< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/01/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: ادامه رد دلیل پنجم و رد دلیل ششم و دلیل هفتم متکلمین بر جزء لا یتجزی/ رد ادله متکلمین بر جزء لا یتجزی.
«فان عنی بالعرض ما یقولون من انه ذات مساویه لذات ما هو فیه فاشیه»[1]
بحث در رد ادله متکلمین بود.
دلیل پنجم متکلمین: نقطه یا جوهر است یا عرض است اگر جوهر باشد با توجه به اینکه لا یتجزی است معلوم می شود که ما جوهر لا یتجزی که اسم آن را جزء لا یتجزی می گذاریم داریم و اگر نقطه، عرض باشد چون عرض باید حلول در جوهر کند و باید مساوی با محل باشد لازم می آید که نقطه در محلی حلول کند که آن محل به خاطر مساوی بودن با نقطه، لا یتجزی باشد یعنی لازم می آید که جوهر لا یتجزی که محل نقطه می باشد داشته باشیم.
علی ای حال، جوهر لا یتجزی داریم که یا خود نقطه است یا محل نقطه است.
جواب مصنف از دلیل پنجم: جوابی را که مصنف شروع کرد به این صورت بود که ابتدا عرض را توضیح داد که به چه معنی است؟ بیان کرد که عرض، وصف معروض است به صورتی که جزء معروض نباشد. جزء هم وصف می شود مثلا جزء انسان، حیوان و ناطق است می توان انسان را متصف به حیوانیت یا ناطقیت کرد. پس وقتی می گوییم عرض وصف است جزء را خارج نمی کنیم مگر اینکه بگوییم عرض، وصفی است که «لا کجزء من المعروض» است. در اینصورت می گوییم جزء خارج می شودو عرض باقی می ماند و به اینصورت تفسیر شده که فقط وصف است و چیزی اضافه بر این در تفسیرش نیامده. شما در تفسیر آن گفتید عرض وصفی است که مساوی با موصوف می باشد قید «مساوی» را آوردید ما گفتیم که در عرض این قید اعتبار نمی شود عرض فقط دو قید دارد:
1 ـ باید وصف برای معروض باشد.
2 ـ «لاکجزء من المعروض» باشد.
اما اینکه «تساوی با معروض داشته باشد» جزء تعریف عرض نیست شما آن را جزء تعریف عرض قرار دادید. این تفسیری بود که برای عرض کرد حال بیان می کند که اگر قصد کردید به اینکه نقطه، عرض است به آن تعریفی که ما نمی پسندیم، می گوییم نقطه همانطور که جوهر نیست عرض هم نیست و اگر قصد کردید به عرض، آن تعریفی را که ما برای عرض می پسندیم ما نقطه را عرض می دانیم و تساوی با معروض هم لازم ندارد لذا اگر نقطه، لایتجزی است لازم نیست که معروضش هم با او مساوی باشد یعنی لا یتجزی باشد. لذا نمی توان به جزء لا یتجزی از طریق نقطه دسترسی پیدا کنید. این جوابی است که مصنف داده و دیروز اشاره شد.
توضیح جواب: مصنف می فرماید اگر اینکه می گویید «نقطه عرض است» را به اینصورت فرض کنید که به معروضش وصف میدهد و «لا کجزء من المعروض» است و مساوی با معروض است و نفوذ و سریان در معروض داشته باشد. جواب این است که نقطه همانطور که جوهر نیست این قسم از عرض هم نیست.
ممکن است گفته شود که در اینصورت رفع نقیضین کردید جواب می دهیم که این دو نقیض نیستند. جوهر را تعریف به «الموجود لا فی موضوع» می کنیم و عرض را تعریف به «موجودی که سریان در موجود دیگر پیدا کرده» می کنیم در اینصورت می گوییم امر دائر بین این دو نیست زیرا سومی داریم یعنی موجودی داریم که «لا فی موضوع» است و موجودی داریم که «فی موضوع» است و سریان پیدا کرده و موجودی داریم که «فی موضوع» است و سریان پیدا نکرده.
پس امر منحصر بین دو قسمی که شما گفتید نیست بلکه قسم سوم هم داریم پس موجودِ ساری فی الموضوع با موجود لا فی موضوع تناقض ندارد بلکه «موجود فی موضوع»، «که قید ـ ساری ـ را بردارید» با «موجود لا فی موضوع» تناقض دارد.
ممکن است کسی بگوید طرفین بحث، اثباتی هستند و توهم نقیض در مورد آن نمی شود ولی لازم نقیض اند مثل فرد و زوج که جلسه قبل بیان کردیم تناقض ندارند ولی لازم نقیض اند زیرا فرد، لازم لازوج است و لازوج با زوج تناقض دارد پس فرد به تبعِ لازوج با زوج تناقض دارد. در ما نحن فیه هم گفته شود «ساری فی الموضوع» با «لا فی موضوع» تناقض دارد ولی تناقض از این باب دارد که یکی لازم دیگری است.
جواب می دهیم که این احتمال هم صحیح نیست.
پس نه تناقض بین این دو است و نه یکی لازم نقیض دیگری است در نتیجه می توان هر دو را رفع کرد و می توان گفت نقطه نه جوهر است «یعنی لا فی موضوع نیست» و نه عرض است «یعنی ساری فی موضوع نیست» اما اگر از عرض معنای دوم اراده شود یعنی «موجود فی الموضوع» را قصد کرده باشد چه ساری باشد چه متّکی باشد. اگر این را بگوید جواب می دهیم نقطه، عرض است ولی ساری نیست بلکه متّکی است و چون ساری نیست لذا لازم نیست که مساوی با معروض باشد. پس اگر نقطه، لایتجزی است لازم نمی آید که محلش هم لا یتجزی باشد یعنی جوهرِ لا یتجزی بدست نمی آید اگر چه عرضِ لا یتجزی داریم. پس به مقصود خودتان که جوهر لایتجزی می باشد از طریق این دلیل نرسیدید.
توضیح عبارت
«فان عنی بالعرض ما یقولون من انه ذات مساویه لذات ما هو فیه فاشیه فلیست النقطه بعرض و لا جوهر»
اگر از عرض، قصد شود آنچه که متکلمین در تعریف عرض می آورند و آن تعریف این است که عرض، ذاتی است مساوی با ذات چیزی «یعنی جوهری» که عرض در آن چیز «یعنی جوهر» فاشی و ساری و حلول و سریان پیدا کرد. «مصنف به جای لفظ ـ مساویه لمحل ـ تعبیر به ـ مساویه لذات ما هو فیه فاشیه ـ کرده است» در اینصورت نقطه جوهر نیست «چون قیام به خودش ندارد» و عرض هم نیست «چون این تعریف برای عرض صحیح نیست و بر فرض اگر این تعریف، صحیح باشد نقطه داخل در این تعریف نیست چون نقطه نفوذ ندارد».
«اذ لیس یجب ان یکون کل موجود اما مطابقا لذات ساریا فیها و اما موجودا لا فی موضوع»
اگر اشکال شود که در اینصورت، رفع تقیضین می شود جواب می دهیم که لازم نیست هر موجودی یا داخل در «لا فی موضوع» باشد یا داخل در «ساری فی الموضوع» باشد بلکه موجود سومی داریم که داخل در هیچ یک از این دو مورد نیست بلکه موجودی متکی به موضوع است.
ترجمه: واجب نیست که هر موجودی یا مطابق باشد با ذات جوهر و ساری در ذات جوهر باشد «که شما به آن عرض می گویید» و یا موجود لا فی موضوع باشد «که اسمش جوهر است»
«لا نه لیس احدهما نقیض الآخر و لا بیّن اللزوم للنقیض»
با این عبارت بیان می کند چرا لازم نیست که موجود به یکی از این دو نحوه باشد؟
ترجمه: شان این است که از این دو امر هیچکدام نقیض دیگری نیستند «اگر نقیض بودند باید همه موجودات داخل در یکی از این دو امر می شدند و چون نقیض نیستند پس موجودی وجود دارد که داخل در هیچ یک از این دو امر نباشد» و هیچکدام لازم نقیض نیست.
«و ان عنی بالعرض معنی للشیء یصیر به الشیء ذا صفه و لیس جزءاً من قوامه فالنقطه عرض»
ضمیر «به» به «معنی» بر می گردد.
اگر منظور از عرض این باشد که معنا و وصفی برای شیء «یعنی جوهر» است که شی «یعنی جوهر یا محل» به سبب این معنی صاحب صفت می شود «مثلا بیاض، امری است که موصوف و معروضش را که دیوار می باشد صاحب صفت می کند و به دیوار می گوییم ابیض» ولی این معنی «که شیء را صاحب صفت می کند» جزئی از قوام آن شیء «یعنی جوهر» نیست. در اینصورت نقطه، عرض است و در اینصورت لازم نیست که مساوی با محل باشد زیرا که در تعریف عرض، قید مساوی نیاوردیم.
«لانها نهایه ما موجوده لما هو بها متناه و لیست جزءا من وجوده»
ضمیر «وجوده» به «ما» در «ما هو بها متناه» بر می گردد که مراد جوهر است.
مصنف با این عبارت بیان می کند که تعریف عرض بر نقطه صادق است چون تعریف عرض دو قید داشت:
1 ـ معنایی باشد که بر محل صفت می دهد.
2 ـ جزء محل نباشد.
نقطه هر دوقید را دارد زیرا نقطه صفت اول را دارد یعنی، به خط صفت می دهد زیرا خطی که در آن خط، نقطه موجود شد صفتِ «متناهٍ» را می گیرد و به آن خط، خط متناهی می گوییم اما اگر در خط، نقطه نبود بلکه نقطه در آن به صورت فرضی بود متصف به بی نهایت می شود. از طرفی صفت دوم را هم دارد زیرا «لا کجزء منه» است یعنی بمنزله جزئی از خط نیست زیرا جزء خط، خط می باشد و نقطه از سنخ خط نیست. در عرض همین دو قید لازم است و دیگر شرط نمی کنیم که باید با خط و محل مساوی باشد تا نتیجه بگیرد که محل آن، جوهری است که مثل خودش لا یتجزی است.
ترجمه: نقطه عرض است به خاطر اینکه نقطه یک نوع نهایتی است که موجود است برای خطی که خط به سبب نقطه متناهی می شود «و صفت تناهی را می گیرد» و نقطه جزئی از وجود جوهر نیست.
«وکونها عرضا لجوهرها هو انها صفه بهذه الصفه»
ضمیر «انها» و «کونها» و «جوهرها» به «نقطه» بر می گردد.
اینکه نقطه عرض برای خط باشد را بیان کرد چون خط را متصف به متناهی کرد اما اینکه نقطه عرض برای جوهرش هم هست. مراد از این جوهر، جوهری است که محل نقطه قرار می گیرد چون در اضافه ادنی مناسبت کافی است. لازم نیست این جوهری که به نقطه اضافه شده مربوط به ذات نقطه باشد بلکه اگر محل نقطه ولو مع الواسطه باشد کافی است به خاطر همین مناسبتی که با جوهر دارد ما جوهر را به آن اضافه کردیم.
ترجمه: اینکه نقطه عرض است برای جوهرِ نقطه «یعنی برای محلی که جوهر است» آن عرض بودن به این است که نقطه، صفتی است به این صفت «مراد از هذه الصفه، صفتی است که این ویژگی دارد که به شیء، صفت می دهد. چون نقطه، نهایت آن جوهر است و وقتی نهایت جوهر است جوهر را نهایت می دهد و متناهی می کند و برای آن وصفِ متناهی درست می کند».
«ولیس غیر هذا»
غیر از این چیز که ما در تفسیر عرض گفتیم و در تطبیق عرض بر نقطه گفتیم چیز دیگری نیست. یعنی تساوی عرض با محل و تساوی نقطه با جوهر اصلا اعتبار ندارد و این تساوی را خودتان آوردید. پس بنابراین لازم نمی آید که نقطه با محلش مساوی باشد تا شما بگویید همانطور که نقطه تقسیم نمی شود محلِ مساویش هم باید تقسیم نشود و نتیجه بگیرید که جزء لا یتجزی داریم. از اینجا روشن شد اگر چه نقطه قائم به غیر است ولی لازم نیست مساوی با غیر باشد چون لازم نیست سریان در آن غیر کند. اگر سریان می کرد مساوی بود.
مس توان «لیس» را ناقصه گرفت و ضمیر را به «عرض» بر گرداند.
صفحه 201 سطر اول قوله «اما حدیث التشبیه»
دلیل ششم متکلمین: این دلیل در صفحه 186 سطر 7 بیان شده بود آن دلیل این بود که اگر تقسیم یک جزء تا بی نهایت جایز باشد ترکیب یک جزء هم تا بی نهایت جایز است چون تقسیم و ترکیب مقابل هم هستند هر چه که برای تقسیم جایز است برای ترکیب هم جایز است در حالی که تالی باطل است «یعنی ترکیب جزء تا بی نهایت، باطل است چون اگر جزء را تا بی نهایت ترکیب کنید بُعدِ غیر متناهی پیدا می شود و ما برهان بر تناهی ابعاد داریم و جسمِ نامتناهی امکان ندارد. متکلم به فیلسوف می گوید اگر تقسیم تا بی نهایت جایز باشد «یعنی جزء لا یتجزی نداشته باشیم» لازم می آید که ترکیب هم تا بی نهایت جایز باشد.
بیان ملازمه این است که ترکیب و تقسیم مقابل یکدیگرند هر چیزی که برای تقسیم جایز است برای ترکیب هم جایز است. اگر بی نهایت شدن در تقسیم جایز است پس در ترکیب هم جایز است. نتیجه ی بی نهایت شدن در ترکیب این است که یک جسمی پیدا کنیم که بُعدش نامتناهی است و این را خود شما که فیلسوف هستید باطل می دانید پس باید تالی باطل باشد یعنی ترکیب تا بی نهایت صحیح نیست نتیجه می گیریم که مقدم هم باطل است پس تقسیم تا بی نهایت صحیح نیست و اگر تقسیم تا بی نهایت صحیح نیست به معنای این است که در تقسیم باید به جایی برسیم که تقسیم را متوقف کنیم و آن در جایی است که جزء لا یتجزی وجود دارد.

البته اگر به کلمات متکلمین رجوع شود معلوم می شود که آنها ترکیب را دو گونه تصور کردند مصنف به هر دو قسم اشاره می کند. در صفحه 186 سطر 7 فرموده بود «جاز ان یترکب من اجزاء غیر متناهیه و جاز ان یترکب مع غیره ترکیبا بلانهایه» یعنی می توان خود همین جزء را تا بی نهایت تکرار کرد و می توان جزئی از بیرون آورد و کنار این جزء قرار داد و دوباره جزء های بعدی را تا بی نهایت آورد.
گاهی این جزء را «به تعبیر مصنف» فی نفسه ترکیب می کنید و گاهی مع غیره ترکیب می کنید. این فرقی نمی کند زیرا اگر تقسیم جایز است ترکیب هم به هر دو نوعش جایز است در حالی که ترکیب باطل است پس تقسیم هم باطل است.
جواب مصنف از دلیل ششم: تقسیم با ترکیب فرق می کند نمی توان گفت اگر تقسیم جایز است پس ترکیب هم جایز است این دو با هم متفاوتند لذا نمی توان حکم آن دو را یکی گرفت. تفاوتشان به این است که تقسیم به معنای احداث جزء است. اگر این تقسیم تا بی نهایت برود معنایش این است که ما بی نهایت جزء نداریم ولی می توانیم بی نهایت جزء درست کنیم اما اگر ترکیب بخواهد تا بی نهایت ادامه پیدا کند ما باید در خارج اجزاء بی نهایت داشته باشیم و آنها را کنار هم قرار بدهیم و داشتن اجزاء بی نهایت در خارج باطل است. به عبارت دیگر انقسامِ تا بی نهایت، اجزاء بی نهایت را حادث می کند ولی ترکیبِ بی نهایت، مستلزم این است که اجزاء بی نهایت در خارج موجود باشند تا ما آن بی نهایت را کنار هم قرار دهیم و یک بُعدِ نامتناهی درست کنیم در حالی که در خارج محال است اجزاء بی نهایت موجود شوند پس بین ترکیب و تقسیم فرق است. ترکیبِ تا بی نهایت، مستلزم وجود اجزاء بی نهایت است و وجود اجزاء بی نهایت باطل است پس ترکیب تا بی نهایت باطل است. اما تقسیم تا بی نهایت باعث وجود اجزاء تا بی نهایت نیست بلکه تازه ما می خواهیم با این تقسیم، اجزاء بی نهایت را احداث کنیم. اگر جایز باشد، می توانیم اجزاء بی نهایت را احداث کنیم و اگر جایز نباشد نمی توانیم اجزاء بی نهایت را احداث کنیم. پس تقسیم، احتیاج به وجود اجزاء بی نهایت ندارد تا شما بگویید اجزاء بی نهایت وجودشان محال است ولی ترکیب احتیاج به وجود اجزاء بی نهایت دارد و وجود اجزاء بی نهایت محال است پس ترکیبِ بی نهایت محال است.
نکته: الان که ما تقسیم تا بی نهایت را اجازه می دهیم احداث را هم اجازه می دهیم ولی می گوییم باید بروید و اجزاء را پیدا کنید یعنی تقسیم کنید و اجزاء را به وجود بیاورید. حال شما شروع به تقسیم کردن می کنید. واقعِ مطلب اینطور است که به یک جا می رسید که دیگر نمی توان تقسیم فکی کرد. تقسیم وهمی و عقلی را شروع می کنید در اینصورت اجزایی بدست نمی آید پس اجزائی که الان در اختیار شما قرار دارد و بر اثر تقسیم پیدا شده محدود است آن اجزاءِ نامحدود، به وهم و فرض شما پیدا می شود و آن در خارج نیست. اما در ترکیب نمی توان این را گفت چون در ترکیب کردن باید اجزاءِ موجودِ در خارج داشته باشید در حالی که ندارید لذا نمی توان ترکیب را تا بی نهایت ادامه داد. اما در تقسیم لازم نیست اجزاء بی نهایت داشته باشید بلکه اجزاء بی نهایت را دارید احداث می کنید و احداث آن حتما لازم نیست فکا باشد بلکه با وهم و فرض هم می شود. تا یک جا تقسیمات فکی را ادامه می دهید و اجزایی پیدا می کنید که بالفعل موجودند از آن به بعد با وهم و فرض جلو می روید و اجزایی به وجود نمی آید تا بگویید اجزاء بی نهایت در خارج موجود شد.
توضیح عبارت
«و اما حدیث تشبیه الانقسام بالترکیب سواء کان ترکیب الجسم فی نفسه او ترکیبه مع غیره فلیس بصحیح»
بالای «هاء» در کلمه «تشبیه» دو نقطه قرار داده که باید آن دو نقطه پاک شود.
«بالترکیب» متعلق به «تشبیه» است.
ترجمه: اما داستانی که در آن داستان، انقسام را به ترکیب تشبیه کردید و نتیجه ی مطلوب خودتان را گرفتید و گفتید ترکیب بر دو قسم است:
1 ـ ترکیب جسم با خودش «به اینکه تکرارش کنید»
2 ـ ترکیب جسم با غیرش «به اینکه جزء دیگری کنار جزء اول قرار دهید نه اینکه جزء اول را تکرار کنید» صحیح نیست.
«لان الانقسام یحدث الاجزاء و الترکیب الی اجزاء حادثه حاصله»
چرا صحیح نیست به خاطر اینکه انقسام، اجزاء را حادث و ایجاد می کند ولی ترکیب احتیاج به اجزائی دارد که موجود باشند.
«و یستحیل ان توجد اجزاء حاصله بلانهایه حتی یُرَکَّب منها»
در حالی که محال است اجزاء حاصله ی بلا نهایه یافت شود تا از این اجزاءِ بی نهایتِ موجود، جسمی ترکیب شود و شما بگویید این جسم، نا متناهی است و برهانِ تناهی ابعاد آن را رد می کند.
صفحه 201 سطر 4 قوله «و اما حدیث المماسه»
دلیل هفتم متکلمین: در صفحه 186 سطر 9 آمده بود. دو خط را روی یکدیگر منطبق کنید که نقطه ای از این خط با نقطه ای از آن خط تماس یا تداخل یا اتصال «هر نحوه ارتباطی که می خواهد باشد» پیدا کند. سپس ما خط بالایی را یک مقدار حرکت می دهیم تماسِ نقطه ای از خط بالا با نقطه ای از خط پایین به هم می خورد و تماس نقطه ی بالا با نقطه جدیدی از خط پایین حاصل می شود پس دو نقطه در خط پایینی مجاور یکدیگر قرار گرفتند توجه کنید این تماس در یک «آن» به هم می خورد و تماس جدید حاصل می شود چون در یک «آن» این اتفاق می افتد خط بالایی نمی تواند به اندازه یک خط عبور کند بلکه به اندازه یک نقطه عبور می کند چون می خواهد در «آن» عبور کند این خط بالایی از تماس با نقطه ای در خط پایینی در یک «آن» دست بر می دارد. البته اگر خط بالایی را در یک «آن» حرکت ندهید بلکه در یک زمان حرکت دهید خط بالایی روی قسمتی از خط پایینی حرکت می کند و در خط پایینی نقطه درست نمی کند اما اگر خط بالایی را در یک «آن» حرکت دهید خط بالایی از نقطه ای که در خط پایینی بوده به نقطه دیگری که در خط پایینی بوده حرکت می کند و نقطه ها در خط پایینی کنار یکدیگر قرار می گیرند و این، مطلوب ما را ثابت می کند. ما هم همین را می گوییم که نقطه ها که اجزاء لا یتجزی هستند کنار یکدیگر قرار می گیرند و خط را تشکیل میدهند. در اینصورت معلوم می شود که خط پایینی از نقطه های کنار هم ترکیب شده یعنی از اجزاء لا یتجزی ترکیب شده همین بحث را در خط بالایی و در تمام سطوح و اجسام هم می گوییم. پس جزء لا یتجزی حاصل شد.
جواب مصنف از دلیل هفتم: مصنف می فرماید جواب این مطلب را در بحث زمان بیان کردیم. گفتیم مماسه «آن» ی است و لامماسه زمانی است. و الان هم به آنجا حواله می دهد یعنی وقتی نقطه ای از این خط بخواهد با نقطه ای از خط دیگر تماس پیدا کند این تماس در «آن» اتفاق می افتد ولی وقتی بخواهد تماس را از بین ببرد و لا مماسه شود در زمان اتفاق می افتد. اگر خط بالایی بخواهد نقطه ای را که با آن تماس داشته از دست بدهد مقدار زمانی طول می کشد تا از دست بدهد. در آن زمان، خط بالایی، نقطه دوم از خط پایینی را اشغال نمی کند بلکه ادامه پیدا می کند تا به سمت خط برود چون لامماسه است و می خواهد تماسی را که با نقطه اول داشته از دست بدهد و این تماس را در «آن» از دست نمی دهد بلکه در زمان از دست می دهد.
توضیح عبارت
«و اما حدیث المماسه و زوالها فقد مضی اصل فی باب الزمان اذا تذکَّرتَه کان الجواب مقتضبا منه»
مراد از «اصل»، قانون و قاعده است. «مقتضبا» به معنای «مکتسبا» است.
اما حدیث مماسه و زوال آن که در دلیل متکلمین آمد پس قانون و قاعده ای در باب زمان گذشت که اگر آن قانون را متذکر شوی جواب این استدلال از آن اصل و قانونی که در آنجا گذراندیم مُکتسَب می شود.
«و بالجمله انّ لامماسه لا تحصل دفعه فی آن»
خلاصه و مجمل آن جواب این بود که لامماسه دفعهً در «آن» حاصل نمی شود آنچه که دفعهً در «آن» واقع می شود مماسه است. و لا مماسه، تدریجی است.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص200،س13، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo