< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/09/18

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: جواب از اشکال دوم و سوم و چهارم بر اینکه زمان، ازلی است/ زمان، نامتناهی است/ فصل 11/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و اما الاعتراض الثانی فلا یخلو اما ان نعنی بالتوقف المذکور فیه ان یکون امران معدومان فی وقت»[1]
بعد از اینکه اثبات شد که قبل از هر زمانی، زمان هست و نتیجه گرفته شد که زمان، ازلی است اعتراضاتی وارد شد.
اعتراض دوم: اگر زمان نامتناهی باشد باید این زمانی که ما الان در آن هستیم موجود نشود زیرا که متوقف بر امور نامتناهی است «این، صغری است» و آنچه که متوقف بر امور نامتناهی است نمی تواند موجود شود چون امور نامتناهی موجود نمی شود. «این، کبری است» نتیجه گرفته می شود که پس این زمانِ ما نباید موجود شود در حالی که موجود شده پس معلوم می شود که زمان، نامتناهی نبوده یعنی این زمانِ ما متوقف بر گذشتِ آن امور نامتناهی نبوده است.
جواب: مصنف می فرماید ما قبول داریم که زمانِ ما متوقف بر گذشت زمانهای قبلی است اما از شما سوال می کنیم که مراد از توقف چیست؟ به دو صورت می توان اراده کرد:
احتمال اول: امور معدومه ای باید موجود شوند تا بعدا این متوقف هم موجود شود و آن امور معدومه هیچکدام موجود نشدند و الان باید موجود شوند تا بعدا این متوقف هم به دنبال آنها موجود شود.
احتمال دوم: این امور معدومه اینطور نیست که موجود نشده باشند بلکه هر کدام به ترتیبی که دارند موجود شدند و آمدند و رسیدند به چیزی که اسم آن را متوقف گذاشتیم که می خواهد موجود شود. این، متوقف بر امور معدومه ای است که در طول هم موجود شدند و معدوم شدند این دو معنا برای توقف هست.
حکم احتمال اول: اگر اینگونه گفته شود که امر معدومی باید موجود شود تا این متوقف هم بدنبالش موجود شود. اگر منظور این احتمال باشد و به جای «امر معدوم»، «امور معدومه» گذاشته شود و به جای «امور معدومه»، امور نامتناهی معدومه گذاشته شود در این صورت معنای عبارت این می شود: این فرد متوقف، وقتی وجود می گیرد که آن امور نامتناهی معدومه موجود شود. اگر آن امور بخواهند دفعه موجود شوند امکانش هست که دفعتا موجود شوند و بدنبالش متوقف موجود شود. اما اگر آن امور نامتناهی بخواهند تدریجا حاصل شوند و از قدیم هم حاصل نشدند. یعنی بی نهایت امور تدریجی باید بیاید تا نوبت به این متوقف برسد. هیچ وقت نوبت به متوقف نمی رسد و اینجا متوقف، موجود نمی شود و حق با شماست. یعنی نتیجه ای که گرفتید صحیح است ولی این نتیجه ای که گرفتید صغرایش در مورد بحث ما صادق نیست یعنی اینچنین اتفاقی نیفتاده که بی نهایت زمان داشته باشیم که هیچکدام موجود نباشد حال می خواهد این بی نهایت به تدریج موجود شود تا نوبت به این متوقف برسد. اینچنین وضعی نداریم. پس فرض اول اگر چه مطلوب شما را نتیجه می دهد ولی باطل است چون زمان، محدود است و در زمان محدود ممکن نیست این نامتناهی ها موجود شوند به تدریج، پس هیچ وقت نوبت به متوقف نمی رسد.
توجه کردید که در این فرض معترض می تواند مطلوب خود را ثابت کند ولی انجام نشده و مورد بحث ما نیست لذا باید وارد احتمال دوم شد.
حکم احتمال دوم: احتمال دوم این بود که امور تدریجی که همه آنها معدوم بودند از ازل شروع به وجود گرفتن کردند قطعه ای وجود گرفت و معدوم شد قطعه بعدی وجود گرفت و معدوم شد. الان همه آنها معدومند و این متوقف می خواهد بیاید. این متوقف، بر گذشت بی نهایت امری که در زمان بی نهایت گذاشتند متوقف است سوال این است که آیا این متوقف می تواند بیاید یا نه؟ ما که زمان را نامتناهی می دانیم می گوییم می تواند بیاید زیرا الان نوبتش شده است اما شما می گویید نمی تواند بیاید چون متوقف بر امور نامتناهی سابقه است. ما در همین مطلب نزاع داریم. شما این مقدمه ای که مورد نزاع است در استدلال می آورید و دلیل بر بطلان ما قرار می دهید. یعنی همان چیزی که ما آن را صحیح می دانیم و شما فاسد می دانید همان را فاسد قرار می دهید و دلیل می گیرید بر اینکه کلام ما هم فاسد است. بنابراین این اعتراض شما وارد نیست زیرا که باید احتمال دوم را اراده کنید که مصادره می شود.
توضیح عبارت
«و اما الاعتراض الثانی فلا یخلو اما ان نعنی بالتوقف المذکور فیه ان یکون امران معدومان فی وقت»
در بعضی نسخه ها «اما ان یعنی» است. در خط 7 آمده «و اما ان یعنی» که هر دو با هم هماهنگ میشوند.
ترجمه: یا اراده می کنیم به توقفی که در این اعتراض ذکر شده دو امر معدوم در وقت. مصنف ابتدا دو امر لحاظ می کند که یکی از این دو امر، موقوف شود و یکی موقوف علیه شود ولی فعلا هر دو معدومند. باید ابتدا موقوف علیه حاصل شود تا بعدا موقوف حاصل شود. این فرض را ابتدا می کند تا مطلب را روشن کند سپس به جای موقوف علیه که امر واحد است امور بی نهایت را می گذارد. یعنی امور بی نهایت و امری داریم که این امر متوقف بر امور بی نهایت است که آن امور بی نهایت معدومند این امر هم معدوم است. آن امور بی نهایت باید موجود شوند تا این امر موجود شود و آن امور بی نهایت دفعتا موجود نمی شوند بلکه تدریجا موجود می شوند.
«امران معدومان»: دو امر که یکی می خواهد موقوف علیه باشد و یکی موقوف باشد. که هر دو یک وقتی معدومند.
«و شرط وجود احدهما فی المستقبل ان یوجد المعدوم الثانی قبله»
مراد از «الثانی» در اینجا به معنای «آخر» است. محشین هم به این مطلب معترفند.
شرط وجود یکی از این دو «یعنی موقوف» در مستقبل این است که معدوم دیگر «یعنی معدوم ثانی که موقوف علیه است» قبل از موقوف حاصل شده باشد.
«حتی یکونَ موقوفَ الموجود علیه»
نسخه صحیح «الوجود» است. ضمیر «یکون» به «احدهما» بر می گردد و ضمیر «علیه» به «ثانی» بر می گردد.
ترجمه: به طوری که این احدهما بوده باشد موقوف الوجود بر ثانی «یعنی وجودش متوقف بر ثانی باشد «الان هر دو معدومند و عدم هایشان بر یکدیگر توقف ندارد هر دو در عرض هم هست بدون اینکه توقفی بین عدم ها باشد ولی یکی، موقوف الوجود بر دیگری است یعنی اگر بخواهد موجود شود وجودش توقف بر وجود دیگری است.
تا اینجا فرض اول را مطرح کرد که در فرض اول، یک موقوف علیه درست کرد و یک موقوف درست کرد. حال می خواهد این قرض را با ما نحن فیه تطبیق دهد بی نهایت موقوف علیه درست می کند و یک موقوف درست می کند حال این موقوف بر آن بر نهایت می خواهد متوقف شود و آن بی نهایت هم باید تدریجا بیاید همه آنها هم معدومند اینطور نیست که از ازل شروع به وجود گرفتن و معدوم شدن کرده باشند بلکه همین الان همه آنها معدومند.
«فان کان الامر علی هذا»
اگر وضع اینچنین باشد یعنی توقفی که گفتید به این معنا باشد که توضیح داده شد.
«و کان امرا فی الماضی معدوما»
امری که عبارت از موقوف و زمان حال است در ماضی معدوم بوده و الان می خواهد موجود شود ولی شرط وجودش این است که بی نهایت امر قبل از آن موجود شود.
ترجمه: یک امر که همان متوقف و موقوف است در ماضی معدوم بوده «و الان می خواهد موجود شود».
«و من شرط وجوده ان توجد امور بغیر نهایه فی ترتیبها»
قبلا بیان کرد که از شرط وجودش این است که امری موجود شود اما الان می گوید از شرط وجودش این است که بی نهایت اموری موجود شود.
«فی ترتیبها»: دفعتاً نمی تواند موجود شود. شرط وجود این امرِ موقوف، این نیست که بی نهایت اموری دفعتاً موجود شود بلکه در ترتیب خودشان موجود شوند یعنی تدریجا بیایند نه دفعتاً.
«فی» به معنای «مع» است.
«و کلها معدومه»
ولی همه آنها فعلا معدومند و هیچکدام فعلا موجود نشدند تا بعداً معدوم شوند بلکه از ابتدا معدوم بودند الان هم معدوم اند ولی از الان می خواهند شروع به وجود گرفتن کنند تا نوبت به موقوف برسد.
«فیبتدی فی الوجود من وقت ما یشترط»
ضمیر در «فیبتدی» به «امور غیر نهایه» بر می گردد. یعنی این امور غیر نهایه تازه می خواهد شروع در وجود کند. از ازل شروع به وجود نکرده است.
«من وقت ما یُشترط»: لفظ «ما» را محشین در اینجا به معنای «الذی» گرفتند و کار خوبی هم کردند یعنی «من الوقت الذی یشترط» یعنی از آن وقتی که شرط می شود وجود بگیرد از همان وقت شروع به وجود گرفتن می کند.
می توان ضمیر «فیبتدی» را به «امراً فی الماضی» بر گرداند که به اینصورت معنا می شود: می خواهد این امری که موقوف است وارد وجود شود از وقتی که شرط می شود یعنی از وقتی که شرط آن موقوف علیها موجود شدند و شرط، گذشتِ آن امور نامتناهی به ترتیب است.
«استحال ان یوجد امر موقوف الوجود علی امور غیر متناهیه لا موجود فیها»
«استحال» جواب برای «فان کان الامر علی هذا» است.
ترجمه: اگر وضع اینچنین است که گفتیم و امور نامتناهی در ماضی داشته باشیم که این موقوف، متوقف بر آن امور نامتناهی باشد که آن امور نامتناهی می خواهند با ترتیب خودشان موجود شوند» محال است این امری که موقوف الوجود است بر امور غیر متناهی که آن امور غیر متناهی هیچکدام وجود ندارند و همه آنها فعلا معدومند. محال است که این امر وجود بگیرد. «پس در فرض اول، حرف معترض صحیح است ولی فرض ما این فرض نیست بلکه فرض دیگری داشتیم.
«و إما ان یُعنی به انه لیس یوجد الا و قد وجد قبله امور واحدا قبل آخر لا نهایه لها»
این عبارت عطف بر «اما ان نعنی» در سطر 3 است. ضمیر «انه» به «موقوف» و «امری که در ماضی معدوم بوده» بر می گردد.
یا قصد شود به توقف مذکور، امری که در ماضی معدوم بوده موجود نمی شود مگر اینکه قبل از آن، امور بی نهایتی موجود شود. اموری که اولا به ترتیب بیایند و ثانیا بی نهایت باشند. اینها باید قبل از امر موقوف حاصل شوند تا نوبت به امر موقوف برسد و امر موقوف وارد وجود بشود.
«من غیر ان یکون وقت کلها فیه معدومه»
اما هیچ وقتی نبوده که همه این امور نامتناهی در آن وقت معدوم باشند بلکه هر وقتی را که ملاحظه کنید می بینید یکی از این امور نامتناهی در آن وقت موجود بوده و در وقت بعدی معدوم شده است. معنای تدریج همین است که هر وقتی از اوقات گذشته را که ملاحظه می کنید می بینید در آن وقت یکی از این امور نامتناهی موجود بوده، هیچ وقت پیدا نمی شود که همه امور نامتناهی در آن معدوم باشد.
در فرض اول، یک وقتی پیدا می شد که همه امور نامتناهی در آن وقت معدوم بودند ولی در این فرض وقتی در هر وقتی وارد شوید می بینید یکی از این امور نامتناهی موجود است ولو در وقت بعدی آن امر از بین می رود و امر دیگر موجود می شود ولی بالاخره به این صورت موجود شدند که از ازل شروع به موجود شدن کردند تا به زمان الان رسیدند.
ترجمه: بدون اینکه وقتی داشته باشیم که همه این امور نامتناهی در آن وقت معدوم باشند «بلکه هر وقتی را که ملاحظه می کنید می بینید یکی از این امور نامتناهی در آن وقت موجود است».
«فان ارادوا هذا فهذا نفس المطلوب»
اگر این احتمال دومی را اراده کردند و مرادشان از توقف این احتمال است این، عین مدعا است.
«فلا یجوز ان تکون مقدمته قیاس علی ابطاله»
نسخه صحیح «مقدمهً» است یعنی بدون ضمیر است و اضافه به «قیاس» شده است. ضمیر «تکون» چون مونث آمده به «نفس المطلوب» بر می گردد اما ضمیر «ابطاله» چون مذکر آمده به «مطلوب» بر می گردد.
ترجمه: پس جایز نیست این که نفس مطلوب ما است مقدمه ی قیاس بر ابطال خودش باشد. «اگر این را مقدمه قیاس قرار بدهید که آن قیاس بر ابطال این مطلوب اقامه شده مصادره می گویند پس فرض شما فرضی است که مطلوبتان را نتیجه نمی دهد و مصادره است.
صفحه 238 سطر 8 قوله «و اما»
تا اینجا اعتراض دوم هم جواب داده شد که اعتراض بنابر یک فرض وارد است ولی آن فرض، خارج از بحث است اما اعتراض بنابر فرض دوم مصادره است و باطل می باشد.
اما اعتراض سوم و چهارم از یک قبیل بودند لذا مصنف دو جواب نمی دهد بلکه یک جواب از هر دو می دهد.
اعتراض سوم: این امور به قول شما نامتناهی اند و هر کدام از این زمان ها و حرکت ها در وقت خودشان بالفعل شدند و بی نهایت هم هستند. پس شما اجازه می دهید که بی نهایت حرکت بالفعل داشته باشیم «بی نهایت بالقوه اشکال ندارد اما بی نهایت بالفعل اشکال دارد» ما می گوییم متناهی اند که در این صورت لازم می آید که امورِ بالفعلِ متناهی داشته باشیم و این اشکالی ندارد اما معترض می گوید نامتناهی اند یعنی لازم می آید امور نامتناهی بالفعل داشته باشیم و این باطل است.
اعتراض چهارم: هر یک از این حرکات حادثند یعنی ابتدا وجود دارد پس مجموعش هم حادث است و ابتدای وجود دارد چرا می گویید کلش ازلی است. چون هر یک موصوف به حدوث شد پس کل هم باید موصوف به حدوث شود در اعتراض سوم گفت چون هر یک موصوف به بالفعل شد پس کل هم باید موصوف به بالفعل شود. پس اعتراض سوم و چهارم از یک قبیل اند. لذا مصنف یک جواب از هر دو می دهد.
جواب اعتراض سوم و چهارم: مصنف می فرماید حکم کل واحد را نمی تواند به مجموع سرایت داد. اگر گفتیم کل واحد، بالفعل است یا کل واحد، حادث است معنایش این نیست که کل مجموعی هم بالفعل است و کل مجموعی حادث است. بله اگر کلّ واحدی که بالفعل شده همچنان بالعقل بماند و معدوم نشود امور بی نهایتی، بالفعل جمع خواهند شد ولی در حرکت چنین اتفاقی نمی افتد. در هر حرکت، هر قطعه ای که بالفعل می شود بعداً معدوم می شود پس ما الان که ملاحظه می کنیم بی نهایت حرکت بالفعل نداریم بلکه بی نهایت حرکتی داریم که هر کدام در زمان خودشان بالفعل بودند و الان هیچکدام بالفعل نیستند بلکه فقط یکی از آنها بالفعل موجود است.
شما می گویید اگر یکی متصف به حدوث شد همه متصف به حدوثند. این چه دلیلی است که می آورید. آیا اگر یک فرد متصف به حدوث شود معنایش این است که مجموعه متصف به حدوث است؟ خیر. سپس مصنف می گوید اگر بر این حرف خودتان پافشاری کنید و استقرار داشته باشید و بگویید حکم کل واحد را به مجموع می دهیم ما می گوییم آیا کلّ واحد از این مجموعه، جزء هستند؟ جواب داده می شود که جزء هستند پس این جزء را که بر کل واحد اطلاق می کنید بر کل هم اطلاق کنید. شما می گویید هر حکمی که برای کل واحد است همان حکم هم برای کل مجموعی است. کل واحد، جزء آن کل مجموعی هست بر هر کدام از این کل واحدها جزء اطلاق می شود پس بر کل مجموعی باید اطلاق جزء شود در حالی که نمی شود. از اینجا معلوم می شود که هر صفتی که برای کل واحد داریم ملزم نیستیم که برای کل هم داشته باشیم.
توضیح عبارت
«و اما ما بعد هذا الاعتراض»
اما ما بعد این اعتراض که مراد سومی و چهارمی است و هر دو را با هم جواب می دهد.
نکته: اگر همه کل واحد معدوم نمی شدند و بالفعل بودند اشکال پیش می آمد یعنی بی نهایت اموری که در زمان خودشان بالفعل شدند و این فعلیتشان باقی مانده اگر همه الان جمع بشوند بالعقل می شوند. ما در حوادث متعاقبه اگر همه آنها بخواهند بالفعل شوند اشکال می کنیم. در علت و معلول چون ترتب است قهراً معلول اخیر که ملاحظه می کنید تمام علل سابقه اش موجود است در زمان خودشان بالفعل شدند الان هم بالفعل اند.
در امور متعاقبه مثل انسان که خلقش از ازل شروع شده این امور متعاقبه اگر بمانند و بالفعل بودنشان باقی باشد باز هم در وقتی که بی نهایت می شوند اشکال هست. اینکه در تسلسل تعاقبی اشکال نمی کنیم به خاطر این است که افرادش می آیند و می روند اگر افرادش باقی بمانند اشکال باقی است. در تسلسل تعاقبی اشکال این است که لازم می آید آن موجودهایی که بالفعل شدند همه در زمان واحد جمع بشوند. در ما نحن فیه هم همینطور است که هر کدام در زمان خودشان بالفعل بودند ولی الان بالفعل نیستند یعنی همه آنها الان معدومند.
«فانما جهلوا فیه الفرق بین کل واحد و بین الکل»
این معترضین در اعتراض بعدی که اعتراض سوم و چهارم است جاهل شدند به فرق بین کل واحد و بین کل، «یعنی بین کل واحد و بین کل فرق نگذاشتند به عبارت دیگر بین کل افرادی و کل مجموعی فرق نگذاشتند».
«فانه لیس اذا کان کل واحد من الاشیاء بصفه یجب ان یکون الکل بتلک الصفه»
این عبارت، بیان فرق است.
اینچنین نیست که اگر کل واحد از اشیاء، به صفتی بودند واجب باشد که مجموع هم آن صفت را داشته باشد.
«لیس یجب» به معنای «نباید» نیست بلکه به معنای «واجب نیست» می باشد. چون گاهی اتفاق می افتد که کل واحد، برای مجموعه هم هست. مثلا اگر گفته شود «بالفعل بودند» این حکمی است که برای کل می باشد اما برای کل واحد نیست و اگر گفته شود «بالفعل هستند» این حکمی است که برای کل واحد می باشد اما برای کل نیست.
یک جا هم ممکن است پیش بیاید که حکم کل واحد را به کل داد مثلا گفته شود کل واحد مخلوق است پس کل هم مخلوق است.
می توان گفت کل واحد، حادث زمانی است و کل، حادث ذاتی می شود در اینصورت حکم جزء را می توان به کل داد.
نکته: گفتیم «لیس یجب» به معنای «واجب نیست» است. اگر هیچ جا پیدا نشود که حکم کل واحد به کل داده شود. «البته پیدا کردیم چون گفتیم کل واحد، مخلوق است پس کل هم مخلوق است» در اینصورت «لیس یجب» باید به معنای «نباید» باشد.
«بل لا یجب ان یکون له کل حاصل»
ضمیر «له» به «کل واحد» بر می گردد.
مصنف می گوید اگر کل واحد را موجود دیدیم و صفتی به این کل واحدهای موجود دادیم لازم نیست که به کل، آن صفت را بدهیم بلکه لازم نیست که اصلا به کل، وجود دارد تا نوبت به صفت برسد.
ما کلّ واحد را موجود می بینیم و بعداً به این کل واحدِ موجود، صفتی می دهیم لازم نیست آن صفت را به کل بدهیم بلکه حتی لازم نیست وجود به کل داده شود تا بعداً نوبت به صفت برسد.
ترجمه: بلکه واجب نیست برای آن کل واحد، یک کلّ مجموعی حاصل داشته باشیم «ممکن است آن کلّ مجموعی در ذهن حاصل باشد ولی در خارج حاصل نیست».
«و لو کان کذلک لکان جزءاً، اذ کلّ واحد جزء»
«لو کان کذلک»: اگر حرف شما صحیح باشد که صفتِ کل واحد به کل داده شود ما به شما می گوییم کلّ واحد، این صفت دارد که جزء است پس کل هم باید همین صفت را داشته باشد یعنی جزء باشد.
ترجمه: اگر حرف شما صحیح باشد «و صفت کل واحد به جزء داده شود» گفته می شود که کل باید جزء باشد زیرا که کل واحد، جزء است «در حالی که اینچنین نیست یعنی کل و احد، جزء است ولی کل، جزء نیست پس معلوم می شود که صفت کل واحد، را نمی توان به جز دارد».
«و لا یرون ان الامور التی فی المستقبل کل واحد منها جائز الوجود»
«لا یرون» عطف بر «کان» است یعنی «لَلا یرون»
این عبارت، نقضی است که وارد می شود یعنی از آنچه که خودشان اعتراف دارند استفاده می شود و بر آنها ایراد می شود و گفته می شود که شما در امور ماضیه اینچنین گفتید در امور مستقبله چه می گویید؟ اگر در آینده، کلّ موجود از موجودات مستقبل، بالفعل خواهند شد آیا الان که هنوز مستقبل نیست می توان گفت کلّ هم موجود است و بالفعل می باشد. وضع مستقبل با وضع ماضی فرق نمی کند جز اینکه ماضی، داخل وجود شد و معدوم شد اما مستقبل هنوز داخل وجود نشده و در جلسه قبل گفتیم این فرق را به حساب نیاور.
«و لا یرون»: یعنی خود اینها این مطلب را قبول دارند که حکم کل واحدِ مستقبل را نمی توان به کل مستقبل داد چرا در ماضی قبول می کنید.
ترجمه: در آینده، کل و احد، جایز الوجود است ولی کل، جائز الوجود نیست «یعنی نمی توان گفت که یک کل داریم که جایز الوجود است».
«فلیس حقا ما قالوه انه اذا خرج کل واحد الی الوجود بالفعل حاصلا فالکل قد خرج»
تا اینجا مصنف یک کبرای کلی گفت که حکم کل واحد را نمی توان به کل داد حال آن کبرای کلی را می خواهد بر بحث خودمان تطبیق کند. اینها گفتند اگر کل واحد از حرکات ماضیه بالفعل شده پس کل، بالفعل است. گفتند اگر کل واحد از حرکات ماضیه حادث شده پس کل حادث است. مصنف می گوید «فلیس حقا ما قالوه» یعنی این دو مطلبی که گفتند حق نیست چون در این دو مطلب، حکم کل واحد را به کل دادند و ما در این کبری گفتیم حکم کل واحد را نباید به کل داد.
«لیس فی غیر المتناهی»
ضمیر «لیس» به «ما قالوه حقا» بر می گردد. یعنی «ما قالوه حقا» در غیر متناهی حق نیست بلکه در متناهی هم حرفشان باطل است. یعنی این که می گوییم حکم کل واحد را به کل سرایت نده فقط در امور غیر متناهیه نیست در امور متناهی هم واجب نیست حکم کل واحد را به کل سرایت بدهید.





[1] الشفا،ابن سینا،ج4،س.238،س3،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo