< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/09/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ جواز وجود برای معدوم ممکن حاصل است 2 ـ آیا جواز وجود امری موجودی است. 3 ـ هر موجودی که موجود امکانی باشد یا جوهر است یا عرض است. 4 ـ آیا جواز وجود اضافه حقیقیه است یا اضافه مشهوریه است/ آیا برای زمان اول وجود دارد/ فصل 11/ مقاله 3/ فن 1/ طبیعیات شفا.
«و جواز الوجود للموجود امر محصل لا محاله لیس هو نفس العدم»[1]
خواستیم ثابت کنیم زمان، اوّلی از جنس خودش ندارد بلکه امری ازلی بالغیر است بحث به این صورت شروع شد که هر شیئی که معدوم است و ممکن است موجود شود «نه اینکه معدوم ممتنع باشد» جواز وجود دارد. قبل از اینکه موجود شود «نه اینکه معدوم ممتنع باشد» جواز وجود دارد. قبل از اینکه موجود شود جواز وجود یعنی امکان وجود دارد چون فرض بر این است که موجودِ ممکن الوجود است اگر چه هنوز معدوم است ولی ممکن الوجود است پس باید جواز وجود داشته باشد. این مطالب در جلسه گذشته اثبات شد حال بقیه مطالب در مورد جواز وجود گفته می شود.
مطلب اول: آیا جواز الوجود امری موجود است یا معدوم است «بحث اول این بود که جواز وجود برای شیئی که ممکن الوجود است حاصل می باشد» الان می خواهیم ثابت کنیم که جواز وجود، موجود است ابتدا ایشان عبارت را طوری می آورد که گویا مطلب روشن است و احتیاج به استدلال ندارد. ولی استدلال هم می آورد.
بیان استدلال: آن شیئی که جواز الوجود دارد قبل از وجود، عدم دارد و جواز الوجود هم دارد. ممکن است کسی ادعا کند که جواز الوجودش همان عدمش است و ما نمی توانیم آن را رد کنیم اگر چه حرف آن را قبول نداریم ولی نمی توانیم قبول کنیم زیرا شیئی است که هنوز وجود نگرفته است پس عدم را دارد. و جواز الوجود را هم الان ثابت کردیم که دارد. شخصی ممکن است بگوید این عدم با جواز الوجود یکی است اگر چه ما قبول نداریم ولی راهی برای رد کردنش نداریم. اموری را ملاحظه می کنیم که ممتنع الوجودند حال می گوییم آیا اینها عدم دارند یا ندارند؟ می گوییم مسلما عدم را دارند ولی جواز الوجود را ندارند. در اینگونه امور انفکاک بین عدم و جواز الوجود را می یابیم می بینیم عدم هست ولی جواز الوجود نیست. از اینجا کشف می کنیم که جواز الوجود با عدم فرق دارد سپس وارد آن شیئی می شویم که عدم دارد و جواز الوجود هم دارد می گوییم اگر در ممتنع فهمیدیم که جواز الوجود با عدم فرق دارد در اینجا هم حکم می کنیم که جواز الوجود با عدم فرق دارد. پس در خود جایی که شیء، ممکن است نمی توان جواز الوجود را با عدم متفاوت کرد اما در شیئ که ممتنع است جواز الوجود را با عدم متفاوت می کنیم قهراً در ممکن هم جواز الوجود با عدم، متفاوت می شود پس ثابت شد که جواز الوجود، عدم نیست قهراً معدوم هم نیست پس امری موجود است.
توضیح عبارت
«و جواز الوجود للموجود امر محصل لا محاله»
«محصّل» یعنی «موجود».
ترجمه: جواز الوجودی که برای این موجود هست نه برای شیئی که موجود است.
الان بنا شد که جواز الوجود را برای یک امر معدوم هم تصور کرد حال از معدوم بودنش اگر بگذریم و ببینیم موجود است باز هم جواز الوجود را دارد. قبل از اینکه موجود شود جواز الوجود را داشت الان هم که موجود شد جواز الوجود را دارد.
توجه کنید که «للموجود» را به دو صورت معنا کردیم:
1 ـ آن که بعداً می خواهد موجود شود و قابلیت وجود دارد.
2 ـ آن که الان هست.
برای هر دو می توان جواز الوجود را قائل شد.
نکته: جواز الوجود همان امکان ماهوی است. شی اگر امکانِ ماهوی دارد جواز الوجود دارد اگر امکان ماهوی ندارد بلکه امتناع دارد جواز الوجود ندارد.
«لیس هو نفس العدم»
مطلب دوم: جواز وجود امر وجودی است نه عدمی.
جواز الوجود خود عدم نیست. ظاهر عبارت با آوردن قید «لا محاله» نشان می دهد که مطلب را مسلم و بدیهی گرفته که جواز الوجود یک امری موجودی است ولی در عین حال استدلال می کند.
«فکم من معدوم غیر جائر الوجود»
از اینجا شروع به استدلال می کند و می گوید چه بسیار معدوم هایی داریم که جائز الوجود نیستند یعنی عدم دارند ولی جواز وجود ندارند مثل ممتنعات مانند شریک الباری، اجتماع نقیضین و ضدین.
در چنین اموری «نمی گوییم در چنین موجوداتی، زیرا ممتنعات، موجود نیستند» ما عدم را داریم ولی جواز الوجود را نداریم. انفکاک بین عدم و جواز الوجود درست می شود و این انفکاک نشان می دهد که عدم و جواز الوجود یکی نیست. پس در آن اموری که عدم و جواز الوجود دارند باید حکم کرد که عدمشان با جواز الوجودشان یکی نیست.
نکته: معدوم بر دو قسم است:
1 ـ معدوم ممکن.
2 ـ معدوم ممتنع.
معدوم ممتنع آن است که عدمش را نمی توان از او گرفت و معدوم ممکن آن است که اگر وجود به آن عطا کنی عدم از آن گرفته می شود.
صفحه 233 سطر 3 قوله «فهو»
تا اینجا مطلب اول بیان شد که جواز وجود برای معدوم ممکن حاصل است. مطلب دوم این بود که جواز وجود امر وجودی است نه عدمی
مطلب سوم: هر موجودی که موجود امکانی باشد یا جوهر است یا عرض است حال که ثابت کردیم جواز الوجود موجود است باید بحث شود که جوهر است یا عرض است. مصنف می فرماید جوهر نیست.
دلیل: جوهر بما هو جوهر اضافه به شیئی ندارد ممکن است جوهر به عنوان اینکه معروض اضافه است اضافه به شیئی پیدا کند ولی به عنوان اینکه جوهر است اضافه به شیئی ندارد. هر جوهری اینگونه است که تا وقتی اضافه ای بر آن عارض نکردی اضافه به چیزی ندارد مثلا کف و سقف به عنوان اینکه آجر و گچ است اضافه به چیزی ندارد ولی به عنوان اینکه زیر ما قرار گرفته اضافه تحتیت دارد و آن دیگری به عنوان اینکه بالای ما قرار گرفته اضافه فوقیت دارد. با یک عارضی این اضافه درست می شود و الا در جوهر اگر آن عارض را ندیده بگیرد این جوهر به هیچ چیز اضافه ندارد مثلا یک آجر را ملاحظه کنید که به چیزی اضافه نشده است مگر اینکه امری بر آن عارض کنید و حالتی به آن بدهید در این صورت دارای اضافه می شود. پس جوهر بما هو جوهر اضافه به چیزی ندارد در حالی که جواز وجود اضافه می شود یعنی لفظ «جواز» را به «وجود» اضافه می کنید پس نمی تواند جوهر باشد. ذاتش اضافه دارد. مورد بحث ما، جواز مطلق نیست آنچه مورد بحث ما هست جواز وجود است و جواز وجود آنطور که ملاحظه می کنید دارای اضافه است یعنی ذاتش اضافه است و اگر این اضافه را از آن بگیرید ممکن است این جواز، چیز دیگری شود. جوهر به لحاظ ذاتش اضافه نیست اما جواز الوجود به لحاظ ذاتش اضافه است پس نمی توان آن را جوهر قرار داد.
توضیح عبارت
«فهو اما جوهر قائم بنفسه و اما امر هو موجود فی شیء»
حال که معلوم شد جواز الوجود موجود است مثل هر موجود دیگری در موردش دو احتمال است که یا جوهر است یا عرض است.
ترجمه: این جواز الوجود یا جوهری است که این صفت دارد که قائم بنفسه است و یا امری است که موجود در شیء است «یعنی عارض است و بدون شیء موجود نمی شود».
«و لو کان امرا قائما بنفسه لا فی محل و لا فی موضوع لکان من حیث هو کذلک هو غیر مضاف»
«من حیث هو کذلک»: یعنی ذاتا غیر مضاف است.
از اینجا مصنف می خواهد جوهر بودن را رد کند لذا می گوید اگر این جواز وجود، امر قائم بنفسه باشد ذاتا غیر مضاف است لکن مضاف است «یعنی تالی باطل است» پس این امر قائم بنفسه نیست یعنی جوهر نیست «یعنی مقدم هم باطل است».
«لا فی محل و لا فی موضوع»: محل اعم از موضوع است که شامل ماده و موضوع هر دو می شود. محلّی که مستعنی از حالّ باشد موضوع گفته می شود و محلّی که محتاج به حالّ باشد ماده گفته می شود. ماده، محل برای صورت است و محتاج به صورت هم هست اگر صورت نباشد ماده فعلیت پیدا نمی کند و قوام پیدا نمی کند و موجود نمی شود. اما عرض در موضوع حلول می کند و موضوع، محلّی است که در قوامش محتاج به عرض نیست اما در کمالاتش محتاج است مثلا این دیوار در دیوار بودن محتاج به بیاض نیست ولی اگر بخواهد کمال داشته باشد باید رنگی داشته باشد. مصنف در اینجا لفظ «محل» را بکار برده و بدنبالش لفظ «موضوع» را آورده معلوم می شود که مراد از محل، محل عام نیست بلکه همان ماده است. یعنی این جواز وجود قائم بنفسه است نه در محلِ محتاج که ماده است حلول کرده و نه در محل غیر محتاج یعنی محل مستغنی که موضوع است حلول کرده است.
چون جوهر می تواند در محل حلول کند و صورت، جوهر است و در محل حلول می کند. با حلول در محل، اضافه به محل پیدا می کند یعنی به لحاظ خودش و به لحاظ ذاتش اضافه ندارد. صورت به لحاظ ذاتش، جوهر است و اضافه ندارد ولی چون حلول در محل می کند محل پیدا می کند وقتی محل پیدا کرد اضافه به آن محل پیدا می کند و مضاف می شود. مصنف می خواهد بگوید جواز وجود جوهر نیست حتی جوهرِ مضاف هم نیست. اگر بگویید جوهر مضاف است یا جوهر است مطلقا. این اشکالی که گفتیم پیش می آید. پس توجه کنید که هم می خواهد جوهر مضاف بودنش را رد کند که از قبیل صورت نیست هم می خواهد اصل جوهر بودنش را رد کند وقتی که نه در محل است و نه در موضوع است معلوم می شود که جوهر است نفس نه در محل است و نه در موضوع است عقل و جسم و ماده هم همینطور هستند. چیزی که نه در محل است در موضوع است جوهر می شود. چیزی که در محل باشد ممکن است جوهر باشد. چیزی که در موضوع است اصلا جوهر نیست. مصنف می فرماید جواز وجود نه جوهر فی محلٍ است نه مطلق جوهر است. اگر جوهر فی محل بود و اگر مطلق جوهر بود. به لحاظ ذاتش اضافه نداشت بلکه به لحاظ حلولش اضافه پیدا کرده است. پس اگر این امر قائم بنفسه بود یعنی جوهری بود که نه در محل است و نه در موضوع است این، اضافه ندارد.
ترجمه: اگر جواز وجود، امر قائم بنفسه بود که نه در محل حلول داشته باشد نه در موضوع حلول داشته باشد از این جهت که امر قائم بنفسه است «یا به تعبیر دیگر لا فی محل و لا فی موضوع است» غیر مضاف خواهد بود ولو الان اگر اضافه عارض شود مضاف می شود ولی به لحاظ خودش غیر مضاف است.
«لکنه من حیث هو جواز وجود هو مضاف الی شیء و معقول بالقیاس فلیس هو جوهرا قائما بذاته»
لکن جواز وجود به لحاظ جواز وجود «یعنی به لحاظ ذاتش» مضاف به شیء «یعنی وجود» است یا مضاف به معدومِ ممکن است زیرا صفتِ آن است. و وقتی صفت است جوهر نیست. یعنی بگویید جواز وجود به معنای جوازی است که اضافه به وجود شده است یا بگویید جواز وجود، صفت برای ممکن معدوم است و وقتی صفت برای آن است اضافه به آن دارد. هر طور که بگویید بالاخره در جواز وجود اضافه است.
«معقول بالقیاس»: یعنی اگر می خواهید تعقلش کنید باید به قیاس به غیر تعقلش کنید و چنین چیزی که حتی تعقلش احتیاج به قیاس به شیء دارد نمی تواند جوهر باشد چون آن که در عقل ما حاضر می شود ماهیت است. ماهیت جوهر، اضافه ندارد در حالی که وقتی این را تعقل می کند با اضافه تعقلش می کند یعنی در ماهیتش اضافه خوابیده است. پس ذاتش اضافه است.
حال می گوید جواز وجود را وقتی عقل می خواهد تعقل کند حتما باید قیاسش کند یعنی مقایسه با چیزی کند مثلا با ممکن معدوم مقایسه کند یا مقایسه با وجودی که مضاف الیه جواز است کند. بدون این مقایسه نمی تواند درکش کند. پس معلوم می شود ماهیت جواز الوجود، ماهیت اضافه است.
نکته: عرض عارض بر عرض می شود مثلا کیفِ مختص به کمّ عارض بر کمّ می شود ولی اختلاف است که آیا عرضی که معروض است محل هم هست یا نیست. عروض عرض بر عرض را همه قبول دارند و این عرض هم باید متکی به جوهر شود. صحبت این است جوهری که آخرین متکّا است آیا محل برای همه این عوارض است یا هر عرضی محل برای عرض خودش است. در محل بودن اختلاف است. به عبارت دیگر در اینکه عرض محل می شود یا نه اختلاف است اما در اینکه عرض، معروض می شود اختلافی نیست.
«قائم بنفسه»: یعنی وجود فی نفسه دارد و وجود لنفسه آن عین وجود لغیره آن نیست. صورت اینگونه است که وجود لنفسه صورت عین وجود لغیره اش نیست ولی در خارج اگر می خواهد موجود شود برای تشخّصش احتیاج به ماده دارد اما برای وجودش احتیاج به ماده ندارد بنابراین اشکالی ندارد که چیزی وجودِ لنفسه اش با وجود لغیره اش فرق کند در عین حال به جهت دیگری، محتاج باشد. در اصل وجودش محتاج نیست یعنی لنفسه اش با وجود لغیره اش یکی نیست تا عرض شود. صورت اگر وجود لنفسه اش با وجود لغیره اش یکی بود عرض می شد ولی وجود لنفسه اش برای خودش است و وجود لغیره اش هم برای ماده اش است. یعنی دو وجود دارد که یکی وجود لغیره و یکی وجود لنفسه است که این دو، یکی نیستند. ولی در تشخّص احتیاج به ماده دارد و باید حلول کند.
«فلیس هو جوهرا قائما بذاته»: جواز وجود، جوهری که قائم بذاته باشد نیست.
«بل عسی ان یکون اضافهٌ ما و عرضاً مّا لجوهر»
چه بسا «امید است» که اضافه باشد و عرض برای جوهر باشد.
مصنف از لفظ «عسی» استفاده می کند چون هنوز مطلب روشن نشده فعلا بحث می کند که آیا جوهر هست یا نیست؟ جوهر بودن را نفی کرد ولی اضافه بودن را ثابت نکرد لذا می گوید شاید اضافه باشد و عرض برای جوهر باشد.
«و لا یجوز ان یکون جوهرا له اضافه»
روشن شد که جواز وجود، جوهر نیست بلکه اضافه است. اضافه بر دو قسم است:
1 ـ اضافه حقیقیه
2 ـ اضافه مشهوریه.
کدام یک از این دو برای جواز وجود قبول می شود؟ شما گفتید جواز وجود، اضافه شد و جوهر نیست وقتی اضافه شد سوال می کنیم که چه نوع اضافه ای است آیا اضافه حقیقیه است یا مشهوریه است؟ پس تا اینجا روشن شد که اولاً جواز وجود برای شیء ممکن است و ثانیا: جواز وجود امر وجودی است و ثالثا جوهر نیست بلکه اضافه است. حال مطلب چهارم این است که کدام اضافه است آیا اضافه حقیقیه است؟
اضافه حقیقیه آن است که ذاتش و ماهیتش اضافه است مثل ابوت و بنوت که ذاتی جز اضافه ندارد اما اضافه مشهوریه عبارت از چیزی «یعنی جوهری» است که صاحب اضافه است مثل اب که جوهر است و اضافه نیست اما اضافه «یعنی ابوت» بر آن عارض شده و اب شده است ابن هم جوهر است و بنوت بر او عارض شده و ابن شده است.
اب و ابن، جوهری هستند که دارای اضافه می باشند و به آنها مضاف مشهوری می گویند. اما خود ابوت، اضافه حقیقیه است.
حال می خواهیم ببینیم جواز وجود آیا جوهری است که برای او اضافه است یا نفس الاضافه است؟ مصنف می خواهد بیان کند که نفس الاضافه است نه جوهری که له الاضافه باشد.
نکته: ما اصل جوهریت را نفی کردیم ولی با کمک اضافه نفی کردیم. ممکن است کسی بگوید چون ما جوهریت را نفی کردیم پس الان جا ندارد دوباره احتمال جوهر مضاف بودن را داد تا دوباره جوهریت مضاف را نفی کند. ما اصل جوهریت را در فرض قبل نفی کردیم چرا دوباره جوهریت مضاف را می خواهم نفی کنیم؟ بنده بیان کردم ما با کمک اینکه جواز الوجود، اضافه است جوهریت را نفی کردیم حال کسی می گوید چه اشکالی دارد که جواز الوجود اضافه باشد ولی جوهریت هم همراهش باشد؟ ما باید جوهری را که دارای اضافه است نفی کنیم چون دلیل اینگونه بود که جوهر را مطلقا نفی نکرد پس احتمال دارد که جواز الوجود، اضافه باشد و احتمال دارد که جوهرِ صاحب اضافه باشد ما باید جوهر صاحب اضافه را هم نفی کنیم.
مصنف الان نفی می کند این را که جواز الوجود، جوهری باشد که دارای اضافه باشد. چون اضافه، اضافه مقولی است و اضافه مقولی دو طرف می خواهد و هر دو طر فش هم باید موجود باشد. می گویید جواز الوجود اضافه ای است که جوهری است دارای اضافه است. یک طرف، خودش است و یک طرف دیگر موجود نیست. مثلا در اب گفته می شود ابوت اضافه است بین اب که موجود است و بین ابن که موجود است حال اگر ابن معدوم بود اصلا اضافه تحقق پیدا نمی کرد و برای خود اب هم اضافه نبود و ما در اینجا می بینیم جواز الوجود، جواز الوجود است برای یک موجودی که الان معدوم است پس یک طرف این اضافه الان معدوم است وقتی اضافه، معدوم است چگونه می توانید بگویید این، جوهری است که دارای اضافه است. جوهر مضاف بودنش هم به این بیان رد می شود.
ترجمه: جوهری باشد که دارای اضافه باشد و اضافه مشهوریه شود نیست.
«لان تلک الاضافه تکون نسبه الی الشیء المفروض معدوما»
اضافه مشهوریه، نسبت به شیء موجود است همانطور که اشاره شد. و این جواز الوجود نسبت به شیء معدوم است پس نمی تواند اضافه مشهوریه باشد. در هر اضافه مشهوریه ای باید نسبت به موجود داشته باشید یعنی طرفینش باید موجود باشند در اینجا شما نسبت به شیء معدوم دارید چون جواز الوجود نسبت به شیئی است که معدوم است و آن شیء معدوم، جواز الوجود دارد پس نمی توان اضافه را مشهوریه گرفت.



[1] الشفا، ابن سینا، ج4، س.233،س2، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo