< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/03/11

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1ـ سبب چهارم و پنجم برای قائل شدن گروهی به عدم تناهی/ فصل هفتم. 2ـ محال است که جسم یا مقدار یا عددِ ذو ترتیب، غیر متناهی باشد/ فصل هشتم/مقاله سوم/ فن اول.
«و من الوجود التی تدعو قوما الی توهم اثبات ما لا نهایه له»[1]
در فصل هفتم بعد از ذکر معنای «لا نهایه له» وارد اسبابی شدیم که آن اسباب بعضی را وادار کرده بود که به وجود غیر متناهی در خارج معتقد شوند این اسباب 5 تا هستند. 3 مورد را خواندیم الان مورد 4 و 5 را می خواهیم بخوانیم.
اسباب وجود لا یتناهی طبق گمان بعضی:
سبب اول و دوم و سوم: در جلسات قبل خوانده شد.
سبب چهارم: هر امر متناهی به جایی می رسد و تمام می شود و ازآنجا چیز دیگر شروع می شود. دوباره می رود تا تمام شود همه متناهی ها به جایی ختم می شوند که از آنجا، چیز دیگر شروع می شود. ما این را مشاهده می کنیم. مثلا در همین جا می بینیم که فرض کنید میزی را به دیواری چسباندیم. آخر میز، دیوار قرار دارد بعد از اینکه میز تمام شد دیوار شروع می شود. دیوار که تمام شود جسم دیگری شروع می شود و همینطور جسم های دیگر است چون خلأ موجد نیست هر وقت یکی از این اجسام تمام شود پشت سر آن، جسم دیگری شروع می شود. این جسم، متناهی می شود چون به جسم دیگری ختم می کند لذا این میز متناهی می شود چون به دیوار می رسد.
این وضع را ما در جهان مشاهده می کنیم حال جسم های بزرگ را ملاحظه می کنیم مثلا زمین را که نگاه می کنیم به هوا متصل می شود و هوا به کره نار متصل می شود و فلک قمر به فلک عطارد و ... متصل می شود و همینطور ادامه پیدا می کند. از اینجا می فهمیم که عالَم، یک جسم بی نهایت است پس ما جسم بی نهایت داریم. نمی توانیم به سقف فلک نهم برسیم و بگوئیم بعد از آن چیزی وجود ندارد. همانطور که اجسامی که در پایین وجود دارند و به جایی رسیدند و تمام شدند فلک نهم هم به جایی می رسد و تمام می شود و بعد از آنجا چیز دیگری شروع می شود که اسم آن را ما بلد نیستیم شاید مشاهده اش نکردیم و از آن هیچ خبری نداشته باشیم ولی بالاخره وجود دارد پس کوچکِ این اجسام به همدیگر منتهی می شوند بزرگِ این اجسام هم به یکدیگر منتهی می شوند و نمی توان گفت که در جایی تمام شد. چون اگر تمام شود پشت سرش چیز دیگری شروع می شود.
این، دلیل دیگری است که ثابت کردند نامتناهی در خارج وجود دارد.
نکته: ما در اجسام کوچک، تجربه کردیم و در اجسام بزرگ هم مانعی وجود ندارد که گفته شود حکم، عوض می شود. همان چیزی که در اجسام کوچک اجرا می شود در اجسام بزرگ هم اجرا می شود چون هیچ مانعی وجود ندارد و ما اجسام کوچک را می بینیم اما اجسام بزرگ را نمی بینیم لذا می توان اجسام بزرگ را به اجسام کوچک قیاس کرد.
«و من الوجود التی تدعو قوما الی توهم اثبات ما لا نهایه له ما یتخیل من ان کل متناه فیلحقه ان یکون تناهیه الی شیء علی نحو المشاهدات»
نسخه صحیح «من الوجوه التی» است.
ترجمه: از وجوهی که خوانده است گروهی را به اینکه وجود ما لا نهایه را توهم کنند آن چیزی است که به خیال می رسد و آن چیزی که به خیال می رسد این است که هر متناهی، بر او این خصوصیت عارض می شود که تناهیش به چیز دیگری ختم شود که بعد از اینکه این، متناهی شد، آن چیز دیگر شروع شود به همان نحوی که ما مشاهده می کنیم «یعنی در همه جا که ملاحظه می کنیم این وضع را می بینیم که شیئ که تناهی پیدا می کند تناهی اش به شیء دیگری می رسد. یعنی این طور نیست که متناهی شود و بعد از آن، خلأ باشد»
«فیلحق من ذلک ان یکون کل جسم یتناهی الی جسم»
از طریق این مشاهداتی که ما داریم ملحق می شود به اجسام بزرگ که هر کدام منتهی به جسم دیگر بشوند و جسم دیگر از آنجا شورع شود و منتهی به جسم دیگر شود و همینطور تا بی نهایت ادامه یابد.
ترجمه: ملحق می شود از طریق این مشاهداتی که داریم اینکه هر جسمی منتهی به جسمی شود.
«و ان یذهب ارتکام الاجسام و انتضادها الی غیر النهایه»
«الی غیر النهایه» متعلق به «یذهب» است.
«ان یذهب» به معنای «ان یلحق» است. یعنی دو مطلب بیان می شود مطلب اول با عبارت «ان یکون کل جسم یتناهی الی جسم» بیان می شود و مطلب دوم با عبارت «ان یذهب ... غیر النهایه» بیان می شود.
«ارتکام» به معنای متراکم شدن است ولی متراکم شدن می تواند از کنار هم چیده شدن باشد و می تواند از روی هم چیده شدن باشد. هر دو را تراکم و ازدحام می گوییم.
ابتدا مصنف تعبیر به «تراکم» می کند که عام است بعدا تعبیر به «انتضاد» می کند که به معنای روی هم چیدن است.
اینکه تعبیر به «نضد» می کند به خاطر این است که نظر به افلاک دارد که روی هم قرار دارند. البته به یک وجه کنار هم هستند یعنی این فلک که روی فلک دیگر قرار گرفته هم بالای آن است هم در زیر آن است چون کره ای است که فلک دیگر را احاطه کرده است پس هم در بالای آن فلک و هم در زیر آن و هم در سمت راست و هم در سمت چپ است. از هر طرف، ادامه دارد. تراکم اجسام می تواند به اینصورت باشد که اجسام روی یکدیگر قرار بگیرند و می توانند کنار هم قرار بگیرند.
لذا مصنف ابتدا لفظ «تراکم» را آورد که عام است بعدا لفظ «انتضاد» را آورد. انتضاد به دید و نظر ما است چون ما که اینجا ایستاده ایم فکر می کنیم افلاک روی یکدیگر قرار گرفتند ولی اگر به واقعیت نگاه کنیم می بینیم افلاک، همدیگر را احاطه کردند و فقط روی همدیگر نیستند بلکه روی یکدیگر و زیر یکدیگر و کنار یکدیگر هستند.
نکته: مصنف چون حرف اینها را قبول ندارد لذا از لفظ «ما یتخیل» استفاده کرده اما آنها می گویند واقعیت همینطور است که می بینیم.
صفحه 211 سطر 10 قوله «و من هذه»
سبب پنجم: ما وهم خودمان را رها می کنیم می بینیم همینطور ادامه می دهد و در هیچ جا نمی ایستد. یعنی اگر ذهن خودتان را به سمت فلکهای بالاتر ببرید می بینید وهم شما از فلک قمر و عطارد و ... گذشت و به عرش رسید و از عرش هم گذشت. وهم در یک جا نمی ایستد و همینطور تا بی نهایت می رود رفتن وهم چه فایده ای دارد؟ آیا ثابت می کند که در خارج، جسم بی نهایت وجود دارد؟ این مطلب را ثابت نمی کند لذا مصنف در ادامه بیان میکند «و حُکمِه» یعنی وهم وقتی می رود حکم را با خودش می برد و می گوید این فلک وجود دارد بعد از آن فلک دیگر است و هکذا ادامه می دهد. وهم هر جا که می رود حکم هم می کند پس وهم به سمت بی نهایت حرکت می کند و هر جا می رسد حکم می کند که هنوز هم هست. ما بعدا باید جواب بدهیم که حکم وهم، ارزش دارد یا ندارد؟
توضیح عبارت
«و من هذه الوجوه مقتضی التوهم و حکمه»
و از جمله این وجوهی که وادار کرده قومی را که وجود ما لا نهایه له را در خارج قائل شوند مقتضای توهم و حکم توهم است «نه خود توهم».
«و حکمه» عطف تفسیر بر «مقتضی» است.
«فان التوهم لا یضع لشیء من الاشیاء حدا یتعین علیه»
توهم برای هیچ شیئ از اشیاء قرار نمی دهد حدی را که آن شیء بر آن حد، متعیّن شود. «هر شیئ را تا بی نهایت می برد مگر اینکه مشاهده کند که این شیئ، متناهی شده در این صورت نمی تواند آن را تا بی نهایت ببرد. یعنی در جایی که ملاحظه می کند که این شیء، متناهی شده قانع می شود اما جایی که ملاحظه نمی کند شیء را تا بی نهایت می برد.
«بل دائما للوهم ان یتوهم ازید منه»
ضمیر «منه» به «حدا» برمی گردد.
وهم می تواند ازید از هر چیزی را توهم کند. درست است که این شیء را می بیند و می گوید در اینجا تمام شد ولی می تواند بزرگتر از این را هم توهم کند. این بزرگ را بزرگتر کند تا بی نهایت شود وهم این کار را در مورد جهان انجام می دهد پس جهان در نزد او یک بُعد نامتناهی می شود.
«فهذه الوجوه هی الوجوه الداعیه الی اثبات ما لا یتناهی»
این وجوه، وجوهی هستند که دعوت می کنند گروهی را به اینکه اثبات ما لا یتناهی در خارج کنند.
جواب از این اسباب 5 گانه در فصل هشتم نمی آید بلکه در فصل نهم مطرح می شود اما در فصل هشتم مصنف وارد این بحث می شود که تناهی را ثابت کند.
«فصل فی انه لا یمکن ان یکون جسم او مقدار او عدد ذو ترتیب غیر متناه»
در عنوان فصل هشتم دو بحث آمده. بحث اول را با این عبارت بیان می کند.
«غیر متناه» خبر «ان یکون» است.
ترجمه: ممکن نیست جسمی یا مقداری یا عددی غیر متناهی باشد اما به شرطی که ترتیب داشته باشند.
«ذو ترتیب» صفت برای «عدد» است. اگر صفتِ «جسم و مقدار» هم بخواهد باشد اشکال ندارد اما از کلامی که مصنف در متن آورده روشن می شود که «ذو ترتیب» را صفت «عدد» قرار داده است. به طور کلی تناهی در جایی که ترتیب باشد معتقد به آن هستیم مثلا در علل و معالیل چون ترتیب وجود دارد معتقدیم که باید تناهی باشد، و تسلسل در آنجا، تسلسل ترتبی می شود که اجازه داده نمی شود. اما در جایی که ترتیب نباشد اجازه داده می شود و گفته می شود شن های بیابان، بی نهایت هستند. کسی به ما اشکال نمی گیرد چون بین شن های بیابان ترتیبی نیست.
«و انه لا یمکن ان یکون جسم متحرک بکلیه او جزئیه غیر متناه»
نسخه بهتر «بکلیته او جزئیته» است و «غیر متناه» خبر «ان یکون» است.
ترجمه: ممکن نیست که جسمی، به کلیتش حرکت کند یا به جزئیتش حرکت کند و چنین جسمی غیر متناهی باشد. حتما جسمی که به کلیتش یا جزئیتش حرکت می کند متناهی است.
«فنقول اولا»
لفظ «اولا» نیاز به «ثانیا» دارد ولی در عبارت مصنف نمی آید چون روش مصنف غالبا اینگونه است که لفظ «اولا» را می آورد ولی لفظ «ثانیا» را نمی آورد اما گاهی لفظ «ثم» را به جای «ثانیا» می آورد گاهی «ثم» را هم نمی آورد.
در سطر 15 صفحه 212 می فرماید «و لنبد أفی نمط آخر و نقول» که وارد عنوان دوم می شود.
«انه من المستحیل ان یکون مقدار او عدد فی معدودات لها ترتیب فی الطبع او فی الوضع حاصلا موجودا بالفعل غیر ذی نهایه»
«مقدار» اسم «یکون» و «حاصلا» خبر «یکون» است. «موجودا بالفعل» تأکید برای «حاصلا» یا عطف بر «حاصلا» است.
ممکن نیست مقداری موجود باشد و بی نهایت باشد. ممکن است مقداری را در ذهن خودتان تصور کنید که بی نهایت است ولی مقداری که بی نهایت باشد نمی تواند در خارج موجود باشد. سپس می گوید عدد هم اگر در معدوداتی باشد که آن معدودات، ذو ترتیب اند آن عدد هم نمی تواند نامتناهی باشد. توجه کنید که مصنف لفظ «ترتیب» را در معدود آورده است معلوم می شود در عنوان فصل که «ذو ترتیب» آورده مربوط به عدد بود.
مصنف در ادامه، ترتیب را به دو صورت گرفته:
1ـ ترتیب طبیعی مثل ترتیبی که بین علت و معلول است.
2ـ ترتیب وضعی: مثل اینکه شما خودتان جسمی را روی جسمی قرار دهید. اگر ترتیب طبعی یا وضعی برای شیء حاصل بود این شیءِ مرتّب، تا بی نهایت نمی تواند ادامه داشته باشد. تا اینجا مصنف مدعای خودش را بیان کرد و باید آن را اثبات کند.
ترجمه: محال است که مقداری یا عدد «که عدد را مقید می کند به اینکه» در معدوداتی که برای آن معدودات، ترتیبی در طبع یا در وضع است «یعنی معدودادتی که مرتبِ طبعی یا مرتّب وضعی هستند» ممکن نیست که آن عدد، موجود بالفعل و نامتناهی باشد. «اینها معدود هستند و اگر عددشان نامتناهی باشد خود معدودات هم نامتناهی می شود و لازم می آید بی نهایت اشیاء مرتب داشته باشیم و بی نهایت اشیاء مرتب به وسیله برهان تسلسل باطل می شود که برهان تطبیق است».
خلاصه ترجمه: ممکن نیست مقدار یا عدد اینگونه ای حاصل باشد در حالی که غیر ذی نهایه است ممکن نیست مقدار یا عدد اینگونه ای حاصل و موجود بالفعل باشد در حالی که غیر ذی نهایه است.
«و ذلک لان کل مقدار غیر متناه و کل معدودات ذوات ترتیب فی الطبع لا نهایه لها اما ان یکون ذهابها الی ما لا نهایه له بالفعل فی جهاتها کلها او فی جهه واحده»
«غیر متناه» صفت برای «مقدار» است و خبر آن «اما ان یکون» است.
مصنف از اینجا شروع به استدلال می کند و می فرماید مقداری که غیر متناهی است یا معدودی که دارای ترتیب طبعی و بی نهایت است یا از همه اطراف، بی نهایت است یا از یک طرف، بی نهایت است و از طرف دیگر متناهی است مثلا یک خط را که مقدار است فرض کنید از همه طرف نامتناهی است «مراد از نامتناهی در خط این است که از طرف طول در ابتدا و انتها، نامتناهی است» اما یکبار این خط که نامتناهی است را از یک جا قطع می کنیم لذا از این طرف، متناهی است اما از طرف دیگر نامتناهی است. سطح و جسم هم همینطور است. خط اگر نامتناهی باشد فقط از طرف طول نامتناهی است اما جسم اگر نامتناهی باشد از طرف طول و عرض و عمق نامتناهی است.
مصنف بحث را در جایی می برد که از یک طرف متناهی باشد و از یک طرف نامتناهی باشد چون اگر از هر دو طرف نامتناهی باشد حکمش از همین صورت که از یک طرف نامتناهی باشد روشن می شود وقتی از یک طرف، نامتناهی بودن را باطل کرد به آسانی می توان از همه جهت نامتناهی بودن را باطل کند. لذا مصنف در استدلالش فقط این را مطرح می کند که شیء از یک طرف نامتناهی باشد.
ترجمه: هر مقداری که این صفت دارد که غیر متناهی است و هر معدودی که اولا این صفت دارد که ذوات ترتیب فی الطبع است و ثانیا این صفت دارد که لا نهایه لها است چنین مقدار و معدود، یا در تمام جهاتش به سمت بی نهایت می رود یا در یک جهت به سمت بی نهایت می رود.
«فان کانت فی جهاتها کلها»
از اینجا شروع به استدلال می کند که در جلسه بعد بیان می کنیم.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص211،س8، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo