89/11/03
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/مساله سی و هفتم /معیار صدق در قضایای ذهنی و خارجی
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله سی و هفتم /معیار صدق در قضایای ذهنی و خارجی
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
معیار صدق در قضایای ذهنی و خارجی
مقدمه: اقسام قضایا و معیار صدق آنها
در صفحه ۶۹، سطر دهم، مصنف میفرماید:
« قال: و إذا حكم الذهن على الأمور الخارجية بمثلها وجب التطابق في صحيحه و إلا فلا و يكون صحيحه باعتبار مطابقته لما في نفس الأمر لإمكان تصور الكواذب».[1]
(و هنگامی که ذهن بر امور خارجی به مثل آنها حکم کند، تطابق در حکم صحیح واجب است؛ و الا فلا).
در این قسمتی که خوانده شد، این بحث مطرح است که صدق و کذب قضایا را چگونه میتوانیم تشخیص بدهیم؟ باید قضیه را با چی مقایسه کنیم که بفهمیم صادق است یا کاذب؟
میفرماید که قضیه:
۱. یا اینکه موضوعش خارجی است، محمولش هم خارجی است.
۲. یا موضوعش خارجی است، محمولش ذهنی است.
۳. یا موضوعش ذهنی است و محمولش ذهنی است.
الف) قضیه خارجیه (موضوع و محمول خارجی):
در صورتی که موضوع و محمول هر دو خارجی باشند (یعنی بر یک امر خارجی حکم کنیم به حکمی که آن هم خارجی است؛ یعنی هم موضوع در خارج است هم محمول در خارج است و ما داریم خبر میدهیم از اینکه این موضوع در خارج چنین حکمی دارد)، این قضیه میشود «قضیه خارجیه» و صدق و کذبش با خارج سنجیده میشود. اگر این قضیه مطابق خارج بود میگوییم صادق است، اگر مخالف خارج بود میگوییم کاذب است.
مثلاً «الإِنسانُ حَیَوانٌ». منظورمان این است که انسان خارجی در خارج حیوان است. موضوع انسان است، محمول حیوان است؛ هر دو مربوط به خارجاند. یعنی حکم میکنیم که انسانی که در خارج هست، در خارج حیوان است (یعنی زنده است). اما آنی که در ذهن است حکم نمیکنیم برش که حیوان است (مگر اینکه مفهوم حیوان برش حمل بشود، و الا خودش زنده نیست).
اینچنین قضیهای که موضوعش خارجی است، محمولش هم مثل موضوعش خارجی است، اینچنین قضیه حکایت از خارج میکند. چون حکایت از خارج میکند، صدق و کذبش به این است که با خارج مطابق باشد یا مطابق نباشد. اگر مطابق بود میشود صادق، و اگر مخالف بود میشود کاذب. این وضعش روشن است؛ اینجور قضیه وضعش روشن است که با خارج مطابقت میشود و سنجیده میشود.
ب) قضیه با موضوع خارجی و محمول ذهنی:
اما قضیهای که موضوعش خارجی است ولی محمولش ذهنی است. مثل اینکه میگوییم «الإِنسانُ مُمکِنٌ». انسان یک موجود خارجی است، ولی ممکن (یعنی امکان) امر ذهنی است. ما چیزی در خارج به نام امکان نداریم؛ امکان امری ذهنی است که برای امور خارجیه در ذهن ما ثابت میشود، در خارج هم برای امور خارجیه ثابت نمیشود (مگر اتصافش).
مثلاً همین ممکن را ملاحظه کنید؛ انسان در خارج ممکن است، یعنی متصف به امکان است. اینطور نیست که در خارج انسانی داشته باشیم، امکانی داشته باشیم، بعد این امکان را به انسان قرار بدهیم. چیزی در خارج به نام امکان نداریم.
مثلاً در خارج دیوار دارید، رنگ سفیدی دارید؛ این سفیدی را به دیوار نسبت میدهید یا دیوار را متصف میکنید به سفیدی. این در خارج هست؛ هم موصوف در خارج هست، هم صفت در خارج هست، هم اتصال (بفرمایید هم موضوع در خارج است، هم محمول در خارج هست، هم این رابطهای که این دو تا به هم دارند).
اما در مثل «الإِنسانُ مُمکِنٌ» اینطور نیست. انسان در خارج هست، ولی امکان در خارج نیست. با وجود اینکه امکان در خارج نیست، اتصاف انسان به امکان در خارج هست. «الإِنسانُ مُمکِنٌ». این را اگر بخواهیم ببینیم مطابق خارج است یا مطابق خارج [نیست]، چیکار میکنیم؟ تشخیص نمیتوانیم بدهیم. چون در خارج امکانی نداریم که برای انسان ثابت شده باشد و حاصل شده باشد. در چنین قضیهای نمیتوانیم صدق و کذب را با سنجیدن با خارج تشخیص بدهیم و بگوییم که اگر این قضیه مطابق خارج است صادق، و اگر مخالف خارج است کاذب. اصلاً در خارج ما چنین قضیهای نداریم.
ج) قضیه ذهنیه (موضوع و محمول ذهنی):
گاهی میگوییم که «الإِمکانُ مُخالِفٌ لِلامتِناعِ». این قضیه چیست؟ این قضیه موضوعش در ذهن است، محمولش هم در ذهن است. قضیه که عرض کردیم «الإِنسانُ مُمکِنٌ» موضوعش در خارج است، محمولش در ذهن است. اما قضیه «الإِمکانُ مُخالِفٌ لِلامتِناعِ» (یا مقابل للامتناع)، این قضیه موضوعش هم در ذهن است، محمولش هم در ذهن است.
چون امتناع و امکان هیچکدامشان وجود خارجی ندارند. اصلاً به طور کلی این سه تا ماده قضیه که امکان و امتناع و وجوباند، موجود خارجی نیستند، امر اعتباریاند و امر ذهنیاند. نسبت بین ماهیت و وجود که تعبیر میشود ازش به امتناع یا امکان یا وجوب، امر ذهنی است نه امر خارجی. یعنی در خارج چیزی به نام امتناع نداریم، چیزی به نام وجوب و امکان هم نداریم.
اینکه چیزی به نام امتناع نداریم روشن است؛ چونکه امتناع وصف است برای امر محال، و محال که در خارج موجود نیست (یعنی موصوف که محال است در خارج موجود نیست). اگر موصوف موجود نباشد، صفت هم موجود نیست؛ چون صفت میخواهد متکی به موصوف بشود. اگر ما موصوف را نداریم، صفت نمیتواند تو خارج موجود باشد. پس امتناع صفت است برای امر محال؛ امر محال که موصوف است در خارج موجود نیست، پس صفت هم که امتناع است در خارج موجود نیست.
اما اینکه امکان در خارج موجود نیست، وجوب در خارج موجود نیست، این با دلیل اثبات میشود. امتناع در خارج موجود نیست، احتیاج به دلیل ندارد، با همین بیانی که گفتم روشن میشود. اما ثابت میکنند که امکان هم در خارج نیست، وجوب هم در خارج نیست. (وجوبی که نسبت باشدها، نه آن وجوبی که عین ذات واجبالوجود [است]، آن که در خارج هست. وجوب یک وقت به معنای وجود متأکد (وجود قوی) است، آن در خارج هست. اما یک وقت وجوب به معنای نسبت اقتضاء، این نسبت در خارج نیست. حالا الان به وجود کار نداریم).
ما در این مثال امتناع و امکان را [مطرح] کردیم. گفتیم «الامتِناعُ مُقابِلٌ لِلإِمکانِ». این امتناع میشود امر ذهنی، امکان هم میشود امر ذهنی. اینچنین قضیهای میشود قضیه ذهنیه که قضیه خارجیه نیست.
این قسم و قسم قبلش که مثال زدیم (بله، انسان ممکن)، صدق و کذبشان چطوری روشن میشود؟
آن قسم اول که از «الإِنسانُ حَیَوانٌ» بود که عرض کردیم صدق و کذبش با سنجیدن با واقع معلوم میشود؛ اگر مطابق واقع بود صادق است، اگر مطابق با واقع نبود کاذب است.
اما این دو قسم دیگر چی؟ که یکیش موضوعش خارجی و محمولش ذهنی است، یکی دیگر هم موضوعش ذهنی است هم محمولش ذهنی است. این دو قسم کذبشان [صدقشان] چطوری روشن میشود؟
میگوییم که این دو قسم را با خارج نمیشود سنجید، چون اینها در خارج که نیستند. چون در خارج نمیشود اینها را سنجید و صدق را از طریق خارج تعیین کرد.
با ذهن هم نمیشود سنجید. دقت کنید؛ با ذهن هم نمیشود سنجید. یعنی نه اینطور نیست که ما ببینیم در ذهنمان صورت ذهنیهای داریم، بعد این قضیه را با آن صورت ذهنیمان بسنجیم؛ اگر مطابق دیدیم بگوییم صادق است، اگر مخالف دیدیم بگوییم کاذب است. این کار را نمیتوانیم بکنیم.
چرا؟ چون در ذهن ما صور معقوله کاذبه وجود دارد. ما اگر بخواهیم این قضیه را بسنجیم، از کجا معلوم داریم با صورت معقوله صادقه میسنجیمش یا با صورت معقوله کاذبه میسنجیم؟ شاید داریم با صورت کاذبه میسنجیم. [این] روشن نمیشود. بنابراین نمیتوانیم بگوییم قضیه اگر مطابق بود با صورت ذهنی صادق است و اگر مخالف بود کاذب است. ممکن است مطابق باشد باز هم کاذب باشد، چون صورت ذهنیه ممکن است کاذب باشد.
پس توجه کردید که این دو نوع قضیه را (که در یکی محمول ذهنی است، در یکی موضوع و محمول ذهنی است) ما نمیتوانیم با خارج بسنجیم، زیرا که اینها مطابق خارجی ندارند (در خارج چیزی نیست، وجود ندارد که اینها را بخواهیم با اینها بسنجیم، که بخواهیم این قضایا را با آن خارج بسنجیم).
با ذهن هم نمیشود سنجید؛ زیرا در ذهن درست است که چیزی وجود دارد (صورت معقوله وجود دارد)، ولی ما مطمئن نیستیم صورت معقوله صادق است. چون در ذهن هم میتوانند صوادق موجود باشند، هم میتوانند کواذب. اما در خارج نه، هرچه هست حقیقت دارد. در ذهن ما صورت معقوله کاذبه میآید، صورت معقوله صادقه هم میآید. بنابراین ما نمیتوانیم قضایا را با ذهنمان بسنجیم، چون یک وقت ممکن است بسنجیم اتفاقاً با صورت کاذبه بسنجیم، ممکن است بسنجیم با صورت صادقه بسنجیم. پس مطابقت قضیه با صورت ذهنیه کاشف از صدق قضیه نمیشود، ولی مطابقت قضیه خارجیه با آن امر خارجی باعث صدق قضیه میشود.
خب مطلب را جمع کنیم. در قضایایی که محمول ذهنی هستند، یا در قضایایی که موضوع و محمول هر دو ذهنی هستند، ما نه حق داریم برای تشخیص صدق و کذب (نه حق داریم) قضیه را به خارج بسنجیم (زیرا امر خارجی وجود ندارد که ما این را باهاش بسنجیم)، نه حق داریم قضیه را با صورت معقوله ذهنیه بسنجیم (چون صورت معقوله ذهنی ممکن است کاذب باشد).
پس چطوری صدق و کذب اینگونه قضایا را ما تشخیص میدهیم؟ میگویند با «نفس الامر» بسنج. با نفس الامر بسنج؛ اگر مطابق نفس الامر بود بگو صادق است، اگر مخالف نفس الامر بود بگو کاذب است.
سؤال پیش میآید نفس الامر چیست؟ باید توضیح بدهیم. انشاءالله وقتی رسیدم عرض میکنیم.
تا اینجا مطلب روشن شد:
۱. قضیه خارجیه را اگر بفهمیم صادق است یا کاذب، باید به خارج بسنجیم.
۲. قضایای ذهنیه را (حالا چه محمولش ذهنی باشد، چه موضوع و محمولش ذهنی باشد) اگر بخواهیم صدق و کذبش را تشخیص بدهیم، نه با خارج میتوانیم بسنجیم نه با ذهن میتوانیم بسنجیم، بلکه باید با نفس الامر بسنجیم.
تا اینجا مطلب روشن است، ولی نفس الامر چیست باید بعداً بیان بشود.
تطبیق با متن کتاب
صفحه ۶۹ هست، این صفحه دهم.
«قالَ: وَ إِذا حَکَمَ الذِّهنُ عَلَی الأُمُورِ الخارِجِیَّةِ».
(اگر ذهن حکم کند - یعنی محمولی را بار کند - بر امور خارجیه - یعنی موضوعات خارجی. حکمی بکند بر موضوع خارجی؛ یعنی موضوعی که در خارج موجود است، او را موضوع قضیه قرار بدهد، بر او حکم کند. چه حکمی؟).
«بِمِثلِها».
(به مثلها متعلق به حکم است. ضمیرش هم به امور خارجیه برمیگردد. بر امور خارجیه به مثل همین امور خارجیه حکم کند. یعنی همانطور که موضوع امر خارجی است، محمول را هم مثل موضوع امر خارجی قرار بدهد. در امور خارجیه به مثل آن امور خارجیه (یعنی باز به امور خارجیه) حکم کند؛ یعنی موضوع و محمول هر دو امر خارجی باشند).
«وَجَبَ التَّطابُقُ فِی صَحِیحِهِ».
(ضمیر صحیح به حکم برمیگردد. در صحیح حکم - یعنی صادق حکم، یعنی حکم صادق. در حکم صادق واجب است که این حکم که ذهن انجام داده مطابق باشد با خارج. اگر مطابق با خارج شد میگوییم حکمی است صحیح (یعنی صادق)، و اگر مطابق با خارج نشد میگوییم حکمی است غیرصحیح (یعنی کاذب)).
پس اگر در قضیه ذهن ما حکم کرد بر امور خارجیه، حکم کرد به مثل امور خارجی (یعنی امر خارجی را بر امر خارجی حمل کرد که هم موضوع خارجی شد هم محمول خارجی شد)، در چنین حالتی اگر ما حکممان صحیح باشد باید مطابق واقع باشد (مطابق خارج باشد). اگر مطابق خارج نبود، معلوم میشود صحیح نیست.
«وَ إِلّا».
(و الا توجه کنید؛ و الا یعنی اگر حکم کرد بر ذهن اینچنین حکمی نکرد. یعنی بر امور خارجیه به امور خارجیه حکم نکرد. که دو حالت پیدا میشود:
۱. یا بر امور خارجیه حکم کرده، ولی به امور خارجی حکم نکرده. این یک حالت.
۲. یک حالت دیگر اینکه بر امور خارجی هم حکم نکرده است.
حالت اول این بود که موضوع خارجی است، ولی حکمی که بر این موضوع خارجی بار شده خارجی نیست. حالت دوم این است که موضوع هم خارجی نیست، حکمی که براش بار شده خارجی نیست. این دو قسم).
و الا یعنی اگر ذهن بر امور خارجی به مثل امور خارجی حکم نکرد (یعنی موضوع و محمول خارجی نبودند)، که اصلا دو حالت پیدا میشود: یا موضوع خارجی و محمول ذهنی، یا هر دو ذهنی.
(عکس اولی ممکن نیستها که گفتیم اولی این بود که موضوع خارجی باشد محمول ذهنی. عکسش ممکن نیست که موضوع ذهنی باشد محمول خارجی؛ این که اصلاً شدنی نیست، لذا اصلاً مطرحش نمیکند. ولی اینکه موضوع خارجی باشد به محمول ذهنی داریم، مثل «الإِنسانُ مُمکِنٌ»؛ این را مطرح میکند. یا آنی که هم موضوع ذهنی باشد هم محمول ذهنی باشد، مثل «الامتِناعُ مُقابِلٌ لِلإِمکانِ»؛ این هم داریم که این را هم ذکر میکند).
«وَ إِلّا» (یعنی اگر خارجی بر خارجی هم نشد، بلکه یکی از این دو قسم دیگر بود).
«فَلا».
(فلا یعنی صحیحش به مطابقت با خارج نیست. صحیح است به مطابقت با خارج نیست. یعنی شما نمیتوانید چنین قضیهای را با خارج بسنجید و بگویید با خارج مطابق باشد صحیح است و صادق، که خارجی ما نداریم که بخواهید این قضیه را به آن خارج بسنجید. با ذهن هم نمیتوانید بسنجید، فقط باید با نفس الامر بسنجید).
«وَ یَکُونُ صَحِیحُهُ».
(یعنی صحیح چنین قضیهای - محمول و موضوعش هر دو خارجی نیستند، بلکه یا محمولش ذهنی است یا موضوع و محمول هر دو ذهنی است - یکون صحیح چنین قضیهای).
«بِاعتِبارِ مُطابَقَتِهِ لِما فِی نَفسِ الأَمرِ».
(ضمیر صحیح و مطابقتی به حکم برمیگردد. صحیح این حکم به اعتبار مطابقت این حکم با ما فی نفس الامر است. اگر با نفس الامر مطابق باشد صحیح است، اگر مطابق نباشد صحیح نیست و کاذب است).
خب میگوییم چه عیبی دارد که با ذهن بسنجید؟ گفتید «وَ إِلّا فَلا» (یعنی اگر موضوع و محمول هر دو خارجی نباشند، فلا یعنی صحیحش به مطابقت با خارج نیست). خب قبول، صحیحش مطابقت با خارج نیست. آیا نمیتوانیم بگوییم صحیحش به مطابقت با ذهن [است]؟ میفرماید نه، آن را نمیتوانیم بگوییم.
«لِإِمکانِ تَصَوُّرِ کَواذِبَ».
(روشن شد امکان تصور کواذب به کجا مربوط است؟ میگوید با خارج نمیتوانید بسنجید چنین قضایا را (با خارج نمیتوانی بسنجید، با نفس الامر باید بسنجید). بعد که آن کسی میگوید خب با خارج نسنجیم، با نفس الامر چرا بسنجیم؟ با ذهن بسنجیم. میگوید با ذهن هم نمیتوانید بسنجید. چرا؟ لامکان تصور کواذب. چون ممکن است تو کاذبی را تصور کرده باشید و صورت عقلیهای که کاذب است داشته باشید. وقتی بخواهی قضیه را با آن صورت کاذبت بسنجید، خب این که دلیل بر صدق آن قضیه نمیشود. قضیه میبیند این مطابق با صورت عقلیه است، اما صورت عقلیت کاذب است و قضیه را دارد با صورت عقلی کاذب میسنجید، و این قضیه اینچنین قضیه معلوم نمیشود صادق است.
پس چون امکان دارد که تو تصور کرده باشید کواذب را و صورت معقولت کاذب باشد، نمیتوانید این قضیه را با صورت معقوله بسنجی، چون مطمئن نیستی صورت معقوله از چه وضعی دارد. با خارج هم که نتوانستید بسنجید، فقط باید با نفس الامر بسنجید).
روشن شد عبارت «وَ إِلّا فَلا». و الا معلوم است آن دو قضیه دیگر را میگوید. فلا یعنی با خارج نسنجش، بلکه با نفس الامر بسنجش. بعد میگوییم خب با خارج نسنجیدیم، چرا با نفس الامر بسنجیم؟ با ذهن بسنجیم. جواب میدهد با ذهن هم نسنج، «لِإِمکانِ تَصَوُّرِ کَواذِبَ».
پس هم راه سنجیدن با خارج را بست با کلمه «فَلا»، هم راه سنجیدن با ذهن را بست با این جمله «لِإِمکانِ تَصَوُّرِ کَواذِبَ»، و راه را منحصر کرد سنجیدن با نفس الامر.
این مطلب یادتان باشد؛ گفت با خارج نسنج، با ذهن نسنج، فقط با نفس الامر بسنج. بعداً اشکال میکنیم. اشکال با فهم این مسئله که گفتند فهمیده میشود. اشکالمان این است که نفس الامر چیست؟ یا خارج است یا ذهن است، یا اعم از خارج و ذهن است. شما که میگویید این قضیه را با خارج نسنج، با ذهن نسنج، خب برای با نفس الامر دیگر با نفس الامر بسنج. سؤال ما این است که نفس الامر کیه؟ مگر غیر از خارج است؟ مگر غیر از ذهن است؟ مگر غیر از مجموعه این دو تاست؟ شما که اجازه ندادید با خارج بسنجیم، اجازه ندادید با ذهن بسنجیم، پس دیگر نفس الامری باقی نمیماند. این اشکال را بعداً مطرح میکنیم.
پس توجه کردید که تأکید میکنم که ایشان میگوید با خارج نسنج، با ذهن هم نسنج، بعد میگوید با نفس الامر بسنج. در حالی که نفس الامر هم غیر خارج از چیز دیگر نیست که.
باید ببینیم که نفس الامر را چطوری تفسیر میکند که میگوید با نفس الامر بسنج ولی با ذهن و خارج نسنج. نفس الامر چیه که غیر از خارج و ذهن باید باشد؟ چون اگر نفس الامر همان خارج و ذهن باشد، اشکالی کردیم وارد میشود. باید نفس الامر را غیر از خارج و ذهن بگیرد.
انشاءالله وقتی آنجا بحث خواهیم کرد. عقل فعال است، اعم از نفس و خارج است، یا اینکه واقعیت خودِ شیء. اینها چیزهایی است که گفته شده، باید ببینیم کدامش درست است.
«أقُولُ: الأَحکامُ الذِّهنِیَّةُ».
(حکمهایی را که ذهن صادر میکند - احکام ذهن ذهنیت را دارم عرض میکنم - حکمهایی را که ذهن صادر میکند چند جور است، تقسیم میکنیم به چند قسم. گاهی حاکی از خارج است، گاهی هم حاکی از خارج نیست. آن وقتی که حاکی از خارج نباشد، یا محمولش ذهنی است یا هر دو ذهنی است (موضوع و محمول هر دو ذهنی)).
«قَد تُؤخَذُ بِالقِیاسِ إِلی ما فِی الخارِجِ».
(گاهی اینطور گرفته میشود که مقایسه با خارج میشود؛ یعنی دارد خبر از خارج میدهد، دارد حکایت میکند خارج را).
( و قد تؤخذ لا بهذا الاعتبار، گاهی هم اخذ میشود ولی نه به این اعتبار که با خارج سنجیده بشود. قیاس یعنی سنجیدن. اینطور نیست که قیاس بشود به خارج و سنجیده بشود به خارج، بلکه به امری ذهنی، به خارج کاری ندارد. میشود قضیه قضیه ذهنیه. این دو قسم که البته قسم دومش گفتیم باز دو قسم میشود: قسم دوم که خارجی نباشد بلکه ذهنی باشد، گفتیم یا محمولش تنها ذهنی است، یا محمول و موضوع هر دو ذهنی است. که قسمت دوم دو قسم).
«فَإِذا حَکَمَ الذِّهنُ عَلَی الأَشیاءِ الخارِجِیَّةِ».
(اگر ذهن بر اشیاء خارجی - یعنی بر موضوعات خارجی - حکم کرد).
«بِأَشیاءَ خارِجِیَّةٍ».
(به اشیاء خارجی که مثل همان اشیای خارجیاند - یعنی مثل همان موضوعاتاند. یعنی حکم کرد محمولاتی که آن هم خارجیاند. مثلها را توجه کنید ضمیر آن بر می گردد به آن اشیای خارجیه اول. حکم کرد بر اشیای خارجی (یعنی بر موضوعات خارجیه) حکم کرد به اشیاء خارجی (یعنی به محمولات خارجیه) که این محمولات خارجی مثلها (یعنی مثل همان موضوعاتاند در خارجی بودن مثل آنها). همانطور که موضوعات خارجیاند، اینها هم خارجیاند).
«مِثلُ قَولِنا: الإِنسانُ حَیَوانٌ فِی الخارِجِ».
(اگر یک همچین حکمی کرد).
«وَجَبَ أَن یَکُونَ الحُکمُ مُطابِقاً لِما فِی الخارِجِ».
(باید مطابق خارج باشد تا حکم ذهن حق باشد. اگر حکم ذهن بخواهد حق باشد و قضیهای که ذهن تشکیل داده صادق باشد، باید این حکم و قضیه با آنچه که در خارج هست مطابقت داشته باشند).
«وَ إِلّا لَکانَ باطِلاً».
(و الا یعنی اگر مطابقت نداشت، حکم نیست باطل (یعنی کاذب). دیگر صحیح نیست، بلکه باطل است؛ صادق نیست، بلکه کاذب است. این در صورتی که قضیه قضیه خارجیه باشد؛ یعنی هم موضوعش خارجی هم محمولش خارجی. این را اگر دیدیم مطابق است میگوییم صحیح است، اگر دیدیم مطابق نیست میگوییم باطل است).
«وَ إِن حَکَمَ عَلَی أَشیاءَ خارِجِیَّةٍ بِأُمُورٍ مَعقُولَةٍ».
(حالا اگر حکم کند این ذهن بر اشیایی که آن اشیاء در خارج هستند، حکم کند به امور معقوله (یعنی محمول امر عقلی باشد، ذهنی باشد). مثل قولنا: «الإِنسانُ مُمکِنٌ». این یک قسم دوم).
«أو حَکَمَ عَلَی أُمُورٍ ذِهنِیَّةٍ بِأَحکامٍ ذِهنِیَّةٍ».
(بر امور ذهنیه حکم کرد به احکام ذهنیه. یعنی موضوع هم ذهنی بود، محمول هم (یا به تعبیر دیگر حکم هم) ذهنی. این قسم دوم. مثل قولنا: «الإِمکانُ مُقابِلٌ لِلامتِناعِ»).
«لَم تَجِب مُطابَقَتُهُ لِما فِی الخارِجِ».
(در این دو حالت (که در حالت اول محمول ذهنی بود، در حالت دوم محمول و موضوع ذهنی بودند) واجب نیست مطابقت آن حکم با آنچه که در خارج است).
چرا؟
«إِذ لَیسَ فِی الخارِجِ إِمکانٌ وَ امتِناعٌ مُتَقابِلانِ».
(در خارج ما امکان و امتناعی که متقابل باشد نداریم. اصلاً امکان و امتناع نداریم که بخواهیم حکم تقابلشان بکنیم).
«وَ لا فِی الخارِجِ إِنسانٌ مُمکِنٌ».
(همچنین در خارج انسانی که ممکن باشد نداریم. ما انسان را داریم، ولی امکان را نداریم).
بنابراین نمیشود این دو نوع قضیه را (که یکی مثل «الإِنسانُ مُمکِنٌ» هست، یکی مثل «الامتِناعُ مُقابِلٌ لِلإِمکانِ» هست) اینچنین دو قضیه را نمیشود به خارج سنجید، چون مطابق خارجی ندارند.
بعداً میگوییم با ذهن هم نمیشود سنجید؛ چون ممکن است در ذهن ما صورتهای معقوله کاذبه وجود داشته باشد. وقت ما این قضیه را بخواهیم با آن صورتهای کاذبه بسنجیم، ظاهراً دیگر صادق نمیشود. ممکن است با صادق بسنجید، ممکن است با کاذب بسنجید. چون مطمئن نیستید، نمیتوانید بفهمید که این قضیهای که سنجیده شده صادق است یا کاذب.
« إذا تقرر هذا (فنقول) الحكم الصحيح في هذين القسمين».
(حکم صحیح (این حکم صادق، قضیه صادق) در اینچنین دو قسمی (که در یک قسمش گفتیم محمول ذهنی است، در یک قسمش گفتیم محمول و موضوع هر دو ذهنیاند) در چنین دو قسمی حکم صحیح).
« لا يمكن أن يكون باعتبار مطابقته لما في الخارج لما تقدم».
(ممکن نیست صحت این حکم را مطابقت با خارج قرار بدهید. چرا؟ چون خارجی نداریم).
«لِما تَقَدَّمَ من أن الحكم ليس مأخوذا بالقياس إلى الخارج ».
(آنچه که مقدم شد این است که اینچنین حکمی از خارج گرفته نشده، لیس مأخوذاً بالقیاس الی الخارج. این از خارج گرفته نشده تا ما با خارج بسنجیم. اصلاً در خارج این حکم مطابق ندارد که بخواهید با آن مطابق خارجی بسنجیدش. پس با خارج نمیشود سنجید).
«وَ لا بِاعتِبارِ مُطابَقَتِهِ لِما فِی الذِّهنِ».
(حکم صحیح (یعنی صادق) به این اعتبار هم نیست که این حکم مطابق با ما فی الذهن [باشد]. نمیتوانید بگویید مطابق با ما فی الذهن. چرا؟).
«لِأَنَّ الذِّهنَ قَد یَتَصَوَّرُ کَواذِبَ».
(ذهن کاذب را هم تصور میکند. یعنی صورتهایی که در ذهن ما موجود است، بعضیهایشان صادقاند، بعضیهایشان کاذباند. حالا شما میخواهید قضیه را با کدام بسنجید؟ شاید یک وقت اتفاقاً با آن کاذب سنجیدید. مطابقت با صورت معقوله کافی نیست، چون ممکن است آن صورت معقوله کاذب باشد، بعد ما این قضیه را با آن صورت کاذبه مطابقت کنیم. خب این معلوم نیست، ثابت نمیشود بر ما که صورت این قضیهای که ما داریم میسنجیم صادق است. چون اگر یقیناً با صورت صادق سنجیده میشد، خب صادق بود؛ با صورت کاذب سنجیده میشد، کاذب [بود]. اما ما که هر دو نوع صورت را تو ذهنمان داریم، نمیدانیم و کدامش را دارد سنجیده میشود (یعنی نمیدانیم آن صورتی که الان این قضیه دارد باهاش سنجیده میشود صورت صادقه است یا کاذبه). بنابراین نمیتوانیم با چنین سنجشی ثابت کنیم که این قضیه صادق است).
«لِأَنَّ الذِّهنَ قَد یَتَصَوَّرُ کَواذِبَ».
(ذهن تصور کواذب میکند. زیرا ما گاهی تصور میکنیم که انسان واجب باشد، در حالی که ممکن است. تصور که مشکل ندارد، تصور راحت است؛ آدم میتواند خودش را هم خدا فرض کند، خیلی باطل است ولی میتواند فرض کند. حالا ممکن است بگوییم انسان واجبالوجود است؛ گفتنش ممکن است، اما واقعیت ندارد. پس انسان میتواند تصور کند این را که انسانی واجبالوجود باشد. این را میتواند تصور کند. خب صورت معقولهای هم از همین تصورش برایش درست میشود، و این صورت معقوله هم کاذب [است]).
« فإنا قد نتصور كون الإنسان واجبا مع أنه ممكن».
(با اینکه یقیناً انسان ممکن است، پس کون الانسان واجباً میشود یک صورت معقوله کاذبه).
« فلو كان صدق الحكم باعتبار مطابقته لما في الذهن».
(اگر صادق بودن حکم را از طریق مطابقتش با صورت موجود فی الذهن بسنجید).
« لكان الحكم بوجوب الإنسان صادقا».
(اگر کسی حکم به وجوب انسان میکند صادق است. چرا؟ چون در ذهنش میتواند وجوب انسان را تصور کند و یک صورت معقولهای که حکایت از وجوب انسان بکند در ذهن داشته باشد. یک چنین صورتی خب در ذهن دارد، بله صورت کاذبه. میتواند بگوید مثلاً حکم را به... اگر سنجش قضیه با صورت ذهنیه کافی بود، اینجا باید بود بگوید «الانسان واجب» قضیه صادقه است. چرا؟ چون حکمی است که با صورت معقوله من سازگار است. در حالی که صورت معقوله کاذب است. وقتی صورت معقوله کاذب است، این حکم اگر مطابق با آن کاذب میشود، خودش میشود کاذب، نمیشود صادق.
پس مطابقت با صورت معقوله دلیل بر صدق نیست، زیرا ممکن است صورت معقوله کاذب باشد و قضیهای هم که مطابق با صورت معقوله کاذب است میشود کاذب. نمیتوانی نتیجه بگیری که حالا که مطابق با صورت معقوله شد پس صادق است).
«فَلَو کانَ الصِّدقُ بِاعتِبارِ المُطابَقَةِ لِما فِی الذِّهنِ».
(اگر اینچنین باشد).
«لَکانَ الحُکمُ بِوُجُوبِ الإِنسانِ صادِقاً».
(باید حکم به وجوب به انسان صادق باشد).
«لِأَنَّ لَهُ صُورَةً ذِهنِیَّةً مُطابِقَةً لِلحُکمِ».
(زیرا که برای این حکم به وجوب انسان (یا برای انسان) زیرا برای انسان صورت ذهنیهای است که مطابق است با این حکم. خب اگر مطابقت با چنین صورت ذهنیه کافی بود، باید بود «الانسان واجب» یک قضیه صادقه باشد، چون صورت معقولهاش را ما داریم. در حالی که قضیه «الانسان واجب» صادق [نیست]، بله صادق نیست. پس میفهمیم که مطابقتش با صورت معقوله ذهنی دلیل بر صدقش نبوده. با اینکه مطابق شده، صادق نبوده. پس میفهمیم که مطابقت دلیل وثاقت نیست).
بنابراین نتیجه گرفتیم که ما این دو نوع قضیه ذهنیه را اگر بخواهیم صحتش را تشخیص بدهیم، نمیتوانیم با خارج بسنجیم و نمیتوانیم با ذهن بسنجیم. پس با چی بسنجیم؟
(این «لِأَنَّ لَهُ صُورَةً ذِهنِیَّةً مُطابِقَةً لِلحُکمِ» خواندم ظاهراً. یعنی حکم به وجوب انسان باید صادق باشد، زیرا برای چنین حکمی (یا برای انسان) زیرا برای انسان صورت ذهنیهای که مطابق با این حکم باشد وجود دارد. صورت ذهنی در ذهن انسان هست. چنین صورت ذهنی اگر مطابقت این قضیه با اینچنین صورت ذهنی کافی بود، باید بود بگوییم این قضیه صادقه. چرا؟ چون مطابقت دارد با صورت ذهنیه. در حالی قضیه الانسان واجب که صادق نیست. پس معلوم میشود مطابقتش با صورت ذهنی کافی نیست).
[پرسش و پاسخ کلاسی]
سؤال: در ذهنم نمیشود مثلاً واجب...
پاسخ: چرا نمیشود
سوال: متصور... باز هم محال در می آید.
پاسخ: محال درنمیآید، بعداً با دلیل میفهمید غلط تصور کردید. الا تصور اینکه انسان واجب باشد چرا نمیشود؟ مگه فرعون خودش را تصور نکرد که خدا هست؟
سوال: تصور... تصور بکند. خود وقتی تصور کنی انسان میشود
پاسخ: تصور یعنی ادراک. تصور یعنی ادراک. بالاخره خود فرعون تصور نمیکرد، بقیه تصور میکردند که این خداست، میگفتند انسان نیست و واجب الوجود است
سوال: تصور...
پاسخ: شما تصور را چی میگیرید؟ تصور معنای تصور صادق میگیرید؟ تصور که معنای تصور صادق نیست، مطلق تصور است. مطلق تصور نسبت این مثال تحقق پیدا میکند. یعنی میتوانیم تصور کنیم که انسان واجب است، ولو تصورمان درست نیست، ولی میتوانیم تصور کنیم.
شما مثل اینکه تصور را به معنای ادراک صادق قرار میدهید. خب بله، اگه ادراک (تصور من) ادراک صادق باشد، باید بگویید ما نمیتوانیم تصور کنیم که انسان واجب است. چرا؟ چون صادق نیست. در حالی که اینطور نیست. یعنی شما انسان را تصور میکنید، واجب بودنش را تصور میکنید مخالف واقع هست، قضیه میشود قضیه کاذب. توجه کنید؛ تصور یعنی ادراک، حالا چه درست چه غلط.
« بل يكون باعتبار مطابقته لما في نفس الأمر.».
(این «بَل» را توجه کنید؛ مربوط به این خط اخیر نیست، اضراب از این خط تأخیر نیست، اضراب از آن حرفهای بالاست. «إِذا تَقَرَّرَ هذا فَنَقُولُ: الحُکمُ الصَّحِیحُ لا یُمکِنُ أَن یَکُونَ بِاعتِبارِ مُطابَقَتِهِ لِما فِی الخارِجِ» (این یک) «وَ لا بِاعتِبارِ مُطابَقَتِهِ لِما فِی الذِّهنِ» (این دو). بعد اضافه میکند میگوید: «بَل بِاعتِبارِ مُطابَقَتِهِ لِما فِی نَفسِ الأَمرِ».
پس این «بَل» آن دو تا «لا یُمکِن» است: لا یمکن ان یکون به اعتبار مطابقت لما فی الخارج و لا به اعتبار مطابقته لما فی الذهن، بل به اعتبار مطابقته لما فی نفس الامر. که این اضراب است یعنی این صورت (این قضایای ذهنیه) را با خارج نمیشود سنجید، با ذهن هم نمیشود سنجید، بلکه فقط با ما فی نفس الامر باید بسنجید).
اشکال علامه حلی بر خواجه نصیر (چیستی نفس الامر)
خب نفس الامر چیست؟ همان سؤالی که کردیم از خارج عرض کردم این مطلب را، اول بحث هست که نفس الامر را گفتند واقعیت (چه واقعیت در خارج، چه واقعیتی در ذهن). پس نفس الامر هم شامل ذهن میشود هم شامل خارج، و چیزی غیر از اعم من الذهن و الخارج نیست.
به خواجه میگوییم شما گفتید که این قضیه ذهنیه را (که محمولش ذهنی است یا موضوع و محمولش هر دو ذهنی است) با خارج نسنج، با ذهن هم نسنج، بلکه با نفس الامر بسنج. ما میگوییم دیگر بعد از کنار گذاشتن خارج، بعد از کنار گذاشتن ذهن، دیگر چیزی باقی نمیماند که شما اسمش را نفس الامر بگذارید که باید بگویید این قضیه را با آن بسنجید. نفس الامر یا خارج است یا ذهن است یا هر دو. شما که اجازه ندادید با نفس... با خارج بسنجیم، اجازه ندادید با ذهن بسنجیم، پس بقیه نفس الامری باقی نمیماند که ما این قضیه را با آن نفس الامر بسنجیم. این اشکالی است که اینجا وارد بشود.
مرحوم علامه میفرماید که یک روزی با خواجه نشسته بودیم، این بحث پیش آمد. ایشان گفت قضایای ذهنیه را باید با نفس الامر بسنجید. من این اشکال را برایش عرض کردم که نفس الامر مگر چیز غیر خارج و ذهن هست؟ چیز غیر از این دو تا نیست. ما میگوییم این قضیه را با خارج نسنج، با ذهن هم نسنج، با نفس الامر بسنج. آخه نفس الامر دیگر غیر خارج و ذهن چه چیزی نیست که ما ما بخواهیم با خارج نسنجیم، با ذهن نسنجیم، با نفس الامر بسنجیم. خب نفس الامر هم همان خارج و ذهنی که شما اجازه سنجیدن نداده بودید.
میگوید این اشکال را من بر خواجه وارد کردم. خواجه نفس الامر را تعیین کرد، گفت خواجه گفت نفس الامر عبارت نیست از خارج و ذهن با هم (یا خارج تنها یا ذهن تنها)؛ نفس الامر «عقل فعال» است. یعنی اصلاً نفس الامر را عوض کرد، تفسیرش را عوض کرد تا اشکال وارد نشود.
خب باید این مطلب توضیح داده بشود. وقتی رسیدیم عرض میکنیم. این قسمتی که از خارج گفتم بخوانم.
« و قد كان في بعض أوقات استفادتي منه- رحمه الله-».[2]
(در بعضی اوقاتی که من از آن استفاده میکردم (یعنی من شاگرد بودم، ایشان درس میداد) از این نکته تو درس این بحث پیش آمد که قضیه ذهنیه را با نفس الامر بسنجید، با خارج و ذهن [نسنجید]. خواجه این را گفت. من ازش سؤال کردم).
« جرت هذه النكتة و سألته عن معنى قولهم».
(از قول حکما سؤال کردم. حکما یا منطقیین اینها اینطور میگویند).
« إن الصادق في الأحكام الذهنية هو باعتبار مطابقته لما في نفس الأمر ».
(گفتم اینها میگویند که قضیه ذهنیه (یا احکام ذهنیه) در صورتی صادقاند که اعتبار شود مطابقتشان با ما فی نفس الامر. اگر دیدیم که مطابق با ما فی نفس الامر هستند، میگوییم صادقاند. این قول حکماست: ان الصادق فی الاحکام الذهنیة هو به اعتبار مطابقته فی نفس الامر).
«وَ المَعقُولُ مِن نَفسِ الأَمرِ».
(و معقول من نفس الامر کلام علامه است. اشکالی است که علامه وارد میکند بر خواجه. میگوید حکما اینطور گفتند که حکم ذهنی را با نفس الامر بسنجید. من میگویم در حالی که آنچه که ما از نفس الامر تعقل میکنیم (یعنی معنای صحیحی که برای نفس الامر داریم) این است که نفس الامر یا ثبوت ذهنی دارد یا ثبوت خارجی دارد).
«إِمّا الثُّبُوتُ الذِّهنِیُّ أَوِ الثُّبُوتُ الخارِجِیُّ».
(در حالی که منع شد هر یک از خارج و ذهن در اینجا (یعنی در باب تشخیص قضیه ذهنیه صادقه). ما هم خارج را منع کردیم (گفتیم این قضیه را با خارج نسنج)، هم ذهن را منع کردیم (گفتیم این قضیه را با ذهن نسنج). هر دو را (سنجش با هر دو را) نفی کردیم. خب با وجود این شما چگونه میگویید با نفس الامر بسنج؟ نفس الامر یا ذهنی است یا خارجی. اگر اجازه نمیدهید که ما این قضیه (این حکممان) را با خارج و نفس الامر با خارج و ذهن بسنجیم، خب در واقع اجازه ندادید که با نفس الامر بسنجیم؛ چون خارج به علاوه ذهن مجموعه میشود نفس الامر. شما میگویید با خارج نسنج، با ذهن نسنج، یعنی با نفس الامر نسنج. پس چگونه حکم میکنی که ما با نفس الامر بسنجیم؟ خودت میگویی با نفس الامر نسنج).
«وَ سَأَلتُهُ».
(و سؤال کردم خواجه را از معنای قول حکما که قولشان این است که: «إِنَّ الصّادِقَ فِی الأَحکامِ الذِّهنِیَّةِ» (آنچه که در احکام ذهنیه صادق است، یعنی احکام ذهنی صادقه) «بِاعتِبارِ مُطابَقَتِهِ لِما فِی نَفسِ الأَمرِ» (به این اعتبار است که این احکام مطابق با ما فی نفس الامر است). این کلام حکماست).
«وَ المَعقُولُ مِن نَفسِ الأَمرِ».
(علامه میگوید در حالی که آنچه که از نفس الامر تعقل میشود).
«إِمّا الثُّبُوتُ الذِّهنِیُّ أَوِ الثُّبُوتُ الخارِجِیُّ».
(یا ثبوت ذهنی است یا ثبوت خارجی است).
« و قد منع كل منهما هاهنا».
(ولی شما منع کردید کلاً منهما را. فقط منع کل منهما هاهنا (هر دو در اینجا منع شدند)؛ یعنی هم سنجش با خارج، هم سنجش با ذهن، هر دو منع شدند و نفی شدند. پس شما آن نفس الامری را که ما باید قضیه ذهنیه را باهاش بسنجیم چی قرار میدهید؟ نه خارج قرار دادید، نه ذهن قرار دادید، نه اعم منهما قرار دادید. پس چی قرار میدهید؟).
خواجه جواب داد که مراد عقل فعال [است]. خواجه جواب داد که مراد عقل فعال است. و علامه میگوید من اشکال کردم، او دوباره جواب داد، ولی جوابش قانعکننده نبود، همچنان اشکال در ذهن من باقی ماند.
انشاءالله بقیه مطالب را در جلسه امروز [بعد] عرض خواهم کرد.