« فهرست دروس
درس مهدویت استاد نجم‌الدین طبسی

1404/07/13

بسم الله الرحمن الرحیم

کرامات و معجزات وکلا/ممدوحین وکلای مهدوی /وکلای حضرت مهدی

 

موضوع: وکلای حضرت مهدی/ممدوحین وکلای مهدوی /کرامات و معجزات وکلا

 

این متن توسط هوش مصنوعی پیاده‌سازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.

موضوع: تقریر کامل مبحث کرامات نواب اربعه و نشانه‌های مهدوی (بدون تلخیص)

۱. طلیعه بحث: جایگاه اعجاز در اثبات وکالت

بحث ما پیرامون وکلای حضرت بقیه‌الله (ارواحنا فداه) بود. همان‌گونه که شیخ‌الطائفه، مرحوم شیخ طوسی (رضوان‌الله‌علیه) فرمودند، این وکلا دارای معجزات و کراماتی بودند که به اصطلاحِ امروز، از «مُغَیَّبات» (امور پنهانی) آگاهی داشتند. این امور خارق‌العاده دلیل بر این است که «مَنْ یَمُتُّ اِلَیْه» (یعنی کسی که این وکلا به او منسوب هستند، حضرت حجت عج) حق است و این کرامات دلالت بر صحت ادعای آنان و وجود مبارک آن حضرت دارد.

طبیعی است که امام عصر (عج) همچون سایر ائمه هدی (علیهم‌السلام) دارای معجزات باشند؛ بلکه شاید بتوان گفت ایشان بیش از سایر ائمه، چه در دوران غیبت و چه در دوران ظهور، دارای معجزات و کرامات هستند. من بخشی از کرامات حضرت در زمان ظهور را پیش‌تر اشاره کردم و بخشی دیگر را در تتمه بحث خواهم گفت. اما بحث فعلی راجع به آن دسته از کرامات و معجزاتی است که در دوران غیبت، به دست اصحاب و وکلای ایشان جاری شده و می‌شود.

شواهد روایی و نمونه‌های کلی

کتاب شریف «الکافی» مشحون از اخبار غیبی است؛ اموری که از شخص عادی سر نمی‌زند مگر آنکه متصل به منبع وحی باشد. برای مثال، داستان‌هایی از «طی‌الارض» نقل شده است؛ شخصی به حج می‌رود و در چشم‌برهم‌زدنی بین اسدآباد همدان و عراق و حج جابه‌جا می‌شود، به گونه‌ای که اطرافیان تعجب می‌کنند و می‌گویند: «شما که حج نرفتید! کی رفتید و کی برگشتید؟»

یا موارد متعددی از مسائل مالی؛ شخصی پولی را پنهان کرده و وصیت نکرده و ورثه نمی‌دانند کجاست؛ وکیلِ آقا به آن‌ها می‌گوید: «پول در فلان مکان و مبلغ آن فلان مقدار است».

یا شخصی اموالش را نذر امام زمان کرده، اما بخشی از آن را پنهانی به پسرش داده است؛ نامه‌ای از وکیل می‌رسد که: «در آن پولی که به پسرت دادی، من سهم دارم» (با اینکه هیچ‌کس نمی‌دانست). این‌ها اگرچه به ظاهر از دست وکلا سر می‌زند، اما در حقیقت «تَجْری عَلی اَیْدیهِم» (به دست آن‌ها جاری می‌شود) و معجزه اصیل متعلق به مهدی آل محمد (علیه‌السلام) است.

روایت اول: تردید و یقین (احمد بن محمد)

این روایت را کتاب «عُیونُ المُعجزات» (تألیف حسین بن عبدالوهاب، قرن ۵،) نقل می‌کند.

(احمد بن محمد الجبلي قال شككت بصاحب الزمان بعد مضي ابي محمد (ع) فخرجت الى العراق وخرجت الى خارج الرسا وكنت سمعت ان حاجزا من وكلاء الناحية حرم ابي محمد (ع) وانه وكيل صاحب الزمان (ع) سرا الا عن ثقات الشيعة فدفعت إليه خمسة دنانير وكتبت رقعة سألت فيها الدعاء لي وتسميت في ترجمة الرقعة بغير اسمي فورد التوقيع بوصول الخمسة الدنانير والدعاء باسمي واسم ابي دون ما سميت به ولم يكن حاجز ولا غيره ممن حضر وعرفني فآمنت به (ع) واعتقدت امامة القائم (ع) فقال لعن الوقاتون.)[1]

شخصی به نام «احمد بن محمد» می‌گوید: «پس از شهادت امام حسن عسکری (علیه‌السلام) دچار شک شدم. به عراق و منطقه "عسکر مُکرَم" (خارج الرسا در متن اشاره شد که احتمالا منطقه نظامی یا مسکونی خاصی بوده) رفتم. شنیده بودم آقایی به نام "حاجِز" (حاجز بن یزید الوشّاء) وکیل ناحیه مقدسه است. با خود گفتم اگر این امر صحت داشته باشد، نشانه‌ای دارد.

پنج دینار به او دادم و نامه‌ای نوشتم و درخواست دعا کردم، اما احتیاط کردم و در نامه اسم حقیقی خودم را ننوشتم (وَ تَسَمَّیْتُ فِی تَرْجَمَةِ الرُّقْعَةِ بِغَیْرِ اسْمی)؛ بلکه از اسم مستعار استفاده کردم تا اگر نامه لو رفت، خطری متوجه من نباشد.

پاسخ (توقیع) صادر شد:

«رسیدِ پنج دینار واصل شد و برای تو دعا کردم؛ به اسم اصلی خودت و اسم پدرت، نه آن اسمی که نوشتید (وَ دَعا لی بِاسْمی وَ اسْمِ أَبی دُونَ ما سَمَّیْتُ).»

درحالی‌که نه حاجز مرا می‌شناخت و نه به اطرافیان اسمم را گفته بودم. آنجا بود که ایمان آوردم و اعتقاد پیدا کردم که امامت نزد اوست.»

۴. بحث امنیتی: حفاظت از شبکه وکالت

(پاسخ به سؤال کلاسی در باب امنیت وکلا)

شاگرد: سؤال شد که آیا این نامه‌ها و ارتباطات باعث دستگیری یا شهادت وکلا نمی‌شد؟

استاد: باید توجه داشت که راه‌ها و روش‌های ارتباطی بسیار دقیق بود. عمده ارتباط از طریق همین وکلا بود و این‌ها دستورات اکید حفاظتی داشتند. هیچ‌کدام از وکلای خاص (نواب اربعه) به دست دشمن شهید نشدند، هرچند زندان رفتند و تحت تعقیب بودند.

زمانی دستور رسید که وکلا را شناسایی و جمع کنند. جاسوس و نفوذی فرستادند (مثل قضیه مَعقِل در کربلا). پول بردند تا ببینند چه کسی تحویل می‌گیرد تا جای امام را پیدا کنند. اما پیش از اقدام نفوذی‌ها، توقیع از ناحیه مقدسه صادر شد:

«از هیچ‌کس وجه و پولی قبول نکنید.»

حتی چهره‌های سرشناس شیعه پول آوردند، وکلا گفتند: «پول چیست؟ من خبر ندارم، اشتباه آمده‌اید.» این اطاعت محض بود. آن‌هایی که مطیع نبودند و لغزیدند، عاقبت‌به‌شر شدند؛ اما کسانی مثل «حسین بن روح نوبختی» استقامت کردند.

درباره حسین بن روح گفتند: چرا او وکیل شد و فلانی نشد؟ پاسخ دادند: «او رازنگهدار است؛ اگر امام زمان زیر عبای او باشد و بدنش را با قیچی تکه‌تکه کنند، دامنش را کنار نمی‌زند تا امام را نشان دهد.»

۵. نقد شبهات تاریخی و سندیت روایات

ما برای اثبات مسائل تاریخیِ دیگر، با کمترین دلیل قانع می‌شویم؛ مثلاً فلان پادشاه در دو خطِ تاریخ آمده که بوده، همه قبول می‌کنند. اما وقتی به ولادت حضرت مهدی (عج) می‌رسد، با وجود این همه روایت و کتاب (هزاران روایت)، باز عده‌ای می‌گویند: «چه کسی دیده؟ سندش کجاست؟»

این از مصادیق ﴿« فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ»﴾[2] است. مگر می‌شود ۱۶ هزار روایت کافی را نادیده گرفت؟ مرحوم مجلسی که نقاد حدیث است، بسیاری را صحیح می‌داند. این بهانه‌گیری‌ها مانند همان شخصی است که پیامبر (ص) را مسخره می‌کرد و می‌گفت «والظ...» که قرآن فرمود مشکل از قلب شماست.

۶. روایت دوم: کشفِ مالِ دَفین (گنجینه پنهان)

در «عُیونُ المُعجزات» از «حسن بن جعفر القزوینی» نقل شده:

(وروي عن الحسن بن جعفر القزويني قال مات بعض اخواننا من اهل فانيم من غير وصية وعنده مال دفين لا يعلم به احد من ورثته فكتب الى الناحية يسأله عن ذلك فورد التوقيع ، المال في البيت في الطاق في موضع كذا وكذا وهو كذا وكذا فقلع المكان واخرج المال.)[3]

«یکی از برادران دینی فوت کرد و اموالی را پنهان کرده بود (مالٌ دَفین) و به کسی وصیت نکرده بود. ورثه نمی‌دانستند پول کجاست. (آن زمان بانک نبود و پول را دفن می‌کردند).

وکیل ناحیه نامه‌ای نوشت و استعلام کرد. توقیع آمد:

«الْمالُ فِی الْبَیْتِ فِی الطّاقِ...» (پول در خانه، در فلان اتاق، زیر طاقچه است و مبلغ آن این‌قدر است).

رفتند، کندند و پول را خارج کردند.»

۷. روایت سوم: نظارت بر اموال (ابن العجمی)

حدیث صحیحی در «الکافی» (به نقل مرحوم مجلسی، حدیث ۲۶) آمده است:

(عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ قَالَ: كَانَ ابْنُ الْعَجَمِيِّ جَعَلَ ثُلُثَهُ لِلنَّاحِيَةِ وَ كَتَبَ بِذَلِكَ وَ قَدْ كَانَ قَبْلَ إِخْرَاجِهِ الثُّلُثَ دَفَعَ مَالًا لِابْنِهِ أَبِي الْمِقْدَامِ لَمْ يَطَّلِعْ عَلَيْهِ أَحَدٌ فَكَتَبَ إِلَيْهِ فَأَيْنَ الْمَالُ الَّذِي عَزَلْتَهُ لِأَبِي الْمِقْدَامِ‌) [4]

«ابن العجمی ثلث مالش را برای ناحیه مقدسه نذر کرده بود. قبل از اینکه پول را تحویل دهد، بخشی از آن را (حدود پنجاه دینار) جدا کرد و به پسرش "ابو مقدام" داد، بدون اینکه کسی بفهمد.

وقتی نامه حساب‌رسی را فرستاد، جواب آمد:

«فَاَیْنَ الْمالُ الَّذی عَزَلْتَهُ لِاَبی مِقْدام؟» (کجاست آن پولی که برای ابومقدام کنار گذاشتی؟ مگر قرار نبود همه ثلث را بدهی؟ در آن مقدار هم من حق دارم).»

۸. روایت چهارم: ماجرای شگفت‌انگیز حاجی همدانی و تشرف

این روایت مفصل در «کمال‌الدین» (ج و «الخرائج و الجرائح» (راوندی) آمده است و سندی بر «طی‌الارض» و علم امام است.

(وَ سَمِعْنَا شَيْخاً مِنْ أَصْحَابِ الْحَدِيثِ يُقَالُ لَهُ أَحْمَدُ بْنُ فَارِسٍ الْأَدِيبُ يَقُولُ‌ سَمِعْتُ بِهَمَدَانَ حِكَايَةً حَكَيْتُهَا كَمَا سَمِعْتُهَا لِبَعْضِ إِخْوَانِي فَسَأَلَنِي أَنْ أُثْبِتَهَا لَهُ بِخَطِّي وَ لَمْ أَجِدْ إِلَى مُخَالَفَتِهِ سَبِيلًا وَ قَدْ كَتَبْتُهَا. وَ عُهْدَتُهَا عَلَى مَنْ حَكَاهَا- وَ ذَلِكَ أَنَّ بِهَمَدَانَ نَاساً يُعْرَفُونَ بِبَنِي رَاشِدٍ وَ هُمْ كُلُّهُمْ يَتَشَيَّعُونَ وَ مَذْهَبُهُمْ مَذْهَبُ أَهْلِ الْإِمَامَةِ فَسَأَلْتُ عَنْ سَبَبِ تَشَيُّعِهِمْ مِنْ بَيْنِ أَهْلِ هَمْدَانَ فَقَالَ لِي شَيْخٌ مِنْهُمْ رَأَيْتُ فِيهِ صَلَاحاً وَ سَمْتاً إِنَّ سَبَبَ ذَلِكَ أَنَّ جَدَّنَا الَّذِي نَنْتَسِبُ إِلَيْهِ خَرَجَ حَاجّاً فَقَالَ إِنَّهُ لَمَّا صَدَرَ مِنَ الْحَجِّ وَ سَارُوا مَنَازِلَ فِي الْبَادِيَةِ قَالَ فَنَشَطْتُ فِي النُّزُولِ وَ الْمَشْيِ فَمَشَيْتُ طَوِيلًا حَتَّى أَعْيَيْتُ وَ نَعَسْتُ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي أَنَامُ نَوْمَةً تُرِيحُنِي فَإِذَا جَاءَ أَوَاخِرُ الْقَافِلَةِ قُمْتُ قَالَ فَمَا انْتَبَهْتُ إِلَّا بِحَرِّ الشَّمْسِ وَ لَمْ أَرَ أَحَداً فَتَوَحَّشْتُ وَ لَمْ أَرَ طَرِيقاً وَ لَا أَثَراً فَتَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قُلْتُ أَسِيرُ حَيْثُ وَجَّهَنِي وَ مَشَيْتُ غَيْرَ طَوِيلٍ فَوَقَعْتُ فِي أَرْضٍ خَضْرَاءَ نَضْرَاءَ كَأَنَّهَا قَرِيبَةُ عَهْدٍ مِنْ غَيْثٍ وَ إِذَا تُرْبَتُهَا أَطْيَبُ تُرْبَةٍ وَ نَظَرْتُ فِي سَوَاءِ تِلْكَ الْأَرْضِ‌ إِلَى قَصْرٍ يَلُوحُ كَأَنَّهُ سَيْفٌ فَقُلْتُ لَيْتَ شِعْرِي مَا هَذَا الْقَصْرُ الَّذِي لَمْ أَعْهَدْهُ وَ لَمْ أَسْمَعْ بِهِ فَقَصَدْتُهُ فَلَمَّا بَلَغْتُ الْبَابَ رَأَيْتُ خَادِمَيْنِ أَبْيَضَيْنِ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِمَا فَرَدَّا رَدّاً جَمِيلًا وَ قَالا اجْلِسْ فَقَدْ أَرَادَ اللَّهُ بِكَ خَيْراً فَقَامَ أَحَدُهُمَا وَ دَخَلَ وَ احْتَبَسَ غَيْرَ بَعِيدٍ ثُمَّ خَرَجَ فَقَالَ قُمْ فَادْخُلْ فَدَخَلْتُ قَصْراً لَمْ أَرَ بِنَاءً أَحْسَنَ مِنْ بِنَائِهِ وَ لَا أَضْوَأَ مِنْهُ فَتَقَدَّمَ الْخَادِمُ إِلَى سِتْرٍ عَلَى بَيْتٍ فَرَفَعَهُ ثُمَّ قَالَ لِي ادْخُلْ فَدَخَلْتُ الْبَيْتَ فَإِذَا فَتًى جَالِسٌ فِي وَسَطِ الْبَيْتِ وَ قَدْ عُلِّقَ فَوْقَ رَأْسِهِ مِنَ السَّقْفِ سَيْفٌ طَوِيلٌ تَكَادُ ظُبَتُهُ تَمَسُّ رَأْسَهُ‌ وَ الْفَتَى كَأَنَّهُ بَدْرٌ يَلُوحُ فِي ظَلَامٍ فَسَلَّمْتُ فَرَدَّ السَّلَامَ بِأَلْطَفِ كَلَامٍ وَ أَحْسَنِهِ ثُمَّ قَالَ لِي أَ تَدْرِي مَنْ أَنَا فَقُلْتُ لَا وَ اللَّهِ فَقَالَ أَنَا الْقَائِمُ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ ص أَنَا الَّذِي أَخْرُجُ فِي آخِرِ الزَّمَانِ بِهَذَا السَّيْفِ وَ أَشَارَ إِلَيْهِ فَأَمْلَأُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً فَسَقَطْتُ عَلَى وَجْهِي وَ تَعَفَّرْتُ فَقَالَ لَا تَفْعَلْ ارْفَعْ رَأْسَكَ أَنْتَ فُلَانٌ مِنْ مَ‌دِينَةٍ بِالْجَبَلِ يُقَالُ لَهَا هَمَدَانُ فَقُلْتُ صَدَقْتَ يَا سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ قَالَ فَتُحِبُّ أَنْ تَئُوبَ إِلَى أَهْلِكَ فَقُلْتُ نَعَمْ يَا سَيِّدِي وَ أُبَشِّرُهُمْ بِمَا أَتَاحَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِي فَأَوْمَأَ إِلَى الْخَادِمِ فَأَخَذَ بِيَدِي وَ نَاوَلَنِي صُرَّةً وَ خَرَجَ وَ مَشَى مَعِي خُطُوَاتٍ فَنَظَرْتُ إِلَى ظِلَالٍ وَ أَشْجَارٍ وَ مَنَارَةِ مَسْجِدٍ فَقَالَ أَ تَعْرِفُ هَذَا الْبَلَدَ فَقُلْتُ إِنَّ بِقُرْبِ بَلَدِنَا بَلْدَةً تُعْرَفُ بِأَسَدْآبَاذَ وَ هِيَ تُشْبِهُهَا قَالَ فَقَالَ هَذِهِ أَسَدْآبَاذُ امْضِ رَاشِداً فَالْتَفَتُّ فَلَمْ أَرَهُ فَدَخَلْتُ أَسَدْآبَاذَ وَ إِذَا فِي الصُّرَّةِ أَرْبَعُونَ أَوْ خَمْسُونَ دِينَاراً فَوَرَدْتُ هَمَدَانَ وَ جَمَعْتُ أَهْلِي وَ بَشَّرْتُهُمْ بِمَا يَسَّرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِي وَ لَمْ نَزَلْ بِخَيْرٍ مَا بَقِيَ مَعَنَا مِنْ تِلْكَ الدَّنَانِيرِ.)[5]

شرح ماجرا:

گروهی در همدان بودند که همگی شیعه مؤمن بودند. پرسیدند علت چیست؟ گفتند:

«جدّ بزرگ ما سالی به حج رفت. او بسیار زودتر از زمان معمولِ بازگشت حجاج، به همدان برگشت (درحالی‌که بازگشت کاروان‌ها ماه‌ها طول می‌کشید). مردم تعجب کردند و طعنه زدند که تو اصلاً حج نرفتی و از همین عراق برگشتی.

او قسم خورد و ماجرا را تعریف کرد:

در راه بازگشت از حج، خواب بر من غلبه کرد. وقتی بیدار شدم، آفتاب زده بود و کاروان رفته بود. تک‌وتنها در بیابان ماندم. سرگردان بودم تا اینکه قصری مجلل دیدم. غلامی سیاه دم در بود. اجازه ورود داد. جوانی نورانی و باصلابت دیدم.

فرمود: مرا می‌شناسی؟

گفتم: نه.

فرمود: «أَنَا الَّذی یَزْعَمُ قَوْمُکَ اَنَّهُ لَمْ یُولَدْ» (من همان کسی هستم که قوم تو می‌گویند متولد نشده است).»

نشانه‌های قیام و گریز به جنگ جمل:

جدّ ما پرسید: «آقا، زمان ظهور شما چه وقت خواهد بود؟»

حضرت به شمشیری معلق و پرچمی در آنجا اشاره کردند و فرمودند: «هرگاه این شمشیر خودبه‌خود از غلاف بیرون آید و این پرچم باز شود.»

(توضیح استاد درباره پرچم): این همان پرچمی است که پیامبر در جنگ بدر باز کرد و ملائکه نازل شدند. امیرالمؤمنین (ع) نیز در جنگ جمل آن را باز کرد.

در جنگ جمل، فتنه‌گران (طلحه، زبیر و...) پازل‌ها را چنان چیده بودند که کار علی (ع) تمام بود و تجزیه بلاد اسلامی قطعی به نظر می‌رسید. جنگ روانی شدید بود. اما حضرت با خونسردی نماز خواندند. جنگ از عصر شروع شد و تا غروب تمام شد؛ آن‌هم با فرار دشمنان که به دنبال «سوراخ موش» می‌گشتند.

در آن جنگ، جوانی به نام «عبدالله بن خَلَف» (از سران دشمن) کشته شد. علی (ع) بالای سرش آمد. حضرت می‌توانست انتقام بگیرد، اما فرمود: «کُنْتَ قَلیلاً عَوْنُهُ کَثیراً...» (درخواست‌هایت کم بود اما جرمت زیاد). با این حال برایش دعا کرد. این اخلاق علی (ع) بود.[6]

پرچم جمل دیگر باز نشد. حضرت علی (ع) فرمود: «این پرچم را فقط فرزندم مهدی باز خواهد کرد.»

ادامه ماجرای حاجی همدانی (طی‌الارض):

حضرت به جدّ ما فرمود: «می‌خواهی به خانه‌ات برگردی؟»

گفتم: بله.

به غلام دستور دادند: دستش را بگیر و برسان.

غلام دستم را گرفت. از قصر خارج شدیم. گویی زمین زیر پای ما حرکت می‌کرد (طی‌الارض). هنوز هوا تاریک بود که غلام گفت: «اینجا را می‌شناسی؟»

گفتم: بله، اینجا "اسدآباد" (نزدیک همدان) است.

گفت: خداحافظ.

من وارد همدان شدم، درحالی‌که کاروان ماه‌ها بعد رسید و همه فکر می‌کردند من مرده‌ام. وقتی آن‌ها آمدند و مرا دیدند، تمام قوم ما شیعه شدند.»

این قضایا در کتب معتبری چون «الثاقب فی المناقب»، «اثبات الهداة» و «بحارالانوار» نقل شده و زنجیره سند آن متصل است.

 


logo