درس خارج فقه آیتالله عبدالله جوادیآملی
1402/10/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: کتاب القضاء/ فروع متفرّع بر فصل اول و دوم/
يکي از مسائل مربوط به قضاء اين است که آيا قاضي ميتواند به علم خود در محکمه قضاء داوری کند يا حتماً بايد با شاهد و يمين و امثال ذلک باشد؟
در مسئله چهار قول است: قول اول اين است که قاضي ميتواند به علم خود عمل کند، مطلقا. قول دوم اين است که قاضي حق ندارد حتماً بايد با شاهد و يمين و امثال ذلک به علم شخصي عمل کند. قول سوم تجويز اين کار است در حق الله دون حق الناس. قول چهارم اين است کهدر حق الناس ممکن است در حق الله ممکن نيست. اين اقوال اربعه هر کدام مستند به بعضي از شواهد روايي و مانند آن است.
اين که آيا امام در محکمه قضاء ميتواند به علم غيب عمل کند يا نه،؟ فعلاً از بحث ما خارج است، چون يک جهت صبغه کلامي دارد و يک جهت صبغه فقهي. از اين جهت که او عالم غيب است شعاع علم غيب تا کجاست، اعتبار علم غيب چقدر است؟ اين يک صبغه کلامي دارد و اينکه معصوم(عليه السلام) طبق علم غيب ميتواند در محکمه داوري کند يا نه؟ صبغه فقهي دارد و فعلاً محل بحث نيست، چون خود حضرت آگاه است و آنچه را که وظيفه شرعي است عالم است.
اما آنچه که فعلاً محل بحث است مقام ثاني است که آيا قاضي به علم عادي خود در محکمه ميتواند داوري کند يا نه؟ اين اقوال اربعه مستند است به وجوهي که در کتاب و سنت است. قائلين به اينکه قاضي ميتواند به علم خود در محکمه حکم کند، به اطلاقات ادله قضا که به حق حکم بکنيد، اگر کسي عالم به حق بود حق براي او ثابت شد به حق حکم نکرد کذا و کذا، تمسک ميکنند و ميگويند اصلاً حکمه قضاء در اطراف چهارگانهاش به علم وابسته است، چطور نسبت به قاضي علم سهمي ندارد؟. اقسام و ابعاد چهارگانه محکمه اين است که: از يک سو شهادت است که بايد به علم شاهد باشد، شاهد اگر عالم نباشد نميتواند شهادت بدهد. وجود مبارک پيغمبر اشاره کرد به آفتاب فرمود «عَلَى مِثْلِهَا فَاشْهَدْ أَوْ دَعْ»، اگر مطلب مثل آفتاب براي شما روشن است شهادت بدهيد وگرنه طرد کنيد «عَلَى مِثْلِهَا فَاشْهَدْ أَوْ دَعْ»[1] که شهادت بايد عالمانه باشد.
آنکه سوگند ياد ميکند بايد عالمانه باشد و آنکه نکول دارد او هم بايد عالمانه باشد آنکه قبول دارد در برابر نکول، يعني اقرار دارد بايد عالمانه باشد. «الشهادة، اليمين، النکول، القبول» اينها عناصر چهارگانهاي هستند که محکمه با اينها اداره ميشود. همه اينها به علم آنها وابسته است. شهادت به علم شاهد، يمين به علم کسي که سوگند ياد ميکند، نکول به علم کسي که نميپذيرد، قبول و اقرار به علم کسي است که ميپذيرد. اگر اين عناوين چهارگانه به علم چهار گوشه وابسته است، چرا قاضي نتواند به علم خود عمل بکند؟ پس از دو سوي: يک سوي اطلاقات ادلهاي که شما به حق حکم بکنيد در بين است، از سويي ديگر محکمه را چهار رکن عالمانه اداره ميکند چرا به قاضي رسيديم بگوييم قاضي حق ندارد؟!
و آيات سوره مبارکه «مائده» و همچنين سوره مبارکه «ص» اينها هم دستور ميدهد که وقتي تحقيقي کرديد براي شما ثابت شده است، مقدور شما هست بايد حکم بکنيد. اينها برای کساني است که قائل به حجيت علم قاضي در محکمه قضاء هستند. بارها اين سه آيه در سوره مبارکه «مائده» گذشت. در اين سه آيه سخن از «من لم يحکم» است يعني اگر کسي حق براي او ثابت شد و حکم نکرد ﴿فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾[2] ﴿فَأُولئِكَ هُمُ الْكَافِرُون﴾[3] ﴿فَأُوْلئِكَ هُمُ الْفَاسِقُون﴾،[4] که کفر و فسق و ظلم مترتب «من لم يحکم» نه بر «من حکم بغير عدل» اگر کسي به باطل حکم کرد کذا و کذا، ميگويد اگر کسي به حق حکم نکرد. اين حکم نکردن به حق يا در اثر عجز است که محکمه، محکمه علمي و عدلي نبود، اين شامل او نميشود يقيناً. اگر کسي در يک فضايي در يک کشوري زندگي ميکند که به او و امثال او اجازه حکم نميدهند و قانون هم قانون الهي نيست، اين «من لم يحکم» شامل او نميشود. اين «من لم يحکم» عدم ملکه است. عدم ملکه يعني ميتواند عالمانه حکم بکند و نکند!
پس يک وقت است که حکم به غير عدل است، آنکه بيّن الغي است. يک وقتي عدم حکم به عدل است. اين عدم حکم يک وقتي سالبه است يک وقتي عدم ملکه، يک وقتي اصلاً قدرت ندارد. آن کسي که قدرت ندارد که نميگويند «من لم يحکم فهو کافر، فهو ظالم، فهو فاسق» آنکه بتواند حکم بکند و نکند «فأولئک» کذا و کذا.
به هر تقدير در سوره مبارکه «مائده» آيه 43 اولش اين است که ﴿وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُم بَيْنهَُم بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يحُِبُّ الْمُقْسِطِينَ﴾ بعد آيه 44 دارد که ﴿وَ مَن لَّمْ يحَْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئكَ هُمُ الْكَافِرُونَ﴾. يک وقت است در اثر عجز حکم به عدل نميکند، آن ديگر آسيبي نميرساند. اما اگر کسي بتواند حکم به حق بکند و نکند، ﴿وَ مَن لَّمْ يحَْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئكَ هُمُ الْكَافِرُونَ﴾، در آيه 44. در آيه 45 ﴿وَ مَن لَّمْ يحَْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئكَ هُمُ الظَّالِمُونَ﴾. در آيه 47 ﴿وَ مَن لَّمْ يحَْكُم بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ﴾؛ اين «من لم يحکم» در ظرفي است که قاضي ميتواند عالمانه حکم بکند و نکند! علم دارد، حق برايش روشن شد و ميتواند و نکند! وگرنه کسي که عاجز است، دستگاه دستگاه حق نيست، به او قدرت حکم نميدهند که نميگويند «من لم يحکم فأولئک هم الکافرون، هم الظالمين، هم الفاسقون». پس اين سه آيه با اطلاقش شامل کسي ميشود که بتواند به عدل حکم بکند و نکند. اين نه تنها شامل کسي که عالم به حق است ميشود بلکه يقيناً تهديد ميکند، نه اينکه ميتواند، بلکه بايد اين کار را بکند، اگر کسي حق براي او روشن شد و ميتواند به حق حکم بکند حتماً بايد حکم بکند.
در آيه 26 سوره مبارکه «ص» هم به جناب داود فرمود به اينکه ما شما را خليفه قرار داديم، ميفرمايد: ﴿يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْض فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ﴾، حالا ما بگوييم که اين مختص به انبيا است، نخير؛ اين حکمش مشترک بين همه اديان و ملل است، حکم به عدل و پرهيز از ظلم اين يک امور بينالمللي است اختصاصي به دين موسي و عيسي و امثال ذلک ندارد. «من لم يحکم بالعدل کذا»، «من حکم بالعدل کذا». پس بنابراين آيات اطلاق دارند و اگر کسي بتواند به عدل حکم بکند و نکند، اين تهديدها او را همراهي ميکند.
آن تحليل محکمه قضاء به امور چهارگانه «الشهادة، اليمين، النکول، القبول» اينها همه محور علم است. محکمهاي که با شهادت عالم، محکمهاي که با يمين عالم، محکمهاي با نکول عالم، محکمهاي که با قبول عالم اداره ميشود، چرا محکمه به حکم عالم اداره نشود؟ چطور علم در اينجا سهمي ندارد و در آن امور چهارگانه سهيم است؟ منتها بعضي از نصوص است که نميگذارد به اين اطلاق عمل بشود.
روايت يک در وسائل، جلد 27 صفحه 232 باب دو از ابواب کيفيت قضاء است. اين را مشايخ ثلاثه(رضوان الله عليهم) نقل کردند. مرحوم کليني نقل کرد، مرحوم شيخ طوسي نقل کرد، مرحوم صدوق(رضوان الله عليهم) نقل کرد. مرحوم کليني «مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شَاذَانَ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ (عَنْ سَعْدٍ يَعْنِي ابْنَ أَبِي خَلَفٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ) عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع» که اين روايتها غالباً معتبر است، گذشته از اينکه محمدين ثلاث هم با احترام نکردند. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ وَ بَعْضُكُمْ أَلْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ فَأَيُّمَا رَجُلٍ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أَخِيهِ شَيْئاً فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ»؛ اين روايت اول است.
اين «إنما» مفيد حصر است يعني ما در محکمه با شاهد و سوگند حکم ميکنيم. اگر با علم قاضي حکم محکمه هم روا بود حضرت حصر نميکرد. فرمود: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، چون دارد محکمه را فقط شاهد و يمين اداره ميکنند، پس علم قاضي سهمي ندارد.
قبلاً هم چند بار گفته شد به اينکه اين ناظر به اين است که در محکمه، ما با امور خارجيه و سفارشات و اينها حکم نميکنيم؛ اما علم قاضي که فوق همه اينهاست. نميشود که قاضی عالماً عادلاً وقتی عالم است بر خلاف حکم بکند، بايد مطابق علم باشد. اگر شاهد مطابق با علم او بود حکم درست است. اگر عالم نبود، به شهادت و اليمين و النکول و القبول حکم ميکند. اين ناظر به آن است که ما به امور ديگر حکم نميکنيم به اين عناصر چهارگانه حکم ميکنيم. اين حصرش نسبت به امور خارجي است، نه نسبت به امور داخلي. اگر کسي حق براي او مسلّم است و روشن است که حق چيست، چرا نتواند حکم بکند؟
پس اين «إنّما» شاهد داخلي دارد که حصرش به لحاظ امور خارجيه است که ما اين کار را ميکنيم، اما اينکه وجود مبارک حضرت فرمود ممکن است در محکمه من برخلاف آنچه حق است حکم بشود، براي آن است که - اين چند بار گفته شد که - اينها مأمور نيستند که در همه جا به علم غيب عمل بکنند. علم غيب تکليفآور نيست مگر در موارد خاصهاي که به وسيله خود معصوم(سلام الله عليها) مشخص ميشود. فرمود به اينکه ما در بعضي از موارد است که حکم را برابر همين شاهد و همين يمين صادر ميکنيم و علم غيب هم داريم که اين خلاف است، ولي مأمور نيستيم که به علم غيب عمل کنيم، چون مردم بايد آزاد باشند تا اينکه معلوم بشود چه کسي در راه است و چه کسي بيراهه ميرود، ولي اگر ما به علم غيب عمل نکرديم و برابر همين قبول و نکول عادي عمل کرديم و حکم خلاف بود و کسي مال را از دست ما و از محکمه پيغمبردارد ميگيرد يک قطعه آتش را دارد به همراه ميبرد. مبادا بگوييد که ما به محکمه پيغمبر رفتيم و از دست خود پيغمبر اين حکم را گرفتيم. ما که در همه جا مأمور نيستيم به علم غيب عمل بکنيم. اگر ما در همه جا به علم غير مأمور بوديم که تکليف براي شما دشوار است و شما مجبور بوديد که آدم درستی باشيد.
پس اين حصر، حصر اضافي است. چون اين حصر حصر اضافي است، بنابراين نميتواند دليل باشد که قاضي نميتواند به علم خودش عمل بکند. فرمود: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ» و بعضي از شما هم ممکن است در اقامه حجت هم بيان خوبي داشته باشيد هم خوب حرف بزنيد هم حرفِ خوبي بزنيد محکمه را به طرف خودتان ببريد و يک کسي نه ميتواند حرف خوبي بزند و نه خوب حرف بزند، اين ممکن است که در احتجاجات بماند. کسي که مشکل بياني دارد و نميتواند خوب بيان کند يا مشکل قلمي دارد نميتواند خوب بنويسيد، ممکن است که محجوج بشود و به حسب ظاهر حجت هم با شما باشد ولي واقع اينطور نباشد! اگر يک وقتي اينچنين نيست «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ وَ بَعْضُكُمْ أَلْحَنُ بِحُجَّتِهِ مِنْ بَعْضٍ» يعني لحنش گوياتر است بهتر حرف ميزند حرف بهتر ميزند. بهتر مينويسد حرف بهتر مينويسد، اينطور باشد اگر اين کار را کرديد «فَأَيُّمَا رَجُلٍ قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أَخِيهِ شَيْئاً» اگر در محکمه طوري بود که او با زبانبازي بالاخره صاحب حق شناخته شد و محکمه مال را به او داد، او مردي است که « قَطَعْتُ لَهُ مِنْ مَالِ أَخِيهِ شَيْئاً فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ».
يک وقتي به وجود مبارک حضرت گفتند که اين جواني که در آن جبهه شهيد شد ما تسليت بگوييم يا تبريک؟ تبريک بگوييم که جواني تربيت کرديد که در دوران جواني شربت شهادت نوشيد، تسليت بگوييم که يک فرماندهاي را از دست داديد. فرمود به من تسلبيت بگوييد، براي اينکه آنطوري که خواستم تربيت نشد. «كَلا وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ إِنَّ الشَّمْلَةَ الَّتِي أَخَذَهَا يَوْمَ خَيْبَرَ مِنَ الْغَنَائِمِ لَمْ تُصِبْهَا الْمَقَاسِمُ لَتَشْتَعِلُ عَلَيْهِ نَارًا»،[5] همين جريان خيبر بود. حضرت ميفرمايد همين جريان خيبر بود که ما فاتح شديم، يک شمله و يک قطيفهاي را اين بدون اجازه حکومت اسلامي گرفته، الآن آن شمله و آن قطيفه که بدون اطلاع ما از غنائم خيبر گرفته در کنار قبرش مشتعل و شعلهور است «كَلا» مبادا تبرکي بگوييد، بايد تسليت بگوييد، آنطوري که خواستم تربيت نشد «إِنَّ الشَّمْلَةَ الَّتِي أَخَذَهَا يَوْمَ خَيْبَرَ مِنَ الْغَنَائِمِ لَمْ تُصِبْهَا الْمَقَاسِمُ لَتَشْتَعِلُ عَلَيْهِ نَارًا». مال مردم حق مردم اينطور نيست که قابل گذشت باشد ذات اقدس الهي کاملاً حاکم بالعدل است و چه در دنيا و چه در برزخ داوري ميکند.
پرسش: حجيت علم قاضی دلالات بر وجوب اعمال علمش ندارد؟
پاسخ: اگر حجت باشد خودش بايد بداند. اگر حجت باشد عمل ميکند. در بعضي از موارد که ضرورت داشت حضرت حجيتش را احراز کرد عمل کرد در بعضي از موارد وجود مبارک حضرت امير - که جزء قضاياي نادر حضرت امير است آن قضايا را ثبت کردند ضبط کردند جزء معجزات است - عمل کرده است، وگرنه ساليان متمادي همين پنج سال مکرر در مکرر در دستگاه قضاء بود، آنها را رفع نکردند اما قضاياي حضرت امير که ثبت شده است برخي از اينها مربوط به آن قضايايي است که به علم غيب و معجزه و اينها عمل ميکند[6] .
روايت دوم را مرحوم صدوق(رضوان الله عليه) نقل ميکند «مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ شُعَيْبِ» تا ميرسد به وجود مبارک امام صادق، آن حضرت هم از آباء کرامش(عليهم السلام) نقل ميکند از وجود مبارک پيغمبر«فِي حَدِيثِ الْمَنَاهِي أَنَّهُ نَهَى عَنْ أَكْلِ (مَالٍ بِشَهَادَةِ) الزُّورِ»[7] . اين حصر ندارد. اين ميگويد مال مردمخوري حرام است و بد است و زشت است. اين حصر ندارد که فقط محکمه را شهادت و يمين اداره ميکند و با علم قاضي نميشود محکمه را اداره کرد. اين نظير آن نيست.
در روايت سوم اين باب هم اين چنين آمده است که «إِنَّمَا أَقْضِي عَلَى نَحْوِ مَا أَسْمَعُ مِنْهُ فَمَنْ قَضَيْتُ لَهُ مِنْ حَقِّ أَخِيهِ بِشَيْءٍ فَلَا يَأْخُذَنَّهُ فَإِنَّمَا أَقْطَعُ لَهُ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ»[8] ؛ آن هم وجود مبارک پيغمبر فرمود به اينکه ما برابر همين امور عادي حکم ميکنيم، اين ناظر به اين نيست که علم قاضي حجت نيست اين اصلاً چنين دلالتي هم ندارد. فرمود من حکم ميکنم، حالا گاهي به استناد شهادت و يمين است و گاهي به استناد خود علم قاضي است.
بنابراين دليلي نيست که قاضي نتواند به علم خود عمل بکند اما حالا شعاع نفوذ علم قاضي مطلق است يا مقيد؟ اين البته در فروع بعدي بايد بيايد که آيا چه در حق الله چه در حق الناس در هر دو جا علم او معتبر است يا نه در حق الله معتبر است؟ چون در روايات دارد که فقيه عادل و قاضي شرع که از طرف امام(سلام الله عليه) منصوب است اين امين الله است[9] . اگر اين فقيه عادل امين الله است، بايد امانت را حفظ بکند. احکام الهي هم امانت الهي است. وقتي احکام الهي به دست فقيه امانت بود او بايد اين امانت را حفظ بکند، او که نميتواند ناظر بيتفاوت باشد که هر کسي هر حرفي بزند هر کاري انجام بدهد او هيچ کاري نکند و هيچ حرفي هم نزند. اگر فقيه عادل امين الله است، اين امين الله اگر بايد بگويد بايد بگويد، اگر بايد بنويسد بايد بنويسد، اگر خودش قاضي است بايد عمل بکند، آنها دليل است بر اينکه قاضي ميتواند به علم خود عمل بکند؛ اما همان نصوص فرق ميگذارد بين حق الله و حق الناس. در حق الله ذات اقدس الهي هميشه مطالبهگر است. در حق الناس اگر مردم خواستند، کسي آمده شکايت کرده، عمل بکند وگرنه بدون شکايت و بدون خواست مردم وظيفه ندارد.
الآن ما آنچه که بايد بحث بکنيم اين است که در بين اقوال چهارگانه کدام قول حق است؟ قول اينکه قاضي ميتواند به علم خود عمل بکند مطلقا يا عمل نکند يا مطلقا يا بين حق الناس و حق الله فرق است؟ تاکنون روشن شد که ميتواند به علم خود عمل بکند اما «في الجمله»، نه «بالجمله». آيا در حق الله و حق الناس يکسان است، يا نه، در حق الله ميتواند عمل بکند و در حق الناس متفرع است بر اينکه طرفين دعوا يا آن کسي که صاحب دعواست بخواهند؟
حالا يک بحثي بود در جريان جبريه و مفوّضه، بعضي از آقايان يک چيزي مرقوم فرمودند که مرحم شيخ انصاري قائل است به طهارت جبريه. مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) ميدانيد که از مفاخر ماست و از فحول علماي اسلام است و در عظمت علمي او حرفي نيست، اما بسياري از اين راهها را قبل از ايشان مرحوم صاحب جواهر رفته است. مرحوم صاحب جواهر يک بحث مستوفايي دارد درباره جبريه و مفوضه و اينها، چون مرحوم کاشف الغطاء آمده گفته جبريه و مفوضه نجس هستند[10] ايشان آمدند از ساير بزرگان نقل کردند و گفتند به اينکه بله، ممکن است که جبريه نجس باشند - بحث را اول شروع ميکنند تا به آخر به نتيجه برسد يک فراز و فرود فراواني دارد. واقعاً اين جواهر مجتهدپرور است - دليل نافيها را نقل ميکند دليل مثبتان را نقل ميکند نزاع طرفين را نقل ميکند تا خود اين شخص طلبه اين عالم بزرگوار ساخته بشود، طرز تفکر مجتهدانه را ياد بگيرد.
ايشان بعد از اينکه اين فراز و فرود را بررسي کرده است که خطر جبريه اين است، خطر مفوضه اين است، هر کدام مشکل دارند، درباره اينها به سيره ائمه(عليهم السلام) تمسک کردند، اما گوشهاي از حق براي صاحب جواهر روشن نشد که راز و رمز اين کار چيست؟! خدا غريق رحمت کند مرحوم حاج آقا رضا همداني را که بعد از ايشان آن گوشه را بررسي کرد. آن نقطه ابهام را بررسي کرد.
مرحوم صاحب جواهر ميفرمايد به اينکه قاعده فقهي اين است که بالاخره جبريه آلوده باشد مفوضه آلوده باشند و حکم به طهارت نکنيم، اما بسياري از اينها همعصر با ائمه(عليهم السلام) بودند و رقم و عدد اينها هم بيش از شيعهها بود و همه اينها با شيعهها يکسان زندگي ميکردند و با ائمه رفت و آمد ميکردند، ائمه در خانه اينها ميرفتند با اينها معامله کافر نميکردند. آن ادلهاي که از آنها برميآيد که مثلاً اينها مؤمن نيستند يا مثلاً آلودهاند، جمع بين اينها يا به اين است که در قيامت اينها در صف مؤمنين نيستند. يا به اين است که در عصر ظهور و وجود مبارک حضرت در عِداد مؤمنين نيستند؛ ولي فعلاً در عِداد مؤمنيناند براي اينکه سيره قطعي ائمه(عليهم السلام) اين بود که با اينها زندگي عادي ميکردند، سيره قطعي مؤمنين خالص اين بود که با اينها رفت و آمد داشتند زندگي داشتند باهم زندگي ميکردند عيال ميدادند عيال ميگرفتند وَ وَ وَ.
پس بنابراين اينکه از بعضي از ادله استفاده بشود اينها آلودهاند يا نزاهت کراهتي است تنزيه فقهي است؛ يا اگر نه، تنزيه جدي است، اين محمول بر قيامت است که اينها در معاد در صف مؤمنين نيستند؛ يا محمول است بر اينکه در عصر ظهور حضرت در صف مؤمنين نيستند و امثال ذلک. اين کوششهاي فراوان را کرده، حکم را ساخته و پخته و پرداخته، بعد مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) فتوا ميدهد به اينکه اينها پاک هستند[11] .
خود ايشان هم نميداند که مشکل از کجا پيدا شده است! معتزله مفوضهاند و اشعريها جبرياند. بسياري از اين خلفاي عباسي با معتزله درافتادند معتزله را قلع و قمع کردند؛ لذا بساط تفويض برداشته شد اشاعره را پروراندند تبليغ کردند از آنها حمايت کردند. حکم رسمي کلامي رايج بين اهل سنت همان حکم اشعريت و جبري بودن است. خدا مرحوم حاج آقا رضا همداني را غريق رحمت کند؛ البته بزرگاني اين کار را کردند زحمت کشيدند و به ايشان رسيد منتها ايشان کوشش کرده تاريخ هم بخواند سيره هم بخواند صرف روايت مشکل را حل نميکند.
معاويه(عليه اللعنة) در بين اين آرايي که آن وقت رسم بود ديد جبر براي توجيه ستم مسئولين بهترين مکتب است. هر مسئولي هر کاري ميخواهد بکند بگويد جبر است کار خداست! کسي حق ندارد به او اعتراض بکند. وقتي مکتب جبر شد، هيچ کس مسئول نيست. معاويه ديد که اين يک مکتب خوبي است. طليعه جبر را معاويه ريخت. کمکم بنياميه و بنيمروان تا زنده بودند براساس جبر که جبر حق است نه تفويض، آن ستمشان را ترويج کردند. بني العباس که «يا ليت جور بني مروان عاد لنا ـ و ان عدل بني عباس في النار»[12] تقريباً قسمت مهم ائمه(صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين) را همين بني عباس شهيد کردند، مگر بني اميه چند تا امام را شهيد کردند؟ اکثر ائمه(عليهم السلام) گرفتار ظلم پسرعموهايشان شدند. اين بني عباس کاري مقدورشان نبود که نکنند.
اين بني عباس با جبريه هماهنگ شدند، چون ديدند که طرح خوبي است. هر کاري که ميکنند کار خداست و ما هم مأمور او هستيم «من غلام و آلت فرمان او»[13] همين! اين «من غلام و آلت فرمان او» از معاويه شروع شد «اموي الحدوث» است و «عباسي البقاء» به عنوان امر کلامي. شايد چون تازه پيدا شده بود، معاويه خيلي دست به کشتار مفوضه نزد و اما بني عباس، متوکل عباسي و منصور عباسي و کذا و کذا و کذا، چه قتل عامي که نسبت به معتزله نکردند! معتزله مفوضهاند و اشاعره جبرياند. اينها اشاعره را در دستگاه خودشان پروراندند و معتزله را قلع و قمع کردند «يا ليت جور بني مروان عاد لنا ـ و ان عدل بني عباس في النار» چرا؟ براي اينکه اکثر ائمه را اينها شهيد کردند. اينها ديدند يک مکتب خوبي است هر کاري که آدم بکند بگويد ما مجبوريم و قضاء و قدر اين است. سهم شما همين است.
اين «اُسد الغابة»، «اُسد» جمع أَسد است، همهشان که شير نبودند. «غابة» هم يعني بيشه. بعضي از اصحاب و شاگردان، شيران بيشه بودند. در بين اين اصحاب که بعضي شيران بيشه سياست بودند اسامي شريفشان جمع شد بنام اُسد الغابة؛ يعني أسدهاي جنگل؛ أسدهاي بيشه. احنف بن قيس[14] نامش در خيلي از جاها هست، راز و رمزش اين است که همين امويها همين عباسيها گاهي جلسات تشکيل ميدادند ميگفتند که اگر وضع مالي شما بد است، سهم شما همين مقداري است که خدا فرستاده است شما چه حرفي داريد؟ چون بنا بر جبر ديگر حرف کسي راهي ندارد. خدا در قرآن فرمود که ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾[15] مخزن همه چيز پيش ماست ما به اندازهاي که صلاح ميکنيم براي شما نازل ميکنيم ﴿وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ﴾، در يک سخنراني رسمي همه را هم جمع کردند، احنف بن قيس خوب گوش داد. ديد اين سخنران دولتي ميگويد که خدا از مخزن خودش به همين اندازه براي شما نازل کرد ما هم به شما داديم. ايشان بلند شد اعتراض کرد گفت حاکم، «هاهنا امور ثلاثه»: اينکه نام احنف بن قيس در خيلي از جاها ميدرخشد براي همين خوشفهمي او و مبارزات سياسي اوست. گفت «هاهنا امور ثلاثه»: امر اول اين است که در مخزن الهي، در خزينه الهي او «علي کل شيء قدير» است و «لا نهاية له» است کسي حرفي ندارد. امر دوم اين است که ذات اقدس الهي براي تدبير ما و تأمين ارزاق ما چقدر فرستاده است آن هم سعه رزق است و برکات فراوان است و به اندازه نياز همه ما روزي فرستاده است. ما درباره امر دوم هم حرفي نداريم. امر سوم اين است که خدا به اندازه کافي براي ما فرستاده است و شما اختلاس ميکنيد. ما اشکالمان همين است[16] . اين بود که اين احنف بن قيس جزء شجاعان معروف آن عصر شد.
خدا حاج آقا رضاي همداني را غريق رحمت کند، گفت به اينکه راز و رمز رواج اشعريت که براساس جبر است اين است که بني اميه مبدأ اين کار شدند اين جبر «اموي الحدوث» است و «عباسي البقاء». در زمان بني عباس مانده مانده مانده، لذا معتزله تقريباً در زمان متوکل و اينها کلاً ريشهکَن شدند اشاعره ماندند. اين نکته بر صاحب جواهر مخفي بود. صاحب جواهر چنين مطلبي را ندارد. ببينيد الآن اين جلد ششم درباره طهارت است، تازه شش جلد تمام نشده است بحثهاي فراوان ديگري هم درباره طهارت هست، اما در مسائل اقتصاد و در مسائل سياست و در مسائل اجتماع و اينها همينجور صافِ صاف و دستنخورده مانده است.
به هر تقدير مرحوم صاحب جواهر در جلد ششم جواهر صفحه 55 ميفرمايد به اينکه: - البته ما هيچ چاره نداريم که بگوييم اينها در دنيا پاک هستند، براي اينکه سيره رسمي ائمه بود و شاگردان و ائمه به اينها عيال ميدادند عيال ميگرفتند، با اينها رفت و آمدند ميکردند خانه آنها ميرفتند آنها خانه اينها ميآمدند - «و اکثرهم المجبّرة، بل لعل غيرهم قد انقرض» ديگر نميداند براي چه؟ چرا معتزله منقرض شدند؟ چه کسي معتزله را منقرض کرد؟ «قد انقرض في بعض الطبقات» آن وقت «فينزّل ما ورد بفکرهم» پس اين روايات دارد که مثلاً کسي که اهل بيت را قبول ندارد مؤمن نيست اين چگونه حل ميشود؟ اين يا حل ميشود که به لحاظ معاد در صف مؤمنين نيستند. «علي الأخروي» و در بعضي از جمعها هم دارد که يا مربوط به عصر ظهور است که در عصر ظهور حضرت(سلام الله عليها) اينها در صف مؤمنين نيستند، وگرنه در دنيا در صف مؤمنين مسلميناند و با ساير مسلمانها هم فرقي ندارند «و الا فهم علي الطهارة في الدنيا» بعد ميفرمايد « وهو الأقوي» درباره جبريه. يک وقت است که يک جبري حالا گذشته از مسئله جبريت، مشکل ديگري دارد آن بحث جدايي دارد.
بعد در يک سطر بعد دارد که «و من ذلک کليه يعلم الحال في المفوضه» مفوضه و جبريه کلاهما آن مشکل اساسي را دارند که ما نميتوانيم بگوييم اينها مؤمناند، اما چون سيره رسمي اهل بيت و شاگردان اهل بيت(عليهم السلام) به اين بود که با آنها رفتار مؤمنانه ميکردند ما ميگوييم اگر مؤمن نيستند يا در زمان ظهور محکوم به عدم ايماناند يا در قيامت محکوم به عدم ايماناند.
اين فرمايشي که بعضي از آقايان فرمودند درست است، مرحوم شيخ انصاري(رضوان الله عليه) قائل به طهارت جبريه شد اما زحمت و کوشش را صاحب جواهر(رضوان الله تعالي عليه) کشيد.
«و الحمد لله رب العالمين»