« فهرست دروس
درس اسفار - استاد محمدحسین حشمت‌پور

1400/10/07

بسم الله الرحمن الرحیم

الفصل الاول في تحصيل مفهوم التكلم‌/الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم /الفن الأول في أحوال المبدإ و صفاته‌

 

موضوع: الفن الأول في أحوال المبدإ و صفاته‌/الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم /الفصل الاول في تحصيل مفهوم التكلم‌

 

(توجه: این درس توسط هوش مصنوعی تبدیل به متن و توسط انسان کنترل، رنگ‌بندی و مستندسازی شده است.)

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ.

مقدمه: تبیین موضوعات مورد بحث در موقف هفتم سفر سوم

« الموقف السابع من السفر الثالث في أنه تعالى متكلم و المعارف التي سنخ لنا في تحقيق الكلام و الكتاب‌ و الفرق بينهما حسبما أفاده الله بالإلهام»

از صفات هفتگانه خداوند، صفت کلام باقی مانده است؛ آن شش صفت دیگر را که خواندیم، عبارت بودند از: علم، قدرت، اراده، حیات، سمع و بصر. هفتمین صفت، «کلام» است که امروز می‌خواهیم آن را شروع کنیم.

ایشان [ملاصدرا] در این موقف، فقط درباره کلام بحث نمی‌کند؛ به قول خودش، معارفی را هم که خداوند به او افاضه کرده، به این مناسبت در اینجا می‌آورد. از جمله آن معارف این است که بین «کلام» و «کتاب» فرق می‌گذارد و هر کدام از این دو را توضیح می‌دهد. به مناسبت بحث کلام، «کتاب» را هم مطرح می‌کند. در این فصل، کتاب مطرح نمی‌شود؛ فقط کلام مطرح می‌شود.

در ابتدا، «تکلم» را معنا می‌کند. بعد می‌فرماید که تکلم در لسان علمای عقلی به نحوه‌های مختلف تفسیر شده است. تفاسیر را ذکر می‌کند و به نوعی تمام این تفاسیر را با تفسیری که خودش در ابتدا آورده، منطبق و مناسب می‌سازد. پس ابتدا خودش تفسیری برای کلام می‌آورد، سپس سه تفسیر از دیگران نقل می‌کند و آن سه تفسیر را به نوعی به تفسیر خودش ارجاع می‌دهد. و بعد هم از کلام، سراغ کلام الهی می‌رود؛ مطلبی را از یکی از عرفا ذکر و نقل می‌کند و توضیح می‌دهد. این فصل به همین مقدار بحث دارد.

تشریح مراتب کلام الهی: از حروف تا اعراب و بنا

سپس کلام الهی را با کلامی که ما می‌شناسیم (یعنی کلام انسانی) مقایسه می‌کند. در کلام ما حروف داریم؛ حروفی که کلمات را می‌سازند و ۲۸ حرف هستند که به آن‌ها «حروف هجائیه» می‌گوییم. اینها را در خداوند تطبیق می‌کند که حروف هجائیه‌ای که خداوند متکلمِ آن‌هاست، چه هستند. بعد می‌آید این حروف را ترکیب می‌کند. حروف وقتی ترکیب می‌شوند، «کلمه» درست می‌شود. کلمه سه قسم می‌شود: حرف، اسم، فعل. اینها را تطبیق می‌کند که چه موجوداتی به منزله «حرف» هستند در عالم تکوین، چه موجوداتی به منزله «اسم» و چه موجوداتی به منزله «فعل».

بعد، حتی در کلمات که «اعراب» و «بنا» وجود دارد، در کلام خدا نیز اعراب و بنا را تعیین می‌کند. پس هم حروف هجائیه در کلام خدا تعیین می‌شود، هم کلماتی که از حروف هجائیه درست می‌شوند و به سه قسم حرف، اسم و فعل تقسیم می‌گردند، بیان می‌شود، و هم آنچه را که در کلام خدا به منزله اعراب و بنا در کلام ماست، آن را نیز بیان می‌کند. بعد، حتی آن صوتی که از گلوی ما می‌آید و با برخورد به مقاطع فم، کلمات را درست می‌کند، این صوت را هم توضیح می‌دهد که این همان «وجود منبسط» و «نَفَس رحمانی» است که ان‌شاءالله وقتی رسیدیم، اینها را عرض می‌کنیم. این کل مطالب فصل بود که به طور فهرست‌وار عرض کردم.

تبیین معنای «تکلم» به عنوان صفتی نفسی و مؤثر

در ابتدا ایشان «تکلم» را به این صورت معنا می‌کند که «صفتی است نفسی و مؤثر». «صفت نفسی» در مورد خداوند است، یعنی این کلام، عین ذات خداست، همان‌طور که آن اوصاف دیگر هم عین ذات بودند (یعنی نفسی یا ذاتی بودند). این تکلم هم صفت نفسی و عین ذات خداست.

مؤثر» بودنش به چه معناست؟ به این معناست که این صفت تکلم، کلمات را ایجاد می‌کند. تمام موجودات جهان، چه عرضشان، چه جوهرشان، چه مجرد و چه مادی، همه کلام خدا هستند. همه موجودات، «کلمات الله» هستند. این کلمات با صفتی و اسمی از اسماء الهی خلق شده‌اند که آن اسم، «تکلم» است. پس تکلم، یک صفت مؤثر و موجده است. تمام موجودات را آن تکلم ایجاد کرده است. حالا بعد از اینکه ما موجودات را به عنوان اقسام کلام توضیح می‌دهیم، تأثیر تکلم در این عالم خوب‌تر روشن می‌شود و راحت‌تر فهمیده می‌شود. این مطالب در ادامه بحث، روشن‌تر می‌شود.

بعد، مرحوم صدرا به یک دلیلی استدلال می‌کند که دلیل، دلیل ادبی است. می‌گوید در لغت، ما «کَلْم» داریم به معنای «جرح». «جرح» یک حالت تأثیری در آن هست؛ بالاخره با تأثیری این جراحت حاصل می‌شود. پس اینکه ما گفتیم تکلم صفت مؤثر است، با معنای لغوی هم سازگار است، چون در معنای لغوی هم تأثیر ملاحظه شده است. حالا در این معنای اصطلاحی، تأثیر را ملاحظه می‌کنیم. پس با لغت داریم موافقت می‌کنیم[1] .

مرحوم علامه طباطبایی در پاورقی اشکال می‌کند. می‌گوید که بحث شما بحث فلسفی و شناخت حقایق است، چطور شما از ادبیات که از علوم اعتباری است، مدد می‌گیرید برای اثبات یک امر واقعی و یک امر تکوینی؟ فلسفه را که با حقایق ارتباط دارد، با ادبیات نمی‌شود ثابت کرد.[2]

حالا شاید هم صدرا نمی‌خواهد استدلال کند، بلکه دارد یک مناسبت را نشان می‌دهد. حالا مرحوم علامه هم احتمالاً متوجه هستند که سخن در قرار استدلال نیست؛ می‌خواهد بگوید آنچه که ما در مورد تکلم گفتیم، با کلام لغوی هم سازگار و مناسبت دارد، نه اینکه حالا این شاهد بشود بر حرف ما یا دلیل بشود بر حرف ما.

پرسش: کلمات هم می‌شود در واقع در مورد برنامه...

بررسی انتقاد علامه طباطبایی و بحث پیرامون واضع لغت

پرسش: بعضی از نظرها، کلمات هم بیشتر در واقعیت، مؤثر هستند؛ یعنی تأثیر واقعی دارند.

استاد: بله، نکته‌ای که می‌فرمایید درست است. الفاظ هم، الفاظ و کلمات، اینها تأثیری دارند. در علوم غریبه اصلاً این مطلب تجربه می‌شود. با یک نوشته می‌بینید چه تأثیراتی در زندگی یک نفر واقع می‌شود. با یک گفته چه اثراتی حاصل می‌شود. ما این الفاظ را داریم می‌بینیم و متوجه نیستیم که این الفاظ یک منشأیی دارند، از آن منشأ تنزل کرده‌اند و با تنزل از آن منشأ، آثار آن منشأ را با خودشان آورده‌اند؛ حالا آثار در حد خودِ همین تنزلات. پس کلمات اثر دارند. ولی نمی‌توانیم با این مطلب، کلام مرحوم علامه را دفع کنیم. چون مرحوم علامه... اشکال این است. می‌فرماید لغت را شاهد نگیر. اگر صدرا می‌گفت کلمات اثر دارند، پس معلوم می‌شود تکلم در خدا اثر دارد، خب حالا ممکن بود ما بگوییم اشکال مرحوم علامه وارد نیست. ولی مرحوم علامه این‌طور می‌گویند. می‌گویند که چرا از ادبیات داری استفاده می‌کنی؟ صدرا نگفته حروف اثر دارند، کلمات اثر دارند، بلکه گفته همان‌طور که در لغت، «کلم» به معنای «جرح» است و تأثیرگذار، پس باید بگوییم در مورد خداوند هم کلام تأثیرگذار است.

پرسش: ما واضع کلام را خدا می‌دانیم.

استاد: بله.

پرسش: ما واضع لغت را خدا می‌دانیم و اعتبارات، اعتباراتی هستند که ریشه در واقعیات دارند.

استاد: بله، واضع لغت، تقریباً نظر قوی این است که خود خداست. واضع لغت خداست. منتها حالا یا به ذهن انبیا انداخته یا به ذهن گروهی انداخته، بالاخره خدا وضع کرده است. حالا به چه نحوی برای ما روشن نیست. ولی واضع، بشر نیست. کسانی گفته‌اند واضع بشر است، ولی واضع لغت به نظر می‌رسد که خداست. یعنی قرائن زیادی داریم که واضع لغت خداست. البته در صورتی هم که بشر واضع باشد، بالاخره بدون کمک خدا که واضع نیست. پس علی ای حال، می‌توانیم بگوییم واضع خداست. منتها بعضی‌ها می‌گویند واضع خداست به عنوان «فاعل بعید». ولی اعتقاد، به نظر من اعتقاد درست، این است که واضع خداست به عنوان «فاعل قریب»، نه فقط فاعل بعید. یعنی خود خدا اینها را الهام کرده، مستقیم. البته الهام همیشه به توسط ملک است. همان‌طور که وسوسه به توسط شیطان است، الهام به توسط ملک است. عرض کردم خدا مستقیم الهام کرده، منظورم این نیست که ملکی در کار نبوده است. آن‌ها عیبی ندارند، آن‌ها واسطه‌هایی هستند که فاعل را از فاعل قریب بودن درنمی‌آورند. «فاعل بعید» معنایش این است که خداوند ذهن من را ساخته، قدرت فعالیت هم به ذهن من داده، ذهن من ابتکار می‌کند؛ آن‌وقت خدا می‌شود فاعل بعید. ولی «فاعل قریب» بودن خدا به این معناست که نه، خدا ابتکار نمی‌کند، بلکه خود خدا دارد این لغات را می‌سازد و به ما الهام می‌کند. منتهی الهام به وساطت ملک. خب، از این بحث بیرون می‌آییم، اینجا جزء مباحث ما نیست.

تبیین فایده کلام: اظهار و اعلام

بعد، فایده کلام. این کلام بود، این معنای کلام بود که گفتیم. در مورد خداوند هم توجه کردید که این معنا را اراده کردیم؛ گفتیم صفتی است که هم نفسی است، هم مؤثر. در مورد خدا نفسی است، در مورد ما جزء عوارض است، عین ذاتمان نیست؛ مگر اینکه بگویید که کلام همان نطقی است که ما داریم، و اگر آن باشد، می‌شود ذاتی ما.

خب مطلب بعدی این است که این کلام چه فایده‌ای را دارد؟ در ما، کلام فایده‌اش «اظهار» و «اعلام» است. یعنی در باطن ما چیزی داریم، وقتی می‌خواهیم اظهارش کنیم، اعلامش کنیم، از کلام استفاده می‌کنیم. در مورد خداوند هم کلام فایده‌اش همین است: اظهار و اعلام. خداوند غیب است، این غیب ظهوری ندارد. می‌خواهد ظهور پیدا کند، به توسط کلام ظهور پیدا می‌کند. یعنی این مظاهر را که در واقع کلمات او هستند، این مظاهر را وجود می‌دهد، تنزل می‌دهد تا این‌ها آن ذات غیب را اعلام کنند، اظهار کنند و آینه باشند بر آن ذات غیب. پس همان فایده‌ای که در کلام ما هست، همان فایده در کلام خدا و در تکلم خدا نیز هست. این، بیان معنای کلام بود و فایده کلام.

قرائت و شرح متن اسفار: ارجاع تفاسیر دیگر به تفسیر مختار

بعد ایشان می‌پردازد به قول کسان دیگر که کلام را تفسیر کرده‌اند و آن تفسیرها را برمی‌گرداند به تفسیر خودش.

«الموقف السابع من السفر الثالث»؛

اسفار اربعه است دیگر، پیداست چهار سفر است. ما از جلد شش وارد سفر ثالث شدیم، الان ادامه آن سفر است. در جلد شش، شش موقف گفتیم، حالا موقف هفتم را می‌گوییم

« في أنه تعالى متكلم و المعارف...»؛ این عطف بر « أنه» است، یعنی « المعارف التي سنخ لنا»، یعنی عارض شد بر ما، نشان داده شد به ما، «في تحقيق الكلام و الكتاب»‌که این معارف در تحقیق کلام و کتاب است «و الفرق بينهما» و در فرق بین آن دو است. کتاب چیست؟ کلام چیست؟ این دو چه فرقی با هم دارند؟ اینها ان‌شاءالله بحثش می‌آید.

اما این معارفی که بیان می‌کنیم یا بحثی که در کلام مطرح می‌کنیم، «حسب ما أفاده الله بالإلهام»؛ یعنی به تبع آن الهامی که خداوند کرده، ما این امور را بیان می‌کنیم.

«و فیه فصول».

پرسش: سنحت» است؟

استاد: سنحت»؟ اشتباه نوشته‌اید؟

پرسش: خب، اشتباه نوشته‌اید. کتاب من خودش دیگر...

استاد: بله، «سنحت»... بله، خود ملاصدرا. «سنحت لنا»، یعنی این مطالب شاید در جاهای دیگر نباشد یا به این تفاصیلی که ما می‌گوییم نباشد. خداوند بر ما عارض کرد، به ما نمایش داد به نحو الهام. حالا همان‌هایی که به ما الهام شده، به مقداری که می‌توانیم بیانش کنیم، در این کتاب می‌آوریم.

«الفصل الأول: فی تحصیل مفهوم التکلم»

یعنی می‌خواهم تکلم را تعریف کنم و مفهومش را بیان کنم.

«اعلم أن التکلم مصدر صفة نفسیة مؤثرة».

مرحوم سبزواری می‌فرماید که اضافه مصدر به صفت، اضافه بیانیه است. چون «تکلم» مصدر است[3] ، ایشان هم در تفسیر تکلم، کلمه «مصدر» را آورده است؛ [یعنی] مصدری است که بیان است از صفت نفسی مؤثره. [ولی] به نظر من، [این] حساب نمی‌شود.

[پاسخ به یک سؤال در حین تدریس:]
مصدر می‌تواند به معنای منشأ باشد؛ [اینکه] ما کلام را... کلام، صادره است، تکلم مصدر است. می‌تواند این‌طوری باشد. ولی چون خود «تکلم»، صیغه «تَفَعُّل» مصدر است، ما می‌توانیم مصدر را به همین معنا بگیریم. یعنی این یک صیغه مصدری است که در واقع عبارت است از صفت نفسی مؤثر.

اگر این‌طور معنا کنید، دیگر تکرار لازم نمی‌آید. ولی اگر «مصدر» را به معنای «منشأ» بگیرید، آن کلمه «مؤثره» را باید به نوعی تأکید قرار بدهید. مصدری است که در واقع صفت است؛ یعنی یک صیغه مصدری است که اشاره می‌کند به چنین صفتی که نفسی است و مؤثر. حالا صفت بگوید یا اسم، فرق نمی‌کند. بین صفت و اسم فرقی نیست. چون ذات وقتی لحاظ می‌شود، «اسم» گفته می‌شود. الان ذات را لحاظ نکرده، «تکلم» را لحاظ کرده؛ «تکلم» صفت است، «متکلم» اسم است، چون در «متکلم» ذات هم لحاظ شده است، اما در «تکلم» ذات لحاظ نشده است. لذا مناسبت دارد که «صفت» گفته بشود.

البته توجه دارید که حالا مثل «حیات» شاید نتوانیم بگوییم صفت مؤثره نیست، ولی «علم»، «قدرت»، «اراده»، اینها صفات مؤثرند. پس این اختصاص به تکلم ندارد. بقیه هم صفت مؤثر هستند، این هم صفت مؤثره است. چون همه‌شان عین هم هستند و همه‌شان هم عین ذات هستند. پس هر کدام را بگوییم مؤثر، کافی است. ولی تکلم، تأثیرش روشن‌تر است، نمود تأثیرش بیشتر است. مثل کلمه «خلق» می‌ماند. خلق، مؤثر بودنش خیلی روشن است؛ قدرت به آن روشنی نیست، با اینکه قدرت با خلق فرق ندارد. (خلق به معنای خلق اضافی را نمی‌گویم؛ «کُنْ فَیَکُون» را می‌گویم). آن «کُن» خلق با قدرت تحقیقاً یکی است، اما نمود «خلق» در تأثیر، بیشتر از نمود «قدرت» در تأثیر است. تکلم همین‌طور است. تأثیر تکلم روشن‌تر است، به‌خصوص با بیانی که بعداً می‌کنیم که تمام کلمات، صادر از همین مصدر و از همین تکلم هستند.

«صفةنفسية مؤثرة» «نفسیه» را همان‌طور که مرحوم سبزواری معنا کرده، یعنی «نسبت به ذات متعالیه»، عین ذات است، مثل بقیه صفات. «مؤثر» بودنش هم پیداست، چون تمام کلماتی که در جهان هستند، تمام را همین صفت ساخته است.[4]

[قرائت متن:] «...لأنه مشتق من الکلم و هو الجرح...»
این تعلیل برای «مؤثر بودن» است، نه برای «نفسی» بودن. چون «کلم» و «جرح»، تأثیر در آن هست، پس تکلم را هم می‌توانیم مؤثر ببینیم؛ یعنی مناسبت هست بین معنای لغوی و این معنایی که ما برای تکلم خداوند داریم.

تبیین فایده کلام و ارجاع تفاسیر دیگر به تفسیر مختار

[قرائت متن:] «...و فائدته الإعلام و الإظهار».
فایده تکلم، همان‌طور که اشاره کردیم، «اعلام» و «اظهار» است. یعنی خداوند با این کلماتی که خلق می‌کند، یعنی با این تکلمی که انجام می‌دهد، با این‌ها خود را اظهار می‌کند، خود را نشان می‌دهد. یعنی مظاهر خدا هستند. مظاهرند که خدا را ظاهر می‌کنند. پس تکلم یعنی اظهار و این کلام‌ها هم یعنی ظهورات. کلمات یعنی ظهورات. تکلم هم یعنی اظهار. همه این‌ها ذات خداوند را که غیب است، اظهار می‌کنند.

خب، تا اینجا ایشان تفسیر کلام (یا تفسیر تکلم) را به انتخاب خودش گفت. سه تفسیر دیگر هم برای تکلم شده که آن سه تفسیر را به نوعی می‌خواهد به حرف خودش ارجاع بدهد. لذا با «فاء تفریع» دارد، یعنی حالا که تفسیر ما را شناختی، بدان که «فمن قال...»، در تکلم این تفسیر را معنایش این است، آن «من قال...» آن تفسیر دیگر را معنایش این است. سه تا تفسیر می‌آورد، هر سه را معنا می‌کند. پیداست که این سه تا تفسیر، ارجاع داده می‌شود به تفسیری که خودش گفته است.

     تفسیر اول: «کلام، صفت متکلم است»
کلام را دارد معنا می‌کند، هر سه تفسیر. نه تکلم را، کلام را هر سه تفسیر تفسیر می‌کند.

     اولی می‌گوید: «کلام، صفت متکلم است». این منظورش از کلام چیست؟ آیا آنچه که ما صادر می‌کنیم، یعنی همین حرف‌هایی که می‌زنیم، این کلماتی که از دهان ما خارج می‌شود، آیا این‌ها صفت ما هستند یا فعل ما هستند؟ این‌ها صفت ما نیستند، فعل هستند. پس مراد این شخص که گفته «کلام صفت متکلم است» چیست؟

     صدرا می‌فرماید که مرادش از کلام، «متکلمیت» است؛ یعنی معنای مصدری، نه معنای اسم مصدری. «متکلمیت» یعنی سخن گفتن. مرادش از کلام، «متکلمیت» است. «کلام صفت متکلم است» زیرا متکلم، «متکلمیت» دارد. این روشن است. خود کلامی که حاصل آن صوت ماست، آن را نمی‌توانیم بگوییم صفت متکلم است، این فعل متکلم است. ولی «متکلمیت»، این می‌شود صفت برای متکلم.

     لذا ایشان می‌فرماید: «فمن قال: إن الکلام صفة المتکلم»، بعضی‌ها کلام را این‌طور تفسیر کرده‌اند که «صفة المتکلم» است، «أراد به المتکلمیة». یعنی «أراد بالکلام، المتکلمیة»

     تفسیر دوم: «کلام، آن چیزی است که قائم به متکلم است.»
بعضی‌ها گفته‌اند: «کلام، ما یقوم بالمتکلم است» یا «ما هو قائم بالمتکلم». کلام را عبارت گرفته‌اند از آنچه قائم به متکلم است. نه صفت متکلم باشد، قائم به متکلم است. «قائم بودن» دو جور است. یکی اینکه صفت باشد، صفت هم به موصوف قائم است. چون «عرض» است، موصوف هم «معروض» است. هر عرضی قائم است به معروضش و متکی است به معروضش. پس صفت هم متکی است به موصوفش. بنابراین کلام قائم است به این... صفت قائم است به موصوف. این یک نوع قیام. یک نوع قیام، قیام «فعل» است به «فاعل» که قیام «صدوری» دارد. قیام عرض به معروض، قیام «حلولی» دارد، ولی قیام فعل به فاعل، قیام «صدوری» دارد. حالا، «کلام به متکلم قائم است»، یعنی مثل یک عرض، عارض بر متکلم است، یا اینکه نه، منظور این است که فعلی است صادر از متکلم؟

     صدرا می‌فرماید این گوینده‌ای که گفته «کلام قائم به متکلم است»، منظورش این است که قیام صدوری دارد، چون فعل متکلم است، نه قیام حلولی دارد، آنچنان که عرضی به معروض خودش قیام حلولی دارد. آن اتکایی که عرض به موضوع دارد، آن اتکا را کلام به متکلم ندارد، بلکه اتکای کلام به متکلم، مانند اتکای فعل به فاعل است.
در اینجا توجه کنید، کلام را ایشان اسم مصدر گرفته. در قول قبلی که می‌گفت «کلام صفت متکلم است»، کلام را مصدر گرفت، گفت یعنی «متکلمیت» و «متکلمیت» مصدر است. اما اینجا می‌گوید «کلام آن چیزی است که قیام به متکلم دارد». مانند قیام فعل. کلام، این کلمات و این صحبت‌هایی است که ما می‌کنیم، نه صحبت کردن. آن صحبت‌هایی که دارد اظهار می‌شود و به گوش شنونده می‌رسد، آن اسم مصدر است، خود مصدر نیست. «صحبت کردن» مصدر است، ولی آن «صحبت‌ها» که از «صحبت کردن» حاصل می‌شوند، آنها اسم مصدر هستند. در اینجا، کلام را دارد قائم به متکلم می‌گیرد، آن هم نه به عنوان صفت، بلکه به عنوان فعل. خب پیداست که در اینجا کلام را اسم مصدر گرفته، نه مصدر.

پرسش: مثل اضافه اشراقی؟

استاد: بله.

پرسش: مثل اضافه اشراقی.

استاد: حالا، اضافه اشراقی... این را شاید بعداً مطرح شود. به عبارتی، تکلم... الان ما در تکلم داریم بحث می‌کنیم. بله، به صورت اضافه اشراقی هم می‌توانید بگویید.

«و من قال: إنه قائم بالمتکلم، أراد به قیام الفعل بالفاعل لا قیام العرض بالموضوع.»
به قول مرحوم سبزواری، صدرا در اینجا نظر اشاعره را که قائل به «کلام نفسی» و قائم بودن آن به متکلم مانند قیام عرض به موضوع هستند، رد می‌کند. می‌گوید کلام، قائم به متکلم است مانند قیام فعل به فاعل، نه مانند قیام عرض به موضوع. دارد کلام آن‌ها را رد می‌کند.[5]

     تفسیر سوم: «متکلم کسی است که کلام را ایجاد کرده است.
«و من قال»؛ توجیه سوم است. «قال: إن المتکلم من أوجد الکلام.»
آن اولی کلام را تفسیر کرد، منتها کلام را مصدری معنا کرد. دومی هم کلام را تفسیر کرد، منتها کلام را اسم مصدری معنا کرد. سومی اصلاً «متکلم» را معنا می‌کند:

     «المتکلم من أوجد الکلام». خب، حالا می‌توانیم این سومی را تفسیر کلام بگیریم. آن دو تای قبلی که تفسیر کلام بود، این سومی را هم می‌توانیم تفسیر کلام بگیریم. بله، وقتی «المتکلم من أوجد الکلام» شد، «کلام» هم «الموجود به وسیله متکلم» می‌شود. از دو طرف می‌شود درستش کرد دیگر. متکلم را داریم تفسیر می‌کنیم به کلام، خب کلام را هم تفسیر می‌کنیم به آنچه از جانب متکلم وجود گرفته است. متکلم کسی است که کلام را ایجاد کرده و کلام چیزی است که با ایجاد متکلم درست شده است. خب، این اگر تفسیر کلام قرار است باشد، باز هم کلام را «اسم مصدری» گرفتیم، نه «مصدر»؛ یعنی آن موجودی که متکلم ایجادش کرده، این می‌شود کلام.

بعد، متکلم را ایشان توضیح می‌دهد. می‌گوید متکلمی که دهان باز کرده و دارد تکلم می‌کند، نه آن متکلمی که دهانش بسته است. متکلمی که دهانش بسته است، او مشغول «حدیث نفس» است که حدیث نفس هم کلام است.

شاید هم اشاعره که به کلام نفسی قائل هستند، همین کلامی را که ما اسمش را «حدیث نفس» می‌گذاریم، قائل باشند. اینجا هم احتمالاً دارد کلام اشعری را رد می‌کند که مراد من از کلام، کلامی است که با دهان باز باشد، نه با دهان بسته و لب ساکن که می‌شود کلام حدیث نفسی که ما می‌گوییم در دلمان با خودمان حرف می‌زنیم. این حالا شاید تفسیر کلام نفسی اشاره باشد.

اینکه می‌گویم «شاید»، چون «کلام نفسی» در مذهب اشعری مختلف معنا شده، حتی بعضی‌ها خواسته‌اند به نوعی آن را بر «علم» تطبیق کنند.

بعد توضیح بیشتر می‌دهد. الان فقط توضیحش همین بود که آنچه از متکلم با دهان باز وجود می‌گیرد، نه با دهان بسته.

این تفسیر تمام شد.

حالا توضیح بیشتر می‌دهد:

آنی که از جانب متکلم حاصل می‌شود، چیست؟ می‌فرماید که هوایی است که از جوف متکلم خارج می‌شود. این درباره انسان دارد می‌گوید ها. این سه تعریفی که ما می‌کنیم، مطلق کلام را داریم تعریف می‌کنیم، اختصاص به خدا ندارد. در مورد خداوند، همین تفاسیر را می‌آوریم، حالا با بیانی که مناسب خدا باشد. اما الان بحث ما در متکلمی است که فرض کردیم انسان است؛ لذا خیلی راحت حرف می‌زنیم: دهانش باز باشد، دهانش بسته نباشد، مال انسان است.

بعد ایشان می‌فرماید که آن هوا یا نفسی که از جوف متکلم بیرون می‌آید، به مقاطع فم برخورد پیدا می‌کند و تعین می‌گیرد؛ این را ما می‌گوییم «کلام». پس کلام، آن امری است که با حرکت دهان حاصل و متعین می‌شود. این را بهش می‌گوییم کلام. این در واقع با متکلم مرتبط است، تکیه دارد به متکلم. مثل «کتاب» نیست. کتاب، «مباین» است، کتاب جدایی از متکلم است. اما کلام، وابسته به متکلم است. کلام، آن نفسِ متکلم است؛ کتاب، نوشته روی کاغذ است. اگر شما آنچه را که از متکلم ظاهر شده، به او مرتبط کنید، به آن «کلام» می‌گوییم. اگر آن را از متکلم «مباین» کنید، به آن «کتاب» می‌گوییم. اینجا توجه کردید، یک فرق بین کلام و کتاب فهمیده شد. فرق، منحصر به این نیست. بیانات دیگری هم در فرق داریم که ان‌شاءالله در آینده می‌آید. اما فعلاً از این عبارتی که گفته می‌شود، یک فرق فهمیده شد: کلام و کتاب هر دو مظهر آن ضمیر متکلم هستند، منتها کلام وابسته است و کتاب مباین.

«و من قال: إن المتکلم من أوجد الکلام، أراد من الکلام فی الشاهد...»
یعنی توجه کنید، در این قسمتی که می‌خواهیم حرف بزنیم، درباره خدا نمی‌خواهیم حرف بزنیم، درباره «شاهد» می‌خواهیم حرف بزنیم. شاهد یعنی انسان. در علم کلام، زیاد کلمه «شاهد» می‌آید. «شاهد» به انسان اطلاق می‌شود، «غائب» به خدا. اینجا هم ایشان چون متکلم شده، کلمه شاهد را به کار آورده است. البته این اختصاص به علم کلام ندارد، در فلسفه هم هست.

«...أراد من الکلام [فی الشاهد] ما یقوم بنفس المتکلم بحرکة فاه لا بسکونه...»
این گوینده‌ای که چنین تعریفی از متکلم کرده، از «کلام» درباره انسان، آنچه را که به نفس متکلم قیام دارد، با حرکت دهان، نه با سکون دهان، اراده کرده است. پس مراد از کلام، آن حدیث نفس نیست، [بلکه] کلامی است که با صوت همراه است.

«...و هو هواء خارج من جوف المتکلم من حیث هو متکلم لا ما هو مباین له...»
«هو» ضمیر برمی‌گردد به «ما یقوم بنفس المتکلم...» یا به «کلام»؛ فرق نمی‌کند. «هو»، یعنی این کلامی که این گوینده و مفسر سوم دارد می‌گوید، هوایی است که از جوف متکلم خارج می‌شود، «من حیث هو متکلم»، نه «ما هو مباین له». این «لا ما هو مباین له» عطف است بر «ما یقوم بنفس المتکلم». کلام، «ما یقوم بنفس المتکلم» است، نه آنچه مباین اوست.

[توضیح استاد:] می‌توانید آن را عطف نگیرید، بلکه توضیحی برای «من حیث هو متکلم» بگیرید. یعنی به حیثی که این کلام مباین نیست. به حیثی که کلام مباین است، این آدم دیگر متکلم نیست، «کاتب» است. اما اگر «من حیث هو متکلم» بگیرید، می‌شود متکلم، دیگر کاتب نیست.

«لا ما هو مباین له». «مباین» خب مصادیق متعدد دارد. یک مباینی است که اصلاً هیچ ارتباطی ندارد، آن مباین در اینجا مراد ما نیست. اینجا مراد، «مباینة الکتاب للکاتب» است که تناسب دارد، منتها مباین است. یعنی با کلام این فرق را دارد که کلام مباین نیست، به لحاظ اینکه صوتِ خارج‌شونده از جوف، مباین نیست. ولی کتاب به این اندازه ارتباط ندارد. منظور از «مباینت» در اینجا، آن مباینتی که کاملاً ارتباط را قطع می‌کند، نیست؛ بلکه مباینتی است که کتاب با کاتب دارد. آن مباینت را ایشان می‌گوید در کلام نیاورید. نه آن مباینتی که ارتباط را کاملاً قطع می‌کند، اینکه مسلم نباید در کلام بیاید.

«...مباینة الکتاب للکاتب و النقش للنقاش. و إلا فیکون کتابة و تصویرًا...»
«و إلا»، یعنی اگر بخواهید متکلم را مثل کاتب قرار دهید، آن‌وقت کلام دیگر کلام نیست، کتابت است. «...و إلا...» یعنی اگر بخواهید این مباینت را بگذارید، اگر بخواهید چنین مباینتی را در کلام بیاورید، «...فیکون کتابة و تصویرًا...»، «تصویر» یعنی نقش، «...لا تکلمًا و تقریرًا.» حالا «تقریرًا» را آورده تا «تصویرًا» تمام شود.

«تقریر» یعنی تثبیت و «تقریر» یعنی تبیین. هر دو معنا برای «تقریر» هست. در اینجا مراد از «تقریر» باید بگوییم تبیین؛ تثبیت خیلی مناسبت ندارد.

پس عبارت این‌طور می‌شود: «و إلا»، یعنی اگر این تباینی که بین کتاب و کاتب هست، بین کلام و متکلم می‌بود، «فیکون الکلام کتابة و تصویرًا لا تکلمًا و تقریرًا». یعنی تبیین است، نه... تبیین در اینجا معنای «بینونت» نیست. کلمه «بین» مشترک است، هم به معنای «بیان» می‌آید، هم به معنای «جدایی». آن «بینونتی» که شما می‌فرمایید، آن یک معناست؛ تبیینی که من دارم عرض می‌کنم، یک معنای دیگر است. نه اینکه حالا چون «تبیین» است و «تبیین» هم با «بینونت» مناسبت دارد، پس «تبیین» را با «بینونت» یکی کنیم. اینکه خلاف مقصود مصنف را افاده می‌کند، این مراد نیست.

و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

 


logo