درس خارج فقه آیت الله جوادی
91/08/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: خیارات
در فصل چهارم كه مربوط به احكام شرط صحيح است مرحوم شيخ فرمودند كه اگر شرط «شرط الفعل» باشد نه «شرط الوصف» يا شرط نتيجه كه در فصل سوم گذشت وفاي به اين شرط واجب است[1] دو دليل را نقل كردند و گذشت يكي «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[2] يكي هم آن حديث علوي.[3] دليل سومشان كه ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[4] است بعداً خواهد آمد. درباره اين چند تا اشكال شد: يكي اشكال تخصيص اكثر هست كه اگر «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[5] دليل بر وجوب وفاي به شرط است تخصيص اكثر لازم ميآيد تخصيص اكثر هم مستهجن است؛ پس از ظهور ميكاهد ناچار «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» بايد بر حكم غير الزامي حمل بشود در حكم غير الزامي اين امور تحمل پذير هست ولي در امور الزامي تحمل پذير نيست. پس «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» نظير «المؤمن» «إِذَا وَعَدَ وَفَى»[6] و مانند آن است كه حكم اخلاقي است نه حكم لزومي. پاسخ داده شد به اينكه درباره تخصيص اكثر با شروط فاسده حكم جدا دارد كه گذشت و درباره شرط در ضمن عقد لازم اين هم مثل شرط ابتدايي «واجب الوفا» است يا شرط در ضمن عقد جايز مثل شرط ابتدايي «واجب الوفا» است يا اگر شرط در ضمن عقد جايز بود حدوثاً به عقد نيازمند است ولي بقائاً به عقد نيازمند نيست در همه حال وفاي به شرط در ضمن عقد جايز واجب است كه قول اول بود. قول دوم اين است كه احتياج شرط به عقد براي استقرار موضوع است؛ چون شرط «تعهدٌ في تعهدٍ التزامٌ في التزامٍ» هست براي اينكه موضوع محقق بشود، شرط را در ضمن عقد قرار ميدهند وقتي موضوع محقق شد «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[7] دليل وجوب است؛ پس شرط در ضمن عقد جايز «واجب الوفا» است تخصيصي در كار نيست. قوم سوم آن است كه شرط در ضمن عقد جايز «واجب الوفا» نباشد كه اين مبنا تام نيست، روي اين مبناي ناتمام اشكال شما ممكن است وارد باشد. براي تقريب وجه اول و دوم مطالب مبسوطي گذشت؛ مانده يك مطلب و آن اين است كه بسياري از بزرگان فقهي(رضوان الله عليهم) فتوا دادند كه شرط در ضمن عقد جايز «واجب الوفا» نيست، در ضمن عقد مضاربه اگر كسي شرط بكند وفايش واجب نيست و مانند آن، شما اين فتوا كه معروف بين اصحاب است اين را چه كار ميكنيد؟ مخالفت با اين اصحاب صعب است؛ ولي موافقت با اينها اصعب است؛ برای اينكه موافقت با اينها مخالفت با دليل است. بالأخره اين صعب و اصعب را چگونه بايد حل كرد؟ بخواهيم در برابر معروف بين اصحاب(رضوان الله عليه) فتوا بدهيم سخت است بخواهيم با اينها موافقت بكنيم بيدليل سختتر است راه حل چيست؟ اولاً اينطور نيست كه معروف شهرت قطعي باشد بسياري از بزرگان فتوا به وجوب وفاي به شرط دادند ولو شرط ابتدايي؛ مثل مرحوم آقا سيد محمد كاظم(رضوان الله عليه).[8] مرحوم آقا سيد محمد كاظم(رضوان الله عليه) هم سعي ميكند تا آنجا كه ممكن است مخالف مشهور نباشد تقريباً به روال صاحب جواهرشان عمل ميكند. پس اينچنين نيست كه شهرت قطعي و يقيني باشد كه شرط در ضمن عقد جايز «واجب الوفا» نيست تا بشود تخصيص ادله «اوفوا بالشروط»؛ ولي ما دوتا راه حل داريم اگر اين راه حل مقبول شد شد، نشد ما همان مبناي خودمان را ميپذيريم. راه حل اول اين است كه اين بزرگواران كه ميگويند شرط در ضمن عقد جايز «واجب الوفا» نيست براي آن است كه شرط حكمش را از عقد ميگيرد چون عقد «واجب الوفا» نيست اين هم «واجب الوفا» نيست اين قابل حل است اصلاً آنها ممكن است قائل به وجوب وفاي به شرط نباشند اين بزرگوارهايي كه ميگويند شرط در ضمن عقد جايز واجب نيست براي اينكه اصل شرط دليلي بر وجوب ندارد «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[9] را حمل بر حكم وضعي محض ميكنند نه تكليفي صرف نه تكليفي با وضعي. پس «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» دليل بر صحت شرط، انعقاد شرط و تثبيت شرط است؛ مثل ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾.[10] اگر اين شرط در ضمن عقد لازم بود وفاي به او واجب است نه به استناد «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[11] بل به استناد ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[12] اگر در ضمن عقد جايز واقع شد چون ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ ندارد وفاي به آن واجب نيست؛ پس تخصيصي در كار نيست. اينكه معروف بين اصحاب(رضوان الله عليهم) به زعم شما اين است كه وفاي به شرط در ضمن عقد جايز واجب نيست اين تخصيص دليل «الْمُؤْمِنُونَ»[13] نيست چرا؟ براي اينكه «الْمُؤْمِنُونَ» ناظر به حكم وضع است نه تكليف هيچ دليل بر وجوب وفا نيست. فرق بين شرط واقع در ضمن عقد لازم و عقد جايز اين است كه در عقد لازم ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ هست وفا واجب است همه زير مجموعه عقد را ميگيرد، يكي از زيرمجموعهها شرط است وفاي به اين شرط هم واجب است. در عقود جائزه ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ نيست فقط عقد صحيح است وجوب وفا در كار نيست اصل عقد «واجب الوفا» نيست و هر چه كه در زير مجموعه عقد هم هست وجوب وفا ندارد، هيچ كدام وجوب وفا ندارند. بنابراين اگر ما از «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[14] وجوب وفاي به شرط را استنباط ميكرديم و شرط در ضمن عقد جايز «واجب الوفا» نبود اين تخصيص بود اما از «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» ما حكم تكليفي استفاده نميكنيم فقط حكم وضعي استفاده ميكنيم حكم تكليفي شرط را از آن عقد استفاده ميكنيم اگر عقد «واجب الوفا» بود شرط در ضمن او هم «واجب الوفا» است اگر عقد «واجب الوفا» نبود شرط در ضمن او هم «واجب الوفا» نيست پس تخصيص اكثر نيست نه تخصيص اكثر هست نه سؤال اينكه فرق بين عقد لازم و عقد جايز چيست بيجواب ميماند هم آن جواب دارد هم تخصيص اكثر نيست. حالا چطور ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[15] عقود لازم را شامل ميشود عقود جايز را شامل نميشود؟ چرا؟ براي اينكه قبلاً چند بار گذشت كه ﴿أَوْفُوا﴾ كاري به آن حوزه اول ندارد ﴿أَوْفُوا﴾ كار به حوزه دوم دارد عقد لازم دو حوزهاي است عقد جايز يك حوزهاي است لذا ﴿أَوْفُوا﴾ ندارد. بيان ذلك اين است در عقد لازم دو حوزه هست: يكي حوزه تبديل و تبدّل و تبادل متقابل مال كه يكي ميفروشد ديگري ميخرد و مانند آن، اين حوزه عمل است اين حوزه عقد است كه حوزه نقل و انتقال است. حوزه دوم اين است كه ما روي اين امضاء ميايستيم تعهد ميكنيم كه به اين عقد وفا كنيم اين حوزه دوم، قرار عقلا اين است اينكه تعبدي نيست قرار عقلا در عقد بيع اين است كه ما اين تبديل و تبدّلي كه كرديم پاي اين امضاء ميايستيم؛ لذا چه در حوزه اسلامي چه در حوزه غير اسلامي به خودشان اجازه ميدهند كه بنويسند بعد از فروش پس گرفته نميشود، اين حق مسلم آنهاست؛ براي اينكه بيع جايز كه نيست عقد جايز كه نيست عقد لازم است. يك كار معقول مقبولي است هر كسي ميتواند بنويسد كه بعد از فروش پس گرفته نميشود چون اين عقد لازم است. اين اختصاصي به مسلمانها ندارد كه غير مسلمانها هم اين كار را ميكنند. معلوم ميشود كه بيع دو حوزه دارد: يك حوزه نقل و انتقال، يك حوزه تعهد، اما عاريه مضاربه اينگونه از امور كه ذاتاً جايزند اين يك حوزه دارد، عقد جايز يك حوزه دارد فقط حوزه نقل و انتقال است خواستند پايش ميايستند نخواستند نميايستند. لذا در مسئله عاريه كسي نميتواند بگويد عاريه كه دادم پس نميدهم اينطور نيست. در عقود جايز وكيل نميتواند بگويد حالا كه من را وكيل كردي من دست از وكالت برنميدارم مسئله وكالت بلاعزل آن عدم عزلش بايد در ضمن عقد لازم قرار بگيرد. بنابراين عقد لازم دو تا حوزه دارد عقد جايز يك حوزه؛ وقتي اين شرط در ضمن عقد لازم قرار گرفت ﴿أَوْفُوا﴾[16] ميآيد اين عقد لازم لزومش را امضا ميكند با همه زير مجموعه، هم اصل تبديل و تبدّل «لازم الوفا» است هم اين شرط «لازم الوفا» است چونکه ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ دارد. اما در مسئله عاريه يا ساير عقود جايزه ﴿أَوْفُوا﴾ نداريم ما، فقط صحت عقد است. چه چيز را وفا بكنيم؟ تعهدي در كار نيست التزامي در كار نيست امضايي نكرديم، هر وقت خواستيم به هم ميزنيم. پس عقد جايز يك بعدي است عقد لازم دو بعدي است اين فرق جوهري «بين العقدين» است. چون عقد لازم دو بعدي است هم ﴿أَحَلَّ اللّهُ الْبَيْعَ﴾[17] دارد كه حوزه اول را امضا ميكند هم ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[18] دارد كه حوزه دوم را امضا ميكند. عقد جايز يك بعدي است فقط همان امضاست امضاي شارع مقدس است نسبت به اصل نقل و انتقال، تعهدي در كار نيست هر وقت خواستند به هم ميزنند چون عقد دوم يك بُعدي است ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[19] ندارد عقد اول دو بعدي است ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ دارد. چون عقد لازم دو بعدي است و ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ دارد ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ يعني وفا واجب است همه زير مجموعه عقد را ميگويند «واجب الوفا». يكي از اموري كه در همين مجموعه قرار دارد شرط است شرط ميشود «واجب الوفا». پس اگر اصحاب بين عقد لازم و عقد جايز فرق گذاشتند به اين مناسبت است كه شرط ذاتاً «واجب الوفا» نيست براي اينكه «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[20] فقط ناظر به حكم وضعي است نه تكليفي اين يك، و اگر شرط در ضمن عقد لازم را «واجب الوفا» ميدانند شرط در ضمن عقد جايز را «واجب الوفا» نميدانند؛ براي اينكه عقد لازم به استناد ﴿أَوْفُوا﴾[21] «واجب الوفا» است همه زير مجموعه را ميگيرد عقد جايز ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ ندارد و «واجب الوفا» نيست. سرّ اينكه در عقد لازم ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ هست در عقد جايز نيست؛ براي اينكه عقد لازم دو بعدي است عقد جايز يك بعدي اين اول و آخر كلام. اگر ما اين تحليل را ارائه كرديم ديگر نميشود گفت كه تخصيص اكثر است. وجوب وفاي به شرط از «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[22] استنباط نشده تا شما بگوييد تخصيص اكثر است. از ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[23] استفاده شده كه اين هم تخصيص نخورده كه، اين راه حل است و معناي ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ بايد مشخص بشود كه وفا بكنيد يعني چه؟ ما اينجا سه مطلب را بايد در كنار هم بگذاريم تا معلوم بشود كه وفا يعني چه؟ وفا در برابر نقض است يك وقت آدم به هم ميزند يك وقت به هم نميزند. خود عقد از آن جهت كه يك قرار معاملي است وقتي تثبيت شد نه وفا دارد نه نقض. اما نقض ندارد وقتي كسي چيزي را فروخت مدام بگويد «فسخت» مدام بگويد «نقضت» مدام بگويد «حللت» اين لغو است حرف لغوي است زده يك قراري است بسته شده مگر با گفتن اين دهها بار هم بگويد «فسخت» «نقضت» اينكه نقض نميشود؛ مثل اينكه مالي را آدم از كسي وام گرفته بدهكار است مدام بگويد «فسخت» «نقضت» نميدهم نميدهم تو حق نداري هر چه هم بگويد دهانش را خسته بكند اين حق ثابت است پس بيع نقض شدني نيست مگر اينكه حق فسخ داشته باشد بله اين امر لازم نقض شدني نيست. وفا شدني هم نيست وفا كردم يعني چه؟ يعني نقل و انتقال كردم نقل و انتقال كه حاصل است نقل و انتقال حاصل را شما تحصيل بكنيد اين ميشود تحصيل حاصل، بگوييد «وفيت البيع» لغو است بگوييد «نقضت البيع» لغو است، نه وفا دارد نه نقض من وفا كردم يعني چه؟ پس حوزه اول، بُعد اول نه نقض پذير است نه وفا پذير. وفا پذير نيست براي اينكه تحصيل حاصل است شما ميخواهيد به نقل و انتقال وفا كنيد يعني چه؟ نقض پذير نيست براي اينكه مگر خيار نداريد به دست شما نيست كه اين گره خورده. در همين معنا كه نه نقض راه دارد نه وفا راه دارد درباره اصل عقد، درباره شرط هم همينطور است كسي در ضمن عقد تعهد كرده كه فلان كار را براي بايع يا مشتري انجام بدهد اين شرط تثبيت شده است اين تعهد آمده در ذمه مستقر شده است نه وفا دارد نه نقض، ميگوييد «وفيت وفيت» اين تحصيل حاصل است ميگوييد «نقضت نقضت» دست شما نيست شما برداريد؛ مثل دِين كسي بدهكار است بگويد «وفيت» يا «نقضت» اين «وفيت» به اين معنا كه من بدهكارم خب بدهكار هستي ديگر. اين وفاي به دِين اگر به مسئله سوم برنگردد به اثر برنگردد يك چيز لغوي است نه نقضپذير است اگر كسي بگويد بدهكار نيستم خب اينكه نقض نشد چون ثابت است بگويد بدهكار هستم يك چيز لغوي است بدهكار است. پس خود عقد «بما انه عقدٌ» نه وفاپذير است نه نقض، شرط «بما انه شرطٌ» نه وفاپذير است نه نقض. امر سوم ميماند و آن ترتيب آثار است. از لحظه ترتيب آثار بله وفا معنا دارد نقض هم معنا دارد؛ حالا يا نقض حرام است و «يتبعه الوفا» يا وفا واجب است و «يتّبعه» و «يتبعه» عدم نقض، ديگر دو تا حكم مستقل نداريم هم نقض مستقلاً حرام باشد هم وفا مستقلاً واجب باشد كه اگر كسي وفا نكرد دو تا عذاب ببيند در قيامت، اينطور نيست اگر كسي دينش را نداد دو تا عذاب نميبيندغ حالا يا ادا واجب است و ترك ادا حرام يا ترك ادا حرام است و ادا واجب به تبع او بالأخره دو تا حكم مستقل نيست.
فتحصل كه بُعد اول يعني خود عقد نه وفاپذير است نه نقض، بُعد دوم يعني شرط، نه وفاپذير است نه نقض، بُعد سوم كه ترتيب اثر است بله بهلحاظ ترتيب اثر اين است. در جريان شرط در ضمن عقد لازم؛ چون تابع عقد است شارع مقدس اجازه داده كه اين شخص اين عقد را چون جايز است نقض بكند؛ وقتي اين را نقض كرد شرط هم از بين ميرود چرا؟ چون شرطيت شرط به اين است كه در ضمن عقد باشد وقتي عقد منحل شد شرطي در كار نيست اما عقد لازم را اجازه ندارد نقض بكند عقد هست و شرط در ضمن عقد هست ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[24] اين را ميگيرد. پس اگر اصحاب(رضوان الله عليه) بين عقد لازم و عقد جايز فرق گذاشتند اين راه حلش است اين تقريباً برميگردد به آن مطلب؛ منتها اصل مبنای فرضي كه ما وجوب را از «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[25] استفاده نكنيم اين ناتمام است. يقيناً از «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ» وجوب استفاده ميشود «إما بالاصالة و يتبعه الوضع كما ظهر اليه شيخ(رضوان الله عليه) أو وضع بالاصالة و يتبعه التكليف كما هو المختار». حالا ميماند مطالب ديگري كه در ضمن اين قابل طرح است و آن دليل سوم مرحوم شيخ انصاري[26] است كه ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[27] است؛ چون ايشان هم به «الْمُؤْمِنُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[28] تمسك كردهاند هم به حديث علوي[29] تمسك كردهاند هم به ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[30] بعضي از مطالب ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ الآن حل شد ولي دليل سومي كه ايشان «بالاصالة» را ذكر كرده است مسئله ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ است كه -انشاءالله- جلسه بعد حل ميشود.
پرسش: قبلاً گذشت که وجوب در عقد يعنی اينکه به مقتضای عقد عمل کنيم حال چه لازم باشد چه جايز باشد.
پاسخ: بله آن به معناي حكم وضعي است؛ يعني ترتيب اثر بدهيد يعني صحيح است وگرنه با جواز عقد كه «واجب الوفا» نيست عقد را ميتواند به هم بزند؛ چون ميتواند عقد را به هم بزند اين ديگر وجوب وفا ندارد. از نظر امضاء بله، امضاء معنايش اين است كه هر اثري كه اين دارد شارع امضا كرده. حالا امروز كه روز ميلاد وجود مبارك امام دهم(صلوات الله و سلامه عليه و علي آبائه الاطيبين و ابنائه الانجبين) است وجود مبارك امام هادي(صلوات الله و سلامه عليه) كه اين عصر متأسفانه به آن حضرت جفا شده است يك بيان نوراني از آن حضرت نقل بكنيم. اين زيارت جامعه مستحضريد كه از وجود مبارك امام هادي(سلام الله عليه) نقل شده است. در مسئله امامت ما لفظاً اين حرف را ميزنيم -انشاءالله- معتقد هم هستيم ولي عملاً به دنبالش نرفتيم و نميرويم لفظاً ميگوييم وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) فرمود: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي»[31] -انشاءالله- معتقد هم هستيم كه قرآن همتاي عترت، عترت همتاي قرآن بدون كم و زياد، اما آنكه به دنبالش نرفتيم اين است كه همانطور كه قرآن تفسير ميخواهد امامت و ولايت هم تفسير ميخواهد و تنها روايتي كه ميتواند امامت را تفسير كند ولايت را تفسير كند و شيعه را به عنوان حامي يك عِدل قرآن معرفي كند همان زيارت جامعه هست. آن زيارتهاي ديگر ادعيه ديگر چه زيارت امين الله چه ساير زيارات حتي زيارتهاي متعدد وجود مبارك سيدالشهداء(سلام الله عليه) اينها آن معارف امامت و ولايت و اينها را در بر ندارند. اينكه تعليم اسماء را دارد «بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِمُ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَمْحُو مَا يَشَاءُ»[32] شما مظاهريد شما... هفت تا زيارت جامعه هست كه در آن هفتمي كلمه مظاهر هم آمده شما مظاهر اسماي حسناي الهيايد آن مقامهايي كه وجود مبارك امام هادي(سلام الله عليه) براي اهل بيت ذكر كرده اين تفسير امامت است. اين به منزله سوره است يك سوره تقريباً يك جزئي. اگر ما يك سورهاي داشته باشيم؛ نظير سوره «آلعمران» نظير سوره «مائده» نظير سوره «نساء» اين در حقيقت به منزله يك سوره يك جزئي قرآن كريم است درباره امامت. اين درس ميخواهد اين را خيال نكنيد اين زيارت جامعه مثل مكاسب و كفايه است با هشت ده سال درس خواندن حل ميشود اين گوي و اين ميدان. شما الآن چندين سال است درس ميخوانيد ديگر برويد بعضي از اين جملهها را مطالعه كنيد مقايسه كنيد پيش مطالعه كنيد بعد بياييد امتحان بدهيد معلوم ميشود حل ميشود يا نميشود. مثل خود قرآن است. اين مثل يك سوره يك جزئي قرآن كريم است ما در آن هستيم ميمانيم در آن جملهها يعني چه؟ اين چه ميخواهد بگويد؟ اين با كدام قسمت توحيد سازگار است؟ چطوري اينها يد اللهاند؟ چطوري اينها مظاهر فيض خدا هستند؟ شما آنچنان مقربيد كه ذات اقدس الهي با شما خلوت ميكند حرف شما را ميشنود به دست شما كارها انجام ميگيرد «بِكُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِمُ اللَّهُ وَ بِكُمْ»[33] اين «بكم» يعني چه؟ به وسيله شما آسمانها را خلق كرده، آنها كه اينها را نميدانند ـ معاذ الله ـ ميگويند اين مرامنامه شيعيان غالي است ـ معاذ الله ـ ديديد سالها گفتند، گفتند نوشتند. گفتند شيعههاي غالي يك مرامنامهاي دارند و آن زيارت جامعه است. اما وقتي معلوم بشود كه مقام ذات حسابش جداست صفات ذات و كنه ذات که عين ذات است جداست مقام فعل كه ازلي و ابدي «بالعرض» است جداست اينها در مقام فعل هستند در «وجه الله» هستند در «فيض الله» هستند اينجا كه هيچ غلوي در كار نيست. نعم مقام ذات احدي به او دسترسي ندارد چون بسيط است و نامتناهي، نميشود گفت كه هر كسي به اندازه خودش خدا را ميفهمد؛ براي اينكه او اندازه ندارد اين براي اغنا است كه ميگويند «آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد» اين مثال با ممثل خيلي فرق ميكند. آب دريا مركب است فراوان است سطح دارد ساحل دارد عمق دارد شرق و غرب دارد آدم اگر نتواند اقيانوس را بكشد يك گوشهاش را ميتواند بگيرد اما خداي سبحان اولش عين آخرش است آخرش عين اولش است ظاهرش عين باطنش است باطنش عين ظاهرش است بسيط محض، جزء ندارد. اين بسيط محض هم نامتناهي است. اين يا همه يا هيچ، نميشود گفت يك قدري از خدا را آدم درك ميكند. يك بيان نوراني مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل كرده: كسي به حضرت عرض ميكند كه اگر خدا اين است كه ما دسترسي نداريم فرمود: ما بيش از استدلال برهان اصولي وظيفه نداريم «لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً»[34] اين را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) در كتاب قيّم توحيد نقل كرده فرمود ما مادامي كه بشريم با برهان سر و كار داريم. ما الآن اين جوشن كبير را خوب ميتوانيم بفهميم به اندازه خودمان برهان اقامه كنيم اگر هزار يا هزار و يك اسم هست هزار يا هزار و يك برهان است؛ چون هر اسمي از اسماي حسناي خدا حدوسط برهان براهين توحيد است وحدت و كثرت برهان به وحدت و كثرت حد وسط است اگر يك حد وسط باشد با چند تقريب تقرير بشود اين يك برهان است. اگر ما گفتيم دو دليل داريم بايد دو تا حد وسط ارائه كنيم. اصغر و اكبر كه محفوظ است اگر حد وسط يكي بود با بيانهاي گوناگون ارائه شد اين يك برهان است. اگر واقعاً حد وسط دوتا بود دوتا دليل است. اين هزار و يك اسم يا هزار اسم، هزار و يك برهان است اينها را آدم ميتواند بفهمد هر كسي به اندازه استعداد خودش، اينجا اندازه معنا دارد. ما با برهان كار داريم و اينها را ميفهميم بعد بگوييم كه اينها را نميپرستيم مطابق خارجش را ميپرستيم آنكه در خارج مطابق اين اسماء حسني است او را ميپرستيم از او كمك ميخواهيم با او مأنوسيم با او محشور ميشويم همين مقدار، اما اينها كه مفاهيم است اينها كه در ذهن ماست اينها كه خدا نيست اينها حاكي است. ما اگر هم يك قدري جلوتر برويم ميبينيم از خودمان باز نميتوانيم بيرون برويم مگر از راه فطرت مشكل را حل كنيم اينكه ما ميگوييم آقا ما با اين مفاهيم كار نداريم با خارج كار داريم اين خارج يك دانه «خا» است و يك دانه «الف» است و يك دانه «راء» است و يك «جيم» اين خارج، خارج به حمل اولي است و ذهن به حمل شايع است. ما هر چه بگوييم آقا من با مصداق كار دارم اين مصداق يك «ميم» است و «صاد» است و «دال» است و «الف» است و «قاف» اين به حمل اولي مصداق است و به حمل شايع ذهن، شما بيرون نيستيد، كس ديگر رفته بيرون؛ همان است كه «كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ»[35] مرحوم كليني نقل كرد وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به اين جوان فرمود چرا زرد چهرهاي؟ عرض كرد كه من به خدا يقين پيدا كردم فرمود هر يقينی حقيقتی دارد حقيقت يقيني چيست؟ عرض كرد «أَصْبَحْتُ... كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ». اين همان است كه گوشهاي از اين در خطبههاي نوراني وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) هست كه «فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا»[36] اين است تازه اينها مقام «كأنّ» است آن مقدور ماها نيست و توحيد هم همانجا شروع ميشود آنكه مقدور ماست با برهان است. پس آن مقام، آن ذات حساب ديگري دارد تمام بحثهاي عرفا و حكما در فصل سوم است يعني «وجه الله» است «فيض الله» است كه از اين «وجه الله» و از اين «فيض الله» به حق ياد ميكنند. مستحضريد در قرآن دو تا حق است يك حق است كه خداست كه ﴿ذٰلِكَ بِأَنَّ اللّٰهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[37] اين حق محض است و اين در عرفان اصلاً مطرح نيست كسي به آنجا دسترسي ندارد نه حكيم ميفهمد نه عارف ميبيند. يك حقي است كه به نام «وجه الله» است «فيض الله» است كه در «آلعمران» و ساير سور آمده است ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾.[38] اين ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾ يعني هر چه در عالم به عنوان حقيقت امكاني هست اين يكسره از خداست. در عرفان با اين ﴿الْحَقُّ﴾ كار دارند، نه با آن حق كه ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[39] به او احدي دسترسي ندارد. پس ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾.[40] بعد هم فرمود كه ما آسمان و زمين را با اين خلق كرديم. مهندسي [چون كلمه مهندس هم در بعضي از نصوص روايات ما هست مرحوم صدرالمتألّهين اين را در شرح اصول كافي آن روايتي كه كلمه مهندس را بر ذات اقدس الهي اعطا كرده كه «الْهَنْدَسَةُ»[41] هست. مستحضريد كه اين مهندس عربي نيست اين فارسي است مهندس از «هندسه» است «هندسه» معرب «اندزه» است «اندزه» مخفف اندازه است كه فارسي است اين تعريب شده، شده «هندسه» بعد مشتق شده، شده مهندس] فرمود مهندس عالم خداست. از خدا سؤال ميكنيم شما اين عالم را از چه آفريدي؟ با سنگ و گل كه نيافريده چون خود سنگ و گل و مصالح ساختماني در اجزاء عالم است؛ عالم هم با چه خلق كردي؟ فرمود: مصالح ساختماني كل هستي حق است «خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ»[42] اين چون «باء» دارد «بالحق»، در كتابهاي عرفان اگر مستحضر باشيد تعبير ميكنند به «الحق المخلوق به» اين حق «مخلوق به» غير از آن حق الهي است كه ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾[43] اين حق «مخلوق به» ميگويند «عين الخلق» است «من وجهٍ»، «غير الخلق» است «من وجهٍ آخر»؛ بله هر مطلقي عين مقيّد است «من وجهٍ» و غير مقيّد است «من وجهٍ آخر» اين حق است كه ميگويند «عين الخلق» است «من وجهٍ و غير الخلق» است «من وجهٍ» چون هر مطلقي «عين المقيّد» است «من وجهٍ» و «غير المقيّد» است «من وجهٍ آخر» ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾. پس كل بحثها اينجاست. يك بيان نوراني از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) هست كه فريقين نقل كردند يك بيان نوراني هم از وجود مبارك حضرت امير(سلام الله عليه) است كه اين را بعد از آن حديث نوراني امام هادي(سلام الله عليه) بايد نقل بكنيم اگر آن روشن شد كه ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾[44] اين «الحق» فعل خداست كه اين حق از خداست. اين حق را ما كجا پيدا كنيم؟ ما از كجا اين حق را بشناسيم؟ فرمود اين حق را ميخواهي بشناسي ما به شما آدرس ميدهيم «الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ وَ عَلِيٌ مَعَ الْحَقِ»[45] حق به معناي ﴿ذلِكَ بِأَنَّ اللّهَ هُوَ الْحَقُّ﴾ كسي با او نيست. او« كان الله و لم يكن شيءٌ» الآن هم كماكان اينطور نيست كه «عليٌ ـ معاذ الله ـ مع الله». اين حقي كه ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾[46] اين حق با علي است علي با اين حق است ما اين حق را از كجا بشناسيم ما كه صاحب وحي نيستيم به ما فرمودند ميخواهي ببيني حق در عالم كيست و چيست برو ببين حضرت امير چه ميگويد اين راه خوبي است «الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ وَ عَلِيٌ مَعَ الْحَقِ»[47] اين درباره عمار هم آمده؛ اما تمام تفاوت اين است كه «يَدُورُ الْحَقُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار»[48] اين ضميرها به چه كسي برميگردد؟ و به چه برميگردد؟ درباره عمار ضمير «يدور» به عمار برميگردد «يَدُورُ [عمار] الْحَقُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار» درباره حضرت امير ضمير به حق برميگردد «يَدُورُ الْحَقُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار»[49] ميخواهيد ببينيد حق كجاست برو ببين علي كجا ميگويد به چه دليل اين ضمير «يدور» به حق برميگردد براي حضرت امير؟ براي اينكه وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) همين مطلب را كه فرمود؛ فرمود: «اللَّهُمَّ أَدِرِ الْحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ حَيْثُمَا دَار»[50] خدايا هر جا علي هست حق را در آنجا قرار بده كه اين ايام غدير، ايام ولايت اين حرفها مطرح است. اين حرفها اگر حل شد زيارت جامعه آن وقت حل ميشود آن وقت غلوي در كار نيست كسي كه ـ معاذ الله ـ به مقام ذات راه پيدا نكرده، كل جهان جهان امكان است حوزه امكان است، عرش و سماء و كرسي و لوح و قلم و دنيا و آخرت همه اينها حوزه امكاني است يكي بالاست يكي پايين، آنكه بالاست اهل بيت است. اگر نبود اصرار كتاب و سنت بر اينكه بهشت ابدي است اين را هم فكر ما نميكشيد. همين معنا در ازليت هم هست درباره ابديت بهشت كه كسي اختلاف ندارد ما هستيم كه هستيم كه هستيم، ابدي خواهيم بود اين به اينجا آسيب نميرساند؛ منتها ابدي «بالعرض» اين به يك ابدي «بالذات» مرتبط است اگر يك فيضي اينچنين باشد كه محذوري ندارد. اين ﴿الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ﴾[51] كه در دو جاي قرآن آمده است اين حق كه ازلي است. اين حق «يَدُورُ الْحَقُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار».[52] يك بيان نوراني از پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) رسيده است كه آن حديث قرب نوافل است كه هم شيعهها نقل كردند هم سنيها نقل كردند بسياري از بزرگها رساله مفردهاي در اين حديث نوشتهاند از چند طريق صحيح، موثق، حسن نقل شده است كه بخشي از اينها را مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در مرآةالعقول[53] هم نقل كرده چون اصل حديث در جلد دوم كافي مرحوم كليني(رضوان الله عليه) است مرحوم مجلسي(رضوان الله عليه) در مرآة هم خوب معنا كرده. اين حديث قرب نوافل اين است كه لازال بنده من به وسيله بعضی از فرائض با نوافل به من نزديك ميشود «لَيَتَقَرَّبُ إِلَيَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ»[54] هم مجاري ادراكي و هم مجاري تحريكي او را طرح ميكنم. اگر با نوافل به من نزديك شد، قبلاً محب من بود الآن محبوب من است من محب او هستم در مقام فعل چشم اويم دست اويم گوش اويم «كُنْتُ... وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ» اين حرف ميزند ولي با «لسان الله» ميگويد، ميبيند ولي با «عين الله» ميبيند و مانند آن كه اين بحث مبسوط خاص خودش را دارد كه اگر آن حل بشود مسئله زيارت جامعه كبيره هم حل است اما آنكه ما الآن اينجا نقل ميكنيم به مناسبت روز ميلاد وجود مبارك حضرت هادي(سلام الله عليه) حضرت فرمود: «الدُّنْيَا سُوقٌ رَبِحَ فِيهَا قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ»[55] دنيا بازار است. انسان عمر ميدهد وقت ميدهد حيثيت ميدهد چيزي ميخواهد بگيرد دو جور انسان معامله ميكند: يا با خدا معامله ميكند يا با ابليس. اگر با خدا معامله كرد كه ﴿يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ﴾[56] هست ﴿إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ﴾[57] هست ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلى تِجارَةٍ تُنْجيكُمْ﴾[58] هست چرا اين تجارت، تجارت رابحه است؟ ﴿يَرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ﴾[59] برای اينکه اگر كسي با خداي سبحان معامله كرد خدا عوض و معوض هر دو را برميگرداند به آدم ميدهد؛ يعني تكميل ميكند ميپروراند رشد ميدهد به آدم ميدهد چيزي را كه از ما نميگيرد كه حالا بر فرض جان را به او داديم در راه او شهيد شديم اين را تكميل ميكند به ما ميدهد. مال را به او داديم تكثير و تكميل ميكند به ما ميدهد. وقت و حيثيت و آبرو را در راه او صرف كرديم تكميل ميكند اضافه ميكند چند برابر ميكند به ما ميدهد عوض و معوض هر دو را ميدهد؛ لذا فرمود: ﴿فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذي بايَعْتُمْ بِهِ﴾[60] اين ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ﴾[61] كه اختصاصي به درجات بهشت ندارد، اگر كسي با حسنه رفت پيش خدا همين را ده برابر ميكند به او ميدهد عوض و معوض هر دو را ميدهد لذا فرمود «رَبِحَ فِيهَا قَوْمٌ».[62] اما اگر كسي با شيطان معامله كرد او عوض و معوض هر دو را ميگيرد اينطور نيست كه چيزي به آدم بدهد. اگر كسي با شيطان معامله كرد او جان را ميگيرد مال را ميگيرد برده خود قرار ميدهد، اين همان است كه در سورهٴ مباركهٴ «اسراء» از آن نقل شده كه شيطان گفته من سواري ميخواهم «احتنك» باب افتعال، حنك و تحت حنك يعني اسب گرفته، گفت ﴿لأَحْتَنِكَنَّ ذُرّيَّتَهُ﴾[63] من سواري ميخواهم اين خودش را به من فروخت لذا هر چه من ميگويم بايد اطاعت بكند اينچنين نيست كه اگر كسي راه شيطنت را رفته خودش بشود آزاد؛ عوض و معوض هر دو را او ميگيرد از اين به بعد اين شخص حرف ميزند اما به لسان شيطان، ميبيند اما با چشم شيطان، اين بيان در قبال آن حديث قرب نوافل[64] است. پس آنكه وجود مبارك حضرت هادي(سلام الله عليه) فرمود كه «الدُّنْيَا سُوقٌ رَبِحَ فِيهَا قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ»[65] سرّش اين است. آنها كه با خدا معامله كردند عوض و معوض هر دو را گرفتند. آنها كه با ابليس معامله كردند عوض و معوض هر دو را باختند. آنها كه با خدا معامله كردند اين عوض و معوض تكميل شدهاش به اين است كه خدا ميفرمايد از اين به بعد هر حرفي ميزند من زبان اويم. چرا ما ميگوييم اينها معصوماند و معصوم هر چه فرمودند حكم خداست؟ براي اينكه مسير قرب نوافلاند اشتباه نميكنند؛ مگر الله ـ معاذ الله ـ اشتباه ميكند؟ فرمود «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا»[66] اين ميشود «يد الله» البته اين «يد الله» غير از اين است كه الله يد او باشد اين «يد الله» به قرب فرائض برميگردد. پس يا انسان به جايي ميرسد فصل اول را «بالكل» بايد از ياد ببريم چون او ما را از ياد ميبرد فصل دوم كه اكتناه صفات ذات است «بالكل» بايد از ياد ببريم براي اينكه او طرد ميكند ما را راه نميدهد. تمام بحثهاي عرفاني در فصل سوم است؛ «وجه الله» هست «فيض الله» هست حق «مخلوقٌ به» است و «ما الي ذلك» و تمام صدر و ساقه زيارت جامعه كبير اين است قرب نوافل اين است. در برابر قرب نوافل اين بيان نوراني حضرت امير هست كه در خطبه هفت نهجالبلاغه آمده كه اگر كسي راه شيطنت را رفت عوض و معوض هر دو را باخت. شما در بعضي از جاها ميبينيد وجود مبارك حضرت امير به آن مخاطب فرمود: اين شيطان است كه «نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلَى لِسَانِكَ»[67] با شيطنت داري حرف ميزني يعني همان «كُنْتُ... لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ»[68] درباره شيطان است. در خطبه هف البته به غير از اين تقطيع كرده مرحوم سيد كه فرمود: «اتَّخَذُوا ال شَّيْطَانَ لِأَمْرِهِمْ مِلَاكاً وَ اتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاكاً فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ»[69] فرمود اينها بيباكي كردند شيطان را راه دادند شيطان اول وارد شد دور كعبه دل گشت در كعبه را باز يافت وارد درون دل شد اينجا آشيانه درست كرد، بعد تخمگذاري كرد، اين تخم را زير بال و پر خودش گذاشت جوجه درست كرد، اين جوجهها «دبيب» دارند دابه را كه دابه ميگويند اين است اينكه ميبينيد بعضيها در نماز يا غير نماز اصلاً آرام نيستند براي همين جهت است اين خاطرات پُر كه رها نميكند براي همين جهت است مثل اينكه آدم يك اتاق كوچكي دارد همه اينها را ريخته جوجههاي چند روزه آمدند اينجا، اينها سر و صدا ميكنند ديگر «باض» يعني بيضه گذاشت و «فرّخ» يعني اين بيضه را فرخ و فرّوخ است جوجه، اينها را جوجه درآورده حالا كه تخمگذاري كرده اينها را جوجه آورده و «دَبَّ وَ دَرَجَ فِي حُجُورِهِمْ» در سينه اينها در دل اينها دابهاند جنبندهاند آثارش را ميگيرند از اين به بعد شيطان با چشم اينها ميبيند با زبان اينها حرف ميزند. اينكه در ضمن آن خطبه همام آن شخص رفته جسارت بكند وجود مبارك حضرت امير فرمود اين شيطان است كه «نَفَثَ الشَّيْطَانُ عَلَى لِسَانِكَ»[70] اين است. فرمود: باض بيضه گذاشت و فرخ اين بيضه را فرخ و فرّوخ به نام جوجه جوجه درست كرد «فِي صُدُورِهِمْ وَ دَبَّ وَ دَرَجَ»[71] پشت سر هم دابه گونه جنب و جوشي در دل او ايجاد كرد آنگاه «فِي حُجُورِهِمْ فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ» با چشم اينها نامحرم را نگاه ميكند براي اينكه خودش را فروخت؛ وقتي خودش را فروخت ميگويد اين را بايد نگاه كني اين ناچار است بگويد چشم؛ «فَنَظَرَ بِأَعْيُنِهِمْ وَ نَطَقَ بِأَلْسِنَتِهِمْ» اين ميبينيد با زبان اينها شيطان دارد به وجود مبارك حضرت هادي اهانت ميكند. پس اهانت كننده شيطان است منتها به زبان اينها، اينها زبان خودشان را اول اجاره دادند بعد فروختند. اينها تمثيل نيست چطور ميشود يك شيطان؟ تناسخ است؟ نه. به نحو حركت جوهري است؟ شايد. چطور ميشود كه شيطان جابجا ميشود در انسان نفوذ ميكند انسان را شيطان بكند؟ اينكه بزرگان حكمت متعاليه ميگويند انسان نوع اخير نيست نوع سافل نيست نوع متوسط است «تحت الانسان» انواع ديگري است از همينهاست. ما يك فرس و بقر و گرگ و گراز داريم كه در عرض انسانند، يك مار و عقرب داريم در عرض انسانند ميگوييم اين انسان است آن مار است آن عقرب است. يك مار و عقرب و گرگ و گراز داريم كه در طول انسان است نه در عرض انسان ميگوييم «هذا انسانٌ حيّةٌ» يعني انساني است كه «حيّه» شده واقعاً انسان است واقعاً هم نيش ميزند اين «حيّه» بودن در طول انسانيّت است نه در عرض انسانيّت. در دنيا بالأخره مار و عقرب در قبال انسانند؛ اما اگر كسي اين راه بيگانه را طي كرده باشد شيطنت را طي كرد ـ معاذ الله ـ «انسانٌ حيّةٌ» «انسانٌ كلبٌ» اگر در قيامت به صورت سگ محشور بشود كه عذاب نيست مگر سگ عذاب دارد؛ الآن سگ مگر خجالت ميكشد كه سگ است؛ چون اين سگ در قبال انسان است اما آن روز كه ﴿فَتَأْتُونَ أَفْواجًا﴾[72] طبق نقل فريقين عدهاي به صورت سگ درميآيند يا به صورت حيوان ديگر ميآيند «انسانٌ كلبٌ»؛ يعني كاملاً ميفهمد انسان است كاملاً شعور انساني را دارد ولي همه اينها را بايد در مسير كلب بودن ـ معاذ الله ـ پياده كند اين بيان نوراني امام هادي(صلوات الله و سلامه عليه) كه فرمود: «الدُّنْيَا سُوقٌ رَبِحَ فِيهَا قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ»[73] ميتواند اينگونه از معارف را در بر داشته باشد.
«والحمد لله رب العالمين»