درس خارج فقه آیت الله جوادی
89/07/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:کتاب خيارات/ خيارات/ شرايط خيار غبن
بعد از اثبات خيار در صورت غبن و نقد بعضي از آن ادله و اثبات و پذيرش بعضي از ادله ديگر نظير قاعده لاضرر يا شرط ضمني يا اجماع آن طوري كه مرحوم شيخ(رضوان الله عليه) به آن اعتماد دارند چند تا مسئله را مطرح ميكنند. يكي از آن مسائل تبيين صورت مسئله است كه بايد اين قبلاً ذكر ميشد نه بعداً اين مسئلهاي كه بايد قبلاً ذكر ميشد و الآن ذكر ميكنند اين است كه در تحقق خيار غبن دو چيز شرط است يكي جهل مغبون يكي اينكه آن مقدار غبن مورد تسامح و پذيرش نباشد؛ يعني اگر مغبون عالم به قيمت سوقيه بود معذلك به قيمت گران اقدام كرد خيار غبن ندارد و اگر آن مقدار تفاوت بين ثمن و قيمت رايج مقدار كمي بود كه مورد تسامح است باز خيار غبن نيست. اين دو مطلب را در مسئله اوليٰ شرط كردند كه يشترط در خيار غبن امران يكي جهل مغبون يكي اينكه آن مقدار غبن مورد تسامح نباشد تبيين صورت مسئله با قيود خاص در جريان خيار مجلس يا خيار حيوان تابع نص بود يعني چون نص پيامش اين است كه «البيّعان بالخيار ما لم يفترقا» يا «صاحب الحيوان بالخيار» قيود مسئله را و تبيين صورت مسئله را از نص استنباط ميكنند. اما در خيار غبن همان طوري كه مستحضريد ما نصي نداشتيم كه شخص مغبون مختار است بلكه از جمع ادله و استنباط ادله با غرائز عرفي به كمك اجماع خيار غبن ثابت شده است. لذا اين دو قيد را ما بايد از ادله استفاده كنيم نه از نص و چون مباني در اثبات خيار غبن مختلف است در تبيين اين دو قيد هم اختلاف نظر وجود دارد. آنها كه به آيه (تِجارَةً عَنْ تَراضٍ) سوره «نساء» استدلال كردهاند يا به آيه (لا تَأْكُلُوا) سورهٴ مباركهٴ «بقره» استدلال كردهاند كه اين استدلالها ناتمام بود يك نحوه پاسخ دارند براي اين مطلب. آنها كه به قاعده لاضرر تمسك كردند يك نحوه. آنهايي كه به شرط ضمني تمسك كردند يك نحوه. آنهايي كه به اجماع تمسك كردند يك نحوه. چون ما نص خاصي در زمينه خيار غبن نداريم تا دائر مدار نص بشويم نظير «البيعان بالخيار» اين ادله هم علي وزان واحد نيستند پس اين دو امري كه شرط شده است يكي جهل مغبون و يكي اينكه آن مقدار ما به التفاوت مقدار معتنا به باشد مورد تسامح نباشد بايد ببينيم از كجاي اين ادله استفاده ميشود. آن دليل (تِجارَةً عَنْ تَراضٍ) و (لا تَأْكُلُوا) چون ناتمام بود نيازي به بحث درباره آن آيات نيست ميماند همين سه دليل معروف اجماع، قاعده لاضرر، شرط ضمني. اگر دليل ما بر خيار غبن اجماع بود چون اجماع دليل لبّي است و بايد قدر متيقني را اخذ كرد ميشود گفت كه مغبون اگر عالم بود مشمول اجماع نيست و اگر جاهل بود مشمول اجماع است قدر متيقناش اين است. چه اينكه اگر آن مقدار ما به التفاوت مقدار زياد بود كه مورد تسامح نيست يقيناً داخل در اجماع است و اگر كمتر بود مورد تسامح بود و قابل گذشت بود اين داخل در اجماع نيست. چون اجماع دليل لبّي است و اطلاق ندارد ما بايد قدر متيقناش را بگيريم. قدر متيقن از اجماع در صورت اين دو قيد است يكي اينكه مغبون جاهل باشد يكي اينكه آن مقدار ما به التفاوت مما لا يتسامح باشد. و اگر دليل ما همان راهي كه مرحوم آقاي نائيني و بعضي از اساتيد رفتند و مرحوم سيد هم به آن اشاره كردند آن شرط ضمني بود روشن است كه در صورت علم شرط ضمني نيست چرا؟ چون شرط تحت انشاست اگر كسي عالم است ميداند كه اين ثمن با قيمت سوقيه تفاوت دارد و تفاوتش هم مما لا يتسامح است اين چگونه جِدش متمشي ميشود كه تساوي را شرط كند؟ شخص ميداند اين ثمني كه دارد ميخرد با قيمت عادله بازار فرق ميكند جداً هم فرق ميكند و تفاوتش هم مما لا يتسامح است چگونه جِدّش متمشي ميشود كه تساوي را شرط كند پس در اين صورت اين شرط وجود ندارد ممكن است ميلش اين باشد كه مطابق با قيمت عادله باشد ولي بر اساس ميل و داعي شرط حاصل نميشود شرط بايد در حوزه انشا باشد كه تعهد آور باشد.
پرسش: ...
پاسخ: نه ممكن است كه يك دليل در چند مدلول در چند خيار حضور داشته باشد ولي بالأخره اگر دليل خيار شرط آن طوري كه مرحوم آقاي نائيني و همچنين در خلال فرمايشات مرحوم سيد و اصرار بعضي از مشايخ ما(رضوان الله عليه) دليل خيار غبن همين شرط ضمني است خب در صورتي كه مغبون يقين دارد ثمني كه فروشنده تعيين كرده با قيمت عادله خيلي فرق ميكند. اين چگونه ميتواند شرط كند كه تساوي باشد؟ جِدّش متمشي نميشود غابن كه تعهدي ندارد ميگويد من اين كالا را به اين قيمت ميفروشم مغبون هم ميداند كه اين نميارزد علم دارد كه اين ثمن با قيمت تفاوت فاحش دارد آن وقت چگونه ميتواند شرط كند؟ جِدّش متمشي نميشود داعي او اين است انگيزه او اين است كه كلاه سرش نرود به اصطلاح مغبون نشود ولي داعي و انگيزه مادامي كه تحت انشا نيايد تعهد آور نيست. خب پس اگر دليل خيار غبن شرط ضمني بود كه در فرمايشات مرحوم سيد هم هست اينجا هم خيار نيست چرا؟ براي اينكه شرط ضمني حاصل نيست. جريان شرط ضمني در فرمايشات مرحوم شيخ نيست يا بسيار كمرنگ است. راهي را كه مرحوم شيخ غير از مسئله اجماع به آن تكيه ميكنند همان راهي است كه فرمود اقوا ادله خيار غبن آن است كه علامه در تذكره و قواعد فرمود و آن قاعده لاضرر است كه روي قاعده لاضرر خيلي تكيه ميكنند مرحوم شيخ ميفرمايند كه بر اساس اينكه سند خيار غبن قاعده لاضرر است و قاعده لاضرر هم يك قاعده امتناني است اگر شخص ميداند كه اين ثمن با قيمت هماهنگ نيست و خيلي بيش از ثمن است و بر ضرر خود دارد اقدام ميكند ما بايد اين لاضرر را تحليل كنيم لاضرر چه چيز را برميدارد ضرري كه از اقدام خود شخص نشأت گرفته او را برميدارد؟ لاضرر كه چنين كاري نميكند كه لاضرر در حوزه شريعت كار ميكند يعني حكمي كه منشأ ضرري است شارع مقدس آن حكم را امضا نكرده لا تأسيساً نياورده لا تأسيساً و لا امضائاً همين در اينجا منشأ ضرر حكم شارع نيست منشأ ضرر اقدام اين شخص است يعني شارع مقدس در اينجا يك حكم ضرري جعل كرده كه ما بگوييم لاضرر با اين منافي است؟ شارع كه كاري نكرده كه.
پرسش: ...
پاسخ: اگر شخص جاهل به قيمت تفاوت ثمن و قيمت بود و اقدام كرد ما بگوييم اين معامله گذشته از صحت لازم هم هست اين لزوم كه حكم شرعي است و مفاد (أَوْفُوا بِالْعُقُودِ) است منشأ ضرر است لاضرر اين را برميدارد ميگويد اينجا لازم نيست. اما اينجا ضرر كه از حكم شرع نيامده هنوز معامله بسته نشده اين شخص علم دارد كه ثمن با قيمت عادله تفاوت دارد خودش دارد اقدام ميكند به ضرر يك وقت است اقدام طوري است سفيهانه است يك، يا اقدام طوري است كه معامله را سفهي ميكند دو، ما در بحث شرايط متعاوضين آنجا گفتيم كه معامله سفيه باطل است يا معامله سفهي باطل است؟ به هر فتوايي كه آنجا داشتيم بالأخره اگر معامله سفهي بود يا شخص سفيه بود و معامله را باطل دانستيم اينجا اگر اقدام بر چنين ضرري سفهي باشد اينجا ممكن است كسي اصل معامله را باطل بداند اين كاري به خيار ندارد يك وقت است يك كسي سفيه است كمبود عقلي دارد عقب افتاده ذهني است ولي يك معامله عاقلانه انجام داد يعني يك پولي دست اوست يك ميوهاي را به قيمت عادلانه خريد برخيها ميگويند دليلي بر بطلان اين معامله نيست معامله سفهي باطل است نه معامله سفيه خب به هر تقدير به هر مبنايي كه ما در آنجا از آن گذشتيم اگر اقدام بر ضرر معامله را سفهي بكند خب بطلان معامله به استناد سفهي بودن معامله است و اين معامله باطل است نه اينكه معامله صحيح است و خياري اگر گفتيم كه اقدام بر ضرر، ضرر مالي رساندن مثل ضرر بدني رساندن مطلقا حرام است، اين حرمت تكليفي دارد ولي حرمت وضعي را از كجا ثابت بكنيم كه بگويد اين معامله باطل است. بر فرض كه از حرمت تكليفي به حرمت وضعي رسيديم گفتيم اين معامله تكليفاً حرام است و وضعاً باطل باز صحبت از خيار نيست اين معامله باطل است و خيار از احكام معامله صحيح است بيع صحيح است كه خيار دارد وگرنه بيع باطل كه خياري نيست پس همه اينها از حريم بحث بيرون است. مرحوم شيخ كه به قاعده لاضرر تمسك كردند فرمايششان اين است كه در صورت علم به عدم تساوي شخص ميداند كه اين ثمن مساوي قيمت سوقيه نيست بر ضرر خود اقدام ميكند ما ديگر نميتوانيم به قاعده لاضرر تمسك بكنيم چرا؟ چون قاعده لاضرر ميگويد كه حكمي كه منشأ ضرر باشد شارع مقدس آن حكم را امضا نكرده است يا آن حكم را نياورده است. اما اينجا حكم شرعي منشأ ضرر نشد اقدام خود شخص منشأ ضرر شد و قاعده لاضرر هم كه قاعده امتناني است اينجا را شامل نميشود. پس بنابراين اگر دليل خيار غبن قاعده لاضرر بود قاعده لاضرر صورت علم مغبون به عدم تساوي ثمن و قيمت اينجا را شامل نميشود. ولي چون در قاعده لاضرر چند تا نقد بود كه آيا اصل نفوذ معامله ضرري است يا لزوم معامله برخيها خواستند بگويند اين معامله نفوذ معامله حدوث ضرر را به همراه دارد يك، لزوم معامله بقاي ضرر را به همراه دارد دو، چون حدوثش با نفوذ همراه است و قاعده لاضرر امتناني است و نفوذ را نميگيرد امر منحصر ميشود به مرحله بقا ببينيم اين سخن درست است كه تحليلي كردند گفتند كه اين ضرر يك ظرف حدوث دارد يك ظرف بقا. حدوث ضرر به نفوذ معامله است بقاي ضرر به لزوم معامله است. اين بحثي كه در قاعده لاضرر راجع به خيار غبن داشتند تام است يا تام نيست اين به بحث فردا برميگردد. آنچه كه تا امروز روشن شد اين است كه اگر مبناي ما در خيار غبن مسئله اجماع باشد اجماع دليل لبي است قدر متيقناش آن جايي است كه مغبون جاهل باشد و اگر مبناي ما شرط ضمني بود شرط ضمني در جايي است كه مغبون جاهل باشد براساس اين دو مبنا مسئله حل است و اينكه گفته شد جاهل باشد يعني جاهل باشد به مقداري كه اثر دارد يك وقت است كه ميداند كه قيمت اين كالا ده درهم است و آن شخص دارد پانزده درهم ميفروشد آن غبن آن زائد را او علم دارد و اين زائد هم مقدار مورد تسامح نيست ولي چون او خودش علم دارد اثر نميكند لكن بعد معلوم شد كه خير اين تفاوتش به بيست درهم است يا بيست و پنج درهم است. پس آن مقداري كه او علم داشت آن مقداري است كه اگر عالم نبود خيار ميآورد ولي چون علم دارد خيار نميآورد. لكن آن تفاوت چند برابر اين مقدار است اين ما لا يتسامح بودن هم فرق ميكند پنج درهم هم لا يتسامح است. ده درهم هم لايتسامح است در معامله ده درهمي، پانزده درهم هم لايتسامح است. اين شخص يك وقت است كه علم دارد به اينكه تفاوت يك درهم است اين يك درهم مورد تسامح است هيچ يك وقت است علم دارد به اينكه اين پنجاه درصد دارد اضافه ميگيرد. اين ما لا يتسامح است ولي دارد اقدام ميكند اما بعد معلوم شد او صد درصد تفاوت دارد نه پنجاه درصد ده درهم اضافه گرفته نه پنج درهم او درست است به مقداري كه لا يتسامح بود علم داشت، اما اين خيلي لا يتسامحتر از آن است كه او ميدانست همه اينها زير پوشش خيار هست. لكن ادله فرق ميكند حالا آيا خيار غبن غبن حدوثاً به وسيله نفوذ ميآيد و بقائاً به وسيله لزوم اين مطلبي است كه انشاءالله روز شنبه مطرح ميشود.
حالا چون چهارشنبهها معمولاً يك روايتي را تبركاً ميخوانديم اين بحث مرحوم كليني(رضوان الله عليه) را كه در مسئله امام شناسي است تبركاً بخوانيم. در مسئله امام خب مثل مسئله پيغمبر همان ادله دليلي كه براي نبوت اقامه ميكنند مشابه همان دليل را براي امامت هم اقامه ميكنند كه بالأخره ما به يك انسان معصوم نيازمنديم كه اين انسان معصوم احكام و حِكم دين را از راه وحي و الهام از خداي سبحان ميگيرد به ما القا ميكند. لكن يك استدلال لطيفي را مرحوم كليني در كافي از هشام نقل ميكند كه هشام از وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) استفاده كرد مرحوم نراقي اين نراقي پدر و پسر اينها جامع معقول و منقولاند هم در فقه خيلي قوياند هم در فلسفه خيلي قوياند. آن تعليقاتشان بر اشارات مرحوم بوعلي و كتابهايي كه در فلسفه نوشتند نشانه عمق فلسفه اين دو بزرگوار است.
در قرآن كريم فرمود راه براي رسيدن به حق دو تاست كه البته مانعة الخلو است و جمع را شايد، يكي اينكه انسان از راه عقل چيزي را بفهمد يكي اينكه از راه نقل بفهمد و جمع هر دو ممكن است كه اگر جمع بشود بهتر است اگر جمع شد اين شخص ميشود جامع معقول و منقول نشد يك حيثيت را داراست در قرآن كريم فرمود كسي نجات پيدا ميكند كه (لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ) يعني يا كسي بايد اهل دل باشد كه خودش بفهمد يا گوش شنوا داشته باشد از صاحبان اين احكام و حكم بفهمد يا گوش بدهد يا بفهمد (لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ) يك وقت است گوش ميدهد اما شاهد نيست حاضر نيست درّاك نيست در مجلس بحث هست ولي غافل است و غائب ولي آيه فرمود: (أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ) يعني حاضر است حضور فيزيكي دارد و حاضر است حضور متافيزيكي دارد خوب ميفهمد خوب ميپذيرد و مانند آن در قيامت هم يك عده كه زمان حسرت فرا ميرسد ميگويند كه (لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا في أَصْحابِ السَّعيرِ) ما اگر اهل گوش بوديم يا اهل عقل بوديم ديگر اصحاب جهنم نميشديم ما متأسفانه نه به حرف اهلش گوش داديم نه خودمان ميفهميديم (لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا في أَصْحابِ السَّعيرِ) كه يك جا سمع است در قبال قلب يك جا سمع است در مقابل عقل بالأخره انسان يا بايد مثل چشمه از خود آب بجوشد يا مانند اين استخرها و جدولهايي كه از چاه و چشمه و قنات آب ميگيرند اگر زميني نه مثل چشمه از خود آب داشته باشد نه از قنات و چشمه و آب جاري كمك بگيرد خب ميخشكد ديگر ما چه توقعي داريم كه زير اين درخت نه چشمه است نه آبي از جايي ديگر به او رسيده خب اين يقيناً ميوه نميدهد انسان هم همين طور است بالأخره يا بايد از درون دل او بجوشد يا گوش فرا بدهد كه از جاي ديگر كمك بگيرد (لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنّا في أَصْحابِ السَّعيرِ) اين در آيات قرآن كريم هست. در آن مناظرهاي كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) نقل كرده است و مرحوم نراقي(رضوان الله عليه) همين را از مرحوم كليني نقل ميكند در مسئله امام شناسي همين است كه هشام به عمروبنعبيد معتزلي ميگويد كه امام به منزله قلب است و اگر جامعهاي ارتباطي با امام نداشت مثل اينكه اعضا و جوارح بدن با قلب رابطه نداشته باشد حالا بعد از بيان اين روايت و اينكه وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) از هشام ميپرسد كه اين حرفها را از كجا ياد گرفتي؟ عرض كرد كه از مجموع فرمايشات شما من تلفيق كردم و به دست آوردم. از اينجا چند نكته به دست ميآيد يكي اينكه اينها نه تنها شاگرد تربيت ميكردند بلكه مجتهد تربيت ميكردند كه اين شخص هشام از مجموع فرمايشات امام يك چنين چيزي را درميآورد بعد عرض ميكند من از مجموع فرمايشات شما اين تلفيق كردم و به عرض امام ميرساند امام هم تقرير ميكنند كه اين تنفيذ مسئله اجتهاد در اينگونه از علوم است. دوم اينكه گاهي اين دو تا يكياند يعني شنيدن از جاي ديگر همان توجه به قلب است يعني گاهي طوري است كه آب از درون ميجوشد منتها لوله كشي ميشود آب لوله كشي شده از درون است نه از بيرون كه ما در آن مثال داشتيم گاهي آب از جاي ديگر لوله كشي ميشود گاهي چشمه است از درون گاهي طوري است كه از همان درون يك چشمه ميجوشد اين را لوله كشي ميكنند به پاي درخت ميآورند گاهي طوري است كه قلب در درون خود آدم است يا انسان با قلب رابطه پيدا ميكند وقتي كه ميشنود از قلب خود ميشنود اين خيلي فرق ميكند آن كسي كه انسان بايد حرف را از او بشنود او ميشود قلب ما. سه مطلب است يكي اينكه انسان متفكر است استنباط ميكند چيز ميفهمد اين ميشود (لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ) يا مصداق (أَوْ نَعْقِلُ) يك وقت است اهل استدلال نيست فقط گوش ميدهد يك وقت است نه اهل استدلال هست گوش ميدهد اما گوش ميدهد از قلب خودش اين قسم سوم كساني است كه با امام رابطه دارند. امام قلب است قلب جامعه اسلامي است يك وقت است انسان ميرود در خانه امام يك مطلبي را از او سؤال ميكند مثل افراد عادي اين ميشود سمع يك وقتي آنچنان با امام زمان خودش رابطه دارد كه او به منزله قلب قلوب ميشود از درون خودش دارد حرف امام زمان را گوش ميدهد اين سومي توضيح ميخواهد، توضيح ميخواهد يعني توضيح ميخواهد كه الآن انشاءالله قسم اول روشن بشود قسم دوم روشن بشود تا معلوم بشود كه «من كنت مولاه» يعني چه اينها جان جاناناند يعني چه قلب قلوباند يعني چه حالا اصل اين روايت را بخوانيم البته اين روايت.
پرسش: ...
پاسخ: حالا برسيم ببينيم اين روايت را كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) نقل كرده است ما حالا اين را از مرحوم نراقي(رضوان الله عليه) نقل ميكنيم براي اينكه اين از اين جزء بزرگترين حكماي متأخر ماست ديگر. مرحوم نراقي محمدبنمولي احمد كاشاني نراقي كه 1319 قمري رحلت كردند ايشان در مسئله بيان حاجت به امام دارند كه دليل نياز جامعه به امام همان دليل نياز جامعه به پيغمبر است يعني جامعه يك انسان معصوم ميخواهد بعد اين روايت را نقل ميكنند كه مرحوم كليني در كافي «عن عليبنابراهيم عن ابيه عن الحسنبنابراهيم عن يونسبنيعقوب» نقل ميكند «و كان عند ابي عبدالله(عليه السلام) جماعة من اصحابه منهم حمرانبناعين و محمدبننعمان و هشامبنسالم و الطيار و جماعة فيهم هشامبنحكم و هو شابٌ» در جمع اين شاگردان خاص وجود مبارك امام صادق(سلام الله عليه) به هشام فرمود كه هشام يك جواني بيش نبود و نسبت به آنها كم سنتر بود حضرت به هشام فرمود: «يا هشام ألا تخبرني كيف صنعت بعمروبنعبيد و كيف سألته» اين مناظرهاي كه با عمروبنعبيد داشتي سؤال و جوابي كه بين تو و عمروبنعبيد گذشت آنها را حاضري گزارش بدهي؟ هشام عرض كرد «يابن رسول الله اني اجلك و استحييك» من از شما حيا دارم و شما اجل از آن هستيد كه در محضر شما من اين مناظره را گزارش بدهد «و لا يعمل لساني بين يديك» زبانم در محضر شما گويا نيست. وجود مبارك امام صادق فرمود: «اذا امرتهم بشيءٍ فافعلوا» وقتي ما دستور داديم آن كار را بكنيد موفق هم ميشويد هشام عرض كرد كه «بلغني ما كان فيه عمروبنعبيد و جلوسه في مسجد البصره فعظم ذلك عليّ» من شنيدم او در مسجد بصره نشسته و مسائلي درباره امامت مطرح ميكند چون او اهل ولايت نبود مسائلي را مطرح ميكند بر من دشوار شد سنگين شد گفتم بروم با او مناظره كنم «فخرجت اليه و دخلت البصرة فاذا انا بحلقة عظيمة فيها عمروبنعبيد و عليه شملةٌ سودا متزراً بها من سوف» شمله همان كساء و رداي پشمي بود كه دارد عمروبنعبيد يك رداي پشمي داشت با جلال خودش را پيچيده بود و شاگردان او و اصحاب او حضور او نشسته بودند و از او استفاده ميكردند و جمعيت عظيمي هم بودند «و عليه شملة سودا متزرا بها من سوف و شملةٌ مرتديا» يكي رداي او بود يكي هم فوق رداي او يا دون ردا پوشيده بود بالأخره دو پوشش داشت «و الناس يسئلونه» مردم هم مطالب دينيشان را از او سؤال ميكردند «فاستخرجت الناس» من از لابلاي مردم يك فرجهاي پيدا كردم خودم را نزديك كردم «فاخرج لي» آنها هم فرجه دادند جا باز كردند راه باز كردند من نزديك شدم «ثم قعدت في آخر القوم علي ركبتي» روي دو زانويم نشستهام «ثم قلت ايها العالم به عمروبنعبيد گفتم اني رجلٌ غريبٌ تأذن لي في مسئلةٍ» من يك مسافري هستم سؤالي دارم اجازه ميدهيد بپرسم «فقال لي نعم» عمروبنعبيد به من گفت كه بپرس «فقلت له أ لك عينٌ» من از او سؤال كردم آيا جنابعالي چشم داريد؟ «فقال يا بني أي شيء هذا من السؤال» پسرم اين چه سؤالي است ميكني خب معلوم است من چشم دارم «و شيءٌ تراه كيف تسئل عنه» تو چيزي را كه ميبيني چگونه سؤال ميكني خب ميبيني من چشم دارم «فقلت هكذا مسئلتي» سؤالهاي من همين مقدار ساده است شما يك مقدار حوصله كنيد «فقال يا بني سل و ان كانت مسئلتك حمقاء» بپرس اگرچه مسئله تو عاقلانه نيست «قلت أجبني فيها» بالأخره جواب بدهيد من از شما سؤال كردم چشم داريد شما جواب بدهيد داريد يا نداريد «فقال لي سل قلت أ لك عينٌ» من كه گفتم چشم داريد شما جواب مرا مستقيم بدهيد درايد يا نداريد «قال نعم» بله من چشم دارم «قلت فما تصنع به» به عمروبنعبيد گفتم شما با چشم چه ميكنيد «قال اري بها الالوان و الاشخاص» رنگها را ميبينم اشخاص را ميبينم «قلت أ لك أنفٌ» جنابعالي بيني داريد «قال نعم» بله بيني دارم «قلت فما تصنع به» با اين بيني چه ميكنيد «قال اشم به الرائحة قلت أ لك فمٌ» شما دهان داريد؟ «قال نعم قلت فما تصنع به قال اذوق به الطعم» مزه را به وسيله دهان ميچشم «قلت فلك اذنٌ» جنابعالي گوش داريد «قال نعم قلت فما تصنع بها قال اسمع بها الصوت قلت أ لك قلبٌ» شما قلب داريد «قال نعم قلت فما تصنع به» شما با قلب چه ميكنيد «قال اميز بها كل ما ورد علي هذه الجوارح و الحواس» من آنچه را كه بر اين اعضاي پنجگانه وارد شد به وسيله قلب تشخيص ميدهم كه حق است يا باطل صدق است يا كذب قلب معيار معرفت حواس است يعني با تجربه حسي و تجربي با معرفت حسي و تجربي نميشود انسان به يقين رسيد قلب بايد فتوا بدهد هشام گفت من سؤال كردم گفتم «أو ليس في هذه الجوارح و الحواس غناً عن قلب» آيا حس ما را از عقل و قلب بي نياز نميكند ما آنچه را كه با حس ميفهميم ما را از قلب و عقل بي نياز بكند ميشود يا نميشود؟ «قال لا» نه حس ما را از عقل بي نياز نميكند ما را از قلب بي نياز نميكند قلب «و كيف ذلك و هي صحيحة و سليمة» حواسي كه سالمند و ظاهرند و معيب نيستند چگونه ما را از عقل و قلب بي نياز نميكنند؟ «قال يا بني ان الجوارح اذا شكت في شيءٍ شمّته او رأته او ذاقته او سمعته رددته الي القلب» حس اگر در چيزي را كه احساس كرد شك كرد ميزان حق و باطل و صدق و كذب قلب است به عقل به قلب مراجعه ميكند اگر قلب فتوا داد ميپذيرد نداد نميپذيرد او ميزان است او معيار و ترازوست «فيستيقن اليقين و يبطل الشك» آنجا كه بايد يقين پيدا حاصل ميكند آنجا كه شك است آن را باطل ميكند «قال هشام فقلت له فانما اقام الله القلب لشك الجوارح» من به عمروبنعبيد گفتم پس خداوند براي تنظيم امور قلب را براي تنظيم امور حواس قرار داد كه مشكل حواس به وسيله قلب مشخص بشود براي اين كار خدا قلب را آفريد «قال نعم» بله خدا حواس را آفريد ولي براي تنظيم كارهاي حواس و راهنمايي حواس قلب را آفريد «قلت لابد من القلب و الا لم تستيقن الجوارح» دوباره همين مطلب را به زبان ديگر گفتم گفتم كه وجود قلب ضروري است تا اينكه حواس يقين پيدا كنند و شك نكنند «قال نعم فقلت له يا ابا مروان هشام» به عمروبنعبيد گفت كه «يا ابا مروان فالله تعالي لم يترك جوارحك حتي جعل لها امامٌ يصحح لها الصحيح يتيقن به ما شك فيه و يترك هذا الخلق كلهم في حيرتهم و شكهم و يقيم لك اماماً لجوارحك ترد اليه حيرتك و شكك» آن خدا براي اعضا و جوارحت امام خلق كرد براي جامعه امام خلق نكرد كه شك جامعه و عدم يقين جامعه را اصلاح كند خب جامعه هم در خيلي از مسائل شك ميكنند بالأخره به يك جايي بايد مراجعه كنند كه شكشان برطرف بشود چطور خداوند براي رفع شك يك فرد امام آفريد كه قلب اوست براي رفع شك جامعه امام خلق نكرد و نميكند چون آنها قائلند كه امامي در كار نيست مگر اينكه خود بشر يك كسي را انتخاب بكند وقتي اين حرف را زدم هشام به عرض حضرت رساند كه «فسكت و لم يقل شيئا» چيزي نگفت «ثم التفت اليّ» در بين جمعيت كه من با او مناظره ميكردم و سؤال و جواب داشتم به من نگاه كرد «فقال انت هشامبنالحكم» چون بالأخره شيعه در آن روز در كمال تقيه بود ديگر «فقلت لا» من هشام نيستم «فقال أ من جلسائه» از دوستان و هم نشينان هشامي «قلت لا قال فمن أين» پس شما از كجا آمديد «قال قلت من اهل الكوفه» من از كوفه آمدم «قال فاذاً انت هو» تو كه از كوفه آمدي حتماً هشام خودتي چون هشام معروف بود به اينگونه از مسائل «ثم ذمني اليه و اقعدني في مجلسه و زال عن مجلسه و ما نطق حتي قمت» مرا كنار خودش نشاند و احترام كرد و ديگر بحثي نكرد تا اينكه با هم بلند شديم هشامبنحكم وقتي اين قصه را به عرض امام صادق(سلام الله عليه) رساند امام لبخندي زد به هشام فرمود: «يا هشام من علّمك هذا» چه كسي به تو فهماند كه امام به منزله قلب جامعه است «قلت شيءٌ اخذته منك و الّفته» من يك سلسله مطالب را از شما ياد گرفتم اينها را جمع بندي كردم تأليف كردم به اين نتيجه رسيدم «فقال» وجود مبارك امام صادق فرمود: «هذا و الله مكتوبٌ في صحف ابراهيم و موسي» قبلاً هم ملاحظه فرموديد كه مسائل كليدي را خداي سبحان در همه كتابهاي انبيا و اوليا ذكر كرده مسائل اخلاقي را فرمود: (إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ اْلأُولي ٭ صُحُفِ إِبْراهيمَ وَ مُوسي) يعني (بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا ٭ وَ اْلآخِرَةُ خَيْرٌ وَ أَبْقي) اين حرف تنها قرآن نيست (إِنَّ هذا لَفِي الصُّحُفِ اْلأُولي ٭ صُحُفِ إِبْراهيمَ وَ مُوسي) بعد فرمود كه اين در انبيا بوده اين اصل روايتي است كه مرحوم كليني در كتاب الحجه نقل كرد و مرحوم نراقي هم آورد بعد توضيح هم ميدهند عمده آن است كه اگر كسي توانست با امام خود رابطه پيدا كند اين (لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ) با (أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ) يكي درميآيد (لَوْ كُنّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ) يكي در ميآيد وقتي سري به باطن ميزند از امام زمانش دارد گوش ميدهد تشخيص اينكه اين حرف محصول فكر خودش است يا پيام امام خودش است اين به عهده كسي است كه به اينجا رسيده اينكه فرمود: (النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) يعني او جان جانان است اين نفس امام اوليٰ به اعضا و جوارح ماست چون جان ماست بيگانه كه نيست يعني دست ما پاي ما اعضا و جوارح ما هر كاري كه ميخواهند بكنند ولايت دارند ولي نفس اوليٰ است تا او فرمان ندهد كه دست و پا كار نميكنند ما با دست و پا و اعضا و جوارح كار انجام ميدهيم «اما النفس اوليٰ بالجوارح منها» حالا يك كسي اگر نفس النفس شد جان جانان شد همان طور كه جان بر اعضا و جوارح ما سلطه دارد جان جانان هم بر جانهاي ما سلطه دارد ما فقط اصحاب گوشيم يعني معتقديم امام زماني هست هر چه فرمود حجت است بيرون از ماست اما اين (النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) «من كنت مولاه فهذا عليٌ مولاه» ميگويد اين جان جانان جان جانان يعني جان جانان نه تعبير ادبي است. اگر كسي به اين مقام رسيد انشاءالله طوبيٰ له و حسن مآب اين حرف را از درون خود ميشنود مثل اينكه يك باغبان و كشاورز فني از همين چشمه آب را لوله كشي كرده كه هدر نرود لوله كشي هست اما از جاي ديگر نيست از چشمهاي است كه زير همين درخت است يك وقت است نه لوله كشي از جاي ديگر است غالب ماها كه امام را باور داريم شخص جدايي باور داريم با (النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) متأسفانه كار نداريم اگر هم گفتيم جان جانان شاعرانه گفتيم نه حكيمانه ولي اگر كسي نظير هشامبنحكم و اين روايت شد اين ميتواند جان جانان بداند آن وقت حرف را از درون خود ميشنود نه از بيرون. آنكه حضور دارد چطور خاطرات ما را ميفهمد؟ هر نيتي كه ما از قلب گذرانديم وجود مبارك حضرت ميداند پس همان جا حضور دارد ديگر خب او اگر ميفهمد در اثر حضور اوست خب ما چنين حضوري داشته باشيم اين راه دارد اين راه باز است. پس امام شناسي سه مرحله دارد يك وقتي ميگويند امام را ـ معاذ الله ـ سقيفه تعيين ميكند اين يك راه يك وقتي ميگوييم امام را غدير تهيه ميكند اين يك راه است يك وقتي هم ميگوييم امام را غدير تهيه ميكند اما آن جمله «من كنت مولاه فهذا عليٌ مولاه» را از كمك (النَّبِيُّ أَوْلي بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) تأمين ميكنيم كه اين راه سوم است كه انشاءالله اميدواريم ما از اين قبيل باشيم.