< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/12/10

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ ادامه بحث اینکه اطلاق جهات 6 گانه در حیوان و فلک آیا به اشتراک لفظی است یا معنوی است؟ بیان کیفیت اختلاف جهات 6 گانه/ فصل 14/ مقاله 3/ 2 ـ فهرست مقاله چهارم از فن اول 3 ـ بیان اغراضی که مقاله 4 مشتمل بر آن است/ فصل 1/ مقاله 4/ طبیعیات شفا.
«فان لم یکن محددا للافق لم یکن افق»[1][2]
بحث در تعیین جهات جسمی بود که مستدیر الحرکه بود و بر مرکز خودش حرکت می کرد. جهات را تعیین کردیم و خلاصه گیری کردیم. در آخرین بیانی که برای تعیین جهات بود اینچنین گفته شد که شاخصی «و به عبارت دیگر مطلوعٌ علیه ای» درست می کنیم که این شاخص، محدّد افق است و افق از طریق این شاخص تعیین می شود و سپس از طریق تعیین افق، طلوع تعیین می شود و به کمک طلوع، همه جهات بدست می آمد یعنی اولا مبدأ الحرکه که مشرق بود بدست می آمد سپس جهات بعدی به وجود می آمدند.
پس توجه کردید که مبنای همه این جهات همان شاخص و مطلوع علیه شد اگر آن نبود نه افق و نه طلوع و نه جهات ست وجود داشت.
این تتمه بحث دیروز بود که بیان شد.
توضیح عبارت
« فان لم یکن محددا للافق لم یکن افق فلم یکن طلوع علیه و لا کان خط زوال »
در این دو خط لفظ «کان» و «لم یکن» تامه است.
نسخه صحیح «لم یکن محددٌ» است. ضمیر «علیه» به «افق» بر می گردد.
ترجمه: اگر محددِ افق را که همان شاخص قائم بر ارض است نمی داشتیم افقی وجود نداشت و در نتیجه طلوعی بر افق حاصل نبود و خط زوالی وجود نمی گرفت «همه اینها با فرض شاخص بود. اگر شاخص، معین نمی شد همه جا می توانست افق باشد و همه جا می توانست طلوع و خط زوال باشد و همه بالقوه بودند و هیچکدام وجود خارجی نداشت».
نکته: لفظ «لم یکن» به معنای این است که «وجود خارجی و تحقق خارجی نداشت و لو بالقوه موجود بودند ولی بالقوه موجود بودن، وجود نیست»
« فلما کان محددا تحددت هذه الجهات بالقیاس الیه »
نسخه صحیح «محددٌ» است. و «کان» تامه است.
ترجمه: چون محددی وجود داشت تمام جهات، به قیاس به این محدّد، تعیین شدند.
صفحه 258 سطر 3 قوله «فهکذا»
توجه کردید که برای مستدیر الحرکه به سه نحوه جهت درست شد. در دو نحوه فقط دو جهت علو و سفل درست شد و در یک نحوه، 6 جهت درست شد. مصنف دوباره این مساله را تکرار می کند و می گوید اگر بخواهید 6 جهت درست کنید همین راهی که رفتیم باید بروید که نقطه ای بر روی جسم متحرک فرض کنید و از طریق آن نقطه، مطلوعٌ علیه داشته باشید و طلوع و افق و خط زوال داشته باشید تا جهات ست تشخیص داده شود. اما یک نحوه دیگر هم می توان مطرح کرد که احتیاج به افق نباشد و حتی حرکت هم لازم ندارد «چنانکه نحوه دوم از آن سه نحوه بیان شد» مصنف به این صورت فرض می کند که کره ای داشته باشید که ضحامت داشته باشد یعنی مقعر و محدب داشته باشد. آن که نزدیک مرکز است و مقعر گفته می شود سفل نامیده می شود آن که دور از مرکز است و محدب گفته می شود علو نامیده می شود. این فلک چه حرکت کند چه ساکن باشد تفاوتی نمی کند. همین اندازه که در مرکز، جسمی را قرار می دهید و این کره را که دارای ضخامت است و با این مرکز می سنجید «و می بینید قسمتی از این کره به مرکز نزدیک است و قسمت دیگر از مرکز دور است» کافی است.
توضیح عبارت
« فکهذا یجب ان یتصور امر هذه الجهات »
امر این جهات را باید به این صورت تصور کنید که گفته شد تا جهاتی تکوّن پیدا کنند و حاصل شوند و معیّن شوند.
« و یعلم ان هذه الجهات الست تتحدد للفلک من حیث هو متحرک علی الاستداره »
«یعلم» عطف بر «یجب» است.
ترجمه : و دانسته شد که این جهات ست برای فلک معین می شوند چون حرکت استداره دارد «توجه کردید که جهات ست از یمین شروع شد و یمین هم از مبدأ الحرکه بدست آمد پس تا این جسم حرکت نمی کرد نمی شد این جهات ست را درست کرد به همین جهت مصنف می فرماید این جهات برای فلک معیَّن می شود از حیث اینکه متحرک علی الاستداره است».
« و اما جهه السطح التی تلی الارض و التی تقابلها فذلک له من حیث هو جسم علی شکله و وضعه لا من حیث هو متحرک »
«فذلک»: این چنین دو جهت که تلی الارض و مقابلش است.
ضمیر «له» به فلک بر می گردد.
این عبارت اشاره به این دارد که اگر سطح کره را نگاه کنید آن سطحی که نزدیک به مرکز است سفل گفته می شود و آن سطحی که دور از مرکز است علو گفته می شود اینچنین توجهی به جسم مستدیر الحرکه باعث می شود که دو جهت از جهات ست روی جسم متحرک تعیین شود.
ترجمه: آن طرف سطح «یا جهت سطحی» که به سمت زمین است و مقعر فلک است و آن که مقابل این جهت است «که مربوط به محدب فلک می شود» این چنین دو جهت برای فلک حاصل است.
«من حیث هو جسم...»: برای درست کردن جهات ست از حرکت فلک استفاده می شد اما این دو جهت که علو و سفل است اگر بخواهید برای فلک تعیین کنید به این حیث است که آن فلک، جسمی است با شکل و وضع خاصی که دارد نه از این جهت که متحرک است. یعنی پیدا کردن این دو جهت علو و سفل متوقف بر حرکت نیست بلکه متوقف بر این است که این فلک، کره است و دو سطح محدب و مقعر دارد که سطح مقعرش به مرکز نزدیک است و سطح محدبش از مرکز دور است. همین فرض را که لحاظ کنید می توان دو جهت علو و سفل در آن تعیین کرد بر خلاف جهات ست که احتیاج به فرض حرکت در فلک داشت.
بحث در جهات تمام شد.
« المقاله الرابعه فی عوارض هذه الامور الطبیعیه »
از اینجا وارد مقاله چهارم می شود و ابتدا فهرست آنچه که در این مقاله باید بحث شود بیان می گردد و سپس وارد فصول می شود.
گفته می شود که مصنف قبل از اینکه کتاب را بنویسید عناوین آن را نوشته است یعنی مقاله را از ابتدا تقسیم به فصول کرده است و عناوین فصول را هم نوشته سپس شروع به نوشتن مطالب کرده است و این روش بسیار خوبی است و امروزه هم عمل می شود. کتابی که می خواهند بنویسند ابتدا یک تصویر کلّی از آن می کنند که باید چگونه نوشته شود سپس ابواب کتاب را از یکدیگر جدا می کنند و در هر بابی فصولی قرار می دهند و عناوین فصول را بدست می آورند در این صورت معلوم می شود که نویسنده باید چه کار کند.
مصنف در ابتدای مقاله عناوین فصول را می آورد تا مخاطب را آگاه کند که در این مقاله چه بحثی می کند.
«الامور الطبیعیه»: بحث در امور طبیعی بود که عبارت از ماده و صورت و جسم بود.در این مقاله درباره عوارض این امور بحث می شود مثلا امر طبیعی را عبارت از جسم بگیرید و حرکت را عارض جسم قرار دهید و حیّز را عارض جسم قرار دهید. تقریبا مباحث این مقاله در همین دو «حرکت و حیز» خلاصه می شود لذا مراد از «هذه الامور الطبیعیه» را می توان حرکت و حیز گرفت ولی اگر گفته شود مراد از «الامور الطبیعیه» اجسام است «البته اختصاص به اجسام ندارد ولی بنده ـ استاد ـ اختصاص به اجسام می دهم تا مطلب روشن تر توضیح داده شود» به راحتی می توان «حرکت و حیّز» را از عوارضش قرار داد.
« و مناسبات بعضها من بعض »
مناسبتی که بعضی از این عوارض نسبت به بعض دیگر دارند مثلا یکی از عوارض، حرکت است و یکی از عوارض، سکون است. چه مناسبتی بین حرکت و سکون است؟ چه نوع تقابلی بین حرکت و سکون است آیا تضاد دارند یا خیر؟ یا مثلا خود حرکات با یکدیگر چه نسبتی دارند؟
پس یک بحث در خود این عوارض است و یک بحث در سنجش این عوارض با یکدیگر است.
« و الامور التی تلحق مناسباتها »
اموری که به مناسبات این عوارض ملحق می شوند. مثلا بحث می شود که چه مناسبتی بین آنها است. اگر تضاد است وقتی که حرکتی به پایان برده می شود و حرکت بعدی می خواهد شروع شود در آن فاصله بین این دو حرکت، آیا سکون واسطه می شود یا نه؟ آیا حرکت دوم به حرکت اول متصل می شود یا متصل نمی شود و بینهما سکون است؟
اگر حرکت و سکون، تقابل داشتند این بحث مطرح می شود اما اگر حرکت و سکون تقابل نداشتند این بحث مطرح نمی شد. و مانند اینکه دو حرکت فرض کنید که با یکدیگر مضادند مثلا حرکت استداره ای با حرکت استقامه ای مضادند. بر تضاد اینها یک حکمی ملحق می شود و آن این است که آیا می توان حرکت مستقیم را بر حرکت استداره ای تطبیق کرد یا نه؟ «البته دو حرکت مستقیم را می توان بر هم تطبیق کرد. توجه کنید که بحث در این نیست که استداره و استقامت بر یک موضوع وارد می شود یا نه؟ چون این دو بر یک موضوع وارد نمی شوند زیرا تضاد دارند».
« و هی خمسه عشر فصلا »
این مقاله مشتمل بر 15 فصل است.
« الفصل الاول فی الاغراض التی تشتمل علیها هذه المقاله »
در فصل اول بحث می شود در اغراضی که در این مقاله هست.
مصنف عناوین فصول را که بیان می کند تقریبا شخص گمان می کند که تمام محتوای فصول گفته شد بعداً در فصل اول همین مطالب را تکرار می کند. سوال می شود که چرا تکرار کرده؟ خود مصنف بیان می کند که بحث من در ابتدای مقاله، شمردن عناوین فصول است تا آگاهی اجمالی به فصول پیدا شود ولی بحث من در فصل اول، بحث در اغراض است یعنی چه فرض هایی داشتم که من را وادار کرده این فصول تدوین شوند. البته ممکن است بعضی از اغراض با بعضی از فصول انطباق پیدا کند و از این جهت تفاوتی حاصل نشود ولی در مجموع آنچه که در فصل اول بیان می کند با آنچه که به عنوان عناوین فصول در ابتدای مقاله چهارم می گوید تفاوت دارد.
ترجمه: فصل اول در اغراضی است که این مقاله مشتمل بر آن اغراض است.
« الفصل الثانی فی وحده الحرکه و کثرتها »
فصل دوم که از صفحه 262 شروع می شود در وحدت حرکت و کثرت حرکت است. یعنی آیا حرکت، یک امر متکثّر است یا می توان آن را امر واحد حساب کرد. کلامی را از بعضی یونانیها نقل می کند که در وحدت حرکت اشکال کردند و آن اشکال را رد می کند و ثابت می کند که حرکت می تواند واحد بالعدد باشد.
« الفصل الثالث فی الحرکه الواحده بالجنس و النوع »
فصل سوم که از صفحه 267 شروع می شود در حرکت واحد بالجنس و واحد بالنوع است یعنی همانطور که بیاضِ واحدِ بالنوع وجود دارد آیا حرکتِ واحد بالنوع هم وجود دارد یا نه؟ مثلا بیاضِ واحدِ بالنوع چگونه واحد بالنوع می شود؟ به این صورت که باید متکثّرِ بالعدد باشد تا واحد بالنوع باشد. بیاضی که در این دیوار قرار داد با بیاضی که در دیوار دیگر قرار دارد فرق می کند و دو تا می شود و یک بیاضِ مطلقی شامل این دو می شود و واحد بالنوع می شود یا بیاضی که در این زمان بر روی این دیوار وارد می شود و بیاض دیگری که در زمان دیگر بر روی همین دیوار وارد می شود دو فرد از بیاض هستند و کلّیِ آنها، واحد بالنوع می شود که در دو موضوع یا در دو زمان، بیاض وارد می شود و این بیاض ها متعدد می شوند و آن کلّی که شامل اینها می شود واحد بالنوع است. حرکت هم همینطور است که اگر از متحرک های مختلف به وجود آید یا در زمان های مختلف از متحرک واحد به وجود آید یا در مسافت های مختلف به وجود آید، این سه عامل باعث می شوند که حرکت، متعدد شود و حرکتِ متعدد را یک حرکت کلی جمع می کند که آن حرکت کلّی یا واحد بالنوع است یا واحد بالجنس است.
« الفصل الرابع فی حد الشکوک المورده علی کون الحرکه واحده »
نسخه صحیح «فی حل» است.
فصل چهارم که در صفحه 272 شروع می شود در حلّ شکوکی است که بر وحدت حرکت وارد می شود. ما ادعا کردیم حرکت واحد است که در فصل دوم واحد بالعدد بودنش مطرح شد و در فصل سوم واحد بالنوع و بالجنس مطرح شد. در فصل چهرم شکوکی وارد شده بر اینکه حرکت واحد باشد. آن شکوک ذکر می شود و رد می گردد.
« الفصل الخامس فی مضامّه الحرکه و لا مضامتها »
فصل پنجم در صفحه 276 شروع می شود.
«مضامّه» در لغت به معنای «با هم عشق و محبت ورزیدن و با هم الفت گرفتن» است. اگر دو نفر همدیگر را بغل کنند مضامّه نامیده می شود. در اینجا وقتی «مضامّه الحرکه» گفته می شود همان است که اشاره شد یعنی دو حرکت بر یکدیگر منطبق شوند که این یک نوع بغل کردن است و یک نوع الفت بین دو حرکت ایجاد کردن است. دو حرکت مستقیم بر هم منطبق می شوند یا یک حرکت مستقیم بر حرکت مستدیر منطبق می شود. آیا چنین مضامّه ای واقع می شود یا نمی شود؟ یعنی در کجا می توان این دو حرکت را در بغل یکدیگر قرار داد و بر هم منطبق کرد و کجا نمی توان این دو حرکت را در بغل یکدیگر قرار داد و بر هم منطبق کرد.
« الفصل السادس فی تضاد الحرکات و تقابلها »
فصل ششم که در صفحه 280 شروع می شود درباره این است که حرکات، مضادند و تقابل دارند. بعضی صرفا تقابل دارند اما بعضی تضادهم دارند مثلا حرکت در کیف را ملاحظه کنید که یک حرکت به سمت بیاض شدن است و یک حرکت به سمت سواد شدن است. این جسم حرکت می کند تا بیاض شود یا سواد شود. تبیّض و تسوّد دو حرکتِ در کیف اند و متضاد هم هستند اما می بینید این جسم رشد می کند «یعنی حرکت کمّی می کند» در عین حال از حالی به حالی متحول می شود «یعنی حرکت کیفی می کند». این دو با هم تقابل دارند ولی تضاد ندارند و در یک جسم جمع می شوند یعنی در این جسم هم حرکت کمّی می شود هم حرکت استحاله ای می شود. در اینچنین جایی دو حرکت ها تقابل دارند ولی تضاد ندارند لذا قابل اجتماع اند.
« الفصل السابع فی تقابل الحرکه و السکون »
فصل هفتم که در صفحه 289 شروع می شود در تقابل حرکت و سکون است که چه نوع تقابلی بین اینها است آیا تضاد دارند یا تضاد ندارند؟
« الفصل الثامن فی بیان حال الحرکات فی جواز ان یتصل بعضها ببعض اتصالا موجودا و امتناع ذلک فیها حتی یکون بینهما سکون لا محاله »
نسخه صحیح «موجودا او امتناع» است.
مراد از «اتصالاموجودا»، «اتصالِ متوهما و حسیا» نیست.
«ذلک»: یعنی اتصال موجود.
ضمیر «فیها» به «حرکات» بر می گردد. ضمیر «بینهما» به «حرکتین» بر می گردد.
فصل هشتم که در صفحه 292 شروع می شود این است که اگر دو حرکت در پِی یکدیگر بودند «یعنی حرکتی در پِی حرکت اول آمد» آیا حرکت اول باید تمام شود و حرکت دوم به دنبال لحظه ای سکون شروع شود یا اینکه حرکت دوم متصل به حرکت اول است و بین این دو حرکت، هیچ مخالفی که عبارت از سکون است فاصله نشده است؟
ترجمه: فصل هشتم در بیان حال حرکات است «حرکات، حالات مختلف دارند چه حالتی از آن در این فصل مطرح می شود؟ می فرماید در بیان حرکات است» در اینکه آیا ممکن است بعض حرکات به بعض دیگر اتصال پیدا کند اتصالی که در خارج است «نه اتصالی که صرفا حس می شود چون ممکن است حرکت خیلی سریع باشد و همینطور که مثلا به کنج دیوار رسید سریعا حرکت بعدی را شروع کند و اصلا متوجه نشویم که بین دو حرکت، سکون واقع شد این اتصال، اتصال حسی است یعنی حس ما گمان می کند این دو حرکت به هم متصل شدند» یا این اتصالِ موجود ممتنع است در حرکت هایی که در پِی هم باشند به طوری که بین حرکتین باید لا محاله سکونی باشد «اگر چه این سکون، حس نشود».
« الفصل التاسع فی الحرکه المتقدمه بالطبع »
فصل نهم که در صفحه 300 شروع می شود و بیان می کند حرکتی که بر سایر حرکات، تقدم طبعی دارد چه نوع حرکتی است آیا حرکت مکانی است یا حرکت وضعی است؟
« و فی ایراد فصول الحرکات علی الجمیع »
نسخه صحیح «الجمع» است.
دومین بحث که در فصل نهم در صفحه 301 سطر 9 شروع می شود درباره این است که فصول حرکات ذکر می شود اما نه جدا جدا، زیرا اگر فصلِ حرکت ها جدا جدا بیان شود خیلی طولانی می شود بلکه به صورت جمع آورده می شود یعنی همه آنها را جمع می کنیم و یک مطلب کلی ارائه داده می شود که با همه فصولِ حرکات سازگار باشد.
نکته: تا اینجا بحث در حرکات است که اولین بحث در این مقاله است اما بحث های فصول بعدی مربوط به حیّز می شود اگر چه دوباره به بحث از حرکت بر می گردد.
« الفصل العاشر فی کیفیه کون الخیر طبیعیا للجسم »
نسخه صحیح «الحیز» است.
فصل دهم که از صفحه 305 شروع می شود درباره این است که چگونه حیّز برای یک جسم، طبیعی است.
حیّز به معنای مکان یا جهتی که جسم در آن جهت قرار گرفته و به آن جهت اشاره حسی می شود می باشد.
ترجمه: چگونه می شود که حیّز برای جسم، طبیعی باشد.
« و کذلک کون اشیاءَ اخری طبیعیه له »
ضمیر «له» به «جسم» بر می گردد.
اشیاء دیگری برای جسم هست که طبیعی اند و در فصل دهم مطرح می شود.
« الفصل الحادی عشر فی اثبات ان لکل جسم حیزا واحدا طبیعیا »
فصل یازدهم که از صفحه 308 شروع می شود درباره این است که گفته می شود هر جسمی حیّز دارد.
جسم کلّی حیّز دارد مثلا کل کره هوا حیّز دارد. جزء این جسم هم حیّز دارد یعنی اگر قسمتی از این جسم جدا شود حیّز دارد مثلا قسمتی از هوا را از کره هوا جدا کنید و در جای دیگر محبوس کنید می بینید حیّز دارد.
مصنف بیان می کند که برای جسم بسیط مثل هوا حیّز است و برای جسم مرکب مثل جماد و بدن انسان هم حیّز است. در فصل یازدهم باید این حیّزها تعیین شوند. اینکه یک جسم نمی تواند در یک «آن» در دو حیّز واقع شود.
ترجمه: فصل یازدهم درباره این است که برای هر جسمی یک حیّز طبیعی است «ممکن است قسراً در حیّز دیگر برده شود ولی یک حیّز طبیعی بیشتر ندارد و اگر از حیّز طبیعی بیرون رفته باشد به آن حیّز بر می گردد».
« و کیفیه وجود الحیز لکیه الجسم و لاجزائه »
چگونه حیّز برای کلیت جسم وجود دارد. مراد از «کلیت جسم»، جسمی است که کلی باشد مثل هوایی که مثال زده شد دارای اجزا است خود هوا که زمین و آب را احاطه کرده کلّی هوا است اما حیّز آن چگونه است؟
« و للبسیط و للمرکب »
و چگونه حیّز برای جسم بسیط و جسم مرکب وجود دارد.
« الفصل الثانی عشر فی اثبات ان لکل جسم طبیعی مبدأ حرکه وضعیه او مکانیه »
فصل دوازدهم که در صفحه 313 شروع می شود بازگشت به حرکت می کند و در این باره بحث می کند که اثبات شود هر جسم طبیعی مبدأ حرکت وضعی یا حرکت مکانی دارد. حرکت وضعی، حرکت دورانی است و حرکت مکانی، حرکت مستقیم است. باید ثابت شود که هر جسمی یا مبدء حرکت وضعی دارد یعنی شروعِ حرکتِ دورانی دارد یا مبدء حرکت مکانی دارد یعنی شروعِ حرکتِ مستقیم دارد.
« الفصل الثالث عشر فی الحرکه التی بالعرض »
فصل سیزدهم که از صفحه 320 شروع می شود در حرکتی است که حرکتِ بالعرض باشد. حرکت بالعرض به معنای این است که محرّک، شیئی را حرکت می دهد و شیء دیگر هم نه بالتبع بلکه بالعرض حرکت می کند.
توضیح: سه گونه حرکت وجود دارد:
1 ـ حرکت بالذات
2 ـ حرکت بالطبع
3 ـ حرکت بالعرض.
مثلا وقتی انسانی داخل گاری نشسته و آن گاری به توسط اسب کشیده می شود این سه نوع حرکت در اینجا تصور می شود. آن اسب حرکتِ بالذات می کند زیرا انتقالِ مکان دارد و گاری هم که بدنبال او حرکت می کند حرکت بالطبع می کند و آن هم انتقال پیدا می کند ولی انسانی که بر روی گاری نشسته است حرکت نمی کند البته به لحاظ زمین نقل مکان می کند اما زمین مکان او نیست مکان او همان قسمت از گاری است که نشسته است. حرکت این انسان حرکت بالعرض است. یعنی جایی که یک شیء در آنجا ساکن است و جایِ آن شیء حرکت می کند حرکت بالعرض می گویند مثل کسی که در گاری نشسته است و گاری حرکت می کند.
حرکت بالتبع با حرکت بالعرض فرق می کند چون حرکت بالتبع، واقعا انتقال است زیرا گاری واقعا از مکان خودش منتقل می شود اما حرکت بالعرض یک نوع سکون است که به خاطر حرکت دیگر، مجازا گفته می شود که حرکت می کند.
« الفصل الرابع عشر فی الحرکه القسریه و فی التی من تلقاء المتحرک »
فصل چهاردهم که از صفحه 324 شروع می شود در حرکت قسریه است یعنی حرکتی که از ناحیه شخص دیگر انجام می شود. خود شیء به طور طبیعی آن حرکت را اقتضا نمی کند ولی شیء دیگری حرکت را بر آن وارد می کند.
«و فی التی من تلقاء المتحرک»: یعنی در حرکتی که از جانب خود متحرک است. مراد از «تلقاءالمتحرک» این نیست که خودش حرکت می کند که طبیعتش آن را حرکت دهد بلکه حرکتی انجام می شود و متحرک به چیزی می خورد و آن چیز دیگر حرکت می کند. آیا حرکت آن بالذات است یا نه؟ که بحث آن در صفحه آخر از این فصل بیان می شود.
« الفصل الخامس عشر فی احوال العلل المحرکه و المناسبات بین العلل المحرکه و المتحرکه »
فصل پانزدهم که از صفحه 329 تا آخر کتاب ادامه دارد درباره احوال علل محرکه است. علل محرکه به معنای عوامل حرکت است چه در حرکت کیفی یا کمّی یا وضعی یا إینی باشد و اگر حرکت جوهری داشته باشیم آن هم لحاظ می شود. البته مشاء حرکت جوهری را قبول ندارد.
ترجمه: بحث در احوال علل محرکه و مناسباتی که بین علل محرکه و متحرکه وجود دارد می باشد.
« فصل فی الاغراض التی تشتمل علیها هذه المقاله »
بحث در این فصل در اغراضی است که این مقاله بر آن اغراض اشتمال دارد یعنی اغراضی که ما را وادار به نوشتن این مقاله کردند توضیح داده شود. به عبارت دیگر چه سوالاتی وجود دارد و چه مشکلاتی باید حل شود که این مقاله تشکیل داده شد و آن فصول، تنظیم شد.
« یجب ان نحقق فی هذه المقاله ان الحرکه کیف تکون واحده و کیف تکون کثیره »
در این مقاله باید تحقیق شود که حرکت، چگونه واحد است و چگونه کثیر است «یعنی حرکت چگونه واحد می شود و چگونه کثیر می شود مثلا اگر متحرک، متعدد بود و مسافت متعدد بود یا زمان، متعدد بود در نتیجه حرکت، متعدد و کثیر می شود اما اگر هیچکدام از اینها نبود و متحرکِ واحد در زمان واحد و در مسافت واحد حرکت کند چنین حرکتی واحد می شود» یعنی این مباحث باعث شد که این فصول تشکیل داده شود و همه آنها در یک مقاله جمع شود.
« و ان الحرکه کیف تکون مضامّه مطابقه لحرکه اخری تقایسها فی السرعه والبطء »
عبارت «مطابقه لحرکه اخری» معنای «مضامّه» است. ضمیر فاعلی «تقایسها» به «الحرکه » و ضمیر مفعولی به «حرکه اخری» بر می گردد.
چگونه دو حرکت، مضامّ می شوند و همدیگر را بغل می کنند و با هم مقایسه می شوند در سرعت و بطؤ.
« و کیف لا تکون »
چگونه دو حرکت، مضامّ نیستند «مثلا یک حرکت مستقیم با یک حرکت مستدیر مضامّ نیستند».
« و کیف تکون الحرکه مضاده لحرکه اخری »
چگونه می شود که یک حرکتی مضاد با حرکت دیگری باشد مثلا حرکت دورانی با حرکت مستقیم مضاد است یا مثلا حرکت به سمت تبیّض با حرکت به سمت تسوّد مضاد است.
« و کیف لا تکون »
بعضی حرکتها ممکن است مضاد نباشند مثل حرکت در نموّ و حرکت در استحاله که یکی حرکت کیفی و یکی حرکت کمّی است.
« و ان الحرکه هل تعرض لکل جسم او لبعض الاجسام »
غرض بعدی این است که بیان شود که آیا حرکت عارضِ هر جسم می شود یا به بعض اجسام حرکت عارض می شود و بعض اجسام دیگر سکون دارند و حرکت را قبول نمی کند.
« و ان الحرکه کیف تکون طبیعیه »
فرض بعدی این است که حرکت، چگونه طبیعی است؟ در صورتی طبیعی است که به سمت حیّز طبیعی باشد و این، نشان می دهد آن بحث حیّزی که ایشان در لابلای حرکت آورد به مناسبت خود حرکت آورد چون حرکت به سمتِ حیّز طبیعی است اگر شیئی را از حیّز طبیعی خارج کنید دوباره به سمت حیّز طبیعی بر می گردد پس باز هم در حیّز، بحث حرکت مطرح است به این مناسبت حیّز را در لابلای بحث حرکت آورد. لذا می توان گفت که کلّ مقاله چهارم درباره حرکت است و در جایی که بحث از حیّز و امور دیگر می شود بحث در اموری می شود که مربوط به جسم اند ولی مستند به حرکت است.
« و ان المکان هل یکون طبیعیا و کیف یکون طبیعیا »
آیا مکان برای جسم، طبیعی است یا نه؟ و اگر طبیعی است چگونه طبیعی است؟
« و هل لکل جسم مکان طبیعی »
بیان می شود که مکانِ طبیعی وجود دارد و وقتی مکان طبیعی ثابت می شود این سوال مطرح می گردد که آیا همه اجسام مکان طبیعی دارند یا بعضی، مکان طبیعی ندارند و همیشسه باید در یک مکان قسری بمانند.
« و ان الحرکات کیف تکون غیر طبیعیه »
حرکات غیر طبیعی چگونه است؟
« و کم اقسام غیر الطبیعیه »
اقسام غیر طبیعی چند تا است؟ مثل حرکت قسری و حرکت من تلقاء المتحرک که این دو در فصل 14 مطرح می شوند.
« و ان نجمع جمیع فصول الحرکه »
و وظیفه ما این است که تمام فصول حرکت را جمع کنیم و فصل جامعی ارائه شود که این در فصل 9 مطرح می شود.
« و ان تعرف مناسبات ما بین القوی المحرکه و الحرکات »
و وظیفه ما است که مناسبات ما بین قوای محرکه و حرکات را بشناسیم که در فصل 15 مطرح می شود.
نکته: مصنف در بیان اغراض، به ترتیب فصول بحث نکرد و این اشکال ندارد.



[2] عبارت صحیح به این صورت است « فان لم یکن محدد للافق لم یکن افق ».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo