98/11/02
بسم الله الرحمن الرحیم
شرافت علم و عالم/مقدمه /عرفان
موضوع: عرفان/مقدمه /شرافت علم و عالم
مقدمه: شرافت علم و عالم به شرافتِ معلوم
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
قبل از ورود به اصل بحث، تذکر چند نکته لازم است.
نخست آنکه، اساساً همانگونه که در قرآن کریم آمده است، عالم و غیرعالم با یکدیگر متفاوتند: «﴿قُل هَل یَستَوِی الَّذینَ یَعلَمُونَ وَ الَّذینَ لا یَعلَمُونَ﴾.[1] علم و عالم نیز در عرض یکدیگر نیستند. اینچنین نیست که تمام علوم و علما، یا هر عالمی نسبت به هر معلومی، یکسان باشند. عالم به علم طبیعت با عالم به علم ماوراء طبیعت، تقابل دارند. به عنوان مثال، شخصی که شیمی و فیزیک میداند، با کسی که به مبدأ علم دارد، در یک عرض نیستند.
معلومِ هر علم، ارزشِ عالمِ به آن علم را در حقیقت تعیین میکند. اگر معلوم، مربوط به این عالم طبیعت و ماده باشد، آن علم و عالمِ به آن علم، به اندازه ارزش عالم طبیعت، ارزش دارد. و اگر معلوم، موجوداتی ورای عالم طبیعت باشد — مانند مجردات، ملائکه و آنچه در حکمت تحت عنوان «عقول» مطرح میشود — طبعاً علم به آنها و عالمِ به آن، به همان اندازه ارزش دارند؛ تا به جایی میرسد که شخص، به مقدار استعداد وجودی خویش، درباره مبدأ علم پیدا کند. طبعاً، علم به مبدأ، باارزشترینِ علوم، و عالمِ به مبدأ، باارزشترینِ انسانهاست.
همچنین علم به معاد، که در دو سیر نزول و صعود، آغاز (بدء) و انجام (ختم) یک حقیقت است. طبعاً عالم به آن علم نیز از اعظم و اشرف علماست. و اهمیت آن عالم، از آن جهت که به اهمّ امور و مسائل علم پیدا کرده است، به همین جهت [شأن] خلافت دارد. و در باب معرفت، با استناد به آیات و روایات بسیاری، اهمیت این معنا واضح و ثابت میشود. فعلاً در صدد آن نیستیم که به آن آیات و روایات به صورت مبسوط وارد شویم و از آنها بحثی داشته باشیم.
دو دیدگاه در مذمت فلسفه: قصور همت و علوّ همت
در این میان، یکی از بهترین کتابهایی که میتوان به آن مراجعه کرد، کتابی است که مرحوم سید حیدر آملی (رضوان الله علیه) در همین باب نگاشتهاند و در آن، اهمیت عرفان را بیان فرمودهاند. ایشان [در آن کتاب]، وارد [بحث] عرفایی میشود که ابتدائاً به علومی از قبیل فلسفه یا علوم رسمی دیگر اشتغال داشتهاند و این افراد را ذکر میکند که اظهار ندامت میکنند که چرا به همین علوم رسمی اکتفا کرده و از علم حقیقی غافل ماندهاند.
دو طایفه هستند که نسبت به فلسفه مذمت میکنند: یک طایفه به خاطر کوتاهی همتشان است و یک طایفه به خاطر علوّ همتشان. در کلمات اهل معرفت — چه آنانی که وارد عرفان بحثی و نظری شدهاند و چه آنانی که ابتدائاً وارد عرفان عملی و در بخش عمل وارد شدهاند — از هر دوی این طوایف، مذمت فلسفه دیده میشود؛ در کلماتشان زیاد است. تعبیر دارند که اینها [علوم رسمی]، در حقیقت به یک معنا سدّ راه ترقی و کمال را دارند.
مذمت فلسفه از منظر متکلمین و اصحاب حدیث (قصور همت)
گروه دوم، متکلمین و اصحاب حدیث هستند. اینها شدیداً نه تنها با فلسفه، بلکه با عقل به معنای خاص خودش، مخالفند. میگویند ما باید جمود بر ظواهر پیدا کنیم و ظواهر برای ما حجت است؛ بیشتر از این نباید باشد. [گاه] گاهی از اوقات هم به بعضی از عبارات استشهاد میکنند که آن عبارات نیز، اگر [شخص] اهل فن باشد، [درمییابد که] معنای واقعی آن عباراتی که مستند قرار دادهاند، چیز دیگری است.
این طایفه دوم، از ابتدای ورودشان، حتی در علوم شریعت، تا آخر عمر، از مبدأ همان چیزی را میدانند که یا از محیط یاد گرفتهاند یا از آباء و اجدادشان فرا گرفتهاند؛ چیز دیگری نمیگویند و همه چیز را هم منحصر در همین میکنند. حتی روایاتی را که از دهان مبارک معصومین (سلام الله علیهم) وارد شده است، به همین نحو معنا میکنند که بنده خود شاهد بودم.
[برای مثال]، همین روایتی که مرحوم شیخ انصاری (رضوان الله علیه) در اواخر «رسائل» آورده است که: «أعرَفُ النّاسِ بِنا أعرَفُهُم بِکَلامِنا»[2] ، [شخصی] استشهاد میکرد که یعنی [کسی که] همین ظاهر کلمات ایشان را بداند. به بنده ایراد گرفتند که: خب اگر یک ادیب سنّی، مثلاً فرض کنیم در مصر الازهر خوانده باشد، به نکات فصاحت و بلاغت و به هر حال ظواهر کلمات ایشان، ممکن است بیشتر از یک مجتهد آگاه باشد؛ آیا میتوانیم بگوییم او «أعرَفُ النّاس» از این [مجتهد] است؟ قطعاً مراد امام (سلام الله علیه) این معنا نیست که کسی که ظاهر کلام ما را بفهمد، «أعرَفُ النّاس» است. بعضی ممکن است عالم بزرگی باشند، فقیه باشند، حتی ادبیات صرف و نحوی درستی نداشته باشند. ما زیاد دیدهایم که این [شخص] اصلاً یک روایت میخواهد بخواند، به لسان عربی، چندین غلط فاحش [در آن] راه میدهد؛ دیده میشد از جهات صرفی و به هر حال جهات دیگر. پس این معنا قطعاً مراد نیست.
اینها یک طایفه هستند که لذا نه خودشان اهل این هستند که به سراغ علوم بالاتر بروند و نه دیگران را از فراگیری علوم بالاتر منع میکنند.
مذمت فلسفه از منظر اهل معرفت (علوّ همت)
اما آن طایفه اول، که در لسان ایشان نیز مذمت دیده میشود، به این خاطر است که [میپرسند] چرا شما در علوم رسمی متوقف شدهاید؟ چرا یک مقداری از جای خودتان، به تعبیر دیگر، تکان نمیخورید؟ نمیخواهید قدری ترقی کنید؟ در این زمینه، [مطالب] زیاد است. حکایات زیادی خود مرحوم سید حیدر [آملی] در آنجا بیان میفرماید؛ مثل بوعلی [سینا] را مثال میزنند با برخوردی که با جناب ابوسعید [ابوالخیر] داشت، یا فخر رازی را [مثال] میبرند و غیر ایشان از بزرگان.
و در میان متأخرین هم — من نام نمیبرم — افرادی بودند که عمری در فقه و اصول، سرآمد اقران زمان خودشان بودند، ولی معذلک، در اواخر عمر از سابقه خودشان پشیمان شده و به مسائل عرفان روی آوردند.
از جمله کسانی که اینچنین [مسیری را طی کرده]، خود جناب صائنالدین تُرکه است که متن «قواعد التوحید» از اوست. ایشان اول از فلاسفه طریقه مشاء بود، بعد از کل طریقه منقلب میشود و به عرفان روی میآورد؛ عرفان عملی، نه تنها عرفان نظری.
این تفاوتها را عرض میکنم؛ مثلاً مانند عرفان و اخلاق نظری در مقابل اخلاق عملی. عرفان نظری به تنهایی باز راه به جایی نمیبرد. انسان اگر عرفان را به صورت قالب بحثی بخواهد بخواند، شبیه خواندن همان علوم دیگر است.
ضرورت توأم بودن عرفان نظری و عملی
عرفان نظری زمانی ارزش دارد که توأم با عمل باشد و شخص خودش به [مراتب] برسد؛ یعنی از پروردگار عالم، راهی را که منظور است، شهود کند، نه اینکه الفاظ افراد را حفظ کرده باشد و با گفتههای اشخاص بیاید چیزی را بیان کند. به تعبیر مرحوم استاد ما، [این میشود] «عرفان لِفظی»؛ دقت دارید؟ این هم انسان را به جایی نمیرساند. پس بنابراین، این علم، کاشف از یک مقام بالاتر و برتر از دایره عقل است و عقل، به آنچه در دایره این علم و معلومِ این علم است، راه پیدا نمیکند.
البته عقل، در خصوص چیزی که به آن نمیرسد، ساکت است؛ نه نفی میکند و نه اثبات. برخی، اخلاط وهم و خیال است که اینها در همهجا... قوه واهمه در همهجا میآید و همینطور سرک میکشد؛ ولیکن حقیقت امر آن است که [دایره عقل و عرفان] مشخص است.
لزوم همراهی شریعت (علم ظاهر) و حقیقت (علم باطن)
سید حیدر آملی (رضوان الله علیه)، یک جمله خوبی هم در اینجا دارند — همه نوع کلماتشان خوب است، ولی اینکه لازم به ذکر است به عنوان مقدمه عرض کنم، از فرمایش ایشان است. میفرمایند، به تعبیر بنده، شریعت که همان علم ظاهر و ظاهر دین است، بدون حقیقت که باطن دین است، در حقیقت آخرش معلوم نیست که انسان را به آن معنا نجات دهد. چرا؟ چون در آیه شریفه داریم: ﴿الَّذینَ آمَنُوا وَ لَم یَلبِسُوا إیمانَهُم بِظُلمٍ اولئِکَ لَهُمُ الأَمنُ وَ هُم مُهتَدُونَ﴾ [3]
صرف عمل به ظواهر شرع، کافی نیست برای اینکه انسان بگوید مؤمنی است که ایمان او آغشته به ظلم نشده باشد. بدترین ظلم در قرآن به عنوان «شرک» بیان شده است؛ که کسی غیر حق را مؤثر ببیند و مؤثر بداند. پس بنابراین، انسان به مجرد اینکه مؤمن شد، معلوم نیست مشرک نباشد. در عین حالی که مؤمن است، وحدانیت خدا را قبول کرده، مبدأیت حق را قبول دارد و رجوع موجودات به حق را هم پذیرفته است، ولی در عین حال، مبتلا به شرک است؛ مخصوصاً شرک خفی که کثیری از افراد به آن مبتلا هستند. پس، صرف عمل به شریعت، بدون علم به طریقت و عمل به طریقت، انسان را به مقام توحید خالص و توحیدِ عاری از شرک نمیرساند. باید حتماً با کمک طریقت باشد که شریعتِ او روح پیدا کند، نماز او روح پیدا کند.
این روایاتی که در رابطه با باطن اعمال وارد شده است، تأثیرات اعمال وارد شده است، و راجع به آثاری که علیالخصوص در باب نماز [نقل شده]، اینها تماماً همان معانی است که مربوط به طریقت است.
بطلان تفکیک شریعت و طریقت
و از طرفی، اگر کسی بگوید: «ما از اول به سراغ طریقت میرویم و کاری هم به شریعت نداریم»، اینها هم یک مشت افراد هوسران هستند. در حقیقت، گاهی از اوقات دیده میشود که اینان استناد به بعضی از کلمات بزرگان را هم دارند که: «ما فقط به همان باطن اکتفا میکنیم و ظاهر را رها میکنیم».
میشود اینها را در این جهت، به آن کسانی تشبیه کرد که از میان «قرآن» و «اهل بیت»، میخواهند به یکی اکتفا کنند و دیگری را رها کنند. همانگونه که قرآن و اهل بیت، دو حقیقت جدای از یکدیگر نیستند، بلکه یک سکه هستند که دو رو دارد، در حقیقت، ظاهر قرآن بدون اهل بیت، در حقیقت قصد قرآن نیست؛ چون یک حقیقت است، دو حقیقت نیست که بگوییم «حسبنا کتاب الله[4] ».
اگر کسی فقط به کتاب عمل کند و اهل بیت را ترک کند، معنایش این است که به کتاب عمل نکرده است. همانگونه که قرآن و اهل بیت جدا نیستند، شریعت و طریقت هم یک سکه هستند که دو رو دارند. روح و باطن قرآن، اهل بیت (سلام الله علیهم اجمعین) هستند و روح شریعت نیز، در حقیقت، «حقیقت» است. اگر این دو با هم باشند، شخص ترقی میکند و به کمال انسانی میرسد. یکی به تنهایی، آن کمالی را که لائق انسان است و آن استعدادی را که در انسان هست، به حقایقش نمیرساند.
مگر اوحدی از افراد که اینان به عنایت ازلیه حق تبارک و تعالی، بدون ورود در این امور، خداوند تبارک و تعالی آنها را به عنایت خودش مورد عنایت خاصه قرار داده باشد و به کمالاتی برساند. ولیکن روال عادی و سیر طبیعی، که «سیر محبّی» است در حقیقت — حالا بیان این اصطلاحات، بعداً وارد میشویم — اگر میباشد، این معنا را باید به اصطلاح، با اکتساب به دست آورد و باید با ریاضت باشد؛ ریاضات مشروعه. و بدون آن، انسان به کمال نمیرسد.
البته معطی کمال، که حق تبارک و تعالی است، [عطای او] بر اساس اجر عمل انسان نیست. بعضی از آن مهر و موهبتهای الهی، اموری هستند که هیچگاه عمل انسان، ارزش آنها را ندارد. انسانی که هنوز خودش از عالم نفس عبور نکرده، عمل او چه مقدار ارزش دارد که بخواهد نتیجه اعمال او، مثلاً، عنایت وحدانیت پروردگار عالم باشد؟ این است که پس بنابراین، نباید انسان در عین حالی که باید عمل کند و تلاش را [سرلوحه خود] قرار دهد، اما فکر کند که مزد عمل او، معارف الهیه است؛ بلکه جز فضل، چیز دیگری نیست. در ظرف عمل، فضل الهی شامل حال شخص میشود.
معرفی کتاب تمهید القواعد و شارح آن، صائنالدین تُرکه
در رابطه با این کتاب، مرحوم استاد (رضوان الله علیه) در مقدمه، مطلبی اینچنین را آوردهاند که در بین حکمای متأخر، ابتدائاً مرحوم آقا سید رضی لاریجانی (رضوان الله علیه)، این کتاب «تمهید القواعد» را که شرح بر «قواعد التوحید» است، برای جمعی تدریس کردند که در میان آنها دو نفر — یکی مرحوم آقا محمدرضا قمشهای (رضوان الله علیه) و دیگری مرحوم آقا میرزا هاشم [اشکوری] — این دو نفر، سلام الله علیه، در حقیقت، تلامیذ ایشان بودهاند. و از جمله، مرحوم آقا میرزا محمود قمی؛ اینها از کسانی بودند که در حوزه درسی عرفانی مرحوم آقا سید رضی لاریجانی تلمذ کردند.
یک تعبیری در ذهنم رسید که مرحوم آقا محمدرضا قمشهای (رضوان الله علیه) وقتی که خدمت مرحوم آقا سید رضی لاریجانی رسیدند برای درس عرفان خصوصاً، بعد فهمیدند که باید پیش مثل چنین استادی این کتابها را خواند. اینها کتابهایی نیست که هر کسی صرف و نحو بلد باشد و چهار کلمه یاد گرفته باشد [بتواند تدریس کند]. آن هم شرط بود که [شاگرد] باید در درس حضور یابد؛ چه شرایطی دارد و چه مراقبات لازمی هست. با آن شروط خاص حاضر شدند که [استاد] این درس را برای آنها بیان کنند و ایشان تدریس را شروع کردند.
بعد، مرحوم آقا میرزا هاشم اشکوری هم شاگردانی تربیت کردند، از جمله مرحوم آقا میرزا احمد آشتیانی (رضوان الله علیه) که استادِ استاد ما بودند. ایشان هم ید طولایی در بحث عرفان داشتند. مشکلات عرفان را مرحوم استاد ما از ایشان و از مرحوم امام (رضوان الله علیه)، از این دو نفر، حل میکردند؛ به جاهایی که دیگر برایشان [حل آن] میسر نبود، پیش این دو بزرگ میرفتند. و اساتید دیگری هم بودند که تا این اواخر تدریس داشتند. خود مرحوم استاد ما هم همین بحث را در حقیقت داشتند، ولیکن خب، خیلی سریع فوت شدند و «مصباح الانس» و «فصوص» را با شرح قیصری شروع کرده بودند (رحمت الله علیه).
در این «تمهید القواعد»، اولا موضوع عرفان بررسی میشود. و بعد رئوس ثمانیه ای که در هر علمی لازم است، اینها را مطرح میکنند و شرح بعضی از اصطلاحات و ذکر بعضی از اشکالات و جواب از آنها را بیان میفرمایند. ما دیگر نخواستیم خیلی وارد بحثهای فرعی اینها بشویم. لذا، به جهت عنوانِ شروع، وارد خطبه کتاب میشویم.
ورود به متن کتاب و شرح خطبه
در این خطبه کتاب، همانگونه که در میان بزرگان و مؤلفین و مصنفین مرسوم بوده است، نوعاً آن نکات ادبی، از قبیل «براعت استهلال» و بعضی از محسنات بدیعیه دیگر را رعایت میکردند؛ در اینجا هم خالی از آن قضیه نیست.
الحمد للّه الذي جعل مكامن ظلال جلاله مجالى انوار جماله تفصيلاً لما جعل من الأحكام، و صيَّر صور تجلياته مشارق شموس المعاني تكميلاً لما عمَّ من الأنعام، فأصبحت لعباده من اولى وداده و لأهل عنادة من ذوى بعاده مطالع طوالع المعارف و مغارب طلائع العوارف اسعافاً لما عبّر عنه لسان الاستعداد من المرام، فسبحانه من باطن ليس لخفائه سبب سوى غاية الظهور بنيِّرات منصاته و ما تستوجبه من لوامع الأضواء ظهور الأنوار بالأكمام[5] ،
خب، در این خطبه میفرماید: حمد ثابت است برای خدایی که «جَعَلَ مَکامِنَ جَلالِهِ مَجالِیَ أنوارِ جَمالِهِ»[6] . در سوره مبارکه حشر میخوانیم: ﴿هُوَ الأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الباطِنُ[7] ﴾
باطن حق تبارک و تعالی، گرچه اسماء متعددند، اما مسمّای به آن اسماء، واحد است و در پروردگار عالم، جهتی دونِ جهتی وجود ندارد. از همان حیث که ظاهر است، باطن هم هست؛ همانگونه که اول است، آخر هم هست. نه اینکه از یک جهت اول باشد و از یک جهت آخر. [اینها] ظهوراً تفاوت است، اما حقیقت و مسمّا، واحد است.
لذا پروردگار عالم گرچه دارای اسماء جلالیه است، که در اسماء جلالیه، در حقیقت مظاهر، مستتر میشوند و در آن، ظاهر و ظهور و بروزی ندارند؛ اما اگر در باطنِ اسمِ جلال، جمال نباشد، هرگز موجودات ظهور و بروزی پیدا نمیکنند. پس بنابراین، پروردگار عالم چنین قرار داده است که در مَکمَنِ (نهانگاه) هر اسم جلالی، مَجلایِ (جلوهگاه) اسم جمال قرار داده شده است. که ظاهر، «هو الباطن» و باطن، «هو الظاهر» است.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) برای این بیان که حق تبارک و تعالی در عین حالی که ظاهر است، در باطنِ اسمِ ظاهر، اسمِ باطن هست و در باطنِ اسمِ باطن، که اسماء جلاله هستند، [اسمِ] ظاهر است، عبارتی دارند. میفرمایند: «کُلُّ ظاهِرٍ غَیرُهُ غَیرُ باطِنٍ»[8] . ماسویالله یا ظاهرند یا باطن؛ اگر ظاهرند، باطن نیستند و اگر باطنند، ظاهر نیستند. ولی هر ظاهری غیر از حق، غیرِ باطن است. این پروردگار عالم است که در عین حالی که ظاهر است، باطن است. و هر باطنی غیر از حق تبارک و تعالی، ظاهر نیست؛ ولی پروردگار عالم در عین حالی که باطن است، ظاهر هم هست. یعنی در اسم جلال، اسم جمال منطوی است و در اسماء جمالیه، اسماء جلالیه نیز منطوی است.
شرح عبارات خطبه: فیض مقدس، اجمال و تفصیل وجودی
تَفصیلاً لِما أُجمَلَ مِنَ الأحکامِ[9] ؛ یعنی سرّ آنچه که در باطنِ جلال، به اسمِ ظاهر، ظاهر میشود، عبارت است از فیض اقدس حق که منبسط است بر تمام مراتب ظهور. نهایت اینکه، هر موجودی که قرب او به پروردگار عالم بیشتر باشد، بساطت وجودی او قهراً بیشتر است؛ تا میرسد به حقیقت محمدیه (صلوات الله و سلامه علیه) که أقرب الاشیاء به حق تبارک و تعالی است.
قهراً [آن حقیقت]، «فیض مقدس» نامیده میشود. آن حقیقت، اسامی مختلفی دارد: «حق مخلوق به» گفته میشود، «عقل اول» گفته میشود، «نور» — «أوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ نُورِی»[10] — تعبیر شده است و تعابیر دیگری از این قبیل که همه اینها کاشف از یک حقیقت است؛ آن حقیقتی که همه مراتب وجود را فرا گرفته است. به جهت نهایت قرب او به پروردگار عالم، این «بَسط وجودی» [در او] هست؛ یعنی هر قدر أقرب باشد، سعه وجودی او بیشتر است و هر چقدر بُعد پیدا بکند، از آن سعه وجودی تنزل پیدا میکند تا میرسد به موجوداتی که در این عالم طبیعت هستند.
لذا در آیه شریفه، همانگونه که در کتاب تدوین آمده است: ﴿کِتابٌ أُحکِمَت آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَت﴾[11] ، آن «أُحکِمَت آیاتُهُ» ناظر است به آن نزول دفعی قرآن به قلب مطهر پیامبر گرامی اسلام؛ یا به بیانی که باز در روایت وارد شده است — در تفسیر فرات کوفی — راجع به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) که ایشان را به عنوان «لیلة القدر» در آنجا بیان فرموده است؛ که در جهت باطن، اتحاد دارند با آن نور نبی اکرم و نبی گرامی اسلام. این، مقام «جمع وجود» است؛ این، مقام «اِحکام» است در اینجا. ﴿ثُمَّ فُصِّلَت﴾ [یعنی] به تدریج در مدت بیست و چند سال، آیه به آیه توسط جبرئیل [نازل شد].
در نظام وجود هم همینطور است؛ یک نزول و به اصطلاح، ظهورِ جمعی دارد که در «حقیقت محمدیه»، همه موجودات در او جمع هستند؛ ولی نه به وجود خاص خودشان، [بلکه] به وجودی ظِلّی در آنجا موجودند. به نحو استقلال، هرگز در آنجا وجود ندارند — گرچه استقلالی در نظام وجود برای ماسویالله نیست. یعنی به تعین خاص خودشان موجود نیستند. ولکن، یک نزول تدریجی دارند که مراتب، متفاوت است؛ به هر حال، عقل کلی — عقل به معنای عام کلمه — بعد، عالم مثال که عالم نفوس است و بعد هم عالم طبیعت.
تَفصیلاً لِمَا أُجمل مِنَ الأحکامِ[12] ؛ پس کتاب تدوین، مطابق است با کتاب تکوین. آنجا «أوَّلُ مَا خَلَقَ اللهُ»[13] ، نور نبی اکرم (صلوات الله و سلامه علیه) است؛ قرآن هم که سرآمد کتب سماوی و خاتم شرایع الهیه است، اینچنین است. پس این اجمال در اینجا... حالا بعداً باید بگوییم این اجمال و تفصیل، اجمال و تفصیلِ وجودی است؛ نه اجمال و تفصیلی که در باب مفاهیم و مباحث الفاظ میخوانید که لفظ، مجمل است یا مبیّن است یا مفسَّر. خیر، این اجمال، اجمالِ وجودی است و تفصیل، تفصیلِ وجودی است.
وَ صَیَّرَ صُوَرَ تَجَلِّیاتِهِ مَشارِقَ شُمُوسِ المَعانِی[14] ؛ این صُوَر، در حقیقت، قوابلِ آن نور هستند؛ قابلیتهایی هستند که آن نور را قبول میکنند که [از آنها] تعبیر شده است به «نفوس قدسیه». چون «لیل» هم که تعبیر میشود، به خاطر همین است؛ چون جنبه قابلی دارد، به عنوان «لیل» در قرآن تعبیر میشود. یا در اینجا مثلاً: ﴿إنّا أنزَلناهُ فِی لَیلَةٍ مُبارَکَةٍ﴾[15] . چون جنبه قابلی دارد، تعبیر «لیل» میشود.
لذا، صُوَر تجلی، همان قوابلِ تجلیات حق هستند. قوابل چه هستند؟ در ابتدا، نفوس قدسیه حضرت ختمی مرتبت (صلوات الله و سلامه علیه) و ورثه ایشان. لذا ورثه ایشان در این جهت، سِمتِ سیادت بر نفوس سائر انبیا، حتی اولوالعزم از آنها، دارند. این صُوَر تجلیات، «مشارق شموس معانی» هستند. چرا؟ به خاطر اینکه اینها در عین حال اینکه به جهت ظلّیت، در باطنِ اسماءِ جمال منطوی هستند، اما در عین حال، چون باطنِ اسماءِ جمال، جلال بود... [باطن اسماء جلال، جمال بود] لذا از آن جهت، محل ظهور هم باز اینها میشوند.
تَکمیلاً لِمَا لما عمَّ من الأنعام[16] ؛ چون فیض وجود به همه موجودات — از موجودات عالی تا سافل — همه را فرا میگیرد، لذا در حقیقت، در همه اینها ظهور دارد و بروز دارد، آن نور واحد.
دو دسته از مظاهر الهی: اولیاء و اشقیاء
فأصبحت لعباده من اولى وداده[17] ؛ حال، در اینجا هم سلسله اولیاء را به عنوان مظاهر بیان فرموده است و هم طوائف اشقیاء را به عنوان باز، مظاهر امر واحد قرار داده است
فأصبحت لعباده من اولى وداده[18] ؛ ناظر است به اولیاء. [این تجلیات] برای اینها چه شده است؟
مطالع طوالع المعارف[19] . این به نسبت به اهل محبت و اهل عنایت ازلیه حق است. (که البته، آن جهتش بیان میشود که بر اساس عین ثابت است که در جای خودش توضیح داده میشود).
و لأهل عنادة — که اشقیاء هستند —من ذوى بعاده[20] — آنهایی که به اصطلاح، صاحبان لعن و بُعد ازلی هستند — [این تجلیات] برای آنها چه شده است؟
مغارب طلائع العوارف. [21] چرا برای آنها «مغارب» (محل غروب) است؟ چون آنها وحشت میکنند؛ آنها اهل انس نیستند؛ آنها غروب را به لسان استعدادشان طلب کردهاند. خداوند به هر مستحقی [آنچه را مستحق است] عطا میفرماید و آنها به عین ثابتشان، استحقاق این معنا را داشتهاند. لذا همین معنا را طلب کردهاند و خداوند تبارک و تعالی منع فیض نمیفرماید؛ به جهنمیها آنچه را طلب کردهاند عطا میکند و به اهل بهشت هم آنچه را به لسان استعداد ذاتیشان طالب بودند، آن را عطا میکند.
شما هرچه وعظ و پند و اندرز بدهید به کسانی که عین ثابتشان به طرف شقاوت است — مثل همین به اصطلاح، رئیس جمهور آمریکا و امثال آنها و اذنابشان — فایدهای ندارد. او تمام انس خودش را در شرارت میبیند، در خباثت میبیند، در قتل و غارت و به هر حال، انسانکشی میبیند. اینها اهل «مغارب طلائع عوارف»[22] هستند.
إسعافاً» — یعنی طلباً؛ «اسعاف» به معنی طلب است — «لِمَا عَبَّرَ عَنهُ لِسانُ الإستِعدادِ مِنَ المَرامِ[23] ؛ از جهت اینکه آنهایی که «مطالع توالع معارف» را طالبند و قرب به حق و شناخت به مبدأ را میخواهند — که جزء مرحومین هستند: «رَحِمَ اللهُ امرَأً عَلِمَ مِن أینَ وَ فِی أینَ وَ إلی أین»[24] — اینها استعداد باطنشان و لسان استعداد ذاتیشان، این معنا بوده است. و آنهایی که طالب بُعد و شقاوت هستند (که البته این [طلب] نسبی است، عرض میکنیم)...
اینها [نیز] باز به لسان استعداد ذاتیشان است. این دو طایفه، هر دو... آن گروه، آن معنا را که طلوع معارف است، از حق طلب میکنند و این طایفه، غروب عوارف را طلب میکنند. این نیست مگر از باب طلب کردن نسبت به آن چیزی که «عَبَّرَ عَنهُ...».
چون همانگونه که ما یک کلام ظاهری داریم که از لسان انسان ظاهر میشود، یک لسان واقعی هم هست؛ لسان تکوین. آن لسان تکوین، چه چیزی را ظاهر میکند؟ آنچه را که در استعداد ذاتی اشخاص بوده است، آن را ظاهر میکند. همینگونه که ما با سخن، آنچه را در ضمیرمان داریم اظهار میکنیم، یک سخن گفتن تکوینی هم هست که موجودات بر اساس عین ثابتشان، آنچه را در عین ثابت پذیرفتهاند، آن را اظهار میکنند. لذا عدهای «ناری» و عدهای «نوری» [هستند].
تسبیح حق از خفای ناشی از شدت ظهور
فسبحانه من باطن ليس لخفائه سبب سوى غاية الظهور[25] ؛ حال، حق تبارک و تعالی را تسبیح میکند از [اینکه] باطنی است که... اگر حق باطن است، باطن بودن او با سایر موجودات فرق دارد. به یک معنا، عالم همیشه باطن است و ظاهر نشده است — حالا اینها به تدریج [روشن میشود] — عالم، غیب است و «لَم یظهر قَطُّ»؛ و حق، ظاهر است و «لَم یغب قَطُّ». این در سیر صعودی، در کمالی که شخص به آن برسد، [محقق میشود]؛ که امیرالمؤمنین (صلوات الله علیه) میفرمایند: «مَا رَأَیتُ شَیئاً إلّا وَ رَأَیتُ اللهَ قَبلَهُ وَ بَعدَهُ وَ مَعَهُ»[26] . مرحوم بزرگوار آقا میرزا مهدی آشتیانی میفرمودند «وَ فِیهِ» هم دارد.
حال، این معنا اگر حاصل بشود، میفهمد که... خب، این میتواند، یعنی ادعا میکند که غیر از حق، هیچ چیزی ظاهر نیست و هرچه ظاهر است، اوست و هرگز غائب نبوده است. یا در لسان شفه مبارک حضرت سیدالشهداء (سلام الله علیه) که میفرمایند حضرت حق تبارک و تعالی هرگز غائب نبوده است و هیچ ظاهری، أظهر از حق نیست. آیا غیر از حق ظهوری دارد؟ «أ لِغَیرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَکَ حَتّی یَکُونَ هُوَ المُظهِرَ لَکَ؟»[27] . غیر او چیزی نیست که ظاهر باشد تا او مظهر حق باشد؛ بلکه هر ظاهری به ظهور او ظاهر است. ظهوری هست، از اوست و ظواهر به ظهور او ظهور دارند.
فَسُبحانَهُ مِن باطِنٍ[28] ؛ اگر باطن است، یعنی به کُنه او کسی راه پیدا نمیکند. لَیسَ لِخَفائِهِ؛ اگر مختفی است، [به خاطر] نقصِ قابل است؛ نقص اینهاست که نمیتوانند آن نور را مشاهده کنند، نه اینکه العیاذ بالله او ظاهر نباشد.
لَیسَ لِخَفائِهِ سَبَبٌ غَیرَ غایَةِ ظُهُورِهِ.[29] همان [مطلبی] که مرحوم حاجی (رضوان الله علیه) در ابتدای منظومه دارد: «یَا مَن هُوَ اختَفَی لِفَرطِ نُورِهِ»[30] . شدت ظهور و شدت نور، موجب خفا و دیده نشدن میشود. نه چشم سر میتواند به لحاظ شدت ظهور، شیء را ببیند و نه چشم باطن میتواند به جهت شدت ظهور، به کُنه او راه پیدا بکند
لَیسَ لِخَفائِهِ سَبَبٌ غَیرَ غایَةِ ظُهُورِهِ بنيِّرات منصاته.. [31] ؛ میفرمایند به خاطر اینکه شدت ظهور، موجب شده است که همه چشمها، به تعبیری، خیره شوند.
و ما تستوجبه من لوامع الأضواء ظهور الأنوار بالأكمام[32] این یک تشبیه است؛ وقتی انسان نوری را نمیتواند ببیند، با کُمِّ آستین، به اصطلاح، [جلوی چشم را] میآورد تا آن نور، یک مقداری محدود شود و پس از آن، برای شخص قابل رؤیت گردد.
مراتب نزولی مظاهر، در رؤیت آن نور، اینچنین هستند. اینها به تعینات خاص خودشان از آن نور بهره میبرند و به مقدار استعداد و ظرفیتی که دارند، از آن نور شهود دارند؛ و الا اگر آن نور به آن نحوی که هست، تجلی بفرماید، هیچ چیزی باقی نمیماند. استعدادها متفاوت است. در رابطه با آن «صَعق» که حضرت موسی (علی نبینا و آله و علیه السلام) در کوه شریف [طور] به آن مبتلا شد، در تفسیر شریف «البرهان» آمده است که این، تجلیِ نورِ حضرت سلمان (سلام الله علیه) بود که موجب صعق [ایشان] شد. پس بنابراین، استعدادها متفاوتند. اگر بیش از استعداد عطا بشود، از آن مظهر دیگر چیزی باقی نمیماند.
ظهور حق در بطون حُجُب
وَ جَلَّ شَأنُهُ مِن ظاهِرٍ[33] .. ؛ حال، از این سو، اگر ظاهر هم هست، علتش این نیست که به اصطلاح، بگوییم مقداری از او ظاهر شده است. خیر، این نیست.
و جلّ شأنه من ظاهر لا علَّة لظهوره غير توغُّل كونه في بطائن حجبه[34] همین مراتب مظاهر، اینها همه حجاب هستند. هر مرتبهای در واقع، حجاب حق است؛ عقل حجاب است، نفس حجاب است، عالم طبع حجاب است. علی کل تقدیر، مراتب وجود، اگر به لسان حکمت بگوییم، تمام اینها حجاب حق تبارک و تعالی هستند و این موجب میشود که اینها بقا پیدا بکنند و ظاهر باشند و در حقیقت، تعین داشته باشند. و الا اگر آن نور به آن نحوی که با آن صرافت ذاتیهای که دارد، بخواهد ظاهر بشود... لذا خود... اصلاً، نه تنها... عرض کردم، وقتی حضرت سلمان تجلی فرمود، جناب موسی (سلام الله علیه) نتوانست تحمل کند و به حال صعق مبتلا شد. اگر نور آقا امیرالمؤمنین (سلام الله علیه) باشد، چیزی باقی نمیماند. اینکه روایاتی ما داریم که در آن روایات آمده است که همه چیز را به خودشان نسبت میدهند، این به اعتبار سعه نور آنهاست؛ به هر کسی به مقدار خاص خودش.
و ما يستدعيه و آنچه را که استدعا دارند و آنچه را که استدعا میکنند این من غياهب الظلام.[35] چرا؟ چون «غَیاهِب» جمع «غَیهَب» است؛ به معنای ظلمت شدیده. یعنی ظلمتهای شدیده. شاید از باب اضافه صفت به موصوف باشد: «ظلمتهای شدیده». تعبیر به «ظلمت» میشود به خاطر اینکه حجاب، در حقیقت، مانع ظهور شیء است کما هو حقه.
فباطن لا يكاد يخفى و ظاهر لا يكاد يبدو[36] .پس آن باطن، به اسم جامع کلمه، باطن است؛ ولی نه باطنی که بخواهد مخفی باشد. و نه ظاهری که بخواهد به اصطلاح، [به نحو متعارف] دیده شود. پس بنابراین، حق تبارک و تعالی، «هو الظاهر و الباطن».