درس خارج فقه آیتالله عبدالله جوادیآملی
1402/07/24
بسم الله الرحمن الرحیم
بنابراين شما فقيهي نميبينيد که مقبوله عمر بن حنظله را ذکر کرده باشد و آن برهان کلامي را نياورده باشد.
در پشتوانه کلامي، مسئله «وجوب عن الله» مطرح است نه «وجوب علي الله». ما يک رساله عمليه داشته باشيم که در آنجا وجوب و حرمتي باشد، بعد بگوييم مطابق اين وجوب و حرمت، بر خدا واجب است که چنين کاري بکند اين مستحيل است. ماسوايِ الله: عدم محض است: «كَانَ اللَّهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيء»؛[2] به نحو سالبه کليه خدا بود و هيچ چيزي نبود، عدم محض بود. آن وقت اين خدايي که عليم محض است سميع محض است حکيم محض است قدير محض است قادر محض است اين خدا شروع کرد به خلقت. اشيائي را که آفريده چطور آفريده؟ حکيمانه آفريده، عاقلانه آفريده، عادلانه آفريده، اينها را عقل ميفهمد.
خب عقل که ميفهمد، آيا ميگويد که بر خدا لازم است که اين کارها را انجام بدهد يا از خدا غير از اين صادر نخواهد شد؟ «يجب عن الله» نه «يجب علي الله»! در کلام شيعه ما «يجب علي الله» نداريم، هر چه هست «يجب عن الله»، يقيناً ميکند، يقيناً انجام ميدهد، يقيناً انجام داده است. حفظ نظام به وسيله پيغمبر و اهل بيت (عليهم السلام) است.
يکي از سؤالات اين بود که چرا اين قدر غيبت بود چرا ما وليّ عصر نداريم؟ مستحضريد در قرآن فرمود: ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾،[3] خب در چنين فضايي اگر يک امام معصوم بيايد يا در زندان است يا تحت اسارت، لذا تا مردم آن شأنيت و صلاحيت را پيدا نکنند وليّ عصر ظهور نميکند، لذا ما را دعوت کردند به اينکه تلاش و کوشش کنيد نه بيراهه برويد نه راه کسي را ببنديد نه ظاهر و باطن شما متفاوت باشد. کسي ميخواهد بيايد که تمام شئون او عبادت است؛ اين کم مقامي نيست که ما به تمام شئون حضرت سلام عرض ميکنيم! آن وقتي که بلند ميشوي سلام بر شما! آن وقتي که مينشيني سلام بر شما! حالا آن وقتي که قرائت ميکني سلام بر شما و امثال اينها را آدم معنايش را ميفهمد؛ اما «اَلسَّلَامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ السَّلَامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقُومُ»![4] چنين انساني است. اولاً اين طور انسانی در عالم پيدا بشود بسيار کم است، آن وقت چنين انسانی در شرايط کنوني ظهور بکند که امروز ظهر اگر ظهور کرد فردا شربت شهادت بنوشد، اين براي چه ظهور کند؟!
تجربه شده است که ﴿يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ﴾، اين يک؛ بعد فرمود ما که غايب نيستيم، شما غايب هستيد. کم نيستند افرادي که با حضرت ظهور و حضور دارند؛ منتها گاهي ميدانند يا نميدانند.
هيچ ممکن نيست فيضي به ما برسد چه فيض درس و بحث چه فيض خدمت به جامعه الا به برکت وليّ عصر! «بِيُمْنِهِ رُزِقَ الْوَرَي»؛[5] منتها آن فيض بيشتر و فوز اکبر و آنها البته به حضور و ظهور وابسته است، وگرنه اينطور نيست که در زمان غيبت بياثر باشد. از اين طرف اگر قصور بود، از آن طرف که قصوري نيست. از اين طرف بيشتر ما عرض ارادت بکنيم، درس ما موفقتر، علماي ما قويتر، فقهاي ما قويتر، مراجع ما قويتر، چه اينکه قبلاً اين طور بود، الآن هم همين طور است.
غرض اين است که اين فقط غيبت است، آن کار الهي سر جايش محفوظ است. خدا ﴿ارحمُ الراحمين﴾[6] است ميفرمايد: ﴿وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْء﴾؛[7] عالم با رحمت دارد اداره ميشود. آن که ارتباطش قويتر است بهره بيشتري ميبرد و آن که ارتباطش ضعيفتر است بهره کمتري ميبرد. خدا غريق رحمت کند صاحب جواهر را! اين از حرفهاي بلند ايشان است که عصر غيبت بعد از عصر امام صادق(سلام الله عليه) شروع شده است.
اگر اين شاگرد وليّ عصر باشد و مبناي کلامي داشته باشد که حفظ اسلام، امروز متوقف است بر اين فتوا، شجاعانه اقدام ميکند و همه هم ميپذيرند. آن روز فقهاي ايران کم نبودند. نميدانم شما با اين حاشيه بلند مرحوم آشتياني بزرگ که شاگرد شيخ انصاري بود آشنا هستيد يا نه؟ اين حاشيه غني و قوي که پر از مطالب علمي است را ايشان نوشت که شاگرد شيخ انصاري بود، اين گونه از افراد از اين فتوا حمايت کردند. اين به پشتوانه مقبوله يک آدم ناشناس يعنی عمر بن حنظله است که کسی به خودش جرأت بدهد بگويد که اين حلال خدا، امروز حرام است؟!
ما وقتي که وارد تهران شديم فضاي مدرسه مروي طور ديگري بود نسبت به عمر بن حنظله! يک استاد بزرگوار اهل تبريز بود خدا حشرش را با انبيا و اوليا قرار دهد! تعبير لطيفي داشت که در فضاي مدرسه آن حرف ميپيچيد و ميگفتند و ميخنديدند. به استناد حرف چنين آدم ناشناسي ميرزا آن طور فتوا به حرمت تنباکو بدهد يا امام بگويد بريزيد بيرون، اين «بريزيد بيرون» با کدام تأمين؟ با کدام شهادت ديني؟ مگر کشتار آن روز اگر _خداي ناکرده_ حکومت نظامي به آن معنا بود، يکي دو نفر و ده نفر و بيست نفر بود؟! بدتر از ميدان شهدا میشد.
غرض اين است که شما فقيهي نميبينيد که جريان مقبوله عمر بن حنظله را ذکر بکند، مگر اينکه به عنوان پشتوانه آن، آن برهان کلامي را ذکر میکند.
اين کتاب شريف کشف الغطاء قبلاً رحلي چاپ ميشد، اخيراً در چهار جلد خيلي خوب و تميز چاپ شده است. در جلد چهارم از صفحه 331 شروع ميشود ميفرمايد جنگ و دفاع و زد و خورد چند قسم است؛ يک قسم دفاعي است که اين اجازه نميخواهد. بيگانهاي آمده در خانه آدم دارد حمله ميکند و ميزند، دفاع در اينجا واجب است؛ نه ذکورت شرط است چون زن هم بايد دفاع کند؛ نه بلوغ شرط است چون نابالغ عاقل که بتواند بفهمد هم بايد دفاع کند و نه دستورات ديگر. اين دفاع است و جهاد به اين معناست، جهاد مصطلح نيست.
يک وقت جهادي است که از اين طرف است، قيام است و مبارزه شروع ميشود، اين اجازهاي ميخواهد. ميفرمايد: «المبحث الثانی عشر: في بيان ما يحتاج الي رئيس مطاع»؛ آن جايي که يک رهبر لازم است آن را ما ميخواهيم بحث کنيم؛ اما جايي که رهبر لازم نيست مثل دفاع که کسي آمده حمله کرده به خانه آدم، حالا يا شخصي است يا گروهي است، بالاخره بر هر کسي دفاع واجب است، اينکه اذن نميخواهد.
اين دفاع «و لا يختص به جليل و لا ذليل و لا عظيم و لا حقير»؛ بزرگ و کوچک و امثال ذلک همه بايد دفاع کنند؛ اما قسمت دوم «ما يحتاج الي رئيس مطاع» که پيرو دارد مقلد دارد رأي سديد دارد بأس شديد دارد قابل سياست است و مانند اينها. اين قسم اذن ميخواهد، هر کسي اسلحه دست بگيرد و جنگ بکند نيست. «و هذا القسم يستدعي حصول الإذن» از طرف ذات اقدس الهي بايد اذن بيايد که اين اذن اولياش به وسيله پيغمبر است و بعد از پيغمبر، وصي پيغمبر يعنی امام(سلام الله عليه) است «و هذا القسم يستدعي حصول الإذن من الواحد الأحد» و احدي بر احدي سلطنت ندارد مگر ذات اقدس الهي «فإن الخلق متساوون في العبودية و وجوب الانقياد لرب البرية و لا ملک و لا ملکوت الا لصاحب الکبرياء و العزة و الجبروت» که خداست «و کل من تسمي ممن عداه بالملکية» مُلک داشتن «فليس المراد بملکيته الملکية الحقيقية بل يراد بها ملکية صورية» که اين از طرف ذات اقدس الهي جعل ميشود و امثال ذلک.
بعد اقسامي را ذکر ميکند و شواهدی را ذکر ميکند. بعد ميکند حالا که اين روسها حمله کردند، من به فتحعلي شاه اجازه ميدهم که اين دستورات را عمل بکند قيام بکند مبارزه بکند و کشور را حفظ بکند. «إن وجد امام حاضر وجب عليه و لم يجز التعرّض لهذا المنصب»؛ اگر امام معصوم باشد، سمعاً و طاعة بايد اطاعت کنيم اما اگر امام معصوم نباشد «و إذا لم يحضر الامام بان کان غائبا» مثل فعلي «أو کان حاضرا و لم يتمکّن من استئذانه» چون در زندان است «وجب علي المجتهدين القيام بهذا الأمر»؛ رهبري اين جنگ را به عهده بگيرند. اين را با مقبوله عمر بن حنظله ميگويد؟!
«و يجب تقديم الافضل أو ماذونه في هذا المقام و لا يجوز التعرض في ذلک لغيرهم» کسي حق ندارد در کار فقها دخالت کند «و تجب طاعة الناس لهم و من خالفهم فقد خالف امامهم». تا ميرسد به اينجا که ميگويد حالا که اين چنين است «و لمّا کان الإستئذان من المجتهدين» اوفق به احتياط است و اقرب به رضاي رب العالمين است، من به فتحعلي شاه اجازه دادم و راهنمايي ميکنم که برود به جنگ روس. شما از کجا ميگويي؟ بر اساس مقبوله عمر بن حنظله ميگويي؟!
«و يجب علي من اتصف بالاسلام و عزم علي طاعة النبي و الامام عليهما السلام ان يمتثلوا امر السلطان» چون از طرف ما نصب شده است؛ میفرمايد حرف اين فتحعلي شاه را حتماً بايد گوش بدهند، چون ما نصب کرديم «و لا يخالفوه في جهاد اعداء الرحمن و يتّبعوا امر من نصبه عليهم و جعله دافعاً عمّا يصل من البلاء اليهم و من خالفه في ذلک فقد خالف الله و استحق الغضب من الله»؛ چون فتحعلي شاه الآن از طرف ماست.
در همان زمان قبل از انقلاب، آن قاضيهايي که متدين بودند عادل هم بودند و مطمئن بودند و ديگران هم اينها را ميشناختند و اينها هم از خودشان مطمئن بودند که اهل زيرميزي و روميزي و اينها نبودند و ميخواستند قضاي عادلانه انجام بدهند، وقتي ميخواستند بروند استخدام بشوند، ميآمدند نزد علما اجازه ميگرفتند. قاضي است عادل است و به حق ميخواهد حکم بکند اما بالاخره اين بايد از طرف وليّ عصر منصوب باشد. متدينين آنها اين کار را ميکردند ميآمدند از فقيه عصرشان اجازه ميگرفتند. آموزش و پرورش و امثال ذلک شايد خيلي اين طور نبود اما در رابطه با قضاء اين طور بود.
«و الفرق بين وجوب طاعة خليفة النبي عليه السلام و وجوب طاعة السلطان الذاب عن المسلمين و الاسلام» اين است که آن اولي بالذات است اين بالعرض. «و الفرق بين وجوب طاعة خليفة النبيّ عليه السلام و وجوب طاعة السلطان الذابّ عن المسلمين و الإسلام» اين است که «أنّ وجوب طاعة الخليفة بمقتضی الذات، لا باعتبار الأغراض و الجهات» اما «و طاعة السلطان إنّما وجبت بالعرض، لتوقّف تحصيل الغرض، فوجوب طاعة السلطان كوجوب تهيئة الأسلحة»؛ همان طوری که بايد اسلحه بگيري حرف سلطان را هم بايد گوش بدهي، براي اينکه اين سلطان از طرف فقيه منصوب است.
بعد ميفرمايد: «و ينبغي لسلطاننا» اينکه «أن يوصي محلّ الاعتماد و من جعله منصوباً» اينکه همه کارها را انجام بدهد مبلغ ببرد، همراه ببرد. همه اينها را در همين کتاب شريف کشف الغطاء دارد.
بعد در صفحه 369 ميگويد اين روسها که خيلي خطرناک هستند با اينها خيلي بايد مبارزه کرد. «الفصل الثالث: في الكفّار الخالين عن أسباب الاعتصام». دارد که «و من أشقی أشقيائهم و ألعن لعنائهم»، همين روسيها هستند «فإنّها شديدة العناد، كثيرة البغي و الفساد، كافرون بالنعمة و نساؤهم خالية عن العصمة، الطائفة الشقيّة المدعوّة بالأُروسيّة»؛ آن وقت ميگفتند اُروسيه! اين اُرسي که در قبال کفش بود از روسيه آمده، اين سماور از روسيه آمده است؛ اينها معروف بودند به اروس.
فرمود از همه شقيتر همينهايي هستند که نه خدايي را قبول دارند نه قيامتي را قبول دارند: «المدعوّة بالأُروسيّة و هؤلاء الخالون عن الاعتصام، لا احترام لدمائهم، و لا لنسائهم، و لا لأعراضهم، و لا لأطفالهم، من بناتهم أو أبنائهم». اين بحث مبسوطي است که ايشان دارد و همه جا صحبت از بگير و ببند است. اينجا ديگر جا براي حرف يک آدم مجهول يعنی بيشناسنامه نيست. وقتي شما به کتاب رجال مراجعه ميکنيد هر چه درباره عمر بن حنظله بحث ميکنيد ميگويد مجهول است، بعد طريق صدوق به او هم ضعيف است، آن وقت يک آدم ناشناس بيايد اين طور بساط فقه را گسترده بکند و حرف بزند، اينکه نيست.
تا اين بحث هست، ما آن مسئله کلامي را ذکر ميکنيم که پشتوانه اين بحث فقهي باشد. شما اين بحث را هر جا مشاهده ميکنيد ميبينيد که براهين عقلي را کنارش ذکر ميکنند که حفظ اسلام لازم است، در عصر غيبت نميشود رها کرد.
کراجکي است، اين رساله به نام «التعجب» است. در آنجا ميفرمايند يکي از اين مسائلي که تعجب در آن است اين است که بعد از وجود مبارک پيامبر نه مردي به عظمت حضرت امير (سلام الله عليه) بود روي زمين نه زني مثل زهرا(سلام الله عليها) بود روي زمين و اين فاطمه(صلوات الله و سلامه عليها) به مهاجر و انصار گفت ياري کنيد کسي حرکت نکرد اما بعد از قتل عثمان زني به نام عايشه درِ خانه اين و آن پيام فرستاد بياييد علي بن ابيطالب را بکشيد هزاران نفر شمشير کشيدند؛ التعجب![8]
شما با اين مردم ميخواهيد چه کار بکنيد؟! نه مقام صديقه کبري(صلوات الله عليها) مجهول بود نه مقام علي بن ابيطالب و نه مظلوميت علي. گفت بياييد ياري کنيد کسي اقدام نکرد، آن يکي با اينکه خودش در کشتن عثمان بيسهم نبود میگفت: «اقتلوا نعثلا»،[9] گفت بياييد علي بن ابيطالب را بکشيد، هزار نفر شمشير کشيدند جنگ جمل پيش آمد!
گاهي اين طور ميشود و گاهي هم فداکاريها ميشود مثل عصر خود وجود مبارک حضرت، آن جهادها پيدا ميشود، آن سلمانها و آن اباذرها پيدا ميشود. خدا انسان را آزاد آفريده که اگر به راه راست برود موفق است و اگر به راه کج برود کامياب نيست.
در بحثهاي روز قبل گفته شد ما شوراي رهبري نداريم و در صدر اسلام هم شورا تشکيل شد براي تشخيص رهبر نه اينکه رهبري بشود شورايي. در قانون اساسي متأسفانه شوراي رهبري آمده اما مجلس خبرگان که فرصتي داشتند و عمل ميکردند، بعد از رحلت امام گفتند ما شوراي رهبري نداريم. گرچه قانون اساسي گفت رهبر يا شوراي رهبر ولي رهبر بايد يک نفر باشد، لذا در مجلس خبرگاني که رهبر تعيين ميکردند گفتند شورا بيشورا. درست است که در قانون اساسي آمده ولي آن خصوصيت علمي که در مجلس خبرگان بود با فرصتی که داشتند، گفتند ما شوراي رهبري نداريم و رهبر بايد يک نفر باشد. در جريان موسي و هارون(سلام الله عليهما) بالاخره حرف اول را موساي کليم ميزد؛ اين طور نبود که رهبري موسي و هارون(سلام الله عليهما) شورايي باشد، رهبر اساسي موساي کليم بود و برادرش هم اطاعت ميکرد.
در آن خطبه وجود مبارک حضرت فرمود که اصل تناقض حق است و تمام بديهيات به اصل تناقض برميگردد اما شما در تشخيص نقيض اشتباه ميکنيد. شيء خالي از نقيضين نيست، ارتفاع نقيضين هم محال است مثل اجتماع نقيضين؛ اما شما وقتي که حرف ميزنيد بايد مواظب حرفتان باشيد، شما بگوييد خدا عالم را «من شيء» خلق کرد، ميگوييم نه! بگوييد نقيضش «من لا شيء» است، ميگوييم اصلاً بلد نيستيد حرف بزنيد، نقيض «من شيء»، «من لا شيء» نيست، نقيض «من شيء»، «لا من شيء» است نه «من لا شيء»![10]
«حُسنُ السؤال نصفُ العلم»[11] ؛ اولين شرط اين است که آدم بفهمد که چطور سؤال بکند! حالا فهميد چطور سؤال بکنيد، جواب: خدا عالم را «من شيء» خلق کرد؟ نه! «لا من شيء» خلق کرد؟ بله؛ يعني هيچ چيزي نبود و خدا آفريد؛ با اراده الهي، سماوات و ارض را خلق کرد، با اراده الهي، ارواح انبيا و اوليا را خلق کرد. «لا من شيء»، نقيض «من شيء» است. نقيض هر چيزي رفع آن است؛ نه نقيض موجبه، موجبه ديگري باشد! نقيض «من شيء»، «لا» بايد بيايد «لا من شيء» است نه «من لا شيء».
اين حدود يک صفحه اصول کافي است حتماً اين را ملاحظه بفرماييد که در ذهن شريفتان باشد، چون ما در همه مسائل به اين اصل تناقض که آن هم در يک روايت ديگر از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) آمده است احتياج داريم؛ انسان تا فکر ميکند، بايد به اصل تناقض توجه داشته باشد.
در جريان حضرت يوسف(سلام الله عليه) که به هر وسيلهاي بود خواست برادرش را نزد خودش نگه دارد، هيچ بهانهاي نداشت که بخواهد برادر خودش را نگه دارد، مگر اينکه مثلاً اتهامي باشد.
يوسف(سلام الله عليه) اگر ميخواست برادر خودش را نزد خود نگه دارد طبق قانون مصر بايد اين حادثه پيش ميآمد که به اتهام سرقت اين را نزد خودش نگه بدارد که قانون حاکم در مصر را دين مصر ناميدند که اين از افکار خود آن عزيز مصر بود: ﴿ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فی دينِ الْمَلِكِ﴾[13] ؛ يعني طبق قانوني که عزيز مصر تنظيم کرده است، تا برسد به اسلام که ﴿الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ﴾[14] ، دينی نهايي بشود. بالاخره قضاء در هر ملت و نحلتي هست.
«و الحمد لله رب العالمين»