< فهرست دروس

درس شرح توحید صدوق - استاد حشمت پور

93/03/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: هر معلولی یک هفتادم علت خودش است/ معرفت نهم/ حدیث سوم/ باب هشتم/.
«التاسعه سبیل قویم و طریق مستقیم فی تحقیق ذلک السر و کشف هذا الستر»[1]
بیان معرفت نهم: در این معرفت بیان می شودکه هر معلولی یک هفتادم علتش است به تعبیر دیگر بین معلول و علت، 70 درجه فاصله است و 70 درجه اختلاف وجود دارد. این را در معرفت هشتم بیان کردیم ولی الان می خواهیم به بیان دیگری بیان کنیم. بیان که شروع می کنیم این است که علل در واقع چیزی را صادر نمی کنند بلکه سیر نزولی می کنند و در این سیر نزول و تنزلاتشان موجوداتی حاصل می شوند که آن موجودات، معالیل و مظاهر اینها و یا به تعبیری، صوادر از آنها هستند اگر چه آنها چیزی را صادر نکردند ولی به لسان فلسفه این معالیل، صوادر به حساب می آیند. بیان بهتر این است که هر علتی از مشرق خودش مسافرت به سمت مغرب خودش می کند یعنی از جایی که ظهور دارد مسافرت می کند تا در یک جایی غروب کند که در آنجا آن مغرب، آشکار است و این علت که در آن مغرب غروب کرده مخفی است. مثلا ما مظاهر عقل هستیم و عقل در ما مخفی است و ما ظاهر هستیم او در ما غروب کرده و پنهان شده. ما همدیگر را می بینیم اما او را که در ما غروب کرده نمی بینیم مگر اینکه چشم بصیرت داشته باشیم. هر علتی اینگونه است که از مشرق خودش طلوع می کند و تنزل می کند تا به مغرب خودش برسد. در مغرب که مظهرش است مخفی می شود و غروب می کند اما وجود دارد و وجودش پنهانی است لذا هر معلولی، علت را نشان می دهد چون علت در او غروب کرده یا به لسان دیگر، در او ظهور کرده است چون این معلول، آیت او است. به یک حیث میگوییم علت، غروب کرده و به یک حیث می گوییم علت، ظهور کرده است. معلول را مظهر و مغربِ علت می گوییم. بستگی به لحاظی است که داریم. گاهی آیت بودن معلول را لحاظ می کنیم و می گوییم مظهر است و آن علت در این معلول ظاهر است. و یکبار ملاحظه می کنیم که آنچه ما با چشم ظاهری می بینیم و با قوای ادراکی خودمان درک می کنیم این شیء است اسمش معلول است ولی می دانیم علت در او غروب کرده و مخفی شده است. پس اینچنین است که همه معالیل، مغرب علل اند و به تبعیر دیگر، همه علل از مشرق خودشان به سمت مغربشان مسافرت می کنند.
اما سبب این مسافرت چیست؟ سبب این است که علت، می خواهد آن اوصاف و کمالاتی را که در خودش موجود است بر خودش عرضه کند. مغربی را ملاحظه می کند و در آن مغرب، مخفی می شود و در آن مغرب، مخفی می شودو در آن مغرب که آیینه ای برای کمالاتش است کمالات خودش رامشاهده می کند اما دیگر می خواهند مشاهده کنند یا نکنند کاری نداریم. خود علت، کمال خودش را در آیینه ی مقابل خودش مشاهده می کند. علت مسافرتش هم همین است که آن کمالاتِ موجود در خودش را بر خودش عرضه کند یعنی به خودش نمایش بدهد ولی کمالاتی که در آن علل عالیه وجود دارند همه آنها به نحوی جواهرند اگر چه اوصاف او هستند ولی همه، جواهرند لذا ایشان می فرماید این علل عالیه می خواهند جواهر مندمج در خودشان را در مغرب خودشان مشاهده کنند لذا به سمت مغرب مسافرت می کنند تا جوهری از جواهر خود را در آن مغرب قرار بدهند و آن جوهر را در آن مغرب، مشاهده کنند. این مسافرت را ادامه می دهند تا جایی که به معلول یا مغربی برسند که قدرت تحمل یک جزء از 70 جزء آنها را داشته باشد. این جزء را در آنجال قرار میدهند و مسافرتشان به پایان می رسد. حال نوبت معلولی است که این یک جزء را گرفته است او هم باید همین مسافرت را انجام بدهد تا به معلولی برسد که بتواند یک جزء از 70 جزء خودش را به آن معلول بدهد هکذا ادامه پیدا می کند تا به موجودی برسیم که دیگر قدرت مسافرت ندارد و نمی تواند جزئی از 70 جزئش را به دیگری افاضه کند. او هر چه دارد برای خودش دارد. در این وسط چه چیزی اتفاق می افتد؟ علت می آید تا به معلول برسد «البته در این عبارت، تسامح است مراد از اینکه علت به معلول برسد ـ» تا جزئی از نور خورشید را در آن قرار دهد نه اینکه یک معلولی موجود است و علت می آید نور به آن بدهد. بلکه خود معلول با نوری که افاضه می شود وجود پیدا می کند سوال این است که در این وسطها چه اتفاقی می افتد؟
آیا در این وسطها، معلول دیگری انتخاب می کند و سه جزء از اجزائش را به او می دهد تا به یک معلول برسد که یکجزء را بدهد «این عبارت که می آوریم تسامحی است» مثلا به جایی می رسد که 69 جزء خودش را بدهد و به جایی می رسد که 68 جزء خودش را بدهد تا به جایی می رسد که یک جزء بدهد؟ می فرماید خیر چون در وسط راه این، یک معلول وجود دارد و این یکجزء خودش را به آن یک معلول می دهد و69 تا را برای خودش بر می دارد و به معلول دیگر نمی دهد سپس بین هر علت و معلولی، 70 درجه اختلاف واقع می شود اگر این علت به معلول اول، 69 جزء خودش را می داد اختلاف به 70 جزء نبود اگر به معلول دهم 60 جزء خودش را می داد اختلاف به 70 جزء نبود. این، هیچ چیزی را به هیچ موجودی نمی دهد تا به معلولی برسد که یک جزئش را بدهد. در اینصورت بین هر علت و معلولی 70 جزئ فاصله داشت.
اما چرا علت در این مسافرتِ خودش یک جزء را می دهد و بقیه را برای خودش نگه می دارد؟ توضیح این در ادامه می آید.
تا اینجا روشن شد که هر علتی به معلول خودش یک جزء از 70 جزء خودش را می دهد. دوباره آن معلول چون علت برای ما بعد خودش می شود همین رفتار را می کند تا به آخر برسد بنابراین بین معلول و علت، 70 درجه فاصله است و در این فاصله 70 درجه، معلول دیگری نیست تا بگوییم علت، به آن معلول افاضه داد لذا هیچ وقت کمتر از 70 درجه فاصله بین علت و معلول نداریم همیشه درجات فاصله شده 70 تا هستند. این توضیح اولیه ای بود که مرحوم قاضی سعید دادند. توضیحات دیگری نیز می دهند که در ادامه بیان می شود.
توضیح عبارت
«التاسعه سبیل قویم و طریق مستقیم فی تحقیق ذلک السّر و کشف هذا السر»
معرفت نهم: راه محکم و طریق بدون انحراف در تحقیق آن سرّ «که می گفت بین هر علت و معلولی، 70 درجه اختلاف است» و کشف آن ستر است «یعنی این برده را بر می داریم تا مطلب به نحو دیگری روشن شود»
«و هو ان معنی کون العلل المفارقه بحیث یکون بینها و بین معالیلها سیعون درجه ان تلک العلل من مقام قدسها»
آن سبیل و طریق و کشف و تحقیق این است که معنای اینکه علل مفارقه به طوری هستند که بین آنها و بین معالیلشان 70 درجه فاصله و اختلاف می باشد این است که آن علل «یعنی علل مفارقه و مجرده، البته بعداً بیان می کنیم که درحسیات هم وجود دارد چون قبلا بیان شده که آنچه در عالم عقل است نمونه اش درعالم حس است بنابراین اگر ختلاف 70 درجه ای در عالم عقل وجود دارد اختلاف 70 درجه ای در علل و معالیل حسی هم داریم چون بحث مرحوم قاضی سعید الان در در علل مفارقه است بحث را در آنها مطرح کرده نه اینکه این بحث اختصاص به آنها داشته باشد بلکه در علل حسیه هم این مباحث وجود دارد»
در آن مقام قدسی که از ماده و از خواص ماده و به تعبیر دیگر از حجاب مبرّا هستند و هنوز در جایی غروب نکردند تا آنجا، حجاب آنها شود.
«و علو مرتبتها تسیر فی کمالاتها سیراً نزولیا»
از آن مقام قدس و علو مرتبه، سیر می کنند و این سیر در ذاتش نیست بلکه در کمالات خودش است «ذاتش را به کسی نمی دهد تا یک موجود پایین تر از او مثل او شود بلکه در کمالش سیر می کند و این سیر، سیر نزولی است و سیر نزولی، حرکت نیست چون حرکت، هیچ وقت نمی تواند نزولی باشد حرکت در جهان باید همیشه تکاملی باشد. از طرفی عقول، حرکت ندارند و مراد از «سیر»، حرکت نیست چون ما حرکت در مجردات را قبول نداریم. مجردات، قوه ندارند تا بخواهند حرکت کنند چون حرکت به معنای خروج از قوه به فعل است و در مجردات، قوه ای نیست که بخواهند به فعلیت اخراج کنند و نتیجهً حرکت کنند. در مورد آنها سیر وجود دارد ولی حرکت نیست.
سیر آنها به صورت تنزل است که آن را حرکت نمی گویند چون حرکت به معنای خروج از قوه به فعل است و چون فعلیت بالاتر از حرکت است همیشه حرکت در جهان به صورت تکامل است. حرکتِ تنزلی در جهان وجود ندارد مگر اینکه تنزل باشد و حرکت نباشد. حرکت ارادی و حرکت طبیعی هیچکدام به سمت نقص نیست.
اشکال: ما حرکت حیوانی می کنیم و حرکت حیوانی، حرکت به سمت نقص است.
جواب: ما ابتدا هدف حیوانی را کمال فرض می کنیم بعداً به سمت آن حرکت می کنیم چون حرکت ما ارادی است. پس باز هم به سمت کمال حرکت می کنیم ولی به سمت کمال خیالی و فرضی حرکت می کنیم بله فقط حرکت قسری است که در آن می توان به سمت نقص رفت ولی آن حرکت، در واقع حرکت این متحرک نیست و این متحرک، حرکت نکرده بلکه شخص دیگری بر این شیء، حرکت را وارد کرده است. حرکت سیب به سمت گندیدن به خاطر حرکت کِرم است و این در و اقع حرکت سیب نیست بلکه کِرم حرکت می کند و سیب را هم زائل می کند.
شیئی که خودش حرکت می کند چه به اراده حرکت کند چه به طبیعت حرکت کند هرگز حرکتش به سمت نقص نیست، و آن حرکت قسری، حرکت سیب نیست.
اما اینکه عقول به سمت نقص می آیند حرکت نیست بلکه تنزل است. از طرفی این عقول به سمت نقص نمی آیند بلکه عقول در کمال خودشان محفوظند و می خواهند موجودی ناقص تر از خودشان ایجاد کنند که به این، حرکت نمی گویند. لذا به وجود آوردن معلول را حرکت نمی گویند مگر اینکه حرکت را به معنای عام قرار دهید و الا حرکت به معنای خاص در مجردات وجود ندارد.
این بیاناتی که گفته شد توضیح «تسیر فی کمالا تها» بود یعنی مراد از این سیر، به معنای حرکتی که ما می گوییم نیست این همان تنزلی است که ما در مجردات قائل هستیم یعنی تنزل می کنند و موجودی را ایجاد می کنند نداینکه مراد از تنزل کردن به معنای این باشد که کمالی را از دست بدهند و به نقصی وارد شوند.
سیراً نزولیا: سیر نزولی می کند و با نزولش، یک موجود نازلی را که معلول است ایجاد می کند، موجود نازلی که قبلا گفتیم 70 درجه فاصله دارد.
«و تسافر من مشارق تجردها لعرض الجواهر المندمجه فیها علی نفسها الی مغارب نورها»
«علی نفسها» معلق به «عرض» است.
«تسافر» عطف تفسیری است. «الی مغارب» متعلق به «تسافر» است. «مشارق و مغارب» به صیغه جمع آمده و این دلالت می کند که سفر، با یکبار انجام نمی شود. تنزل، یکبار انجام نمی شود بلکه تعداد متعددی انجام می شود مثل همین مطلب عقلی که ما داریم ممکن است امروز این مطلب عقلی را به یک صورت بیان کنیم و فردا به طور دیگری بیان کنیم یعنی یکبار تنزل نمی دهیم بلکه ممکن است آن را بارها تنزل بدهیم. پس چند تا مشارق وجود ندارد بلکه چون چند بار طلوع می کند و می رود که غروب کند گفته می شود «مشارق و مغارب».
«لعرض الجواهر...» این عبارت، جمله معترفه است که سبب مسافرت را بیان می کند. چرا مسافرت می کند؟ چون می خواهد جواهر و کمالات جوهریه ای را که در خودش مندمج است عرضه بر خودش کند «و به خودش نمایش بدهد» یعنی آن کمالاتی را که دارد می خواهد بر خودش عرضه کند و نمایش بدهد لذا ادامه می دهد تا کمالی را در آیند مخفی کند. آیینه ای که شاید دیگران آن کمال را در آن آیینه نبینند ولی او خودش می بیند هر علتی خودش را در معلول خودش می بیند . دیگران هم اگر چشم داشته باشند علت را در معلولش می بینند ولی دیگران ممکن است علت را در معلولش ببینند یا نبینند اما خود علت حتما خودش را در معلولش می بیند لذا می بینید هر کس به فعل خودش محبت دارد چون به خودش محبت دارد و خودش را در فعل خودش می بیند لذا به فعلش علاقه مند است.
نکته: در فلسفه گفته شده که کلمه شوق را نمی توان در مورد خداوند ـ تبارک ـ به کار برد چون شوق به معنای علاقه داشتن به مفقود برای بدست آوردنش. کلمه عشق را می توان بکار برد که بگوییم خدا ـ تبارک ـ عاشق است چون عشق به معنای حفظ موجود است اما شوق به معنای تحصیل مفقود است. در مورد خداوند تبارک می گویند چیزی مفقود نیست تا بگوییم شوق دارد اگر گفته می شود که خداوند ـ تبارک ـ به ما مشتاق است معنایش این نیست که خداوند ـ تبارک ـ چیزی را ندارد و آن را تعقیب می کند تا بدست بیاورد بلکه معنایش این است که ما نیستیم. شوقِ به مفقود دارد یعنی شوق به ما دارد که وجود نداریم. نه اینکه مراد شوق به کمالی که مفقود است داشته باشد. چون نمی توان گفت خداوند ـ تبارک ـ کمالی را ندارد. ما تنزل هستیم نه کمال لذا لفظ شوق در شعر حافظ که می گوید ما محتاج بودیم به او در وجود او مشتاق بود به ما در ظهور «به معنای این نیست که چیزی را نداشت و می خواست بدنبال آن بیاید».
نکته: کلمات وفا که به ظاهر، کمی زننده می آید باید با تحقیقات فلسفی توجیه کرد و وقتی توجیه کنیم از آن زنندگی بیرون می آید. عرفا می گویند ما بند حرف زدن خودمان نبودیم که چگونه حرف بزنیم اما فلاسفه بند حرف زدن خودشان بودند و دقت داشتند که چگونه حرف بزنند اما عرفا می گویند ما غرق در آن معنا بودیم و نتوانستیم لفظی بیاوریم که همه جوانبش را لحاظ کرده باشیم خودتان آن را درست کنید لذا ما با کمکی که از فلسفه می گیریم کلمات عرفا را توجیه می کنیم.
در ما نخن فیه هم اینکه بگوییم «خداوند ـ تبارک ـ به ما احتیاج در ظهور داشت یا اشتیاق در ظهور داشت» مراد این معنایی که از ظاهر این جمله فهمیده می شود نیست بلکه معنای دیگری دارد که بیان کردیم.
نکته: چرا تعبیر به «مشارق تجردها» کرد اما تعبیر به «مغارب تجردها» نکرد بلکه تعبیر به «مغارب نورها» کرد؟
تجرد را نمی توان غروب داد. تجرد با غروب نمی سازد. چون وقتی غروب کند آن تجرد به حالت تجرد باقی نمی ماند اما نور وقتی غروب می کند به همان حد باقی نمی ماند و بعدا می گوییم بین نوری که در مشرق بود با نوری که در مغرب است 70 درجه فاصله است. ممکن است «تجرد» و «نور» را تفنن در عبارت قرار دهیم و ممکن است تفاوت بین آنها قرار دهیم که تجرد، عامل نور است. هر چیزی که مجرد باشد منوَّر است. آن نور مخفی می شود اما این تجرد مخفی نمی شود.
«الی ان ظهر من نورها جزء من سبعین فی معلولها»
«فی معلولها» متعلق به «ظهر» است.
«الی» سفر کرد تا مغرب نور به حدی که از نور این علل، جزئی از 70 درجه در معلولش ظاهرشد.
عبارت «إلی ان ظهرَ» همان ایهامی دارد که بیان کردیم و آن ایهام این است که گفتیم و آن این است که نورهای خودش را بر سر راه قرار داد و مغاربش غروب کرد تا به جایی رسید که یک جزء از 70 جزئش را دارد و رها کرد.
ظاهر عبارت این مطلب را نشان می دهد در حالی که این مراد نیست بلکه مراد این است که همینطور آمد و هیچ نوری هم نداد تا رسید به مغربی که در آن مغرب یک جز از 70 جز را داده است.
این مطلب را از کجا استفاده می کنیم؟ در 5 خط بعدی می فرماید «و اما الاجزاء الباقیه...» یعنی 70 جزء داشت که یک جزء را به این داد و اجزاء دیگر را به کسی نمی دهد. ما نمی خواهیم بگوییم مسافتی وجود دارد که در آن مسافت معالیل قرار گرفتند و به هر کدام از معالیل، نور داده می شود تا به آخرین معلول می رسد که به آن یک جزء می دهد. مراد ما این نیست بلکه مراد ما این است که به معلولش که فاصله، فاصله ی درجه است نه فاصله مکانی و در این فاصله اینطور نیست که معالیلی صف بسته باشند. بلکه یک معلول است که آن را ایجاد می کند و یک درجه نورش را در اینجا می گذارد و معلول، ایجاد می شود. در اینصورت بین او که 70 تا دارد و بین این که یک درجه دارد 70 درجه فاصله است.
توجه کنید اگر یک درجه از نورش را به معلولش می دهد و خودش 70 تا دلیل معنایش این است که الان 69 تا خواهد داشت؟ می گوییم این مطلب هم باطلا است و مراد نیست پس نمی توان گفت الان 69 تا دارد و یکی را داده است. بلکه همین الان هم باید 70 تا باشد بین او و معلول 70 درجه فاصله است نه 770 درجه. یعنی خودش 70 برابر است.
خاصیت تنزل همین است که عدد یک را به معلول نمی دهد. یک را در معلول ایجاد می کند.
«الشارق نورها علیه»
معلولی که نور علل بر این معلول می تابد. این شارق همان نکته ای را نشان می دهد که بیان کردید یعنی مراد این نیست که معلول، این نور را جذب می کند بلکه نور بر او می تابد تابش نور، از تابنده چیزی را کم نمی کند. نمی گوید نورش را می دهد بلکه می گوید نورش را می تاباند و با تابش همین نور، معلول درست می شود در حالی که علت همان 70 تا درجه ای که داشته هنوز هم دارد فقط یکی از آن 70 تا را تابانده و با تابشش معلول را ایجاد کرده است. پس مراد از «الشارق» این است که نور را تابانده نه اینکه نور را از خودش جدا کرده و به دیگری اضافه کرده است. پس آن 70 درجه را خودش دارد ولی یک درجه ایجاد کرده، فاصله بین خودش و آن، هفتاد درجه است.
تا اینجا این مطلب تمام شد که فاصله بین علت و معلول 70 درجه است حال چرا یک درجه به معلول افاضه می شود نه بیشتر دارای چند بیان است که در جلسه بعد بیان می کنیم.



[1] شرح توحید، قاضی سعید محمد بن محمد مفید قمی، ج2، ص267، س1.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo