درس خارج اصول استاد مهدی گنجی
1401/08/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: القطع وأحکامه/اختصاص مسائل علم اصول به مجتهدین /أثرات قطع
مرور بحث «اختصاص مباحث علم اصول به مجتهدين ام لا»
1. اختصاص موضوعات مسائل علم اصول به مجتهدين
بحث در اين بود که مسائل علم اصول مختص به مجتهدين نيست. گرچه غرض نهايي مجتهدين است، براي اينکه مجتهد تحصيل مؤمن بکند در فقه. معروف است که علم اصول مبدأ تصديقيه فقه است. مقدمهاي است که سبب تصديق ميشود به مسائل فقهيه. متعارفش همين است. شايعش همين است که مجتهدين اين مسائل را تحقيق ميکنند و عمل ميکنند.
ولکن اين منافاتي ندارد که ولو في الجمله، نه همه جا، مسائل علم اصول شامل مقلدين هم بشود. شمول آن مسائل براي مقلدين موقوف است که موضوع آن مسائل عام باشد. اگر بحث کرده است از يقين و شک، عام باشد. يقين و شک سواء حصلا للمجتهد او للمقلد. عام بودن موضوع آنها هم به تبع اين است که ادله عام باشد. اين است که اگر ادله عام بود نتيجتا مسائل هم عام است و شامل مقلدين ميشود.
ادعا اين است ادلهاي که اصوليين اقامه ميکنند بر اين مسائل، آن ادله عام است. من کان علي يقين فشک (دليل استصحاب)، اذا جاءکم خبر الثقه (امارات) اينها موضوعشان عام است، هم شامل مجتهد ميشود و هم مقلد. وجهي براي منع اطلاق نيست.
اينکه کسي بگويد موضوع اينها در حق مقلد اصلاً محقق نميشود، اصلاً يقين و شک در حق مقلد محقق نميشود، قام عنده الخبر اصلاً تحقق پيدا نميکند، اين واضح البطلان است. مقلد هم ميتواند يقين و شک پيدا بکند، خصوصاً وقتي مرتبهاي از علم را طي کرده است. مقلد هم ميتواند قام عنده الخبر باشد، منتها خبرش عبارت باشد از فتواي مجتهد. يکي خبر ميدهد (ثقه) که فتواي مجتهدت اين است. يقين و شکش اين است که يقين دارد مجتهدش که زنده بود فتاو
يش حجت بود، الان مرده شک دارد حجيت دارد يا نه. تحقق اين موضوعات در حق مقلدين جاي شبهه ندارد. اين يک بيان است.
2. انصراف موضوعات مسائل علم اصول به مجتهدين
يا اينکه کسي ادعا بکند که موضوعاتي که در اين خطابات اخذ شده، منصرف است و اطلاق ندارد. من کان علي يقين فشک، اين خطاب به مجتهدين است و به آنها ميگويد استحصاب بکن. انصراف، يا لااقلش اطلاق ندارد. خب اين هم وجهي ندارد که کسي بگويد اطلاق ندارد. نه، من کان علي يقين فشک اطلاق دارد، مقلد را هم ميگيرد.
3. عدم کارآيي مسائل علم اصول در غيرمجتهدين
بيان سوم اين است که بگوييم درست است اطلاق دارد ولي در حق مقلد عملي شدني نيست. از اين باب است که مسائل علم اصول مختص به مجتهد است. مختص به مجتهد است نه به سبب اينکه ادله آنها ضيق است؛ مختص مجتهد است چون فقط براي مجتهد کارآيي دارد. مجتهد ميتواند آنها را به کار ببندد، مقلد نميتواند آنها را به کار ببندد. چرا مقلد نميتواند به کار ببنند؟ چون هر بحثي را شما دست بگذاريد، ميبينيد آن مقدماتي نياز دارد. هر مسئلهاي که در اصول است براي اجرايش به مقدماتي نياز داريم. ميخواهد به عام عمل کند، بايد فحص از مخصص بکند. ميخواهد به مطلق عمل کند، بايد مقدمات حکمت را احراز کند. ميخواهد به خبر واحد عمل کند، بايد معارضش را بررسي بکند که دارد يا ندارد. ميخواهد به استصحاب عمل بکند، بايد ببينند فقد دليل است يا نه، دليل اجتهادي مفقود است يا نه. ميبينيم مسائل علم اصولي مسائلي نيستند که هر کس خواست به آن عمل بکند.
روي اين حساب است که ميگوييم مسائل علم اصول مختص مجهتد است. نه اينکه موضوعش مختص به مجتهد است، بلکه براي مجتهد اينها را بحث ميکنند؛ لاحظّ للمقلد، مقلد حظّي نميبرد. به دردش نميخورد. مقلد بايد توضيح المسائل نگاه کند، چکار دارد استحصاب حجت است يا نه. به او ربطي ندارد اين حرفها. الان گهگاهي که آدم با کساني که مجتهد نيستند صحبت ميکند، آخرش اين است که تو چکار به اين حرفها داري! ببين مرجع تقليدت چه ميگويد. معناش همين است که اينها کار تو نيست، اينها از دسترس تو خارج است.
شايد عمده وجه براي اختصاص اين مسائل به مجتهد (احسن وجه) همين وجه سوم است که هم در کلمات شيخ انصاري است، (که ما غفلت کرديم) و هم در کلمات مرحوم نائيني است. مقلد حظي ندارد، اين مسائل مختص مجتهد است. مقلد نميتواند اينها را به کار ببنند.
ولکن اين هم درست نيست. برخي از مقلدين هم که مرتبهاي از علم را دارند ميتوانند.
پاسخ به سؤال: متوجه است که عام حجت نيست الا بعد الفحص. عام بعد الفحص حجت است. از مجتهدش، از خبير سؤال ميکند که آيا شما که فحص کردي اين مخصصي دارد؟ معارضي دارد يا ندارد؟ شما که اهل خبره هستيد مقدمات حکمت اينجا تمام است يا نيست؟ او ميگويد مشکلي ندارد، مقدمات حکمت تمام است، معارضي هم ندارد. ميگويد پس ما به اين اطلاق، به اين عموم عمل ميکنيم. چون به اطلاق عمل کردن امر عقلايي و امر عرفي است.
ميشود ما مسائل علم اصول را بگوييم که اين اطلاقش براي شما هم حجت است. شما هم ميتوانيد تمسک به اين اطلاق بکنيد. شايد در زمان ائمه اينجور متعارف بوده است. وقتي سؤال ميکند: "أ يوسف بن عبدالرحمن ثقه آخذ عنه معالم ديني؟" اينکه مقلد است سؤال ميکند. مسئله حجيت خبر امري عقلايي بوده است، نياز به اجتهاد نداشته است آن وقت. امر عقلايي بوده، فقط سؤال از صغري ميکرده است، صغري را که تمام کرد (ثقه است) از او آن وقت سؤال ميکند: در اين باب خبري آمده است يا نه؟ ميگويد آمده است. فوقش اين است که از اين هم سؤال ميکند - در آن زمانها سؤال هم نميکردند چون اطمينان داشتند که اينها معارض ندارد، بعدها اينها درست شده است- که ديگر خلاف اين نشنيدي که؟ مطمئناً همين قدر است؟ ميگويد آره، به اطلاقش عمل ميکند.
پاسخ به سؤال: مقلد است ديگر. روايت سلسلة رواتش ثقه است. اين تقليد کرده است. معارض ندارد اين تقليد کرده است، فقط به اصالة الاطلاق عمل کرده است. بعد از اينکه آنها تمام شده است. به مسئله اصولي عمل کرده است.
پاسخ به سؤال: [مجتهد] ميگويد مقدمات حکمت تمام است. اصلا ممکن است با مجتهد در اينجا اختلاف هم داشته باشند. مجتهد آدم وسواسي است ميگويد تا از اطلاق اطمينان پيدا نکنم عمل نميکنم. او ميگويد اين حرفها چه است، گاه مقلدها بر مجتهدهايشان اعتراض ميکنند در احکام شرعيه. ميگويند اين حرفهاي شما چه است آقا. قبول نميکنند. ميشود مقلد به اصاله الاطلاق در شبهات حکميه عمل کند. مقلد به اصاله الاطلاق و اصاله العموم، که دو مسئله اصولي هستند، عمل کند. منتها همش نيازي به مقدماتي دارد که آن را بايد تقليد بکند. خب بگذريم.
هذا تمام الکلام در اين بحث که آيا مسائل علم اصول مختص به مجتهدين است ميگوييم تدوينش به غرض استنباط (اجتهاد) است، ولکن خودشان عام هستند و مقلد را هم ميگيرد.
نکته سوم مرحوم صدر: مشکل افتاي به حکم ظاهري براي مقلدان
نکته سومي که مرحوم آقا سيد محمد باقر خيلي تطويل کرده است و به اين بهانه در اينجا مطرح شده است. بهانه مطرح شدنش اين است: مرحوم آخوند فرمود که بالغ عاقل يا قاطع است به حکم فعلي، واقعي يا ظاهري، متعلق به خودش يا به مقلدينش. يکي از احکام ظاهري را اين قرار داد که قطع پيدا کند به حکم فعلي ظاهري در حق مقلدينش (اصلاً خودش را شامل نميشود) يا هم اعم است، مهم نيست. بالاخره اين ميخواهد فتوا بدهد براي مقلدينش.
آن وقت اين منشأ يک شبهه ميشود. علم به حکم واقعي پيدا بکند، فتوا بدهد، مشکل ندارد خب به واقع رسيده است. عالم به واقع است، من أفتي بعلمٍ اجر دارد. مشکل نداريم. اگر مجتهد به حکم واقعي علم پيدا بکند، ميتواند طبق علمش فتوا بدهد، انه من الافتاء عن علمٍ، بحث ندارد.
اما اگر علم پيدا کرد به حکم ظاهري، شماي آخوند گفتيد واقعي او ظاهري. اين ظاهري اگر متعلق به مقلدين است، مقتضاي استصحاب اين است که خون اين زن حيض باشد مثلاً. علم پيدا کرد به حکم ظاهري از راه استصحاب. حکم ظاهري اين زن اين است که به أقرانش مراجعه کند در عادتش، به حکم روايت صحيحه کذا و کذا.
مجتهد با اصل عملي به حکم ظاهري رسيد، با اماره به حکم ظاهري رسيد. خب يک اشکالي است که چطور ميتواند فتوا بدهد؟ ظاهر آخوند اين است که ميتواند فتوا بدهد، گفت عالم است به حکم ظاهري متعلق به مقلدينش. ميشود آنها مقلدينش باشند و او هم حکم ظاهري داشته باشد. يک اشکالي در اينجا هست، و آن اشکال اين است که فعليت هر حکمي چه واقعي و چه ظاهري منوط است به فعليت موضوعش. اينکه مجتهد استصحاب ميکند، وقتي ميتواند استصحاب بکند که يقين فعلي باشد، شک فعلي باشد. مشکل اينجا است که يقين و شک مال مجتهد است. مجتهد يقين و شک پيدا کرد، استصحاب کرد. چطور ميتواند به مقلدش که آن زن است، و نه يقين دارد و نه شک دارد، بگويد حکم تو اين است. موضوع که در حق او فعلي نيست.
من يقين و شک دارم که فرض بفرماييد آبي متغير بوده است، کرّ بوده است، متغير بوده به يکي از اوصاف ثلاثهاش، طعمش، رنگش و بويش. بعد اين اوصاف ثلاثه بنفسه زائل شد، مجتهد يقين دارد قبل الزوال نجس بود. الان شک دارد شايد اين کرّ به زوال اوصافش پاک شده باشد. استصحاب ميکند، ميگويد هذا کان نجساً، الان کمان کان. بعد به منِ مقلد ميگويد اين آب در حق تو نجس است. آقا ما که يقين و شک نداريم که. چطور استحصاب را ميگويي و به ما فتوا ميدهي!
اين در شبهات موضوعيه پرواضح است. شما اگر يقين داريد يک آب نجس است، اين آب، الان شک داري پاک شده است يا نه، استصحاب ميکني و ميگويي نجس. شما نميتواني به من هم بگويي نجس است. من يقين ندارم، من شک دارم، ميگويم کل شيء طاهر. چطور در شبهات موضوعيه، اصل در حق هماني که موضوع دارد حجت است که چه بسا يختلف با شخص آخري. همين مثال کاملاً واضح ميکند مسئله را. شما يقين داريد که قبلاً نجس بوده است، ولي من ندارم، تازه برخورد کردهام، از حرف شما هم يقين پيدا نميکنم، شما يک وسواسيگري داريد. ميگويم نه بابا ولش کن. شما يقين داريد قبلاً نجس است، الان شک داريد که شير را واکردند، کر را باز کردند يا نکردند، ميگوييد که نجس است، نميتوانم وضو بگيرم. من تازه برخورد کردم شک دارم، پاک است يا نجس، کل شيء لک طاهر ميگويد پاک است.
نکتهاش همين است، آنکه استصحاب ميکند شک و يقين در حقش فعلي است و استصحاب ميکند، استصحاب در حقش حجت است. من موضوع در حق من نيست، استصحاب حجت نيست، نوبت به قاعده طهارت ميرسد. همين مشکله در ناحيه مجتهد هم هست، در ناحيه مفتي هست. چطور مفتي فتوا بدهد به مقتضاي استصحاب، با اينکه ارکان استصحاب در حق مقلد تمام نيست. فتوا براي مقلد ميدهد، موضوع در حقش نيست، چطور ميشود؟
بدتر از اينجا، آنجايي است که مجتهد علم اجمالي پيدا کند. علم اجمالي پيدا کرده است که يا قصر واجب است يا تمام. علم اجمالي دارد. با مقلدها که هيچ علم اجمالي ندارند، بدبختها چه ميفهمند چي به چي است و کي به کي است، ميگويد واجب است هر دو تا را جمع بکنيد، بين قصر و تمام. موضوع احتياط علم اجمالي است، او که علم اجمالي ندارد. چطور شما بهش ميگوييد واجب است.
يک مشکله هست در افتاي مجتهد، طبق حکم ظاهري. اين مشکله را مرحوم آقا سيد محمدباقر در اينجا آورده است. ما هم به تبع بحث کرديم، ولکن چون مسئله مربوط به باب افتاء است، به باب اجتهاد و تقليد است، پيچدار است. بحثِ نيابت است، يک بحثهايي است که به اول بحث نميخورد، اول بحث بحثهاي پيچدار صلاح نيست.
پاسخ به سؤال: نه اين را ما در اجتهاد و تقليد بحث کرديم مفصل. مرحوم آقا سيد محمدباقر يک حرف دارد، مرحوم حاج شيخ اصفهاني يک حرف دارد، عملاً مشکلي نيست ها. مجتهدين فتوا ميدهند به احکام واقعيه و ظاهريه، استصحابيه، اماراتيه. فرقي نميگذارند، هرچه دليل پيدا کردند فتوا ميدهند. مقلد را چکار دارند کي هست و چي هست.
ولي اين مشکله هست و اين را بايد در جاي خودش حل کرد. لذا ما اين نکته سوم را رها ميکنيم، اين مربوط به افتا است. کسي حالا نميخواهد فتوا بدهد که حالا شبهه باشد. مشکلي ايجاد نميکند. يک گيري هست خلاصه، آنهايي که اهل فکر بودند، اصوليهايشان بعضي اينطور هستند. سرشان درد ميکند براي همين مسئلهها. مانند همين تقسيم ثلاثي که ديديد، هر کسي آمده بود يک فکري کرده بود، اين مسئله هم همينطوري است، آنها که اهل فکر هستند، آنها آمدند اينجا تلاشهايي کردهاند. در بحث اجتهاد و تقليد انشالله اگر توفيقي بود، از شما چه پنهان ما في الجمله يکجاهاييش گير کرديم، نتوانستيم حل بکنيم. عمدهاش را
پاسخ به سؤال: بله فتوا که مهم نيست. بنا شد که در فقه نسَوا ما بنَوا في الاصول (خنده).
سه اثر قطع از نظر مرحوم آخوند:
(1. وجوب تبعيت قطع، 2. منجزيت هنگام مطابقت با واقع، 3. معذريت هنگام مخالفت با واقع)
برميگرديم به کفايه. مرحوم صاحب کفايه وارد بحث قطع شده است. براي قطع سه اثر بيان کرده است. که هر سه اثر را ما بايد بحث بکنيم.
اثر اول گفته است که لازم است مطابقت قطع، واجب است جَري علي طبق القطع بشهادت الوجدان. همه اينها دليلش وجدان است که آخرش گفته است. يجب اتباع القطع. اين يک حکم، يک اثر.
دوميش اين است که قطع عند المصادفه منجز است، موجب استحقاق عقوبت است،
و اثر سوم اين است که قطع عندالمخالفه معذر است. شايد اينکه علما بجاي علم، بجاي يقين، عنوان قطع را انتخاب کردهاند، شايد نکتهاش همين باشد. اين قطع است که گاهي موافق واقع است، منجز است و گاهي خلاف واقع است و معذر است. اما در علم خلاف واقع معنا ندارد، آن جهل است مثلاً. يقين داريد، خلاف واقع با يقين جور در نميآيد مثلا. ولي قطع راحت است. قطع داري يعني احتمالات را قطع کردي و ميگويي همين است وليس الا. اين دو جور است: گاهي در واقع هم همين است، ميشود مصادف با واقع.
تذکري درباره «طريقيت قطع»
خب سه تا حکم در اينجا بيان کرده است، که ما گفتيم يک مطلب را مقدم بر اين سه اثر تذکر بدهيم. (بحث آنچناني ندارد) و آن قضيه طريقيت قطع است. قطع طريق تام است. طريق الي الواقع است. شما که قطع داري، واقع را بدون هيچ شبههاي ميبيني. طريق است. آيا طريقيت عين قطع است يا لازمه قطع است. اثري ندارد ولي بحث طلبگي است. قطع يک چيز است، طريقيت چيز ديگر است يا نه، طريقيت القطع عين قطعيت القطع است. اين هم امر وجداني است برهانبردار نيست.
قطع از امور نفسانيه است. اينکه چيست، چگونه است چه صفتي دارد بايد به نفسمان مراجعه کنيم، به وجدانمان به قول آخوند مراجعه کنيم. ما در ذهنمان اين است که اگر به وجدانمان مراجعه بکنيم، جاهايي که قطع داريم به شيئي، يقين داريم به شيئي، دو تا چيز احساس نميکنيم: يکي به نام قطع، و يکي لازمهاش (طريقيتاش). نه، طريقيت عين ذات قطع است. طريقيت يعني ارائه. قطع هي الارائه التامه. در نفستان و وجدانتان مراجعه کنيد، ببينيد که يک چيزي را که بهش قطع داريد، در مقابل اينکه ظن داريد. آنجايي که قطع داريد، يک صورتي است که ذات اين صورت چون صورت آن است ارائه ميدهد، نه اينکه ارائه آن يک چيزي باشد غير از حقيقتش.
شايد بشود قطع را به نور تشبيه کرد. قطع همان روشني است که در ذهن شماست. نميدانم در کجا؟ جايش روشن نيست. حقيقت معرفت چه است؟ اينها مسائل پيچيدهاي است، درست معلوم نيست. از يک جايي هست. همانجايي که هست همين است، يک حالت نورانيتي دارد. يک حالت نوراني هست، در يک زاويه چيزي آمده که از آن زاويه دارم ميبينم. چشم آدم هم ممکن است بسته باشد. ولي يقين دارد الان روز است، دارد همان روز را ميبيند. همان نور خورشيد را ميبيند. از وراي نفسش. خودش در تاريکي است، ولي نور را دارد در نفسش احساس ميکند.
پاسخ به سؤال: حتما حاضر است. اگر اين غايب باشد پس چي حاضر است؟ علم هم همان است. اصطلاح است ديگر. ميگويند علم فقط هماني است که مطابَق خارجي دارد. اين قطعِ خلاف واقع هم ارائه دارد، منتها ارائهاش خيالي است. دارد ميبيند باز هم، منتها تخيل به کمکش آمده است. ولي دارد ميبيند، قاطع را نميشود کاريش کرد. ميگويد يقين دارم، دارم ميبينم چنين شده است و چنين خواهد شد. شک ندارم. در مقابل ظن که روشن نميبيند. در مقابل شک که اصلاً نميبيند. شک جهل است، ديدن ندارد. مردد است اين هست يا نيست، ارتباط با خارج پيدا نميکند. شاک ارتباطي با خارج پيدا نميکند، ترديد دارد ولي ظن چرا. ارتباطٌ مايي با خارج دارد، ولي آن را با شبهه و شايد و مگر و انشاالله و اينها. صاف نميبيند.
ببينيد، يقين داريد به آمدن زيد، يعني چه يقين داريد؟ اين را رويش فکر کنيد. يقين دارم، قطع داريم به آمدن زيد يعني چه؟ گمان دارم زيد آمده يعني چه؟ شک دارم زيد آمده است يا نه. آنکه جهل دارم که اصلاً در صفحه کامپيوتر ذهن من وجود ندارد، آن هيچي. اين سه حالت. وهم را هم بياوريد چهار حالت. اينها را تحليل بکنيد، ببينيد فرقهاي اينها چيست.
آني که در ذهن ما است، اين است که قطع عين ارائه است. نه شيء له الارائه. ظن ارائه ناقص است، نشان ميدهد ولي نه آنطور که بايد روشن باشد. مهم نيست. طريقيت القطع ذاتيةٌ معروف است، جعلي نيست، ذاتيه است. اما ذاتيه است يعني عين ذات است يا لازمه ذاتش است. ميگوييم عين ذاتش است. خب الامر ليس بمهم.
پاسخ به سؤال: نسبت به همان ناقصش بله ديگر. عينش است. ارائه ناقص عين ظن است.
چهار احتمال در معناي «وجوب تبعيت قطع»
اما اثار قطع که مرحوم آخوند سه اثر بيان کرده است. اثر اول وجوب اتباع القطع. واجب است اتباع قطع. اين واجب است يعني چه؟ سه تا بلکه چهار احتمال در اين وجوب اتباع قطع آمده است.
1. وجوب به معناي لزوم قهري و غيراختياري
يک احتمال وجوب اتباع قطع يعني لزوم قهري، ناخودآگاه. وقتي شخص قطع پيدا ميکند، به تبعش حرکت ميکند، يک امر فطري است. مختص به انسانها نيست. حيوانات هم اگر يقين پيدا بکنند آنجا علوفه است، يقين تحريکشان ميکند. واجب است اتباع، لزوم اتباع، يعني ملازمه دارد قطع با اتباع لزوماً فطرياً، لزوماً قهرياً. که اين اينجا مراد نيست. ما در علم اصول نميخواهيم بگوييم قطع فطرتاً پشت سرش حرکت است. بحث فطري که ربطي به تکليف ندارد، و ربطي به وظيفه ندارد مبحوثعنه ما نيست. ما به دنبال وظايف مکلفين هستيم. اين هست به طور فطري لولا مانع. گاهي ممکن است مانع پيدا بشود آدم عمل به قطعش نکند. اقتضايش درست است. لولا المانع قطع به طور فطري تحريک ميکند. اين مراد نيست.
2. وجوب به معناي اعتبار وجوب (انشاي تکليف)
احتمال دوم واجب است اتباع قطع، يعني وجوباً اعتبارياً. مانند وجوب نماز. نماز واجب است يعني چه؟ يعني خداوند بر عهده شما گذاشته است، اعتبار کرده است بر عهده شما. روزه واجب است، اوجبت لک الصوم يعني بر عهدهتان گذاشتم. اين هم اينجا مراد نيست. چرا؟ چون عقل (اين را دريابيد، احساسش بکنيد) اعتبار ندارد، عقل مشرّع نيست، عقل شارع نيست. ليس شأن العقل الاالتعقل. عقلاء ممکن است جمع بشوند يک چيزي را بر عهده کسي بگذارند. ولي عقل آدم اعتبار بکند چيزي را بر عهده انسان، اين هم گفتني نيست. عقل مشرّع نيست، عقل فقط مُدرک است.
3. وجوب به معناي درک + جهتدهي (نظر مختار استاد)
احتمال سوم اين است که واجب است اتباع قطع عقلاً. معنايش اين است که عقل در باطن شما، در نفس شما، در هرکجايي که هست، که درست نميدانيم کجاست، شما را دعوت ميکند به سمت آن عملِ مقطوع به. ايجاب اعتباري نيست، امر تکويني است، دعوت ميکند در نهان شما. عقل ميگويد انجام بده، انجام نده. اينکه مردم ميگويند عقلت "ميگويد" انجام بده، عقلت امر ميکند، عقلت نهي ميکند، اينها اوامر و نواهي اعتباري نيستند که با الفاظ ايجاد ميشوند، انشائي با الفاظ ايجاد ميشوند. عقل لفظي ندارد.
ولي احساس ما اين است که يک دعوتي دارد که اگر خواسته باشيم آن را به لفظ بياوريم به آن ميگوييم وجوب اتباع. نه اينکه يک حکم اعتباري دارد. يک امر تکويني دارد. عقل آدم بالاتر از فطرت حيوان است. فطرت حيوان ناخودآگاه است. اين اضافه است در انسانها. ممکن است انسان هم ناخودگاه گاهي مثل حيوانات حرکت بکند، ولي خيلي جاها هم حساب و کتاب ميکند، دعوت عقل را پاسخ ميدهد. يک کسي آن را در باطن تحريک ميکند. اگر يقين دارد اين معامله ضرر دارد، يقين دارد اين راه خطر دارد، يک داعي در نهانش ميگويد نرو. همان عقل است، عقل حکم ميکند، يک حکم نهاني.
4. وجوب به معناي تطابق آراي عقلاء
نه امر اعتباري، نه ادراک مجرد، بينابين اينها. در مقابل فرمايش مرحوم حاج شيخ اصفهاني که ايشان اينجا احتمال چهارم را ميگويد. ميگويد اصلاً اينطور حکم عقلي نداريم، آنچه است حکم عقلا است. يا يک امر فطري است يا حکم عقلا است. عقلا ميگويند تبعيت قطع حسن است، قرارداد عقلايي است. مما تطابق عليه آراء العقلاست. چيزي وراي آن امر فطري که مد نظر نيست، و اين تطابق عقلاء، عقلاء بنا بر اين گذاشتهاند براي حفظ نظام خودشان، تطابق کرده است آراءشان که از قطع تبعيت بکنند. ايشان ميگويد حکم عقل ليس الا تطابق عقلاء.
ما توي ذهنمان اين است که اين ربطي به عقلاء ندارد. اين را بهش فکر بکنيد. نهان ما يک چيزي دارد که اسمش را ميگذاريم امر ميکند به ما. عقل حکم ميکند. اين عقل حکم ميکند يعني عقلاء حکم ميکنند، توي ذهن ما خيلي دور از آبادي است. ميبينيد عقل حکم دارد، اين را نميشود انکار کرد. عقل حکم ميکند يعني بماهو احد العقلاء، عقلايي که حکم ميکنند. نه ما اين را نميتوانيم بپذيريم.
حکم عقل يک ماورائي است، نه فطري، نه اعتباري، نه آراي عقلاء يک امر رابعي است. اين را تحليل بکنيد، دقت بکنيد، ببينيد ميابيد يک چيزي وراي اين سه تا. حاج شيخ اصفهاني ادعايش اين است که چيزي وراي اين سه تا نداريم. ما ادعايمان اين است که چيزي وراي اين سه تا داريم. نداي عقل. دعوت عقل. عقل بماهو عقل نه بما هو فطرت. فطرت آدم، آدم را تحريک ميکند يک جور است، عقل آدم تحريک ميکند يک جور ديگر است.
اينها ميگويند ليس العقل الا ...، نه ما ميگوييم عقل غير از ادراک دعوت هم دارد.