90/07/01
بسم الله الرحمن الرحیم
حکمت، رأس سعادت/بیان قواعد طریق سالکین الی الله /مقدمه
موضوع: مقدمه/بیان قواعد طریق سالکین الی الله /حکمت، رأس سعادت
این متن توسط هوش مصنوعی پیادهسازی و سپس توسط انسان برای مستندسازی و تطبیق با فایل صوتی استاد، بازبینی و تأیید شده است.
مقدمه: معرفی ساختار کتاب اسرار الآیات
کتاب اسرار الآیات، صفحه ۴، سطر اول:
المقدمة في بيان طريق السالكين إلى اللّه و منهج الراسخين في العلم و فيها عدة قواعد[1]
این کتاب مشتمل بر یک مقدمه و سه «طَرَف» است. مقدمهاش، همانطور که از عنوان پیداست، طریق سالکین الی الله را بیان میکند و قواعد مهمی را هم در ضمن این طریق میآورد.
بعد وارد طرف اول میشود. در طرف اول، «علم ربوبیه» مطرح میشود؛ یعنی علم خداشناسی، ذات خدا و اوصاف الهی، اینها مطرح میشود و با آیات قرآن تطبیق میگردد.
در طرف دوم، بحث در «افعال خداوند» است؛ که این طرف از همه ابواب این کتاب مفصلتر است، بحث در افعال بحث مفصلی است.
بعد در طرف سوم، بحث در «معاد» است که آن را هم با برداشتهایی که از آیات دارند، تبیین میکنند.
پس مقدمه در بیان طریق سالکین الی الله است، و طرف اول در علم ربوبی (یعنی خداشناسی) است، طرف دوم بحث در افعال الهی است، و در طرف سوم بحث از معاد است.
ما الان مقدمه را شروع میکنیم. در این مقدمه قواعدی دارد. در قاعده اول، تمجید میکند از علم حکمت تا شنونده را و خواننده را ترغیب کند به خواندن این کتاب و به خواندن این علم. بیان میکند که تفکر در آیات الهی (که اثرش و نتیجهاش معرفت خداوند است) در آیاتِ زیادی سفارش شده و در مقابل، از جهل نسبت به خداوند پرهیز داده شده است. آیاتی را ذکر میکند و توضیح میدهد که حکمت همین معرفت الهی است و بیان میکند که معرفت الهی (که اعتقاد است) از اعمال صالحه بهتر است.
میفرماید: که اعمال صالحه لازم است، باید انجام بشود؛ چون انسان با علمِ تنها نمیتواند به کمال برسد. علم یکی از دو بال انسان است، بال دوم عمل اوست؛ باید با دو بال پرواز کرد، با یک بال نمیشود پرواز کرد. اما بالِ علم، بالِ مهمتری است نسبت به بالِ عمل. به این دلیل: اگر کسی اعتقاد صالح داشته باشد و عمل قبیح انجام بدهد، به خاطر آن ایمان و اعتقادش خلود در جهنم پیدا نمیکند؛ اگر هم به خاطر اعمال قبیحش وارد جهنم میشود، مخلد نمیشود، از جهنم بیرون میآید. برخلاف کسی که اعتقاد فاسد دارد؛ اگر عمل صالح را انجام بدهد، بر فرض که عمل صالحش قبول شود (که البته گفته شده قبول نمیشود)، ولی بر فرض هم قبول شود، آن اعتقاد فاسدش او را در جهنم مخلد میکند. پس در شریعت، در حکمت، برای علم ارزش بیشتری قائل شدند تا برای عمل، اگرچه هر دو را لازم میدانند. این را هم ایشان بیان میکند و اثبات میکند. این در قاعده اول است.
در قاعده دوم بحث در جهل میکند که من بعید میدانم امروز به قاعده دوم برسیم. آیاتی که ایشان نقل میکند، آنها را تبیین میکنیم؛ هم به تبیین تفسیری، هم به تبیین تفسیری که خود ایشان دارد (خود مرحوم صدرا).
این کتاب اسرار الآیات مال مرحوم صدراست که من به خاطر اینکه کتاب معروفی است دیگر توضیحی در باره اش نمیدهم. برداشتهای ایشان از آیات قرآن است در همین زمینههایی که عرض شد: یکی در بیان طریق سالکین الی الله که مقدمه را تشکیل میدهد، اما در مورد طرفها (که یکی علم خداشناسی است، یکی افعال الهی، یکی معاد) همهاش تطبیق با آیات قرآن است. یعنی ایشان فلسفهای را که به طور شرح مزجی بر آیات قرآن نوشته، در این کتاب آورده؛ یعنی متن میشود آیات، شرح هم میشود فلسفه و برداشت های ایشان. فلسفه را با آیات آمیخته، چون به نظر خودش آنچه در فلسفه هست در آیات هست و آنچه که در آیات هست در فلسفه هست. میفرماید که برهان و قرآن با هم مطابق است
(دانش پژوه: یعنی هرچی درآیات است، در فلسفه هم هست؟).
استاد: ایشان اینطور معتقد است که فلسفه مخالفتی با آیات ندارد، آیات هم مخالفتی با فلسفه ندارد؛ این دو تا با هم هماهنگاند. در هر زمینهای که مشترکاً وارد شدند (ممکن است در بعضی قسمتها فلسفه وارد نشده باشد، آیات وارد شده باشد؛ آیات بعضی از مباحث شخصی را مطرح کرده و فلسفه فقط به مباحث کلی میپردازد، کاری به مباحث شخصی ندارد. خب آنجا اصلاً بین آیه و فلسفه اشتراکی نیست. فقط این مسئله در آنجا هست که آیه مخالف فلسفه نیست، فلسفه هم مخالف آیه نیست؛ ولی این دو تا در آن مسئله مشترکا وارد نشدند. قرآن وارد شده ولی فلسفه به خاطر اینکه در مسائل جزئی یا شخصی بحث نمیکند، وارد نشده است)؛ ولی فقط حرف این است که در هیچجا بینشان مخالفت نیست. این نظر صدراست.
مبانی تفسیری صدرا: تأویل و باطن قرآن
صدرا معتقد است که از آیات قرآن بسیاری از قوانین فلسفی را میشود درآورد، منتها نباید تنها به ظاهر قرآن اکتفا کنیم؛ به ما اجازه داده شده که از باطن هم بهره ببریم. نظر ایشان بر این است که ما حقِ تأویل آیات را داریم، منتها بدون فراموش کردن ظواهر آیات؛ حتماً به ظواهر باید اهمیت بدهیم و ظواهر را هم مراد بدانیم (مراد جدی هم بدانیم)، علاوه بر ظواهر، باطن را هم مطرح کنیم. باطن در حد توانایی به ما اجازه داده شده، فهمش به ما اجازه داده شده. بله، ما تا ۷۰ بطن شاید نتوانیم برویم، تواناییاش را نداریم؛ اما تا آنجایی که توانایی داریم که تأویل کنیم، و از آن برداشتی که مخالف با ظاهرش و مخالف عقل نباشد بکنیم، مجازیم.
ایشان اعتقادش این است. گروه زیادی هستند که میگویند حق نداریم ما قرآن را تأویل کنیم؛ تأویل قرآن مخصوصِ حق [است]، تأویل قرآن مخصوص کسانی است که مخاطب به قرآناند (یعنی معصومین علیهمالسلام)، غیر از [آنها] هیچکس حق تأویل ندارد. ولی صدرا این اعتقاد را ندارد، میگوید به ما هم اجازهی تأویل داده شده و لذا وارد تأویلاتی میشود.
اما تأویلاتی که صدرا میکند، نوعاً از آیات به نحوی استفاده میکند [که قابل فهم است]. بعضی تأویلاتی که عرفا کردند، خیلی سخت از آیه استخراج میشود. تأویلات صدرا آسانتر استخراج میشود. لذا به تأویلات بعضی عرفا شاید نشود کاملِ کامل اعتماد کرد؛ برداشتهایی است با وسایط فراوان که ظاهر آیه تقریباً خیلی سازگار نیست. اینطور برداشتها اگر از امام معصوم صادر بشود ما میپذیریم؛ [اما اگر] از یک عارفی بخواهد صادر بشود، باید محک بزنیم ببینیم که قابل پذیرش هست یا نه. نمیتوانیم به بهانه اینکه فلان عارف گفته سریع بپذیریم. ولی برداشتهای صدرا در آن حد نیست؛ پیچیده و با وسایط فراوان نیست، یکجوری است که ذهن میتواند قبول کند. حالا میخوانیم معلوم میشود. روش ایشان روش خیلی پرواسطه و عمیقی نیست، منظورم از عمیق نیست یعنی بطنهای خیلی بعدی نیست، همان بطنهای اولیه است هر چند مطالب عمیقی است.
شرح متن مقدمه
خب من آنجا که لازم است متن را میخوانم، آنجا که لازم است توضیح بدهم توضیح میدهم.
المقدمة[2] . ایشان در جمله قبل که من حمد و صلاة ایشان را نخواندم (یک صفحه و نیم توضیحات دارد که بد نبود خواندنش ولی من عمداً نخواندم)، آخر آن حمد و صلات اینطور دارد: «و جمعتها في مقدمة و أطراف مشتملة على مشاهد»[3] (که این اطراف مشتملة على مشاهد). یعنی عنوان وسیعِ کتاب است؛ کتاب به سه عنوان وسیع که «طَرَف» هستند تقسیم میشود، بعد هر طرفی مشتمل است بر عناوین متعدد به نام «مَشاهِد» که مشهد کذا، مشهد کذا. البته مقدمه دارای قواعد است (یعنی مشتمل است بر قواعد؛ میگوییم قاعده اول، قاعده دوم)، اما طرفها مشتملاند بر مَشاهد. یعنی دو تا عنوان در این کتاب هست: یک عنوان وسیع که عبارت است از «طرف» یا «مقدمه»، یک عنوان کوچکتر که عبارت است از «مشهد». هر طرفی را ایشان به چندین مشهد تقسیم میکند، مقدمه را هم به چندین قاعده.
منظورم از خواندن این جمله این بود که ایشان مقدمه را با الف و لام میآورد، میگوید «المقدمة»؛ چون قبلاً ذکرش گذشت که «و جمعتها في مقدمة و أطراف»، وقتی که مقدمه را میخواهد ذکر کند، با الف و لامِ عهد ذکر میکند. «المقدمة» یعنی همین مقدمهای که گفتم کتاب در او مجتمع است.
« المقدمة في بيان طريق السالكين إلى اللّه و منهج الراسخين في العلم »
(سالکین الی الله دو نوع سلوک دارند: یکی سلوک علمی، یکی سلوک شهودی. صدرا از کسانی است که سلوک علمی را متفاوت با سلوک شهودی قرار نمیدهد؛ مدعی است که این دو تا با هم متفقاند و هر دو یک نتیجه میدهند. ولی ایشان دأبش این است که هیچوقت علم را بدون شهود کسب نکنید، شهود را هم بدون همراهی با علم تعقیب نکنید؛ هر دو را با هم انجام بدهید. اصلاً حکمت متعالیهی ایشان هم همین است. حکمت مشاء فقط علم است، شهود در آن نیست؛ عرفان در آن شهود است؛ ولی صدرا در حکمت متعالیهاش بین شهود و بین علم جمع کرده. اینجا ملاحظه کنید میگوید: « طريق السالكين إلى اللّه و منهج الراسخين في العلم ». هم سلوک الی الله را مطرح میکند که نتیجهاش شهود است، هم رسوخی در علم را تبیین میکند که نتیجهاش کسب علم است. ایشان معتقد است شهود و علم هر دو باید با هم بیامیزند تا [سالک] را کامل کنند؛ علمِ تنها کافی نیست).
(پرسش و پاسخ کلاسی: رابطه برهان و شهود)
(دانش پژوه: در عرفان نظری آقایون مفاهیم را آن طور که شهود کردند پیاده کردند ولی در حکمت متعالیه آن چرا که شهود کرد به برهان آورد یعنی سیر عمل در عرفان هست
استاد: عرفان دید را بیان کرد؟
دانش پژوه: آنچه را شهود کردن به زبان عرفان و به بیان نظری آوردند یعنی در وادی علم و...)
استاد: نه، نشده این کار. این کار انجام نشده. عرفا فقط تبیین کردند، استدلال نکردند.
دانش پژوه: برهانی کردن شهودِ را خود عرفا...
استاد: خود عرفا برهانی نکردند شهود و مشاهدات خودشان را. فقط توانستند بیان کنند؛ بیانشان هم به اعتراف خودشان نتوانست آن مشهودشان را درست توضیح بدهد، چون الفاظ ضعیفتر از آن بودند که آن معانی عالی را بتوانند افاده کنند. در حد توانایی الفاظ توانستند مشهوداتشان را بیان کنند و خودشان گفتند ما مشهوداتمان را نمیتوانیم کامل بیان کنیم، نه به خاطر اینکه نقصی در ما باشد، [بلکه] الفاظ ناقص است، الفاظ توانایی حمل آن معانی عظیم را ندارند؛ الفاظ جعل شدند برای حمل معانی متداول که در بین عرف رایج است، برای آن معانی عالیه غالباً الفاظ نداریم. ما استعارات و کنایات و اینها را به کار میگیریم تا آن مشهودات خودمان را برسانیم. ولی مشهوداتشان را بیان کردند در حد توانایی، برهانی نکردند. از ابنترکه به بعد برهان بر مسائل عرفانی شروع شد.
(دانش پژوه: الان که جناب ابن ترکه در تمهید می گوید... )
استاد: عرض میکنم از زمان ابن ترکه شروع شد به استدلال و بعد شیخ اشراق هم آمد تکملیش کند و هیچکدام آن ها توفیق نهایی را به دست نیاوردند. صدرا کاملاً توانست و صدرا کامل کرد. ولی در کلمات عرفای قبل استدلالی نبوده. قونوی تقریباً میشود گفت استدلال دارد، یا مثلاً فنائی در مصباح الانس، یا قیصری در مقدمه فصوص، اینها از استدلال مقداری استفاده کردند؛ ولی در خود فصوص نگاه کنید استدلال در آن نیست، یا کلمات بایزید و اینها که خیلی قبلها بودند، در اینها استدلال نیست. ممکن است حالا به یک دلیلی اشاره بکنند، یک چیزی بگویند، ولی اینطور نبود که تمام مدعاهای خودشان را یا تمام مشهوداتشان را استدلالی کنند. استدلال کامل تقریباً در کلام صدرا آمد؛ از قبل از صدرا شروع شده بود، صدرا کاملش کرد.
(دانش پژوه: این استدلال کردن برای دستگیری مشاء است وگرنه این مسئلهها برای اشراقی حاصل می شود)
استاد: شیخ اشراق میگوید من کتابم کتاب شهودی است، اما به دو جهت استدلال میکنم: یکی اینکه محجوبین از مشاء که با شهود ارتباطی ندارند و مأنوس با برهان هستند، از آن مطالب شهودی من از طریق برهان آگاه شوند؛ من برای اینکه آنها را آگاه بکنم (محجوبین از مشاهده را آگاه بکنم)، از برهان استفاده میکنم. دوم برای اینکه کسی نگوید این مشهودات با برهان سازگار نیست؛ من برهانی میکنم تا بین برهان و شهود وفق ایجاد کنم. به این دو جهت این کار را میکند. همانطور که میفرمایید عرفا هم اگر استدلال میکردند، نه به خاطر اینکه نیازی به استدلال داشتند، بلکه به خاطر اینکه کسانی را که مأنوس با استدلال بودند یا کسانی که نمیپذیرفتند به جز استدلال، آنها را قانع کنند.
(دانش پژوه: اگر کسی عناد با این مسائل نداشته باشد و این حرف را به عنوان اصول موضوعه قبول داشته باشد این شخص برای اثبات مدعای خودش نیاز به این همه براهین ندارد دیگر. یعنی نزدیکترین طور)
استاد: فرمودید به عنوان اصول موضوعه قبول داشته باشد حرفهای عرفا را؟ اصول موضوعه یعنی چی؟ اصول موضوعه یعنی این حرف را قبول میکنم تا در جای خودش مستدل شود؛ یعنی به امید استدلال قبول میکند. پس باید حرف عارف مستدل بشود. الان هم اگر شخصی قبول بکند، به امید این است که در آینده استدلال بشود. و الا خود عرفا معتقدند که شهود هیچکدام از آنها برای دیگری کافی نیست. ما به شهود خودمان اطمینان داریم، ولی برای شما تعریف کردیم، شما میتوانید انکار کنید؛ مگر اینکه ما با برهان به شما مطلب را ارائه بدهیم. زبانِ بیانِ شهود باید برهان باشد، و الا دل نمیپذیرد.
(دانش پژوه: میتوانیم انکار کنیم، هیچ اشکالی وجود ندارد انکارش؟)
استاد: میتونیم انکار کنیم لااقل بگیم اطمینان ندیم. نمیخواهیم بگوییم، نمیخواهیم بگوییم انکار میکنیم. ما میگوییم شهود شما برای خودتان حجت است؛ هیچوقت انکار نمیکنیم، ولی میگوییم ما به شهود شما اعتماد نمیکنیم مگر برهان بیاورید. اگه برهان آوردند، به خاطر برهان قبول میکنیم نه به خاطر شهود. من وقتی خودم شهود کنم، برای خودم اعتبار دارم، برای دیگران هیچ اعتباری ندارم. دیگران رد نمیکنند، ولی قبول هم میتوانند نکنند. اگه من بخواهم شهودم را بر آنها ثابت کنم، باید برهان بیاورم، یا آنها را به شهود موفق کنم (یعنی کاری بکنم که نفسشان تعالی پیدا کند و خودشان بتوانند شهود [کنند])، یا اینکه خودم آنقدر قوی باشم که بتوانم در نفسش تصرف کنم، پرده نفسش را برطرف کنم (نه پرده روی جهان را؛ روی جهان پرده ای نیست، پرده روی نفس [است])، این را برطرف کنم تا عکس جهان در مرآت او بیفتد. این کارها را میتوانم بکنم.
(دانش پژوه: عذر میخواهم سئوال میکنم چون یک نکتهای را میخواهم دربیاورم اگر عارف نخواهد که دستگیری بکند آیا نیازی به ارائه برهان هست؟ که نیست...)
استاد: بله، اگه بخواهد نکند نه. یعنی اگر عارف بخواهد دیگری را ارشاد کند، باید آگاهش کند به حقایقی که شهود کرده، باید برهان بیاورد. اما اگر نه، منظور اعلام به دیگران نیست، نه، برهان نمیخواهد؛ برای خودش که [کافی است].
(دانش پژوه: اگر قرار باشد که به این سبکی که فرمودید پیش برویم شهر برای تعالی نفس خودش الزاماً نیازی به براهین ندارد. یعنی برهان نفس را به تعالی نمیرساند دیگر، به اینجا میرسیم
استاد: چرا؟
دانش پژوه: برهان چه تعالی برای نفس دارد؟)
استاد: برهان نفس را به تعالی میرساند. علم است دیگر، اعتقاد است، چرا به تعالی نمیرسد؟
دانش پژوه: علمی است که اعتقاد [میآورد].
استاد: وقتی شما برهان را با شهود میسنجید، شهود را ترجیح میدهید بر برهان؛ ولی اگر راه شهود برای کسی بسته باشد، برهان او را به کمال میرساند. کمالی که برهان میآورد پایینتر از کمالی است که شهود میآورد؛ نمیشود برهان را شما فاقد کمال یا استکمال [بدانید].
(دانش پژوه: خود جناب ملاصدرا قائل به این هستند که هر شخصی این اصطلاحات را اگر یاد بگیرد و نتواند به شهود برسد این اصطلاحات برایش حجاب است، پس کمالی نیست)
استاد: اگر استدلال مانع باشد، حجاب است. استدلال غیرمانع، حجاب نیست. استدلالی که مانع شهود بشود حجاب است، و الا استدلالی که مانع شهود نباشد [حجاب] نیست، بلکه باعث پیشرفت هم هست. نه، استدلال که کار عقل است. تخیل که کار قوای مادون است، به قول ابن سینا در نمط ۹ اشارات، گاهی مشایعت میکند با عقل و کمک میکند عقل را برای شهود. چطور شما خود عقل را (که عصایش برهان [است]) منعزل میکنید؟ پایینتر از عقل هم کمک میکند انسان را برای رسیدن به شهود، تا چه برسد به عقل که خودش مشاهدهکننده است. عقلِ لطیف شده که اسمش را «سِر» میگذاریم، مشاهده میکنیم. نمیتوانید شما برهان را کم بگیرید. برهان در مقابل شهود یکخرده درجهاش پایین میآید، [اما] فینفسه قوی است، برهان یقینآور است. ما با همین برهان خدا را اثبات میکنیم، با همین برهان معتقد به اسلام میشویم، معتقد به نبوت نبی میشویم. چطور برهان نادیده می گیرید؟ مگر همه اینها را ما شهود کردیم؟ در حینی که شهود نکردیم برهان اقامه [کردیم] و لو برهان ضعیف [باشد]، با همین برهان داریم اعتقاد پیدا میکنیم و موحد میشویم.
(دانش پژوه: کسی که شهود کرده خیلی کمتره کمتر استدلال...
استاد: کمتر هست ولی شما نفی میکنید اثرش را. من آن را عرض میکنم درست نیست اثر برهان را دارید نفی میکنید می گویید برهان بیفایدهست بلکه حجاب است این حرف درست نیست برهان در مقابل شهود، کاراییش کم است
دانش پژوه: ولی خب میتواند در مقابل شهود حجاب باشد اگر
استاد: آن برهان غلط است. برهانی که در مقابل شهود بخواهد حجاب باشد این برهان در واقع برهان نیست. این مغالطه است به صورت برهان آمده یک جاش ایراد دارد. آن ایراد را باید پیدا کنید و الا نظر صدرا به بقیه بر این است که برهان با شهود موافق است. هیچوقت حجاب نیست کسانی نمیتوانند از طریق شهود برسند از طریق برهان میرسند)
(دانش پژوه: استاد مثلاً شما اشراقی را با مشائی مقایسه کنید. یک نفر که محض در اشراق است و یک نفر که محض در مشاء است. خب مگر اشراقی، مشائی را در حجاب نمی بیند و نمی گوید که بیا بالاتر
استاد: نمیگوید حرفت باطل است می گوید از پشت پرده داری نگاه میکنی، بیا این طرف پرده ببین. مگر ابوسعید ابوالخیر با ابن سینا ملاقات نداشت؟ گفت آن چه را که من میبینم این مییابد و آن چه که را که او مییابد من میبینم)
دانش پژوه: یعنی آنجا میشود برخوردش برهان؟
استاد: برخورد نبوده، توافق بوده است. یعنی هر دو با هم موافق بودند در مسائلی که میگفتند؛ منتها ابن سینا با برهان مطالبش را میگفته است، آن با شهود میگفته است. و آخر نتیجهاش این بود که آنچه را که من دیدم او هم فهمیده، و او دریافت کرد، امضا کرد، حرفهای ابن سینا را رد نکرد.
(دانش پژوه: یک مشکلی به وجود میاد این است که خیلی که به دنبال برهان می روند به جهت اینکه نفسشون اشتغال پیدا میکنه به مباحث برهانی، از توجه به عوامل بالاتر و انصراف به عالم ملکوت (چون نمی خواهند نفسشان را به چیز دیگری مشغول کنند) منصرف می شوند و واقعاً غور میکنند فقط در امور برهانی و به قول ملاصدرا می گوید خیلی از اینها در اختیار منتشر دارن به سر میبرند
استاد: اینطور نیست به برهان خود ابن خود صدرایی که دارید به حرفش استدلال میکنید به برهان توهین نمیکند به برهان به نظر پایین توجه نمیکند.
دانش پژوه: باشد، این ما را به تجرد عقلی که نمیرساند،می رساند؟
استاد: آخه صدرا یک مبنای دیگری دارد که با مبانی افراد فرق میکند. طبق مبانی خودش حرف میزند ایشان می گوید که تعقل به معنای ادراک کلیات نیست مشایی میگن که تعقل به معنای ادراک کلیاته صدرا معتقده که خیال هم ادراک کلیات می کند بنابراین اگر ما ادراک کلیات کردیم به درجه تعقل ممکنه نرسیده باشد مشایی میگه اگر ادراک کلیات کردن ممکنه به درجه تعقل نرسیده باشن تعقل را صدرا یک جور دیگر معنا می کند تعقل به نظر صدرا ادراک کلیت نیست به نظر صدرا مشاهده عقل مجرد از نزدیک این می شود تعقل
دانش پژوه: نامفهوم)
استاد: یعنی دیدن حضرت جبرئیل، مشاهده جبرئیل. هر کسی مشاهده جبرئیل کرد، تعقل کرده است. صدرا معتقد است اکثر مردم (در هر یک میلیون نفر شاید بگوییم 999هزار و نیم یا نیم هم بالاتر) عاقل نیستند. صدرا تصریحش [این است]: «حیوانٌ بِالفِعل، انسانٌ بِالقُوَّة»[4] . یعنی در بین هر یک میلیون یک نفرم انسان نیست یک نفرم تعقل نکرده
(دانش پژوه: چرا؟ چون ادراک موجود مجرد نکرده).
استاد: چون موجود مجرد را [مشاهده] نکرده. تعقل به نظر صدرا این است. خب آن طبق مبنای خودش دارد مشاء را تخطئه میکند، میگوید مشاء هیچکدامشان عاقل نیستند مگر اینکه ملک را درک بکنند؛ ادراک کلیات تعقل نیست. با مبنای خودش این حرف را دارد میزند.
(دانش پژوه: حرف خوبیه اگر این مبنا را...)
استاد: اگه حرف خوبی باشد، همه انسانها هم از جمله من و شما هم...
(دانش پژوه: بله عرض بنده این است حرف حقیقت را باید پذیرفت...)
استاد: از کجا معلوم که این حقیقت باشد؟ ایشان هیچکس را انسان نمیداند؛ صدرا هیچکدام از ماها را انسان نمیداند.
(دانش پژوه: خب راست می گوید
دانش پژوه دیگر: برای این که تعریف انسان را تمام میگیرد
دانش پژوه دیگر: نه آخرش ما در شهر یک انسان هم نداریم...)
استاد: حالا آن مرتبه عالی انسانیت یک حرف دیگر است اگر صدرا آن را دارد میگوید؛ ولی اینکه بگوییم همه حیوان بالفعل و انسان بالقوه [هستند]، یکخورده مؤونه دارد. عرض میکنم که مبنای خودش است، آن هم به کسی نمیخواهد توهین کند، میگوید مبنای من این است. کسی هم مؤاخذه نمیکند که مبنا...
(دانش پژوه: حرف خوبیه... میخواد انسان تعالی پیدا کنه ولی یک نکته که اینجا ببینید من عرضم اینه این روشی که هنوز این درست برای این روشی که ما در پیش گرفتیم برای اینکه به تعبیر همه سیر نفس دارد میگوییم آیا این روش صحیحه یا صحیحتر از اینم می شود تبیین کرد یعنی شما برای خودتون در این افرادها ترجیح میدهید که یک سیر علمی داشته باشید به این شکل ....)
استاد: همه باید هم علم را داشته باشیم هم تقوا. تقوا درهایی را به ما باز میکند که این علم باز نکند، ولی ما را از علم بینیاز نمیشویم. یعنی اینطور نیست که ما برویم یک گوشهای یا در یک غاری زندگی بکنیم و فقط متقی بشویم تا علم درش را به ما باز بشود. ما تقوای مسیحیت را لازم نداریم، ما تقوای اسلام را میخواهیم و این خیلی مهم است. من شنیدم بعضیها میگویند که ما چه لزومی داریم این درسها را بخوانیم؟ میرویم مینشینیم متقی میشویم، درِ علم بر ما روی ما باز میشود. درسته، تقوا درِ علم را باز میکند ﴿ وَاتَّقُواْ اللّهَ وَيُعَلِّمُكُمُ اللّهُ ﴾[5] آیه است، نمی شود انکارش کرد)، ولی تقوا چیه؟ تقوا در اسلام آن گوشهگیری که در مسیحیت پذیرفته شده آن نیست. در اسلام تقوا یک چیز دیگر است؛ باید بیاییم با علوم سر و کار داشته باشیم، بتوانیم از این آیات استفاده کنیم بما اینکه آیاتاند.
ما علم را نمیخوانیم به قول شما تا حجاب شود؛ ما علم را میخوانیم تا با آیات الهی آشنا بشویم و از سر آیات الهی به خدا سیر کنیم. لااقل در ابتدا ما برای سیر الی الله احتیاج به سیر «مِنَ الآیات» داریم و این از طریق علم ممکن است. حالا علم به معنای این نیست که حتماً بشینیم فلان کتاب را بخوانیم؛ همین عالم شدن به خلق خداوند و توجه به خلایق به عنوانی که آیتی از آیات خدا [هستند]، خود همین هم علم است. علم فقط این نیست که من این کتاب خاص را بخوانم، مثلاً اشارات خوانده بشود؛ اگه کسی اشارات نخواند عالم میشود؟ اینی که نگفته کسی علم را ما باید کسب کنیم، تقوا هم داشته باشیم هر دو با هم. خود علم جزئی از تقواست، منتها علم نباید برای ما بت بشود، غرور بیاورد، غفلت بیاورد. علم نباید اینطور باشد که من به این آیه به عنوان اینکه این انسان است نگاه کنم، بلکه به عنوان این که آیت است باید بهش نگاه کنم. اینها یک چیزهایی است که با علم منافات ندارد. آن عالم است که گاهی از اوقات راه را دارد منحرف [میکند]... علم چه کار؟ راه من انحرافی نرفته. علم امری است مستقیم و نتیجهاش رسیدن به خداست. منتها گاهی علم شهودی علم است، گاهی هم علم حصولی است. گاهی توجه میکنیم به آیات الهی، گاهی هم میرویم از جلالش شهود میکنیم. در هر دو حال متوسل میشویم به آیات، از آیات به الله. یکی از آیات هم آیات انفسی است که آن هم عالم میشویم، به خدا میرسیم.
علمی که در مسیر رسیدن به خدا باشد، این علم پذیرفته است. علمی که در مسیر نباشد، آن ناپذیرفته [است]، آن مردود است یعنی مثلاً فرض کنید ما بیاییم خلق خدا را رسیدگی کنیم (بسیاری از این فیزیکدانها اینطورند)، خلق خدا را رسیدگی میکنیم، بعد که به قوانین حاکم بین خلایق پی میبریم، میگوییم دیگر احتیاجی به خدا نیست، همین قوانین است که دارد این موجودات را اداره میکند، خدایی لازم نیست؛ این میشود حجاب. اگر ما بیاییم آیات الهی را رسیدگی کنیم، قوانین بین آنها را ملاحظه کنیم و همین قوانین به علاوه این آیات ما را بیشتر متوجه خدا کند، این علم هیچوقت [حجاب] نیست. این علم هیچوقت حاجب نیست، این خودش یک نوع بهرهای از شهود است؛ منتها شهود از دور. شهود از نزدیک داریم که قویتر است، شهود از دور هم داریم که خالی از قوت نیست. آن علمی که شما میآیید حجاب [میدانید]، آن علمی است که الان دیدید نوع فیزیکدانان غربی وقتی بعضیها وقتی قوی میشوند منکر خدا میشوند. قبلش قبول دارد، قوی که میشود میگوید این روابطی که ما کسب کردیم اینها دارند خودشان جهان را اداره میکنند.
(دانش پژوه: نامفهوم
استاد: بعضیا قبول ندارن بعضیا منکرن اصلاً معروف شده که میگن فیزیک خطرش نفی خداست در حالی که این نباید باشد چون دیدن که خیلی از فیزیکدانا آخرسر حالا خیلی که میخوام عرض کنم نه یعنی بیشتر بعضیاشون بالاخره آخر منکر خدا شدن این علم می گوییم حجاب است همراه برهان هم هست آنی که الان شما دارید میگید احتمالاً اینه الا علمی که انسان را به خدا برسونه هیچوقت مضر نیست این کتاب را هم که ما میخوانیم روح ما را تلطیف میکند)
(دانش پژوه: بین استاد ببخشید الان در همین مثالی که دارید فیزیک یک دانشمند فیزیک تا تهشم میره منکر خدا نمی شود یک دانشمند فیزیک میره تا تهش منکر خدا می شود خود این علم فیزیک که دو تا علم نیست)
استاد: نه، خود علم نیست، عرض میکنم آن عالم برداشتش ناجح است، یعنی دید برمیگردد به نفس عالم. برمیگردد به آن دیدی که این عالم دارد، برداشتی که این عالم میکند. و الا خود برهان فینفسه مضر نیست، این از برهان سوءاستفاده کرده، درست ندیده. شهودش شهود از دور بوده و شهود باطلی هم بوده؛ مطلب را دیده منتها شهودش باطل بوده. آن آلودگیهای نفسانی خودش، آن قواعدی که پیش خودش پذیرفته بوده، آنها دخالت کردند و آنچه را که باید بهش نمایان میشد مخفی کردند. نوعاً اینطور است دیگر، ما از آن رسوبات فکری خودمان به خطا میرویم و الا اگر با ذهن خالی تو جهان وارد بشویم و امور را لحاظ بکنیم، هیچوقت خطا نمیکنیم.
(دانش پژوه: استاد اگه شهود را یک ببخشید علم را یک مرتبهای از شهود حالا همان شهود رای دور در نظر بگیریم تقوا کارش اینه که این شهود شهود درستی باشد)
استاد: بله، این شهود تقویت [میشود]. من ، همین را عرض میکنم که برهان و علم در صورتی که آن حالت حجاب را پیدا نکند، این در خدمت تقواست، این تقریباً یکی از ارکان تقواست؛ نباید این را منکرش بشویم. من میشنوم زیاد که میگویند برای چی ما این کتابها را میخوانیم؟ شما ملاحظه کنید کسانی که آلودگیهایی ندارند، از بیرون ندارند، این کتابها را میخوانند خیلی روحیهشان تلطیف میشود و آن تواضعی را که نسبت به خدا داشتند تقویت میکنند با خواندن این کتاب. دیده شده کسانی که آلودگی نداشتند. بله، آنهایی که آلودگی دارند شاید از این کتابها برداشت [بد] بکنند؛ آن به خاطر این علوم نیست. این علوم علیالخصوص علومی که بالاخره نتیجهاش اعتقاد است، اینها نمیشود گفت ید است.شهود درجه عالی است. شهود یعنی چی؟ شهود با چه وسیله اتفاق میافتد؟ با چشم که شما نمیبینید، با عقل میبینید؛ منتها عقل لطیف شده. این عقول ما بالاخره همراه با یک کدوراتی هستند. ما اگر آنها را جلا بدهیم، لطیفشان بکنیم، اینها آینه میشوند برای اینکه عکس جهان درشان بیفتد و اینها در نفس خودشان شهود میکنند. بیرونی شهود نمیکنند، [در] نفس خودشان شهود میکنند؛ یعنی در نفسش میافتد و میبیند. مثل الهامهایی که میشود؛ گاهی از اوقات به ذهن شما یک چیزی خطور میکند، یک الهامی میشود، در بیرون شما چیزی نمیبینید، در نفستان مییابید و بعد هم طبق آن حکم میکنید. این شهود هم یک همچین چیزی است. خودشان میگویند ما وقتی که عقلمان به درجه چهارم یا پنجم (خودشم حساب کنید) برسد، اسمش را «سِر» میگذاریم. که لطائف خمس شنیدید، هفت تا لطیفه است: از طبع شروع میشود به اخفا ختم میشود (طبع و عقل و روح و قلب و سر و خفی و اخفا). و «سِر» دیگر اوج ارتقای انسانهای معمولی است؛ انسانهای معمولی حتی عرفای بزرگ از سر نتوانستند تجاوز کنند، به درجه خفی و اخفا نرسیدند. خفی و اخفا مال پیغمبر هست، احتمالاً اخفا مال پیغمبر آخرالزمان. اینها همان قوه عقلشان است که تلطیف میشود و عکس جهان درش میافتد و اینها در آن نفس خودشان جهان را میبینند، [به] اندازه ظرفیتشان.
پس مشاهدهکننده همان عقل است. اگر این عقل یکخورده درجهاش پایینتر باشد، با برهان سر و کار دارد؛ اگر درجهاش بالاتر باشد، با شهود سر و کار دارد. هر دوش عقل است. یک قوه دیگری برای شهود ما نداریم؛ شهود به وسیله عقل اتفاق میافتد، منتها عقلی که تلطیف شده به چند مرتبه تا به درجه سر رسیده. خب نمیشود برهان را که عقل درک میکند منعزل کرد و شهود را فقط قبول کرد. قبول داریم شهود درجه عالی است، ولی برهان هم درجه نازل همین بیننده است. همین بیننده به درجه نازلش با برهان سر و کار دارد و به درجه عالی با شهود. بیننده هم یکی است. اگه آلودگی نداشته باشد، هر دوش معتبر است؛ منتها یکی معتبر است، یکی معتبرتر. خودتان هم در فرمایشتان گفتید آن بالاتر است و این هم هست. این را قبولش کردیم، آن هم بالاتر. این حرف درستی است که برهان هم [معتبر است]، درسته بالاتر از برهان هم داریم. نه برهان را شما حجاب بگیرید؛ آن برهانی حجاب است که با کدورات نفسانی مخلوط شده باشد. مثلاً فلاسفه به متکلمین میگویند شما یک قوانینی دارید که آن قوانین، قوانین باطله است؛ با توجه به آن قوانین وارد برهان میشوید، نتیجه خوب نمیگیرید. آن قوانین را کنار بگذارید، برهان شما را به همان چیزی میرساند که ما را رسانده. حالا نمیخواهم بگویم از فلاسفه درست یا غلط، میخواهم بگویم از این حرف میخواهم این را برداشت کنم که اگه نباشد عقل که اگر عقل صریح [باشد] علیالخصوص یکسان میفهمد. همه انسان یکسان میفهمند و خدا هم بیش از این از ما توقع ندارد. به برهان اکتفا میکند، به برهان آن پیرزن برای شناخت خدا اکتفا میشود. منتها کسی که بخواهد درجات عالی را سیر کند، حتماً باید به شهود برسد. پس برهان را ندیده نگیرید، منعزلش نکنید؛ به اندازه خودش بهش اعتبار بدهید. ما میگوییم برهان یعنی دیدن از دور، شهود یعنی دیدن از نزدیک و هر دو با هم موافقاند. مگر یک انحرافاتی در نفس من باشد که برهانی را که من دارم ترتیب میدهم خرابش کند، آن برای شهود هم ممکن است اتفاق بیفتد؛ اتفاق ممکن است بیفتد. البته اگه کسی به درجه شهود برسد دیگر نفسش را پاک کرده، این رذائل و اینها را نمیگذارد مانع بشود.
خب پس این «طریقِ سالکینَ اِلَی اللهِ و مَنهَجِ الراسِخینَ فِی العِلم»، این دو تا دو تا مسئله نیست، دو تا راه است که همدیگر را تأیید میکنند.
(دانش پژوه: چرا عمل اجتماعی اصلاً در سلوک نیست در صورتی مثلاً در قرآن هر جا میبینیم مثلاً بحث از رسیدن به خدا بحث اجتماع مطرح می شود مثلاً سوره عصر میگه ﴿ إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ[6] إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ[7] ﴾ )
استاد: حالا ما آیاتی را میآوریم که بحث از علم میکند. شما میفرمایید آیات از عمل بحث کردند، خب درسته از عمل بحث کردند، جاهایی هم داریم که از علم بحث کردند. همانجا که میگوید که عمل صالح انجام بدهید، قبلش میگوید ایمان بیاورید. ایمان یعنی چی؟ علم. ایمان علمه دیگر ایمان اعتقاده اول میگه ایمان یعنی اعتقاد بعداً میگه عمل صالح
(دانش پژوه: ایمان گرایش حالا بحث اینه که...)
استاد: ایمان یعنی اعتقاد و اعتقاد یعنی علم. حالا شما اسمش را بگذارید گرایش، هرچی دلتان میخواهد اسمش را بگذارید، ایمان علم است. و خداوند هیچوقت عمل بدون علم را نمیپذیرد. ما داریم در روایت که کافر عملش پذیرفته نیست؛ اعتقادش درست نیست، عملش پذیرفتنی نیست. اگرچه عمل صالح باشد، ممکن است مثلاً عمل حاتم طائی یکجا به دردش بخورد با اینکه کافر بوده، ولی او را نجات نمیدهد. عمل نجاتدهنده نیست، اگرچه ممکن است یکجا به درد بخورد، اما اعتقاد نجاتدهنده است. خود اسلام هم به اعتقاد بیش از عمل اهمیت داده؛ در همهجا اول ایمان، بعداً عمل است. اگر ایمان نباشد، عمل نیست. پس علم را نه تنها فلاسفه، خود قرآن هم ترجیح میدهد. منتها بعضی از فلاسفه که از فلاسفه اسلام هم نبودند (از یونانیها بودند)، آنها معتقد بودند که علم همه کاره است، اصلاً عمل نقشی برایش قائل نبودند؛ آنوقت باطل است. اما فلاسفه اسلام هیچکدام به عمل بیتوجهی نداشتند، علم را ترجیح میدادند. خب خدا هم علم را ترجیح داده.
(دانش پژوه: استاد یک چیزی که دوستان فرمودن این عمل در حوزه عمل و علمی در حوزه عمل فقط عمل فردی نیست که راه سلوکی عمل اجتماعی را هم گفتن که مثلاً تواصی به حق و تواصی به صبر و این ها مثل انفاق، خب این میشود انفاق، میشود یک عمل اجتماعی دیگر)
استاد: ما به طور مطلق میگوییم عمل باید با علم باشد، بحث نمیکنیم عمل فردی یا اجتماعی؛ هر دو مهم است. هم عمل فردی را ما مهم میدانیم، هم عمل اجتماعی را مهم میدانیم. من همین الان عرض کردم ما تقوای مسیحیت را قبول نداریم، ما تقوای اسلام را قبول داریم. تقوای اسلام این است که در بین جمع باشد و روابط اجتماعی هم خوب باشد؛ تقوا را هم حفظ کند، این را ما قبول کردیم. پس ما میگوییم عمل مکمل علم است، علم مکمل عمل است؛ ولی هیچوقت توضیح نمیدهیم که منظور از عمل منحصراً عمل فردی است. ما مطلقِ عمل می گوییم؛ هم فردی هم اجتماعیاش. در قرآن هم به عمل اجتماعی اهمیت داده شده، در پیش فلاسفه هم اهمیت داده میشود. اصلاً فلاسفه در قبل، قبل از ابن سینا حکمتشان را به دو بخش تقسیم میکردند: حکمت نظری و حکمت عملی. زمان فارابی اینچنین بود دیگر، ایشان بسیاری از کتبش در حکمت عملی است. بعد دیگر در زمان ابن سینا آرام آرام آن بحث عملی فراموش شد، از حکمت جدا شد؛ نه اینکه جدا باشد، فلاسفه بهش نپرداختند. والا حکمت عملی هم جزء فلسفه است، همانطور که حکمت نظری هست. یعنی همیشه بشر به این دو تا با هم توجه کرده، اگرچه علم بالاتر از عمل بوده، ولی جدای از عمل نبوده، عمل هم جدای از علم نبوده چه عمل فردی چه عمل اجتماعی
«سالکینَ اِلَی اللهِ» با «راسِخینَ فِی العِلم» عرض کردم منافاتی نداریم، این دو تا مکملاند.
قاعده اول: برتری علم و حکمت
بعد داریم: « و فيها عدة قواعد؛ قاعدة في أن رأس السعادات و رئيس الحسنات هو اكتساب الحكمة الحقة».[8]
عبارتهای این کتاب عبارتهای سادهای است، دیگر لازم نیست من خیلی در معنا کردنش و اینهاش معطل بشوم؛ توضیح که دادم دیگر از رو خواندنش خیلی مسئله نیست.
ایشان میگوید که بالاترین حسنه و بالاترین سعادت، اکتساب حکمت حقه است.
اولاً میدانید که غایت نهایی انسان «سعادت» است؛ یعنی رسیدن به کمال. آنوقت کدام کمال از کمال مطلق بالاتر؟ هیچ [کمالی] بالاتر از کمال مطلق نداریم. پس بالاترین سعادت، رسیدن به کمال مطلق است دیگر.
(دانش پژوه: اولا بودنشون به این است که با بالاترین موجود صحبت می کند و آن خداست...)
استاد: بله دیگر، به برترین موجود صحبت میکند، انسان را به برترین موجود آشنا میکند و واصل میکند. پس سعادت غایتِ قُصوای انسان است. سعادت یعنی رسیدن به کمال، کمال هم یعنی کمال مطلق. بقیه کمالها کمالهای بینراهیاند، غایات متوسطاند؛ غایت نهایی رسیدن به خداست. و این را ما میگوییم «حکمت حقه».
میدانید که حکمت دو معنا دارد: یکی در باب عمل، یکی هم در باب علم.
در باب عمل: آنکس که هر چیزی را به جای خود مینهد، حکیم [است]. خداوند هر چیزی را به جای خودش قرار میدهد؛ آنی که باید مرتبه بالاتر باشد در مرتبه بالاتر، مرتبه متوسط در مرتبه متوسط، دانی هم در مرتبه دانی، موجودات مادی که جایشان در عالم عقل نیست، موجودات عقلی هم جایشان در عالم ماده نیست، هر کی به جای خودش.
(دانش پژوه: عدالت؟
استاد: این تقریباً با عدالت خیلی نزدیک است. حکمت با عدالت نزدیک است، البته تفاوت دارد. تفاوت اینها را باید در الذریعة راغب اصفهانی بخوانید، آنجا کتاب بسیار مهمی است؛ تفاوت بین این مسائل اخلاقی را بیان کرده، کل کتاب در مورد اخلاق است. تفاوت اخلاقی را هم بیان کرده؛ فرق بین بخل و خساست مثلاً چیه؟ فرق بین حکمت و عدالت چیه؟ اینها همه بیان شده.
دانش پژوه: الذریعة فرمودید؟
استاد: الذریعة إلی مکارم الشریعة مال راغب اصفهانی).
خب حکمت عملی را عرض کردیم که یعنی هر چیز به جای خود نهادن.
معنای دیگر حکمت در باب علم است. حکمت یعنی علم به سه چیز: خدا، صفات او، افعال او. دقت کنید هیچی دیگر باقی نداشتیم در جهان غیر از این سه. چی هست؟ یا خدا، یا صفات او، یا افعال او؛ دیگر غیر از آن ما چیزی نداریم. [گاهی] ازش تعبیر میکنیم به «علم به حقایق اشیاء» (اشیاء اعم از واجب و ممکن).
(دانش پژوه: فقط آخری قابل دست یافتن یعنی علم به حقها...)
استاد: همه قابل دستیافتن است، در حد توانایی آدم.
دانش پژوه: نامفهوم
استاد: ما به کنه آن عالم نیستیم؟ الا ما به خدا عالمیم، مگر می شود عالم نباشیم؟ کنه خدا را عالم نیستیم، و الا ما در حد توانایی خودمان به خدا عالمیم. ما خدایی را عبادت میکنیم که دیده باشیم («لَمْ أَعْبُدْ رَبّاً لَمْ أَرَهُ»[9] ). خدا را ما دیدیم، بهش عالمیم به علم حضوری، منتها از دریچه نفس خودمان. به اندازه توانایی. ذات خدا را نمیشود یافت، اکتناه نمیشود کرد (اکتناه یعنی احاطه کنیم بر خدا و خدا را به طور کامل بشناسیم). هیچکی جز خودش نمیتواند خود او را بشناسد، حتی عقول عالیه هم نمیتواند خدا [را] آنچه که هست بشناسد.
(دانش پژوه: بحث همین جاست یعنی ما الان اومدیم تقسیم کردیم علم به خدا صفات افعال خب الان منتفی شد دیگر علم به خدا حالا به اصل وجودش آره یک با اثبات با برهان اثبات می شود که وجود دارد ولی اینکه حالا به هم...
استاد: وجود دارد عالم است قدرت دارد حیه خیلی چیزا از عالیمه...
دانش پژوه: اینا همش علم علم دارد یعنی به وجود علم برای خدا به وجود نمیدونم حیات برای خدا به وجود قدرت برای خدا اینا ما عالم میشیم ولی اینکه حالا سمت علم خدا چیه
استاد: نه این قول محدثینه که میگن ما عالمیم به خدا ولی حق فکر کردن نداریم عالمیم به علم حق فکر کردن نداریم ما هیچوقت نمیگیم نمی دانیم علم خدا چیه ما نمی دانیم علم خدا چیه ولی به اندازهای که حق تشخیص داریم میتونیم وارد بشیم خداوند عالم است یعنی همه چی را میدونه اما چه جوری میدونه توجیهاتی میکنیم شاید این توجیهاتمون درست باشد شاید نباشد ولی تا حدی ما میتوانیم یک چیزایی که خود خدا اجازه داده بدونیم ما آزادش را نمی دانیم اینطور نیست که ما قائل به تعطیل باشیم...)
دانش پژوه: پس ما در اصل نمیدانیم؟ چون آخرش رسیدیم به اینکه این...
استاد: نمیدانیم شما دارید میگویید ما کنه خدا را نمیدانیم، این که از اول ما قبول کردیم.
(دانش پژوه: نه ببین شما فرمودید که ما...
استاد: اصلاً خدا را نمی دانید اگه ندانید که خیلی وضع خراب می شود ولی شما می گویید من خدا را نمیدانم مگر می شود ندانی پس کی را عبادت میکنی حتماً خدا را می دانیم ما منتها در حد توان خود
دانش پژوه: شما فرمودید که جمله شما هم یادم نمیاد
استاد: اینکه خدا موجود است اینکه خدا واحد است اینکه خدا عالم است قادر است اینا همه را میدانید شما...
دانش پژوه: علم خدا هم یک توجیهی براش داریم که مثلاً به چه طریقی غالب می شود به موجودات آنوقت بعد فهمید که ما شاید توجیه ما درست باشد شاید نباشد پس این معلوم می شود که علم حقیقی نبوده ما این توجیهی که کردیم راجع به علم خدا یعنی ما یک علمی راجع به علم خدا پیدا کردیم یک توجیهی که به چه دلیل عالم است به آنجا بعد آخرش رسیدیم به اینکه حالا این توجیه ما هم شاید درست نباشد اینکه علم نشد که مثلاً ما اگه رسیدیم به اینکه ما یقین داریم خداوند از این طریق عالم این می شود علم پیدا کردن)
استاد: ما هیچوقت ادعا نکردیم که طریق عالم بودن خدا را میدانیم. ما ادعایمان این است که میدانیم خدا عالم [است]. اگر خواستیم طریق را بیان کنیم، طریق ممکن است درست [باشد]، خودش ممکن است نباشد. ادعای ما این نیست که ما طریق علم خدا را میدانیم. ادعای ما این نیست که خدا چگونه ما را خلق میکند و ما میدانیم که چگونه خلق میکند. ما چه میدانیم اینها را.
(دانش پژوه: اینکه ما را خلق می کند را می دانیم خب ولی این که چه جوری خلق می کند که می شود شناخت آن...)
استاد: چه جوری خلق میکند؟ آیا به نحو تجلی است؟ به نحو صدور است؟ به نحو خلقِ بدون سنخیت است؟ اینهاش روشن نیست. ولی...
(دانش پژوه: علمی نیست در این زمینه یعنی یک فیلسوفی رسیده به اینکه مثلاً آن حالا همان صدور است این نمی شود گفت که این واقعاً علم پیدا کرده به اینکه خدا هم...)
استاد: نه، علم پیدا کرده، ممکن است علمش مطابق واقع نباشد.
(دانش پژوه: این که دیگر علم نیست علمی که مطابق با واقع نباشد آن دیگر حالا تخیل اسمش هست یا یک اسم دیگر باید بحث کرد)
استاد: ببینید حکیم، آن کسی است که عالم به خدا باشد، عالم به اسمای خدا باشد، عالم به افعال خدا باشد؛ و این دیگر انکارش درست نیست که ما بگوییم عالم نیستیم. ما به هر سه عالمیم [منتها] در حد توانایی. این «در حد توانایی» که میگویم همه مشکلات را حل میکند.
دانش پژوه: پس همه حکیم هستند؟
استاد: همه حکیماند با درجات مختلف. خداوند هم حکیم است چون به خودش، اسمائش و افعالش عالم است؛ منتها علم او عالیترین علم است دیگر (ما فوق آن نیست).
حکیم مطلق [خداست]. خدا حکیم مطلق، ما حکیممان در حد خودمان. عوام هم باید حکیم باشند، عوام اگه حکیم نباشند که خداشناس نیستند. همه باید حکیم باشند، منتها هر کس در حد خودش.
(دانش پژوه: این در حد خودش که آمد همه میشوند حکیم. آن منکر هم بالاخره یک علمی دارد کار...)
استاد: نه، منکر حکیم نیست. منکر حکیم نیست دیگر، نمیخواهد این را توجیه کنید. منکر هم یک علمی دارد؟ این که معلوم [است] غلط است، کافر حکیم نیست. مؤمنین همه حکیماند. با استدلال هم حکیماند؛ باید با استدلال حکیم باشد نه با تقلید (اینها را دیگر در فقه و اینها خواندیم).
پس حکمت دو بخش شد: حکمت در باب علم، حکمت در باب عمل. خدا حکیم است در هر دو باب: هم در باب عمل هر چیزی را به جای خود قرار میدهد، هم در باب علم، عالم است (هم به خودش، هم به صفاتش، هم به افعالش)، آن هم عالیترین علم (عالیترین علم را دارد).
حالا ایشان میگوید که اکتساب حکمتِ حقه، این بالاترین سعادت است؛ یعنی عالم شدن به خداوند و اسمائش و افعالش در حد توانایی. به قول خودشان، به طوری که ما بشویم «عالَماً عَقلياً مُضاهِياً لِلعالَمِ الحِسّي»[10] (یعنی تمام موجودات عالم حس به وجود عقلی در نفس ما موجود باشند در حد توانایی)، [آن] وقت ما میشویم حکیم. این سعادت عالی، عالیترین سعادتی است که نصیب بشر میشود. ایشان میفرماید که «رَأسُ السَّعاداتِ و رَئیسُ الحَسَناتِ»[11] اکتساب اینچنین حکمتی است. حالا اگر حکمت را عام بگیرید (هم حکمت در باب عمل، هم حکمت در باب نظر)، این دیگر کاملتر میشود؛ این بالاترین درجه است که انسان پیدا میکند که هم بشود حکیم در باب نظر، هم بشود حکیم در باب عمل.
خب این عنوان مقدمه بود، عنوان قاعده اول که من توضیحش دادم. این تیکه را هم بخوانم:
« أعني: العلم باللّه و صفاته و أفعاله » (این تمام شد).
بعد میگوید: « و ملكه و ملكوته». اینها دیگر افعالاند، اینها تفصیلِ همان افعالاند (ملک و ملکوت و یوم آخر و منازل آخرت و مقامات آخرت، اینها همه میشوند همان افعال، منتها افعال به معنای وسیعش).
پس حکمت این سه تا علم است: علم به الله، علم به صفات و علم به افعال. دیگر بقیهاش توضیح همین سه تاست که باید احتمالاً بگذاریم برای جلسه بعد.