< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/11/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان حركت بالعرض در كیف/ بیان حركت بالعرض/ فصل 13/ مقاله 4/ فن 1/ طبیعیات شفا.
و اذ قد علمت الحال فی الأین و الوضع فاحكم بمثلها فی سائر الابواب[1]
بحث در حركت بالعرض بود بیان شد كه این حركت را در أین و وضع داریم. همچنین در كیف و كم هم وجود دارد. به عبارت دیگر در هر مقوله ای كه در حركت واقع می شود حركت بالعرض هم وجود دارد. برای حركت در أین و وضع مثال آورده شد و توضیحات لازم داده شد الان می فرماید در سایر ابواب یعنی در سایر مقولاتی كه حركت راه دارد نیز حركت بالعرض را می توان تصور كرد. برای نمونه فقط مثال به حركت در كیف می زند اگرچه حركت در مقوله دیگر هم كه كمّ است جاری می شود ولی برای آن مثال نمی زند. می دانید كه طبق نظر مشاء حركت در چهار مقوله این و وضع و كیف و كم جاری است. بنابر نظر مرحوم صدرا در 5 مقوله جاری است كه مورد پنجم، جوهر است.
از بین این چهار مقوله، حركت در أین و وضع توضیح داده شد. دو مورد دیگر باقی مانده كه حركت در كیف و كم می باشد. مصنف حركت در كمّ را توضیح نمی دهند و برای حركت در كیف مثال می زند.
مصنف می فرماید در چهار صورت حركت بالعرض در كیف وجود دارد:
مثال اول: جسمی داشته باشیم كه مثلاً سفید باشد به جسم مقارنش سفید گفته می شود ولو اینكه خود جسم مقارن سفید نیست. یا مثلا تبیض یا تسود را ملاحظه كنید كه حركت به سمت سفیدی و سیاهی است. لفظ « سواد » و « بیاض » خود كیف است و حاصل حركت می باشد اما بحث ما در حركت به سمت سیاهی یا حركت به سمت سفیدی است پس خوب است مثال به تسود و تبیض زده شود كه مصنف هم به همین مثال زده است.جسمی به سمت سیاهی می رود سیاهی آن به طوری غلیظ است گفته می شود جسم مجاور و مقارنش تسود پیدا كرد. مثلا فرض كنید بر روی كاغذی با مركّب سیاه، مطلبی نوشته شده است قسمت های سفید در لابلای قسمت های سیاه وجود دارد مثلا نقطه های سفیدی وجود دارد. در اینجا نه تنها به آن قسمت هایی كه سیاه شده تسوّد گفته می شود بلكه قسمت های سفیدی كه در درون قسمت های سیاه قرار گرفته تسوّد گفته می شود ولی بالعرض و المجاز گفته می شود. یعنی این سیاهی چنان فراگیر بوده است که بالعرض و المجاز به آن قسمت های سفیدی که درون سیاهی است را نیز گرفته است لذا گفته می شود « این صفحه كاغذ سیاه شد » ولی روشن است كه قسمتی از این صفحه كاغذ، سیاه شده است و قسمت های مجاور بالمجاز گفته می شود كه سیاه شده. پس اگر جسمی مقارن جسمی باشد و یكی از دو جسم سیاه شود به آن جسمِ مقارن هم می توان گفت كه سیاه شد ولی بالعرض و المجاز باید گفت.
در این مثال، مقارنت منشأ شد تسودی كه بالذات به جسمی نسبت داشت به جسم مقارن هم بالعرض نسبت داده شود.
مثال دوم: مخالظت « نه مقارنت ». مثلا هوا سیاه است یا دود، سیاه شده است. در اینجا گفته می شود هوایی كه با دود مخلوط است آن هم سیاه شده است در حالی كه هوا، شفاف است و رنگ سیاهی نمی گیرد ولی چون مخلوط با سیاهی شده است همانطور كه دود را می توان گفت سیاه است هوا را هم می توان گفت سیاه است.
نكته: هوا شفاف است اگر هوا غیر خالص باشد آن ناخالصی ها شفاف نیستند ولی هوا شفاف است. اگر غبار با هوا مخلوط شود ما آن غبار را می بینیم ولی هوا دیده نمی شود یا دود كه با هوا مخلوط شود ما آن دود را می بینیم ولی هوا دیده نمی شود. اما به هوا نسبت داده می شود كه سیاه شد. یا فرض كنید كه در جنگ ها گفته می شود « اسب ها چنان دویدند و انسانها با شتاب با یكدیگر جنگیدند كه هوا تیره و تار شد » هوا كه تیره و تار نمی شود بلكه غبارِ تیره بلند می شود و در هوا مخلوط می گردد لذا گفته می شود هوا تیره و تار شد.
اینكه گفته می شود « هوا، تیره و تار شد » اسناد مجازی و تسود بالعرض می باشد این خَلط و اشتباه به ما اجازه می دهد كه حركت در كیف را بالعرض به خود هوا هم نسبت دهیم.
مثال سوم: جایی كه شیئی در شیئی حلول كند و محل، تسود پیدا كند به حالّ هم گفته شود « تسود ». مثلاً قند را ملاحظه كنید كه محل برای شیرینی است. قند، سفید است. ما به مجاز شرینی را هم سفید می گوییم مثلا می گوییم « این شیرینی سفید است » شیرینی كه در مغازه شیرینی فروش است بعضی ها دارای كاكائو و بعضی سفید است و بعضی قهوه ای است در اینجا گفته می شود «شیرینی، سفید است» در حالی كه شیرینی سفید نیست آنچه كه سفید می باشد محلش است ولی به این حالّ هم نسبت سفیدی داده می شود. یا مثلا غذایی می سوزد و سیاه می گردد در اینجا به طعم آن نسبت سیاهی داده می شود در حالی كه طعم سیاه نمی شود. آن محل طعم سیاه شده است. تسود برای محل است ولی به حالّ نسبت داده می شود بالعرض و المجاز.
مثال چهارم: جسمی سیاه می شود ما به این جسم دو عنوان می دهیم كه با لحاظ یك عنوان گفته می شود كه سیاهی آن، بالذات است یا حركتش به سمت سیاهی بالذات است. با توجه به عنوان دیگر، گفته می شود كه تسودش بالعرض است. مثلا یك بنائی و ساختمانی را با رنگ سیاه می بینید در این صورت گفته می شود این بَنا سیاه است در حالی كه بَنا سیاه نیست بلكه جوهری كه عبارت از سنگ و آجر و امثال ذلك است، سیاه هست ولی عنوانِ بَنا بر این مجموعه جواهر صدق می كند. با توجه به جوهریت می توان گفت این جوهر سیاه است. با توجه به عنوان بَنا می توان گفت این بَنا سیاه است. هر دو را می گویند ولی نسبت سیاهی به جوهر، بالذات است و نسبت سیاهی به بَنا بالعرض است. البته بعداً خواهیم گفت كه نسبت سیاهی به جوهر هم، بالذات نیست بلكه نسبت سیاهی به سطح جوهر بالذات است در اینجا تسامح می كنیم و می گوییم نسبت سیاهی به جوهر، بالذات است.
توجه كنید كه این مثال را به طور دیگری بیان می كنیم یعنی تعبیری به بَنا نمی كنیم بلكه تعبیر به بَنّا می كنیم. ظاهر عبارت مصنف كه فرموده « ان البناء اسود » این است « ان البِناء اسود » ولی می توان آن را با تشدید خواند « ان البنّاء اسود ». در اینصورت توضیح مثال این می شود: بنّا سیاه شد چون مثلا اینقدر سیمان یا مایع سیاه به سر و صورتش پاشید كه سیاه شد. در اینجا آیا بنّا سیاه شده یا انسان سیاه شده است؟ در اینجا انسان سیاه شده است ولی چون معنون به عنوان بنّا است گفته می شود كه بنّا سیاه شده است.
نكته: سیاه شدن بنّا به عنوان بنا بالعرض است اما سیاه شدن بنّا به عنوان انسان بالذات است. زیرا انسان، سیاه شده و تصادفاً این انسان، بَنّا هم هست لذا گفته می شود بَنّا سیاه شده است همانطور که نسبت سیاهی به جوهر بالذات است ولی نسبت به بَنائی که عنوان این جوهر است بالعرض است.
در اینصورت توجه کنید که اکثر استعمالاتِ ما مجاز می شود مثلاً گفته می شود « این جسم سیاه است » در حالی که سطح آن سیاه است. ولی چون این استعمال رایج شده به آن توجه نداریم. اسناد شاعر به کاتب، بالعرض و المجاز است زیرا کاتب چون وصفِ این انسان شده لذا اسناد شاعر به کاتب داده می شود زیرا اسنادِ شاعر به وصف داده می شود و وصف « یعنی کاتب » شاعر نیست بلکه انسان، شاعر است. آنکه شعر می گوید عنوان کاتب نیست بلکه آنچه معنوی به کاتب است که انسان می باشد شعر می گوید و مانند اینکه فرض کنید بَنّا از داربست پایین آمد و حرکت أینی کرد در اینجا هم می توان گفت « انسان، پایین آمد » هم می توان گفت « بَنّا پایین آمد » اما « انسان، پایین آمد » حقیقت است زیرا بَنّا پایین نیامده بلکه معنون به عنوانِ بَنّا که انسان است پایین آمده است.
همچنین وقتی گفته می شود این جسم سیاه است مثلا دیوار را رنگ کردید مراد سطحِ آن سیاه است نه خود جسم. یا مثلا گفته می شود جلد کتاب سیاه است مراد سطحِ جلد کتاب است. البته گاهی از اوقات تا عمقِ جسم هم سیاه است در اینجا شاید بتوان گفت که اگر کسی بگوید این جسم سیاه است حقیقت باشد. توجه کنید سنگی که درونش سیاه است گفته می شود سطح و عمقش سیاه است. این، حقیقت است اما یکبار گفته می شود این جوهر، سیاه است. این هم مجاز است زیرا جوهر، سیاه نیست چون به این جسم، هم جوهر صدق می کند هم صاحب السطح و العمق صدق می کند. به اعتبار جوهر اگر به آن سیاه گفته شود باز هم با عرض گفته شده است اما اگر به اعتبار جسم به آن سیاه گفته شود صحیح است و حقیقت است اما اگر گفته شود جوهر سیاه است صحیح نیست زیرا جوهر، سیاه نیست بلکه آنچه که معنون به عنوان جوهر است سیاه می باشد.
توجه کردید که چهار مثال برای تسود بالعرض بیان شد:
1ـ جسمی که مقارن جسمی باشد.
2ـ جسمی که مخالط جسمی باشد.
3ـ شیئی حالّ در جسم باشد.
4ـ جسمی که خودش، خودش باشد و بالاعتبار چیز دیگر باشد. نسبتِ شی به خود جسم، حقیقت است و نسبتش به آن اعتباری که برای جسم است مجاز می باشد.
مصنف در ادامه می گوید: وقتی گفته می شود « جوهر سیاه است » این هم، بالعرض و المجاز است زیرا در واقع سطح این جوهر سیاه است نه خود جوهر. سپس مصنف بیان می کند که بحث ما در حرکت بالعرض تمام شد خوب است که بحث در حرکت غیر طبیعی کنیم سپس حرکت غیر طبیعی را به دو قسم می کند و وارد فصل بعد می شود و درباره هر دو حرکت که غیر طبیعی اند بحث می کند.
توضیح عبارت
و اذ قد علمتَ الحال فی الأین و الوضع فاحکم بمثلها فی سائر الابواب
« الحال »: مراد حرکتِ بالعرض است.
« بمثلها »: اگر ضمیر آن مفرد باشد به « الحال » بر می گردد و مراد حال أین و حال وضع است اگر « بمثلها » به صورت تثنیه « بمثلهما » باشد به حالِ أین و حال وضع بر می گردد.
ترجمه: و چون حرکتِ بالعرض را در أین و وضع شناختی و حالتِ این حرکت برای تو مشخص شد پس حکم کن به مثل آن حال در سایر ابوابی که حرکت جایز است «مراد از سایر مقولاتی که حرکت در آنها جایز است طبق نظر مشاء فقط کیف و کم است اما بنا بر نظر مرحوم صدرا جوهر هم اضافه می شود، مصنف از این دو مورد فقط به کیف می پردازد و بحث می کند و به کم کاری ندارد ».
فانه یقال ان الشیء مثلا تسود بالعرض اذا کان الموضوع للسواد لیس هو
« مثلا » قید برای « تسود » است توجه کنید که مصنف لفظ « تسود » بکار می برد و از لفظ « سواء » استفاده نمی کند چون می خواهد حرکت در سواد را بیان کند.
ضمیر « هو » به « الشیء » بر می گردد.
ترجمه: گفته می شود که شیء، مثلا سیاه می شود بالعرض « لفظ ـ مثلا ـ قید برای ـ تسود ـ است یعنی یکی از حرکتهای کیفی را به عنوان مثال ذکر می کنیم » این مطلب زمانی گفته می شود که آنچه که موضوع سواد است آن شیء متحرکِ بالعرض نیست « بلکه یکی از این چهار تا است که با عبارت بعدی ذکر می گردد ».
بل جسم آخر یقارنه
مورد اول آن است که جسم دیگر که مقارن با آن شیء است تسود پیدا کرده لذا به خود آن شیء هم گفته می شود که تسود پیدا کرده است. مثال به کاغذی زده شد که با مرکب سیاه نوشته شده است قسمت های سفیدی از آن باقی مانده است در اینجا گفته می شود « چه چیزی نوشتی همه ی این کاغذ را سیاه کردی » در حالی که همه کاغذ سیاه نشده است و قسمت های سفید هم موجود است، یا فرض کنید یک حیوانی که پَشمش سیاه می شود اما چند تا سفیدی هم در آن هست در اینجا به تمام پشم اسناد سیاهی داده می شود این اسناد به آن قسمت های سفید مجازی است از باب مقارنت. مثلا گفته می شود « حتی سرِ این حیوان هم سیاه شد » در حالی که سر حیوان ممکن است سفید باشد یعنی سیاهی اینقدر در بدن این حیوان فراگیر شد که حتی سر این حیوان هم سیاه می شود در حالی که سر سفید است.
او یخالطه
مورد دوم آن است که خود این شیء مثل هوا سیاه نیست بلکه جسم دیگری که مخالط است « مثل دود یا غبار » سیاه است و ما به هوا می گوییم سیاه است.
او جسم هو عرض فیه
می تون « عَرَضَ » و می توان « عَرَضٌ » خواند.
ضمیر « هو » به « شیء » بر می گردد. جسمی سیاه است که آن شیء در آن جسم عروض کرده است. باید به آن جسم، سیاه گفته شود ولی به آن شیء سیاه گفته می شود مثل اینکه قند، جسم است و حلاوت در آن حلول کرده است باید به قند گفته شود که سفید است ولی به حلاوت گفته می شود سفید است مثلا گفته می شد « این شیرینی، قهوه ای است و آن شیرینی سفید است » در حالی که محلِ شیرینی، قهوه ای یا سفید است نه اینکه خود شیرینی سفید و سیاه باشد.
ترجمه: یا سیاهی برای جسمی است که آن شیئی که بالعرض به سیاهی نسبت داده می شود عَرَضی در این جسم است « به جای اینکه به خود جسمی که در واقع سیاه است اسناد تسود داده شود به آن عَرَضی که در جسم است اسناد تسود یا تبیض داده می شود. فرض کنید جسمی که می تواند کم رنگ بشود مثلا زرد است و کم کم رو به سفیدی می رود. در اینجا به شخصی گفته می شود که این شیرینی را اینقدر در این مکان گذاشتی و استفاده نکردی تا اینکه سفید شد. در اینجا شیرینی، سفید نشد بلکه آن جسم که شیرین بود به سمت سفیدی رفت. در اینجا تبیض نسبت داده می شود به عرض یعنی حلاوتی که در این جسم است ».
او جسم هو بعینه فی الموضوع و لیس هو هو بعینه بالاعتبار
نسخه صحیح « او جسم هو هو بعینه » است.
« هو هو بعینه »: ضمیر اولی به « شیء » بر می گردد و ضمیر دومی به « جسم » برمی گردد. می توان ضمیرها را بر عکس بر گرداند یعنی ضمیر اولی به « جسم » برگردد و ضمیر دومی به « شیء » برگردد.
این عبارت مورد چهارم را بیان می کند. به مثال بَنا و جوهر یا مثال بَنّا و انسان توجه کنید تا عبارت معنا شود. جسمی تسود پیدا می کند که آن شیء، همین جسم است در موضوع، ولی خودِ این جسم نیست بالاعتبار. توجه کنید جسمی سیاه شده که عبارت از جوهر یا انسان است ما شیئی را که عبارت از بَنّا یا بَناء است می گوییم سیاه شده است. این جسم یا این شیئی که می گوییم سیاه شده است همان جسم است ولی فی الموضوع است یعنی موضوع بَنا همین است ولی در اعتبار فرق می کند. در اعتبار، این جوهر است و آن، بَناء است یا در اعتبار، این انسان است و آن، بَنّاء است پس این شیء با این جسم، در موضوع یکی هستند یعنی هر دو یک مصداق اند زیرا جسم بر این سنگ صدق می کند و بَناء هم بر این سنگ صدق می کند. همچنین انسان بر این هیکل صدق می کند و بنّا هم بر این هیکل صدق می کند. پس موضوع و مصداقِ هر دو یکی است ولی بالاعتبار فرق می کنند یعنی این، به یک اعتبار که جسم است به آن سنگ گفته می شود و به اعتبار دیگر به آن بَناء گفته می شود؟ یا به یک اعتبار به آن انسان گفته می شود و به اعتبار دیگر به آن بَنّا گفته می شود؟
ترجمه: یا جسمی است که آن شیء همان جسم است « یا آن جسم، همان شیء است » به لحاظ مصداق و موضوع ولی آن شی همان جسم نیست به اعتبار.
كقولنا ان البناء اسود
این عبارت را می توان به دو صورت خواند:
1 ـ‌« ان البِناء اسود ».
2 ـ « ان البَنّاء اسود ».
توضیح هر دو صورت داده شد.
فان السواد لیس موضوعه الاول جوهرا مع البنائیه بل الجوهر مع البنائیه عرض له.
موضوع اوّل سواد « یعنی موضوعی كه حقیقتاً موضوع سواد است و سواد در آن حلول كرده است » جوهر با بنانیت نیست « یعنی جسم به علاوه بَنا نیست یا انسانِ به علاوه بنّائیت نیست. به عبارت دیگر این مجموعه، موضوع نیست بلكه جوهر موضوع است كه عنوان بنائیه بر آن عارض شده است » بلكه موضوع اولی سواد جوهر است به علاوه بنائیتی كه عارض شده است « پس بنائیت به عنوان عارض است و محل اول برای سواد نیست.بنائیت چون عارض بر این محل شده سواد به آن نسبت داده شده است ».
ان كان هذا الجوهر القابلَ للسواد.
« هذا الجوهر » اسم « كان » است و « القابل للسواد » خبر « كان » می شود.
اگر این جوهر قابل سواد باشد، سواد « یا تسود» به ذات نیست داده می شود و به آن عنوانی كه عارض بر این جوهر شده بالعرض نسبت داده می شود.
و قد یقال للجوهر اذا كان لیس موضوعاً اولا للسواد
ضمیر « یقال » به « سواد » یا « تسود » بر می گردد.
مصنف می فرماید تا الان بیان شد كه جوهر، بالذات تسود « یا سواد » پیدا می كند ولی در واقع جوهر هم، بالذات تسود ندارد بلكه سطح جوهر است كه بالذات تسود دارد. پس وقتی كه جوهر نسبت داده می شود اسنادش بالعرض و المجاز است.
مصنف اینگونه تعبیر می كند كه اسناد تسوّد به جوهر یا جسم، مجاز است زیرا موضوع اول سواد، این جسم نیست بلكه چیز دیگری است كه در جسم قرار دارد اما لا كجزء من الجسم. عرض را وقتی با معروض ملاحظه می كنند اینگونه تصویر می كنند: چیزی كه در جوهری قرار دارد به اینصورت كه لا كجزء من الجوهر می باشد را عرض گویند. چون جزء، در مركب است و عرض، در محل است. در هر دو، عنوانِ « بودن در چیزی » صدق می كند. جزء، در مركب، بما انه جزء است. عرض در محل، بما انه جزء نیست لذا عرض را وقتی بیان می كنند می گویند چیزی است كه در چیز دیگر است اما لا كجزء منه است. یعنی اینگونه نیست كه بمنزله ی جزئی از آن باشد. در آن سریان دارد ولی جزء آن به حساب نمی آید. مصنف اینگونه می گوید: گاهی از اوقات گفته می شود كه جسم هم، محل سواد نیست بلكه چیزی كه در جسم وجود دارد و لا كجزء من الجسم « یعنی عرض» است محل سواد می باشد و آن چیزی كه در جسم وجود دارد و لا كجزء من الجسم است سطح جسم است. سطح جسم، عرض جسم است و جزء جسم به حساب نمی آید، همانطور كه خط، جزء سطح نیست بلكه عارض سطح است. پس گاهی از اوقات گفته می شود كه جسم، محلِ اول برای سواد نیست بلكه چیزی كه در جسم، لا كجزء است محل اَولی برای سواد است كه آن هم سطح است. پس در حقیقت جسم، محل اول برای سواد نیست بلكه سطح، محل اول برای سواد است.
ترجمه: گاهی سواد « یا تسود » به جوهر گفته می شود اگر جوهر، موضوع اوّل برای اسود نباشد « یعنی جسم، سیاه نباشد بلكه سطحش سیاه باشد كه در اینجا باز هم سواد گفته می شود » بلكه موضوع اول سواد « یعنی آنچه كه واقعا سواد در آن حلول دارد شیئی در جوهر است ولی لا كجزء است یعنی بمنزله جزء نیست بلكه عرض می باشد و آن شیء، سطح است « موضوع اول، سطح است ولی سواد به جوهر نسبت داده می شود. گاهی سواد به جوهر گفته می شود ولی جایی كه تمام این جوهر سیاه نیست بلكه چیزی در این جوهر كه بمنزله جزء نیست سیاه می باشد در اینجا هم به جوهر، سیاه گفته می شود ولی بالعرض گفته می شود ».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo