< فهرست دروس

درس شرح الاشارات - استاد حشمت پور

89/12/02

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: بیان خلاصه ای از مطالب فصل دوازدهم و بیان اینکه شکل لازمه صورت جسمیه است زیرا تناهی ابعاد لازمه صورت جسمیه است/ الفصل الثانی عشر/ النمط الاول: فی تجوهر الاجسام/ شرح اشارات و تنبیهات.

خلاصه و تکمیل مباحث جلسه قبل: چند مطلب از جلسه گذشته باقی مانده است که ابتدا آنها را بیان می کنیم و بعد به بیان مطالب درس امروز می پردازیم.

مطلب اول: مطلب اول اینکه در برهان مسامته گفتیم که آن قطری که از کره اخراج می شود موازات دارد با آن خط نامتناهی و بَعد گفتیم که آن کره را مختصری می چرخانیم و در نتیجه قطر از حالت موازات خارج می شود و در جایی خط نامتناهی را قطع می کند و چون زاویه حاصله در اثر چرخاندن کره می تواند تا بی نهایت کوچکتر شود، نقطه های مسامات و تلاقی قطر با آن خط نیز می توانند بالاتر روند و در نتیجه ما اولین نقطه مسامته را نخواهیم داشت.

اشکالی که ما به این برهان کردیم این بود که شما در این برهان وهم را دخالت داده اید و ما می خواهیم واقعیت خارجی را ثابت کنیم لذا باید به خارجیات استدلال کرد.

اشکال: اشکال شده است که این حرف صحیح نیست و این اشکال بر برهان مسامته ثابت نیست زیرا بنابر نظر فلاسفه، تقسیم خارجی تا بی نهایت ممکن است و ما اصلاً احتیاجی به تقسیم وهمی نداریم و ما از این جهت تقسیم وهمی را شروع می کنیم چون ابزار تقسیم خارجی را نداریم پس می توان گفت که آنچه که اتفاق می افتد که عبارت باشد از کوچک شدن زاویه و بالا رفتن نقطه ها در خارج اتفاق می افتد و لذا اشکالی که در جلسه قبل گفتیم با این بیان وارد نمی شود و هر چه که در برهان گفته شد در خارج اتفاق می افتد نه در وهم.

پاسخ: جواب این است که آیا این قطری که اولا با خط موازات داشت و با حرکت کره از موازات خارج شده است، ممکن است که به حالت موازات برگردد و یا خیر؟

مشخص است که ممکن است و وقتی به موازات برگشت دیگر برخوردی با خط ندارد لذا حالت قبل از این موازات اخیر، اولین نقطه مسامته خواهد بود.

پس آن اشکالی که گفتیم هنوز به برهان مسامته وارد است و این تقسیماتی که بی نهایت هستند در خارج واقع نمی شوند.

مطلب دوم: مطلب دوم اینکه در ابتدای ورود در بحث تناهی ابعاد گفتیم که تناهی ابعاد یعنی اینکه هر جسمی چه کوچک و چه بزرگ بالاخره متناهی است و این اجسام ریز مثل انسان و بخاری و کتاب و دفتر و ... همه قائل به تناهی ابعاد در این اجسام هستند چون بالوجدان و بالمشاهده این امور را متناهی می یابیم.

و آنچه که برهان را به خاطر بیان تناهی آن آورده ایم چون از دسترس شهودمان بیرون است این است که ثابت کنیم که تمام اجسام عالم ماده که با هم اتصال دارند _و این وحدت اتصالی باعث وحدت این اجسام می شود_ که کل عالم جسم و ماده می شود ثابت کنیم که این جسم کبیر، متناهی است و این جسم وحدت اتصالی و اجتماعی دارد.

پس دقت شود که احتیاج ما به اثبات براهین تناهی ابعاد، برای اثبات تناهی ابعاد در جسم کل است هر چند تناهی اجسام صغیر را نیز اثبات می کند ولی مورد احتیاج ما نیست.

ما تناهی ابعاد را همانطور که در فصول گذشته و همین فصل مطرح است برای اثبات تلازم هیولی و صورت آورده ایم به این بیان که به وسیله تناهی ابعاد ثابت می کنیم که جسم شکل دارد و شکل عرض است و نیاز به قابل دارد و صورت به خاطر اینکه بالفعل است نمی تواند شکل را بپذیرد لذا ماده باید آن را بپذیرد و با این بیان هم هیولی ثابت می شود و هم تلازم هیولی و صورت و شکل.

البته دقت شود که حتی اگر تناهی ابعاد باطل شود، وجود هیولی در اجسام ریز که مشاهد ماست باطل نمی شود زیرا تناهی چنین ابعادی را با مشاهده می یابیم و اگر برهان تناهی ابعاد ثابت نباشد، فقط وجود هیولی در جسم کل ثابت نمی شود.

پس تمام همتی که در این براهین تناهی ابعاد داریم برای این است که برای جسم کل نیز هیولی را ثابت کنیم و بگوییم که همه اجسام دارای هیولی هستند.

مطلب سوم: مطلب سوم اینکه بعضی سؤال کرده اند که به توسط قاعده سنخیت می توانیم عدم تناهی را ثبات کنیم به این بیان که قاعده سنخیت می گوید که بین علت و معلول سنخیت است و چون علت عالم ماده که خداوند است نامتناهی است، پس معلول نیز باید نامتناهی باشد لذا عالم ماده نیز باید نامتناهی باشد.

بعضی این سؤال را مطرح کرده اند که آیا می توان با این قاعده که قاعده ای عقلی و معتبر است عدم تناهی ابعاد را ثابت کرد.

البته باید این قاعده در جای خود اثبات شود که آیا قاعده ای تجربی است؟ و یا عقلی است؟ و مثلا متکلمین و بعضی از فلاسفه غرب قاعده سنخیت را قبول ندارند ولی سایر فلاسفه بر این قاعده اصرار تام دارند.

خلاصه اینکه طبق نظر فلاسفه قاعده سنخیت، قاعده ای عقلی و تام است.

- اولا باید بحث شود که آیا هر چه که در علت است به اقتضای قانون سنخیت باید در معلول باشد؟ و یا محدوده خاصی دارد؟ یعنی آیا مثلا چون خدا مجرد است باید مخلوقاتش نیز مجرد باشند؟ در حالی که هیچکس این را نمی گوید و فلاسفه می گویند که بعضی از مخلوقات مجرد اند و بعضی مادی و متکلمین همه مخلوقات را مادی می دانند.

پس نمی توان گفت که هر چه که در علت موجود است، باید به خاطر قانون سنخیت در معلول نیز موجود باشد.

- ثانیاً بر فرض که عدم تناهی خالق، موجب عدم تناهی مخلوقات شود آیا مخلوقات خداوند منحصر در مادیات هستند؟

در حکمت متعالیه و حکمت اشراق ثابت شده است که مخلوق خداوند «وجود» است، وجودی که مِنَ الاَزَل اِلی الاَبَد ادامه دارد و خداوند فقط یک مخلوق دارد و آن وجود است که در قسمتی از آن مثلا نقشی می خورد و آسمان درست می شود و قسمتی دیگر نقشی می گیرد و انسان می شود و.... و خلاصه نقوش مختلف است که بر وجود اضافه می شوند و شیئی را می سازند.

مثلا ما در این زمان نقشی از وجود را گرفته ایم و همچنین موجوداتی که بعداً می آیند نقوشی هستند که بعداً اضافه می شوند.

و آنچه که من الازل الی الابد هست، وجود است و خداوند قبل از اینکه زمان را خلق کند، این وجود واحد را خلق کرده است و برای تصویر بهتر مسئله باید از خارج از زمان، به این وجود بنگریم.

بعد از خلق این وجود واحد، خداوند زمان را آفرید تا موجودات به تدریج بر این وجود نقش ببندند.

و عالم ماده نقشی است بر این وجود و بر فرض که قاعده سنخیت نیز مقتضی عدم تناهی مخلوقات خداوند باشد، باز با تناهی عالم ماده منافاتی ندارد و مخلوق خداوند فقط منحصر به عالم ماده نیست.

نکته: تعدا انسانها بنابر نظر فلاسفه نامتناهی است ولی بنابر نظر متکلمین تعداد انسانها متناهی است و شیخ اشراق قائل به این است که هر 360 هزار سال یک بار دوره ی جدیدی از خلق به وجود می آید و صدرا نیز تعداد انسانها را نامتناهی می داند و مشاء نیز انسانها را ازلی و ابدی می دانند.

پس سنخیت اقتضا می کند عدم تناهی را به این معنا که خدایی که وجود حقیقی و نامتناهی است باید مخلوقش نیز وجودی نامتناهی باشد ولی این هیچ دلیلی بر نامتناهی بودن عالم ماده نیست.

پس اگر سنخیت بخواهد به صورت کامل اثر بگذارد باید معلول عین علت باشد در حالی که معلول از علت ضعیف تر است پس نمی توان گفت که سنخیت به صورت کامل باید بین معلول و علت جاری باشد بلکه معلول باید تنزلی نسبت به علت داشته باشد.

خلاصه اینکه قاعده سنخیت می گوید که علت و معلول باید با هم در ذات یکی باشند و تلازم در سایر جهات لازم نیست و ضرورتی ندارد که معلول در همه خصوصیات با علت برابر باشد.

[الفصل الثانی عشر]

إشارة [في إثبات لزوم الشكل للصورة بتوسط التناهي‌]

فقد بان لك أن الامتداد الجسماني يلزمه التناهي فيلزمه الشكل أعني في الوجود [1]

در این فصل که معنون به «اشارة» است مصنف می خواهند ثابت کنند که ماده و صورت تلازم دارند به این معنا که صورت بدون ماده وجود نمی گیرد.

منظور از صورت، صورت جسمیه و همچنین صورت نوعیه ای است که حلول می کند و الا موجودات عقلی همگی بالفعل اند (یعنی صورت اند) و ماده ندارند و منظورمان از صورت، صورت مجردات نیست بلکه صورتی است که شأنش حلول است یعنی همان صورت موجودات مادی.

مصنف در این فصلی که الآن می خواهیم شروع کنیم بیان می کند که هر امتداد جسمانی متناهی است و چون متناهی است دارای شکل است و بعداً بحث را ادامه می دهند که حال که دارای شکل است آیا این شکل را منفرداً دارد و یا همراه با ماده دارد؟ اگر منفردا دارد از ناحیه خودش دارد یا غیر به او عطا می کند؟

منفرد داشتن از ناحیه خودش و غیر را باطل می کنند و همراه با ماده داشتن را اثبات می کنند و اثبات می کنند که صورت جسمانی باید همراه با ماده باشد چون همراه با شکل است.

پس اول باید از طریق تناهی ابعاد ثابت کنیم که صورت جسمیه شکل دارد و بعد از اینکه شکل داشتن را ثابت کردیم باید این شکل داشتن را مبنی قرار دهیم و احتیاج صورت به هیولی را بر این مبنی بنا کنیم.

پس مصنف در این فصل دو مطلب دارند.

اول مباحث فصل قبل را مبنی قرار می دهند و بعد تلازم ماده و صورت را بر آن بنا می کنند.

صورت جسمیه که به آن امتداد جسمانی می گوییم بنابر مطالب فصل قبل متناهی است و حال که دارای تناهی است باید شکل داشته باشد چون هر موجود جسمانی متناهی مستلزم شکل است.

این مطلب اول است که مبنای بحث است.

و بعد وارد بنای بحث می شوند و می فرمایند که حال که شکل دارد آیا این شکل را منفرداً دارد و یا همراه با ماده و اگر منفرداً دارد آیا از خودش است و یا غیر به او داده است و سپس ثابت می کنند که این شکل همراه با ماده است.

پس چون صورت جسمیه دائماً همراه با شکل است، دائماً همراه با ماده است.

ابتدا از مبنی بحث می کنیم یعنی بحث می کنیم که تناهی ابعاد مستلزم شکل است.

مصنف می فرمایند که برای تو اثبات شد که همه اجسام متناهی هستند و حال که متناهی هستند، شکل را لازم دارند.

بعد می فرمایند که لازم داشتن شکل فی الوجود است نه مطلقا یعنی اگر جسم بخواهد موجود شود باید شکل داشته باشد ولی برای تصور احتیاج به شکل ندارد زیرا ذهن می تواند جسمی را که متناهی است، نامتناهی فرض کند لذا ذهن برای تصور یک جسم احتیاج به تصور شکل ندارد یعنی چون می تواند برای شیء متصور اول و آخری را تصور نکند لذا احتیاجی به شکل برای تصور نیست چون چیزی که اول و آخر ندارد، شکل ندارد.

پس قید «فی الوجود» را که مصنف می آورند برای این است.

ترجمه و شرح متن:

مصنف: برای تو روشن شد که امتداد جسمانی (صورت جسمیه، قابلیت امتدادات ثلاثه) لازم می باشد او را تناهی ابعاد (یعنی تناهی ابعاد لازم است و صورت جسمیه ملزوم است) پس لازم است او را شکل البته در وجود نه در ذهن و این تناهی ابعاد و شکل لازم صورت جسمیه هستند در وجود خارجی نه در ذهن.

دقت شود که «یستلزم» به معنای «لازم دارد» می باشد و «یلزم» به معنای «لازم می باشد» است چون یستلزم به ملزوم نسبت داده می شود و یلزم به لازم نسبت داده می شود. البته در نوشته های ما که دقت نداریم اینها گاهی جابجا استفاده می شوند ولی در عباراتی چون عبارات خواجه و ابن سینا و صدرا چنین قاعده ای رعایت می شود.


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo