< فهرست دروس

درس شرح الاشارات - استاد حشمت پور

89/12/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان توضیحات خواجه پیرامون الفاظ وارده در عبارت مصنف/ الفصل الثالث عشر/ النمط الاول: فی تجوهر الاجسام/ شرح اشارات و تنبیهات.

خلاصه جلسه قبل: در فصل گذشته که می خواستیم اثبات کنیم صورت جسمیه لازم دارد هیولی را سه فرض را مطرح کردیم که دو فرض از آنها باطل شدند و فرض سوم متعین و مقبول شد.

فرض اول این بود که صورت جسمیه به تنهایی لازم داشته باشد شکل را و عامل شکل نیز خودش باشد که در اینجا گفتیم که چون صورت جسمیه در تمام اجسام یکسان است لازم می آید که در اجسام مقادیر مختلفه نداشته باشیم چون مقتضِیِ مقدار، واحد است و مقتضِیِ واحد نمی تواند مقتضاهای متفاوتی داشته باشد و همچینن لازم می آید که اَشکال مختلف نداشته باشیم و بالاخره لازم می آید که جزء و کلی تحقق پیدا نکند و هر سه اشکال به این جهت بود که مقتضِی مقدار و شکل و جزء و کل در تمام اجسام بنابر فرض شما واحد است و چون مقتضِی واحد است، مقتضَی نیز باید واحد باشد چون وحدت مقتضِی و تعدد مقتضَی محال است.

معترضی بر اشکالی که ما بر فرض اول مطرح کردیم، اشکال می کنند و سعی می کنند که فرض اول را تصحیح کنند تا نوبت به فرض سوم نرسد.

اعتراض ایشان به این صورت است که:

در مواردی مقتضِی واحد است ولی مقتضَی متفاوت است و این در کلمات خود شما موجود است از جمله فلک که با اینکه طبیعت واحد دارد ولی شما معتقدید که جزء و کلش با هم تفاوت دارند (جزء فلک به صورت فرضی ترسیم می شود) پس جزء و کل در فلک محقق می شود و در نتیجه مقدار و شکل مختلف دارند و با اینکه اَشکال و مقادیرشان متفاوت است ولی طبیعت واحده ای دارند که مقتضِی این امور است.

پس چرا در ما نحن فیه اینچنین نگوییم و مقتضِی واحد را عامل مقتضَیات متفاوت ندانیم؟!(استفهام انکاری)

این اشکال در تمام اجسام بسیطه وارد است چه فلکی و چه غیر فلکی چون طبیعتی که مقتضِیِ شکل و مقدار است واحد است و در همه اینها مقتضَی متفاوت است.

پس در ما نحن فیه نیز می توان گفت که مقتضِی واحد است و مقتضَیات متفاوت هستند.

پس فرض اول صحیح و بدون اشکال است لذا دیگر نوبت به فرض سوم نمی رسد.

ما در بحثی که مطرح می کنیم در ابتدا می گوییم که طبیعت واحده فلک می تواند برای بدنه فلک جزء و کل درست کند و با توجه به ایجاد جزء و کل، اختلاف در مقدار و اَشکال را مطرح می کنیم یعنی اینکه اختلاف در مقدار و اَشکال را تابع اختلاف جزء و کل قرار می دهیم.

هذا شك يرد على ما أبطل به القسم الأول من الثلاثة المذكورة في الفصل المتقدم و تقريره أنكم قلتم لا يجوز أن يكون سبب لزوم الشكل للامتداد المنفرد عن القابل هو نفس الامتداد لأن الامتداد لما كانت له طبيعة واحدة وجب أن يكون ما تقتضيه تلك الطبيعة واحدا و يلزم منه أن يكون شكل الكل و الجزء واحدا ثم إنكم معترفون بأن شكل الجزء المفروض من الفلك لا يمكن أن يكون كشكل كله مع أنكم تذهبون إلى أن الشكل للفلك مقتضى طباعه الذي هو في الجزء و الكل واحد فإذا جوزتم اختلاف الشكل في الفلك مع عدم اختلاف مقتضيه فلم لا تجوزون مثله في الامتداد المذكور [1]

شرح شارح مشتمل بر همان مطالبی است که در خلاصه جلسه قبل گفتیم.

ترجمه و شرح متن:

شارح: این شکی است که وارد می شود بر آن اِشکالی که با آن مصنف قسم اول از سه قسم مذکور در فصل قبل را باطل کردند.

و تقریر این شک اینچنین است که:

شما گفتید که جایز نیست سبب لزوم شکل برای امتداد منفرد از قابل (جدای از ماده)، خود امتداد جسمانی باشد زیرا امتداد چون طبیعت واحده دارد واجب است که آنچه که آن طبیعت آن را اقتضا می کند واحد باشد و از این لازم می آید که شکل کل و جزء واحد باشند.

شارح در وقت طرح وهم گویا می گویند که جزء و کل موجود هستند ولی شکلشان متفاوت است تا وهم بیشتر قابل قبول باشد ولی بعد در ضمن جواب می گویند که اصلاً بنابر این فرض جزء و کل موجود نخواهند شد.

سپس شما اعتراف دارید که شکلِ جزئی که از فلک فرض می شود ممکن نیست که مانند شکل کل باشد در حالی که شما معتقدید که شکلی که برای فلک حاصل می شود یک مقتضِی دارد و مقتضای طبع فلک است که این طبیعت فلک که مقتضِی است در جزء و در کل واحد و یکسان است.

پس وقتی شما جایز دانستید در فلک اختلاف شکل را با اینکه مقتضِیِ شکل در فلک (چه جزء فلک و چه کل فلک) اختلاف ندارد، پس چرا مثل آنچه را که در فلک به آن اعتراف کرده اید و اجازه داده اید را در مورد صورت جسمیه جایز نمی دایند؟

فقوله و هذا أيضا إشارة إلى قوله في الفصل المتقدم و كان الجزء المفروض من مقدار ما يلزمه ما يلزم كليته

در عبارت داشتیم «و ان شکل الجزء المفرض...» قید «مفروض» بعداً توضیح داده می شود و قتی متن را می خواندیم به آن اشاره ای کردیم.

اما لفظ «طباع» که در اینجا آمده است احتیاج به توضیح دارد:

توضیح لفظ «طباع»:

مصنف در مورد فلک از لفظ طباع استفاده کردند.

طباع اعم از طبیعت است.

طبیعت در مورد موجود بی شعور گفته می شود لذا در مورد سنگ اطلاق طبیعت می کنیم.

ولی طباع اعم است و هم شامل موجود بی شعور می شود و هم شاعر لذا در نفس اطلاق طباع می کنیم و می گوییم که طباع نفس اینچنین است و معمولاً طبیعت را بر فلک اطلاق نمی کنیم و اگر اطلاق کردیم، از باب تسامح است.

چون حکما همچون مصنف برای فلک نفس قائل اند و حتی بدنه فلک را نیز با عناصر متفاوت می دانند لذا از لفظ طباع استفاده می کنند.

شارح در بیان قول مصنف سه مطلب را توضیح می دهند:

یکی اینکه در کلام مصنف که آمده است «هذا ایضا» این «هذا» به کجا اشاره می کند؟.

مطلب بعد اینکه در اینجا فقط در مورد فلک بحث شد و فلک شیء است پس چرا مصنف گفتند «اشیاء اخر».

و سوم اینکه چرا گفتند «جزء مفروض».

مطلب اول: مشار الیه «هذا»

در مطلب اول می گویند که هذا اشاره دارد بر ذیل فرض اول.

مصنف اولا فرض اول را مطرح کردند و بعد اشکال اول و بعد اشکال دوم و در آخر اشکال سوم را طرح کردند.

در صفحه 76 فرض اول و اشکالات وارده بر آن مطرح شده است و اشکال سوم این است که اگر فرض اول صحیح باشد باید لازم های جزء و کل برابر باشند و هیچ اختلافی بین آنها نباشد.

پس «هذا» اشاره به این دارد که این اشکالی که شما گفتید (که باید کل جزء و کل برابر باشند) همچنین بر خود شما نیز وارد می شود.

ترجمه و شرح متن:

شارح: و قول مصنف «هذا ایضا» اشاره دارد به قولشان در فصل قبل که گفته بودند:

«و هر جزئی که مفروض است از مقدار، لازم می آید او را هر آنچه که لازم می آید کلش را»

و نبه بقوله أشياء أخر على أن هذا الإشكال ليس في الفلك وحده بل في جميع البسائط إذا تخالفت أحكام الجزء و الكل فيها كالأرض المخالفة لبعض أجزائها في توسط الأجرام

مطلب دوم: علت استفاده از لفظ «اشیاء اخر»

مطلب دوم اینکه چرا مصنف گفتند «اشیاء اخر» در حالی که فقط یک مورد را مطرح کردند؟

جواب این است که همه اجسام بسیطه در این مسئله شریک اند و مقتضِیِ جزء و کل در آنها واحد است ولی شکلشان متفاوت است پس همه اجسام بسیطه می توانند نقضی باشند بر حرف مصنف و مصنف فقط فلک را به عنوان مثال ذکر کردند.

مثلا زمین فلک نیست و عنصر است و کل زمین حکمی دارد و اجزائش احکام دیگری دارند در حالی که طبیعت زمین که جسمی بسیط است در کل و جزئش یکسان است.

کل زمین مرکز عالم است یعنی اگر از افلاک به سمت عناصر بیاییم، آخرین چیزی که به آن می رسیم زمین است پس کل زمین مرکز عالم است ولی آیا یک جزء خاص از زمین نیز مرکز است؟ مسلم است که اینگونه نیست و در مورد کل می توان حکم به مرکزیت کرد ولی در مورد اجزائش نمی توان چنین حکمی کرد.

پس اینکه شما گفتید اگر مقتضِی واحد باشد، مقتضَی و حکم نیز باید واحد باشند این صحیح نیست و این مثال اخیر نقض دیگری است بر مصنف و لذا مصنف تعبیر به اشیاء کردند چون این نقض با مثالهای دیگری نیز وارد می شود.

ترجمه و شرح متن:

شارح: و مصنف با قولشان که گفتند «اشیاء اُخر» فهماندند که این اِشکال فقط از ناحیه فلک نیست بلکه از ناحیه جمیع بسائط است در صورتی که حکمی که مترتب است بر جزء با حکمی که مترتب است بر کل متفاوت باشد مثل ارضی که کل است و با بعض اجزائش اختلاف دارد در اینکه توسط اجرام داشته باشد یعنی در وسط عالم باشد.

اجرام یعنی اجسام فلکی پس زمین وسط اجسام فلکیه قرار گرفه است و این توسط حکمی است که برای بعضی از اجزاء زمین نیست در حالی که برای کل زمین ثابت است.

البته اگر اجزاء زمین را به صورت دایره هایی که دور تا دور مرکز زمین هستند فرض کنیم اینها نیز مرکز عالم هستند یعنی آن تکه ای که شامل قمستی از زمین است نیز وسط محسوب می شود ولی مقداری خاک از گوشه ای از زمین مرکز نیست.

رائج شده است که وقتی می گویند اجرام، منظور اجسام فلکی است و وقتی می گویند اجسام، منظور اجسام عنصری است.

و قيد الجزء بالمفروض لأن البسيط إنما يتأخر وجود جزئه عنه بخلاف المركب و يكون تجزئته لأحد الأسباب المذكورة فإذن وجب تقييده بالسبب و لما كان الفرض أعم الأسباب خصه بالذكر

مطلب سوم: تقیید «جزء» به قید «مفروض»

اما مطب سوم اینکه چرا مصنف «جزء» را در اینجا به «مفروض» مقید کرده اند.

شارح می فرمایند که بین جسم مرکب و بسیط در پیدایش اجزاء فرق است.

در جسم مرکب اوّلاً اجزاء وجود دارند و با ترکیب اجزاء، کل حاصل می شود ولی در اجسام بسیطه برعکس است و اول کل حاصل می شود و بعد با تصرف در کل و قسمت کردن آن، جزء حاصل می شود.

البته نیازی نیست که تقدم و تأخر را زمانی بگیریم بلکه تقدم و تأخر رتبی نیز در اینجا کافی است که همانگونه است که گفتیم.

مثلا برای ساخت تخت اول باید چوب و میخ و .. را داشه باشیم و بعد تخت را بسازیم ولی در مورد اجسام بسیطه ابتدا کل را خدا می سازد و بعد ما آن جسم کل را قطعه قطعه می کنیم و در نتیجه جزء حاصل می شود.

برای ساخت جزء چهار روش وجود دارد: قطع، کسر، وهم و فرض (توضیح این چهار روش و تفاوت آنها در فصول اولیه نمط اول بیان شد).

قطع و کسر مختص به بعضی از اجسام هستند و وهم عام تر است ولی فرض از همگی عام تر است و می توان هر جسمی را با آن قطعه قطعه کرد لذا از همه اعم است پس مصنف عام ترین سبب را ذکر کردند.

پس چون اجسام بسیطه جزء ندارند و جزئشان با تصرف ما به وجود می آید، لذا باید سبب تجزیه را نیز ذکر کنیم و در ذکر سبب بهتر است که عام ترین اسباب را ذکر کنیم و آن سبب که اعم است عبارت است از فرض و هر کدام از سایر اسباب (وهم و قطع و کسر) نسبت به فرض اخص هستند مصداقاً لذا مصنف گفتند «الجزء المفروض» چون هم جسم بسیط جزء بالفعل ندارد و باید جزئش را ایجاد کرد (علت ذکر اصل سبب تجزیه) و هم عام ترین راه ایجاد جزء در اجسام بسیطه، فرض است (علت ذکر فرض از بین اسباب تجزیه).

ترجمه و شرح متن:

و مصنف مقید کرده است جزء را به مفروض زیرا جسم بسیط، مؤخر است وجود جزئش از او (از کلش) بر خلاف جسم مرکب که وجود جزئش قبل از کلش است (هر چند عنوان جزئیت را بعد از ایجاد کل می گیرد) لذا برای توضیح اجزاء جسم مرکب احتیاجی به بیان سبب نیست (یعنی نیازی نیست که مثل مثال فلک بگوییم که اجزاء با فرض حاصل می شوند چون اجزاء قبل از مرکب حاصل هستند).

و تجزیه جسم بسیط به وسیله یکی از اسبابی است که قبلاً ذکر شدند.

پس بنابر این واجب است تقیید جزء به سبب پیدایشش و چون فرض اعم اسباب بود لذا مصنف این سبب را مخصوص به ذکر کردند.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo