< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/11/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: رد مذهب ذیمقر اطیس/ بررسی رای حق در حالت اجسام در انقسامشان.
«و اما مذهب القائلین بان القسمه تنتهی الی اجسام لاتنقسم بالتفریق للاتصال»[1]
نکته مربوط به جلسه قبل: به لفظ «علی تلک النسبه» در صفحه 189 سطر 2 و «فکان جسما مساویا له» توجه شود.
«علی تلک النسبه» می تواند به معنای نسبت محدود به محدود باشد نه اینکه ما اندازه تعیین کنیم و بگوییم چون نسبت این جسم به آن جسم نسبت نصف بوده بنابراین به این جسم یک جزء اضافه می کنیم و به آن جسم دو جزء اضافه می کنیم. اینطور نباید بگوییم بلکه باید فقط بگوییم «نسبت محدود به محدود» و نبایدمقدار را تعیین کنیم به طوری که بتوانیم یک جسم کوچک را که به آن جسم صناعی گفتیم با آن جسم بزرگتر که به آن جسم طبیعی گفتیم از نظر حجم مساوی باشد. به نسبت محدود الی محدود، جزء اضافه کنیم حال تعیین نمی کنیم که این تعداد چه مقدار است فقط محدودیت را بیان می کنیم که هر دو به نسبت محدودی پیش بروند ولی باید سعی بر این باشد که جسم کوچک را با اضافه کردن اجزاء بیشتر، با جسم بزرگ مساوی کنیم.
«فکان جسما مساویا له»: مراد از «مساوی» مساوی در حجم و مقدار است نه مساوی در اندازه و تعداد اجزاء. چون تعداد اجزاء برای ما روشن نیست. اگر چه این دو جسم از نظر مقدار مساوی شدند ممکن است تعداد اجزائشان هم مساوی باشند ولی چون برای ما روشن نیست چنین ادعایی نمی کنیم بلکه می گوییم حجم این جسم با حجم آن جسم مساوی می شود و می گوییم اگر اجزاء این جسم محدود است اجزاء آن جسم هم محدود خواهد بود که بعدا محدود بودن اجزاء را نتیجه می گیریم.
بحث امروز:
گفتیم در مساله 4 قول موجود است که یک قول، قول حکما بود و بر قول اول که قول نظام بود و جسم را مرکب از اجزای بی نهایت می دانست اشکال کردیم و تمام شد. الان می خواهیم قول دیمقراطیس را بررسی کنیم.
قول ذیمواطیس: جسم مرکب از اجسام لایتجزای متناهی است این گروه چنانچه مذهبشان قبلا گفته شد مانع نمی شوند که آن جسمِ لایتجزا وهما یا فرضا تقسیم شود بلکه می گویند این جسمی که تقسیم به آن منتهی شده دارای اجزاء بالفعل نیست اما دارای اجزاء بالقوه هست یعنی می توانیم با وهم یا فرض آن را تقسیم کنیم. لذا از این جهت با حکما موافقند. اختلاف این گروه با حکما در این است که حکما، جسمِ محسوس را می گویند همانطور که در حس متصل است در واقع هم متصل است اما ذیمقراطیس می گوید فقط در حس متصل است اما در واقع متصل نیست بلکه منفصلاتی کنار هم جمع شدند و به ظاهر، متصل به نظر می آیند و الا اینکه اجزاء متناهی اند هر دو گروه قبول دارند. ذیمقراطیس می گوید اجزاءِ بالفعل، متناهی است حکما می گویند اجزاء بالقوه اگر بخواهند با تقسیم فکی بدست بیایند متناهی اند. ذیمقراطیس می گوید اگر وهم و عقل را دخالت بدهید تجزیه و تقسیم تا بی نهایت ادامه پیدا می کند. حکیم هم همین را می گوید. هر دو تقسیم فکی را متناهی می کنند و ادامه نمی دهند هر دو هم تقسیم وهمی و فرضی را ادامه می دهند ولی حکیم می گوید این اجزاء و اقسام که از تقسیم بدست می آید از ابتدا موجود نبوده و با تقسیم بدست می آید اما ذیمقراطیسی ها می گویند از ابتدا موجود بوده و ما که تقسیم می کنیم اقسام را موجود نمی کنیم بلکه اقسام موجوده را ظاهر می کنیم لذا مصنف خیلی با این گروه مخالفت نمی کند چون در بسیاری از مسائل با هم موافقند و اشتراک دارند.
مصنف می گوید احتمال دارد که در آینده این گروه را رد کنیم و احتمال دارد که قبول کنیم. البته بعدا رد می کند ولی می خواهد بگوید ما خیلی به مخالفت با این قول، اهمیت نمی دهیم. لذا می گوید ممکن است به این قول ملتزم شوم و ممکن است ملتزم نشوم. باید ببینم که دلیل چه می گوید. باید تابع دلیل باشیم. اما بحث این قول را در جایی که مناسب تر از اینجا است به آن می پردازد و آن جا عبارتست از بحث در اسطقسات که یکی از فنون دیگری از فنون هشت گانه طبیعیات است.
توضیح عبارت
«و اما مذهب القائلین بان القسمه تنتهی الی اجسام لاتنقسم بالتفریق للاتصال»
وقتی ما جسمی را تقسیم می کنیم به اجسام ریز می رسیم، نه به اجزاء. یعنی آنچه که بعد از تقسیم بدست می آوریم باز هم جسم هستند اما اجسامی که از این به بعد، انقسامِ به تفریق ندارند انقسام به توسط وهم و عقل دارند.
«للاتصال» لام را اگر تعدیه بگیریم عبارت اینگونه معنی می شود: این اجسام با تفریقِ اتصال، منقسم نمی شوند یعنی نمی توان اتصال آنها را متفرق کرد و از طریق تفریق اتصال، منقسم شود. این معنی خیلی دلچسب نیست چون می توانست تعبیر به «بتفریق الاتصال» کند. بهتر این است که لام را تعلیل بگیریم یعنی این اجسام کوچک را نمی توان تقسیم کرد چون اینها متصل اند ولی آن جسم بزرگ، منفصلات بود زیرا مرکب از اجزاء و اجسام ریز بود که از یکدیگر جدا بودند و جدا بودنشان دیده نمی شد ولی واقعا از هم جدا بودند زیرا اتصال نداشتند بلکه انفصال داشتند لذا توانستیم آنها را تقسیم کنیم اما این اجزاء ریز، اتصال دارند و نمی توان آنها را تقسیم کرد. ذیمقراطیسیها معتقدند که تقسیم بر جسم متصل واقع نمی شود. تقسیم بر درزهای جسمی که متصل به نظر می رسد وارد می گردد و آن منفصلاتِ واقعی را منفصلات حسی می کند. اگر اتصال باشد تقسیم پذیر نخواهد بود این جسم بزرگ که تقسیم می پذیرد به خاطر این است که اجزائی کنار هم قرار دارند و شکاف بین آنها است و وقتی ما آن را تقسیم می کنیم تقسیم بر آن شکافها وارد می شود و شکافها را باز می کند نه اینکه چیزی را بشکند. اما متصل، هرگز نمی شکند پس متصل در نزد ذیمقراطیسی ها مانع تقسیم است. و جسم بزرگ به خاطر اینکه اتصال نداشته تقسیم می شود اما جسم کوچک که قابل فک نیست به خاطر این است که اتصال دارد.
ترجمه عبارت بنابر اینکه لام برای تعلیل باشد می شود: این اجسام ریز که بر اثر انقسامِ جسم بزرگ بوجود آمدند باتفریق، تقسیم نمی شوند «اما با وهم و عقل تقسیم می شوند» چون اتصال دارند و اتصال مانع تقسیم است.
«فانا نوخر الکلام فی النظر فی امر هذه الاجسام»
این عبارت جواب برای «اما» است.
ترجمه: در نظر و تاملِ امرِ این اجسام، ما کلاممان را موخر می کنیم «یعنی در اینجا بحث درباره این اجسام نمی کنیم بلکه در جایی دیگر بحث می کنیم»
«فانهم لیسوا یمنعون کون الاجزاء التی الیها تنتهی القسمه ذات احتمال لان یفرض لها اجزاء»
این عبارت می خواهد هم مبنای ذیمقراطیس را بیان کند و هم این مطلب را بیان می کند که اختلاف زیادی با حکما ندارد.
«ذات احتمال» خبر برای «کون» است و «لان یفرض» متعلق به «احتمال» است.
ترجمه: این گروه منع نمی کنند اجزایی که قسمتِ جسم به این اجزاء منتهی می شود متحمل بشوند که برای آن اجزاء هم اجزائی فرض بشود. «فرض اجزاء را اجازه می دهند اما فعلیت اجزاء را اجازه نمی دهند یعنی این جسم ریز که تقسیم به آن منتهی شده می توان در آن، اجزاء را فرض کرد ولی نمی توان برای آن اجزاء بالفعل قائل شد. زیرا اینها معتقدند که فرض اجزاء در این اجسامی که تقسیم به آنها منتهی شده جایز می باشد اما تفریق را اجازه نمی دهند».
«انما یمنعون وقوع ذلک بالفعل»
وقوع این احتمال داشتن اجزاء بالفعل را قبول ندارند.
«ذلک» اشاره به «فرض» دارد.
«و عسانا نجوز ذلک او لانجوزه»
شاید ما این مطلب را در آینده اجازه دادیم یا اجازه ندادیم. الان نظر نمی دهیم وقتی دلیل آوردیم نظر می دهیم تا بدون دلیل نظر نداده باشیم.
«فیتعلق بنوع آخر من النظر»
پس این بحث با نوع دیگری از نظر مربوط می شود و حل می گردد یعنی نه به آن نحوه تاملی که در قول نظامی ها کردیم و نه به آن نحوه تاملی که در قول متکلمین می کنیم بلکه در این قول باید به نحو دیگری تامل کنیم چون بحث آن به ما خیلی نزدیک است فقط یکی اختلاف است که در جای خودش بحث می کنیم.
«انما الموضع الاخص به النظر فی الاسطقسات»
نظرِ مخصوص به این مطلب، در اسطقسات است. اما به چه دلیل بحث آن در اسطقسات «یعنی عناصر بسیطه» است؟ در مرکبات جای این بحث نیست زیرا آنها معتقدند که مرکب دارای اجزاء است ما «حکما» هم معتقدیم که مرکب دارای اجزاء است مرکب را به بسیط بر می گردانیم در اینصورت بحث شروع می شود که آیا بسیط مرکب از اجزاء است چنانچه ذیمراطیسیها می گویند یا واحد متصل است چنانچه حکما می گویند. سپس بحث آن مربوط به اسطقسات می شود. هم حکما و هم دیمقراطیس قائل به اجزاء بالفعل اند ولی حکما می گویند این بسیط که مرکب به آن منتهی می شود دارای اجزاء نیست ولی ذیمقراطیس می گوید این بسیط هم دارای اجزاء است. وقتی به بحث در بسانط رسیدیم بررسی می کنیم لذا این بحث مربوط به بسانط است.
نکته: جسم مرکب را به دو صورت تقسیم می کنیم:
صورت اول: مثلا بدن خودمان که مرکب از دست و پا و... است را تقسیم می کنیم. با این تقسیم کردن به عناصر نمی رسیم. حال دوباره هر کدام از اعضا را تقسیم می کنیم یعنی گوشت را تقسیم میکنیم یا استخوان را تقسیم می کنیم با این تقسیم هم به بسانط نمی رسیم.
صورت دوم: گوشت را تحلیل ببریم و بگوییم مرکب از آب و خاک و آتش هوا است. بالاخره در پایان به عنصر می رسیم.
بحث ما در صورت اول نیست چون ذیمقراطیس می گوید مرکبات، مرکب از اجزاء هستند و آن اجزاء بالفعل اند حکما هم می گویند مرکبات، مرکب از اجزا هستند و آن اجزا بالفعل اند اما اگر آن را منحل کردیم و به عناصر رسیدیم «یعنی صورت دوم»، هم حکیم و هم دیمقراطیس می گوید مرکب است. اما به چه دلیل مرکب است؟
ذیمقراطیس اگر می گوید مرکب است به خاطر این است که اجزاء دارد حتی اجزاء مقداری دارد یعنی دو گونه اجزاء برای آن قائل اند. هم اجزاء مقداری دارد هم اجزاء معنوی دارد یعنی 4 عنصر ترکیب شدند تا این شی بدست آمده است حکیم اجزاء مقداری بالفعل را قبول ندارد بلکه اجزاء مقداری بالقوه را قبول دارد و اختلاف حکیم باذیمقراطیس در همین مورد است ولی حکیم اجزاء معنوی بالفعل را قبول دارد یعنی حکیم قبول دارد این جسمی که می خواهد منحل به 4 عنصر شود این 4 عنصر بالفعل در آن موجود است. چون در مساله اختلاف است که چیزی که از عناصر اربعه مرکب می شود صورت جدید می گیرد که به آن صورت، صورت ترکیبیه می گویند. اختلاف است که صور بسائطی که این جسم مرکب را ساختند محفوظند یا از بین رفتند. مصنف از کسانی است که می گوید آن صور محفوظند و اگر محفوظند پس 4 عنصری که این جسم را تشکیل دادند بالفعل موجودند ولی کارآیی ندارند چون آن صورت ترکیبیه بر صورت بسیطه غلبه دارد و نمی گذارد آنها فعالیت کنند. بلکه موظفند هر چه صورت ترکیبه اقتضای کند را انجام بدهند پس 4 عنصر در این مرکب، بالفعل موجودند چون صورت آنها موجود است.
اما گروهی معتقدند که این 4 عنصر، صورتها را از دست می دهند وماده ها باقی می ماند و این ماده ها با هم یک ماده برای صورت ترکیبه می شوند و در اینصورت یک ماده و یک صورت داریم و این ترکیب، بالفعل نیست یعنی عناصر وجود ندارد یعنی صورت عناصر که حقیقت و فعلیت عناصر بود از بین رفت آنچه که باقی ماند ماده برای صورت ترکیبه شد لذا در مرکب فقط یک ماده و یک صورت داریم اما مصنف می گوید یک ماده و 5 صورت داریم که 4 صورت کارآیی ندارد ولی یک صورت کارآیی دارد.
بنابر نظر مصنف این جسم مرکب، بالفعل دارای اجزاء است و لذا با ذیمقراطیسی ها نمی تواند تفاوت کند چون ذیمقراطیسی ها می گویند بالفعل، واجد اجزاء است مصنف هم می گوید بالفعل، واجد اجزا است ولی مراد از اجزاء، اجزاء معنوی است نه اجزاء مقداری. اما وقتی جسم مرکب را منحل می کنیم و به 4 عنصر بسیط می رسیم اجزاء معنوی نخواهیم داشت بلکه اجزاء مقداری داریم در اینجا اختلاف ذیمقراطیسی ها با حکیم شروع می شود. چون ذیمقراطیس می گوید همین جسم که بسیط می باشد دارای اجزاء مقداری است اما حکیم می گوید همین جسم که بسیط می باشد دارای اجزاء مقداری نیست مگر بالقوه. پس بین این دو گروه در مرکب اختلاف نیست بلکه در بسیط اختلاف است لذا جا دارد که این بحث را در اسطقسات مطرح کنیم.
فرق بین قول ذیمقراطیس و حکیم: ذیمقراطیس و حکیم هر دو تقسیم وهمی و فرضی را قبول دارند و منتهی نمی کنند اما از دو جهت اختلاف دارند
اختلاف اول: حکیم می گوید اجزاء تفریقیه بالقوه اند اما ذیمقراطیس می گوید بالفعل اند.
اختلاف دوم: حکیم می گوید اگر بخواهی این جسم را تقسیم کنی باید اتصال را بهم بزنی اما ذیمقراطیس می گوید اگر بخواهی این جسم را تقسیم کنی اتصالی نبوده که بخواهی آن اتصال را بهم بزنی بلکه آن محل هایی که به ظاهر متصل به نظر می رسد تقسیم بر آنها وارد می شود انفصالی که در واقع وجود داشته در نزد حس هم موجود می شود.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، س189، س4،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo