< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

93/01/16

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: رد دلیل اول متکلمین بر جزء لایتجزی/ رد ادله متکلمین بر جزء لایتجزی
«الفضل الخامس فی حل شکوک المبطلین فی الجزء»[1]
استدلالهایی که قائلین به جزء ذکر کردند در این فصل رد می شود. در فصل سوم استدلالهای آنها را آوردیم اما در فصل پنجم آن استدلالها را رد می کنیم. در فصل چهارم هم استدلالهای خودمان بر علیه آنها را آوردیم و کاری به استدلالهای آنها نداشتیم. فقط قول آنها را مطرح می کردیم وبا استدلالهای خودمان رد می کردیم الان می خواهیم در این فصل استدلالهای آنها را رد کنیم.
در این فصل به رد سه قول می پردازیم:
قول اول: قول متکلمین بود که جسم را مرکب از اجزاء لایتجزی می دانند ولی این اجزاء لایتجزی را متناهی قرار می دهند.
قول دوم: قول ذیمقراطیسی ها بود که آنها قائل به جزء لایتجزی نیستند ولی قائل به متناهی بودن اجزاء هستند ذیمقراطیسی ها تجزیه اجزاء را اجازه می دهند اگرچه تجزیه خارجی را اجازه نمی دهند اما تجزیه عقلی و وهمی را اجازه می دهند.
قول سوم: قول نظامی ها بود که معتقد بودند اجزاء بی نهایتند بالفعل.
هر سه قول قائل بودند که جسم مرکب از اجزاء بالفعل است ولی در مورد اجزاء بالفعل اختلاف نظر داشتند دو گروه «متکلمین و ذیقراطیسها» می گفتند این اجزاء متناهی اند و یک گروه «نظّامی ها» می گفتند این اجزاء نامتناهی اند. در ابتدای این فصل به رد قول متکلمین می پردازیم. در انتها، قول ذیمقراطیسی ها را رد می کنیم و در پایان فصل اشاره می کنیم که قول نظّامی ها احتیاج به رد کردن ندارد زیرا از این ردهایی که بر متکلمین و ذیمقراطیس ها وارد شد می توانید نظامی ها را هم رد کنید. پس در این فصل به تفصیل وارد رد قول نظامی ها نمی شود.
مصنف در ادامه می فرماید در این فصل پنجم می خواهیم قول کسانی که حرف باطل درباره جزء زدند را رد کنیم حرف صحیح درباره جزء این است که هر جسمی مشتمل بر جزء است ولی جزءِ بالقوه، هر سه گروه درباره جزء، حرف باطل زدند و جزء را در جسم، جزءِ بالفعل گرفتند و ما آن قول باطلی که درباره جزء است را می خواهیم رد کنیم والا درباره جزء، قول صحیح هم وجود دارد که قول فلاسفه است و می گویند جسم مشتمل بر اجزاء است ولی اجزاء بالقوه است.
مصنف در ابتدای فصل می فرماید: خوب است که ما شروع در حل شکوک کنیم و بعدا به بحث دیگری بپردازیم.
در ظاهر به نظر می آید که مصنف هر دو بحث را در فصل 5 می خواهد بیان کند هم قول مبطلین را رد کند هم به تکمیل بحثی که درباره جزء دارد بپردازد چون دو بحث را مطرح می کند. اما در عنوان فصل 5 می گوید فقط می خواهیم قول مبطلین فی الجزء را رد کنیم یعنی شوک و استدلالهای آنها را رد کنیم (چون استدلالهای آنها بی ارزش است از استدلالها تعبیر به شکوک می کند و می گوید: می خواهیم شکوک آنها را رد کنیم) تا آخر فصل 5 به این عنوان وفادار است زیرا شکوک آنها را رد می کند و وارد بحث دیگر نمی شود در فصل بعدی که فصل 6 است بحث در تکمیل بحث جزء لایتجزی می کند. مصنف در اینجا نمی گوید ما در این فصل بحث از تکمیل بحث جزء لایتجزی می کنیم. بلکه می گوید الان شروع می کنیم در حل شکوک اولا و در تقسیم مباحث ثانیا. اما اینکه هر دو بحث را در اینجا می آوریم یا هر کدام را در یک فصل جداگانه می آوریم توضیحی نداده است. پس کلام مصنف کلام باطلی نیست مصنف بعد از اینکه فصل 5 را مطرح می کند می فرماید: ما دو بحث داریم:
1ـ شکوک مبطلین را رد کنیم.
2ـ بحث در اجزاء لایتجزی را تکمیل کنیم.
اما نگفته که هر دو بحث را در این فصل مطرح می کنیم بنابراین اشکالی ندارد که بحث اول را در فصل پنجم مطرح کند و بحث دوم را در فصل ششم مطرح کند.
مصنف می فرماید بحث ما در جزء لایتجزی هنوز کامل نشده است ما بحث را درباره جسم مطرح کردیم یا اینکه اگر مقداری تعمیم دهیم می گویم ما بحث را درباره مسافت مطرح کردیم اما درباره حرکت هم می توان این بحث را مطرح کرد که حرکت از اجزاء لایتجزی تشکیل شده یا یک واحد مستمر است. درباره خود متحرک هم می توان بحث کرد که آن متحرک به اعتبار حرکتش، دارای اجزاء لایتجزی هست یا نیست؟ درباره مقدار حرکت که زمان می باشد نیز می توان این بحث را مطرح کرد بنابراین بحثی که ما درباره جسم مطرح کرده بودیم یا به عبارت عام تر درباره مسافت مطرح کرده بودیم اختصاص به جسم و مسافت ندارد بلکه در حرکت و متحرک و زمان نیز جاری است سپس می فرماید در توابعِ این بحث هم باید بحث شود یکی از آن توابع این است که آیا حرکت، جزء اول دارد یا ندارد؟ آیا جسم، جزء اول دارد یا ندارد. اگر ما منکر جزء باشیم فرقی بین جزء اول و جزء وسط و جزء آخر نیست نمی توان گفت جزء اول دارد
توضیح عبارت
«فصل فی حل شکوک المبطلین فی الجزء»
کلمه «فی الجزء» متعلق به «مبطلین» است. مبطلین به معنای باطل گویندگان یا باطل روندگان است یعنی کسانی که درباره جزء، باطل گفتند و به باطل رفتند شکوک و استدلالهایی دارند ما می خواهیم این شکوک را حل کنیم.
مراد از لفظ «حل» چیست؟ شک گاهی برای خود شخصی که شاک است عارض می شود و گاهی این شک را به دیگران سرایت می دهد اینها در واقع نزد خودشان استدلال می کنند پس مبتلی به شک هستند و برای آن شک، استدلال می کنند و این استدلال را به دیگران هم سرایت می دهند چون برای بقیه هم مطرح می کنند و بقیه هم مبتلی به شک می شوند ما باید شک را بِگُشاییم چون شک در ذهن هر کسی، گِره ایجاد می کند. بالاخره اگر مطلب حق، این است این شک را چه کار باید کرد؟ چون این شک مطلب حق را گره می زند و مطلب حق را در ذهن به صورت صاف قرار نمی دهد. ما می خواهیم این گره را بگشاییم تا شک از بین برود این مطلب حقی که ما گفتیم به وسیله شکلی که اینها گفتند گره نخورد لذا مصنف تعبیر به «حل» می کند تا گره ای را که از ناحیه استدلال این گروه بر کسانی که به حق رفتند پیش می آید را بگشاییم تا قول آنها و شک آنها باطل شود و نتوانند در قول حق، اِخلالی کنند.
«فلنشرع الآن فی حل شکوکهم»
الان باید شروع در حل شکوک آنها کنیم. مراد از شکوک، همان استدلال است استدلالهای آنها می تواند برای تازه واردهای در این بحث، ایجاد شک کند. اما برای کسانی که تازه وارد نیستند نمی تواند ایجاد شک کند.
«و فی تتمیم ما یلیق بهذا الکلام»
مراد از «هذا الکلام» کلام در جزء لایتجزی است. یعنی کلام در ترکیب شی از اجزاء لایتجزی است.
ترجمه: تکمیل می کنیم آنچه را که لایق و مناسب و مرتبط به این کلام است.
«من مناسبات المتحرکات و الحرکات و الازمنه»
«مناسبات» مضاف به «المتحرکات و الحرکات و الازمنه» است اگر اضافه را اضافه بیانیه قرار دهید «یعنی مضاف الیه بیان برای مضاف است» معنایش این است: ما بحث می کنیم در تکمیل آنچه که مربوط به این کلام و لایق به این بحثِ گذشته است که عبارتست از مناسبات یعنی آنچه که مناسب با مسافت و جسم است «بحث قبلی درباره مسافت و جسم بود که آیا مرکب از اجزاء هستند یا مرکب از اجزاء نیستند» که آن مناسب ها عبارتند از متحرکات و حرکات و ازمنه.
اگر اضافه را لامیه یا فیئیه بگیرید چگونه است؟
اگر اضافه را فیئیه بگیرید اینگونه معنی می شود: بحث می کنیم در تکمیل بحث گذشته که عبارتست از مناسباتی که در متحرکات و حرکات و ازمنه وجود دارد که آن مناسباتِ موجوده، مناسبات در همین بخش است. این احتمال را می توان با تکلفّ درست کرد ولی به خوبیِ اضافه بیانیه نیست.
اگر اضافه را لامیه بگیرید اینگونه معنی می شود: مناسباتی که برای متحرکات و حرکات و ازمنه است در این انقسام یعنی متحرکات و حرکات و ازمنه مناسباتی دارند و آن مناسبات در این است که این انقسام را می پذیرند. اضافه لامیه سخت به نظر می رسد زیرا بحث ما در مناسبات نیست بلکه در متحرکات و حرکات و از منه است
«فی هذا الانقسام غیر المتناهی بالقوه»
«فی هذا الانقسام» متعلق به «مناسبات» است یعنی این سه تا (متحرکات و حرکات و ازمنه) در چه چیزی با مسافت و جسم مناسبت دارند؟ چه ارتباطی با مسافت و جسم دارند؟ با این عبارت «فی هذا الانقسام غیر المتناهی بالقوه» این ارتباط را بیان می کند. یعنی مناسبت در این بحث دارند «اگر چه در چیزهایی دیگر هم می توانند مناسبت داشته باشند ولی ما همین مناسبت را مورد بحث قرار می دهیم» که این انقسامِ غیرمتناهی بالقوه که برای مسافت و جسم بود برای این سه تا «متحرکات و حرکات و ازمنه» هم هست یا برای اینها این انقسامِ بالقوه وجود ندارد؟ ما معتقدیم که همه چیز «همه مادیات چه جسم و مسافت باشد چه حرکات و متحرکات و ازمنه باشد» دارای انقسام بالقوه هستند. ممکن است گروهی معتقد باشند که همه اینها انقسام بالفعل دارند و گروهی هم ممکن است تفصیل بدهند و بگویند انقسام در مسافت، بالفعل است اما در زمان، انقسام بالقوه است.
ما الان درباره مناسبات این مسافات بحث می کنیم که عبارتند از متحرکات و حرکات و ازمنه، مناسبتی را که ما مورد بحث قرار می دهیم این است که آیا این انقسامِ غیر متناهی بالقوه که در مسافت و جسم جاری بود در این مناسبات سه گانه هم جاری است یا نه؟
«بالقوه» متعلق به «غیرالمتناهی» است می توان متعلق به «الانقسام» گرفت هر دو صحیح است. ترجمه: انقسامی که غیر متناهی است بالقوه یا اینگونه معنی کنیم: انقسامی که غیرمتناهی است و این انقسام، بالقوه است. این معنای دوم گویاتر و بهتر است.
«غیر المتناهی» صفت برای «انقسام» است و «بالقوه» طبق معنای دوم صفت بعد از صفت است وقتی می گوییم «غیرمتناهی است» قول متکلمین را رد می کنیم نه اینکه قول ذیمقراطیسی ها را رد کنیم چون ذیمقراطیسی ها هم انقسام را بالقوه غیرمتناهی می دانند. وقتی می گوییم «بالقوه است» قول هر سه (متکلمین، نظام، ذیمقراطیسی ها) رد می شود چون هر سه گروه قائل اند که انقسام، بالفعل است نه بالقوه
«و ما یتبع ذلک»
یا عطف بر «تتمیم» یا بر «ما» در «ما یلیق بهذا» است
ترجمه: شروع می کنیم در سه چیز:
1ـ در حل شکوک آنها.
2ـ در تتمیم ما یلیق بهذا الکلام.
3ـ ما یتبع ذلک یعنی آنچه که تابع است مثلا یکی از آن تابع ها این است که جسم یا متحرک یا حرکت یا ازمنه، جزء اول دارد یا ندارد؟ این بحثی است که در ادامه بیان می شود.
نکته: این سه مطلب، امری است که لازم است وارد آنها شویم ابتدا در حل شکوک آنها وارد می شویم و تمام فصل 5 مشتمل بر همین مطلب است.
صفحه 198 سطر 5 قوله «اما قولهم»
استدلالهای متکلمین در صفحه 185 و 186 طرح شد ما می خواهیم استدلالها را یکی یکی بیان کرده و رد کنیم. مصنف سعی دارد که استدلالها را به ترتیب ذکر کند اگر چه در بعضی جاها ممکن است به ترتیب نباشد و آن خیلی مهم نیست.
استدلال اول متکلمین بر جزء لایتجزی:
صغری: هرجسمی دارای تالیف است یعنی مرکب از اجزاء است.
کبری: و هر چیزی که دارای تالیف است قابل تفریق است.
نتیجه: پس هر جسمی قابل تفریق است.
هر دو مقدمه صحیح است. صغری را همه قبول دارند ولی گروهی می گویند تالیف از اجزا بالقوه است و گروهی می گویند تالیف از اجزاء بالفعل است. کبری هم صحیح است چون اگر چیزی دارای تالیف و ترکیب است می توان آن ترکیب را باز کرد و متفرق کرد.
سپس مصنف ادامه می دهد که این تفریق را تا کجا می توان ادامه داد. یک جسمی را جلوی ما می گذارند و متفرق می کنند دوباره آن متفرق شده ها را متفرق می کنند بار سوم هم متفرق ها را متفرق تر می کنند، تا چه مقدار می توان ادامه داد؟ متکلمین می گفتند تفرق به جایی می رسد که می ایستد و نمی توان بیش از آن جلو رفت. در جایی که تقسیم توقف کرد جزء لایتجزی درست می شود و شاهدی بر مطلب خودش می آورد و می گوید این جسم مرکب از اجزاء است «یا این کثرت، مرکب از وحدات است» اگر اجزائی نباشد ترکیبی نخواهد بود. اگربه اولین جزء نرسید چگونه می توان ترکیب درست کرد «اگر به وحدات نرسید چگونه می توان کثرات درست کرد» حتما باید تفرقِ این مرکب به جایی برسد که منتهی شود و الا واحدی پیدا نمی شود تا با تکرار، کثیر شود. جزئی پیدا نمی شود که با انضمام، مرکب شود. پس باید این تفریق به جایی برسد که قابل تقسیم نباشد.
عبارت متکلمین در صفحه 185 سطر 13 اینطور آمده بود «و اذا کان فیه تالیف فتوهمناه زائلا لم یکن محالا» یعنی اگر در جسم، تالیف باشد و ما گمان کنیم که آن تالیف، زائل شده، یک گمان محالی نکردیم.
«و اذا زال بکلیته بقی مالاتالیف فیه» تمام نکته استدلال متکلمین در همین عبارت است یعنی وقتی آن تالیف، بکلیته زائل شد باقی می ماند جزئی که تالیف در آن نیست و اگر تالیف در آن نیست تفریق هم برای آن ممکن نیست و اگر تفریق، ممکن نیست لایتجزی خواهد بود.
در وقتی که می خواست ثابت کند جسم، مولَّف است ما گفتیم روشن است ولی متکلمین ثابت می کنند که جسم، مرکب است اما اینکه هر مرکبی قابل تفریق است را اثبات نمی کند چون تقریبا بدیهی است.
بیان اینکه جسم دارای تالیف بود: بعضی از اجسام را می بینید به سختی جدا می شود اما بعضی به آسانی جدا می شود علت این چیست؟ اگر به ما بگویید ما می گوییم چون نوع جسم فرق می کند زیرا یک جسم، چسبندگی اجزاءِ بالقوه اش زیاد است به طوری که اصلا قابل خرق و التیام نیست مثل فلک. اما یک جسمی که نوعش با آن مخالف است جسم جمادی است که تفریق اجزایش ممکن است ولی سخت می باشد. یک جسم دیگر مثل کلوخ و پنبه و امثال ذلک که نوعش طوری است که به آسانی قابل تفریق می شود. اختلاف در صعوبت و سهولت تفریق را به نوع نسبت می دهیم «حال به خاطر تراکم اجزاء یا چسبندگی اجزاء یا اتصال آن، اینگونه است» ولی این گروه متکلمین، اختلاف اجسام در نوع را قبول ندارند و می گویند نوع تمام اجسام یکسان است زیرا همه از جواهر فرده «یعنی اجزاء لایتجزی یکسان» تشکیل می شوند و اختلاف در ماهیت و نوعیت ندارند بلکه در چیز دیگری «مثل شکل یا...» است اختلاف اجسام را از ناحیه اختلاف در فاعل هم نمی دانند می گویند فاعل همه اجسام خداوند ـ تبارک ـ است و خداوند ـ تبارک ـ اختلاف در آن نیست. اختلاف را در این هم نمی دانند که چیزی وجود داشت و معدوم گردید مثلا چیزی در این جسم، موجود بود و بعدا معدوم شد لذا به آسانی متفرق می شود یا چیزی در آن جسم دیگری وجود دارد و معدوم نشد لذا به سختی متفرق می شود یا اصلا متفرق نمی شود. این گروه معقتدند که اختلاف اجسام در صعوبت تفرق و سهولت تفرق فقط به خاطر اختلاف در تالیف است از اینجا نتیجه می گیرند که اجسام، مولَّف هستند. از طریق اختلاف در صعوبت و سهولت تفریق، اختلاف در تالیف را نتیجه می گیرند و از اختلاف در تالیف، نتیجه می گیرند که تالیف وجود دارد و می گویند جسم، مولّف است. پس اصل استدلال گفته شد و در ضمن استدلال، بر مولّف بودن جسم، استدلال کرده بودند. استدلال بر تالیف هم بیان شد. کلام متکلمین با اینکه یک استدلال بود ولی مشتمل بر دو مطلب بود.
1 ـ استدلال کردند تا به جزء لا یتجزی رسیدند.
2 ـ استدلال کردند تا به تالیف جسم رسیدند.
هر دو مطلب را مصنف در اینجا مطرح می کند و رد می کند.
در بحث اول، استدلالی را که بر تالیف آوردند قبول می کند و می گوید:
اشکال مصنف بر دلیل اول متکلمین: مراد شما «یعنی متکلمین» از تالیف چیست؟ در اینجا دو احتمال است:
احتمال اول: آیا مراد این است که دو جزء که بالفعل موجودند با هم تماس پیدا کردند و تالیف و الفت بین آنها بر قرار شد؟
احتمال دوم: یا مراد این است که اینها قابلیت و استعداد تالیف را دارند یعنی هر جزئی را که از درون جسم بیرون بیاورید قابلیت دارد که با جزء دیگری تالیف شود و یک جسم یکپارچه و واحدی را بسازد این را فلاسفه هم می گویند.
پس مراد شما از تالیف چیست؟ آیا این است که این جسم، مولّف از اجزاء بالفعل است یا مولّف از اجزاء بالقوه ای که اگر بالفعل شدند دوباره قابل تالیف اند و استعداد تالیف دارند.
بیان حکم احتمال اول: اگر مرادتان احتمال اول باشد دو اشکال بر شما وارد می شود:
اشکال اول: این مطلب، ثابت نشده و مورد بحث و نزاع می باشد که آیا جسم، مرکب از اجزاء بالفعلی است که کنار هم چسبیدند و تماس با هم پیدا کردند یا غیر از این است؟ شما چگونه این مطلب را در استدلال خودتان مفروض و متیقن می گیرید. پس این احتمال اول باطل می شود چون تقریبا مصادره است.
اشکال دوم: اگر این کلام شما صحیح باشد مدعای شما ثابت است و لازم نیست استدلال کنید و بگویید این جسمی که اینگونه تالیف شده قابل تفریق است و اگر قابل تفریق است توهم می کنیم که ترکیبش زائل شده و ... . همین که از ابتدا گفته شد جسم مرکب از اجزا است و این اجزاء کنار هم چسبیدند و تماس دارند مدعای شما ثابت است دیگر لزومی ندارد برای اثبات آن از این قاعده ها «کل مولّف قابل للتفریق و ...» استفاده کنید.
حکم احتمال دوم: در جلسه بعد بیان می کنیم.
توضیح عبارت
«اما قولهم ان کل قابل للتفریق ففیه تالیف»
اینکه در صفحه 185 سطر 9 گفته شد که هر جسمی که قابل تالیف باشد در آن تالیف است.
«فهو الذی کما ظنوه حقا بنوا علیه»
ضمیر «هو» به «قول» بر می گردد.
ترجمه: این قول، مطلبی است که چون حق گمانش کردند استدلال و مدعایشان را بر این مطلب که نزد خودشان حق است بنا کردند «در واقع حق نیست ولی آنها گمان کردند که حق است. چون گمان کردند که حق است آن را مقدمه دلیل قرار دادند و دلیلشان را بر همین مقدمه بنا کردند.
«و لیس هذا بمسلم»
این مقدمه، مقبول نیست تا شما دلیل خودتان را بر آن بنا کنید. نزد خودتان مقبول است ونمی توان با چیزی که نزد خودتان مقبول است خصم را راضی کرد.
«فان عنوا بالتالیف ان یکون فیه جزءان متمیزان بالفعل و بینهما مماسه»
ضمیر «فیه» به «کل قابل للتفریق» بر می گردد که مراد همان جسم است.
از اینجا مصنف شروع به ردّ این مقدمه می کند که در جسمی تالیف است. عِدلِ «فان عنوا بالتالیف ان یکون» در سطر 9 با عبارت «و ان عنوا بالتالیف الاستعداد» می آید.
اگر قصد کردند به تالیفی که در جسم، مدّعی شدند این را که در آن جسم دو جزء است که این دو جزء، بالفعل از هم جدا هستند «نه اینکه بالقوه جدا باشند و بعد از اینکه ما آنها را جدا کردیم بالفعل جدا شوند بلکه از ابتدا بدون دخالت ما، متمیز و جدای بالفعل هستند» و بین آنها مماسه است «و همین مماسه، معنای تالیف است یعنی دو جزء بالفعل داریم که تماس پیدا کردند و به خاطر این تماس، مولََّف شدند»
«و ان التفریق تبعید احدهما عن الآخر و ابطال المماسه»
و مرادشان این باشد که تفریق عبارتست از اینکه تماس را بهم بزنی «یعنی این دو جزء که مجاور هم هستند و به هم چسبیدند را از یکدیگر دور کنی «تفریق این نیست که این جسم را بشکنی و اتصالی را که دارد به هم بزنی».
«ابطال المماسه» عطف تفسیر بر «التفریق» است. یعنی یکی را از دیگری دور کن و مماسه را باطل کن.
«فهذا غیر مسلم»
اگر مرادشان از تالیف، این است مصنف می فرماید اینچنین تالیفی برای جسم، مسلّم نیست. اگر نزد شما «یعنی متکلمین» مسلم است نزد ما «یعنی مصنف» مسلّم نیست.
تا اینجا اشکال اول را بیان کرد.
«و لو سلم لکان لا یحتاج الی ان یلتجئوا الی التفریق حتی تتمّ حجتُهم»
از اینجا اشکال دوم را بیان می کند و می فرماید اگر مسلّم باشد و همه آن را پذیرفته باشیم شما می توانید استدلال خودتان را به همین جا برسانید و آن را ختم کنید چون به مدعای خودتان می رسید و لازم نیست استدلال را ادامه دهید به آن صورتی که ادامه دادید.
ترجمه: اگر این مقدمه را از شما بپذیریم «یعنی یک مقدمه مسلّمی نزد همه باشد» احتیاجی به این نیست که اینها پناه به تفریق ببرند تا حجت و استدلالشان را تمام کنند «یعنی دیگر لازم نیست بحث تفریق را مطرح کنند و ازاله تالیف را بیاورند بلکه به همین تالیف از دو جزء متمیز بالفعل می توانند اکتفا کنند و مدعا و مذهب خودشان را نتیجه بگیرند.
«بل کانت تکون صحیحه مع ثبات التالیف تالیفا»
کلمه «کانت تکون» در عبارات مصنف زیاد بکار می رود چون وقتی می خواهد مطلبی را ثابت و قطعی فرض کند تعبیر به این کلمه می کند.
ترجمه: بلکه اینچنین حجت شما صحیح خواهد بود در صورتی که تالیف را به عنوان یک تالیف، ثابت ببینید «یعنی تالیف را عبارت از آن چیزی دانستید که بیان کردیم. اگر بتوانید این تالیف را ثابت بدانید احتیاجی ندارید که تفریق را مطرح کنید و به مدعا و مذهب خودتان برسید همین تالیف، مذهب شما را افاده و اثبات می کند.
«اذ کان یجب ان یکون اجزاء حاصله لا تالیف فیها»
ترجمه: زیرا در اینصورت «که تالیف به این معنی صحیح باشد» واجب می شود که اجزایی در جسم حاصل باشد که در آن اجزاء تالیفی نیست. «یعنی واحد باشند چون هم مولّفی بایداز وحدات گرفته شود. هر کثرتی باید از وحدات گرفته شود هر مرکبی باید از بسائط گرفته شود. پس حتما این مرکب باید دارای وحدات باشد. اما شما در اینجا نتیجه می گیرید که جزء لا یتجزی را دارید»
دو مطلب در مذهب شما بود:
1 ـ جسم مرکب از اجزاء بالفعل است.
2 ـ این اجزاء لا یتجزی هستند.
مطلب اول در مقصود خودتان مندرج است و گفتید که تالیف به معنای ترکیب از دو جزئی که بالفعل متمیز باشند می باشد. پس مطلب اول از این بیان فهمیده شد.
شما مطلب دومی هم داشتید و گفتید این اجزاء، لا یتجزی هستند. این مطلب دوم را لازم نیست از طریق ادامه استدلال اثبات کنید همین اندازه که ثابت کردید تالیفی وجود دارد کافی است چون تالیف به معنای پدید آوردن کثرت از وحدات است. اگر وحدتی نباشد کثرتی درست نمی شود پس وقتی ادعا می کنید تالیف از اجزاء متمیز داریم معنایش این است که آن اجزاء واحدند «مراد از واحد یعنی لا یتجزی هستند» خود دلیل شما را به واحد و جزء لا یتجزی می رساند دیگر لازم نبود از تفریق و مقدمات بعدی که در استدلال آوردید استفاده کنید.
«لاستحاله وجود مالایتناهی من الاجزاء بالفعل»
«بالفعل» قید «وجود» است.
زیرا محال است که بالفعل وجود داشته باشد اجزاء بی نهایت. چرا محال است؟ چون جسم، مرکب نمی شود. زیرا به اولین جزء نمی رسید تا آن را به جزء دوم ضمیمه کنید و تالیفی درست کنید.
«و وجوب واحد بالفعل حیث یکون کثیراً»
«وجوب» عطف بر «استحاله» است و «لام» در «لاستحاله» بر سر آن در می آید.
ترجمه: واجب است که واحد بالفعل را داشته باشیم هر جا که کثیری وجود داشته باشد «هر جا که کثیری وجود داشته باشد باید واحد بالفعلی داشته باشیم و الا کثیر، محقق نمی شود زیرا کثیر از واحدها درست می شود»
«یکون» تامه است. در نسخه کتاب ما «کثیرا» به نصب آمده که به خوبی معنی نمی شود اما در یک نسخه خطی «کثیر» آمده است وهمین باید صحیح باشد.
نتیجه: پس چون محال است که اجزاء بالفعلِ نامتناهی داشته باشیم پس اجزاء یک جسم باید متناهی باشد یعنی به واحدی که تجزیه نمی شود برسیم و چون واجب است که کثیر از واحد تشکیل شود پس این مولّفی که کثیر است باید دارای وحدات باشد و وحدات همان اجزاء لا یتجزی است پس شما در همین جا به جزء لا یتجزی رسیدید. دیگر احتیاج ندارد از مقدمه ای که می گوید «کل جسم مولف قابل للتفریق» استفاده کنید و بعداً تالیف را ازاله کنید بالکلیه و بگویید به واحد رسیدیم.




[1] الشفا، ابن سینا، ج4، ص198،س1، ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo