< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/11/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان اشکال بر رای نظام/ بررسی رای حق در حالت اجسام در انقسامشان.
«و لان اثبات الطفره بین البطلان فی نفسه»[1]
بحث در ابطال مذاهب باطله داشتیم به نظر مصنف سه مذهب از مذاهب 4 گانه باطل بودند.
قول اول: قول اول مربوط به نظام بود که می گفت جسم، مرکب از اجزاء بالفعل نامتناهی است. این قول با 4 دلیل مردود می شود.
اشکال اول: اگر جسم دارای اجزاء بالفعل بی نهایت باشد ما باید در وقت طی کردن این جسم، تمام اجزاء بالفعل را جداجدا طی کنیم و چون اجزاء، بی نهایت اند طی کردن اجزاء بی نهایت، زمان بی نهایت را می طلبد پس باید بی نهایت زمان برای طی مسافت کوتاه داشته باشیم و این بالوجدان، بر خلاف آنچه است که ما می بینیم زیرا می بینیم در زمان متناهی، این قطعه از مسافت را طی می کنیم و می دانیم که محال است در زمان متناهی، بی نهایت را طی کنیم پس نتیجه می گیریم که آنچه طی شود بی نهایت نیست و جسم «یعنی آن مسافت» مرکب از اجزاء بالفعل است و متناهی نیست.
اشکال دوم: این اشکال را می توان تتمه برای اشکال اول قرار داد و می توان به طور مستقل قرار داد. در این اشکال می گوییم طفره محال است و محال بودنش، بیّن است و احتیاج ندارد که با دلیل، مبیَّن شود. این اشکال را اگر تتمه اشکال اول قرار بدهیم اینچنین می گوییم:
طیِّ اجزاء بی نهایت در زمان متناهی محال است و طفره هم مشکل را حل نمی کند چنانچه نظامی ها خواستند مشکلشان را با طفره حل کنند. پس راهی برای حل این مشکل نداریم جز اینکه اجزاء مسافت را متناهی قرار بدهیم. به عبارت دیگر وقتی ما در زمان متناهی مسافتی را طی کردیم یا باید آن مسافت، متناهی باشد یا مسافت، نامتناهی باشد و ما طفره کنیم ولی طفره بیّن البطلان است پس آن مسافت، متناهی است.همانطور که توجه می کنید این اشکال دوم را تتمه اشکال اول قرار دادیم و دو اشکال نشدند بلکه یک اشکال شدند.
البته احتمال دادم که عبارت «و لان اثبات الطفره» واو نداشته باشد. اگر واو نداشته باشد این جمله، تتمه جمله قبلی بود ولی به نسخ خطی مراجعه کردم واو موجود بود. لذا می توان آن را دلیل جدایی قرار داد ولی اگر دلیل جدا قرار دادیم باید به یک نحوه دلیل اول را بیاوریم و بگوییم:
بی نهایت بودن اجزاء مسافت، مستلزم این است که ما در وقت طی مسافت، مرتکب طفره شویم و طفره محال است پس بی نهایت بودن اجزاء، مسافت، مستلزم محال است و مستلزم المحال محال. پس بی نهایت بودن اجزا، محال است پس میتوان این را به عنوان دلیل مستقل قرار داد و اشکال بر نظام گرفت. مصنف خیلی مقید نیست که درعباراتش تفنن بکار ببرد اما مرحوم میرداماد خیلی مقیّد است و لذا سعی می کند افعال را تکرار نکند و از افعال مترادفه استفاده کند. جملات را اگر تکراری است به طوری عوض می کند که ظاهرش با جملات قبلی فرق کند.
اما مصنف این تقید را ندارد. مصنف در اینجا تفنن درعبارت کرده و گفته «فیظهر بطلانه من جهه استحاله ... متناه» و در عبارت دوم با لفظ «و لان اثبات الطفره .... » گفته و در، عبارت سوم با لفظ «و بان کل کثیر...» گفته و در عبارت چهارم با لفظ «والجزء الواحد لا ینقسم...» گفته. مصنف 4 دلیل آورد و 4 دلیل را با 4 نوع عبارت بیان کرده است که تفنن در عبارت است. این مطلب را بیان کردیم تا اختلاف درعبارت را دلیل نگیرید بر اینکه این 4 مطلب، با هم یکی هستند بلکه 4 دلیل هستند وبر خلاف آنچه که رایج است دراینجا تفنن درعبارت را رعایت کرده و 4 گونه عبارت آورده است.
توضیح عبارت
«و لان اثبات الطفره بیّن البطلان فی نفسه»
«فی نفسه» یعنی بدون اینکه دلیلی بیاوریم و بطلان را معین کنیم این بطلان، بیّن است چون بعضی از مطالب، بیّن بنفسه اند و بعضی، مبیّن بالدلیل هستند. ما گاهی کلمه «بنفسه» را حذف می کنیم ومی گوییم بیّن است و کلمه «بالدلیل» را حذف می کنیم ومیگوییم مبیّن است در اینجا لفظ «فی نفسه» را آورده.
صفحه 188 سطر 10 قوله «وبان»
اشکال سوم: ابتدا نکته ای را بیان می کنیم بعدا اشکال را می گوییم.
نکته: آیا ما در تعداد بی نهایت، واحد داریم یا نداریم. یعنی بی نهایت عدد، در وجود داریم آیا در این بی نهایت، می توانیم واحدی پیدا کنیم جواب این مساله این است که بی نهایت دو گونه است.
1 ـ بی نهایت بالفعل.
2 ـ بی نهایت بالقوه.
در بی نهایت بالقوه، به واحدی نمی رسید که واقعا واحد باشد چون به هر واحدی که رسیدید دوباره می توانید آن را متکثّر کنید زیرا بالقوه است. اما در بی نهایت بالفعل دو صورت دارد:
صورت اول: اگر متصلی را بخواهید منفک وتجزیه کنید تا به واحد برسید مثل اینکه جسمی است که می خواهید آن را تجزیه کنید تا به واحد برسید. این جسم وقتی تجزیه می شود و به واحد می رسد دوباره واحدهای آن جمع می شود و به حالت اول در می آید.
صورت دوم: گاهی مثل عدد است یعنی بالفعلی است که متصل نیست اعداد، منفصل اند متصل نیستند در اینجا ولو اعداد بی نهایت باشد ولی به واحد دسترسی داریم.
بیان اشکال: در مثل جسم که می خواهیم آن را تقسیم کنیم اقسام آن، بالفعل موجودند و در کنار هم متصل هستند. ما باید اینها را تقسیم کنیم تا به واحد برسیم. اما هرگز به واحد نمی رسیم چون اگر چه اجزاء، در باطن بالفعل اند ولی چون به هم متصل ا ند واحد به حساب نمی آیند باید این اتصالها را به هم بزنید حتی با عاقله و واهمه آنرا بهم بزنید تا به آن واحد برسید و چون این اجزاء بی نهایتند هرگز به واحد نمی رسید.
قهراً نمی توانیم ترکیب هم بکنیم چون ترکیب به معنای کثرت است و کثرت از وحدت درست می شود اگر وحدتی نداشته باشیم کثرتی هم نخواهیم داشت. لازمه اش این می شود که ما اصلا جسمی نداشته باشیم.
قبول این اشکال مقداری سخت است مگر اینکه آن مقدمه را که گفتیم بپذیرید چون ظاهر کلام نظام این ا ست که اجزاء، بالفعل «چه تقسیم بکنیم چه نکنیم» و بی نهایت هستند.در این بی نهایت، واحد وجود دارد ولو نمی توانیم آن را پیدا کنم. این بی نهایت، اول ندارد که بگوییم یک جزء آن، اول است و یک جزء آن دوم است اگر این اجزاء بی نهایت را ردیف هم قرار بدهید نمی توانید آنها را بشمارید چون اول ندارند تا بگویی این جزء اول است و آن جزء دوم است. قابل شمارش نیستند.
حال که مجموعه را با هم مخلوط کردیم باز هم نمی توان اوّل را از میان آنها پیدا کرد ولی آیا واحد می توانیم پیدا کنیم؟ ظاهر این است که واحد وجود دارد ولی ما نمی توانیم پیدا کنیم. هر کدام از اینها می توانند واحد باشند و با واحدهای دیگر جمع شوند و یک جسم را تشکیل بدهند. ولی آن واحد، ظاهر نیست.
مصنف نمی گوید «در این بی نهایت، اول وجود ندارد» اگر این را می گفت به راحتی فهمیده می شد اما مصنف می گوید، «واحد وجود ندارد» و نمی گوید «واحد، ظهور ندارد» اگر می گفت «واحد، ظهور دارد» به آسانی فهمیده می شد ولی می گوید «واحد وجود ندارد» همچنین مصنف نمی گوید «واحد در نزد من وجود ندارد» بلکه می گوید «واحد واقعا وجود ندارد» اگر می گفت واحد نزد من وجود ندارد مطلب روشن بود اما می گوید «واحد واقعا موجود نیست». نظامی ها می گویند این اقسام، بالفعل اند و قید «بالفعل» می آورند. این قید «بالفعل» نشان می دهد که واحد، وجود دارد، پس جسمی که می خواهد تا بی نهایت تحلیل برده شود و اجزاء بی نهایت درآن وجود داشته باشد، واحد درآن پیدا نمی کنید چون هر چیزی را که به صورت واحد به عنوان واحد انتخاب کنید می توانید آن را تقسیم کنید چون تقسیم متوقف نمی شود و تقسیم را بالقوه نمی گیرند «اما مصنف تقسم را بالقوه گرفت لذا اجزاء موجوده که بالفعل اند اول و واحد دارند چون تا وقتی آن را تقسیم نکردیم همین جسمی که در دست ما قرار دارد واحد است ولو بُعد داشته باشد. زیرا آن جسم راتقسیم نکردیم لذا واحد است بله می توانیم آن را تقسیم کنیم. پس اجزاء، آن چیزهایی هستند که الان هستند نه آنچه که بعدا می توانند باشند. چون آنچه که می توانند جزء باشند که هنوز واقع نشدند و عنوان جزئیت نگرفتند. وقتی مبنای حکما این است که می توان بی نهایت تقسیم کرد اشکالی پیش نمی آید چون اگر تقسیم به جایی رسید و ما آن را رها کردیم همان جا را واحد می گوییم و این واحدها را که ترکیب کنیم کثرت درست می شود. اما نظام نمی گوید تقسیم، بالقوه است بلکه می گوید بالفعل است لذا هر واحدی که بدست آید دوباره مشتمل بر کثرات است. باز دراین کثرات، واحدی بدست می آید آن هم، مشتمل بر کثرات است. پس هیچ وقت به واحد نمی رسیم و وقتی به واحد نرسیدیم چگونه ترکیب می کنیم.
توضیح عبارت
«و بان کل کثیر فانما هو من آحاد»
«بان» عطف بر «من جهه» است یعنی «فیظهر بطلانه».
هر کثیری متکون از آحاد می شود.
«و اذا لم یکن واحد موجودا بالفعل لم یکن کثیرا»
اگر واحدی موجود بالفعل نبود آن کثیر، کثیر نمی شد.
در نسخه خطی «لم یکن کثیرٌ» آمده که بهتر ا ست که زیرا «لم یکن» را تامه گرفته و به معنای «لم یتحقق کثیر» است.
«فاذا لم یکن جزء واحد لم تکن اجزاء بلا نهایه له»
«لم یکن» هر دو تامه است.
اگر جزء واحد پیدا نکردیم گفتیم که کثیر پیدا نمی کنیم حال مصنف با این عبارت می فرماید اگر جزء واحد پیدا نکردیم بی نهایت هم پیدا نمی کنیم اگر کثیر پیدا نکنیم بی نهایت به طریق اولی پیدا نمی کنیم.
ترجمه: اگر جزء واحد نداشتیم اجزاء بی نهایت هم برای جسم وجود ندارد.
درنسخ خطی «له» وجود ندارد و خوب است که نیاید چون ضمیر «له» به جسم بر می گردد و ما به جسم کاری نداریم و کلمه جسم در قبل نیامده بوده لذا اگر بدون «له» معنی کنیم می شود: اگر جزء واحد نداشته باشیم اجزاء بلانهایت هم تحقق پیدا نمی کند.
صفحه 188 سطر 11 قوله «و الجز الواحد»
اشکال چهارم: مصنف دراشکال سوم فرمود که جزء واحد بدست نمی آید اما از این اغماض می کند و فرض می کند که یک جزء را بدست می آوریم سپس مثل این جزء را کنارش می گذاریم و همینطور امثالش راکنارآن می گذاریم. این اجزاء با یکدیگر یکی از این سه رابطه را بر قرار می کنند:
1 ـ رابطه تماس.
2 ـ رابطه تداخل.
3 ـ رابطه اتصال. یعنی هردو جزئی از این اجزاء یا با هم مماس می شوند یا تداخل می کنند یا متصل می شوند. اینها اصطلاحاتی بود که قبلا توضیح داده شد. در تداخل دو جزء، یکی می شوند هزار تا هم اگر باشد باز یکی می شود. در تماس دو جزء که به هم مماس می شوند هر کدامشان نهایت دارند که نهایتشان به یکدیگر می چسبد و حد مشترک پیدا نمی کنند یعنی حدی پیدا نمی کنند که هم برای این جزء باشد و هم برای آن جزء باشد. حد هر جزء برای خودشان هست و این دو حدّ به هم می چسبند. اما در اتصال حدّ مشترک پیدا می شود یعنی چنان به هم مربوط می شوند که یک سطح، مشترک بین این و آن می شود.
اگر اجزاء با هم متصل شوند می گوییم شما اجزاء را کنارهم آوردید و به هم متصل کردید و جسمی تشکیل می شود که از اجزاء متناهی تشکیل شده چون یک جزء داشتید امثال این جزء را هم کنارش گذاشتید و هیچ وقت نمیتوانید بی نهایت را بیاورید هر چقدر بیاورید متناهی است. حال که این جسم، تشکیل شد به این جسم نگاه می کنیم که از اجزاء متناهی درست شده.
حال اجزاء این جسم را که درست کردیم شمارش می کنیم می بینیم اجزاء محدود و متناهی هستند. پس از اجزاء محدود جسم ساختیم.
اما اگر اجزاء به نحو تداخل مرتبط شوند. یعنی هر جزئی را به جزء دیگر به نحو تداخل تداخل ضمیمه میکنیم قهرا در پایان می بینیم یک جزء داریم و جسم نداریم. این فرض از بحث ما بیرون است و هرگز جسم تشکیل نمی شود و ما باید در کل جهان، یک جسم هم نداشته باشیم.
اما اگر اجزاء به نحو تماس مرتبط شوند و به قول مصنف، اجزاء با هم ملاقات کنند.البته مراد، ملاقات بالاسر نیست چون ملاقات بالاسر همان تداخل است لذا مراد از ملاقات، تماس است.
در اینصورت می گوییم هر جزئی، وضعی دارد مثلا این جزء، سمت راستِ جزء دیگر است و آن جزء، بالای جزء دیگر است وطرفهای آنها با یکدیگر مماس شده. معلوم می شود که هر کدام از این اجزاء جسم اند ولی جسم کوچک هستند. حال این اجزاء را کنار هم قرار می دهیم ویک جسمی درست می شود سپس یک جسمی پیدا می کنیم که نظام می گوید بی نهایت اجزا دارد و مساوی با همان جسمی است که ما درست کردیم. این جسمی که ما درست کردیم اجزائش متناهی است و به آن جسم صناعی می گوییم اما جسم طبیعی طبق نظر نظام، اجزاء بی نهایت دارد حال این دو جسم را در حجمشان با هم مقایسه می کنیم مثلا حجم جسم صناعی نصف حجم جسم طبیعی باشد سپس بر این جسم صناعی اجزائی را اضافه میکنیم تا حجم آن جسم صناعی با حجم جسم طبیعی یکسان شود. وقتی حجم ها یکی شد اجزاء جسم صناعی را می شماریم می بینیم اجزائش بی نهایت نیست. نتیجه می گیریم آن جسم طبیعی هم دارای اجزاء متناهی است. پس آنچه که شما فرض کردید دارای اجزای نامتناهی است که جسم طبیعی بود با جسم صناعی از نظر حجم یکی شد پس از نظر اجزاء هم یکی می شود پس ا گر جسم صناعی اجزاء متناهی دارد جسم طبیعی هم اجزاء متناهی دارد ولی جسم صناعی را عمل کردید و قبول کردید اجزایش متناهی است اما جسم طبیعی را عمل نکردید و لذا در آن ادعای بیخودی می کنید و می گویید اجزایش بی نهایت است.


[1] الشفا، ابن سینا، ج4، 188، .س9،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo