درس خارج فقه آیت الله جوادی
93/02/31
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:شرایط تحقق ربا/ همجنس بودن/_
چون در باب پنجم از ابواب ربا احاديثي[1] بود كه محل ابتلاي مردم آن روز بود، چه اينكه محل ابتلاي مردم اين عصر هم هست و در كتابهاي فقهي برابر فروعي كه در باب پنجم، اصحاب از ائمه سؤال ميكردند مطرح است و محل ابتلاست، در كتابهاي فقهي هم آمده است که بخشي از آنها تا حدودي ارائه شد. در اثناي طرح آن فروع سخن از«اصالة الصحه» مطرح شد كه مسئله«اصالة الصحه» و قاعده«اصالة الصحه»، چون يك قاعده جداگانهاي است مستقلاً بحث نشد; ولي در اثناي مباحث تا حدودي بعضي از عناصر اصلي آن ميان آمده، حالا يك مقدار از آن عناصر هم مانده كه اينها بعد از اينكه جمع بندي شد ـ انشاءالله ـ از اين اصل«اصالة الصحه» فراغتي حاصل ميشود.
تاكنون روشن شد كه «اصالة الصحه» مدرك شرعي به اين معنا كه نصي داشته باشيم نيست، اجماع تعبدي در كار باشد نيست، براي اينكه در روبهروي مجمعين، مسئله سيره قطعي عقلا هست، برهان اختلال نظام هست كه خود مجمعين به اين امور تمسك كردند، بنابراين اگر اجماعي باشد؛ يعني اتفاق علما برابر همين سيره قطعي است و برابر همين برهان عقلي است كه اگر اين نباشد، اختلال نظام پيش ميآيد، كاري كه ديگران كردند اگر ما شك داريم كه صحيح است يا نه، نتوانيم حمل بر صحت بكنيم كه «لما استقر حجرٌ علي حجر»؛ پس سند آن بناي عقلاست و برهان اختلال نظام است و همين را هم ائمه(عليهم السلام) مشاهده كردند و امضا كردند و حجت شد و روشن شد كه اين صحت، صحت «عند الفاعل» يا صحت «عند الحامل» نيست، بلکه صحت واقعي است؛ منتها در كشف صحت واقعي ممكن است كه حامل يا فاعل، اجتهاداً يا تقليداً اختلاف داشته باشند، پس صحت واقعي است؛ منتها حالا راه آن ممكن است كه فرق كند و بايد بعد از احراز عنوان عمل باشد كه ما بدانيم اين كار چه بود؛ اگر ما ندانيم بيع بوده يا صلح بوده يا اجاره بوده يا مضاربه بوده، مضارعه بوده، چه عقدي از عقود معاملاتي بود، نميتوانيم حمل بر صحت بكنيم، چون صحت و فساد هر كدام مشخص است، پس قبل از احراز عنوان آن عمل جايي براي «اصالة الصحه» نيست.
مطلب بعدي هم اين بود كه «اصالة الصحه»؛ نظير قاعده تجاوز نيست كه در اثناي عمل هم جاري باشد، بلکه اين بعد از تماميت عمل هست؛ نظير قاعده فراغ هست؛ يعني كاري را كه اين شخص انجام داد نميدانيم صحيح انجام داد يا نه، آن وقت بر صحت حمل كنيم كه«اصالة الصحه» باشد، اين به قاعده فراغ نزديكتر است تا قاعده تجاوز; بله، در اثناي عمل نسبت به اجزاي گذشته اگر شك در صحت و فساد داريم، ممكن است بر اساس«اصالة الصحه»، حمل بر صحت كنيم كه از اينجا شبيه قاعده تجاوز خواهد بود؛ البته بنا بر اينكه قاعده تجاوز و قاعده فراغ، دو قاعده باشند.
مطلب ديگر اين است كه چون طبق بعضي از عناصر گذشته بايد عنوان عمل احراز شود، عمل گاهي برای خود شخص است؛ مثلاً اين شخص دارد نماز ميخواند، ما بايد احراز كنيم نماز ظهر است يا عصر يا اگر براي خود معامله ميكند، بايد احراز كنيم كه بيع است، اجاره است، صلح است، چه عقدي است. يك وقت عمل براي غير است كه نائب از غير است، اين شخص نائب از ديگري شد، براي حج يا عمره و مانند آن، ما وقتي ميتوانيم«اصالة الصحه» را در مسئله نيابت جاري كنيم و بگوييم ذمّه «منوب عنه» فارغ شده است و ديگر او بدهكار حج و عمره نيست كه عنوان نيابت را احراز كند. اگر ما نميدانيم كه اين شخص قصد نيابت كرده يا نه، «اصالة الصحه» در فعل حج يا عمره او مشكل را حل نميكند؛ بله اين حج صحيح است، عمره صحيح است، حالا يا براي خود انجام داد يا براي شخص ثالث، براي مستنيب كه مستأجر بود و او را اجير قرار داد، براي او احراز نشده. پس اگر كسي مشغول انجام حج است، مشغول انجام عمره است، ما شك كرديم در صحت و فساد حج او يا عمره او، صرف«اصالة الصحه» مشكل اين مستنيب را حل نميكند، بلکه اين بايد عنوان نيابت از طرف خود را احراز كند؛ يعني احراز كند كه اين شخص از طرف من قصد نيابت كرده است، آنگاه من اگر شك داريم كه اعمال او صحيح است يا نه، «اصالة الصحه» در اعمال حج و عمره او جاري است وگرنه صرف اينكه «اصالة الصحه» درباره حج و عمره او جاري بشود، مشكل اين مستنيب حل نخواهد شد، چون شايد او براي خود حج و عمره كرده، يك; يا براي شخص ثالث حج و عمره كرده، دو; در هيچ كدام از اين موارد مسئله مستنيب حل نميشود تا بگوييم ذمّه «منوب عنه» فارغ شده. در نماز قضا هم همينطور است؛ اگر نائب دارد نماز ميخواند، صرف اجراي«اصالة الصحه» در نماز او، ثابت ميكند كه اين نماز او صحيح است، حالا «علي ما نواه عليه»، اگر براي خود نيت كرده كه نماز خود او است و «ادائاً يا قضائاً» صحيح است يا براي ديگري قضائاً دارد ميخواند صحيح است؛ ولي ذمّه «منوب عنه» وقتي فارغ ميشود، چون اشتغال يقيني برائت يقيني ميطلبد فراغ يقيني ميطلبد، اين شخص تا احراز نكند كه اين نائب قصد نيابت از طرف او كرده است، اين شخص مصلّي يا حاجّ يا مُعتمِر، قصد نيابت از طرف اين شخص كرده است، «اصالة الصحه» مشكل او را حل نميكند. پس درست است كه «اصالة الصحة» در همه موارد جاري است، اما بعد از احراز عنوان اصل عمل؛ اصل عمل اگر حج و عمره است كه يقيناً هست، كيفيت عمل هم نيابت از خود شخص هست، اين هم بايد احراز شود. پس هم بايد احراز بشود كه اين دارد حج و عمره انجام ميدهد، اعمال حج و عمره او صحيح است، يك و هم اينكه احراز كنيد او قصد نيابت كرده است، دو.
از اين امور كه گذشتيم ميرسيم به اينكه آيا اين«اصالة الصحه» اماره است يا اصل؟ اگر اماره بود نسبت به اصول ديگر يقيناً مقدّم است; اما اگر اصل بود چرا نسبت به بعضي از اصول مقدم باشد؟! اين حرف را اولين كسي كه در اصول مطرح كرده است خيلي دقيق بود و حرف عميق علمي بود كه بين اصل و اماره فرق گذاشتند. در طليعه بحثهاي اصول اين حرفها نبود كه اماره لوازم آن حجت است، اصول لوازم آن حجت نيست؛ آن محقّقي كه اولين بار اين مطلب را طرح كرده است تحقيق او جاي ستودني است. سرّ اينكه لوازم اماره حجت است، براي اينكه اماره از واقع خبر ميدهد و در صدد كشف واقع است، اگر خبر واحد است و اگر برهان عقلي است و اگر اجماع است و اگر ظاهر آيه است، اين از واقع خبر ميدهد، چون از واقع خبر ميدهد و كشف از واقع ميكند، ـ يا كشف قطعي يا كشف طمأنينهآور يا وثوقآور و مانند آن ـ لوازم او، ملزومات او حجت ميشود؛ اما اصل عملي به هيچ وجه كاري به واقع ندارد، بلکه ميگويد حالا كه دست شما از واقع كوتاه است نه راه علم داريد، نه راه علمي، نه يقين داريد نه طمأنينه و وثوق; حالا كه دستتان از واقع «بالقول المطلق» كوتاه است، براي رفع حيرت «عند العمل» يكي از اين اصول عمليه را در مواقع چهارگانه بايد انجام بدهيد. اصل عملي را براي همين گذاشتند؛ اصل عملي؛ يعني اصلي كه هيچ كاري ندارد فقط رفع حيرت ميكند؛ يعني مكلف كه نميداند چه كار بكند، اصل عملي ميگويد حالا كه دست تو از واقع كوتاه است، كار به واقع نداشته باش، براي رفع حيرت عمل اين كار را بكن; يا برائت است يا استصحاب است يا تخيير است يا احتياط و اشتغال. اين اصول چهارگانه را كه اصل عملي ميگويند، براي اينكه وضع و قرارداد اينها براي رفع حيرت «عند العمل» است؛ لذا به هيچ وجه لوازم آن حجت نيست، براي اينكه از واقع كه خبر نميدهد. اين انفكاك لازم از ملزوم نيست تا كسي بگويد اين محال است، چون اصلاً از ملزوم خبر نداد يا از لازم خبر نداد تا شما بگوييد چون از لازم خبر داد، پس ملزوم هم او را همراهي ميكند.
پرسش: ؟پاسخ: براي اينكه در حقيقت خود آن شيء از واقع بيرون است، چون اگر رفع حيرت «عند العمل» هست، اين «عند العمل» خود آن شيء را دارد نشان ميدهد، اگر لازم بيّن باشد كه هيچ واسطهاي نخواهد، اين همان شيء است و بيگانه نيست؛ اما وقتي كه لازم باشد و فاصله داشته باشد، اين بايد كه از ملزوم پي به لازم ببريم؛ در حالی كه از ملزوم خبر نداد يا از لازم پي به ملزوم ببريم در حالی که او كه از لازم خبر نداد، او گفت حالا كه دست تو از واقع كوتاه است و هيچ راهي براي واقع نداريد، براي رفع حيرت «عند العمل» اين كار را انجام بدهيد؛ لذا ميشود اصل عملي. اصل عملي از آن جهت كه به هيچ وجه كاري با واقع ندارد، كشف واقع نميكند، متمّم كشف نيست ـ به اصطلاح اين آقايان ـ فقط براي رفع حيرت «عند العمل» است، اين كار را ميكنند؛ لذا سخن از إجزا و عدم إجزا و امثال آن، آنطوري كه در امارات مطرح است اينجا نيست؛ چون كاري به واقع ندارد كه آيا «عند العمل» اماره است تا همه لوازم آن حجت باشد يا اصل عملي است كه لوازم آن حجت نباشد.
مهمترين پاسخ را دليل اين اصل ميدهد؛ ما اگر خواستيم ببينيم اين دليل جزء اصول عمليه است يا جزء امارات بايد دليل اعتبار آن را نگاه كنيم؛ چون آن دليل اعتبار اين را كاشف از واقع ميداند معتبر كرد يا رفع حيرت «عند العمل» معتبر كرد، به دليل آن مراجعه كنيم. اگر دليل آن؛ نظير «كُلُ شَيءٍ لَكَ حَلالٌ»[2] اينها هم روايت است، يك امارهاي دليل بر اصل است، نه اينكه اگر ي خبري داشتيم يا آيهاي داشتيم، چون آيه اماره است، چون خبر واحد اماره است، پس معلوم ميشود كه اصل شيء هم اماره است; خير، ممكن است با يك آيه با يك روايه اصل عملي تصويب شود؛ آنها كه اصل برائت را با ﴿ما كُنّا مُعَذِّبينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً﴾[3] ثابت ميكنند، يك اماره دليل بر اصل است، خود آن ﴿ما كُنّا﴾ اماره است; ولي مفاد آن اصل است، با يك اماره اين اصل حجت شده؛ ولی با اصل كه اصل حجت نميشود، چون در اصل حجيتِ اصل ما سخن داريم که آيا اصل را با اصل ثابت كرد، البته اگر اصلي به وسيله اماره حجت شده ما ميتوانيم حجيت يك شيء را استصحاب بكنيم، اما اصل حجيت شيء بايد به وسيله اماره باشد. حالا اگر امارهاي «من الآية أو الروايه» براي حجيت شيء قائم شده است، نميشود گفت چون دليل آن اماره است، پس خود اين مدلول هم اماره است، اينطور نيست؛ اين ﴿ما كُنّا مُعَذِّبينَ﴾ آيه است، اماره است؛ ولي مفاد آن اصل عملي است، «كُلُ شَيءٍ لَكَ حَلالٌ» خودش اماره است، مفاد آن اصل عملي است، «اصالة الطهاره، اصالة الحل» و «اصالة البرائه»، «رُفِعَ مَا لا يَعلَمُون»[4] اينها اينطور نيست، دليل اماره است; ولي مدلول اصل است و ما بايد دليل آن را نگاه كنيم، نه اينکه اگر دليل روايت بود، پس مدلول هم اماره است، خير; لسان دلالت را بايد بررسي كنيم كه اين دارد واقع را نشان ميدهد يا دارد براي رفع حيرت «عند العمل» چاره را به ما نشان ميدهد. «رُفِعَ مَا لا يَعلَمُون» و همه اينها پيداست كه ميخواهد بفرمايد مادامي كه جاهلي، دسترسي به واقع نداري، اينطور عمل كن؛ معلوم ميشود پيام اين روايت، مفاد اين روايت، اصل است. ﴿ما كُنّا مُعَذِّبينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً﴾ كه به معناي قيام حجت است؛ يعني مادامي كه دليل نداري، برابر برائت عمل بكن؛ اين معلوم است كه كاري به واقع ندارد؛ يعني مادامي كه دست تو از واقع كوتاه است برابر برائت عمل كن، دليل اماره است; ولي مدلول اصل است. ما بايد ببينيم كه دليلي كه دلالت ميكند بر«اصالة الصحه» چيست؟ آن دليل اگر مسئله بناي عقلا و امثال آن باشد، خود بناي عقلا و سيره و امثال آن اماره است، چون تعبد محض نيست، از يك واقع كشف ميكنند؛ ولي مفاد اين يك امر عملي است، يك اصل عملي است. آنها ميگويند وقتی دسترسي به واقع نداري، بنا به صحت بگذار و اگر هم مسئله اختلال نظام و امثال آن را عنوان كردند و آن هم دليل شد، خود اين برهان اماره است؛ اما پيام و مفاد آن اصل است. اين سؤال مطرح است كه آيا «لدي العقلاء» هم يك امر تعبدي مطرح است، در حالي كه بناي عقلا كاري به تعبد ندارد؟ پاسخ اين است كه درست است كه بناي عقلا كاري به تعبد ندارد، براي اينكه اين هم در حوزه و در قلمرو متعبّدان هست، هم در قلمرو ملحدان، هم آنهايي كه خدا و قيامت و دين را قبول دارند چنين اصلي را دارند، هم آنهايي كه ملحدند و ميگويند كه ﴿إِنْ هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا﴾؛[5] اما بناي عقلا هم بر اين است كه اگر دسترسي به واقع نداريد با يك راه حلّي، حيرت خود را برطرف كنيد، قرعه از همين قبيل است، اين شير و خطي كه ميكنند از همين قبيل است، در بازيها و غير بازيها براي رفع حيرت، شير و خط ميكنند ديگر اماره كه نيست، براي اينكه حيرت «عند العمل» برطرف بشود، يك چيزي را قرار دادند.
قرعه دو قسم بود كه قبلاً هم گذشت، يك وقت قرعه «لكشف الواقع» است، يك وقت است قرعه «رفع الحيرة عند العمل» است. آن قرعهاي كه كشف واقع باشد يا كاشف است يا نه; ولي در صدد كشف باشد؛ مثل همان درهم ودعي كه از امام(سلام الله عليه) سؤال كردند كه دو نفر هر كدام يك درهم را پيش يك شخص وديعه گذاشتند كه بروند زيارت و برگردند، اين حديث درهم ودعي در روايات هست،[6] هر كدام يك درهم داشتند دادند به اين شخص كه نزد شما باشد تا ما برويم و برگرديم، «احد الدرهمين» بدون تفريط به سرقت رفت يا گم شد، اگر با تفريط باشد كه اين شخص ضامن است؛ حالا بر فرض تفريط كرده باشد ضامن است، كدام درهم را ضامن است؟ ضامن كدام يكي از دو نفر است؟ بالأخره چه تفريط كرده باشد، چه به سرقت رفته باشد، «احد الدرهمين» از دست رفت، حالا كدام درهم بود از بين رفت، درهم زيد بود يا درهم عمرو بود، هيچ راهي نيست، نه خود آن امانت سپارنده ميداند، نه اين امين، هيچ كدام نميدانند؛ اينجا گفتند جاي قرعه است، چون اينجا يك واقعيت دارد؛ منتها مجهول است، بالأخره اين دو تا درهم يكي مال زيد بود، يكي مال عمرو ولو نشان ندارد، اما بالأخره مشخص بود كه «في الواقع» كدام مال زيد است و كدام مال عمرو، اينجا چون واقع است، ممكن است قرعه براي رفع براي كشف واقع باشد. اما آنجايي كه ميخواهند هيئت امنای رئيسي تهيه كنند، در مواردي ميخواهند كسي رئيس باشد، يكي نايب رئيس باشد، يكي معاون باشد، رأي گيري هم به جايي نرسيده، آنجا ميگويند ما قرعه ميزنيم. اينجا يك شخص معيني به عنوان رئيس كه واقع نبود كه تا ما بگوييم كيست. در كارهاي شوراي نگهبان هم همينطور است؛ براي اولين بار، چون بعد از سه سال سه نفر بايد خارج بشوند و همچنين ادامه داشته باشد، در آن قانون اساسي هم آمده به قيد قرعه خارج ميشوند، چون آنجا واقعيتي كه ندارد كه چه كسي بايد خارج بشود چه كسي بايد بماند، يك امر عقلايي است. در فضاهايي كه ديگران دارند براي رفع حيرت، گاهي با شير و خط و امثال آن مشكل خود را حل ميكنند؛ پس اين كار؛ يعني براي رفع حيرت، يك اصلي وضع كردند که در غرائز عقلا ريشه دارد، اما اين اماره نيست.
پس اگر«اصالة الصحه» محصول كار عقلا بود، نبايد گفت عقلا كه كار تعبّدي ندارند، پس اماره است؛ خير، كار تعبدي ندارند; اما اصل هم كار عبادي نيست، اصل هم كار تعبدي نيست، اصل «لرفع الحيرة عند العمل» است، شارع مقدس هم براي رفع حيرت «عند العمل» يك اصلي جعل كرد. بنابراين خيلي روشن نيست كه«اصالة الصحه» جزء اماره است يا جزء اصول. اگر جزء اماره باشد لوازم آن حجت است; ولي بعيد است، اگر جزء اصول باشد نوبت به بحث بعدي ميرسد كه آيا اين از قبيل اصل محرز است؛ نظير استصحاب يا نظير اصل برائت و امثال برائت كه اصل محرز نيست.
حالا كه روز چهارشنبه است يك مقدار هم از بحثهايي كه مربوط به مسائل مبتلا به اخلاقي ما را مطرح كنيم. ماه پُر بركت رجب ماه دعاست. خدا مرحوم سيد ابن طاووس را غريق رحمت كند، او اصلاً عملاً شيفته دعا و اذكار و امثال آن بود، كتابهاي فراواني هم در همين زمينه نوشته شد، يكي از كتابهاي پُر بركت مرحوم سيد بن طاووس فلاح السائل است ـ اين نكته را در پرانتز عنايت كنيد؛ بعضي از عناوين است كه اين عناوين از خود مؤلّف بعيد است که باشد از آن ناشر هست يا كاتب هست، اين عنوان با محتواي آن حديث و باب سازگار نيست ـ مرحوم سيد در همين فلاح السائل يك عنواني دارد و آن اين است كه يكي از شرايط استجابت دعا اين است كه اين دعا كننده چه خصوصيتی داشته باشد، تارك امر به معروف و نهي از منكر نباشد و مانند آن و عليه كسي دعا نكند «و ان لا يكونَ مدعوٌّ له حبيباً»، اما در فهرست دارد «مدعوٌّ له»، در عنوان باب هم دارد «مدعوٌّ له»؛ ولي وقتي وارد باب ميشويد، روايت را نگاه ميكنيد، ميبينيد «مدعوّ عليه» است، نه «مدعوّ له». دعاي دوست، عليه دوست مستجاب نميشود، نه دعاي دوست به نفع دوست مستجاب نشود؛ دوستي مريض است، مشكل دارد، از يك طرف التماس دعا كرده، چرا مستجاب نميشود؟! آنكه در باب هشت روايت هست اين است كه اهل بيت(عليهم السلام) فرمودند: خداي سبحان،، دعاي حبيب «عَلي حبيبه» را مستجاب نميكند، نه دعاي حبيب «لحبيبه» را مستجاب نكند، دعاي دوست براي دوست مستجاب است، اما دوستي برنجد از دوست ديگر و عليه او بخواهد دعا بكند مستجاب نيست. اينكه در روايت است دعاي حبيب «علي حبيبه» است، آنكه در عنوان باب است متأسفانه «ان لا يكون المدعوّ له حبيباً»؛ در حالی که بايد ميگفت: «ان لا يكون المدعو عليه حبيباً»؛ آن هم كه در فهرست هست بايد اين باشد كه «مدعو عليه» نه «مدعو له». حالا اين پرانتز بسته ـ متأسفانه اگر روزي اين كتابهاي دعا و اينها درسي بشود معلوم ميشود كه اينها هم كمتر از روايات ديگر نيست؛ منتها اينها متروك است، اين بحثهاي دعا و اينها كه ميبينيد مرحوم سيد بن طاووس عمرخود را صرف اين كردند، اينها هم كمتر از فقه و اصول نيست، نه صواب آن كمتر نيست، سواد آن هم كمتر نيست. يكي از روايات پُر بركتي كه مرحوم ابن طاووس در فلاح السائل از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل ميكند اين است كه «ألدّعاءُ سِلاحُ المََُؤمِنينَ»، يك؛ «عَمُودُ الدِّين»، دو؛ «نُورُ السّماواتِ وَ الارضِ»،[7] سه؛ حالا اين دعاي چه کسی است؟ در چه شرايطي است؟ معلوم ميشود دين ستونهايي دارد؛ اگر «الصّلاةِ عُمودُ الدّين»،[8] «ألدّعاء» هم «عُمُودُ الدّين» است، آيا اينها ستونهاي مختلف دين هستند يا بازگشت همه اينها به يك ستون است؟ «العِبادةُ عَمودُ الدّين»، چون «الدّعاءُ مُخُّ العِبادَه».[9] فرمود: «ألدّعاءِ سلاحُ المؤمن»، مگر ما نميخواهيم با دشمن درون، با نفس امارهاي كه «اماره بالسوء» است بجنگيم و «اماره بالحسن» را به جاي «اماره بالسوء» بگذاريم؛ ما كه نميخواهيم او را از بين ببريم و كسي در درون نفس ما نباشد، اين ﴿إِنَّ النَّفْسَ َلأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ﴾ يك تحول و انقلابي بايد در درون ما پيدا بشود، اين امير را برداريم يك امير ديگر به جاي آن بگذاريم؛ يعني ﴿إِنَّ النَّفْسَ َلأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ﴾ را برداريم و «ان العقل لامارة بالحسن» را بگذاريم، اين «تاء»، «تاء» تأنيث نيست، چه اينكه آن «تاء» اول هم «تاء» تأنيث نبود، نه براي آن است كه چون نفس، مؤنث است «امارة بالسوء» شده، اين «تاء»، «تاء» مبالغه است؛ مثل علامه، اين پُر امر است. ﴿إِنَّ النَّفْسَ َلأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ﴾، «ان العقل لامارة بالحسن» اين «تاء»، «تاء» مبالغه است.
جهاد براي آن است كه اين «اماره بالسوء» را بردارند، يك «اماره بالحسن» را سر جاي آن بنشانند و اين اسلحه ميخواهد. در جنگ با بيرون ملاحظه فرموديد كه سلاح، حديد است، آهن ميخواهد; اما سلاح در جهاد اوسط ـ كه بارها ملاحظه فرموديد ـ اينجا جاي «آه» است، نه جاي آهن كه «سِلاحُهُ البُكَاء»[10] در جهاد نفس؛ آه سلاح است نه آهن. اينجا هم حضرت فرمود: «ألدّعاءِ سلاحُ المؤمن»، اگر كسي بخواهد با هوس بجنگد، دعا اسلحه اوست.
و «عَمُودُ الدِّين»، اين عمودي كه براي دعا مطرح شده ،آن عمودي كه براي صلات مطرح شده، بازگشت همه اينها به اين است كه ما يك ستون بزرگ داريم که آن عبادت است، عبادت عمود دين است که گاهي به صورت نماز ظهور ميكند، گاهي به صورت دعا ظهور ميكند، گاهي به صورت ديگر. اين عبادت كه ستون دين است دو تا فايده دارد به نحو «مانعة الخلو» كه اجتماع را شايد: يكي اينكه معبودمان را ببينيم; دوم اينكه اگر معبودمان را نديديم، ديدن او را ببينيم؛ يك وقت است آدم معبود خود را ميبيند، يك وقت معبود خود را نميبيند; ولي ديدن او را ميبيند كه او مراقب آدم ميشود. همين مقام احساني كه از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شده است فرمود: «اَلاِحسَانُ اَن تَعبُدَ اللهَ كَأَنكَ تَراهُ»، اين اولي است كه انسان به مقام مشاهده ميرسد كه گويا الله را ميبيند؛ «فَاِن لم تَكُن تَراهُ فَاِنَّهُ يَراكَ»،[11] اگر ما او را نبينيم، ميبينيم ديدن او را كه او دارد ما را ميبيند. آن وقت اين مراقبتي كه در كتابها مطرح است، مراقبت اخلاقي با مراقبت عرفاني، خيلي فرق ميكند. مراقبت اخلاقي اين است كه آدم مواظب باشد خلاف نكند. مراقبت عرفاني اين است كه انسان بفهمد «الله» مراقب اوست، اگر كار در تلاش و كوشش و در سير و سلوك در فضاي اين است كه ما كار خوب بكنيم، كار بد نكنيم، به طرف بهشت برويم، به طرف جهنم نرويم، اين فضا، فضاي اخلاقي است; اما اگر از اين سكو پرش كرديم، بالاتر آمديم، با بهشت آفرين ارتباط پيدا كرديم ،فقط او را ديديم، كارهاي او را ديديم، اين ميشود عرفان. تا به آن مقام نرسيم در فضايل اخلاقي است، مرز اخلاق، اخلاق است؛ مرز عرفان، عرفان است ؛ «بين الاخلاق و العرفان بين الارض و السماء» است، تا مختصري فضاي عرفاني مطرح ميشود، آن وقت فضائل اخلاقي مطرح ميشود. اخلاق در جهاد اوسط است و عرفان در جهاد اكبر است؛ اخلاق جنگ بين عقل و نفس است و عرفان جنگ بين عقل و قلب است؛ همه اينها در حد شيخ انصاري شدهاند، همه اينها اهل بهشت و منزه از خلاف گويي هستند، از اين به بعد ميخواهند بهشت آفرين را ببينند. افرادي كه با كارهاي خدا، حرفهاي خدا، اقوال خدا، تلاش و كوشش دارند، اينها همه حرف خدا را ميزنند، اما همه خدا بين نخواهند بود. ميبينيد اين قواعد كليهاي كه ما داريم «كُلُّ شيءٍ لَكَ حَلالٌ حَتَّي تَعرِفَ اَنَّهُ حَرامٌ بِعِينِه»، «كُلُّ شيءٍ نَظيفٌ حَتَّي تَعرِفَ اَنَّهُ قَذِر»[12] اين «كل شيء، كل شيء، كل شيء» قضاياي موجبه كليه است كه در فقه و اصول، انسان در همين فضاها برميگردد، اين حرف گفته شريعت است. از اين محدوده شما به فضاي علوم تجربي برسيد يا علوم ديگر، آيه سورهٴ مباركهٴ «انبياء» را مطرح كنيد: ﴿وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيِّ﴾،[13] اين هم «كل شيء» هست؛ منتها در فضاي علوم تجربي. يك قدر بالاتر ميرويد در فضاي فلسفي حركت ميكنيد و ميگوييد: ﴿اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ﴾؛[14] يعني «كل ما صدق عليه انه شيء فهو مخلوق الله، فعل الله»، اين هم فضا، فضاي فلسفي است. يك قدر ظريفتر كار هنر معقول نه هنر متخيل سينمايي، هنر معقول داريد كه ﴿الَّذي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ﴾،[15] همه كلي است؛ اينها قضاياي موجبه كليه است، هر چه آفريد زيبا آفريد كه «ما رأيت الا جميلا» ،در اين فصل جا دارد، هر كاري كه او بكند زيباست، هر چه آن خسرو كند شيرين بود، همه اينها موجبه كليه است، همه اينها يا در آثار خداست يا در اقوال خداست يا در افعال خداست يا در اوصاف خداست، اما برتر از همه اين است كه ﴿فأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾؛[16] اين هم يك قضيه كليه است. يك فقيه، يك اصولي در «كُلُّ شَيءٍ طَاهِر» بحث ميكند، يك عارف در ﴿فأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾ بحث ميكند، تمام بحثهاي او در همين ﴿فأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾ است، آن هم يك موجبه كليه است، به هر جا بنگرم، به دريا بنگرم، به صحرا بنگرم، اين است؛ ﴿فأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾، يك موجبه كليه است كه عرفان در او سخن ميگويد؛ «كل شيء طاهر»، «كل شيء حلال»، ﴿مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيِّ﴾، «كل شيء مخلوق لله»، «كل شيء احسنه الله»،[17] يا حكيم بحث ميكند يا هنرمند يا عاقل و معقول بحث ميكند يا فقيه بحث ميكند يا اصولي بحث ميكند يا صاحبان علوم تجربي بحث ميكنند، همه اينها قضاياي كليه است كه در محور كار خداست. اما آنكه ميگويد: به دريا بنگرم، به صحرا بنگرم، بر اساس ﴿أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾ دارد زندگي ميكند؛ فقط به ما گفتند اگر آن مرحله نصيبتان نشد فقط در نماز بگوييد: ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ﴾،[18] ﴿إِنَّ صَلاتي وَ نُسُكي وَ مَحْيايَ وَ مَماتي لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ﴾،[19] خيلي فرق است كسي كه عمر خود را در ﴿أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾ صرف كرده، جداً هم براي او همين است، آن وقت اينكه مرحوم آقاي قاضي و امثال قاضي هرگز دو جمله حرف نداشتند، بلکه سه جمله داشتند و كارشان سه جملهاي بود، سه اصلي بود، اين است; الآن اگر يك سبد ميوهاي براي يكي از ما بياورند ميگوييم اين چيست؟ ميگويند سبد ميوه است؛ ميگوييم چه كسي داد ميگويند فلان باغدار يا فلان باغبان، اين كار همه ماست. اما اين بزرگوارها هرگز نميگفتند كه چه كسي داد، چه كسي داد معلوم است؛ آنها ميگفتند اين چيست؟ سبد ميوه است، چه كسي آورد؟ چه كسي آورد؛ يعني چه كسي آورد نه چه كسي داد؛ چون چه كسي داد معلوم است، چه كسي داد اين است ﴿ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ﴾،[20] آن كسي كه خود را ساخت، هرگز نميگويد فلان شخص داد، بلکه ميگويد فلان شخص آورد. اگر هم يك وقت يك سخني از جايي برخيزد، اينها ﴿أَنْطَقَنَا اللّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ﴾[21] را ميبينند؛ لذا در سختیها صابرند؛ «از كماندار بيند اهل خرد» باعث آرامش اوست،
گرچه تير از كمان همي گذرد از كماندار بيند اهل خرد[22]
اينها تحمل ميكنند و ميدانند از جاي ديگر است، به عنوان آزمون و آزمايش است نه از خود اين شخص. خيلي فرق است بين ما كه با «كل شيء لك حلال» داريم زندگي ميكنيم با آنكه ميگويد: ﴿أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾، تمام كارهاي او هم همين است، ﴿أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ﴾; آن وقت او غرق در توحيد است، همه اينها را مجاري او ميداند يا آزمون است يا پاداش آن در راه است يا مانند آن.
اين ماه رجب براي همين كارهاست، اين دعا كه طبق اين بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) كه از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) نقل شد كه «الدعاء سلاح المؤمن»، انسان وقتي مسلّح بود، دشمن را از پا در ميآورد؛ وقتي دشمن را از پا درآورد براي خود يك زندگي درست ميكند، يك خيمه درست ميكند، اين خيمه ستون ميخواهد فرمود: «الدعاء سلاح المؤمن» .در بخش اول، «عمود الدين» و ستون دين است؛ در بخش دوم، «نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ». شما اينجا باش و «نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ» را ببين. اگر خيمهاي ساختي كه ستون آن دعا بود، آيه سورهٴ مباركهٴ «نور» مشهود شماست كه ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾،[23] شما اين نور را مگر نميخواهيد ببيني؟! بايد رصدخانه داشته باشي، رصدخانهتان اين است؛ كساني كه ستارههاي آسمان را رصد ميكردند، يك رصدخانه درست ميكردند تا آن ستارهها را ببينند. طبق اين بيان نوراني كه سه ضلع دارد فرمود شما رصدخانه درست كن، در آن رصدخانه برو، نور را ببين. اگر بخواهي ستاره را ببيني، اگر بخواهي سير شمس و قمر را رصد كني بدون رصدخانه كه نميشود. اين رصدخانه و اين خيمه يك ستوني دارد و ستون آن هم دعاست، با اين ستون وقتي خيمه درست كردي در اين خيمه وقتي رصد بكني «نور السماوات و الارض» را ميبيني، آن وقت ﴿اللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ﴾ آن وقت خود شما هم ميشويد جزء ﴿رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ﴾.[24] در ماه مبارك رمضان همينطور است، در پايان ماه شعبان همينطور است، در پايان ماه رجب هم ميشود اين دعا را خواند، در پايان ماه مبارك رمضان و همچنين پايان ماه شعبان اين را ميگوييم: «اللهم ان لم تكن غفرت لنا في ما مضي رمضان فاغفر لنا في ما بقي منه»،[25] در پايان ماه شعبان ميگوييم «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِي مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِيَ مِنْه»،[26] اينجا هم كه بخش پاياني ماه پربركت رجب است می؛گوييم: «اللهم ان لم تكن غفرت لنا في ما مضي من رجب فاغفر لنا في ما بقي منه» به بركت محمد و آل محمد.