89/11/02
بسم الله الرحمن الرحیم
مقصد اول/فصل اول/مساله سی و هفتم/استدلال بر امکان تصور عدم(تقسیم موجود به ثابت و غیر ثابت)
موضوع: مقصد اول/فصل اول/مساله سی و هفتم/استدلال بر امکان تصور عدم(تقسیم موجود به ثابت و غیر ثابت)
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
[استدلال بر امکان تصور عدم و پاسخ به شبهات]
استدلال بر امکان تصور عدم (تقسیم موجود به ثابت و غیرثابت)
در صفحه ۶۸، سطر پانزدهم، مصنف میفرماید:
«قال: و لهذا نقسم الموجود إلى ثابت في الذهن و غير ثابت فيه و نحكم بينهما بالتمايز».[1]
(و هنگامی که موجود تقسیم شود به ثابت در ذهن و غیرثابت در ذهن، حکم میشود بین آن دو به تمایز).
در این مسئله سی و هفتم بحث ما در تصور عدم بود. مدعی شدیم که عدم را میتوانیم تصور کنیم. در ذیل هم مباحثی داشتیم که طرح کردیم. الان خواجه به دلیلی استدلال میکند برای اثبات این مدعا که عدم قابل تصور است و ما میتوانیم عدم همه اشیاء را تصور کنیم (حتی عدمِ خودِ عدم را که اینها قبلاً ادعا شد، حالا داریم استدلال میکنیم).
دلیلشان این است که ما در ذهنمان تقسیم میکنیم موجود را به «ثابت فی الذهن» و «غیرثابت فی الذهن». میگوییم که موجود گاهی ثابت به ذهن است، گاهی هم غیرثابت فی الذهن است.
وقتی که قسمی را که غیرثابت فی الذهن هست طرح میکنیم، او را تصور میکنیم. و غیرثابت فی الذهن یعنی آنی که در ذهن معدوم است؛ پس ما معدوم فی الذهن را تصور میکنیم (آن معدوم هرچه باشد). بنابراین داریم عدمِ یک موجود را تصور میکنیم. پس میتوانیم عدم موجودات را تصور کنیم (عدم هر شیئی که بود).
وقتی میگوییم موجود ثابت فی الذهن داریم و غیرثابت فی الذهن، معنایش این است که هر دو را داریم تصور میکنیم: هم ثابت فی الذهن را تصور میکنیم، هم غیرثابت فی الذهن را. بعد هم تمیز میدهیم این دو تا را؛ میگوییم این ثابت است، این غیرثابت.
تمیز دادن معنایش این است که ما داریم هر دو طرف را تصور میکنیم. چون قانون این است که اگر قضیهای در ذهن ما بیاید، ما طرفین آن قضیه را باید تصور کنیم و الا نمیتوانیم حکم کنیم. همیشه حکم توقف دارد بر تصور موضوع و محمول. چون ما حکم میکنیم به محمول بر موضوع، پس باید هم محمول را ملاحظه کنیم هم موضوع را ملاحظه کنیم تا بعد بینهما حکم کنیم.
وقت حالا اگر ما حکم کردیم به تمایز دو چیز و گفتیم این دو تا با هم فرق دارند، قهراً باید خودِ آن دو تا را تصور بکنیم تا بعد بگوییم با هم فرق دارند.
الان میگوییم موجود دو قسم است: یکی ثابت فی الذهن، یکی غیرثابت فی الذهن. وقتی میگوییم دو قسم است، معنایش این است که این دو تا را داریم از هم جدا میکنیم (لذا میگوییم دو قسم است؛ اگر جدا نکرده بودیم که نمیگفتیم دو تا، داریم جداشان میکنیم و میگوییم دو قسم است).
خب وقتی که حکم کردیم به جدا بودن این دو تا و گفتیم ثابت فی الذهن غیر از غیرثابت فی الذهن است (به تعبیر دیگر گفتیم ثابت به ذهن با غیرثابت به ذهن فرق دارد، تمایز دارند)، وقتی این حکم به فرق داشتن را (حکم به تمایز داشتن را) صادر کردیم، معلوم میشود که آن دو طرفی را که حکم بین آن دو تا داریم برقرار میکنیم تصور کردیم. هم ثابت فی الذهن را تصور کردیم، هم غیرثابت فی الذهن را تصور کردیم، بعد حکم کردیم که این دو تا با هم فرق دارند. اگر تصور نکرده بودیم که نمیتوانستیم حکم به فرق داشتنشان بکنیم.
پس معلوم میشود که ما هم ثابت فی الذهن را تصور کردیم، هم غیرثابت را. و غیرثابت یعنی سلب. و هر چیزی را ما میتوانیم غیرثابت فی الذهن فرض کنیم. اصلاً به طور کلی هر موجودی را تقسیم میکنیم به دو قسم (یعنی تقسیم میکنیم به ثابت و غیرثابت). و چون هر موجودی را تقسیم میکنیم به این دو قسم، پس ذهن ما میتواند هم موجودی را که ثابت قرارشان داده تصور کند، هم آنها را غیرثابت ببیند. پس ذهن قدرت دارد عدم همه موجودات را تصور کند (به جای عدم بگویید ثابت نبودنِ همه موجودات را تصور کنید، ثابت فی الذهن نبودن را تصور کنید).
دفع شبهه تناقض در تصور غیرثابت
خب اینجا توجه کنید که موجود را میآورد در ذهنش. ذهن موجود را در خودش میآورد، بعد حکم میکند به اینکه این موجود میتواند ثابت باشد، میتواند غیرثابت باشد. موجود را میگوید میتواند غیرثابت باشد (غیرثابت فی الذهن)، با اینکه تصورش کرده. وقتی تصورش کرده، موجود فی الذهن شده (چون هر چیزی که تصور بشود موجود فی الذهن میشود). وقتی تصورش کرده موجود فی ذهنش کرده، بعد هم حکم میکند که این در ذهن ثابت نیست (در ذهن موجود نیست).
این آیا تناقض نیست که هم وقتی تصورش کرده او را وجود داده، هم دارد حکم میکند به اینکه این ثابت در ذهن نیست (یعنی این ثابت در من نیست)؟ او را در خودش آورده و ثابت کرده و بعد هم حکم میکند که آن در من ثابت نیست. آیا این تناقض نیست؟
جواب این است که نه. چنانچه در جلسه قبل گفتیم، به دو اعتبار این عمل انجام میشود:
۱. به یک اعتبار شیء در ذهن ثابت است (به اعتبار اینکه تصور شده به آن میگوید ثابت).
۲. به اعتبار دیگر ذهن او را غیرثابت میبیند (به اعتبار اینکه دارد سلبش میکند به آن میگوید غیرثابت).
پس توجه کردید که اشکالی ندارد که این شیء هم ثابت باشد هم غیرثابت باشد، چون به دو اعتبار است، مشکل دیگر نیست.
پس مطلب تمام شد. مطلب این بود که ما میتوانیم همه اشیاء را (عدم همه اشیاء را) تصور کنیم، به این صورت که موجود را (هرچه میخواهد باشد) در ذهن بیاوریم، بعد حکم کنیم که این موضوع تقسیم میشود به دو قسم: تقسیم میشود به ثابت فی الذهن و غیرثابت فی الذهن. و ما بعد حکم میکنیم که ثابت فی الذهن با غیرثابت فی الذهن فرق دارد. اینکه حکم به فرق میکنیم، کاشف از این است که هر دو طرف را تصور کردیم: هم ثابت را تصور کردیم، هم غیرثابت را تصور کردیم.
بنابراین ما توانایی داریم که غیرثابت (که سلب کنیم اشیاء را، یا غیرثابت بدانیم اشیاء را، یا عدم اشیاء را تصور کنیم). ولی بعد از اینکه تصورشان میکنیم موجود میشوند. در عین موجود شدن میگوید این غیرثابتاند. در عینی که موجود و ثابتاند در ذهن، میگوییم غیرثابتاند. این به خاطر این است که ما دو اعتبار کردیم: به یک اعتبار آنها را موجود میدانیم، به یک اعتبار آنها را غیرثابت میدانیم. و چون به دو اعتبار [است] اشکال ندارد، چنانچه در جلسه قبل هم نظیرش را داشتیم.
تطبیق با متن کتاب
صفحه ۶۸، این صفحه هجدهم.
«قالَ: وَ لِهذا».
(و لهذا یعنی چون میتواند عدم همه اشیاء را تصور کند، به همین جهت است که).
«نقَسِمُ المَوجُودُ إِلی ثابِتٍ فِی الذِّهنِ وَ غَیرِ ثابِتٍ فِیهِ».
(ما تقسیم میکنیم موجود را به دو قسم: یکی ثابت فی الذهن، دیگری غیرثابت فی الذهن. کاری به خارج نداریم؛ هر دو را در ذهن ملاحظه میکنیم. میگوییم این موجود فی الذهن است، این موجود فی الذهن نیست (یا غیرموجود فی الذهن هست). همه موجودات را میتوانیم این به این دو نحوه تصور کنیم. پس هم وجود همه موجودات را میتوانیم تصور کنیم، هم عدم همه موجودات را میتوانیم تصور کنیم. منتها عدمش در ذهن که میگوییم در ذهن ما ثابت نیست، در ذهن ما معدوم است؛ یا در ذهن ما ثابت هست و در ذهن ما موجود است. کاری به خارج نداریم. همه اشیاء را در ذهنمان موجود فرض میکنیم، همه اشیاء را هم در ذهنمان میتوانیم غیرموجود فرض کنیم، بگوییم اینها در ذهن ما ثابتاند، دوباره بگوییم اینها در ذهن ما ثابت نیستند. پس میتوانیم غیرثابت را ذهن حکم کنیم به اینکه غیرثابت فی الذهن داریم. غیرثابت فی الذهن یعنی عدم این موجود در ذهن. پس توجه کردید که عدم هر موجودی قابل تصور هست).
«وَ یُحکَمُ بَینَهُما بِالتَّمایُزِ».
(حکم میکنیم بین ثابت و غیرثابت حکم به تمایز میکنیم. میگوییم ثابت با غیرثابت تمایز دارند، فرق دارند. این حکم کردن کاشف از این است که ما دو طرف حکم را که ثابت و غیرثابت [است] داریم تصور میکنیم. پس هم ما ثابت را تصور میکنیم، هم غیرثابت را تصور میکنیم. غیرثابت که تصور شد یعنی عدم (یعنی عدم شیء). عدم شیء تصور شد، پس ما عدم همه اشیاء را میتوانیم تصور کنیم).
«وَ هُوَ لا یَستَدعِی و هو لا يستدعي الهوية لكل من المتمايزين و لو فرض له هوية لكان حكمها حكم الثابت.».
(اشاره به سؤال مقدر است و آن سؤال مقدر را دارد جواب میدهد. و چون من سؤال را مطرح نکردم، جواب را هم نگفتم، این عبارت را نمیخوانم تا بعد که توضیح دادم برگردم انشاءالله تطبیقش کنم).
حالا آن قسمت از عبارت خواجه را که من خواندم و توضیح دادم، شرحش را در متن (در عبارت علامه) میخوانم.
«أقُولُ: هذا استِدلالٌ».
(این عبارت مصنف استدلال بر این است که).
«على أن الذهن له أن يتصور عدم جميع الأشياء».
(ذهن -له - یعنی برای این ذهن این حق هست - که تصور کند عدم جمیع اشیاء را. این را ما در جلسه قبل توضیح داده بودیم و گفته بودیم به صورت ادعا، حالا داریم مستدلش میکنیم).
«وَ بَیانُهُ».
(بیان این استدلال این است که).
«أَنّا نَقسِمُ المَوجُودَ إِلی ثابِتٍ فِی الذِّهنِ وَ غَیرِ ثابِتٍ فِیهِ».
(نقسم یا نقسم ن ما بگوییم نقسم ، اما نقسم آمده متعدی میشود اگه نقسم متعدی باشد نقسماشکال ندارد. میگوید نقص ما یا نقص ما بیانه انا نقسم الموجود الی ثابت فی الذهن و غیرثابت فی الذهن).
«وَ نَحکُمُ بِامتِیازِ أَحَدِهِما عَنِ الآخَرِ».
(حکم میکنیم به امتیاز احدهما عن الآخر. حکم میکنیم که ثابت با غیرثابت امتیاز دارد (احدهما عن الآخر یعنی ثابت از غیرثابت جداست یا غیرثابت از ثابت جداست، فرق نمیکند). حکم به تمایز میکنیم).
«ومقابلته له ».
(و حکم میکنیم به مقابله یکی-له- با دیگری. حکم به تمایز و مقابله میکنیم. این یک مقدمه که حکم مقابله میکنیم).
«وَ الحُکمُ عَلَی الشَّیءِ یَستَدعِی تَصَوُّرَهُ».
(و حکم بر شیء استدعا میکند تصور آن شیء و ثبوت آن شیء در ذهن را. این هم مقدمه دوم است. ما بر این دو تا که ثابت و غیرثابتاند حکم میکنیم به امتیاز (این یک مقدمه). و حکم بر شیء استدعا میکند که آن شیء تصور شود. و اگر تصور شود، ثابت فی الذهن باشد).
«فیجب أن يكون ما ليس بثابت في الذهن ثابتا فيه ».
(نتیجه این است: پس ثابت فی الذهن را هم در ذهنمان ثابت میکنیم (یعنی چون تصور میکنیم ثابت میشود)، غیرثابت فی الذهن هم چون تصور میشود ثابت میشود. پس هر دو در ذهن ما ثابتاند: هم ثابت فی الذهن در ذهن ما ثابت [است] (زیرا تصور شده)، هم غیرثابت فی الذهن در ذهن ما ثابت [است] (زیرا تصور شده است).
فوجب ان یکون ما لیس به ثابت فی الذهن ثابتاً فی الذهن.
لازم میآید آنی که ثابت در ذهن نیست (چون تصور شده) ثابت فی الذهن باشد).
«فَقَد تَصَوَّرَ الذِّهنُ سَلبَ ما وُجِدَ فِیهِ باعتبارین».
(فقد تصور ذهن سلب ما وجد فیه به اعتبارین. تصور کرد ذهن سلب آنچه را که آن چیز در ذهن وجود گرفته است. (باعتبار) این را توجه کنید مربوط به سلب است. وجد هم سلب را تصور کرده، هم این شی در ذهن وجود گرفته است. این شیء وجود گرفته و در عین حال عدمش را و سلبش را تصور کرده. پس هم در ذهن ثابت است، هم ذهن سلب او را تصور کرده است . منتها میفرماید به اعتبارین ثابت است: به اعتبار اینکه تصور شده، سلبش را ذهن اعتبار کرده به اعتبار اینکه او را مضاف الیه سلب قرار داده و او را از قسم غیرثابت دیده. به دو اعتبار هم میتوانیم بگوییم موجود است، هم میتوانیم بگوییم ثابت فی الذهن نیست. هم میگوییم ثابت فی الذهن هست به اعتبار اینکه تصور شده، هم میگوییم ثابت فی الذهن نیست به اعتبار اینکه ما او را مقابل ثابت فی الذهن قرارش دادیم).
«عَلی ما حَقَّقناهُ».
(علی ما حققناه در جلسه قبل اینها توضیح داده بودیم).
« فإن ما ليس بثابت في الذهن ثابت فيه».
(همانی که در ذهن ثابت نیست، باز در ذهن ثابت هست به اعتبار اینکه دارد تصور میشود).
«مِن حَیثُ إِنَّهُ مُتَصَوَّرٌ».
(از این جهت که تصور شده است).
«وَ غَیرُ ثابِتٍ فِیهِ».
(پس ثابت فی الذهن است من حیث انه متصور، و غیرثابت فی الذهن است).
«مِن حَیثُ إِنَّهُ سَلبُ ما فِیه الذهن».
(من حیث انه سلب ما فی الذهن. چون داریم سلب میکنیم ما فی الذهن [را]. پس این غیرثابت را هم در ذهنمان تصور کردیم شد ثابت، هم او را غیرثابت قرار دادیم چون داریم سلب میکنیم ثبوتش را. به دو اعتبار هم ثابت است هم غیرثابت).
خب معلوم شد که ما میتوانیم همه اشیاء را در ذهن بیاوریم، همچنین میتوانیم عدم همه اشیاء را هم در ذهن بیاوریم. دلیلش هم همین بود که بیان شد. بعد در ذهن هم توضیح داده شد که غیرثابت فی الذهن در عینی که غیرثابت فی الذهن است، چون تصور شده ثابت هم هست. پس هم غیرثابت است هم ثابت. ولی این اجتماع نقیضین نیست، زیرا غیرثابت است به اعتباری و ثابت است به اعتبار دیگر. دو تا اعتبار اینجا داریم و چون دو تا اعتبار داریم اشکال ندارد که شیء را هم ثابت بدانیم به اعتباری، هم غیرثابت بدانیم به اعتبار دیگر. چنانچه در جلسه قبل هم نظیرش را داشتیم.
اشکال مقدر: لزوم هویت برای عدم در صورت تمایز
این «لا یُقال»[2] همان اشکال لا یقال لانا نقول (همان اشکال و جوابی است که عرض کردم عبارت خواجه به آن اشاره دارد که من عبارت خواجه را هم نخواندم تا اینکه این اشکال و جواب را توضیح بدهم).
اشکال این است که وقتی ما حکم به امتیاز میکنیم (میگوییم که این ثابت با غیر این ثابت با هم تمایز دارند، این ثابت و غیرثابت با هم تمایز دارند)، در واقع برای غیرثابت هویتی در ذهن درست میکند (یعنی وجودی). چون داریم تصورش میکنیم. وقتی داریم حکم به تمایز میکنیم، باید دو طرف را تصور کنیم (همینطوری که الان گفتیم باید دو طرف را تصور کنیم تا بتوانیم حکم و تمایز بکنیم، و الا اگر تصور نکنیم چی را میخواهیم از چی جدا کنیم؟ چیزی که نمیدانیم که نمیتوانیم از یک چیزی دیگری که نمیدانیم جدا کنیم. هر دو را باید بدانیم، بعد بگوییم این با آن دو تاست، با هم اختلاف دارند، با هم فرق دارند).
پس همیشه وقتی حکم به تمایز کردیم، باید دو طرفی را که از هم ممتاز قرار میدهیم تصور کنیم. بنابراین باید هر کدامشان هویتی جدای از هویت دیگر داشته باشد، وجودی جدای از دیگری داشته باشد.
حالا که اینطور شد، اگر کسی بخواهد عدم را ممتاز از وجود جدا کند (یا غیرثابت را ممتاز از ثابت کند، چنانچه مورد بحث ما این است)، باید برای عدم هویت قائل بشود. چون دارد عدم را ممتاز از وجود میکند (یا وجود را ممتاز از عدم میکند)، حکم به امتیاز این دو تا میکند. پس باید هر دو را تصور کند، باید به هر دو علم پیدا کند تا بتواند حکم کند که این از آن [جداست]. تا هر دو را تصور کرد، برای هر کدامشان هویت درست میشود. در ضمن برای عدم (خب عدم یک طرف است) برای آن هم هویت درست میشود، برای وجود هم هویت درست میشود. برای عدم هویت درست میشود.
خب بعد شما گفتید که عقل میتواند هر هویتی را رفع کند. خب پس باید بتواند هویت عدم را هم رفع کند. آن وقت رفع به عدم میشود. و این محال است که هویت عدم را رفع کنیم؛ زیرا که لازم میآید که این عدم که قسمی برای عدم است، قسیم و مقابل عدم شود.
اگر شما هویت عدم را رفع کنید، رفع رفع میشود وجود.آن وقت لازم میآید که این هویت عدم بشود وجود. وقتی وجود شد میشود قسیم، در حالی که قسم عدم بود. بالاخره عدم بود، شما این عدم را تصور کردید شد متصور شما، بعد رفعش کردید. رفع کردید، رفع عدم شد. رفع عدم میشود وجود. وقتی وجود شد میشود قسیم عدم، در حالی که شما فرض کردید که عدم است و قسم عدم است. این محال است.
جواب این نیست که ما در جلسه گذشته گفتیم (الان هم اشاره کردیم) که به دو اعتبار این کار را میکنیم: به یک اعتبار او را عدم میدانیم که بشود قسمی برای عدم، به اعتبار دیگر او را رفع عدم حساب میکنیم (یعنی وجود حساب میکنیم) که بشود قسیم عدم. پس به دو اعتبار او را قسم و قسیم عدم قرار میدهیم، نه به یک اعتبار. اگر به یک اعتبار میخواستیم قسم قرار بدهیم اشتباه بود.
این جواب (البته یک جواب دیگر هم میدهیم قبل از این جواب، چون آن را وقتی رسیدم عرض میکنم. این جواب را عجله کردم گفتم تا مطلب روشن بشود، چون حتماً در ذهنتان با این اشکالی که من بیان کردم جواب تو ذهنتان میآمد).
«لا یُقالُ: اِمتِیازُ أَحَدِ الشَّیئَینِ عَنِ الآخَرِ».
(ما یک شیئی را از شیء دیگر جدا میکنیم).
«يستدعي أن يكون لكل من الممتازين هوية مغايرة لهوية الآخر».
(استدعا میکند که برای هر یک از این دو ممتاز هویتی باشد مغایر با هویت دیگر. باید دو تایی هویتی مغایر هم داشته باشند).
«حَتّی یُحکَمَ بَینَهُما بِالامتِیازِ».
(تا بتوانیم بینشان حکم به امتیاز بکنیم. و الا اگر هویتشان جدای از هم نباشد، نمیتوانیم حکم به امتیاز بکنیم. اگر دو تا هویت نداشته باشند، نمیتوانیم بینشان حکم کنیم به اینکه با هم فرق دارند؛ دیگر دو تا نخواهند بود که با هم فرق کنند. از اینکه میتوانیم بینشان حکم کنیم به امتیاز، معلوم میشود که دو هویتاند).
این یک قاعده کلی است که هرگاه بخواهید حکم کنید بین دو شیء امتیاز، باید آن دو ممتاز خودشان هویت جدایی از یکدیگر داشته باشند تا بتوانید بینشان حکم به امتیاز بکنید.
حالا با توجه به این قاعده میآییم تو ما نحن فیه بحث میکنیم. میگوییم:
«فَلَو کانَ العَدَمُ مُمتازاً عَنِ الوُجُودِ».
(اگر ما عدم را تصور کردیم، وجود را هم تصور کردیم و گفتیم عدم ممتاز از وجود است).
«لَکانَ لَهُ هُوِیَّةٌ مُتَمَیِّزَةٌ عنه».
(برای عدم هویتی خواهد بود متمیز از وجود. اگر ما این دو تا را تصور کردیم و بینشان حکم به امتیاز کردیم، لازمش این است که عدم دارای هویتی بشود ممتاز از وجود. چون عرض کردیم هر چیزی که حکم به تمیز میشود باید هویت داشته باشد. وقتی ما حکم میکنیم به تمیز عدم از وجود، هم عدم باید هویت داشته باشد هم وجود باید هویت داشته باشد تا بتوانیم بگوییم این هویت با آن هویت فرق دارد و تمیز دارد. بنابراین لازم نیست که عدم هم هویت داشته باشد. وجود هویت داشته باشد مشکل ندارد، ولی لازم نیست عدم هم هویت داشته باشد).
«لَکِنَّ ذلِکَ مُحالٌ».
(محال است که عدم هویت داشته باشد. زیرا اگر عدم هویت داشته باشد، ذهن چون میتواند همه چی را رفع کند، باید هویت عدم را هم رفع کند. وقت اگر هویت عدم را رفع کرد، رفع رفع میشود رفع عدم میشود وجود، و همین عدمی که تا حالا قسم وجود بود (قسم عدم بود) میشود قسیم. مشکل این هویت داشتن عدم این است. اگر عدم هویت داشته باشد، چون ذهن ما میتواند هر چیزی را که هویت دارد رفع کند، باید بتواند عدم را رفع کند. منتها رفع عدم میشود وجود. لازم میآید این عدم که عدم بود و قسمی برای عدم بود (بالاخره سنخش سنخ عدم بود) حالا تبدیل بشود به وجود و بشود قسیم. آنی که قسم عدم بود میشود قسیم، و این باطل است).
«لَکِنَّ ذلِکَ مُحالٌ».
(این محال است که عدم هویت داشته باشد).
«لِأَنَّ العَقلَ یُمکِنُهُ».
(زیرا اگر هویت داشته باشد، میدانیم که عقل را ممکن است (یا ممکنه یعنی ممکن است که رفع کند هر هویت را. او میتواند هر هویت را رفع کند. شما همین الان گفتید استدلال هم کردید که ذهن میتواند همه شیءها را رفع کند. میتواند عدم هر شیء را تصور کند (یا بفرمایید هویت را رفع کند، هویت اشیاء را رفع کند). خب عدم هم که میشود یک هویت، و ذهن میتواند این هویت را (که هویت عدم است) نیز رفع کند.آن وقت میشود رفع عدم. لِأَنَّ العَقلَ یُمکِنُهُ رفع کل هویت. وقت میتواند عدم را هم رفع کند).
«فيكون رفع هوية العدم قسيما للعدم و قسما منه و هذا محال.».
(بنابراین اگر عدم را رفع کرد، رفع عدم میشود وجود، میشود قسیم عدم. پس رفع هویت عدم میشود قسیماً للعدم).
«وَ هُوَ قِسمٌ مِنهُ».
(در حالی که قسم از عدم هم بود. هم میشود قسیماً للعدم، هم میشود قسماً من العدم).
«وَ هذا مُحالٌ».
(که یک شیء هم قسیم عدم باشد هم قسم. البته جواب دادیم که محال نیست، زیرا که قسم بودن به اعتباری است، قسیم بودن به اعتبار دیگر. که اینها همه توضیح داده شد).
پاسخ اول: عدم لزوم هویت برای طرفین امتیاز
این جواب دومی است که مرحوم علامه ذکر میکند. جواب اول جوابی است که در عبارت خواجه آمده که جواب اول این است که ما قبول نداریم.
آخه این «لا یُقال» این چطور گفت؟ گفت اگر وجود و عدم را ممتاز بدانید و حکم به امتیاز این دو تا بکنید، چون دو تا ممتاز باید هویت داشته باشند، لازم میآید که عدم هم هویت داشته باشد. چون شما هم عدم را ممتاز کردید از وجود، هم وجود را ممتاز کردید از عدم؛ پس باید برای هر کدامشان هویت قائل بشوید تا بتوانید یکی را ممتاز کنید از دیگری. در حالی که عدم هویت ندارد؛ زیرا اگر بخواهد هویت داشته باشد، محذورش این است که لازم میآید بتواند رفع شود، و اگر رفع شد تبدیل به وجود میشود، آن وقت آنی که عدم بود میشود قسیم عدم. اشکال این بود دیگر.
جوابی که ما میدهیم این است که ما لازم نداریم که اگر حکم به امتیاز دو چیز کردیم، لازم نداریم که امتیازشان هویت داشته باشند. حکم به امتیاز مستلزم این نیست که دو طرف امتیاز هویت داشته باشند تا شما بگویید پس لازم کردم هویت داشته باشد. بلکه ممکن است دو چیز را حکم کنیم به امتیازشان و هیچکدامشان هم (یکیشان) هویت نداشته باشد.
مثلاً بگوییم که «هویت» و «لاهویت» را از هم جدا میکنیم. ذهنمان جدا میکند دیگر؛ میگوید هویت غیر از لاهویت است، لاهویت هم غیر از هویت است. در حالی که لاهویت هویت نیست، ضد هویت است. پس اینطور نیست که اگر حکم کرد به امتیاز دو چیز، هر دو چیز هویت پیدا کند. اینجا یکی هویت است، یکی لاهویت است دیگر. لاهویت که هویت پیدا نمیکند، امتیازش را که از دست نمیدهد، همان لاهویتی است که هست.
پس قبول نداریم که اگر حکم به امتیاز دو چیز کردیم، حتماً آن دو چیز باید هویت داشته باشند. بلکه همانطور که توجه کردید، حکم امتیاز هویت و لاهویت میکنیم، در حالی که این دو تا هر دوشان هویت ندارند (هویت هویت دارد، لاهویت خلافش را دارد).
توجه کنید؛ مثال به وجود ایجاب و سلب نزد، مثال به وجود عدم (مثال به ایجاب سلب) نزد. چون مثال به ایجاب سلب مثل همان مثال به وجود عدم است. الان اشکال ما در اشکال مستقل در وجود عدم است. اگر مرحوم علامه بخواهد مثال به ایجاب و سلب بزند، مستشکل برمیگردد میگوید که این هم همان وجود عدم است، همان اشکالی که من در وجود عدم کردم در ایجاب و سلب میآید. مثال تو را انتخاب میکند که مستشکل دیگر نتواند برگردد اشکال کند. مثال اینطور انتخاب میکند: هویت و لاهویت. این دو تا حتماً ممتازاند یا نه؟ مسلماً ممتازاند. حکم امتیاز میکنیم در حالی که به لاهویت هویت نمیدهیم.
این جواب اول که اگر ما حکم به امتیاز دو چیز کردیم، لازم نیست که آن دو چیز از هم ممتاز باشند [هویت داشته باشند].
پاسخ دوم: هویت اعتباری عدم (قسم و قسیم بودن)
خب این جواب اول احتمال دارد مورد خدشه قرار بگیرد. مستشکل در آن اشکال کند، میگوید لاهویت هم وقتی در ذهن شما میآید ثبوت پیدا میکند و هویت برایش پیدا میشود. چرا میگویید لاهویت؟ هویت نفی هویت است، ولی مجموعش را ذهن تصور میکند، برای همین مجموع هویت درست میکند. مجموع یعنی لای با هویت. هویت وقتی لا بر سر آن داخل میشود، میشود لاهویت. ولی خب مجموع لاهویت (مجموع لاهویت) در ذهن ما میآید و در ذهن ما ثابت میشود و هویت پیدا میکند. بنابراین هویت هویت دارد، لاهویت هم هویت پیدا میکند.
پس اینطور نیست که بگویید حکم به امتیاز دو چیز کردیم، یکیش هویت داشت یکیش نداشت؛ بلکه هر دوشان هویت دارند. هم هویت هویت دارد، هم لاهویت هویت دارد. منتها لاهویت را مرکبش کنید، لاش را بر سر هویت داخل کنید و با این هویت مرکبش کنید بشود یک کلمه، بشود یک چیز. وقتی میبینید هویت پیدا کرد.
چون احتمال دارد که خصم اینچنین اشکال کند و جواب اول ما را رد کند، جواب دوم میدهد. جواب دوم همانی است که عرض کردم. هویت که هویت است، لاهویت در عین لاهویت بودن وقتی تصور میشود هویت پیدا میکند. پس هم لاهویت است هم هویت، اما به دو اعتبار:
۱. یک اعتبار لاهویت است (به اعتبار اینکه اصلش را و ذاتش را لاهویت گرفتیم، خب لاهویت است).
۲. به یک اعتبار هویت (به اعتبار اینکه در ذهنمان تصورش کردیم و حکم به امتیازش کردیم، هویت است).
پس به دو اعتبار هم هویت و هم لا هویت.
توجه کردید؟ اشکال مستشکل را دو جور جواب دادیم:
اولاً گفتیم لازم نیست هر جا حکم به امتیاز بشود هویت درست بشود، طرفین هر دو هویت داشته باشند؛ بلکه ممکن است یک طرف هویت داشته باشد، یک طرف هویت نداشته باشد و حکم به امتیاز این دو تا بکنید. چنانچه در خودِ هویت و لاهویت مشاهده میکنید که یکی هویت دارد، یکی اصلاً نفی هویت است. در این حالشان به تمایزشان میکنیم. بنابراین لازم نیست که اگر عدم با وجود را تصور کردیم، برای عدم هویت قائل بشویم تا بعد شما اشکال کنید. این جواب اول.
جواب دوم این است که قبول میکنیم که لاهویت هم هویت دارد و در نتیجه قبول میکنیم که عدم هم لا هویت دارد. ولی به شما جواب میدهیم لاهویت چه ذاتش لاهویت است؟ به اعتبار دیگر هویت است. به اعتبار اینکه ذاتش لاهویت است، خب لاهویت است. به اعتبار اینکه در ذهن تصور شده (به اعتبار اینکه در ذهن تصور شده یا حکم به امتیازش شده) هویت است. پس هم هویت است هم لاهویت.
تعبیر توجه کنید؛ اول گفتم هویت دارد و لاهویت دارد، الان میگویم لاهویت هست و در عین حال هویت هم هست. همان مطلب قبلی دارم بیان میکنم منتها دقیقتر. خب لاهویت هست، خب ذاتش لا هویت چیه؟ لاهویت لاهویت است و ذاتش لاهویت است. در عین حال چون حکم به امتیازش کردیم و در ذهن تصورش کردیم، هویت است؛ هویتی است که با آن یکی دیگر فرق دارد. پس هم هویت هست هم لاهویت هست. اشکال ندارد، زیرا که به دو اعتبار داریم حرف میزنیم نه به یک اعتبار.
توجه کردید؟ دو تا جواب داده است.
[پرسش و پاسخ کلاسی]
سؤال: اینجا مطرح نمیکنیم حمل اولی شایع...
پاسخ: اینجا حمل اولی شایع را مطرح نمیکنید. حمل اولی شایع در کلام صدراست و این بزرگواران قبل از صدرا هستند. ممکن است به مفاد حمل اولی و شایع نظر داشته باشند، ولی تعبیرشان آن تعبیرها نیست. اینجا از همین راهی که جواب دادند که صریح کلامشان را ما جواب میدهیم.
«لِأَنّا نَقُولُ: لا نُسَلِّمُ».
(این لا نسلم جواب اول است).
« وجوب الهوية لكل من الممتازين».
(قبول نداریم که اگر حکم به امتیاز دو چیز کردیم، هر دو باید هویت داشته باشند یا هر دو باید هویت باشند).
«لِأَنّا نَحکُمُ بِامتِیازِ الهُوِیَّةِ عَنِ اللاهُوِیَّةِ».
(زیرا ما حکم میکنیم به امتیاز هویت از لاهویت).
« و ليس اللاهوية هوية».
(در حالی که لاهویت هویت نیست. که شما گفتید طرفین امتیاز باید هر دو هویت باشند، خودِ لاهویت هویت نیست. اول گفتیم لاهویت هویت ندارد (من از خارج گفتم لاهویت هویت ندارد)، بعد دقیقترش کردم گفتم لاهویت هویت نیست. مرحوم علامه از همان اول آن دقیقش را دارد ذکر میکند).
این جواب اول بود. از این جواب استفاده میکنیم که در وجود عدم هم اگر حکم کردیم به امتیاز، لازم نمیآید که عدم هویت باشد. وجود هویت است، ولی لازم نمیآید که عدم هویت باشد. تا شما اشکال کنید که ما میتوانیم رفع این هویت کنیم (یعنی رفع عدم کنیم) و رفع عدم میشود وجود، و در چنین حالتی آنی که قسم عدم بود آن میشود قسیم. این اشکال شما بود. اصلاً نوبت به این اشکال نمیرسد، زیرا که ما برای آن عدم هویت قائل نمیشویم که بعد شما بخواهید رفع آن هویت بکنید و بگویید که رفع هویت یعنی رفع عدم و رفع عدم یعنی قسیم عدم. این جواب اول بود.
اما جواب دوم:
«سلمنا ثبوت الهوية لكل ممتازين».
(سلمنا ثبوت الهویة لکل ممتازین. قبول کردیم که هویت برای هر یکی از این دو امر ممتاز حاصل است، هر دو هویتاند).
«لكن هوية العدم داخلة باعتبار الهوية في قسم الهوية».
(اما میگوییم هویت عدم داخل است).
« باعتبار الهوية في قسم الهوية ».
(به اعتبار هویت عدم بودن. به اعتبار هویت عدم بودن بالاخره هویت است دیگر. پس داخل میشود در قسم هویت. چون هویت است، ولی هویت عدم است، ولی بالاخره هویت است. اگر هویت بود، داخل در قسم هویت میشود).
«وَ بِاعتِبارِ ما فُرِضَ».
(و به اعتبار آنچه که که فرض شده. که آنچه که فرض شده این است که انها لا هویة. یعنی هویت عدم لاهویت است).
«یکُونُ مُقابِلَةً لِلهُوِیَّةِ وَ قَسِیماً لَها».
(به این اعتبار یکون مقابلة لهویة و قسیماً لهویة. هویت عدم به اعتبار هویت بودن داخل در هویت است، و به اعتبار اینکه مقابل هویت قرار داده شده قسم مقابل هویت است. آن وقت عیبی ندارد که هم قسیم باشد هم قسم باشد، چنانچه قبلاً گفتیم. اینها مطالب تکراری است، توضیح زیاد نمیخواهد. اصل مطلب را من در جلسه گذشته گفتم، این جلسه هم که دارم تکرار میکنم هم جلسه گذشته را تکرار کردم، هم درون همین جلسه چند بار مطلب را عرض کردم، دیگر فکر میکنم کاملاً روشن است).
خب پس توجه کردید که هویت عدم به اعتباری هویت است و به اعتبار دیگر مقابل هویت و قسیم هویت است. این به طور کل در بحث ما نحن فیه گفته شد (یعنی در عدم گفته شد). بعد به طور کل کبرای کلی میگوییم:
« و لا امتناع في كون الشيء قسما من الشيء و قسيما له باعتبارين. ».
(و امتناعی نیست در اینکه شیئی قسم باشد از شیئی و قسیم باشد برای همان شیء، منتها به دو اعتبار، به دو اعتبار. بنابراین عدم را میگوییم هویت به اعتباری و عدم به اعتبار دیگر. پس یک شیء میتواند هم قسم عدم باشد هم هویت (یعنی مقابل عدم باشد). اشکالی ندارد که یک شیء هم قسم شیء دیگر باشد هم قسیم شیء دیگر. در ما نحن فیه هم همینطور است. این عدم هم قسم عدم است، هم هویت عدم شده و قسیم عدم است. اشکالی ندارد).
« على ما تقدم تحقيقه في باب الثبوت ».
(ما تقدم تحقیقه فی باب ثبوت. در باب ثبوت ما این تحقیق را داشتیم که شیئی ممکن است قسم شیئی باشد و قسیم شیء دیگر. حالا در باب عدم هم (در باب ثبوت تغییر گذاشتیم) در باب عدم هم همین حرف را میزنیم که ممکن است یک شیء هم قسم شیء دیگر باشد هم قسیم آن شیء دیگر. مثلاً همین عدم که تصور میشود، هم قسم برای مطلق عدم باشد (چون بالاخره عدم است دیگر، عدم مصداق عدم است)، هم قسیم عدم باشد (یعنی یک امر ثبوتی باشد، هویت داشته باشد). اشکالی ندارد، چون در باب ثبوت هم نظیرش را گذراندیم، اینجا همان مطلب را میگوییم و اشکال نمیکنیم).
حالا عبارت مرحوم خواجه توجه کنید:
« لا نسلم وجوب الهوية لكل من الممتازين ».
(و هو یعنی اینکه ما میگوییم موجود یا ثابت فی الذهن است و یا غیرثابت فی الذهن، و بین این دو تا هم امتیاز میدهیم. این امتیاز استدعا نمیکند هویت را لکل من المتمایزین. استدعا نمیکند که متمایزین از هم (متمایزین) دو تا هویت جدای از هم باشند، بلکه ممکن است یکی هویت باشد یکی لاهویت، چنانچه علامه مثال زد. این جواب اول بود که مرحوم علامه گفت، خواجه هم دارد میگوید).
«وَ لَو فُرِضَ لَهُ هُوِیَّةٌ».
(و فرض جواب دوم است که مرحوم علامه گفت. و اگر هم فرض شود له (برای این هر یک از متمایزین) هویت (یعنی مثلاً برای عدم هویت فرض شود)).
«لَکانَ حُکمُها حُکمَ الثّابِتِ».
حکم این هویت حکم ثابت هست (یعنی به منزله همان ثابت). این هوی... این هویت عدم حکمش حکم ثابت است، یعنی حکمش حکم هویت است. چطور؟).
«فِی أَنَّها قَسِیمَةٌ لِلعَدَمِ».
(هویت قسیمه برای عدم. این هویت العدم قسیمه برای عدم، منتها قسم بودنش به اعتباری است و قسیم بودنش به اعتبار دیگر. پس این هویت عدم چه هویت عدم است و در نتیجه قسم عدم است (سنخ عدم است)، در عین حال چون هویت دارد میشود قسیم عدم و اشکالی نیست).
پس «لَو فُرِضَ لَهُ» (اگر فرض شود برای هر یک از متمایزین هویتی، یا فرض شود برای غیرثابت در عبارت خواجه و عدم فرض شود برای عدم در عبارت علامه. علامه عدم گفت، خواجه غیر ثابت گفت. اگر فرض شود برای عدم یا برای غیرثابت هویتی) «لَکانَ حُکمُها حُکمَ الثّابِتِ» (حکم این هویت حکم ثابت است؛ یعنی همانطور که ثابت قسیم عدم است این هویت عدم هم قسیم عدم میشود، چون بالاخره هویت دارد دیگر. ولو در عین حال قسم هم هست، منتها قسم بودنش به اعتباری است، قسیم بودنش به اعتباری است).
معیار صدق در قضایا (خارجی و ذهنی)
عبارت بعدی معیار صدق در قضایای خارجیه و معیار صدق در قضایای ذهنیه را بیان میکند.
به چه مناسبت ما وارد این بحث شدیم؟ ما که بحثمان در تصور عدم بود، اینکه مناسبت نداشت. چرا وارد این بحث شدیم؟
مناسبتش این است که ما حکم کردیم به تمایز بین وجود و عدم یا بین ثابت فی الذهن و غیرثابت فی الذهن. اگر تمایزی در واقع باشد، حکم ما صحیح است و الا نه. حالا بحث میکنیم که چطور بفهمیم که حکم ما صحیح است یا صحیح نیست. اگر مطابق با واقع باشد (مطابق با خارج باشد) میگوییم صحیح است. مطابق نباشد با واقع، میگوییم ناصحیح است.
حالا سؤال میشود که واقع یعنی خارج. اگر واقع خارج باشد، قضایای ذهنی را که نمیشود با خارج سنجید، آنها را چیکار کنیم؟ جواب میدهیم که آنها را با نفس الامر بسنجید.
توجه میکنید که بالاخره به یک صورت وارد صدق و کذب قضایا میشویم. به همین بیانی که گفته شد وارد صدق و کذب قضایا میشویم که چه قضیهای صادق است و چه قضیه کاذب است. این بحثی است که ما الان میخواهیم شروع کنیم. که معیار در قضایای خارجیه چیست؟ در قضایای ذهنیه چیست؟
قبل از اینکه این بحث شروع بشود، باید توضیح بدهیم که چه قضایایی را ما با خارج میسنجیم و چه قضایایی را نمیتوانیم با خارج بسنجیم، تا بعداً بگوییم باید با نفس الامر بسنجیم که معیار صدق آنها مطابقت با نفس الامر است نه مطابقت با خارج. اینها باید توضیح داده بشود.
انشاءالله در جلسه آینده هم اقسام این قضایا توضیح داده میشود، هم معیار در هر کدام انشاءالله بیان میشود.