< فهرست دروس

درس برهان شفا - استاد حشمت پور

93/11/06

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: 1 ـ ادامه بحث اینکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتیات قرار داده نشدند/ بیان معنای ذاتی/ / فصل 3/ 2 ـ چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاس که به او القا شده کلی عطا نشده است و در نتیجه قیاس کلی نیست / فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.
«و هاهنا وجوه أخر یعرف بها ان الزوج عارض لا ذاتی لاصناف العدد لا یحتاج الی التطویل بها»[1]
بحث در این بود که زوج و فرد آیا ذاتی عددند یا عارض عددند؟ بیان شد که ذاتی عدد نیستند. دلیل بر این مدعا آورده شد. مصنف می فرماید وجوه دیگر و دلایل دیگری هم هست که ثابت می کند زوج و فرد ذاتی نیستند ولی ما احتیاج نداریم که به خاطر آن وجوه، بحث را طول بدهیم لذا آن وجوه را طرح نمی کنیم اما چه وجوهی در ذهن مصنف بوده ما نمی دانیم ولی بعضی ها، وجوهی ذکر کردند که یکی از آنها راذکر می کنیم.
عدد، کمّ است و زوج و فرد، کیف است. معنا ندارد که کیفی ذاتی برای کمّ باشد. ذاتی هر شیء از سنخ خودش است نمی شود ذاتی کمّ را کیف قرار داد لذا زوجیت که کیف است را نمی توان ذاتی عدد که کمّ است قرار داد.
در باب انسان این اشکال را شنیدید که کسانی بر ناطق اشکال کردند و گفتند ناطق، فصل نیست. دلیلشان این است که ناطق اگر به معنای مدرک کلیات باشد کیف نفسانی است و ناطق اگر به معنای حرف زدن باشد مقوله فعل می شود. نطق به هر کدام یک از این دو معنا باشد عرض است و عرض چگونه فصل برای جوهر می شود؟ فصل جوهر باید جوهر باشد جواب دادند که ناطق، فصل منطقی است و فصل واقعی نیست. فصل واقعی همان نفس ناطقه است که جوهر می باشد. یعنی قبول کردند که فصل جوهر باید جوهر باشد یعنی فصل هر شیئی باید از سنخ خودش باشد لذا اگر عدد، کمّ است فصلش هم باید از سنخ خودش باشد لذا نمی توان زوجیت را که کیف است فصل قرار داد.
نکته: این دلیل که آورده شد فقط فصل بودن زوجیت یا فردیت را باطل می کند و به چیزهای دیگر کاری ندارد. ولی برای ما همین که ذاتی بودن زوجیت و فردیت نفی شود کافی است.
توضیح عبارت
«و ها هنا وجوه أخر یعرف بها ان الزوج عارض لا ذاتی لاصناف العدد»
«لاصناف العدد» هم به عارض و هم به ذاتی مربوط می شود یعنی «عارض لاصناف العدد لیس بذاتی لاصناف العدد»
«ها هنا»: در باب اثبات ذاتی نبودن زوجیت و فردیت.
ترجمه: در باب اثبات ذاتی نبودن زوجیت و فردیت وجوه دیگری داریم که به توسط آن وجوه، شناخته می شود که زوج، عارض است و ذاتی برای اصناف عدد نیست.
«لا یحتاج الی التطویل بها»
این عبارت مربوط به «وجوه أخر» است. یعنی وجوه دیگری که این صفت دارند که ما احتیاج به تطویل کتاب به توسط این وجوه نداریم.
«فاذا کان الزوج و الفرد عارضین لاصناف العدد و لیسا بفصول ذاتیه و لا اجناس»
لفظ «ذاتیه» قید توضیحی برای «فصول» است چون همه فصول، ذاتی هستند و فصلِ غیر ذاتی نداریم مگر اینکه معنای فصل را عام بگیرید که شامل عرض خاص هم بشود.
این عبارت خلاصه گیری از مطالب قبل است یا به بیان دیگر می خواهد نظر نهایی خودش را بیان کند. تا اینجا ذاتی بودن را نفی کرد در اینصورت عرضی بودن ثابت می شود چون فاصله ای بین ذاتی بودن و عرضی بودن نیست. اگر شیئی مربوط به چیزی است یا باید خود آن شیء باشد یا جزء آن شیء باشد یا از عوارض آن شیء باشد. زوجیت و فردیت مسلما عین عدد نیستند. ثابت شد که جزء عدد یعنی ذاتی عدد نیستند، باقی می ماند که عرض باشند اما عرض بر دو قسم است که عرض خاص و عرض عام می باشد. مصنف می فرماید عرض خاص بودنشان هم باطل است. درست است که زوجیت و فردیت اختصاص به عدد دارند و از این جهت می توان عرض خاصی برای عدد که جنس است قرار داد اما اختصاص به نوع عدد ندارند بلکه در این نوع که عدد 8 است زوجیت می آید و در نوع دیگر که عدد 10 است هم زوجیت می آید پس برای انواع، عرض خاص نیست اما برای عدد، عرض خاص است.
ترجمه: وقتی ثابت شد که زوج و فرد عارض اصناف عددند و فصول ذاتیه و اجناس برای عدد نیستند.
«و لا یمکن ان یکونا نوعین للعدد و لا فصلین مقسّمین»
و ممکن نیست که دو نوعِ عدد باشند.
مصنف با عبارت «فاذا کان الزوج... و لا اجناس» بیان می کند که زوج و فرد ذاتی نیستند و با این عبارت «لا یمکن ان یکونا عددین للعدد» بیان می کند که دو نوعِ عدد هم نیستند یعنی ذات هم نیستند. «یعنی نه ذات آن نوع هستند نه ذاتی آن نوع هستند».
نکته: زوج و فرد با سه چیز می تواند ملاحظه شود:
1 ـ با خودشان ملاحظه شوند. در این صورت نمی توان گفت نوع «یعنی ذات» هستند.
. 2 ـ نسبت به انواع عدد ملاحظه شوند. در این صورت نمی توان گفت ذاتی هستند.
3 ـ نسبت به فصل ملاحظه شوند.
زوج و فرد نسبت به جنس هم اگر ملاحظه شوند ذاتی نیستند. اشکالی می شود که مگر فصل نسبت به جنس ذاتی است؟ فصل نسبت به نوع ذاتی است. لذا مصنف تعبیر به فصل مقسّم می کند یعنی زوج و فرد را فصل می گیرد. و وقتی تعبیر به «مقسّم» می کند یعنی آن را با جنس مقایسه می کند. فصل وقتی با جنس مقایسه شود ذاتی نیست بلکه عرض است. چرا مصنف در نفی ذاتی بودن، این فرض را مطرح می کند در حالی که در این فرض زوج و فرد اصلا ذاتی جنس نیستند تا مطرح شود و رد گردد؟ مصنف با عبارت «لان الفصل المقسّم» جواب می دهد و می گوید فصل مقسّمِ جنس، مقوّم نوع هم هست پس اگر مقسّم جنس بودن رد شود مقوم نوع بودن هم رد می شود در نتیجه ذاتی بودن هم رد می شود یعنی نمی خواهیم به طور مستقیم به مقسّم بودن این فصل نظر کنیم و الا فصل نسبت به مقسَّمش که جنس می باشد عرض است و ذاتی نیست.
این زوج و فرد، مقسِّم جنس نیستند تا بتوانند مقوّم نوع باشند و ذاتی به حساب بیایند.
«لان الفصل المقسِّم للجنس هو بعینه الفصل المقوّم للنوع»
این عبارت مربوط به «لا فصلین مقسمین» است. یعنی زوج و فرد، فصل مقسّم نیستند زیرا فصل مقسّمِ جنس، عیناً فصلِ مقومِ نوع است بنابراین اگر بخواهد فصلِ مقسّمِ جنس باشد فصلِ مقوم ِنوع می شود یعنی ذاتی می شود و ما ذاتیتِ آن را نفی کردیم پس فصل مقوم نوع نیست در نتیجه فصل مقسّم جنس هم نیست.
«فبقی ان یکون کل واحد منهما عرضا عاما بالقیاس الی نوع نوع من العدد و غیره و عرضا خاصا بالقیاس الی العدد»
«فبقی» جواب برای «فاذا کان» است. ضمیر «غیره» به «عدد» بر نمی گردد چون زوج و فرد در غیر عدد پیدا نمی شود بلکه به «نوع» بر می گردد یعنی عرض عام نسبت به نوعی از عدد و غیر آن نوع از عدد یعنی نوع دیگری از عدد هست. «یعنی مثلا زوج عوض عام است برای نوعی از عدد که ثمانیه باشد و برای غیر این نوع که عشره باشد».
وقتی روشن شد که هیچ یک از این حالت برای زوجیت و فردیت وجود ندارد باقی ماند این دو مطلب که زوج و فرد نسبت به انواع عدد، عرض عام بشوند و نسبت به خود عدد، عرض خاص بشوند.
ترجمه: باقی ماند که هر یک از زوج و فرد عرض عام نسبت به هر نوع از عدد باشند و غیر آن نوع از عدد و نسبت به خود عدد، عرض خاص می شود «چون اختصاص به عدد دارد و بیرون از عدد نیست اما نسبت به انواع عدد، عرض عام می شود چون اختصاص به نوع خاصی ندارد».
نکته: این فصل سوم که تمام شد در معنای «اوّلی» بود و بیانی که درباره ذاتی بود را می خواست تکمیل کند. وقتی خواست بیانِ درباره ذاتی را تکمیل کند به بحث از این پرداخته شد که زوجیت و فردیت ذاتی گرفته شود یا نه؟ البته این بحث، بحث کلی نبود در حالی که در منطق بحث کلی می شود که ذاتی چیست؟ عرضی چیست؟ تعیین نمی کند که فلان چیز ذاتی است و فلان چیز عرضی است. اما در اینجا مصنف تعیین مصداق کرد چون بحث از آن مهم بود.
صفحه 144 سطر اول قوله «الفصل الرابع»
تا اینجا «کلی» و «ذاتی» و «اولی» توضیح داده شد. «کلی» عبارت بود از محمولی که بر کلّ افراد موضوع اولاً و در تمام زمان ها ثانیا حمل می شد.
در کتاب ارسطو که اسم آن تعلیم اول است برای کلّی شرط سومی هم آورده شد و گفته شد اولا: بر کل افراد حمل شود و ثانیا در تمام زمان ها حمل شود و ثالثا اوّلی باشد. الان مصنف در این فصل می خواهد چند مطلب بیان کند:
مطلب اول: در قضیه و برهان از کلّی استفاده کردیم لذا قضیه، قضیه ای است که می تواند در برهان بکار رود و این قیاس هم قیاس برهانی است اما مخاطب گمان می کند که کلّی آورده نشده است لذا ایراد وارد می کند که این مقدمه برای برهان فایده ندارد و این قیاس، برهانی نیست. در حالی که اینگونه نیست.
در فصل چهارم بحث از دو چیز می شود:
1 ـ سبب گمان مخاطب چیست؟
2 ـ چگونه جواب گمان مخاطب داده شود.
مطلب دوم: گاهی کلی عطا نمی شود یعنی مقدمه ای که بکار برده می شود کلی نیست و برای برهان فایده ندارد ولی مخاطب گمان می کند که کلّی به او اعطا شده است. در اینجا هم دو بحث می شود:
1 ـ به چه سبب مخاطب گمان کرده که به او کلّی عطا شده است.
2 ـ چگونه گمان او را بر طرف کنیم.
بحث دوم خودش منشعب به دو بحث می شود.
الان مصنف وارد این بحث می شود که چرا مخاطب گمان می کند به او کلی داده نشده است.
مصنف می گوید در این فصل می خواهد اسباب ثلاثه را بیان کند یعنی در هر سه مورد سبب ظن مخاطب چیست؟
مصنف در ابتدا فصل دو مطلب بیان می کند:
1 ـ کلی به مخاطب عطا شده ولی مخاطب گمان می کند کلی عطا نشده است.
2 ـ کلی به مخاطب عطا نشده ولی مخاطب گمان می کند کلی عطا شده است. درباره مطلب دوم در اینجا صحبت نمی کند در اواسط بحث آن را به دو شعبه تقسیم می کند ولی مصنف تعبیر به «و الاسباب فی ذلک ثلاثه امور» می کند به خاطر این است که دومی به دو قسمت تقسیم می شود و مجموعا سه قسم می شود.
نکته: مقدمه ای که برای اثبات برهان تشکیل می شود مثلا گفته می شود «الشمس کذا» به محمول قضیه کاری نداریم آنچه که مهم است موضوع می باشد. این مقدمه در ضمن قیاس بکار می رود و مخاطب به ما می گوید این قضیه که بکار رفته کلّی نیست. چرا می گوید کلی به کار نرفته؟ چون مخاطب، موضوع را نگاه می کند که شمس است و شمس در جهان خارج یکی بیشتر نیست لذا می گوید این موضوع، جزئی است زیرا کلّی آن بود که بر کلّ فردٍ فردٍ و فی کل ازمانٍ حمل شود اما الان این محمولی که بر شمس حمل می شود بر کل فردٍ فردٍ حمل نمی شود زیرا در خارج یک فرد وجود دارد. سبب اینکه مخاطب، موضوع را کلی نمی بیند به خاطر این است که موضوع، افراد ندارد. در جایی که موضوع در خارج فقط یک فرد دارد برای مخاطب این گمان پیش می آید که محمولی که بر این موضوع حمل شده محمولی کلی نیست به ما می گوید کلّی بکار نبردی. حال باید در جواب گفته شود که محمول بر «کلّ شمس» می تواند حمل شود ولی ما «کل شمس» نداریم. لذا مراد از «الشمس کذا» این نیست که «هذه الشمس کذا» بلکه می خواهیم بگوییم طبیعت شمس اینچنین است. اگر شمس دیگری هم داشتیم همین حکم را داشت. پس موضوع اگر چه «شمس» است ولی «هذه الشمس» نیست بلکه طبیعت شمس است لذا محمول، کلی است و بر کلّ افراد شمس حمل می شود ولی افراد شمس وجود ندارد.
نکته: بحث ما در کلی حقیقی است و کلی حقیقی معنایش این است که می تواند افراد داشته باشد چه افراد داشته باشد یا نداشته باشد وقتی حکم بر شمس می کنید حتی اگر خود شمس هم نباشد حکمی که می شود کلی است زیرا در کلی حقیقی قابلیت صدق است نه صدق بالفعل. اما در کلی اضافی باید همه افراد باشند و الا کلی اضافی صدق نمی کند.
نکته: قضایای شخصیه اگر به عنوان اینکه شخصیه اند مطرح شوند کلی نیستند اما اگر فقط موضوع، شخص بود و به عنوان اینکه شخصیه اند مطرح نشدند قضیه کلی می شود.
توضیح عبارت
«الفصل الرابع قیل فی التعلیم الاول انا ربما اعطینا الکلی الاولی و یظن بنا انا لم نعطه»
«تعلیم اول» کتاب منطقی ارسطو است.
در کتاب تعلیم اول دو مطلب گفته شده که ما کلی را که اولی باشد عطا کردیم اما نسبت به ما این گمان می رود که ما کلّی ندادیم.
«و کثیرا ما لم نعطه فیظن بنا انا اعطیناه»
این عبارت، مطلب دوم را بیان می کند. کثیراً ما کلّیِ اولی عطا نکردیم گمان می کنندکه ما کلی اولی دادیم.
«و الاسباب فی ذلک ثلاثه امور»
«فی ذلک»: در این گمانِ مخالفی که برای مخاطب ما پیش می آید سه مورد است. که در هر موردی سببی وجود دارد پس سه سبب وجود دارد.
«واحدٌ منها هو سبب لما یکون قد اعطینا و یظن انا لم نُعط»
یکی از آن سه سبب، سبب است برای آن موردی که ما کلّی دادیم ولی گمان می شود که ماکلّی ندادیم.
«مثل قولنا ان الشمس تتحرک فی فلکٍ خارجَ المرکز حرکه کذا»
«شمس» موضوع است و «تتحرک فی فلک خارج المرکز» محمول است. مخاطب گمان می کند که این محمول کلّی نیست چون موضوعش کلی نیست.
«و ان القمر یتحرک فی فلک تدویره الی المغرب حرکه کذا»
«قمر» موضوع است و «یتحرک فی فلک تدویره الی المغرب حرکه کذا» محمول است و شخص گمان می کند که این محمول کلی نیست چون می بیند موضوع یک فرد بیشتر ندارد. توضیح این مثال و مثال قبلی در جلسه بعد بیان می شود.
«و ان الارض فی وسط الکل»
«فی وسط الکل» که محمول است کلی می باشد ولی مخاطب به خاطر این که ارض یکی بیشتر نیست فکر می کند این قضیه، جزئی است. مراد از «کل»، کلّ افلاک و کرات است که ارض در وسط و مرکز اینها است چون در عالم عنصر 4 کره داریم که یکی کره خاک است که خود زمین می باشد و کره آب است که کره خاک را احاطه ی ناقص کرده است و کره هوا است که هر دو را احاطه کرده و یکی کره نار است که هر سه را احاطه کرده است. این 4 تا را کرات چهارگانه می گویند و از قمر به بالا را افلاک می گویند. قمر و عطارد و زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل و فلک ثوابت و فلک اطلس 9 فلک هستند که این 13 تا هستند زمین که یکی از این 13 تا است در مرکز آنها قرار گرفته است.
«فان هذه العوارض تکون مقوله علی الکل اولیه»
مراد از «العوارض» محمولات است.
این عوارض بر کل افراد موضوع حمل شده و به نحو اوّلی «بلا واسطه» حمل شده «نه اینکه به توسط اعم یا اخص حمل شده باشد».
«و یظن انها لیست کلیه بشرط هذا الکتاب»
فکر می شود که کلّی که در تعلیم اول، کلی قرار داده شده، نمی باشد.
آن کلی که در تعلیم اول بیان شد مشروط به سه چیز است اولا صدق بر کل افراد کند و ثانیا حاصل در کل ازمان باشد و ثالثا اوّلی باشد.
می توان مراد از «هذا الکتاب» را کتاب برهان هم گرفت چه تعلیم اول باشد چه کتاب برهان شفا باشد در پاورقی گفته مراد تعلیم اول است که صحیح است.
ترجمه: گمان می شود کلیتی که در این کتاب شرط شده محقق نیست.
نکته: در گذشته شمس را یکی می دانستند اما الان هر ستاره ای را یک شمس می دانند و برای مشتری هم 12 تا قمر درست کردند.


[1] الشفاء،ابن سینا،ج9،ص143،س7،ط ذوی القربی.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo