< فهرست دروس

درس شوارق الإلهام - استاد حشمت پور

91/12/02

بسم الله الرحمن الرحیم

 
 بحث در تناسخ داريم كه معنا وباطل مي كنيم، البته تناسخ انواعي دارد تناسخ ملكي وملوكوتي، تناسخ صعودي ونزولي و... شريعت تناسخ ملكوتي را امضا كرده وتناسخ ملكي را نمي پذيرد، بحث مفصل تناسخ در اسفار جلد و هشت ونه وحكمه الاشراق بيان گرديده است ودر اينجا فقط يك قسم از آن بيان مي شود.
 معناي تناسخ : تناسخ عبارت است از انتقال نفس انساني از بدن به بدن ديگر كه باطل است.
 دليل بطلان تناسخ : اگر نفس از بدن مفارقت كند و به بدن ديگر تعلق بگيرد وبعبارت ديگر دونفس درطول هم به بدن واحد تعلق بگيرد لازم مي آيد اجتماع دو نفس دربدن واحد، درحاليكه اجتماع دو نفس در بدن واحد جايز نيست؛ يعني تالي باطل است. پس تناسخ باطل است.
 اينكه تالي باطل است در مسأله هفتم بيان گرديد، پس كافي ملازمه بين مقدم وتالي بيان گردد تا دليل تمام شود.
  بيان ملازمه : اين نفس مستنسخه كه از بدن قبل بيرون آمده آيا به بدن پير تعلق مي گيرد يا به بدن مولود؟ روشن است كه به بدن مولود تعلق مي گيرد نه بدن پير چرا كه بدن پير درحال زوال است ونفس خودش را از دست مي دهد لذا نمي تواند نفس ديگر را قبول نمايد. امّا بدن مولود كه از تركيب عناصر بنحو خاص ساخته مي شود، داراي مزاج خاص و استعداد نفس خاص است ولذا تقاضاي نفس خاص را دارد و از طرف فيّاض نفس خاص به آن افاضه مي شود حال اگر نفس مستنسخه هم به آن تعلق بگيرد بايد بدن مولود داراي دونفس باشد.
 ان قلت : چه اشكال دارد كه همين نفس مستنسخه به بدن مولود تعلق بگيرد؛ يعني بدن مولود استعداد همين نفس مستنسخه را پيدا نموده باشد.
 قلت : دراين صورت لازم مي آيد كه اين مولود همان منسلخ باشد وتمام خاطرات او را دشته باشد؛ چرا كه فقط آلت عوض نموده است ويا عوض نمودن آلت شي تغيير نمي كند، گذشته از اين هركس وجداناً مي داند كه انسان قبلي نيست؛ يعني قبلاً نبوده است.
 تذكر : اينكه انسان درجاي مي رود وچيزهاي مي بيند كه گويا قبلاً ديده است، بخاطر اين مي باشد كه نفس انسان بگونه اي است كه اموري را درتخيل خود مي سازد ويا شبيه آنرا درجاي ديگر مشاهده نموده ولذا فكر مي كند آن شيء را قبلاً ديده است.
 متن : المسألة التّاسعة فى بطلان التّناسخ‌
 اعنى تعلق النفس ببدن أخر بعد هلاك ( يعني مفارقت نفس از بدن نه متلاشي شدن بدن ) البدن الأوّل و إليه اشار بقوله‌ و لا تصير اى النّفس بعد ما كانت‌ مبدأ صورة نوعيّة لبدن مبدأ صورة نوعيّة لآخر و الا ( يعني اگر اين نفس كه مبدأ صورت نوعيه براي بدني بود مبدأ صورت نوعيه براي بدن ديگر شود ) لبطل ما اصّلناه من التّعادل‌ يعنى ( بيان والاّ لبطل ... ) لو تعلقت نفس واحدة ببدنين على سبيل التعاقب ( اينكه بر سبيل اجتماع نمي تواند تعلق بگيرد درمسأله هفتم بيا شد ) يلزم ان يتعلّق نفسان ببدن واحد على سبيل الاجتماع فيبطل ما مهّدناه من التّساوى بين عدد النفوس و الابدان بيان ذلك ( بيان ملازمه ) انّ حدوث المعلول واجبٌ بعد تمام العلّة فاذا تم علة حدوث نفس و ذلك ( تمام شدن علت ) بتمام استعداد بدن لفيضانها ( نفس ) عليه ( اينكه تمام شدن علت اينگونه معنا شده بخاطر اين است كه فاعل ازلي است وفياض مطلق ) وجب حدوثها لامتناع تخلف المعلول عن العلّة التامة فلو تعلّقت مع هذه النّفس ( نفس مولود ) نفس اخرى مستنسخة بهذا البدن ( متعلق تعلقّت ) لزم بطلان التساوى و هذا ( يعني خذا )
 

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo