْبِلْ»؛ مادامي که سنبله و شکوفه نکرد، نخر، «فَإِذَا كُنْتَ تَشْتَرِي أَصْلَهُ فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ»؛ يک وقت است خود درخت را ميخري، حالا درخت چه ميوه داشته باشد چه نداشته باشد، خود درخت «يبذل بازائه المال» ميتواند مبيع باشد؛ اما وقتي ميوه آن را ميخواهي بخري بايد سعي کني که شکوفه آنطوري باشد که از خطر عبور کرده باشد. «فَإِذَا كُنْتَ تَشْتَرِي أَصْلَهُ فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ أَوِ ابْتَعْتَ نَخْلًا فَابْتَعْتَ أَصْلَهُ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهِ حِمْلٌ لَمْ يَكُنْ بِهِ بَأْسٌ»؛[13]اگر درخت خرمايي را خريدي بار نداشت، عيب ندارد، خود درخت خرما مال است ولو حِملي نداشته باشد.
«حِمل» در برابر «حَمل» است، «حَمل» آن باري است که در رحم هست که مادران دارند، «حِمل» آن باري است که روي دوش ميکشند. اينکه در سوره مبارکه «يوسف» دارد که اگر کسي اين صاع را آورد ﴿حِملُ بَعِيرٍ﴾؛ [14]يعني يک بار گندم يا يک بار جو يا يک بار برنج که روي دوش شتر ميگذارند؛ «حِمل» آن باري است که بر پشت ميگذارند، «حَمل» آن باري است که در بطن است. «وَلَمْ يَكُنْ فِيهِ حِمْلٌ»؛ يعني چيزي را بار بر اين درخت نباشد «لَمْ يَكُنْ بِهِ بَأْسٌ». از اين روايت ميشود منع را استفاده کرد، اگر دليلي نداشته که اين را حمل بر کراهت بکنيم ظاهر منع است و چون مربوط به معاملات است، بطلان اين معامله هم از آن استفاده ميشود؛ ولي روايات آن طايفه اُولي ميتواند شاهد جمع باشد و اين روايت را حمل بر کراهت بکنيم، ببينيم پايان امر به کجا ميرسد؟! اين هم طايفه ثانيه.
طايفه ثالثه باز روايات باب يک از ابواب ثمار است؛ يعني روايت سه، شش، چهارده و پانزده باب اول است که آنها مُشعِر به منع هستند. روايت سه باب يک، آن را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه)[15] نقل کرده است «عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْوَشَّاءِ قَالَ: سَأَلْتُ الرِّضَا(عَلَيهِ السَّلام) هَلْ يَجُوزُ بَيْعُ النَّخْلِ إِذَا حَمَلَ»؛ وقتي به بار نشست؛ يعني باردار شد. «قَالَ لَا يَجُوزُ بَيْعُهُ حَتَّى يَزْهُوَ»؛ صرف اينکه حالا شکوفه کرده که ميخواهد بار بده کافي نيست بايد به مرحله «زَهو» برسد راوي عرض ميکند: «قُلْتُ وَ مَا الزَّهْوُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ يَحْمَرُّ وَ يَصْفَرُّ وَ شِبْهُ ذَلِكَ»؛[16] اين قرمز ميشود يا زرد ميشود؛ بالأخره ميوهها بعضيها قرمز، بعضي زرد هستند به اين صورت دربيايد؛ يعني آن گرهاي که بسته است به اين صورت دربيايد يا اگر آنجا که از خطر عبور کرده دو حالت دارد به آن صورت دربيايد. عمل به اين کار آساني نيست، براي اينکه حتي خود فقها يا مرحوم محقق که تحريم کرده يا صاحب جواهر که قائل به حرمت است، به اين روايت عمل بکند خيلي سخت است، براي اينکه اينها ميگويند همين شکوفه کرده کافي است، لازم نيست که به آن حدّ احمرار يا اصفرار برسد، مگر اينکه فتوايشان همين باشد.[17]
روايت شش اين باب آن هم ظاهر در منع است که آن را مرحوم کليني «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ عَمْرِو بْنِ سَعِيدٍ عَنْ مُصَدِّقِ بْنِ صَدَقَةَ» نقل کرده است. «عَنْ عَمَّارِ بْنِ مُوسَى عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيهِ السَّلام) قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ الْكَرْمِ مَتَى يَحِلُّ بَيْعُهُ قَالَ إِذَا عَقَدَ وَ صَارَ عُرُوقاً»؛[18] اين سؤال نشان ميدهد که از حکم وضعي دارد ميپرسد، يا اگر حليت تکليفي باشد از آن حکم تکليفي جدّي میپرسد، نه تنزيهي و کراهت، چه وقت اين بيع حلال است؟ نظير بيع که در برابر ربا حرام است اين چه وقت حلال است؟ تکليفاً چه وقت حلال است؟ وضعاً چه موقع صحيح است؟ ظاهراً اگر اين معامله انجام بگيرد؛ نظير ربا نيست که تکليفاً حرام و وضعاً باطل باشد، فقط وضعاً باطل است. البته اگر معامله ترتيب اثر روي آن داده شد در مال مردم تصرف شد ديگر غصب است، اما حالا اين «يحل»؛ يعني «يصح». «سَأَلْتُهُ عَنْ الْكَرْمِ»؛ بيع اين درخت انگور کي حلال است؟ «قَالَ إِذَا عَقَدَ وَ صَارَ عُرُوقاً» وقتي که بسته شد و مثلاً به صورت رگهرگه درآمد و بالأخره از خطر عبور کرد، اين وقت صحيح است. اين روايت شش باب يک را که مرحوم کليني نقل کرد[19] مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) هم نقل کرد.[20]
روايت چهارده و پانزده همين باب يک هم براي بطلان مورد استدلال قرار گرفت. چهارده را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرده است:[21] «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ شُعَيْبِ بْنِ وَاقِدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ(عَلَيهِ السَّلام) فِي حَدِيثِ مَنَاهِي النَّبِيِّ(صَلَّی الله عَلَيه وَ آلِهِ و سَلَّم) قَالَ: وَ نَهَى أَنْ تُبَاعَ الثِّمَارُ حَتَّى تَزْهُوَ»؛ اين روايت اين است که وجود مبارک حضرت فرمود خريد و فروش ميوه منهي است مگر اينکه «زهو» بشود. «زهو» هم روايت قبلي مشخص کرد، اينجا هم مشخص شده است: «يَعْنِي تَصْفَرُّ أَوْ تَحْمَرُّ»[22] يا زرد بشود آن ميوههايي که زرد رنگ هستند يا قرمز بشود آن ميوههايي که قرمز رنگ هستند. اين «يَعنِي» يا از راوي است يا از «مروي عنه» است. اگر روايت قبل را هم ملاحظه کنيم که مستقيماً از خود امام(سلام الله عليه) تفسير «زهو» را خواست حضرت فرمود: «يَحْمَرُّ وَ يَصْفَرُّ»؛ اينها معني «زهو» است و اگر کلام خود راوي باشد، از آن جهت که قريب به حس است تفسير آن نيست؛ يک وقت که جداگانه کسي حديثي را تفسير ميکند لغات و مفردات آن را معنا ميکند اين حجت نيست، مگر اينکه از باب خُبرهٴ استعمال باشد، کارشناس باشد، از اين جهت فقط به او اعتماد کرد؛ اما يک وقت است راوي است، روايت را نقل ميکند که اين قريب به حس است؛ همانطوري که سائل الفاظ را که نقل ميکند مبادي حسيّه دارد، اين هم داراي مبادي حسي است از اين جهت هم مورد اعتماد است. پس «زَهو» به دو دليل به معناي اصفرار يا احمرار و مانند آن است، اين روايت چهاردهم.
روايت پانزدهم را هم که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در معاني الاخبار «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ هَارُونَ الزَّنْجَانِيِّ» نقل کرده است «عَنْ عَلِيِّ بْنِ عَبْدِ الْعَزِيزِ عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ الْقَاسِمِ بْنِ سَلَّامٍ بِإِسْنَادٍ مُتَّصِلٍ إِلَى النَّبِيِّ(صَلَّی الله عَلَيه وَ آلِهِ و سَلَّم) أَنَّهُ نَهَى عَنِ الْمُخَاضَرَةِ- وَ هُوَ أَنْ تُبْتَاعَ الثِّمَارُ قَبْلَ أَنْ يَبْدُوَ صَلَاحُهَا وَ هِيَ خُضْرٌ بَعْدُ»؛ ميوه هنوز «اخضر» است و هنوز سبز است به بار ننشسته، اين نهي شده، و اين بايد از مرحله سبزي بگذرد «وَ يَدْخُلُ فِي الْمُخَاضَرَةِ أَيْضاً بَيْعُ الرِّطَابِ»[23] اين تنها برای انگور و ميوههاي ديگر نيست، رطبها و خرماها و «بُغُول و أشباه اينها هم همين حکم را دارد؛ اين ظاهر «يَدْخُلُ» را راوي از اينجا دارد استفاده ميکند.
پس ظاهر روايت پانزده و چهارده و روايت شش و سه، باب يک از ابواب ثمار، منع است. ما از اينها به کمک طايفه اُولي که نهي آن را نهي ارشادي کرد که فرمود، حضرت از منزل بيرون آمدند ديدند که «ضوضاء» و غوغا و دعواست فرمود: چه خبر است؟ عرض کردند: ميوه را فروختند و اين ميوه آسيب ديد. فرمود که ميخواستند چند ساله بفروشند يا چيزي ضميمه بکنند. معلوم ميشود که اين حکم مولوي نيست حکم ارشادي است و معامله با اين باطل نميشود براي پرهيز از «ضوضاء» و غوغا و نزاع بعدي اين کار را کردند.
بنابراين نميتوان از اين طايفه ثالثه هم حرمت استفاده کرد، بهطوري که ما بگوييم معامله تکليفاً باطل است يا بطلان وضعي را استفاده بکنيم. غير از طايفه ثالثه؛ طايفه رابعه و احياناً طايفه خامسه ممکن است ترسيم بشود، بقيه روايات را ـ به خواست خدا ـ در جلسه بعد بايد بخوانيم که اولاً اين پنج طايفه يا چهار طايفه روايات از نظر عبور بکند؛ ثانياً بعد تجديد به عنوان جمعبندي نظر بکنيم، ببينيم کراهت و حزازت درميآيد يا حرمت درميآيد که مرحوم محقق در متن شرايع به آن اشاره کردند[24] صاحب جواهر نسبت به آن مايل هستند.[25]
حالا چون چهارشنبه است يک مقدار بحثهايي مربوط به طهارت روح است که همه ما مبتلا هستيم و موظف به تطير روح هستيم به آن بپردازيم. خداي سبحان فرمود: من راههايي دارم که آن را به مجاهدين خود نشان ميدهم و آنها را هدايت ميکنم که ﴿الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[26]که در را ما جهاد ميکنند؛ حالا يک عده در راه خدا جهاد ميکنند و يک عده درباره خود جهاد ميکنند. اينکه يک گروه «جاهدوا في سبيل الله» هستند، ﴿جاهَدُوا فينا﴾ گروه ديگر هستند؛ همان بيان نوراني حضرت امير[27] و امام صادق(سلام الله عليهما) که فرمود: مردم سه گروه هستند: بعضي «خَوفَاً مِنَ النَّار»عبادت ميکنند، بعضي «شُوقاًَ اِلي الجَنَّة»عبادت ميکنند، بعضي «حُبّاً لَهُ» عبادت ميکنند که اين سومي راه ولايت است.[28] راههاي الهي فرق ميکند، آن عابدان و زاهداني که «خَوفَاً مِنَ النَّار» عبادت ميکنند اينها «في سبيل الله» هستند، يا «شُوقاًَ اِلي الجَنَّة»عبادت ميکنند اينها «في سبيل الله» هستند، اينها را يک طور ذات اقدس الهي هدايت ميکند که در همان مسير خود به کمال برسند. يک عده هستند که«خَوفَاً مِنَ النَّار»يا «شُوقاًَ اِلي الجَنَّة» نيست، «شَوقاً اِلَي الله» است، نسبت به ذات اقدس الهي بيتاب هستند آن جمال محض را اينها دوست دارند و به اندازه خود ميخواهند از معرفت سهمي ببرند، اينها يک گروه ديگر هستند. آنجا که «أَبکِي لِظُلمَةِ قَبرِي»[29]آن يک مطلب ديگر است؛ اما آنجايي که «هَبنِي صَبَرتُ عَلَي حَرِّ نَارِکَ» [30]يک مطلب ديگر است و آنجايي که ما آنها که ﴿جَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللهِ﴾[31]آنها را هدايت بکنيم يک راه ديگر است، آنها که ﴿جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ﴾ راه ديگر است، راههاي خدا فراوان است براي اينکه ﴿فَأَينَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ الله﴾.[32]
حالا روشن نيست که خدا با چه کاري، با چه راهي، با چه زباني، در چه زميني و در چه زماني يک گرايش در قلب آدم ايجاد ميکند که انسان از لهو و لعب بدش بيايد، آدم راحت ميشود. الآن مرتب بايد چشم بپوشد، به خود فشار بياورد که فلان کار را نکند، فلان حرف را نزند؛ اما وقتي آن حالت و آن توفيق به وجود آمد، به آساني از آن ميگذرد، اينطور نيست که بر او سخت باشد، چون وقتي باطن اين کار روشن شد، آسان است. الآن اگر به کسي بگويند، آقا! دست به زباله نزن! يعني اين زباله است، وگرنه وقتي که معلوم شد که اين زباله است، معلوم است که طبع مايل نيست که دست به زباله بزند، اگر باطن دنيا اينطور براي آدم روشن بشود، خيلي آسان زندگي ميکند.
مطلب مهم اين است که شما اين معدنکاوها را ميبينيد که گاهي چند متر زمين را حفّاري ميکنند با چه زحمتي زير زمين ميروند، آنجايي که نفس کشيدن دشوار است تا يک شمش طلايي گير بيايد و اين کار عاقلانه است، خروارها خاک را جمع ميکنند و دور ميريزند تا يک تکه شمش طلا گير بيايد. تمام دستورهاي ديني ما همان شمش طلاست، هر کار خيرِ اجتماعي، سياسي، اخلاقي کمک به ديگران، کمک به همسايه، کمک به وامانده، نماز شب گرفته تا کمک به افراد عادي همه اينها شمش طلاست؛ منتها براي اين معدنکاوي ميخواهد، آدم بايد خروارها خاک را کنار بزند تا آن را بگيرد. در هر کاري که آدم وارد بشود اين خروارها خاک هست؛ يکي ميگويد من مقدّم هستم، يکي ميگويد تو مؤخّر هستي، يک ميگويد اسم مرا بايد ببري، يکي ميگويد اسم خودت را بايد ببري، اسم مرا با آن لقب بايد ببري، اين بازيها همه ـ به نحو موجبه کليه ـ مطمئن باشيد، هر جا پا بگذاريم، ﴿وَاعلَمُوا أَنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا﴾ اين پنج تا هست. گاهي با ﴿إِنَّما﴾ گاهي با ﴿أََنَّما﴾ حصر کرده است؛ فرمود غير از اين نيست؛ من هم که شمش طلاي صاف آنجا نگذاشتم که شما برويد بگيريد، اين شمش طلا در معدن است، شما يکجا بايد برويد چهار تا رقيب داريد: کسي که شايستهتر از شما نيست، خود را بالاتر از شما ميداند، لقبهاي خاص به خود ميدهد و به شما نميدهد، بيلياقتهايي هست از اينها هست، همه جا ـ به نحو موجبه کليه ـ ما هر جايي پا بگذاريم اين پنج تا هست فرمود: ﴿وَاعلَمُوا أَنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَينَکُم وَ تَکَاثُرٌ فی أَلأَموَالِ وَ الأَولادِ﴾.[33]اينکه در سوره مبارکه «حديد» در پنج تا منحصر کرده، در بعضي از سُوَر منحصر کرده در دو تا: ﴿إِنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ﴾؛[34]حيات دنيا که آسمان و زمين نيست، اينها آيات الهي هستند؛ اينها که بد نيستند ما را امتحان ميکند، ببيند که ما به دنبال آن شمش طلا هستيم، يا به فکر اين خاکها هستيم که چرا اسم مرا بردند؟! چرا مرا با اين اسم و با اين لقب صدا زدند؟! اين بازي است. آدم عاقل به اين بازيها لبخند ميزند.
اينکه آدم در و ديوار اين مقبرهها را ميبوسد براي همين است؛ اينها خيلي چيز بلد هستند، اين ائمه(عليهم السلام)، آنهايي که ما به آن دسترسي ندارم، سهم ما هم نيست، اطلاع هم نداريم که مرحوم کليني(رضوان الله عليه) از وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) نقل کرد که اينها کجا ميتوانند امام را بشناسند! «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ لَا يُدَانِيهِ أَحَدٌ ... وَ هُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ وَ وَصْفِ الْوَاصِفِينَ فَأَيْنَ الِاخْتِيَارُ مِنْ هَذَا وَ أَيْنَ الْعُقُولُ عَنْ هَذَا»؛ [35]آن روز مسئله رسمي خراسان و ايران همين بود که رهبر مردم انتخابي است يا انتصابي، امام انتخابي است يا انتصابي، سقيفه حق است يا غدير؟ حضرت فرمود: چه خبر است جامعه چه ميگويند؟ به عرض حضرت رساندند که اين مسئله روز است که آيا امام را بايد انتخاب بکنند و به رأي مردم باشد؛ فرمود اينطور است؟! فرمود: «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ»؛ اين از غرر روايات است. مرحوم کليني(رضوان الله عليه) در کتاب الحجة کافي نقل کرده همين جلد اول کافي است، «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ»؛ در تمام روي زمين، در هر عصري مردي مثل امام نيست. «وَاحِدُ دَهْرِهِ لَا يُدَانِيهِ أَحَدٌ ... وَ هُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ»؛ اين مثل ستاره آسمان است در دسترس کسي نيست. او که علم خود را در مدرسه و حوزهها نياندوخت؛ «وَهُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ وَ وَصْفِ الْوَاصِفِينَ فَأَيْنَ الِاخْتِيَارُ مِنْ هَذَا وَ أَيْنَ الْعُقُولُ عَنْ هَذَا»؛ عقل بشر که امام را نميتواند بشناسد، اختيار بشر که امام را نميتواند بشناسد، اين يک چيز ديگر است. ما به آن مرحله نه دسترسي داريم، نه توقع داريم؛ اما همين که ما داريم اينها را خوب براي ما معرفي کردند. شما به هر روايتي که دست بزنيد ميبينيد که دنيا را دارد براي ما معنا ميکند. تمام فريب ما هم از همين دنياست، اين مثل انرژي هستهاي نيست که يک دانشجو بعد از ده دوازده سال درس بخواند ياد بگيرد؛ اينها که علم نيست؛ علم تجربي، کف علم است، اينکه مرد افکن است، از مراجع تا طلبه، از طلبه تا مراجع اينها مرد افکن است، اينها را خاک ميکند، همين است؛ دنيا چيست، لهو، لعب و بازي چيست، القاب چيست، اين تعبير بلند اينهاست که بابا! اين بازي است. شما اگر به دنبال شمش هستي، بقيه خاک را بايد بشناسي و دور بيندازي، حالا اين اسم را به شما دادند دادند، ندادند هم ندادند، اينکه شمش نيست، شمش جاي ديگر است. تمام اين بحار را که نگاه بکنيد از سادهترين کار تا پيچيدهترين کار، همه شمش طلاست، چون هر عمل قربي که انسان انجام بدهد، خدا قبول ميکند. از سلامکردن که سلام بکنيد؛ ديگر از اين سادهتر که نميشود، احترام به مؤمن، احترام به همسايه، کمک به فقير، فلان کار خير، چه رسد به نماز جماعت و جمعه و حج و عمره و اينها، همه اينها شمش طلاست، با تفاوتي که هست؛ اما اين شمش طلا را بايد از خروارها خاک گرفت بقيه واقعاً خاک هستند.
به ما گفتند: ﴿الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾؛ «سُبُل» هم نامتناهي است، چون ﴿فَأَينَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ الله﴾؛ اينکه هر وقت شما به هر روايتي تمسک بکنيد اينها دارند اينها خاکها را معرفي ميکنند، چون ما هر مشکلي داريم همين خلط مبحث است که چه چيزي خاک است، چه چيزي شمش طلاست؟! داريم خاکها را بغل ميزنيم، به من بگويند فلان لقب، چهار تا لقب قبلي، چهار لقب بعدي، اسم من اول باشد. اينکه فرمودند: «النَّاسُ نِيامٌ إِذَا مَاتُوا إنتَبِهُوا» [36]همين است، آدمي که خوابيده، خيلي چيزها خواب ميبيند، خواب دارد ميبيند که بستان دارد باغ و مزارع و مراتع دارد، وقتي بيدار شد دست او خالي است. ما هم همينطور هستيم، وقتي زندهايم خيال ميکنيم فلان لقب را داريم، فلان مقام را داريم، «عند الاحتضار» معلوم ميشود، دست ما خالي است، اينها به عقل هيچ کس درنميآيد، فقط اين خاندان هستند که براي مردم معرفي کردند، آنهايي که از اين خاندان محروم هستند ميبينيد که شبانهروز گرفتار همين خاکهاي معدن هستند.
بنابراين يک عده مجاهد «في سبيل الله» هستند، ذات اقدس الهي آنها را به بهشت هدايت ميکند. يک عده مجاهد «في الله» هستند، آنها را ذات اقدس الهي به محبت و ولايت خود دعوت ميکند که ـ إن شاء الله ـ اميدواريم، همه شما و همه شاگردان اهل بيت، در شرق و غرب عالم به اين فوز الهي برسند.
در مسئله بيع ثمار و فروش ميوه، اين نکته روشن است که ميوهها مادامي که روي درخت هستند، مکيل و موزون نيستند، بلکه با مشاهده خريد و فروش ميشوند و همانطوري که مکيل و موزون بايد با يک ميزان يا پيمانه مورد اعتماد سنجيده بشود، خريد و فروش ميوه روي درخت هم بايد با کارشناسيِ کارشناسانه و عادلانه خريد و فروش بشود که غرر نباشد، چون خريد و فروش ميوه روي درخت «بالمشاهده» است، نه «بالکيل و الوزن».
فرع دوم اين بود که چون «بالمشاهده» است، نه «بالکيل و الوزن»، ربوي هم نيست، اما وقتي که ميوه چيده شد چون مکيل و موزون ميشود ربوي خواهد بود. اين دو تا فرع مربوط به مسائل گذشته بود.
نظم منطقي بحث هم به اين صورت بود که ما در اينجا چهار، پنج مرحله را بايد که کنار هم داشته باشيم که هر کدام از اين مراحل بعدي، اگر آسيب ديد به مرحله قبلي مراجعه کنيم. مرحله اُولي، اصول اوليّه در معاملات هست که «اصالة الفساد» است. معناي «اصالة الفساد» در معامله اين نيست که اصل در معامله اين است که معامله فاسد است، معناي «اصالة الفساد» در معامله اين است که در هر معاملهاي مبيع قبلاً برای بايع بود، ثمن برای مشتري و اگر شک کرديم که اين معامله صحيح است، نقل و انتقال حاصل شد يا نه؟ ملکيّت قبلي را استصحاب ميکنيم، ميگوييم اين مبيع قبلاً ملک بايع بود «الآن کماکان»، اين ثمن قبلاً برای مشتري بود ملک مشتري بود «الآن کماکان»، نتيجه آن، فساد معامله است. پس معناي «اصالة الفساد» در معامله اين نيست که هر معاملهاي اصلاً فاسد است، بلکه اگر ما شک کرديم در صحت و فساد آن، استصحاب ملکيت ميشود مقدم؛ اين مرحله اُولي.
مقطع دوم و مرحله دوم همان اطلاقات و عموماتي است که درباره امضاي اين معاملات آمده، مثل ﴿تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ﴾،[1]﴿أَوفُوا بِالعُقُودِ﴾،[2]﴿أَحَلَّ اللهُ البَيعَ﴾،[3]بنابراينکه اينها اسامي براي اسباب باشند، چون مستحضريد که بيع، تجارت و مانند آن، يک سبب و يک مسبب دارد. عقد اعم از عقد قولي و عقد فعلي؛ يعني معاطات، اينها سبب نقل و انتقال هستند، سبب بيع هستند، سبب تجارت «عن تراض» هستند. اگر ما شک در مسبّب داشته باشيم، مسبب از آن جهت که بسيط است، اجزاء و شرايط ندارد، قابل انحلال نيست که ما بگوييم مقدار آن متيقّن است، مقدار آن مشکوک است؛ آن مقدار مشکوک با «اصالة الاطلاق» يا «اصالة العموم» رفع ميشود؛ ولي اگر ناظر به اسباب باشد؛ يعني عقود و پيمانها باشند، اينها مرکب از اجزاء و شرايط هستند، چند جزء يا چند شرط آن معلوم و بقيه مشکوک است. براي شکزدائي درباره اسباب، شرايط و اجزاء بايد به «اصالة الاطلاق» يا «اصالة العموم» تمسک کرد؛ اينکه ميگويند به عموم يا به اطلاق تمسک ميشود، بر اساس اين مبناست که اينها اسم براي اسباب هستند حالا «بلاواسطه» هستند يا «مع الواسطه»، محور شک اسباب است، وگرنه مسبب که يک امر بسيط است يا موجود يا معدوم است؛ بيع؛ يعني آن نقل و انتقال يا حاصل است يا حاصل نيست، ديگر آن نقل و انتقال اجزاء و شرايط داشته باشد علم اجمالي ما منحل بشود به علم تفصيلي و شک بدوي که اينطور نيست. اين هم مرحله دوم.
مرحله سوم که جزء قواعد عامه است، مسئله غرر است که اگر غرر بود اختصاصي به بيع ندارد و کلاً باطل است.
يکي از کارهايي که مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) ميکرد، نه تنها در خصوص آن مسئله مجتهدپرور بود، بلکه سعي ميکرد، قاعدهپرور باشد. اين دو کار از خصائص مرحوم شيخ انصاري است، البته برکات فراواني داشت، اين دو کار را هم دارد: يکي اينکه کتاب ايشان مجتهدپرور است، اين حرفي در آن نيست. کار دوم که از ابتکارات و دقايق فقهي اين بزرگ فقيه است، اين است که ايشان قاعدهپرور است؛ يعني مسئله فقهي را طوري تحليل ميکند، شرايط و اجزاء و بالا و پايين را بررسي ميکند که اين مسئله فقهي؛ يعني يک فرع، اين را اين قدر ميپروراند، حاشيهها و زوائد آن را بررسي ميکند که ميشود قاعده فقهي؛ کم نبود مسئله فقهي که ايشان پروراند و به صورت قاعده درآورد، اين قاعدهپروري کار هر فقيهي نيست. خيلي از فروع است که مخصوص خودش است؛ همين جريان بيع فضولي، درباره صلح فضولي، مضاربه فضولي، مزارعه فضولي و اينها که نبود، اين را پروراند و به صورت يک قاعده فقهي درآورد، چه اينکه خود قواعد فقهي را هم بزرگان قبلي از همين راه استنباط کردند؛ يعني يک فرع را که وارد شده بود، خصوصيتها را الغاء کردند، آنقدر اين راه دقيق است که مبادا به گودال قياس بيافتند، با اينکه تلاش و کوشش ميکردند، که به چاله قياس نيافتند، طوري تنقيح مناط ميکردند که از فرع يک قاعده دربياورند.
اينکه فرمودند صراط مستقيم «أَدَقُّ مِنَ الشَّعرِ وَ أَحَدُّ مِنَ السَّيفِ» [4]است براي همين است. «أَدَقُّ مِنَ الشَّعرِ» است؛ يعني چه؟ يعني اين موي باريک و ريز را آدم به زحمت با ذرهبين بايد ببيند، اينها نه تنها اين مو را ميديدند، بلکه آن را ميشکافتند، شکافتني که در تعبيرات عربي و کتاب عربي در وصف بزرگان دارد که فلان کس «مِمَّن شَقَّقَ الشَّعرَ»؛ اين تعبير «مِمَّن شَقَّقَ الشَّعرَ» يا «هؤلاء شَقَّقوُا الشَّعرَ» در کتابهاي عربي، همين موشکافي فارسي ماست. موشکافي اين موي ظريف که به زحمت با چشم ديده ميشود اين را از بالا و از عمودي بخواهي بشکافي، خيلي سخت است؛ وسط آن را آدم قيچي ميکند، اما از بالا اين موي باريک را که به زحمت ديده ميشود، اين را نصف بکند خيلي سخت است، اين را ميگويند «شَقَّقَ الشَّعرَ» موشکافي. چنين کاري را اين فقها کردند که از يک فرع فقهي و از يک مسئله فقهي قواعد فقهي را درآوردند، وگرنه اين همه قواعد فقهي که مرحوم شهيد و غير شهيد مرقوم فرمودند که قبلاً نبود. مرحوم شيخ اين کارها را ميکرد، حالا ما دسترسي به تفصيل و شرح خود محقق نداريم؛ ولي اين فروعی که ايشان گفتند، بايد کاري کرد که به صورت قاعده فقهي دربيايد، جريان غرر هم همينطور است اگر «نَهَي النَّبِي عَنِ بَيعِ الغَرَر» [5]بود و «نَهَي النَّبِي عَنِ الغَرَر» يافت نشد، گرچه آن را هم نقل کردند؛[6] اينها کاري کردند، اين غرري که در خصوص بيع منفي است، اين را توسعه دادند، از مسئله فقهي به درآوردند به صورت قاعده فقهي جلوه دادند که غرر در هر معاملهاي باعث بطلان آن است، خواه در بيع باشد، خواه در اجاره باشد، خواه در عقود ديگر؛ لذا بعد از آن مقطع اول و دوم؛ يعني بعد از آن اصل که گذشت، بعد از اطلاقات و عمومات بنابر اينکه اسماء براي اسباب باشد که گذشت، نوبت به مسئله غرر ميرسد که اين هم حاکم است.
سرّ بحث غرر در اينگونه از موارد اين است که آيا ميوه درخت هنوز از خطر عبور نکرده، معدومفروشي است يا موجودي که در بستر خطر است داريد ميفروشيد؟ هر دو با اشکال همراه است؛ آن وقت نهي از غرر جلوي اينها را ميگيرد؛ ولي بعضي از امور است که معامله واقعاً باطل است؛ ولي غرري در کار نيست ظاهراً صحيح است، اين هندوانه را آدم بررسي ميکند و در اين همه هندوانهها، اين هم هندوانه است، خريد اين هندوانه که باطل و غرر نيست، بعد وقتي ميشکافد کلاً فاسد است، اين معامله باطل است. اين معامله باطل است، نه اينکه آن شخص ضامن است که معامله صحيح باشد که او خيار داشته باشد، سخن از خيار نيست، عيب نيست، سخن از فساد کل است؛ اين معامله رأساً باطل است، پولي که گرفت اکل مال به باطل است، بايد برگرداند. اما اگر غالب اين هندوانهها، اين ميوهها اينطور بود خريد و فروش آن ميشد غرري؛ اما غالباً صحيح است چون غالباً صحيح است اطمينانآور است، آدم اقدام ميکند و اين معامله ميشود غرر و باطل. حالا در جريان ميوهها قبل از اينکه از خطر عبور بکنند، اگر هيچ ظهور نکرده باشد که معدومفروشي است نسبت به سالهاي بعد، و اگر ظهور کرده هنوز از خطر عبور نکرده، در معرض خطر است؛ لکن بناي عقلا در اينگونه از موارد بر اين است که وقتي کار کارشناسي کردند که اين ميوه شکوفه کرده، غالباً اين درختها به ثمر ميرسند و کم اتفاق ميافتد که تگرگ زودرس يا ديررس برسد و به اينها آسيب برساند؛ بنابراين اين معامله ميشود صحيح. اگر رأساً فاسد بود، معامله رأساً فاسد است وگرنه مصحح عقلايي داشت غرر نبود و گرچه از خطر عبور نکرد؛ ولي کارشناسها ميگفتند که اين قابل خريد و فروش است، بعد تگرگي آمد و بساط آن را به هم زد، اين «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»؛[7] بايد تمام ثمن را بايع برگرداند. پس اگر معدوم و غرر بود، معامله رأساً باطل است، اگر غرر نبود شکوفه کرد؛ منتها خطري زودرس به حيات آن خاتمه داد، اين جزء «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ»، مشمول آن قاعده است و کل پولها را بايد برگرداند. الآن يک ظرف بلورين را آن بلورفروش به اين خريدار فروخته، پول آن را هم گرفته، دست زده به قفسه که اين بلور را بگيرد و به مشتري بدهد، از دست فروشنده افتاد و شکست؛ برابر قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ» اين معاملهٴ صحيح، منفسخ ميشود. انفساخ معامله فرع بر صحت معامله است؛ ولي بر خلاف معدومفروشي است يا غرري که اصلاً معامله منعقد نميشود.
پرسش: ...؟پاسخ: سرقت هم همينطور است، اگر قبل از قبض باشد خطر آن برای بايع است بعد از قبض باشد نه. يک وقت است که کليد اين باغ را به آن آقا ميدهد، اين «بعد القبض» است، او خودش بايد حراست کند تا دزد نبرد.
پرسش: ...؟پاسخ: براساس همان تفاوتي که بين نخل و فواکه هست، اينها دو تا باغ قرار دادند، روايات آن هم متعدد است. عنوان مرحوم محقق در متن شرايع[8] و ساير کتابهاي محقق تفکيک مسئله نخل از ميوههاي ديگر است به همين مناسبت است، چه اينکه سبزيها هم از اينها با همين جهت فرقي که دارند باب آنها جداست. يکي از جهات فرق بين سبزي و بُغُول، سبزي به معني اعم، نه همين سبزي خوراکي؛ سبزيجات که ميگويند، جزء ميوهجات نيست بادمجان و گوجه و خيار و اينها جزء بُغُولات هستند، براي اينکه آنها چند چين هستند، بر خلاف درخت که يک بار ميوه ميدهد؛ منتها به تدريج ميرسند؛ بعضي کوچک هستند و بعضي بزرگ هستند، اما اينطور نيست که يک بار که ميوه دادند و چيدند، دوباره ميوه بدهد؛ بر خلاف خيار يا بادمجان که اينها چين اول که تمام شد باز چين دوم و سوم هم ميوه ميدهند. اينکه مرحوم محقق يا ساير فقها اينها را جداي از هم کردند، براي اينکه آن فرقهاي ضمني است که بين اينها هست، باب نخل را جدا کردند، ميوه را جدا کردند، سبزي را جدا کردند؛ رواياتش هم جداست.
پرسش: ...؟پاسخ: قرارداد اگر اين باشد که آبياري بعدی به عهده خريدار باشد بايد تمام همان کار را کند؛ اگر به عهده فروشنده باشد بايد اينکار را بکند؛ اگر بايد طوري باشد که ميوه به مقصد برسد و فروشنده تحويل خريدار بدهد، آبياري به عهده اوست.
پرسش: ...؟پاسخ: قبض تلقی نميشود، اين قبض نيست؛ ولي وقتي کليد باغ را به او داد و تعهد آبياري و صيانت و حراست از باغ هم به عهدهٴ او بود اين قبض است، اما در اختيار خودش باشد و آبياري و صيانت و حراست باغ به عهده فروشنده باشد اين قبض نيست.
پرسش: ...؟پاسخ: اگر معامله منفسخ ميشود و بعد از انفساخ ثمن بايد برگردد، چون قبل از قبض است، بر اساس قاعده «كُلُّ مَبِيعٍ تَلِفَ قَبْلَ قَبْضِهِ فَهُوَ مِنْ مَالِ بَائِعِهِ». غرر اگر باشد معامله منعقد نشده است، تلف قبل از قبض باشد معامله منعقد شده منفسخ ميشود.
تا اينجا مسائلي بود که چند بار بازگو کردند، مسئله اجماع که مرحوم صاحب جواهر[9] و ديگران خيلي روي آن تکيه ميکنند؛ اعتماد بر اين اجماع بسيار بعيد است، براي اينکه در معاملات، انعقاد اجماع تعبدي بسيار بعيد است و با بودن چند طايفه از روايات، انعقاد اجماع تعبدي بسيار سخت است، با اينکه غالباً اين مجمعين به همين روايات تمسک ميکنند، پس تحقق اجماع تعبّدي در اين بخش، «لوجهين» ضعيف است: يکي اينکه امر معاملات است، در معاملات اجماي تعبدي بسيار کم است، دوم اينکه اين همه رواياتي که در باب هست و غالباً فقها به همين روايات استدلال کردند چگونه ميشود ادعاي اجماع کرد؟! اگر هم اتفاق دارند مستند به همين روايات است، حالا رسيديم به روايات.
روايات چهار پنج طايفه بود که طايفه اُولي خوانده شد، ظاهر آن طايفه اُولي اين بود که اين کار مکروه است و سرّ اينکه اين روايات طايفه اُولي قرار داده شد براي اين است که طوايف ديگر به همين طايفه ارجاع بشود و از آنها کراهت دربيايد. طايفه اُولي که چند تا روايت بود از باب اول و مانند آن که ظاهر آن کراهت بود و نشان ميداد که نهيايي که وارد شده است که فرمود پيامبر(صلي الله عليه و سلم) از خريد و فروش اين ميوهها قبل از ظهور نهي کرده است اين نهي ارشادي است نه نهي مولوي. حضرت بيرون آمد ديد که سر و صداست و دعواست. فرمود: چه خبر است؟ گفتند اينها ميوه خرما را فروختند و تگرگ زده يا آسيب ديدند، فرمودند که يا صبر ميکردند اين شکوفه به بار مينشست، خود را نشان ميداد و از خطر عبور ميکرد يا سالهاي بعد را ضميمه ميکردند.[10] اينها ارشاد است معلوم ميشود که اينها نظير نهي از بيع خمر و خنزير[11] نيست که بيع معامله باطلي باشد.
پرسش: ...؟پاسخ: نه، حکم تکليفي آن کراهت است، وضعي آن ارشاد به بطلان معامله. بعضي از کارها مثل ربا حکم تکليفي آن حرمت است وضعي آن بطلان است؛ اينجا حکم تکليفي آن کراهت است و حکم وضعي آن ارشاد. باطل نيست، براي اينکه دعوا نشود «ضوضاء» به تعبير روايت نشود.
اما طايفه ثانيه رواياتي است که در باب سوم نقل کردند؛ وسائل، جلد هجدهم، صفحه219، باب سه از ابواب «صرف»، چند تا روايت دارد. روايت اول که مرحوم کليني[12] «عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ عِيسَى عَنْ سَمَاعَةَ » که روايت آن هم معتبر است و از آن در اثر بودن «سماعه» به موثقه هم ياد شده است. اينکه مضمره سماعه ميگويند، براي اينکه خدمت مشرّف ميشد، ده، بيست تا سؤال داشت و حضرت ميفرمود و او هم يادداشت ميکرد. در صدر آن روايات ميگويد که من خدمت امام صادق(سلام الله عليه) رسيدم و از او سؤال کردم، بعد سؤالات بعدي را ديگر نميگويد از امام صادق(سلام الله عليه) سؤال کردم ميگويد: «سألته». اينکه ميگويند مضمرهٴ سماعه، در بسياري از اينها مضمره نيست، بلکه خدمت حضرت مشرف ميشد، در صدر آن تصريح ميکرد به نام مبارک حضرت بعد در سؤالهاي بعدي ميگفت «سألته، سألته».
«سَأَلْتُهُ عَنْ بَيْعِ الثَّمَرَةِ هَلْ يَصْلُحُ شِرَاؤُهَا»؛ آن کسي که دارد ميوه درختان را ميفروشد آيا ميشود خريد يا نه؟ «هَلْ يَصْلُحُ شِرَاؤُهَا قَبْلَ أَنْ يَخْرُجَ طَلْعُهَا»، قبل از اينکه شکوفه خود را نشان بدهد، آن گره خود را نشان بدهد که بتوان گفت که حالا ديگر از خطر عبور کرده، معدوم نيست ميشود يا نه؟ «فَقَالَ(عَلَيه السَّلام) لَا إِلَّا أَنْ يَشْتَرِيَ مَعَهَا شَيْئاً غَيْرَهَا»؛ اگر بخواهد براي همان سال اول، محصول اين باغ را بخرد، هنوز شکوفه آن ظاهر نشده يا از خطر عبور نکرده، اگر چيزي ضميمه داشته باشد که آن ضميمه هم ماليّت داشته باشد و بتوان با آن معامله کرد «رَطْبَةً أَوْ بَقْلاً»، يک مقدار خيار هست يا بُغُولات ديگر هست آن را ضميمه بکند و بفروشد «إِلَّا أَنْ يَشْتَرِيَ مَعَهَا شَيْئاً غَيْرَهَا رَطْبَةً أَوْ بَقْلاً». آنگاه مشتري اينچنين بگويد: «فَيَقُولُ أَشْتَرِي مِنْكَ هَذِهِ الرَّطْبَةَ وَ هَذَا النَّخْلَ وَ هَذَا الشَّجَرَ بِكَذَا وَ كَذَا»؛ اين ميگويد من اينها را خريدم؛ آنگاه ميوه آن درخت هم که هنوز به بار ننشست و معلوم نيست، آينده چه خواهد بود، آن هم ضميمه اينهاست؛ پس اين مجموع را دارد ميخرد و چون مجموع را دارد ميخرد، اگر چيزي از جميع سالم نماند، غرري نيست، چون خريد و فروش معدوم نيست؛ پس معامله صحيح است. «فَإِنْ لَمْ تَخْرُجِ الثَّمَرَةُ كَانَ رَأْسُ مَالِ الْمُشْتَرِي فِي الرَّطْبَةِ وَ الْبَقْلِ»؛ اگر آن شکوفه به بار ننشست، اين سرمايهگذاري که خريدار کرده در برابر آن خرما است، در برابر آن خيار است، در برابر آن سبزيها و مانند آن است؛ اين روايت اولِ باب سوم.
از اين روايت استفادهٴ حرمت و بطلان آسان نيست، براي اينکه گرچه سند به عنوان موثقه صحيح است؛ ولي در کلام سائل آمده «هَلْ يَصْلُحُ»، آيا «هَلْ يَصْلُحُ» ارشاد است؟ مولوي است؟ گرچه در کلام سائل است؛ ولي جواب برابر همين «يَصلَحُ» است. وقتي که او ميگويد «هَلْ يَصْلُحُ» و حضرت در جواب ميفرمايد: «لا»؛ يعني «لايصلح» آيا از «لايصلح» حرمت فهميده ميشود؟ آيا از «لايصلح» بطلان فهميده ميشود؟ يا از «لايصلح» بيش از حزازت،في الجمله؛ يا کراهت به دست نميآيد؟ اگر روايت اينچنين است با اينکه طايفه اُولي، ظهوري در کراهت داشت و معلوم شده بود که نهي مولوي نيست و نهي ارشادي است، اين روايت هم نميشود که دليل بر حرمت باشد و ذيل آن هم که آن ارشاد را نشان ميدهد که فرمود: مگر اينکه ضميمه بکند که اگر يک وقت خطري متوجه شد ايشان مالي هم نصيب او شده باشد. اين روايت اولِ باب سوم.
روايت سوم همين باب هم باز مورد استدلال براي منع قرار گرفت به روايت دوم استدلال نشده. اما روايت سوم همين باب که «مُحَمَّدِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ مُعَاوِيَةَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيهِ السَّلام) يَقُولُ لَا تَشْتَرِ الزَّرْعَ مَا لَمْ يُسَنْبِلْ»؛ مادامي که سنبله و شکوفه نکرد، نخر، «فَإِذَا كُنْتَ تَشْتَرِي أَصْلَهُ فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ»؛ يک وقت است خود درخت را ميخري، حالا درخت چه ميوه داشته باشد چه نداشته باشد، خود درخت «يبذل بازائه المال» ميتواند مبيع باشد؛ اما وقتي ميوه آن را ميخواهي بخري بايد سعي کني که شکوفه آنطوري باشد که از خطر عبور کرده باشد. «فَإِذَا كُنْتَ تَشْتَرِي أَصْلَهُ فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ أَوِ ابْتَعْتَ نَخْلًا فَابْتَعْتَ أَصْلَهُ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهِ حِمْلٌ لَمْ يَكُنْ بِهِ بَأْسٌ»؛[13]اگر درخت خرمايي را خريدي بار نداشت، عيب ندارد، خود درخت خرما مال است ولو حِملي نداشته باشد.
«حِمل» در برابر «حَمل» است، «حَمل» آن باري است که در رحم هست که مادران دارند، «حِمل» آن باري است که روي دوش ميکشند. اينکه در سوره مبارکه «يوسف» دارد که اگر کسي اين صاع را آورد ﴿حِملُ بَعِيرٍ﴾؛ [14]يعني يک بار گندم يا يک بار جو يا يک بار برنج که روي دوش شتر ميگذارند؛ «حِمل» آن باري است که بر پشت ميگذارند، «حَمل» آن باري است که در بطن است. «وَلَمْ يَكُنْ فِيهِ حِمْلٌ»؛ يعني چيزي را بار بر اين درخت نباشد «لَمْ يَكُنْ بِهِ بَأْسٌ». از اين روايت ميشود منع را استفاده کرد، اگر دليلي نداشته که اين را حمل بر کراهت بکنيم ظاهر منع است و چون مربوط به معاملات است، بطلان اين معامله هم از آن استفاده ميشود؛ ولي روايات آن طايفه اُولي ميتواند شاهد جمع باشد و اين روايت را حمل بر کراهت بکنيم، ببينيم پايان امر به کجا ميرسد؟! اين هم طايفه ثانيه.
طايفه ثالثه باز روايات باب يک از ابواب ثمار است؛ يعني روايت سه، شش، چهارده و پانزده باب اول است که آنها مُشعِر به منع هستند. روايت سه باب يک، آن را مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه)[15] نقل کرده است «عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْوَشَّاءِ قَالَ: سَأَلْتُ الرِّضَا(عَلَيهِ السَّلام) هَلْ يَجُوزُ بَيْعُ النَّخْلِ إِذَا حَمَلَ»؛ وقتي به بار نشست؛ يعني باردار شد. «قَالَ لَا يَجُوزُ بَيْعُهُ حَتَّى يَزْهُوَ»؛ صرف اينکه حالا شکوفه کرده که ميخواهد بار بده کافي نيست بايد به مرحله «زَهو» برسد راوي عرض ميکند: «قُلْتُ وَ مَا الزَّهْوُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ يَحْمَرُّ وَ يَصْفَرُّ وَ شِبْهُ ذَلِكَ»؛[16] اين قرمز ميشود يا زرد ميشود؛ بالأخره ميوهها بعضيها قرمز، بعضي زرد هستند به اين صورت دربيايد؛ يعني آن گرهاي که بسته است به اين صورت دربيايد يا اگر آنجا که از خطر عبور کرده دو حالت دارد به آن صورت دربيايد. عمل به اين کار آساني نيست، براي اينکه حتي خود فقها يا مرحوم محقق که تحريم کرده يا صاحب جواهر که قائل به حرمت است، به اين روايت عمل بکند خيلي سخت است، براي اينکه اينها ميگويند همين شکوفه کرده کافي است، لازم نيست که به آن حدّ احمرار يا اصفرار برسد، مگر اينکه فتوايشان همين باشد.[17]
روايت شش اين باب آن هم ظاهر در منع است که آن را مرحوم کليني «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ عَمْرِو بْنِ سَعِيدٍ عَنْ مُصَدِّقِ بْنِ صَدَقَةَ» نقل کرده است. «عَنْ عَمَّارِ بْنِ مُوسَى عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ(عَلَيهِ السَّلام) قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ الْكَرْمِ مَتَى يَحِلُّ بَيْعُهُ قَالَ إِذَا عَقَدَ وَ صَارَ عُرُوقاً»؛[18] اين سؤال نشان ميدهد که از حکم وضعي دارد ميپرسد، يا اگر حليت تکليفي باشد از آن حکم تکليفي جدّي میپرسد، نه تنزيهي و کراهت، چه وقت اين بيع حلال است؟ نظير بيع که در برابر ربا حرام است اين چه وقت حلال است؟ تکليفاً چه وقت حلال است؟ وضعاً چه موقع صحيح است؟ ظاهراً اگر اين معامله انجام بگيرد؛ نظير ربا نيست که تکليفاً حرام و وضعاً باطل باشد، فقط وضعاً باطل است. البته اگر معامله ترتيب اثر روي آن داده شد در مال مردم تصرف شد ديگر غصب است، اما حالا اين «يحل»؛ يعني «يصح». «سَأَلْتُهُ عَنْ الْكَرْمِ»؛ بيع اين درخت انگور کي حلال است؟ «قَالَ إِذَا عَقَدَ وَ صَارَ عُرُوقاً» وقتي که بسته شد و مثلاً به صورت رگهرگه درآمد و بالأخره از خطر عبور کرد، اين وقت صحيح است. اين روايت شش باب يک را که مرحوم کليني نقل کرد[19] مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) هم نقل کرد.[20]
روايت چهارده و پانزده همين باب يک هم براي بطلان مورد استدلال قرار گرفت. چهارده را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل کرده است:[21] «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ شُعَيْبِ بْنِ وَاقِدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ(عَلَيهِ السَّلام) فِي حَدِيثِ مَنَاهِي النَّبِيِّ(صَلَّی الله عَلَيه وَ آلِهِ و سَلَّم) قَالَ: وَ نَهَى أَنْ تُبَاعَ الثِّمَارُ حَتَّى تَزْهُوَ»؛ اين روايت اين است که وجود مبارک حضرت فرمود خريد و فروش ميوه منهي است مگر اينکه «زهو» بشود. «زهو» هم روايت قبلي مشخص کرد، اينجا هم مشخص شده است: «يَعْنِي تَصْفَرُّ أَوْ تَحْمَرُّ»[22] يا زرد بشود آن ميوههايي که زرد رنگ هستند يا قرمز بشود آن ميوههايي که قرمز رنگ هستند. اين «يَعنِي» يا از راوي است يا از «مروي عنه» است. اگر روايت قبل را هم ملاحظه کنيم که مستقيماً از خود امام(سلام الله عليه) تفسير «زهو» را خواست حضرت فرمود: «يَحْمَرُّ وَ يَصْفَرُّ»؛ اينها معني «زهو» است و اگر کلام خود راوي باشد، از آن جهت که قريب به حس است تفسير آن نيست؛ يک وقت که جداگانه کسي حديثي را تفسير ميکند لغات و مفردات آن را معنا ميکند اين حجت نيست، مگر اينکه از باب خُبرهٴ استعمال باشد، کارشناس باشد، از اين جهت فقط به او اعتماد کرد؛ اما يک وقت است راوي است، روايت را نقل ميکند که اين قريب به حس است؛ همانطوري که سائل الفاظ را که نقل ميکند مبادي حسيّه دارد، اين هم داراي مبادي حسي است از اين جهت هم مورد اعتماد است. پس «زَهو» به دو دليل به معناي اصفرار يا احمرار و مانند آن است، اين روايت چهاردهم.
روايت پانزدهم را هم که مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در معاني الاخبار «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ هَارُونَ الزَّنْجَانِيِّ» نقل کرده است «عَنْ عَلِيِّ بْنِ عَبْدِ الْعَزِيزِ عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ الْقَاسِمِ بْنِ سَلَّامٍ بِإِسْنَادٍ مُتَّصِلٍ إِلَى النَّبِيِّ(صَلَّی الله عَلَيه وَ آلِهِ و سَلَّم) أَنَّهُ نَهَى عَنِ الْمُخَاضَرَةِ- وَ هُوَ أَنْ تُبْتَاعَ الثِّمَارُ قَبْلَ أَنْ يَبْدُوَ صَلَاحُهَا وَ هِيَ خُضْرٌ بَعْدُ»؛ ميوه هنوز «اخضر» است و هنوز سبز است به بار ننشسته، اين نهي شده، و اين بايد از مرحله سبزي بگذرد «وَ يَدْخُلُ فِي الْمُخَاضَرَةِ أَيْضاً بَيْعُ الرِّطَابِ»[23] اين تنها برای انگور و ميوههاي ديگر نيست، رطبها و خرماها و «بُغُول و أشباه اينها هم همين حکم را دارد؛ اين ظاهر «يَدْخُلُ» را راوي از اينجا دارد استفاده ميکند.
پس ظاهر روايت پانزده و چهارده و روايت شش و سه، باب يک از ابواب ثمار، منع است. ما از اينها به کمک طايفه اُولي که نهي آن را نهي ارشادي کرد که فرمود، حضرت از منزل بيرون آمدند ديدند که «ضوضاء» و غوغا و دعواست فرمود: چه خبر است؟ عرض کردند: ميوه را فروختند و اين ميوه آسيب ديد. فرمود که ميخواستند چند ساله بفروشند يا چيزي ضميمه بکنند. معلوم ميشود که اين حکم مولوي نيست حکم ارشادي است و معامله با اين باطل نميشود براي پرهيز از «ضوضاء» و غوغا و نزاع بعدي اين کار را کردند.
بنابراين نميتوان از اين طايفه ثالثه هم حرمت استفاده کرد، بهطوري که ما بگوييم معامله تکليفاً باطل است يا بطلان وضعي را استفاده بکنيم. غير از طايفه ثالثه؛ طايفه رابعه و احياناً طايفه خامسه ممکن است ترسيم بشود، بقيه روايات را ـ به خواست خدا ـ در جلسه بعد بايد بخوانيم که اولاً اين پنج طايفه يا چهار طايفه روايات از نظر عبور بکند؛ ثانياً بعد تجديد به عنوان جمعبندي نظر بکنيم، ببينيم کراهت و حزازت درميآيد يا حرمت درميآيد که مرحوم محقق در متن شرايع به آن اشاره کردند[24] صاحب جواهر نسبت به آن مايل هستند.[25]
حالا چون چهارشنبه است يک مقدار بحثهايي مربوط به طهارت روح است که همه ما مبتلا هستيم و موظف به تطير روح هستيم به آن بپردازيم. خداي سبحان فرمود: من راههايي دارم که آن را به مجاهدين خود نشان ميدهم و آنها را هدايت ميکنم که ﴿الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾[26]که در را ما جهاد ميکنند؛ حالا يک عده در راه خدا جهاد ميکنند و يک عده درباره خود جهاد ميکنند. اينکه يک گروه «جاهدوا في سبيل الله» هستند، ﴿جاهَدُوا فينا﴾ گروه ديگر هستند؛ همان بيان نوراني حضرت امير[27] و امام صادق(سلام الله عليهما) که فرمود: مردم سه گروه هستند: بعضي «خَوفَاً مِنَ النَّار»عبادت ميکنند، بعضي «شُوقاًَ اِلي الجَنَّة»عبادت ميکنند، بعضي «حُبّاً لَهُ» عبادت ميکنند که اين سومي راه ولايت است.[28] راههاي الهي فرق ميکند، آن عابدان و زاهداني که «خَوفَاً مِنَ النَّار» عبادت ميکنند اينها «في سبيل الله» هستند، يا «شُوقاًَ اِلي الجَنَّة»عبادت ميکنند اينها «في سبيل الله» هستند، اينها را يک طور ذات اقدس الهي هدايت ميکند که در همان مسير خود به کمال برسند. يک عده هستند که«خَوفَاً مِنَ النَّار»يا «شُوقاًَ اِلي الجَنَّة» نيست، «شَوقاً اِلَي الله» است، نسبت به ذات اقدس الهي بيتاب هستند آن جمال محض را اينها دوست دارند و به اندازه خود ميخواهند از معرفت سهمي ببرند، اينها يک گروه ديگر هستند. آنجا که «أَبکِي لِظُلمَةِ قَبرِي»[29]آن يک مطلب ديگر است؛ اما آنجايي که «هَبنِي صَبَرتُ عَلَي حَرِّ نَارِکَ» [30]يک مطلب ديگر است و آنجايي که ما آنها که ﴿جَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللهِ﴾[31]آنها را هدايت بکنيم يک راه ديگر است، آنها که ﴿جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ﴾ راه ديگر است، راههاي خدا فراوان است براي اينکه ﴿فَأَينَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ الله﴾.[32]
حالا روشن نيست که خدا با چه کاري، با چه راهي، با چه زباني، در چه زميني و در چه زماني يک گرايش در قلب آدم ايجاد ميکند که انسان از لهو و لعب بدش بيايد، آدم راحت ميشود. الآن مرتب بايد چشم بپوشد، به خود فشار بياورد که فلان کار را نکند، فلان حرف را نزند؛ اما وقتي آن حالت و آن توفيق به وجود آمد، به آساني از آن ميگذرد، اينطور نيست که بر او سخت باشد، چون وقتي باطن اين کار روشن شد، آسان است. الآن اگر به کسي بگويند، آقا! دست به زباله نزن! يعني اين زباله است، وگرنه وقتي که معلوم شد که اين زباله است، معلوم است که طبع مايل نيست که دست به زباله بزند، اگر باطن دنيا اينطور براي آدم روشن بشود، خيلي آسان زندگي ميکند.
مطلب مهم اين است که شما اين معدنکاوها را ميبينيد که گاهي چند متر زمين را حفّاري ميکنند با چه زحمتي زير زمين ميروند، آنجايي که نفس کشيدن دشوار است تا يک شمش طلايي گير بيايد و اين کار عاقلانه است، خروارها خاک را جمع ميکنند و دور ميريزند تا يک تکه شمش طلا گير بيايد. تمام دستورهاي ديني ما همان شمش طلاست، هر کار خيرِ اجتماعي، سياسي، اخلاقي کمک به ديگران، کمک به همسايه، کمک به وامانده، نماز شب گرفته تا کمک به افراد عادي همه اينها شمش طلاست؛ منتها براي اين معدنکاوي ميخواهد، آدم بايد خروارها خاک را کنار بزند تا آن را بگيرد. در هر کاري که آدم وارد بشود اين خروارها خاک هست؛ يکي ميگويد من مقدّم هستم، يکي ميگويد تو مؤخّر هستي، يک ميگويد اسم مرا بايد ببري، يکي ميگويد اسم خودت را بايد ببري، اسم مرا با آن لقب بايد ببري، اين بازيها همه ـ به نحو موجبه کليه ـ مطمئن باشيد، هر جا پا بگذاريم، ﴿وَاعلَمُوا أَنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا﴾ اين پنج تا هست. گاهي با ﴿إِنَّما﴾ گاهي با ﴿أََنَّما﴾ حصر کرده است؛ فرمود غير از اين نيست؛ من هم که شمش طلاي صاف آنجا نگذاشتم که شما برويد بگيريد، اين شمش طلا در معدن است، شما يکجا بايد برويد چهار تا رقيب داريد: کسي که شايستهتر از شما نيست، خود را بالاتر از شما ميداند، لقبهاي خاص به خود ميدهد و به شما نميدهد، بيلياقتهايي هست از اينها هست، همه جا ـ به نحو موجبه کليه ـ ما هر جايي پا بگذاريم اين پنج تا هست فرمود: ﴿وَاعلَمُوا أَنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَينَکُم وَ تَکَاثُرٌ فی أَلأَموَالِ وَ الأَولادِ﴾.[33]اينکه در سوره مبارکه «حديد» در پنج تا منحصر کرده، در بعضي از سُوَر منحصر کرده در دو تا: ﴿إِنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنيَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ﴾؛[34]حيات دنيا که آسمان و زمين نيست، اينها آيات الهي هستند؛ اينها که بد نيستند ما را امتحان ميکند، ببيند که ما به دنبال آن شمش طلا هستيم، يا به فکر اين خاکها هستيم که چرا اسم مرا بردند؟! چرا مرا با اين اسم و با اين لقب صدا زدند؟! اين بازي است. آدم عاقل به اين بازيها لبخند ميزند.
اينکه آدم در و ديوار اين مقبرهها را ميبوسد براي همين است؛ اينها خيلي چيز بلد هستند، اين ائمه(عليهم السلام)، آنهايي که ما به آن دسترسي ندارم، سهم ما هم نيست، اطلاع هم نداريم که مرحوم کليني(رضوان الله عليه) از وجود مبارک امام رضا(سلام الله عليه) نقل کرد که اينها کجا ميتوانند امام را بشناسند! «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ لَا يُدَانِيهِ أَحَدٌ ... وَ هُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ وَ وَصْفِ الْوَاصِفِينَ فَأَيْنَ الِاخْتِيَارُ مِنْ هَذَا وَ أَيْنَ الْعُقُولُ عَنْ هَذَا»؛ [35]آن روز مسئله رسمي خراسان و ايران همين بود که رهبر مردم انتخابي است يا انتصابي، امام انتخابي است يا انتصابي، سقيفه حق است يا غدير؟ حضرت فرمود: چه خبر است جامعه چه ميگويند؟ به عرض حضرت رساندند که اين مسئله روز است که آيا امام را بايد انتخاب بکنند و به رأي مردم باشد؛ فرمود اينطور است؟! فرمود: «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ»؛ اين از غرر روايات است. مرحوم کليني(رضوان الله عليه) در کتاب الحجة کافي نقل کرده همين جلد اول کافي است، «الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ»؛ در تمام روي زمين، در هر عصري مردي مثل امام نيست. «وَاحِدُ دَهْرِهِ لَا يُدَانِيهِ أَحَدٌ ... وَ هُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ»؛ اين مثل ستاره آسمان است در دسترس کسي نيست. او که علم خود را در مدرسه و حوزهها نياندوخت؛ «وَهُوَ بِحَيْثُ النَّجْمُ مِنْ يَدِ الْمُتَنَاوِلِينَ وَ وَصْفِ الْوَاصِفِينَ فَأَيْنَ الِاخْتِيَارُ مِنْ هَذَا وَ أَيْنَ الْعُقُولُ عَنْ هَذَا»؛ عقل بشر که امام را نميتواند بشناسد، اختيار بشر که امام را نميتواند بشناسد، اين يک چيز ديگر است. ما به آن مرحله نه دسترسي داريم، نه توقع داريم؛ اما همين که ما داريم اينها را خوب براي ما معرفي کردند. شما به هر روايتي که دست بزنيد ميبينيد که دنيا را دارد براي ما معنا ميکند. تمام فريب ما هم از همين دنياست، اين مثل انرژي هستهاي نيست که يک دانشجو بعد از ده دوازده سال درس بخواند ياد بگيرد؛ اينها که علم نيست؛ علم تجربي، کف علم است، اينکه مرد افکن است، از مراجع تا طلبه، از طلبه تا مراجع اينها مرد افکن است، اينها را خاک ميکند، همين است؛ دنيا چيست، لهو، لعب و بازي چيست، القاب چيست، اين تعبير بلند اينهاست که بابا! اين بازي است. شما اگر به دنبال شمش هستي، بقيه خاک را بايد بشناسي و دور بيندازي، حالا اين اسم را به شما دادند دادند، ندادند هم ندادند، اينکه شمش نيست، شمش جاي ديگر است. تمام اين بحار را که نگاه بکنيد از سادهترين کار تا پيچيدهترين کار، همه شمش طلاست، چون هر عمل قربي که انسان انجام بدهد، خدا قبول ميکند. از سلامکردن که سلام بکنيد؛ ديگر از اين سادهتر که نميشود، احترام به مؤمن، احترام به همسايه، کمک به فقير، فلان کار خير، چه رسد به نماز جماعت و جمعه و حج و عمره و اينها، همه اينها شمش طلاست، با تفاوتي که هست؛ اما اين شمش طلا را بايد از خروارها خاک گرفت بقيه واقعاً خاک هستند.
به ما گفتند: ﴿الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا﴾؛ «سُبُل» هم نامتناهي است، چون ﴿فَأَينَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ الله﴾؛ اينکه هر وقت شما به هر روايتي تمسک بکنيد اينها دارند اينها خاکها را معرفي ميکنند، چون ما هر مشکلي داريم همين خلط مبحث است که چه چيزي خاک است، چه چيزي شمش طلاست؟! داريم خاکها را بغل ميزنيم، به من بگويند فلان لقب، چهار تا لقب قبلي، چهار لقب بعدي، اسم من اول باشد. اينکه فرمودند: «النَّاسُ نِيامٌ إِذَا مَاتُوا إنتَبِهُوا» [36]همين است، آدمي که خوابيده، خيلي چيزها خواب ميبيند، خواب دارد ميبيند که بستان دارد باغ و مزارع و مراتع دارد، وقتي بيدار شد دست او خالي است. ما هم همينطور هستيم، وقتي زندهايم خيال ميکنيم فلان لقب را داريم، فلان مقام را داريم، «عند الاحتضار» معلوم ميشود، دست ما خالي است، اينها به عقل هيچ کس درنميآيد، فقط اين خاندان هستند که براي مردم معرفي کردند، آنهايي که از اين خاندان محروم هستند ميبينيد که شبانهروز گرفتار همين خاکهاي معدن هستند.
بنابراين يک عده مجاهد «في سبيل الله» هستند، ذات اقدس الهي آنها را به بهشت هدايت ميکند. يک عده مجاهد «في الله» هستند، آنها را ذات اقدس الهي به محبت و ولايت خود دعوت ميکند که ـ إن شاء الله ـ اميدواريم، همه شما و همه شاگردان اهل بيت، در شرق و غرب عالم به اين فوز الهي برسند.