< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/04/03

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1ـ بیان اینکه جهت، نامتناهی نیست. 2 ـ بررسی مصنف نظریه انکسیمدروس در مورد اینکه نامتناهی به طوری ماهیتی جداگانه که یکی از عناصر است وجود دارد/ دلیل بر بطلان وجود نامتناهی در خارج/ فصل 8/مقاله سوم/ فن اول.
« و من هذا یعلم انه لا یجوز ان تکون حرکهٌ ذاهبهً الی غیر النهایه فی الاستقامه»[1]
بحثی که در این فصل به نتیجه رساندیم تناهی ابعاد بود، ثابت کردیم که بُعد نامتناهی نداریم در گذشته هم بیان کرده بودیم که جهت، نامتناهی نیست. اینکه جهت، نامتناهی نیست قبلا بیان شده ولی باز هم احتیاج به توضیح دارد یا به خاطر اینکه فاصله، زیاد شده یا به خاطر اینکه در گذشته اینچنین توضیح نداده بودیم. اما این دو مطلب هر دو روشن اند:
1 ـ بُعد نامتناهی نداریم.
2 ـ جهت، نامتناهی نیست.
این دو مطلب را اگر کنار هم قرار بدهیم استفاده می کنیم حرکتی که مستقیم باشد نیز نامتناهی نیست. حرکتِ مستقیمِ نامتناهی وجود ندارد «اما حرکت دورانیِ نامتناهی اشکالی ندارد چنانکه حرکت فلک نامتناهی است» چون این حرکت اولا در یک بُعد انجام می شود و ثانیا به سمت یک جهتی است. اگر ما نتوانیم بُعد را نامتناهی بگیریم و جهتِ نامتناهی هم نداشته باشیم حرکت مستقیمِ نامتناهی نخواهیم داشت چون حرکت، مسافت می خواهد و در بُعد انجام می شود و چون به سمت جهتی است پس جهت لازم دارد. اگر جهت و بُعد نامتناهی نشد حرکت هم نمی تواند نامتناهی شود.
پس توجه می کنیدکه حرکت را بر دو چیز متوقف می کنیم:
1 ـ بُعد
2 ـ جهت
و در جای خودش گفته شده که حرکت همیشه در مسافت است اولا و به سمت جهت بالا یا پایین است ثانیا. «بحث ما در حرکت های طبیعی و مستقیم است نه حرکت قسری چون حرکت قسری ممکن است به سمت راست و چپ هم باشد» حال اگر ما جهتمان نامتناهی نبود مسافت هم نامتناهی نبود حرکت نمی تواند نامتناهی باشد چون حرکت، متوقف بر این دو است. این دو باید نامتناهی باشند تا حرکتِ نامتناهی درست شود اگر یکی از این دو از عدم تناهی بیرون بیایند و متناهی بشوند حرکت، نمی تواند نامتناهی باشد و ما، هم در این فصل ثابت کردیم که ابعاد، متناهی اند هم در گذشته ثابت کردیم که جهات، متناهی اند. پس اگر این دو مطلب را کنار هم بگذاریم نتیجه می گیریم که حرکت مستقیم، متناهی است و حرکت مستقیمِ نامتناهی نداریم.
توضیح عبارت
«و من هذا یعلم انه لایجوز ان تکون حرکهٌ ذاهبهً الی غیر النهایه فی الاستقامه»
«من هذا» : یعنی من ابطال عدم تناهی الابعاد «همه محشین به این صورت مشارٌ الیه را برگرداندند».
ترجمه: از اینکه عدم تناهی ابعاد را باطل کردیم و ثابت کردیم که بُعد نامتناهی نداریم دانسته می شود که هیچ حرکتی نمی تواند به سمت بی نهایت برود اگر حرکت، مستقیم باشد «اما حرکت دورانی می تواند به سمت بی نهایت برود طبق نظر مشاء اما مرحوم صدرا هم معتقد است که حرکت فلک به سمت بی نهایت می رود یعنی اگر این فلک رفت فلک دیگر جانشین آن می شود. آن هم معتقد است که حرکت دورانی فلک ازلی و ابدی است ولی نمی گوید حرکت این فلک، ازلی و ابدی است بلکه مطلق فلک را می گوید چه این فلک باشد چه جانشین این باشد. علی ای حال همه قبول دارند که حرکت فلک، ازلی و ابدی است حال برای یک فلک باشد یا چندین فلک باشد»
«اذ قد علمت تناهی الابعاد و سَلَف لک تناهی الجهات»
حرکت استقامه ای نمی تواندبه سمت بی نهایت باشد زیرا که حرکت، متوقف بر ابعاد است که مسافتند و متوقف بر جهات است که حرکت به سمت آنها است. در حالی که در همین فصل تناهی ابعاد را دانستی و تناهی جهات قبلا گذشت.
«و انه یستحیل ان تکون الحرکه الی السفل مثلا و السفل غیر متحدد»
این عبارت می تواند عطف تفسیر بر تناهی جهات باشد و می تواند تبیین باشد برای اینکه حرکت به سمت جهت نامتناهی نداریم یعنی حرکت، نامتناهی نیست تا به سمت جهتِ نامتناهی حرکت کند. مصنف در این بیان، می خواهد بگوید که اگر بُعد، نامتناهی شد جهت آن معدوم می شود. و نه بالا و نه پایین وجود دارد.
مصنف می خواهد دلیل بیاورد که اگر جسم، نامحدود شد بالا و پایین وجود ندارد البته مصنف ابتدا حرکت را مطرح می کند ولی ما قبل از بیان حرکت، جهت را بیان می کنیم.
بیان دلیل: اگر فرض کنید این جسم از طرف بالا بی نهایت است عِلو نخواهد داشت. آیا سفل خواهیم داشت یا نه؟ مصنف می فرماید سفل هم نداریم چون سفل همانطور که قبلا گفته شده نسبی است و در مقابل عِلو می باشد اگر عِلو را نداشته باشیم مقابلش را هم نداریم همچنین اگر سفل را نداشته باشیم عِلو را هم نداریم. «دقت کنید اینکه می گوییم از طرف بالا نامتناهی است و از طرف پایین متناهی است تسامح می باشد زیرا این جسم، بالا و پایین ندارد.»
مصنف بیان می کند که اگر سفل را متحدّد ومتعین کردید و از نامتناهی بودن در آوردید می توانید عِلو داشته باشید و علو هم باید معین باشد اگر آن طرف نامتناهی شد سفل از شما گرفته می شود.
سپس مصنف می گوید حرکت به سمت سِفل ممکن نیست مگر اینکه سفل، محدود باشد. حرکت به سمت عِلو هم ممکن نیست مگر اینکه عِلو محدود باشد. پس اگر حرکت بخواهد شروع کند باید به سمت بالا یا پایین باشد بنابراین حتما باید هم جهت بالا و هم جهت پایین را داشته باشیم و لو حرکت به سمت بالا فقط باشد ما باید پایین هم داشته باشیم یا اگر حرکت به سمت پایین فقط باشد ما باید بالا هم داشته باشیم چون بالا و پایین دو امر مقابل یکدیگرند و اگر یکی صادق شد دیگری هم باید صادق شود.
با این بیان روشن شد که حرکت به سمت بی نهایت ممکن نیست چون سمت بی نهایت نداریم همانطور که حرکت در بُعد بی نهایت ممکن نیست چون بُعد بی نهایت نداریم. آنچه وجود دارد سمتی است که متحدد باشد و مقابلش هم متحدد باشد.
ترجمه: محال است که حرکت به سفل باشد در حالی که سفل متحدد و متعیّن نیست.
«و کذلک حال العلو»
عِلو هم همینطور است. ممکن نیست حرکت به سمت عِلو باشد مگر اینکه عِلو، متحدد و متعین و محدود باشد.
«فاذا کان السفل متحددا فمقابله لامحاله متحدد»
اگر سفل، متحدد شود و با تحدد، سفل تحقق پیدا کند مقابلش هم که علو است باید متحدد شود و با تحدد، علو محقق شود بدون تحدد نه سفل و نه علو محقق می شود.
«و کذلک ان کان العلو متحددا فمقابله لامحاله متحدد»
اگر علو متحدد باشد مقابلش که سفل است باید متحدد باشد.
«و ان لم یکن موجودا لم یکن مقابلا»
ضمیر «و ان یکن» به سفل بر می گردد.
اگر سفل، موجود نباشد خود این سفل، مقابِل نیست «نه اینکه مقابل ندارد بلکه خودش هم مقابل نیست یعنی اصلا وجود ندارد و وقتی سفل وجود ندارد وصفِ مقابِل به آن داده نمی شود»
«فلم یکن للسفل مقابل فلم یکن السفل سفلا»
پس اگر سفل، مقابل نبود چون سفل با مقابله درست می شود اصلا سفل، واقع نمی شود و وجود ندارد.
«لان السفل سفل بالقیاس الی العلو»
اگر آن طرف که علو است برداشته شود سفل نخواهد بود اگر خود سفل را هم بردارید خود سفل هم نیست. اگر مقابل بودن سفل را هم بردارید خود سفل هم نیست.
صفحه 217 سطر 13 قوله «ومن الکلام»
این مطلب جدیدی است که باید سر خط نوشته شود.
مصنف قولی را نقل می کند و آن را ابطال می کند. نوعا اسم قائلینی که در کتاب شفا نقل می شود اسم آنها گفته نمی شود در ترجمه فروغی وجود دارد. اینجا را مراجعه کردیم دیدم نوشته «شاید انکسیمدروس باشد»[2]
نکته: اگر کسی معتقد شود هوایی که بر روی زمین پخش شده است بی نهایت می باشد یعنی هر چه به سمت بالا بروید هوا است. در اینجا گفته می شود که ماهیتی داریم که عدمِ تناهی بر آن عارض شده است البته خودش چون هوا است عدم تناهی نیست. بلکه عدم تناهی بر آن عارض شده لذا موصوفش می کنیم و میگوییم «هوای نامتناهی». این یک نوع گفته است. یعنی ماهیتی را می آوریم که غیر از نامتناهی است و معروض و موصوف به نامتناهی قرار می دهیم و می گوییم هوایی نامتناهی. اما گاهی از اوقات، خود ماهیت نامتناهی و طبیعت نامتناهی را لحاظ می کنیم نه ماهیتی که عدم تناهی بر آن عارض شده است. «نامتناهی عدمی است مثل عمی می باشد که عدم و ملکه است»
اگر کسی اینگونه گفت «ما جسم نامتناهی داریم و خود نامتناهی هم داریم همانطور که گفته می شود ما جسم ذو مقدار داریم خود مقدار هم داریم البته مقدار جدای از جسم نیست ولی اگر کسی مقدار را جدای از جسم گرفت می تواند این عبارت را درباره اش بگوید» پس یک چیزی وجود دارد که نامتناهی است نه اینکه شیء نامتناهی داشته باشیم. پس یکبار می گوییم «هوای نامتناهی» که «نامتناهی» را صفت قرار دادیم اما یکبار می گوییم «نامتناهی» که «نامتناهی» یک ماهیت می شود.
بیان قول انکسیمدروس: ما 5 عنصر داریم نه 4 عنصر، تمام اشیاء از این 5 عنصر ساخته شدند و این عناصر، مبدأ ایشاءند که عبارتند از آب و هوا و آتش و خاک و نامتناهی. یعنی خود نامتناهی را مبدأ قرار داده است و آن را یک ماهیت به حساب آورده است نه اینکه «نامتناهی» ماهیتی باشد که نامتناهی بر آن عارض شده باشد نه اینکه «نامتناهی» وصفِ هوا باشد که بگوییم «هوای نامتناهی»، بلکه چیزی در خارج وجود دارد که به آن «نامتناهی» می گوییم یک ماهیتی در خارج به نام «نامتناهی» است همانطور که هوا را هوا می نامید آن را هم نامتناهی می نامید. حال آیا «نامتناهی» دیده می شود یا نمی شود به آن کاری نداریم مثل اینکه هوا را نمی بینید در عین حال می گویید هوا را هم دارید. نامتناهی هم با اینکه دیده می شود ولی می گویند که داریم.
نکته: نامتناهی را جوهر قرار داده نه اینکه صفت یا عرض قرار دهد.
مصنف می فرماید این کلام از کلمات مستحیل است. دلیل آنها را در ادامه بیان می کنیم.
توضیح عبارت
«و من الکلام المستحیل قولُ مَن جعل غیر المتناهی من حیث هو غیر متناه اسطقسا و مبدا»
مصنف می گوید نامتناهی به صورت وصف وجود ندارد اما این قائل «انکسیمدروس» می گوید نامتناهی به صورت جوهری داریم یعنی در مقابل ما حرفی زده است.
ترجمه: از کلام مستحیل، قول کسی است که غیر متناهی را از حیث غیر متناهی اسطقش و مبدأ قرار می دهد.
«من حیث هو متناه»: یعنی غیر متناهی از حیث غیر متناهی نه از حیث هوا و آب و ...
«لیس ذلک من حیث هو طبیعه اخری کماء او هواء تلک الطبیعه یعرض لها ان تتناهی»
از این جهت نیست که طبیعت دیگری غیر از نامتناهی است مثل آب یا هوا که این طبیعت اینچنین باشد که برایش لا تتناهی عارض شود «یعنی نمی خواهیم بگوییم طبیعتی داریم که معروضِ لا یتناهی است. بلکه می خواهیم بگوییم طبیعتی است که خودِ لا تتناهی است.
صفحه 217 سطر 14 قوله «و الدلیل»
دلیل مصنف بر بطلان کلام انکسیمدروس: مصنف می گوید این ماهیت یا قسمت می شود یا نمی شود؟ چون این ماهیت اگر بخواهد موجود شود یا با وصفِ قسمت یا با فرض عدم قسمت است ما می گوییم هیچکدام از دو وصف را نمی تواند داشته باشد پس چنین ماهیتی نداریم.
اگر بگویید قسمت نمی شود: این، غیر متناهی نیست که ما دنبالش هستیم بلکه غیر متناهیِ دیگری است.
توضیح: چیزی که تناهی ندارد نامتناهی می شود. مراد از اینکه می گوییم «تناهی ندارد» چیست؟ آیا نقطه تناهی دارد؟ آیا مسافتی در نقطه را طی می کنیم و به جایی می رسیم و نقطه در آنجا تمام می شود؟ خیر. نقطه، تناهی ندارد پس نامتناهی است اما این، از آن نامتناهی ها نیست که درباره اش بحث می کنیم. ما دو گونه نامتناهی داریم. آن نامتناهی که ما بحث می کنیم این است که جسمی باشد که هر چه از آن کم کنی باز هم بگویی هست و تمام نمی شود. بی نهایت قطعه از آن کم کنیم باز هم بگویی هست. و الا نقطه هم نامتناهی است «نامتناهی یعنی تناهی ندارد» اما در نقطه، نامتناهی به معنای سلب است یعنی تناهی ندارد. یعنی تناهی را سلب می کند نه اینکه یک چیزی را به نام «نامتناهی» برای نقطه ثابت کنیم. اثبات نامتناهی نیست بلکه فقط سلب تناهی است. آنچه که مورد بحث ما است آن است که تناهی اش را سلب می کنیم و برایش نامتناهی را اثبات می کنیم یعنی می گوییم نامتناهی به این معنا است که هر چه از آن کم کنی باز هم هست.
اگر این نامتناهی قسمت نمی شود پس باید نقطه باشد چون شما این را مجرد نمی دانید بلکه جزء اسطقسات می دانید یعنی قائل به جسم بودنش هستید ولی آن را بسیط می دانید مثل آب و خاک و هوا است. و اگر قسمت نشود باید نقطه باشد. و اگر قسمت نمی شود و نامتناهی است نامتناهی به معنای سلب است یعنی تناهی را از آن سلب می کنیم نه اینکه نامتناهی به معنای متصف شدن به نامتناهی باشد یا حقیقتش نامتناهی باشد.
مصنف می گوید این گوینده این نوع نامتناهی را اراده نکرده است اراده اش از نامتناهی همان بوده که ما هم اراده می کردیم یعنی هر چقدر از آن جدا کنی باز هم آن وجود دارد. پس باید صورت دیگر بحث را قبول کند و آن این است که این ماهیت قسمت می شود.
اگر بگویید قسمت می شود و حقیقتش نامتناهی است: مصنف می گوید این صورت هم باطل است. چون اگر تقسیم می شود پس دارای اجزاء است ما مثال به آب می زنیم شما یک دریا آب را تقسیم به دو قسم کنید که هر دو قسم آن، آب هست یعنی در حقیقت آب بودن فرقی نمی کند. مثلا خط را اگر تقسیم کنید اقسام هم خط هستند. «دقت کنید مراد از تقسیم، تقسیم مقداری است نه تقسیم جنس و فصلی» اگر ریزتر کنید و به 4 قسم و 10 قسم و .... کنید از آب بودن خارج نمی شوند. اجزاء تقسیم مقداری از نظر حقیقت با کل فرقی ندارد. اجزاء با کل و با یکدیگر فرقی ندارند.
«تقسیمات ذهنی به جنس و فصل است و تقسیمات خارجی به ماده و صورت است این گونه تقسیمات ممکن است اقسام را با کل متفاوت کند ولی تقسیمات مقداری اینطور نیست زیرا اقسام را متفاوت نمی کند اقسام با یکدیگر یک حقیقت دارند اقسام با مقسم هم یک حقیقت دارند»
مصنف می گوید شما می خواهید ماهیت نامتناهی را تقسیم مقداری کنید معنایش این است که اگر یک جزء کمی از آن را هم جدا کنی هنوزهم ماهیتِ نامتناهی را دارد. آیا می توانی به یک جزء کوچک که در کف دست ما قرار گرفته نامتناهی بگوییم.
توضیح عبارت
«و الدلیل علی استحاله هذا القول ان هذا الذی هو غیر متناه اما ان یکون منقسما او غیر منقسم»
دلیل بر استحاله این قول این است که این ماهیتی که شما می گویید ماهیتِ غیر متناهی است یا منقسم می شودیا غیر منقسم است.
«فان کان غیر منقسم فلیس هو غیرَ متناهِ من الجهه التی تذهب الیها»
نسخه صحیح «تذهب الیها» است.
اگر این نامتناهی قسمت نمی شود این غیر متناهی از آن جهتی که ما به سمت آن می رویم نیست «ما به سمت نامتناهی می رویم که هر چه از آن کم کنی باز هم می بینی هست و این نامتناهیِ غیر منقسم، آن چیزی نیست که ما دنبالش هستیم آنچه که ما دنبالش هستیم در خط بعدی با عبارت ـ لیکون لنا ان ناخذ منه ما شئنا ـ بیان می کند»
محشین در «من الجهه التی نذهب الیها» اینگونه نوشتند «ای لیکون لنا ان ناخذ منه ما شئنا» یعنی همان عبارت مصنف را که درخط بعدی می آورد مفسّر، اینجا قرار داده.
«بل علی سبیل السلب»
بلکه نامتناهیِ غیر منقسم، نامتناهی علی جهه السلب است نه اینکه غیر متناهی هست بلکه لا نهایه له است یعنی نهایت ندارد. یعنی نهایت را سلب می کند نه اینکه نامتناهی را اثبات کند.
«کما یقال للنقطه انها غیر متناهیه»
به نقطه هم غیر متناهی گفته می شود ولی منظور این نیست که غیر متناهی هست بلکه منظور این است که تناهی ندارد.
نکته: ما یک غیر منقسم در مفاهیم داریم مثل وحدت و یک غیر منقسم در موجودات مجرد داریم مثل عقول که اینها مورد بحث ما نیستند. این نامتناهی می خواهد مبدء موجودات مادی قرار بگیرد پس از سنخ عقول و مفاهیم نیست مثل وحدت و عقل نیست بلکه مثل نقطه است. چیزی که از عالم ماده است و قسمت نمی شود نقطه است. «غیر متناهی» هم ماهیتی از همین عالم ماده است و جزء عالم مفاهیم و عقول نیست و قسمت نمی شود و آن که قسمت نمی شود باید نقطه باشد چیز دیگری درغیر منقسمهای مادی غیر از نقطه نداریم.
«و لیس الی هذا یذهبون بل یریدونه غیر متناه لیکون لنا ان ناخذ منه ماشئنا»
این گوینده و طرفدارانش به سمت اینگونه نامتناهی نمی روند. منظور آنها از نامتناهی، نقطه نیست بلکه آنچه که می گویند مراد غیر متناهی است نه لا نهایه له یعنی اثبات عدم تناهی می کنند به این معنا که هر چه از آن بخواهیم می توانیم از آن بگیریم.
«وان کان منقسما و لیس ینقسم الی طبیعه اخری»
این عبارت عِدل برای «فان کان غیر منقسم» در سطر 15 است.
اگر این ماهیتی که حقیقتش «نامتناهی» است منقسم باشد اشکالش این است که وقتی آن را قسمت می کنید به طبیعت دیگر مبدّل نمی شود. چون قسمت، قسمت مقداری است در قسمت مقداری مقسم هیچ وقت به طبیعت دیگر مبدّل نمی شود. خط را وقتی تقسیم می کنید از خط بودن در نمی آید بله اگر تقسیم ذهنی یا خارجی کنید ممکن است شیء عوض شود.
«اذ لیست هناک طبیعهٌ مالا نهایه من حیث هو لا نهایه»
نسخه صحیح «طبیعه غیر طبیعه ما لا نهایه له» است.
طبیعتی غیر از طبیعت ما لا نهایه له نداریم.
«هناک»: یعنی در جایی که شما بحث می کنید و ماهیتِ غیر متناهی را تصویر می کنید و قائل به وجودش می شوید
. گاهی اینطور می گوییم: آبی بی نهایت است. هوایی بی نهایت است در اینجا غیر از بی نهایت، طبیعت دیگری داریم که اسمش آب یا هوا است. اما در فرضی که شما دارید بحث می کنید غیر از طبیعت بی نهایت، طبیعت دیگری نیست نه اینکه آبی بی نهایت باشد بلکه خود بی نهایت را داریم.
حال این طبیعتِ بی نهایت را می خواهیم تقسیم کنیم و با تقسیم مقداری نباید طبیعتش مبدّل شود. اقسامی که بدست می آیند هنوز باید بی نهایت باشند. لازمه اش این است که جزء هر چقدر هم کوچک باشد بی نهایت باشد و این واضح است که غلط می باشد.
«یجب ان یکون کل جزء فی طبع الکل»
در نسخه های خطی «فیجب» آمده که بهتر است.
«کل جزء» اسم «یکون» و «فی طبع الکل» خبر است.
بعد از تقسیم، واجب است که هر جزئی در طبع کل باشد.
ترجمه: واجب است بعد از تقسیم مقداری این بی نهایت، هر جزئی در طبیعت کل باشد یعنی طبیعت جزء با طبیعت کل فرق نکند.
«و ان یکون الجزء المحاط المحدود بالقسمه منه ایضا غیر متناه و هذا محال»
«منه» مربوط به «الجزء» است.
«ایضا»: مثل خود نامتناهی.
جزئی از این بی نهایت در حالی که این جزء، محاط است و محدود به قسمت شده «یعنی با قسمت، حدّ برایش تعیین کردید» همچنین مثل خود نامتناهی، غیر متناهی باشد «لازم می آید این جزئی که باید متناهی باشد نامتناهی باشد چون طبیعتش همان طبیعت است» در حالی که این محال است.
«فقد وضح مماقلنا»
از آنچه گفتیم چهار مطلب روشن شد.
«انه لا وجود لجسم غیر متناه»
مطلب اول: جسم غیر متناهی نداریم. این مطلب در همین فصل واضح شد.
«و لجسم متحرک بالطبع غیر متناه»
«لجسم» عطف به «لجسم» است یعنی «انه لا وجود لجسم».
مطلب دوم: روشن شد که جسمی نداریم که هم حرکت طبیعی داشته باشد وهم غیر متناهی باشد. اگر غیر متناهی است حرکت طبیعی ندارد و اگر حرکت طبیعی دارد غیر متناهی نیست. این مطلب در همین فصل روشن شد.
«و لجسم اسطقسی موثر متاثر غیر متناه»
«لجسم» عطف به «لجسم» است یعنی «لا وجود لجسم».
مطلب سوم: جسم اسطقسی داشته باشیم که موثر و سازنده باشد و متاثر باشد و درعین حال، حقیقتش غیر متناهی باشد نداریم.
موثر و متاثر به معنای این است که فعل و انفعال داشته باشد چون اجسامی که مبدأ مرکباتند اینچنین هستند که فعل و انفعال دارند وقتی شما مرکبی را از عناصر اربعه به وجود می آورید این عناصر اربعه، فعل و انفعال دارند و با همین فعل و انفعالشان ترکیب درست می کنند.
«و کذلک الاعداد لها ترتیب فی الطبع غیر متناهیه بالفعل»
«و کذلک الاعداد» یعنی «و کذلک لا وجود للاعداد».
مطلب چهارم: اعدادی که هم ترتیب طبعی داشته باشند و هم غیر متناهی بالفعل باشند نداریم بله غیر متناهی بالقوه هستند به این معنا که هر چه به آن اضافه کنی باز هم جا دارد که اضافه کنی اما بی نهایت عدد بالفعل در خارج وجود ندارد.
«فبقی ان تتامل بنحو آخر من وجود ما لا یتناهی فی الاجسام انه هل هو مما یصح ام لا»
باید صورت دیگری در اجسام ملاحظه کنیم و ببینیم نامتناهی به این معنای پنجم را داریم یا نداریم.
ترجمه: باید تامل کنیم و ببینیم وجود دیگری برای ما لا یتناهی در اجسام داریم یا نداریم؟
«و ذلک حال نموها»
جسم می تواند بی نهایت نمو کند یا نمی تواند. از آن طرف آیا جسم می تواند بی نهایت تقسیم شود یا نمی تواند.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص217،س9، ط ذوی القربی.
[2] ترجمه فروغی، ص640.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo