< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

94/08/12

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: براي هر جسمي حيز واحد طبيعي است/ فصل 11/ مقاله 4/ فن 1/ طبيعيات شفا.
فصل في اثبات ان لكل جسم حيزا واحدا طبيعيا[1]
مصحح كتاب قبل از لفظ « فصل » حرف « ك » نوشته است و اين را بارها بيان كردم كه صحيح نيست. حرف « ك » در حروف ابجد، عدد 20 است نه 11. ظاهراً مصحح كتاب خواسته از حروف بسيطه استفاده كند لذا بعد از لفظ « ي » كه معادل 10 است وارد « ك » شده است. عدد 11 معادل « يا » و عدد 12 معادل « يب » مي شود.
در اين فصل سه مطلب بيان مي شود:
مطلب اول: هر شيئي فقط يك حيّز طبيعي دارد و بيش از يك حيز ندارد. ممكن است حيزهاي متعددِ قسري پيدا كند ولي حيز طبيعي بيش از يكي نيست.
مصنف بيان مي كند كه اولاً هر جسمي داراي حيّز طبيعي است و ثانياً هر جسمي بيش از يك حيّز ندارد. بعضي ها « كه اشكالشان بعداً‌ مطرح مي شود و جواب داده مي شود » اينگونه احتمال مي دهند كه جسم حيز طبيعي نداشته باشد بلكه دائماً‌حيز قسري دارد و قاسرها عوض مي شوند و اين جسم را در يك حيز قسري قرار مي دهند.
مطلب دوم: اگر يك جسمي در يك حيزي قرار داده شد خود اين جسم آن حيز را اشغال مي كند اما اجزاء اين جسم چگونه حيز را اشغال مي كنند؟
مطلب سوم: جسم به دو قسم بسيط و مركب تقسيم مي شود. سپس بيان مي شود حيز طبيعي بسيط كجا است؟ و حيز طبيعي مركب كجا است؟ مركب، از 4 عنصر تشكيل شده حيز طبيعي مركب آيا حيز طبيعي عنصر خاك است يا حيز عنصر آب است يا هوا و آتش است؟
حيز بسيط روشن زيرا خاك در مركز است و آب بر روي آن است و هوا بالاي آن و آتش بالاتر از همه قرار دارد.
توضيح عبارت
فصل في اثبات ان لكل جسم حيزا واحدا طبيعيا
اين فصل در اثبات سه مطلب است. مطلب اول اين است كه هر جسمي داراي حيز است كه اين حيز داراي دو صفت است يكي اينكه طبيعي است و ديگر اينكه واحد است. البته ممكن است حيز قسري هم داشته باشد كه آن لازم نيست واحد باشد بستگي به قاسر دارد زيرا اگر قاسر، واحد بود حيزِ قسري هم واحد مي شود و اگر قاسر، متعدد بود حيز قسري هم متعدد مي شود.
و كيفيه وجود الحيز لكليه جسم و لاجزائه
مطلب دوم اين است كه اگر جسمي در يك حيز گذاشته شد مجموعه ي اين جسم چگونه حيز را انتخاب مي كند؟ اجزائش چگونه حيز انتخاب مي كنند؟ آيا حيزِ اجزاء، اجزاءِ حيزِ كل است يا چيز ديگر است.
و للبسيط و المركب
« للبسيط » عطف بر « لكليه جسم » است.
مطلب سوم اين است كه چگونه حيز براي جسم بسيط « يعني عناصر بسيطه » وجود دارد و چگونه حيز براي جسم مركب است.
نكته: مراد از بسيط، عالم عناصر و افلاك هر دو هست. همه افلاك داراي حيز هستند اما آيا مكان دارند يا نه؟ اختلافي است. درباره فلك نهم بعضي نفي مكان كردند.
صفحه 308 سطر 10 قوله « تقول »
توضيح مطلب اول: اگر معنايي « يعني صفتي » براي جسمي ثابت بود بايد بررسي كرد كه اين صفت، لازم جسم است يا مفارق است؟ اگر مفارق باشد معلوم است كه با سبب حاصل مي شود و نمي توان گفت اين صفت، طبيعي جسم است چون وقتي مفارق است يعني گاهي بر جسم عارض مي شود و گاهي عارض نمي شود. اگر عاملي آن را عارض كند عارض مي شود و اگر عاملي آن را عارض نكند عارض نمي شود پس خود جسم به طبيعتش اينچنين عرضي را طلب نمي كند و بايد عامل بيروني اين عرض را به او بدهد. پس در اعراض مفارقه، فرد طبيعي براي جسم انتظار نمي رود. اما در اعراضي كه لابدٌ منه هستند و جسم به آنها احتياج دارد و هيچ وقت جسم از آن اعراض خالي نمي شود مصنف ادعا مي كند در اينچنين اعراضي فرد طبيعي موجود است و نمي گويد همه ي افراد طبيعي اند. الان مصنف مي خواهد ثابت كند فرد طبيعي براي چنين صفاتي وجود دارد نه اينكه اين فرد طبيعي واحد است يا واحد نيست.
مصنف الان مي خواهد ثابت كند هر جسمي اگر داراي معنايي است و آن معنا، لازم جسم است و از جسم منفك نمي شود يك فردِ آن مي توان طبيعي باشد. اينچنين نيست كه همه به وسيله عوامل خارجي وارد اين جسم شوند. يك فرد آن مي توان گفت كه جسم به طبيعتش اقتضا مي كند. از جمله چيزهايي كه جسم از آنها خالي نمي شود حيّز است. ممكن است بعضي جسم ها مثل فلك نهم را از مكان خالي كرد ولي نمي توان هيچ جسمي را از حيز خالي كرد لذا حيز، صفتي است كه براي جسم، لابدٌ منه است و گفته شد چنين صفتي، يك فرد طبيعي دارد ممكن است فردهاي قسري مختلف داشته باشد كه عاملي آن را در حيز خاصي قرار دهد ولي طبيعتش هم يك حيز خاصي را مي طلبد.
مصنف در ابتدا فقط ادعا مي كند بعداً به اثبات مي پردازد. در ضمنِ ادعا، مثال به حيز مي زند كه مورد بحث هم همين مثال است. مثال به شكل و بعضي كيفيت ها هم مي زند. بعداً‌ كه وارد استدلال مي شود فقط بر كيفيت هايي كه در مثال گفته استدلال نمي كند بلكه بر اين كيفيت ها و كيفيت هاي ديگر كه جسم به طور لزوم آن را دارد اين حكم را در موردش می گوید كه يك فرد طبيعي دارد. لذا در استدلال خودش به مثالهاي خاص توجه نمي كند و مطلب را به صورت عام بيان مي كند و مي گويد: هر چيزي كه براي جسم لازم است فرد طبيعي دارد ولو آن چيز، حيز يا كيفيت هايي كه در ضمن مثال بيان شد، نباشد.
مصنف سه مثال بيان مي كند:
مثال اول: حيز است. مصنف مي فرمايد همه اجسام داراي حيز هستند. حيز داراي دو معنا است. در يك معنا مرادف با مكان است. در معناي ديگر حيز به معناي جهت است. جهتي كه به آن جسم اشاره مي شود و مثلا گفته مي شود جسم در بالا هست ولو جسم، مكان نداشته باشد اما جهتي كه بتوان به آن اشاره كرد را حتما دارد. البته گاهي مكان با جهتي كه به جسم اشاره مي شود يكي است و گاهي هم متفاوت است.
بين حيز و مكان، عموم و خصوص مطلق است. هر چيزي كه مكان دارد حيز دارد ولي بعضي چيزها حيز دارند ولي مكان ندارند كه فقط فلك نهم است آن هم بنابر قول مشاء. اما بنابر ساير اقوال براي فلك نهم مكان هست همانطور كه جهت است. همين مطلب باعث مي شود كه حيز اعم از مكان شود چون حيز مشتمل بر يك فردي است كه مكان مشتمل بر آن فرد نيست و آن يك فرد عبارت از فلك نهم بنابر قول مشاء است.
درباره مكان دو قول اساسي است:
1 ـ مكان عبارت از بُعد اشغال شده است.
2 ـ مكان عبارت از سطح حاوي است.
مشاء قول دوم را قبول مي كند. كساني كه قول اول را انتخاب مي كنند براي فلك نهم، مكان قائل اند چون مي گويند فلك نهم، بُعدي را اشغال مي كند و آن بُعد، مكان فلك نهم است پس فلك نهم داراي مكان است.
اما مشاء كه قائل به اين هستند كه مكان عبارت از سطح حاوي است چون براي فلك نهم، سطح حاوي وجود ندارد « زيرا فلك نهم، آخر جهان است و سطحي آن را احاطه نكرده است » لذا مكان ندارد. اما حيز دارد زيرا حيز به معناي جهتي است كه به آن جهت اشاره مي شود. به فلك نهم مي توان اشاره كرد و گفت فوق همه افلاك است. فوقيت يك نوع وضع است و اگر با تحت سنجيده شود اضافه خواهد بود. در اينجا ترتيب هم هست زيرا شيئي كه فوق قرار داده مي شود ترتيبش هم معيَّن است بنابراين حيز به معناي وضع و ترتيب است.
مصنف مي فرمايد: حيز چه به معناي مكان باشد چه به معناي وضع و ترتيب باشد، شيئي كه داراي حيز است اين حيز را لازم دارد و حيز براي او لابدٌ منه است و ادعاي مصنف اين است كه در حيز، يك فرد طبيعي وجود دارد. شرط فرد طبيعي داشتن اين بود كه آن معنا و صفت، لابدٌ‌ منه باشد. حيز، لابدٌ منه است چه به معناي مكان باشد و چه به معناي وضع و ترتيب باشد.
توضيح عبارت
نقول ان كل معني و كل صفه للجسم لابد لذلك الجسم من ان يكون له فان له منه شيئا طبيعيا
« لابد » صفت براي « معني » يا « صفه » است. « فان له منه » خبر « ان » است. ضمير « يكون » و « منه » به « كل معني » و « كل صفه » برمي گردد و ضمير « له » به « جسم » بر مي گردد.
مصنف ابتدا تعبير به « معني » مي كند بعداً لفظ « صفه » مي آورد. « معني » شامل ذاتي هم مي شود ولي « صفت » شامل ذاتي نمي شود و فقط شامل عوارض مي شود. مصنف ابتدا لفظ « معني » را مي آورد ولي معلوم است كه درباره ذاتيات بحث نمي كند لذا بعد از آن، لفظ « صفه » را مي آورد.
ترجمه: هر معنا و صفتي كه براي جسم ثابت است و اين معنا و صفت اينچنين حالتي دارند كه لابدٌ منه براي جسم هستند پس براي آن جسم از آن معنا يا صفت، يك فرد طبيعي وجود دارد.
و هذا مثل الحيز فانه لا جسم الا و يلحَقَه ان يكون له حيز اما مكان و اما وضع ترتيب
در يك نسخه اينگونه آمده « وضع و ترتيب » و بايد واو باشد.
همه اجسام، حيز دارند و هيچ جسمي بدون حيز نيست ولي آن حيز يا مكان است يا وضع و ترتيب است « در اينصورت كه وضع و ترتيب باشد حتماً شامل فلك نهم مي شود بنابر تمام اقوال كه در مكان است ».
و مثل الشكل فان كل جسم متناه و كل متناه فله شكل ضرورةً
« ضروره » به معناي « بداهه » و « لزوما » هر دو مي تواند باشد.
مثال دوم: شكل است. جسمي كه نامتناهي باشد شكل ندارد ولي در باب تناهي ابعاد ثابت شده جسم نامتناهي وجود ندارد پس همه جسم ها متناهي هستند. اگر متناهي است شكل دارد. ممكن است شكلِ آن از شكل هايي كه در هندسه مطرح شده است و شناخته شده نباشد ولي بالاخره شكل دارد. بنابراين شكل هم لابدٌ منه از جسم است و چون لابدٌ منه است به يك فردي كه طبيعي باشد رسيده مي شود يعني شكل طبيعي هم بايد براي جسم باشد.
مصنف صغري و كبري را ذكر كرده ولي نتيجه را ذكر نكرده:
صغري: كل جسم متناه.
كبري: كل متناه فله شكل ضروره.
نتيجه: فكل جسم له شكل ضروره.
پس شكل براي كل جسم و لابدٌ منه براي جسم است.
و انّ كل جسم فله كيفيه مّا او صوره غير الجسميه لا محاله
هر جسمي داراي كيفيت است. يا صورتي است غير از جسميه.
اگر به جاي « او » لفظ واو مي آمد اينطور مي گفتيم كه صورت، عبارت اخري كيفيت است چون در ابتداي كتاب طبيعيات شفا خوانده شد كه بر عرض، صورت اطلاق مي شود. اما با « او » آمده است در اينصورت نمي توان صورت را به معناي صورت نوعيه گرفت چون هر جسمي، صورت نوعيه خاص ندارد. بله مفهوم كلي صورت نوعيه در هر جسمي هست يعني در هر جسمي گفته مي شود صورت نوعيه وجود دارد. اما صورت نوعيه ي انسان يا درخت براي هر جسمي نيست.
توجه كرديد كه صورت نوعيه براي همه اجسام واحد نيست مگر مفهوم صورت نوعيه كه براي همه اجسام است و بحث درباره مفهوم نيست بلكه در مصداق و خارج است. اما آيا مصداق صورت نوعيه، لابدٌ منه است يا نه؟ براي جسم انساني اين صورت نوعيه، لابدٌ‌ منه است و براي جسم درخت هم اين صورت نوعيه لابدٌ منه است. پس لابدٌ منه بودنش روشن است. اگر چه براي همه اجسام، مفهوم صورت نوعيه، لابدٌ منه است و به مفهوم كاري ندارند اما براي انواع مختلف، صورت نوعيه ي مربوط به خودش لابدٌ منه است.
نكته: صورت نوعيه را مي توان معنايي گرفت كه براي جسم باشد ولي معنايي است كه ذاتي است نه عارضی. در حالي كه بحث ما در عوارض است پس صورت در اينجا به چه معنا است؟ مرحوم لاهيجي اصرار دارد كه صورت در اينجا به معناي هيئت است و شاهدي بر مدعا مي آورد. عبارت مرحوم لاهيجي اين است « المراد بالصوره هنا ما يرادف الهيئه و العرض بقرينه التمثيل بسهوله القبول و غيره و عدمه » توضيح عبارت مرحوم لاهيجي در جلسه بعد بيان مي شود.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo