1404/06/24
بسم الله الرحمن الرحیم
/مصادیق مذمومین /بررسی ملازمه وکالت با عدالت
موضوع: بررسی ملازمه وکالت با عدالت/مصادیق مذمومین /
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
وکالت در عصر غیبت صغری
بحث راجع به «وکلای حضرت» بود؛ آیا حضرت، غیر از سفرای معروف (چهار نفر)، وکلایی هم داشتند یا نداشتند؟ عرض شد که مرحوم آقای خویی مطلبی فرمودند که ما الان داریم آن را بحث میکنیم؛ که بالاخره حضرت، ضمن اینکه وکلایی داشتند، یک سری از آنها هم «مذموم» بودند. ما روی این داریم بحث میکنیم که ما «وکیل مذموم» نداریم که متلبس به وکالت باشد و مذموم باشد.
مرحوم آقای خویی در این فرمایششان استناد به فرمایش شیخ طوسی (رضوان الله علیه) میکنند. عرض کردیم که فرمایش شیخ طوسی این نیست؛ نمیفرماید که یک کسانی هم وکیل بودند و هم مذموم بودند. خیر، این مذمومین غالباً ادعای وکالت کردهاند یا وکیل بوده، نقطه ضعفی از او سر زده، برکنارش کردهاند، ردش کردهاند؛ نه اینکه متلبس به وکالت بود و مذموم بود. این مطلب فرق میکند با فرمایشی که میفرمایند.
به «منصور حلاج» رسیدیم. منصور حلاج، ادعای وکالت کرد: «إِنِّي وَكِيلُ صَاحِبِ الزَّمَانِ ع»[1] . برای ابوسهل اسماعیل بن علی بن ابیسهل نوبختی، نامه مینویسد. ایشان یک شخصیتی بوده. اگر ایشان را جذب بکند، میتواند خیلی از جاها را هم به تبع، جذب کند.
ابوسهل نوبختی و علت عدم انتخاب او به عنوان سفیر
راجع به آقای نوبختی میگویند که از ایشان سؤال شد که چرا سفارت به حسین بن روح منتقل شد؟ «دونک». یعنی آنقدر این [شخص] مورد اشاره و مرموق و مورد نظر بود که احتمال میدادند ایشان باشد. چرا شما نشدی؟ «جَمَاعَةً مِنْ أَصْحَابِنَا بِمِصْرَ»[2] جماعتی از ابوسهل نوبختی سؤال کردند که «[يَذْكُرُونَ أَنَّ أَبَا سَهْلٍ النَّوْبَخْتِيَ سُئِلَ فَقِيلَ لَهُ] كَيْفَ صَارَ هَذَا الْأَمْرُ إِلَى الشَّيْخِ أَبِي الْقَاسِمِ الْحُسَيْنِ بْنِ رَوْحٍ دُونَكَ». جواب داد: «فَقَالَ هُمْ أَعْلَمُ وَ مَا اخْتَارُوهُ». ائمه (علیهم السلام)، امام عصر (روحی فداه)، او بهتر میداند چه کار میکند. چرا من در کارش دخالت کنم؟ «هُمْ أَعْلَمُ وَ مَا اخْتَارُوهُ وَ لَكِنْ»، من یک نقطه ضعف دارم. اگر من را انتخاب نکردند، به [خاطر] این نقطه ضعفی است که دارم. نقطه ضعف من چیست؟ «أَنَا رَجُلٌ أَلْقَى الْخُصُومَ وَ أُنَاظِرُهُمْ». من بحّاث هستم، با دشمنانم، رودررو میشوم و با آنها مناظره میکنم. «وَ لَوْ عَلِمْتُ بِمَكَانِهِ»، اگر جای امام عصر را میدانستم، «كَمَا عَلِمَ أَبُو الْقَاسِمِ»، حسین بن روح جای حضرت را میدانست، اگر من هم میدانستم، با این نقشی که در جامعه دارم، «وَ ضَغَطَتْنِي الْحُجَّةُ [عَلَى مَكَانِهِ]»، در بحثها من را مجبور میکردند که باید جای حضرت را بگویم، «لَعَلِّي كُنْتُ أَدُلُّ عَلَى مَكَانِهِ».
سؤال: اینجا «الحجة» منظور، دلیل است؟
پاسخ: بله.
یعنی من رازنگهدار نیستم. حالا شما شرح حال حسین بن روح را ببینید. من چندین سال قبل بحث کردم. آنقدر تقیه ای بود، آنقدر رازنگهدار بود. خادمش در جلسهای، راجع به معاویه چیزی گفت خندید، بیرونش کرد. یعنی یک جوری رفتار میکرد که آنها خیال میکردند از خودشان است تا توانست [اسرار را] نگه دارد. دوران غیبت صغری، دوران سختی بود. اگر امام، من را جای حسین بن روح قرار میداد، «لعلّی»، شاید، لو میدادم «لَعَلِّي كُنْتُ أَدُلُّ عَلَى مَكَانِهِ». و ابوالقاسم اینطوری نیست. یعنی حسین بن روح «[وَ أَبُو الْقَاسِمِ] فَلَوْ كَانَتِ الْحُجَّةُ تَحْتَ ذَيْلِهِ وَ قُرِّضَ بِالْمَقَارِيضِ مَا كَشَفَ الذَّيْلَ عَنْهُ [أَوْ كَمَا قَالَ]».
ابن ابیعمیر را، اینقدر شکنجه دادند که اسم شیعهها را لو بدهد. دیگر خسته شد، میخواست لو بدهد. از یکی از سلولها، صدایی شنید: «اتق الله فی دماء الشیعة». اینها میخواهند تو را بکشند، از خدا بترس. گفت: هر کار میخواهید بکنید، بکنید. به خدا قسم، اگر اسم اینها زیر پایم باشد، «ما رفعت به قدمی». ولو پای من را بشکنید من برنمیدارم.
حالا ایشان هم رازنگهدار است. «قُرِّضَ بِالْمَقَارِيضِ» یعنی تکهتکهاش کنند. خیلی عجیب است! این کیست که امام عصر (روحی فداه) به عنوان سفیر سوم انتخاب کرده است. «قُرِّضَ بِالْمَقَارِيضِ مَا كَشَفَ الذَّيْلَ عَنْهُ». پرده را کنار نمیزد تا لو برود قضایایی که نباید لو برود.
آقای مامقانی قبل از اینکه این قضیه را نقل کند، میگوید: «و كيف لا يكون الرجل»[3] ؛ یعنی اسماعیل «بمنزلة سامية فوق العدالة و الضبط». عالم بود، ضابط بود، عادل بود. «و قد كان في نفوس الناس في زمانه»؛ میگوید نوبختی در نفوس و دلهای مردم، یک جایگاهی داشت «أنّه كان ينبغي أن يكون هو ولي السفارة عن الإمام». که میگفتند ایشان کاندیدای سفارت است. «الإمام الغائب عجّل اللّه تعالى فرجه و جعلنا من كلّ مكروه فداه» درد و بلایش به جان ما بخورد. میگفتند این چنان جایگاهی داشت که میگفتند ایشان لیاقت نیابت را دارد، «لا الحسين بن روح النوبختي؟! و من كان بهذه المنزلة»، میخواهم جایگاهش را عرض کنم، ببینید منصور حلاج دست روی چه کسی گذاشته و دنبال اغوای کیست. خوب جوابش داد. «انی احب الجواری».
میفرماید که شکی نداریم که «[لا ينبغي أن يشكّ] في أعلى مراتب الوثوق [في حقّه.]». بعد میفرماید که «لولا إلا هذا الخبر»؛ روایتی که نقل کردند که به ایشان گفتند چرا تو نشدی، چرا حسین بن روح شد؟ جواب داد: من کتوم نیستم، ممکن است راز را افشا کنم. آقای مامقانی میفرماید ما هیچ چیز برای اثبات عدالت و وثاقت این شخصیت نمیخواهیم. «لو لا إلاّ هذا الخبر»، همین یکی، «لكفى في الكشف عن ميزان ديانة الرجل و تقواه». این کجا بوده؟ در چه مرحلهای بوده؟ کدام مدرسه و مکتبخانه این را پرورش داده؟ میفرماید که «حيث لم تأخذه في اللّه لومة لائم». همه میگویند باید تو باشی، من میگویم لیاقت ندارم، شأنیت ندارم، کس دیگری از من بالاتر است.
بعد از فوت مرحوم آقای خویی، پول زیادی پیش آقای خرسان (وکیل آقای خویی) بود. شب در خانه آقای بهشتی میبرد. میگوید: اینها چیست؟ میگوید: وجوهات است. [آقای بهشتی:] به من چه؟ میگوید: آقا، شما کاندید مرجعیت هستی. گفت: خیر من نیستم. ببر. در خانه آقای سبزواری میرود. [میپرسد] چیست؟ میگوید: این وجوهات است. [آقای سبزواری:] به من چه ربطی دارد؟ این آقا پول را داخل خانه انداخت و در را هم بست. صبح دید در میزنند، [گفت:] رفتم در را باز کردم، دیدم آقای سبزواری است، پول هم همراهش است. گفت: چرا در منزل من انداختی؟ و داخل منزلم انداخت و در را هم بست. میبینید سرِ نخواستن دعواست!
اینها کسانی هستند که «لم تأخذه في اللّه لومة لائم». خدا آقای حکیم را رحمت کند. بعد از اینکه فوت شدند، پول زیادی، وجوه، خدمت آقای سید یوسف حکیم [بود]، نیمه شب پیش آقای خویی فرستاد. آقای خویی [گفت]: من قبول کردم، و برگرداندند، ولی شهریه بدهید. اینطور، اینها با تقوا و حسابشده کار میکنند.
میفرماید «و أظهر التسليم». آقای نوبختی سراپا ولایتمداری بود. ما اگر خواسته باشیم مقایسهاش کنیم، باید با حضرت عبدالعظیم حسنی مقایسه کنیم؟ که امام فرمود: «أنت ولینا حقا»[4] . تو ولیّ ما هستی. تو ولایتمدار [هستی]. تسلیم به امر آقا امام عصر [بود]. «و أظهر التسليم الصرف [لهم]»[5] . تسلیم صرف یعنی هیچ «انّ» و «منّ» در آن نیست. هرچه بگویی، من قبول میکنم. یک سیب یا یک سفرجله را دو نیمهاش کنید، بگویید این نصفش حلال و آن نصفش حرام است، من همین را میگویم.
تنور روشن است، به هارون مکی [میفرمایند] داخل تنور برو. [میگوید] چشم.
«و يعلم منه أيضا أنّه لم يجعل لأبي القاسم مزّية عليه [سوی]». ابوالقاسم حسین بن روح، مزیتی بر من ندارد. این نکته است. تنها مزیتش چیست؟ «شدّة الكتمان في ذاك». رازنگهدارتر از من است. در آن موقعیت، این مهم بود. «لم يجعل لأبي القاسم مزّية عليه سوى شدّة الكتمان في ذاك دونه». من خیلی رازنگهدار نیستم، یعنی ممکن است لو بدهم. «كما أنّ الناس كان في نفوسهم عدم تفوّقه عليه.». نظر مردم هم همین بود که آقای نوبختی بر حسین بن روح ترجیح ندارد، یکی هستند.
آقازاده ایشان یا نوه ایشان راجع به این شخص میفرماید: «إنّ من درس ما نقلناه، [بالإضافة إلى ما ذكره المؤلّف قدّس سرّه،]»[6] ؛ اینهایی که ما در حاشیه آوردیم و جد ما در متن نقل کردند، «اتّضح له جلالة المترجم»؛ این شخص خیلی بزرگ است. «و تقواه،و عظيم ورعه»؛ در ورع خیلی عظیم است. «و ظهر أيضا اختصاصه [بالإمام الحادي عشر عليه السلام]»؛ ایشان از اصحاب خاص امام یازدهم بود. «و التشرّف برؤية الإمام المنتظر [عجّل اللّه فرجه،]». این آقا خدمت امام زمان هم رسیده است. «و من المجموع يحصل القطع بوثاقته و جلالته،». هیچ شکی در جلالت این آقا ما نداریم. «بل يعدّ من الأفراد القلائل». (این مهم است) افراد نادری است که به این مقامات رسیدهاند. «من الأفراد القلائل الّذين حازوا تلكم الصفات و المزايا [الجليلة]»؛ نادر پیدا میشود، به ندرت پیدا میشود کسانی به این مقامات برسند.
من این را نقل کردم، برای اینکه این مطلب منصور حلاج را توضیح بدهیم. منصور حلاج میگوید نامهای برای نوبختی نوشتم، به هدفی که کلاه سرش بگذارم. نامه برایش نوشت: «إِنِّي وَكِيلُ صَاحِبِ الزَّمَانِ ع»[7] . خود آقا، امام زمان را ملاقات کرده، و از افراد نادر روزگار است. میگوید من اگر سر این را کلاه بگذارم، دیگر ضعفا را خیلی راحت میتوانم جذب کنم. من وکیل امام زمان هستم و آقا به من دستور داده «وَ قَدْ أُمِرْتُ بِمُرَاسَلَتِكَ». نامه برایش فرستاد که بلند بیا. او هم جواب داد: میخواهم من را جوان کنی. جوان بشوم که شرمنده این کنیزها نشوم.
او فهمید که چه خبر است، لذا رهایش کرد. «فَلَمَّا سَمِعَ ذَلِكَ الْحَلَّاجُ مِنْ قَوْلِهِ وَ جَوَابِهِ عَلِمَ أَنَّهُ قَدْ أَخْطَأَ فِي مُرَاسَلَتِهِ». به قول آن بنده خدا، میگفت: «به کاهدان زده». «وَ جَهِلَ فِي الْخُرُوجِ إِلَيْهِ بِمَذْهَبِهِ [وَ أَمْسَكَ عَنْهُ وَ لَمْ يَرُدَّ إِلَيْهِ جَوَاباً وَ لَمْ يُرْسِلْ إِلَيْهِ رَسُولًا]». جاهل است، نمیداند که با اینها نمیشود طرف شد.
من یک وقتی در اروپا با یک مسلمانی که میگفت مسیحی شده، بحث کردم. در آخر به او گفتم من میخواهم مسیحی بشوم. گفت: تو مسیحی نمیشوی. با او خیلی بحث کردم. نگفتم ایرانی هستم، کمی زبان عربی صحبت میکردم و چند تا عراقی هم با من بودند، او فکر میکرد من عراقی هستم.
آری، این [فضای گفتگو] دیگر برای ایشان جا اُفتاده بود که من عراقی هستم، نه ایرانی؛ لذا به راحتی با هم صحبت میکردیم. حالا قصّهاش را اگر بعداً رسیدم، خواهم گفت.
بعد از بحث، به ایشان گفتم: «من میخواهم مسیحی بمانم.» [در پاسخ] گفت: «تو مسیحی نمی شوی. اگر مسیح را مسلمان بدانی، دیگر مسیحی نخواهی ماند.
حالا این [مطلب] را اینجا نتوانست بپذیرد و اصلاً این حرف پاسخی نو [و عمیق] بود. طوسی میگوید:
«وَ صَيَّرَهُ أَبُو سَهْلٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ أُحْدُوثَةً وَ ضُحْكَةً وَ يَطْنِزُ بِهِ عِنْدَ كُلِّ أَحَدٍ». سر زبانها افتاد که حلاج گفته بیا تابع من باش، این هم به او گفته: باشد، تابعت میشوم، به شرط اینکه من را جوان کنی. «وَ شَهَّرَ أَمْرَهُ عِنْدَ الصَّغِيرِ وَ الْكَبِيرِ». رسوای خاص و عام شد. «وَ كَانَ هَذَا الْفِعْلُ سَبَباً» برخورد این آقا سبب شد «لِكَشْفِ أَمْرِهِ وَ تَنْفِيرِ الْجَمَاعَةِ عَنْهُ». [معلوم شود] درونش چیست. میگویند «عدو شود سبب خیر». خودش چاهی برای خودش کند. نامه را نوشت، جواب را هم گرفت، بین مردم پخش شد. خیلی از مریدهایش ریزش کردند.
دید دیگر بغداد نمیتواند بیاید. یعنی بغداد دیگر کارش نمیگیرد. گفت قم بروم. «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ [بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ مُوسَى بْنِ بَابَوَيْهِ]». الحسین بن علی، پدر صدوق است. ایشان میفرماید که «أَنَّ ابْنَ الْحَلَّاجِ صَارَ إِلَى قُمَّ». آمد اینجا، بساطش را پهن کند. «وَ كَاتَبَ قَرَابَةَ أَبِي الْحَسَنِ». یک نقل این است که رسید، شروع به نامه نوشتن کرد، برای فامیلهای صدوق. یک نقل دیگر هست که، برای خود پدر صدوق نامه نوشت. این پدر و پسر برای احیای مذهب چه کردند! در آن دوران، پانصد تا کتاب نوشتند و سعی میکردند هرچه مینویسند، پخش کنند، چاپ کنند، منتشر کنند.
برخورد پدر شیخ صدوق با منصور حلاج
«يَسْتَدْعِيهِ» فامیل را «وَ يَسْتَدْعِي أَبَا الْحَسَنِ [أَيْضاً]» پدر صدوق را دعوت کرد که بیا تابع من بشو. «وَ يَقُولُ»؛ شاهد من این کلمه است، قم آمد باز [گفت:] «أَنَا رَسُولُ الْإِمَامِ وَ وَكِيلُهُ». در قم هم ادعای وکالت کرد.
خدمت آقای خویی عرض میکنیم که «المذمومون من الوکلاء»، مطلب غیر از این است. «وکیل مذموم» نداریم؛ «مدعی وکالت» که مذموم است، آن را داریم، نه وکیل مذموم. و استناد میکنیم به مرحوم آقای طوسی.
نامه نوشت «أَنَا رَسُولُ الْإِمَامِ وَ وَكِيلُهُ قَالَ فَلَمَّا وَقَعَتِ الْمُكَاتَبَةُ فِي يَدِ أَبِي [رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ]»، فرزند میگوید: نامه که دست پدرم رسید، «خَرَقَهَا»، نامه را پاره کرد، دور انداخت. «وَ قَالَ لِمُوصِلِهَا إِلَيْهِ»، به آن پیک فرمود: «مَا أَفْرَغَكَ لِلْجَهَالاتِ». این مزخرفات چیست؟ «فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ وَ أَظُنُّ أَنَّهُ قَالَ إِنَّهُ ابْنُ عَمَّتِهِ أَوِ ابْنُ عَمِّهِ فَإِنَّ الرَّجُلَ قَدِ اسْتَدْعَانَا». ما را خوانده، ما را دعوت کرده است. «فَلِمَ خَرَقْتَ مُكَاتَبَتَهُ». چرا نامهاش را پاره کردی؟ «وَ ضَحِكُوا مِنْهُ [وَ هَزَءُوا بِهِ]». همه خندیدند. «ثُمَّ نَهَضَ إِلَى دُكَّانِهِ وَ مَعَهُ جَمَاعَةٌ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ غِلْمَانِهِ.». بلند شد، به محل دفترشان برود. «قَالَ فَلَمَّا دَخَلَ إِلَى الدَّارِ الَّتِي كَانَ فِيهَا دُكَّانُهُ» وقتی که وارد شد «نَهَضَ لَهُ مَنْ كَانَ [هُنَاكَ جَالِساً]» عدهای که در دفتر نشسته بودند، به احترام بلند شدند. «غَيْرَ رَجُلٍ [رَآهُ جَالِساً فِي الْمَوْضِعِ]». یک نفر نشسته بود، بلند نشد. «فَلَمْ يَنْهَضْ لَهُ وَ لَمْ يَعْرِفْهُ [أَبِي]». صدوق او را نشناخت. «فَلَمَّا جَلَسَ وَ أَخْرَجَ حِسَابَهُ وَ دَوَاتَهُ كَمَا يَكُونُ التُّجَّارُ أَقْبَلَ عَلَى بَعْضِ مَنْ كَانَ حَاضِراً [سَأَلَهُ عَنْهُ فَأَخْبَرَهُ فَسَمِعَهُ الرَّجُلُ يَسْأَلُ عَنْهُ فَأَقْبَلَ عَلَيْهِ وَ قَالَ لَهُ تَسْأَلُ عَنِّي وَ أَنَا حَاضِرٌ فَقَالَ لَهُ أَبِي أَكْبَرْتُكَ أَيُّهَا الرَّجُلُ وَ أَعْظَمْتُ قَدْرَكَ أَنْ أَسْأَلَكَ]». [سؤال کرد:] این آقا که بلند نشد، کیست؟ بعد ایشان جواب داد، رو کرد و گفت: سراغ من را میگیری که خودم هم اینجا هستم؟ از من بپرس. گفت: خب، من تو را بزرگ شمردم، لذا نخواستم از خودت بپرسم تو کیستی، از کس دیگری پرسیدم. گفت: نامه من را پاره میکنی؟ گفت: حلاج تویی؟ تو نامه فرستاده بودی؟ «فَقَالَ لَهُ تَخْرِقُ رُقْعَتِي وَ أَنَا أُشَاهِدُكَ تَخْرِقُهَا». من خودم تو را میدیدم نامه من را پاره میکردی. «فَقَالَ لَهُ أَبِي فَأَنْتَ الرَّجُلُ إِذًا. ثُمَّ قَالَ يَا غُلَامُ بِرِجْلِهِ وَ بِقَفَاهُ». بیرونش کن. «فَخَرَجَ مِنَ الدَّارِ الْعَدُوُّ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ». او را بیرون انداختند. «ثُمَّ قَالَ لَهُ» صدوق [گفت:] «أَ تَدَّعِي الْمُعْجِزَاتِ عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللَّهِ». ملعون! ادعای ارتباط و وکالت و کرامات و معجزات [میکنی] خدا تو را لعنت کند. «[أَوْ كَمَا قَالَ] فَأُخْرِجَ بِقَفَاهُ». او را هل دادند و از دفتر بیرون کردند. «فَمَا رَأَيْنَاهُ بَعْدَهَا بِقُمَ». بعد از آن، دیگر در قم دیده نشد. دو بزرگ، یکی نوبختی، یکی هم صدوق. آنوقت میفرمایید «وکیل مذموم»! اصلاً ایشان وکالت نداشته است.
ابن ابیالعزاقر (شلمغانی)
چهارمین از کسانی که آقای طوسی اسم برده، «الوکلاء المذمومون»، یعنی مدعیان وکالت: ابن ابیالعزاقر است.
جریان از این قرار است: ام کلثوم، دختر ابوجعفر عَمری (دختر سفیر دوم) است. «ابْنِ بِنْتِ أُمِّ كُلْثُومٍ [بِنْتِ أَبِي جَعْفَرٍ الْعَمْرِيِّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ]»[8] یعنی نوه دختری سفیر دوم نقل میکند «[قَالَ] حَدَّثَتْنِي الْكَبِيرَةُ أُمُّ كُلْثُومٍ [بِنْتُ أَبِي جَعْفَرٍ الْعَمْرِيِّ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَتْ]». نوه از مادربزرگ نقل میکند «كَانَ أَبُو جَعْفَرِ بْنُ أَبِي الْعَزَاقِرِ». هر دو ابوجعفر هستند؛ سفیر دوم ابوجعفر است، ابن ابیالعزاقر هم ابوجعفر است. میگوید این ابن ابیالعزاقر، «وَجِيهاً عِنْدَ بَنِي بِسْطَامَ.». نزد طایفه بسطام، موقعیت و جایگاهی داشت. «وَ ذَاكَ أَنَّ الشَّيْخَ أَبَا الْقَاسِمِ رَضِيَ اللَّهُ تَعَالَى عَنْهُ وَ أَرْضَاهُ كَانَ قَدْ جَعَلَ لَهُ عِنْدَ النَّاسِ مَنْزِلَةً وَ جَاهاً». این موقعیتی که پیدا کرده بود، از سفیر دوم بود. اما مرتد شد. «فَكَانَ عِنْدَ ارْتِدَادِهِ يَحْكِي كُلَّ كَذِبٍ». سفیر نبود، مورد توجه سفیر دوم بود. یعنی این جایگاه، اکتسابی بود، این به او جایگاه داده بود. بعد هم ابن ابیالعزاقر مرتد شد. و شروع به دروغ بافتن کرد، «كُلَّ كَذِبٍ وَ بَلَاءٍ وَ كُفْرٍ [لِبَنِي بِسْطَامَ وَ يُسْنِدُهُ عَنِ الشَّيْخِ أَبِي الْقَاسِمِ فَيَقْبَلُونَهُ مِنْهُ وَ يَأْخُذُونَهُ عَنْهُ حَتَّى انْكَشَفَ ذَلِكَ لِأَبِي الْقَاسِمِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ]» برای بنیبسطام. آنجا جایگاه داشت، برای آنها نقل میکرد. همه را به ابوالقاسم (سفیر دوم) نسبت میداد. «فَأَنْكَرَهُ وَ أَعْظَمَهُ». گفت: اینها را من نگفتم. پیام داد برای بنیبسطام: این حرفهایی که میزند مورد تأیید من نیست. این حرفهایی که میزند، حرف من نیست. «فَأَنْكَرَهُ وَ أَعْظَمَهُ وَ نَهَى بَنِي بِسْطَامَ»؛ حرفش را گوش نکنید. «عَنْ كَلَامِهِ وَ أَمَرَهُمْ بِلَعْنِهِ [وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُ]». لعنش کنید و از او تبری بجویید.
متأسفانه «فَلَمْ يَنْتَهُوا» آنها به حرف سفیر دوم توجه نکردند. «وَ أَقَامُوا عَلَى تَوَلِّيهِ.» از او پشتیبانی کردند. میگفت: «[وَ ذَاكَ أَنَّهُ كَانَ يَقُولُ لَهُمْ] إِنَّنِي أَذَعْتُ السِّرَّ». من رازی را افشا کردم، چوب این افشا را دارم میخورم. «وَ قَدْ أُخِذَ عَلَيَّ الْكِتْمَانُ»، به من گفته شد مکتوم بدار، نکردم. «فَعُوقِبْتُ بِالْإِبْعَادِ بَعْدَ الِاخْتِصَاصِ». اگر این آقای سفیر دوم من را طرد کرده، کاری از من سر نزده است (این هم کفریات گفته بود)، فقط همین راز است. لذا دیگر جزء خصیصین نیستم. حالا خواهید دید چیست. (چه طوری وارد میشوند!) «لِأَنَّ الْأَمْرَ عَظِيمٌ». آن چیزی که به من گفتند، خیلی سنگین است. «لَا يَحْتَمِلُهُ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مُؤْمِنٌ مُمْتَحَنٌ». من این بودم، این را به من گفته بودند و من گفتم، راز را افشا کردم. «فَيُؤَكَّدُ فِي نُفُوسِهِمْ عِظَمُ الْأَمْرِ وَ جَلَالَتُهُ». میگوید قضیه این بوده. این خبر دوباره به سفیر دوم رسید. «[فَبَلَغَ ذَلِكَ أَبَا الْقَاسِمِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ] فَكَتَبَ إِلَى بَنِي بِسْطَامَ»؛ اطلاعیه داد «بِلَعْنِهِ وَ الْبَرَاءَةِ مِنْهُ وَ مِمَّنْ تَابَعَهُ». از امروز، من هم از خودش و هم از پیروانش بیزارم. «وَ مِمَّنْ تَابَعَهُ عَلَى قَوْلِهِ وَ أَقَامَ عَلَى تَوَلِّيهِ».
خوب دقت کنید شیطان چگونه به اینها درس میدهد، چگونه القا میکند. نامه که برای بنیبسطام رسید، او آنجا بود، نامه را برایش اظهار کردند. گریه کرد. (شیطنتش را ببینید.) گفت: «[فَلَمَّا وَصَلَ إِلَيْهِمْ أَظْهَرُوهُ عَلَيْهِ فَبَكَى بُكَاءً عَظِيماً ثُمَّ قَالَ] إِنَّ لِهَذَا الْقَوْلِ بَاطِناً عَظِيماً». شما ظاهرش را میبینید من باطنش را میبینم. لعن درست است، معنای لعن «ابعاد» است. «[وَ هُوَ أَنَّ اللَّعْنَةَ الْإِبْعَادُ فَمَعْنَى قَوْلِهِ لَعَنَهُ اللَّهُ] أَيْ بَاعَدَهُ اللَّهُ عَنِ الْعَذَابِ وَ النَّارِ». من را لعن کرده، یعنی من را از عذاب، از نار، از جهنم دور کرده است. «وَ الْآنَ قَدْ عَرَفْتُ مَنْزِلَتِي». الان فهمیدم من چقدر جایگاه بلندی دارم. من از جهنم دورم، من جهنمی نیستم، اهل بهشتم. «وَ مَرَّغَ خَدَّيْهِ عَلَى التُّرَابِ». خدا را شکر! فهمیدم چه شد. صورتش را آورد به خاک مالید. «وَ قَالَ عَلَيْكُمْ بِالْكِتْمَانِ لِهَذَا الْأَمْرِ قَالَتِ». مریدهای من، این را مخفی کنید.
دختر سفیر دوم میگوید که من این را، به سفیر دوم خبر دادم. «[قَالَتِ الْكَبِيرَةُ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهَا وَ قَدْ كُنْتُ أَخْبَرْتُ الشَّيْخَ أَبَا الْقَاسِمِ] أَنَّ أُمَّ أَبِي جَعْفَرِ بْنِ بِسْطَامَ قَالَتْ لِي يَوْماً وَ قَدْ دَخَلْنَا إِلَيْهَا». دختر سفیر دوم میگوید یک روز منزل این آقا رفتم، مادرش (مادر ابن ابیالعزاقر) را دیدم. بعد رو کرد به من، خیلی استقبال کرد، خیلی خوشآمد گفت. «فَاسْتَقْبَلَتْنِي وَ أَعْظَمَتْنِي وَ زَادَتْ فِي إِعْظَامِي حَتَّى انْكَبَّتْ عَلَى رِجْلِي [تُقَبِّلُهَا]». خم شد پای من را ببوسد. (میخواهم بگویم اینها چطور شیطان را درس میدهند.) گفتم: این کار را نکن. گفت: نه، «[فَأَنْكَرْتُ ذَلِكَ وَ قُلْتُ لَهَا مَهْلًا] يَا سِتِّي [فَإِنَّ هَذَا أَمْرٌ عَظِيمٌ وَ انْكَبَبْتُ عَلَى يَدِهَا فَبَكَتْ ثُمَّ قَالَتْ كَيْفَ لَا أَفْعَلُ بِكِ هَذَا وَ أَنْتِ مَوْلَاتِي فَاطِمَةُ فَقُلْتُ لَهَا وَ كَيْفَ ذَاكِ يَا سِتِّي]». من باید این کار را بکنم. دست من را هم بوسید، گریه کرد. چرا من این کار را نکنم؟ تو زهرا هستی. گفتم: من؟ گفت: بله، تو فاطمه زهرا هستی. گفتم از کجا میگویی من فاطمه زهرا هستم؟ من دختر فلانی هستم. گفت که: «[فَقَالَتْ لِي] إِنَّ الشَّيْخَ [أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ]»، ابن ابیالعزاقر، «خَرَجَ إِلَيْنَا بِالسِّرِّ [قَالَتْ فَقُلْتُ لَهَا وَ مَا السِّرُّ قَالَتْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْنَا كِتْمَانَهُ]». آن رازی را که نباید بگوید، گفت. گفتم: این سرّ چیست؟ گفت: آخر به من گفته به کسی نگو. «وَ أَفْزَعُ إِنْ أَنَا أَذَعْتُهُ عُوقِبْتُ». میترسم اگر بگویم، گوشمالیام بدهند. «قَالَتْ وَ أَعْطَيْتُهَا مَوْثِقاً أَنِّي لَا أَكْشِفُهُ لِأَحَدٍ [وَ اعْتَقَدْتُ فِي نَفْسِي الِاسْتِثْنَاءَ بِالشَّيْخِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ يَعْنِي أَبَا الْقَاسِمِ الْحُسَيْنَ بْنَ رَوْحٍ]». گفتم: من به کسی نمیگویم. گفت که: «[قَالَتْ] إِنَّ الشَّيْخَ أَبَا جَعْفَرٍ قَالَ لَنَا إِنَّ رُوحَ رَسُولِ اللَّهِ ص»، روح رسولالله در ابن ابیالعزاقر حلول کرده. «انْتَقَلَتْ إِلَى أَبِيكِ [يَعْنِي أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عُثْمَانَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ وَ رُوحَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع انْتَقَلَتْ إِلَى بَدَنِ الشَّيْخِ أَبِي الْقَاسِمِ الْحُسَيْنِ بْنِ رَوْحٍ]». در پدر تو روح امیرالمؤمنین [حلول کرده]. و روح فاطمه هم در تو منتقل شده است. این راز را به من گفته. «[وَ رُوحَ مَوْلَاتِنَا فَاطِمَةَ ع انْتَقَلَتْ إِلَيْكِ] فَكَيْفَ لَا أُعَظِّمُكِ يَا سِتَّنَا».