< فهرست دروس

درس صحیفه سجادیه - استاد حشمت پور

97/09/29

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: دعای اول صحیفه سجادیه

خلاصه جلسه قبل:

رسیده بودیم به توضیح کلمه اول. خداوند را هم با کلمه اول توصیف می‌کنیم، هم با کلمه آخِر و توضیح می‌دهیم که اوّلیّت او عین آخِریت اوست و آخِریت او عین اوّلیّت او.

اشکال در استفاده از افعل تفضیل در صفت اول برای خدا

می‌دانیم که اول، افعل تفضیل است یعنی اسبق. اگر بخواهیم آن را معنا کنیم، می‌گوییم اسبق. چون مقدم بر همه اعداد است. اول مقدم بر ثانی است، مقدم بر ثالث و... . به همین جهت افعل تفضیل حساب می‌شود و تفسیرش می‌کنیم به اسبق. افعل تفضیل قانونش این است که با بقیه در اصل ماده شریک است ولی یک مقدار اضافه دارد. مثلا وقتی می‌گوییم فلانی اعلم است، یعنی در ماده علم با بعضی دیگر شریک است ولی اضافه دارد. در اینجا هم که می‌گوییم خداوند اسبق است، یعنی در ماده‌ی سبق با بعضی‌ها شریک است ولی از آنها اضافه دارد. اصلاً افعل تفضیل معنایش همین است.

آیا اینجا درست است که ما این معنا را برای اول قائل شویم؟ همه سابق‌ها در عالم، سابق زمانی هستند اما خدا سابق زمانی نیست. پس در سَبق با کسی شریک نیست که بعد بگوییم خداوند در سبق از بقیه افضل است. اصلا بقیه با خدا شریک نیستند. سبق خدا با سبق بقیه فرق می‌کند. سبق خداوند اعتباری است. سبق بقیه زمانی است. اینها با هم اصلا مشارکت ندارند تا بعداً بگوییم خدا در این امر مشترک، افضل است. این اشکالی است که بر این کلمه وارد می‌شد و باید جواب داد.

تفاوت سَبق زمانی و سَبق علی‌الزمان

اینکه سَبق بقیه موجودات زمانی است، روشن است. منظور از بقیه موجودات، موجودات مادی است. موجودات مادی همه در زمان هستند و سبق هم اگر داشته باشند، سبق زمانی است. مثلا حضرت نوح بر حضرت ابراهیم سبق زمانی دارد.

مجردات، سبق زمانی ندارند. چون در زمان نیستند. موجودی که قبل از زمان باشد، سبق زمانی ندارد. بنابراین خدا هم سبق زمانی ندارد چون مجرد است. البته بعداً با یک بیانی سبق زمانی را برای خدا ثابت می‌کنیم و می‌گوییم خدا سبق زمانی دارد منتهی نه به این تعبیر. سبق علی الزمان دارد نه سبق زمانی. این دو با هم فرق می‌کنند.

موجودی که در زمان است، اگر با موجود دیگری که او هم در زمان است، سنجیده شود، گفته می‌شود این یکی بر آن دیگری سبق زمانی دارد. ولی موجودی که قبل از زمان است، اصلاً سبق زمانی ندارد. سبق بر زمان دارد نه سبق زمانی. یعنی قبل از زمان موجود بوده. پس برای خدا سبق علی الزمان قائل هستیم ولی سبق زمانی با هیچ توجیهی قائل نیستیم. هیچ‌کس هم سبق زمانی برای خدا قائل نشده. سبق علی‌الزمان را گفته‌اند. ولی سبق زمانی را نگفته‌اند.

پس خداوند سبق زمانی ندارد. موجودات مادی دیگر سبق زمانی دارند. بنابراین خدا در سبق با دیگران مشترک نیست تا ما افعل تفضیل در مورد او به کار ببریم. این بحثی که عرض می‌کنیم، بحث ادبی نیست. درست است که افعل تفضیل مربوط به ادبیات است. اما این سبق و... بحث ادبی نیست. بحث‌های کلامی، فلسفی و عرفانی است. بعد می‌گوییم خدا سبق اعتباری دارد.

معنای سَبق اعتباری

سبق اعتباری یعنی چه؟ نکته‌ای را بعداً باید عرض می‌کردیم ولی در اینجا مناسب است که گفته شود، بعداً از آن استفاده شود.

گاهی سؤال می‌شود که بین ازل و ابد چقدر فاصله است. ازل تا ابد چقدر فاصله دارد؟ جواب را این‌گونه می‌دهیم: اگر بین ازل و ابد، زمان را قرار دهید، بین ازل و ابد، بینهایت فاصله است. یعنی فاصله‌ای است که نمی‌شود آن را اندازه گرفت. اما اگر زمان را بردارید، بین ازل و ابد اصلاً فاصله نیست. این دو به هم چسبیده‌اند.

موجودی که زمانی نیست مثل خدا، ازل و ابد پیش او به صورت یک لحظه حاضر است. همان‌طور که او به امتداد مکانی محکوم نیست، به امتداد زمانی هم محکوم نیست. یعنی درست است مکان یک امر ممتد است و اگر من این طرف مکان بایستم، از آن طرفِ آن غایبم و آن‌طرف هم برای من غائب است. ولی خدا محکوم به امتداد مکانی نیست. کل مکان‌های عالم پیش او به منزله یک نقطه است. همان‌طور که اگر یک نقطه پیش ما حاضر باشد، از خود آن نقطه و آنچه در این نقطه است، اطلاع داریم، خدا هم از همه مکان‌ها اطلاع دارد. مکان‌ها پیش او امتداد ندارند که حالا خدا بر یک نقطه اشراف داشته باشد و امتداد مکان، مانع شود که بر نقطه دیگر اشراف داشته باشد. خدا بر تمام مکان اشراف دارد چون همه مکان پیش او به صورت یک نقطه حاضر است. زمان هم همین‌طور است. یعنی ازل و ابد پیش او به صورت یک لحظه حاضر است. پس نه امتداد مکانی چیزی را از او غیب و مخفی می‌کند نه امتداد زمانی. چون پیش خداوند نه مکان امتداد دارد نه زمان.

پیش ما که در یک مکان زندگی می‌کنیم، مکان امتداد دارد. چون در زمان زندگی می‌کنیم هم زمان امتداد دارد. اگر بیرون مکان برویم، مکان برای ما هم امتداد ندارد. بیرون زمان برویم، زمان برای ما هم امتداد ندارد. مجردات مثل ملائکه که مجردند – چون ملائکه دو قسمند؛ مجرد و جسمانی – ملائکه مجرد، زمانی نیستند. همه زمان پیش آنها حاضر است. مکانی نیستند. همه مکان پیش آنها هست. اما موجوداتی که در زمان یا مکانند، آنها همه زمانی‌ها یا همه مکانی‌ها پیششان حاضر نیست.

پس این‌گونه شد که خداوند همه موجودات بین ازل تا ابد را لحظه‌ای ملاحظه می‌کند چون پیش خدا بین ازل و ابد، زمانی فاصله نیست. اگر این‌چنین است، خدا سابق بر همه چیز هست. ولی سبق یک قطعه مقدم می‌خواهد و یک قطعه مؤخر. وقتی خدا نه در مکان است نه در زمان، مقدم و مؤخری تصور نمی‌شود. چگونه می‌گوییم خدا سابق است؟

در اینجا اعتبار می‌کنیم. معنای سبق اعتباری همین است. اعتبار می‌کنیم که زمانی وجود دارد و خدا در آن زمان سابق بر همه است. خدا زمانی نیست ولی زمانی را اعتبار می‌کنیم و این چنین می‌گوییم: خدا در آن زمانِ اعتباری بر همه مقدم است. این می‌شود سبق اعتباری. این دیگر سبق زمانی نیست.

خدا سبقش، سبق اعتباری است. بقیه سبقشان، سبق زمانی است. این دو سبق با هم فرق دارد. اشتراکی بین اینها نیست. وقتی اشتراک نبود، افعل تفضیل گرفتار مشکل می‌شود. دو چیزی که مشترکند افعل تفضیل بیان می‌کند که یکی بر دیگری فضیلت دارد. وقتی خدا با هیچ چیز در سبق مشترک نیست، چگونه افعل تفضیل می‌تواند بگوید خدا اسبق است. این اشکال را بر افعل تفضیل وارد کرده‌اند. پس اوّل در مورد خدا چه معنایی دارد؟

پاسخ به اشکال: دو معنا برای أفعل تفضیل

گفته شده افعل تفضیل گاهی این چنین است که در بین امر مشترک یکی را بر دیگری تفضیل می‌دهد اما همیشه این‌گونه نیست. گاهی افعل تفضیل می‌خواهد بیان کند که فاصله زیاد است. مثلا گفته می‌شود خدا اعلم است.

گاهی در کلمات می‌نویسند والله الأعلم. بعضی هم این را عوض می‌کنند و می‌نویسند والله عالم. می‌گویند افعل تفضیل به کار نبریم چون اگر افعل تفضیل به کار ببریم، معنایش این است که خدا و خلق عالمند منتهی خدا اعلم است. در حالی که خلق عالم نیستند؛ با افاضه عالم می‌شوند ولی خدا ذاتاً عالم است. اصلا اشتراک علم هم بینشان نیست.

بعضی می‌گویند نه! والله اعلم اشکالی ندارد. زیرا در اینجا به قانون افعل تفضیل عمل نشده. افعل تفضیل قانونش همان است که در بین مشترک یکی را فضیلت می‌دهیم. گاهی افعل تفضیل به معنای فضیلت نیست. به معنای بیان دور بودن است. یعنی در مسئله علم خیلی با بقیه فاصله دارد. فقط همین را می‌گوییم. خیلی فاصله دارد. می‌خواهیم بُعد خداوند را از این امر نشان بدهیم.

در اول هم همین‌طور است. اصلا تفضیل رعایت نشده که بگوییم خداوند با بقیه مشترک است ولی در سبق فضیلت دارد. بلکه می‌خواهیم بگوییم خدا در مسئله سبق خیلی از بقیه دور است و بقیه هم دورند از خدا. کانّه اصلاً بینشان مناسبتی نیست. پس افعل تفضیل را این‌طور معنا می‌کنیم: این کسی که متصف است به أفعل، از کسانی که متصف به أفعل نیستند، در این ماده خیلی دور است. مثلاً خدا متصف است به اعلم. دیگران متصف به علمند، متصف به اعلم نیستند. در این ماده‌ی علم، خدا از دیگران خیلی دور است. نه اینکه مشترک است با دیگران و فضیلت دارد بر آنها. اصلاً خیلی دور است. یعنی مقایسه نمی‌شود کرد. یعنی نمی‌شود بین علم خدا و علم دیگران مقایسه کرد. به خاطر شدت دوری. همچنین نمی‌شود بین سبق خدا و سبق دیگران مقایسه کرد. پس اشتراک را نفی می‌کنیم. نه اینکه اشتراک را اثبات کنیم و برای خدا فضیلتی در این امر مشترک قائل شویم. اصلا می‌گوییم سبق خدا کجا، سبق دیگران کجا. قابل مقایسه نیستند. اول به معنای اینکه مقایسه نمی‌شود. یعنی اولیتی که مخصوص خداست و هیچ کسی این اولیت را ندارد که بخواهد با خدا مقایسه شود. پس در الاول که افعل تفضیل است، اشکال معروف وارد نمی‌شود.

دو معنا برای صفت اوّل

حالا اول به چه معناست؟ حالا که معلوم شد خداوند اول است، اولیتش هم با غیر مقایسه نمی‌شود، اول به چه معناست؟ دوگونه معنا کرده‌اند. یکی اینکه خدا قبل از همه موجودات است. قبل از همه موجودات حتی قبل از زمان. زمان هم یکی از موجودات است. خدا قبل از همه موجودات یعنی حتی قبل از زمان. یعنی وقتی خدا بود، هیچ موجودی نبود. این معنای نخست.

معنای دوم این است که خدا، مبدأ همه موجودات است. فاعل همه موجودات است. اول یعنی مبدأ.

نسبت میان دو معنای صفت اوّل

دقت کنیم، می‌بینیم دو معنا به نوعی به هم ارجاع داده می‌شوند. وقتی خدا قبل از همه موجودات است، باید سازنده موجودات هم باشد. چون موجودات اگر احتیاج به سازنده نداشتند، در همان ازل با خدا بودند. ولی یک وقتی خدا بود و اینها نبودند. معلوم می‌شود که احتیاج به سازنده دارند. چون موجودی که احتیاج به سازنده ندارد، از همان اول هست. آن که احتیاج به سازنده دارد، باید ببیند علت تامه‌اش چه زمانی کامل می‌شود. وقتی کامل شد، آن‌وقت موجود می‌شود. موجوداتی که احتیاج به سازنده دارند، حادثند. تنها موجودی که سازنده نمی‌خواهد، قدیم است. بنابراین از اینکه یک وقتی خدا بود و هیچ‌کس نبود، معلوم می‌شود بقیه همه حادثند و احتیاج به محدث دارند. چه کسی آنها را احداث می‌کند؟ چیزی غیر از خدا وجود ندارد که بخواهد آنها را احداث کند. بنابراین خداست که احداث می‌کند. یعنی مبدأ الکل و علت کل است. علة العلل است.

معنای اول این بود که خدا اول است یعنی قبل از او کسی نیست. او قبل از همه است. معنای دوم این بود که خدا مبدأ است. این دو معنا با هم ملازمند. یعنی وقتی خداوند قبل از همه باشد و همه بعداً بخواهند موجود شوند، احتیاج به مبدأ پیدا می‌کنند و مبدأیی نیست جز خدا. چون کس دیگری موجود نیست. پس خدا می‌شود اول یعنی مبدأ. این دو معنا را گفته‌اند. اگر خوب دقت کنید این دو معنا به هم ارجاع داده می‌شوند. کانّه لازم و ملزومند. یکی که باشد، دیگری هم هست.

دو معنا برای صفت آخِر

در مورد آخر هم دو معنا گفته‌اند. خدا آخر هم هست. یک معنا این است که خدا غایت الکل است. آنجا گفتند مبدأ الکل است، اینجا می‌گویند غایت الکل است. یعنی همه موجودات به سمت خدا روانند. ﴿إلیه راجعون﴾[1] اند بدون اینکه خدا به سمت کسی روان باشد. خدا هدف نهایی تمامی موجودات است. هدف بین راهی هم نیست. هدف نهایی است. یعنی ممکن است یک حرکتی به خاطر رسیدن به یک هدفی انجام شود ولی آن هدف به خاطر هدف بالاتر موجود شود. تا برسیم به خدا که هدف نهایی است که دیگر در ورای خدا هدفی نیست. چون خدا خیر است. خیرِ اقصی است و خیر، هدف آخر است.

یک وقت گفته می‌شود که چرا فلان کار را کردی؟ می‌گوید مثلا خواستم به فلان منفعت دسترسی پیدا کنم. خب آن منفعت چه چیزی داشت که تو به خاطر آن منفعت اقدام کردی؟ سوال مطرح می‌شود. جواب می‌دهد. اما سوال تمام نمی‌شود. دوباره می‌توان سوال کرد. من این کار را کردم به خاطر اینکه منفعتی داشت. خب حالا چه می‌شد آن منفعت را پیدا نکنی؟ منفعت به دستت نمی‌رسید چه می‌شد؟ دوباره سوال می‌شود. او جواب می‌دهد مثلا به یک جهت. وقتی جواب داد که این کار را کردم به خاطر اینکه خیر بود، دیگر کسی سوال نمی‌کند که چرا خیر بود. خیر آخرین هدف است. وقتی کاری را به خیر بودن متصف می‌کنیم، دیگر سوال قطع می‌شود. طرف مقابل از ما سوال نمی‌کند چرا دنبال خیر بودی. خیر چیزی است که باید دنبالش باشیم.

خداوند خیرِ اقصی است. اگر ما در این بین مثلا فرض کنید می‌گوییم من در عبادت حرکت کردم تا به درجه فلان ملک برسم، اینجا رسیدن به ملک می‌شود هدف متوسط؛ هدف نهایی نیست. اما اگر بگویم خواستم متقرب الی الله بشوم یا به خدا برسم، توجه تام به خدا پیدا کنم، دیگر سوال قطع می‌شود. چون خیر اقصی است. نهایی‌ترین خیر است. خیرهای بین راهی، هدف‌های بین راهی هستند. او خیر اقصی است و هدف نهایی است. بنابراین غایت الغایات است. لذا به آن آخر گفته می‌شود. چون در حرکتی که موجودات به سمت هدف می‌کنند، او آخرین هدف است. به او می‌گویند آخِر. این یک بیان که خداوند آخِر است.

یک بیان دیگر این است که اگر همه موجودات فانی شوند، خدا باقی می‌ماند و فانی نمی‌شود. زیرا که او آخر است. یعنی بعد از همه موجودات هنوز موجود است.

این دو معنا بود برای آخر. یکی اینکه غایت همه موجودات است. یکی اینکه آخر همه موجوات است یعنی اگر همه موجودات فانی شوند، خدا فانی نمی‌شود و باقی می‌ماند.

اشکال بر معنای دوم صفت آخِر

در مورد آخر، به معنای اینکه خدا بعد از همه موجودات باشد، یک اشکالی وجود دارد. به معنای اینکه غایت الغایات باشد، اشکالی نیست. خدا غایت نهایی است. این اشکالی ندارد. اما به این معنا که خدا آخر همه موجودات باشد، یک اشکال است و آن اینکه خدا همه موجودات را برای ابد خلق کرده. وجود از هیچ موجودی گرفته نمی‌شود. تا خدا هست، موجودات هستند. پس هیچ‌وقت به پایان وجود نمی‌رسیم که بگوییم بعدش خدا هست پس خدا نسبت به وجود آخر است. هیچ‌وقت به آخر نمی‌رسیم.

در روایت داریم که وقتی کسی وارد بهشت می‌شود، نامه می‌آید: من الحی الذی لایموت إلی الحی الذی لایموت. یعنی صدر نامه این‌طور نوشته. از حی‌ای که هرگز مرگ ندارد این نامه فرستاده می‌شود به سمت کسی که حی‌ای است که هرگز مرگ ندارد. یعنی همه‌ی ما ابدی هستیم و مرگی برای ما نیست. منتهی آن، حی الذی لایموت بالذات است و این حی الذی لایموت بالغیر است. او ذاتاً لایموت است. ولی آن بهشتی بالغیر یعنی با عطای الهی لایموت است. پس هیچ‌وقت جهان به آخر نمی‌رسد که بخواهیم بگوییم دیگر تمام شد و بعدش خدا موجود است پس او آخر است. این روشن است.

این اشکال مطرح است که اگر آخر را به این معنا بگیرید که خدا بعد از همه موجودات است، با توجه به اینکه همه موجودات ابدی هستند، دیگر نمی‌شود بگوییم بعد از این موجودات، وجودی هست. دیگر بعدی ندارند. پس موجودات ابدی هستند. و چون ابدی هستند بعد ندارند که حالا بگوییم بعد از آنها خدا هست.

تلاشی برای دفع اشکال

بعضی خواسته‌اند آخر را این‌گونه معنا کنند که آخر همین دنیا که می‌خواهد آخرت شروع شود، منظور نظر است. وقتی صور اسرافیل دمیده می‌شود، همه فانی می‌شوند. دیگر ما وجودی نداریم. آنجاست که خدا آخر است یعنی بعد از همه موجودات است. یعنی وقتی که هیچ‌کس دیگری موجود نیست. همان‌طور که اول هیچ‌کس موجود نبود و خدا بود، حالا هم هیچ‌کس موجود نیست و خدا هست. منتهی آن اول بود که هیچ‌کس موجود نبود و خدا بود. حالا آخر است که هیچ‌کس موجود نیست و خدا هست. بعضی این‌گونه تصویر کرده‌اند که خود خدا هم می‌گوید لمن الملک الیوم. هیچ‌کس نیست جواب دهد. خود خدا جواب می‌دهد لله الواحد القهار[2] . خب اینجا صدق می‌کند که خدا آخر است. این را بعضی گفته‌اند. ولی بعضی این را قبول نکرده‌اند.

ناتمام بودن تلاش برای دفع اشکال

در پاسخ گفته‌اند بعد از اینکه همه مردند، یعنی حیات دنیایی از آنها گرفته شد، دوباره به آنها حیات اخروی افاضه می‌شود و دوباره وجود می‌گیرند و وجودشان ادامه دارد تا ابد. پس در ابتدا وجود داشتند. در انتها هم وجود دارند. در وسط وجود ندارند. موجودات در وسط وجود ندارند و خدا در حینی که موجودات در وسط موجود نیستند، خدا در همان وسط موجود هست. پس باید به خدا بگوییم هو الاول و الوسط! نگوییم هو الاول و الاخر. شما دارید آخر بودن خدا را توجیه می‌کنید. ولی طوری توجیه کردید که وسط بودن خدا در می‌آید نه آخر بودنش. این توجیه را برخی نپذیرفته‌اند.

تمام بودن معنای نخست برای آخِر

آن توجیه که آخر به معنای غایت الکل و هدف الکل باشد را همه قبول دارند. خود آیه هم دارد همین را می‌گوید:﴿انا لله و انا الیه راجعون﴾[3] یعنی همه به او رجوع می‌کنند و او آخر همه است یعنی هدف همه است.

عین هم بودن اول و آخِر بودن خدا بنابر معنای زمانی برای این دو صفت

تا اینجا اول بودن و آخر بودن خدا روشن شد. اما اول بحث ادعا کردم که اول بودن خدا عین آخر بودن خداست. این هم باید روشن شود.

گفتیم بین ازل و ابد چقدر فاصله است؟ جواب دادیم اگر زمان را قرار دهیم، بینهایت فاصله است. اگر زمان را قرار ندهیم، اصلاً فاصله‌ای نیست. خدا که محکوم زمان نیست. همان‌گونه که گفته شد، خدا در ازل هست. ازل هم پیش او همان ابد است. پیش ما ازل با ابد فرق دارد. پیش خدا ازل و ابد فرق ندارند. ازل و ابد با هم هستند. خدا ازلی است و ابدی. چون ازل و ابد فرق ندارند، پس ازلیت خدا با ابدیتش یکی است. بنابراین اولیتش با آخریتش یکی است. اگر خدا یک موجود زمانی بود، اولیتش با آخریتش فرق می‌کرد؛ مثل ما.

مثلا اولین کسی است که در سال 1300 متولد شده است. آخریتش با اولیتش فرق می‌کند. مثلا آخرین کسی است که در سال 1400 مُرده. این در این صد سال هم اول است هم آخر. اول همه و آخر همه است. ولی اولیتش با آخریتش فرق می‌کند. اولیتش سال 1300 بود. آخریتش سال 1400 است. چون در زمان است، چون در زمان غرق است، اولیتش با آخریتش فرق دارد.

اما خداوندی که در زمان نیست، همان‌گونه که گفتیم ازل و ابد پیش او به صورت یک لحظه است. او ازلی است در عیت ابدیت. ابدی است در عین ازلیت. پس اول است در عین آخر. آخر است در عین اول. لذا وقتی می‌گوییم هو الاول و الآخر، کثرتی در خدا ایجاد نمی‌کنیم. یعنی ادعا نمی‌کنیم که او دارای دو صفت کثیر است. این دو یکی هستند. پس اول بودن خداوند، آخر بودن خداوند و همین‌طور ظاهر بودن و باطن بودنش تکثر در خدا راه نمی‌دهد. به وحدت خدا آسیب نمی‌زند.

عین هم بودن اول و آخِر بودن خدا بنابر معنای غیرزمانی برای این دو صفت

این اول و آخر در صورتی بود که آخر را به معنایی که رد کردیم بپذیریم. در این صورت او اول است و آخر است. اولیت و آخریتش هم عین هم هستند. اما اگر این معنا را نپذیرفتیم و آن معنای دیگر را پذیرفتیم یعنی مبدأ است و غایت. آنجا دیگر اول عین آخر است خیلی راحت فهمیده می‌شود و این معنا، معنایی است مقبول که اولاً خدا مبدأ است یعنی مبدأ الکل و ثانیاً خدا غایت است یعنی غایت الکل است. این مبدأ بودن با غیات بودنش یکی است. چگونه مبدأیت و غایتیتش یکی است؟

خدا چرا مبدأ است؟ چون کمال محض است و کمال محض احتیاج به اکمال ندارد. بنابراین لازم نیست قبل از او موجودی باشد که به او کمال بدهد. به همین جهت او مبدأ کل است. چون کمال‌دهنده به کل است و از کسی هم کمال نمی‌خواهد. بنابراین اول است. چرا غایت الکل است؟ چون کمال محض است و کمالی باقی نمانده که خداوند در پی آن کمال برود و آن کمال را به عنوان هدف تعقیب کند. پس علت اینکه غایت الکل است، این است که هدف همه است ولی خودش هدف ندارد. چون اگر خودش هدف می‌داشت، دیگر نمی‌توانستیم بگوییم هدف کل است. آنکه هدف خدا بود، آن هدف کل می‌شد. چون خدا هم دارد به سمت آن می‌رود. خود خدا دیگر هدف کل نبود بلکه هدف کل داشت. ولی چون خدا هدف ندارد، پس شده هدف کل. چون خدا مبدأ ندارد، شده مبدأ کل. مبدأ ندارد. چرا مبدأ ندارد؟ چون کمال محض است. احتیاجی به اکمال ندارد. هدف ندارد چون کمال محض است. احتیاجی به تحصیل کمال ندارد. علت مبدأ بودنش ، کمال محض بودنش است. علت غایت بودنش هم کمال محض بودنش است. پس اول بودنش و آخر بودنش عین هم است. چون کمال محض است، مبدأ است و چون کمال محض است، غایت است. همه به سمت این غایت می‌روند. همه از این مبدأ صادر می‌شوند. بنابراین مبنا که برای اول و آخر بیان کردیم و قبولش هم کردیم، روشن شد که خداوند اول است در عین آخریت و آخر است در عین اولیت. یعنی اولیت و آخریتش عین هم است. دو تا نیستند.

تا اینجا اول بودن خدا، آخر بودن خدا را توضیح دادیم. معنایش را گفتیم. اشکالی هم که در افعل تفضیل به نظر می‌رسید رد کردیم. بعد هم آخر سر اولیت و آخریت خدا را عین هم کردیم. اینها مطالبی بود که در اینجا گفتنش به نظر می‌رسید مفید است.

مطالب دیگر هم گفته شده که اول را چگونه ساختیم. صیغه‌اش را چگونه ساختیم و... . اینها را دیگر وارد نمی‌شویم. به نظر نمی‌رسد خیلی مفید باشد.

تأکید بودنِ بلااولٍ کان قبله و بلاآخرٍ یکون بعده

بعد در کلام امام داریم: الاول بلااولٍ کان قبله. همچنین الآخر بلاآخرٍ یکون بعده. آخر را هم تنوین دادیم. آخر غیرمنصرف است اما اینجا آن را تنوین داده‌ایم. اول هم همین‌طور. اول را هم تنوین دادیم. اول هم غیرمنصرف است. این جمله چه معنایی دارد؟

جمله بلااول کان قبله تأکید الاول است. جمله بلاآخرٍ یکون بعده هم تأکید الآخر است. اگر این عبارت گفته نمی‌شد هم همین مفاد را می‌فهمیدیم که الان می‌فهمیم. خداوند اول است یعنی اولی قبل از او نیست. اصلا مقتضای اول همین است که قبل از او کسی نباشد. پس این بلا اول کان قبله دارد تأکید می‌کند همان مقتضای اولیت را. بلاآخر یکون بعده هم همین‌طور؛ تأکید می‌کند آخریت را.

البته ما اول و آخر را از اول نسبی نگرفتیم؛ مطلق گرفتیم. بنابراین همان مطلق را داریم تأکید می‌کنیم. می‌توانید این‌گونه بگویید که اول دو قسم است. اول مطلق و اول نسبی. اول مطلق آنی است که قبل کل شیءٍ است. اول نسبی آن است که نسبت به اشیائی قبل است ولو نسبت به اشیاء دیگر قبل نیست. خداوند اول مطلق است. اول نسبی نیست. مثلا عقول که وسائط فیض هستند، نسبت به نفوس اولند. نفوس هم نسبت به اجسام اولند. ولی خود همین عقول اول نیستند. قبلشان خدا هست. نفوس اول نیستند. قبلشان عقول و خدا هست. این می‌شود اول نسبی. اگر می‌گوییم عقل اول است یعنی نسبت به نفس اول است نه مطلقاً. اما خدا اول است به طور مطلق. چون کلمه اول می‌تواند هم بر اول مطلق اطلاق شود و هم بر اول نسبی و خدا اول نسبی نیست بلکه اول مطلق است، تأکید شده بلااول کان قبله تا معلوم شود که این اول، اول نسبی نیست. اول مطلق است. همچنین آخر بودنش تأکید شده با بلاآخر یکون بعده تا معلوم شود که آخر بودن او هم آخر بودن مطلق است. آخر بودن نسبی نیست. منتهی ما تأکید گرفتیم. چون از ابتدا، اول را مطلق گرفتیم. آخر را هم همین‌طور مطلق گرفتیم. اصلا اول نسبی و آخر نسبی را در تفاسیری که کردیم راه ندادیم. در بحث ‌هایی که کردیم اول مطلق و آخر مطلق مطرح بود نه اول نسبی و آخر نسبی. لذا احتیاج نداریم به این تأکید برای دفع آن توهم اگر چه گفتنش خوب است.

به هر حال بلااول کان قبله و همچنین بلاآخر یکون بعده تأکید است. حالا تأکیدی است که فقط تأکید است یا تأکیدی است که رفع توهم هم می‌کند؟ هر دو ممکن است.تقدم بالوجوب یا تقدم علّی

ما گفتیم اولیت خدا، اولیت زمانی نیست. اولیت خدا به معنای اسبق بودن خدا بر زمان است. یعنی این‌چنین نیست که خدا در زمان بر چیزی سبقت داشته باشد که اولیتش بشود اولیت زمانی. بلکه او حتی بر خود زمان هم سبقت دارد. این را توضیح دادیم. اولیت خدا، اولیت رتبی است. یعنی اولیتی که برای علت نسبت به معلول است. این را همه قبول داریم. چون خدا علت الکل است و هر علتی بر معلول مقدم است. پس خدا بر تمام معالیل مقدم است. یعنی خدا بر تمام موجودات مقدم است. پس تقدم علّی دارد. تقدم علّی، تقدم بالوجوب است. پس خدا در وجوب بر همه تقدم دارد و او وجوب همه موجودات را عطا می‌کند. لذا همه موجودات می‌شوند واجب بالغیر. چون غیر که خداست به آنها عطا کرده. پس خدا تقدم علّی دارد یعنی تقدم بالوجوب دارد. و همه وجوب‌ها را او عطا می‌کند. وجوب‌های دیگر از او تأخر دارند. این یک نوع تقدم است که برای خدا ثابت شد. این تقدم علّی بود یا تقدم بالعلیة که تقدم بالوجوب اسمش را گذاشتیم.

تقدم بالطبع یا تقدم بالوجود

یک تقدم داریم که به آن می‌گوییم تقدم بالطبع. مثال هم می‌زنیم به عدد دو که تقدم دارد بر عدد سه یا مثلا عدد یک که تقدم دارد بر عدد دو. به این می‌گوییم تقدم بالطبع. تقدم بالطبع در جایی است که مقدم به مؤخر احتیاج ندارد. ولی مؤخر به مقدم احتیاج دارد. یک به دو احتیاج ندارد ولی دو به یک احتیاج دارد چون از دو تا یک درست می‌شود. بنابراین "یک" تقدم بالطبع دارد بر "دو". تقدم بالطبع را تقدم بالوجود هم گفته‌اند. تقدم علّی شد تقدم بالوجوب. تقدم بالطبع می‌شود تقدم بالوجود. یعنی اول باید "یک" وجود پیدا کند تا بعداً "دو" موجود شود. پس یک تقدم بالوجود دارد بر دو. حالا ببینیم آیا خدا تقدم بالطبع دارد؟

به تفسیر اول تقدم بالطبع دارد. تفسیر اول چه بود؟ او به کسی محتاج نیست. بقیه به او محتاجند. یک به دو محتاج نیست. دو به یک محتاج است. مؤخرها محتاجند. مقدم محتاج نیست. این در مورد خدا صادق است. او به هیچ‌کس محتاج نیست. بقیه به او محتاجند. پس او بر بقیه تقدم بالطبع دارد. به تفسیر دوم هم تقدم بالطبع دارد. تقدم بالطبع تقدم بالوجود بود. خدا بر بقیه بالوجود مقدم است. چون او اول موجود است بعد وجود بقیه را افاضه می‌کند. بنابراین تقدم بالوجود هم دارد. تا اینجا نتیجه گرفتیم که خداوند تقدم بالعلیة داشت، تقدم بالطبع هم داشت.

تقدم بالشرف

تقدم بالشرف اصلا احتیاج به توضیح ندارد. خدا بر همه موجودات تقدم بالشرف دارد.

تقدم بالزمان و بالمکان

تقدم بالزمان و تقدم بالمکان هم توضیح داده شد. خدا تقدم بر زمان دارد. تقدم بر مکان هم دارد. نه اینکه تقدم مکانی داشته باشد یا تقدم زمانی داشته باشد. شیء‌ای که در زمان است، با شیء دیگری که در زمان است سنجیده می‌شود. مثل حضرت نوح و حضرت ابراهیم. گفته می‌شود او تقدم زمانی دارد و این تأخر زمانی. چیزی که در مکان باشد، گفته می‌شود فلان چیز تقدم مکانی دارد بر آن یکی. دو شیءِ مکانی را با هم می‌سنجیم. می‌گوییم این تقدم مکانی دارد بر آن. یعنی در مکانِ مقدم بر او قرار گرفته. خداوند تقدم مکانی ندارد. خداوند تقدم زمانی ندارد. چرا؟ چون در زمان و مکان نیست. ولی تقدم علی المکان دارد. تقدم علی الزمان هم دارد. این را قبلاً توضیح دادیم. چون خداوند خالق مکان است. خالق زمان است. پس تقدم دارد.

قابلیت ارجاع برخی از این تقدم‌ها به یکدیگر

ممکن است شما بعضی از این تقدم‌ها را به بعضی دیگر برگردانید. به هر حال 5 نوع تقدم برای خدا ثابت کردیم که در قدیم هم همین 5 نوع تقدم را قائل بودند.

تقدم بالحقیقة و تأخر بالرقیقة

بعداً آمدند اقسام دیگری برای تقدم ذکر کردند. مثل تقدم بالحقیقه و تأخر بالرقیقه که این را صدرا اضافه کرد. این هم در خدا هست. خدا حقیقت همه اشیاء است و همه اشیاء رقیقه او هستند. یعنی وجود و نور اله را باید چند بار رقیق کنید تا بشود وجود اینها. باید تنزلش بدهید. آن وجود هیچ‌وقت وجود ممکنات نمی‌شود. هیچ‌وقت خدا وجودش را به ممکنات نمی‌دهد. تنزل وجود را به ممکنات می‌دهد. تنزل وجود؛ ترشح وجود هم درست نیست. پس خدا وجودی به ما ترشح نمی‌کند. چون ترشح کردن یعنی ذره‌ای از آن اصل جدا شود.

این چنین نیست که ذره‌ای از وجود خدا جدا شود و به ما داده شود تا ما بهره‌مند از وجود خدایی شویم. این، شدنی نیست. این اولاً باطل است چون شرک لازم می‌آید. یعنی ما هم می‌شویم وجود. ما هم می‌شویم موجود به وجود خدا. خدا هم می‌شود موجود به وجود خودش. همه در عرض هم قرار می‌گیریم. گذشته از این لازم می‌آید که خداوند تمام شود. درست است بینهایت است. ولی بینهایت بار خدا خلق می‌کند. اگر بینهایت وجود از خودش بکَند و به دیگری بدهد، خب خودش هم تمام می‌شود. بینهایت را با بینهایت مرّه می‌شود تمام کرد. بله! بینهایت به صورت عادی تمام نمی‌شود. ولی بینهایت بار از بینهایت بکَنید، بینهایت تمام می‌شود. پس نمی‌توانیم بگوییم ما ترشح وجود خدا هستیم. ترشح تعبیر غلطی است. ولی می‌توانیم بگوییم ما تنزل وجود خدا هستیم.

تنزل این چنین است که مثلاً ما یک مطلب عقلی در ذهنمان است. این را تنزل می‌دهیم. تنزل می‌دهیم یعنی از او یک وجود رقیق‌تری را موجود می‌کنیم بدون اینکه او دست بخورد. یعنی بعد از اینکه من مطلب علمی را تنزل دادم و به زبان آوردم یا به قلم نوشتم، یک وجود اضافه شد بر آن وجود علمی. نه آن وجود علمی ناقص شد نه آن وجود علمی زائل شد. بلکه یک وجودی علاوه بر آن وجود علمی درست شد که این وجود دوم ضعیف‌تر از وجود اول است. وقتی ما حرف می‌زنیم و مطلبمان را به دیگران القا می‌کنیم، صد بار هم القا کنیم، مطلب علمی ما تازه اگر تقویت نشود، از بین نمی‌رود. شاید تقویت هم بشود. این تنزلات هیچ‌کدامشان از وجود آن مطلب عقلی کم نمی‌کند ولی رقیق‌شده همان مطلبند. آن مطلب، حقیقت اینهاست. آن مطلب علمی، حقیقت اینهاست. اینها رقیق‌شده او هستند. اما رقیق‌شده‌ای که از آن غلیظ هیچ‌چیز کم نمی‌کند. فقط یک رقیقی را ایجاد می‌کند. این معنای تنزل است، معنای تجلی است. آن وقت آن اصل می‌شود حقیقت. آن بعدی که به وجود می‌آید می‌شود رقیقه.

خداوند حقیقت همه اشیاء است که همه اشیاء را تنزل داده. ﴿إن من شیء الا عندنا خزائنه و ننزله بقدرٍ معلوم﴾[4] . خداوند با تنزل جهان را آفریده. تنزل از خزائن. خزائن عقل هستند و منشأ آن خزائن خود خداست. پس می‌شود گفت خدا خزائن همه موجودات است. یعنی حقیقت همه موجودات است که اگر از آن خزائن تنزلی بدهد، می‌شود این موجودات. پس خدا می‌شود حقیقت. بقیه می‌شوند رقیقه. خدا تقدم بالحقیقه دارد بر خلق. تقدم دارد بر خلق مانند تقدم حقیقت بر رقیقت. اول مطلب علمی باید باشد تا آن الفاظ بیاید. پس حقیقت که این مطلب علمی است، تقدم دارد بر رقیقت که آن الفاظ و عبارات است.

مراد از ظهور هم همین است. ما ظهورات خداییم، تنزلات خداییم، رقایقیم. همان‌طور که این الفاظی که شخص می‌گوید، ظهورات آن مطلبی است که در ذهنش است. این الفاظ ظهورات آن مطلبند. رقایق آن مطلبند. تنزلات آن مطلبند. ما با تشبیه می‌توانیم این امور را توضیح بدهیم. البته نمی‌دانیم تنزل، چیست. یعنی خودمان داریم عمل می‌کنیم. خودمان داریم انجام می‌دهیم. دائما آن مطلبی که در ذهنمان است، داریم برای دیگری بیان می‌کنیم و این تنزل دادن است. اما نمی‌دانیم چگونه تنزل می‌دهیم، چه می‌شود که تنزل می‌دهیم. ولی عمل می‌کنیم. حالا در مورد خداوند هم همین را می‌گوییم. نمی‌دانیم تنزلی که خدا داده چگونه است. ولی می‌دانیم ما تنزل او هستیم و او حقیقت ماست. او تقدم بالحقیقه دارد بر ما.

ملاحظه کردید که انحاء تقدم را در این بحث اخیر برای خدا ثابت کردیم. تقدم بالعلیه، تقدم بالطبع، تقدم بالشرف، تقدم زمان و مکان. البته نگفتیم تقدم زمانی و تقدم مکانی. گفتیم تقدم علی الزمان و تقدم علی المکان. آنجا کمی تصرف کردیم.


[2] الامالی، ص326.
[4] سوره حجر، 21.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo