< فهرست دروس

درس طبیعیات شفا - استاد حشمت پور

92/09/30

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحه 180 سطر 5 قوله (و لو كان بدل الملاقاه)
موضوع: ادامه بحث اینکه آیا یک شی می تواند نسبت به شی دوم مشغول باشد و نسبت به شی سوم فارغ باشد/بیان لوازم تداخل/فصل 2/مقاله 3/فن 1/طبیعیات شفا.
گفتيم اگر چيزي مشغول به امري شود نمي تواند مشغول به امر ديگر شود چون نمي توانيم در يك چيز، هم مشغوليت را قبول كنيم هم فراغت را قبول كنيم و چنين بگوييم كه نسبت به چيزي مشغول است و نسبت به چيزي ديگر فارغ است. اشكال كردند و موارد نقض نشان دادند. گفتيم كه اين موارد نقض بر كلّيِ آنچه كه ما مي گوييم وارد مي شود نه بر آنچه كه ما مي گوييم. مطلبي كه ما مي گوييم نوعي از آن كلي است و بر اين نوع اشكال وارد نمي شود بلكه بر آن كلي اشكال وارد مي شود. سپس انواع ديگري را گفتيم كه مصداق آن كلي نيستند ولي نوعي كه مورد بحث ما هست گفتيم مصداق آن كلي است. آن كلّي عبارتست از اينكه يك شيء نمي تواند نسبت به دو چيز، دو صفت متقابل داشته باشد. در باب علم گفتيم كه نوع برای اين كلي نيست. در باب يمين و يسار گفتيم نوع برای اين كلي نيست. در باب ملاقات گفتيم نوع اين كلي هست. سپس مي گوييم اگر ملاقات را بر داريم و چيز ديگر به جاي ملاقات بگذاريم آن كلي، صدق نمي كند يعني نمي توانيم بگوييم اين شيء نسبت به دو شيء، دو صفت متقابل ندارد بكله اين شيء نسبت به دو شيء مي تواند دو صفت متقابل داشته باشد. (ما فقط در حدي كه مطالب گذشته تذكر شود توضيح مي دهيم) پس اگر چيزي غير از ملاقات به جاي ملاقات گذاشته شود قانوني درست مي شود كه اين قانون، مصداق آن قاعده كليه نيست بلكه ناقض آن قاعده كليه است. ولي شرط دارد و شرطش اين است كه آن حالتي كه براي اين شي پيدا شده و غير از ملاقات است، شُغل و منعي ايجاد نكند يعني اين شيء را پُر نكند و مانع از پذيرش چيز ديگر نشود. در ما نحن فيه وقتي جسمي به وسيله جسم ديگري پُر مي شود مانع مي گردد از اينكه جسم سومي بيايد حال اگر حالت ديگری غير از ملاقات اتفاق افتاد كه آن حالت، پُر كننده اين شيء نبود و مانع از پذيرش شي ديگر نبود در اينصورت مي توانيم بگوييم كه اين شيء واحد نسبت به دو شيء، دو صفت متقابل دارد آن قاعده كه مي گفت نمي تواند دو صفت متقابل داشته باشد را مربوط به مثل ملاقات كرديم اما در غير ملاقات مي گوييم صفت متقابل مي تواند داشته باشد ولی شرطش اين است كه آن حالت، شاغل نباشد يعني مثل ملاقات نباشد. ملاقات، شاغل است يعني وقتي شيئي با شيئي ملاقات مي كند آن شيءِ ملاقي، پُر مي شود اگر حالتي مثل حالت ملاقات باشد اجازه نمی دهد امر سوم وارد شود اما اگر حالتي مثل حالت ملاقات نباشد مثلا پدر براي فلان شخص است. حالت پدر بودن شاغل نيست يعني مي تواند در عين اينكه پدر باشد پسر برای شخص ديگر باشد يعني اينطور نيست كه اين حالت، او را پُر كند و اجازه هيچ صفت ديگر به او ندهد. اما ملاقات، شيء را پُر مي كند واجازه نمی دهد صفت متقابل بيايد حتي صفت همسان را هم اجازه نمي دهد يعني ملاقات ديگر را اجازه نمي دهد فراغ هم اجازه نمي دهد. ولی مثل عبد بودن و عالم بودن صفاتي هستند كه شيء را پُر نمي كنند و علاوه بر اينكه پُر نمي كنند اجازه آمدن صفت مقابل يا صفت مماثل را مي دهند. مثلا مي گوييم اين شيء براي نفس من معلوم است و براي نفس ديگري هم معلوم است يا مجهول است يا مثلا اين شخص پدر براي شخصی است و پدر براي شخص سومي هم هست يا پسر براي شخص سومي است پس صفات مماثل و متقابل با هم جمع مي شوند ولي بالقياس الي شيئين.
سپس مصنف عبارت را عوض مي كند و مي فرمايد اين صفت و اين حالت، شيئي نباشد كه گاهي بعضِ چيزي را و گاهي كلِّ چيزي را پُر و اشغال كند. (اين، تكرار همان مطلب است ولي كمي وسيعتر بيان مي فرمايد) يعني ملاقات بالتمام وملاقات ناقص نباشد چون ملاقات ناقص اگر چه نسبت به آن جايي كه ملاقات نشده اجازه فراغ و اجازه ملاقات ديگر مي دهد ولي خود ملاقات طوري است كه اگر بعض را گرفت مي تواند كل را بگيرد.
سپس مصنف اضافه مي كند و مي فرمايد ممكن است يك چيزي، كل را بگيرد اما مستقردر كل نشود يعني بالقياس، عوض شود. مثلا شاغل، كل اين مشغول را مي گيرد و با قياس هم نمي توان آن را عوض كرد. نمي توان گفت اين شيء بالقياس به چيزي مشغول است و بالقياس به چيزي مشغول نيست چون اگر مشغول است مشغول مي باشد و فراغت براي آن نيست. اما اگر يك امر نسبي بود مي گوييم نسبت به چيزي اينگونه است و نسبت به چيزي طور ديگر است. يعني اگر حالت، حالت نسبي باشد ولو كلّ شيء را گرفته اما چون مي تواند نسبت به چيز ديگر نديده گرفته شود اشكالي ندارد. پس يا بايد اين حالتي كه وارد مي شود شاغل و مانع نباشد و يا اگر كل راگرفت بايد طوري باشد كه استقرار در شيء نداشته باشد و با قياس بتوانيم آن را عوض كنيم. يعني كل را با قياس بتوانيم خالي كنيم كه اين كل، با قياسی خالي است و با قياسي، پُر است. اگر امر نسبي باشد كه با قياس بتوان آن را عوض كرد اشكالي ندارد.
پس در جايي كه حالتي بر شيء عارض مي شود و آن حالت، نسبي نيست بلكه نفسي است و شاغل و مانع است چنين حالتي اگر اتفاق بيفتد مصداقي براي آن قاعده كلي درست مي شود كه مي گفت يك شيء نمي تواند دو صفت متقابل را بالقياس الي شيئين بگيرد. اما اگر اينچنين نباشد يعني يا نفسي نباشد يا اشغال كننده و مانع نباشد در اينصورت مصداق براي اين قاعده كلي نيست و نمي توان گفت كه اين شيء نمي تواند دو صفت متضاد را بالقياس الي شيئين پيدا كند بلكه مي گوييم مي تواند دو صفت متضاد را بالقياس الي شيئين پيدا كند.
بيان مثال: مثلا قوه باصره را فرض كنيد كه جسماني است و روحاني نيست. مي تواند كلّ اين قوه باصره پُر شود يعني وقتي كه ما به يك نقطه نگاه مي كنيم آن نقطه كه مبصَر ما است كل قوه باصره ما را پُر كرده است اما اين يك امر بالقياس است يعني اينطور نيست كه كاملا باصره را پُر كرده باشد و هيچ چيز را نپذيرد. ما مي توانيم بگوييم باصره ما كه الان نسبت به اين شيء پُر شده ممكن است نسبت به چيز ديگر جا داشته باشد. (اينها مثالهاي خوبي نيست ولي ما بيان كرديم)
صورت مبصَر، چشم من را پُر كرده و اجازه نمي دهد كه من چيز ديگر را نگاه كنم مگر اينكه آن تمركزي كه روي مبصر دارم را عوض كنم در اينصورت چيز ديگر درست مي شود پس نسبي به اين معني شد كه چشم ما به اين شيء دوخته شود و سپس به شيء ديگر دوخته شود. اين را نسبي مي گوييم يعني اينطور نيست كه اين صورت مبصره، چشم مارا پُر كند و رها نكند بلكه نسبي است چون اگر چشم ما به سمت او دوخته شود آن را پُر می کند و اگر به سمت چیز ديگر برود. چيز ديگري چشم ما را پُر مي كند. پس مانعي ندارد كه بگوييم چشم ما الان نسبت به فلان چيز، باصر است و نسبت به فلان چيز باصر نيست. يعني براي آن فراغ مي گذاريم چون امر را نسبي مي گيريم. مثال دیگر: با توجه به آنچه مصنف در علم النفس شفا مي گويد كه با دخالت نور، رنگها مختلف مي شوند. اگر مثلا جسمي را مشغول به رنگي كنيم اين رنگ براي جسم، شُغل است ولي همين جسمي كه الان متوجه نوري است طوري قرار می دهيم كه نور، به صورت ديگر وارد شود يعني الان نور، مستقيم مي تابد حال طوري قرار بدهيم كه نور از پهلو بتابد در این صورت رنگ، مقداري عوض مي شود يعني آن كه شاغل بود الان شاغل نيست. يعني نسبت را كه عوض كرديم شغل عوض شد. مي توانيم بگوييم همين جسمي كه فعلا رنگ سفيد گرفته نسبت به نور ديگري رنگ زرد را مي گيرد و الان هم متصف به سفيدي و هم به زردي مي شود ولي با اختلاف نسبت و با اختلاف توجهي كه مي شود.
اين، مستقر نيست چون با نور عوض مي شود اگر مستقر بود و با هيچ چيز عوض نمي شد مي توانستيم بگوييم نسبي نيست لذا اين شغل مانع پذيرش صفت ديگر است اما چون نسبي است يعني رنگ با نور و نحوه تابش نور عوض مي شود مي توانيم بگوييم شغل است ولي شغل نفسي و مستقر نيست بلكه شغل نسبي است كه با تعويض نسبت عوض مي شود.

توضيح عبارت
(ولو كان بدل الملاقاه معني آخر لكان يجوز ان يكون كل الشي بالقياس الي جهه بحال و بالقياس الي جهه اخري بحال مخالفه لتلك الحال)
اگر در نوعي كه نوع آن قاعده كليه است به جاي ملاقات، امر ديگر و حالت ديگر بگذاريم كه کلِّ يك شي بالقياس به جهتي، در يك حالي باشد و بالقياس به جهت ديگر، به حال مخالف آن حال باشد (يعني ممكن است يك شيء نسبت به دو شيء، دو صفت متقابل رابگيرد تا مصداقي براي آن قاعده كلي نباشد اما اين، شرط دارد كه با «اذا كانت تلك الحال» بيان مي كند.
(اذا كانت تلك الحال لا توجب شغلا و منعا اصلا و کان لایوجب شغلا یتعاطی بحال الکل و بحال البعض)
به شرطي كه آن حالتي كه ما به جاي ملاقات قرارش داديم باعث شغل و منع نشود اصلا.
اين ملاقاتِ جسم با جسم، باعث شغل آن جسم ملاقي مي شد و باعث منع ملاقي از پذيرش ملاقات ديگر مي شد اما اگر الان حالتي يا صفتي پيدا كرديد كه براي يك شيء آمد و آن شيء را پُر نكرد و منع نكرد بلكه اجازه داد كه حالتي مثل آن يا خلاف آن بگيرد (مثل علم كه حالتي براي اين جسم است اما اين معلوميت براي اين جسم طوري نيست كه اين جسم را از صفت ديگر منع كند. اين، با اينكه معلوم ما است مي تواند معلوم برای شخصِ ديگري قرار بگيرد و یا برای شخص دیگری مجهول ديگري باشد. پس هم صفت معلوميت را پيدا مي كند هم صفت مجهوليت را پيدا مي كند زيرا معلوميت، حالتي نيست كه شغل و منع بياورد. اينطور نيست كه اجازه صفت ديگر ندهد بلکه هم اجازه صفت ديگر -كه مماثل است- مي دهد، يعني آنچه معلوم من است معلوم ديگري هم مي شود هم اجازه صفت مخالف را مي دهد همچنين در مثال پدر بودن مي گوييم اين موجود، پدر است و پدر بودن اشغال نمي كند و مانع از پذيرش صفت ديگر نمي شود بلكه نسبت به اين انسان پدر است و نسبت به آن انسان هم پدر است يا نسبت به اين انسان پدر است و نسبت به آن انسان ديگر پدر نيست.
«اصلا» يعني نه جزء را پُر مي كند نه كل را. از عبارت بعدي كه كل و بعض را مطرح كرده ما هم «اصلا» را به همين معني گرفتيم.
(و كان لا يوجب شغلا يتعاطي بحال الكل و بحال البعض): تعاطی به معناي دست به دست دادن است. مصنف مي خواهد اينطور بگويد كه گاهي شغل اينطور است كه كل را مي گيرد و گاهي بعض را مي گيرد كانّه كل و بعض، اين شغل را دست به دست مي دهند يعني يكبار اين شغل براي بعض پيدا مي شود و يكبار اين شغل براي كل پيدا مي شود.
مصنف مي گويد كه اينچنين نباشد چون شغلي كه مورد بحث ما است اينگونه می باشد كه گاهي جسمي كه مي آيد نصف جسم قبلي را پُر مي كند و گاهي هم كل آن را پُر مي كند. اين شُغلی است كه دست به دست داده مي شود بين بعض اين جسم ملاقي و كل آن جسم ملاقي. اگر اين حالت باشد مزاحمت هست چون اگر چه در وقتی كه بعض را اشغال كرده جا براي صفت متقابل گذاشته ولي اين كه مي تواند بعض را اشغال كند چون با كل، دست به دست مي دهد مي تواند كل را هم اشغال كند اينطور نيست كه در بعض متوقف شود. آن شغلي كه در بعض آمده متوقف در بعض نمي شود بلكه در كل هم مي رود و اگر در كل رفت جلوي صفت ديگر را هم مي گيرد.
مصنف شرط مي كند كه اينگونه نباشد يعني اينطور نباشد كه بتواند بعض و كل را شامل شود.
مصنف در گذشته گفت اصلا شغل نيابد مثل ابوت كه اصلاً شغل نمي آورد نه بعض را و نه كل را يعني به این انسان نمي توان گفت كه كل آن مشغول به ابوت شده يا بعض آن مشغول به ابوت شده بلكه هيچ چيز اين انسان مشغول نشده است، اما يك چيز ديگر است كه ممكن است بعض را بگيرد و در نتيجه مي تواند كل را هم بگيرد در اينصورت مي توانيم بگوييم بعض آن مشغول شده و كل آن مشغول شده.
آن صفتي كه مي آيد بايد اينطور باشدكه اصلا مشغوليت نيابد و مشغوليت بعض را هم نياورد چون اگر مشغوليت بعض را آورد با كل دست به دست مي دهد و مشغوليت كل را هم مي آورد.
سپس مي فرمايد اگر شاغل كل شد نفسي نباشد بلكه نسبي باشدكه اگر نسبي بود اجازه صفت ديگر را مي دهد.
پس مصنف سه مطلب را به عنوان شرط مي گويد 1 ـ اصلا شاغل نباشد 2ـ شاغل بعض نباشد 3 ـ اگر شاغل بعض بود و در نتيجه شاغل كل شد نسبي باشد و نفسي نباشد. چنين حالتي اگر آمد و صفت براي يك شيئي شد آن شيء مي تواند صفت مقابل را هم بگيرد در اينصورت مصداقيت براي قاعده كلي ندارد.
ترجمه: زمانی كه آن حال موجب نباشد شغل و منع را اصلا (مثل ابوت و علم باشد) و موجب نشود اين شغل كه به حال كل و حال بعض، دست به دست داده شود (يعني گاهي از اوقات حالتي قرار بگيرد براي كل و گاهي هم حالت براي بعض قرار بگيرد.)
(اذ كان الشغل للكل امرا بالقياس ليس امرا في نفسه)
نسخه صحيح «او كان» است.
مصنف با اين عبارت اشاره به فرض سوم مي كند كه گفتيم و آن اين بود كه اگر كل را شاغل شد نفسي نباشد بلكه نسبي باشد. اگر نسبي بود اجازه مي دهد كه صفت ديگر بيايد چون نسبت عوض می شود و صفت دیگر می تواند بیاید. اما اگر نفسی بود دیگر عوض نمي شود. وقتي اين حالت در اين موصوف، ذاتي بود (مراد از ذاتي يعني مستقر شد) با نسبت، عوض نمي شود پس نمي توان حالت ديگر آورد. اما اگر اين حالت، ولو شاغل بود ولی نسبي بود (يعني در موصوف، مستقر نشد بلكه توانست با تعويض نسبت، عوض شود ما مي توانيم نسبت را عوض كنيم و اين حالت را با حالت ديگر جمع كنيم و بگوييم اين شيء نسبت به فلان چيز، اين حالت را دارد و نسبت به فلان چيز ديگر، حالت مقابل را دارد. چون امر، امر نسبي است و با نسبت عوض مي شود اما اگر نفسي و ذاتي باشد نمي توان از ذات جدا كرد پس نمي توان گفت اين چيز نسبت به شيئي اين حالت را دارد و نسبت به شيئي حالت مقابل را دارد پس با تعويض نسبت، اين حالت را رها نمي كند. و وقتي اين حالت را رها نكرد حالت ديگر نمي توانيم به او بدهيم.
ترجمه: شاغل كل بودن امري باشد بالقياس، نه اينكه امر في نفسه باشد (يعني امر نفسي و ذاتي نباشد بلكه امر بالقياس و نسبي باشد. مراد از ذاتي در اينجا در مقابل اضافي است يعني مستقر باشد نه عَرَضي.
(فان المشغول الممنوع عن مماسه شی آخر لایکون مشغولا عن شی دون شی)
ما مشغول را دو قسم کردیم، اولا گفتیم که بعضی چیزها مشغول نمی شوند مثلا این شی معلوم شد. این معلومیت برای این شی، مشغولیت نمی آورد ثانیا بعضی چیزها مشغول می شوند ولی ممنوع نمی شود مثل رنگی که مثال زدیم. جسم، مشغول به رنگ می شود ولی از رنگ دیگر ممنوع نمی شود اما بعضی اوقات هم مشغول و هم ممنوع می شود. آن که مشغول و ممنوع شد دیگر نمی تواند صفت متقابل را قبول کند. یعنی نمی توان گفت نسبت به شیئی مشغول است و نسبت به شیئی فارغ است. چون آن مشغولیت، مشغولیتِ نسبی نیست بلکه مشغولیت مستقر است و لذا مانع می شود یعنی این شیئی که الان مشغول شده ممنوع از تماس و ملاقات با دیگری است.
«فان المشغول الممنوع»: مصنف هم قید مشغول می آورد و هم قید ممنوع می آورد چون یک چیز ممکن است که اصلا مشغل نباشد لذا قید مشغول را ندارد و یک چیز ممکن است که مشغول باشد اما ممنوع نباشد و با نسبت بتواند شغل خودش را عوض کند آن هم قید ممنوع را ندارد اما آن که هم قید مشغول و هم ممنوع را دارد نمی تداند صفت متقابل را بپذیرد
ترجمه: مشغولی که ممنوع از مماسه دیگر است مطلقا مشغول است نه اینکه نسبت به شیئی مشغول باشد و نسبت به شیئی دیگر مشغول نباشد
(فانه من حیث هو مشغول لا یماسه شیء البته و من حیث هو فارغ یماسه کل شیء)
چون مشغول است با هیچ چیز تماس نمی گیرد. اگر فارغ باشد می تواند تماس بگیرد ولی فارغ نیست.
ترجمه: از این جهت که مشغول است چیزی با او تماس نمی گیرد و از این حیث که فارغ باشد هر شیئی با او تماس می گیرد(اما آیا می تواند این دو حیثیت را با هم داشته باشد؟ چون مشغولیت یک امر مستقر است نمی تواند دو صفت را با هم داشته باشد یعنی هم مشغول و هم فارغ باشد. یا چون فراغ صفت مستقر است نمی تواند هر دو را داشته باشد).
تا اینجا بحث ملاقات تمام شد و ثابت شد که ملاقات، شاغلِ مانع است و آن ملاقی را مشغولِ ممنوع می کند و لذا اجازه صفت دیگر به آن نمی دهد حال مصنف به سراغ مثالی می خواهد برود که خصم گفت یعنی به سراغ مثال علم و جهل می رود و آن را مطرح می کند و در آنجا ثابت می کند که شغل و منعی نیست لذا یک شی را چندین نفر می توانند بدانند. همچنین یک شی را ممکن است یک نفر بداند و یک نفر جاهل باشد که این را در جلسه بعد می گوییم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo