1404/09/16
بسم الله الرحمن الرحیم
استدلال به دلیل عقلی /أصالة البراءة /الأصول العملية
موضوع: الأصول العملية/أصالة البراءة /استدلال به دلیل عقلی
رابطه ماهیت حکم شرعی با وصول به مکلف
اولاً اگر کسی بگوید حکم شرعی، وقتی حکم است که به انسان برسد و چیزی که به ما نرسیده است، اصلاً حکم نیست؛ بهعبارتدیگر حکم یعنی آن چیزی که صلاحیت و قابلیت داشته باشد که انزجار یا انبعاث یا تحریک یا وادار کردن به عمل داشته باشد. حکم یعنی اینکه وقتی میگویند، مکلف کار را انجام بدهد.
اگر معنای حکم این باشد، روشن است که حکمی که به ما نرسیده است اصلاً حکم نیست؛ بنابراین چیزی که اصلاً حکم نیست، خیلی واضح و طبیعی است که مخالفتش عقاب ندارد.
بله، اگر کسی مثل آخوند خراسانی قائل باشد که حکم چهار مرحله دارد: مرحله اقتضا، انشا، فعلیت و تنجز، باید بحث کند که وقتی حکمی داریم اما به ما نرسیده است، آیا مخالفتش عقاب دارد یا ندارد؟ ولی کسی که میگوید حکم یعنی آنچه صلاحیت بعث و تحریک دارد، آنگاه چیزی که به مکلف نرسیده است اصلاً حکم نیست؛ و لذا اصلاً این بحث پیش نمیآید.
بحث کلامی در حدوث و قدم کلام الهی
اگر کسی سؤال کند آیا میشود حکمی باشد که به ما نرسیده باشد؟ این بحث کلامی است که آیا کلام خداوند قدیم است یا کلام خدا حادث است. اگر کسی قائل شد کلام خدا حادث است که عقیده شیعه همین است، باید بگوید قبل از اینکه پیامبر اکرم احکامی را ابلاغ کند، خدای متعال اصلاً حکمی نداشته است؛ همان موقعی که پیامبر اکرم بیان میکند، خدا این احکام را جعل کرده است.
ولی اگر کسی قول اشاعره را بپذیرد که میگویند حکم خدا و کلام خدا قدیم است؛ یعنی قبلاً خدا حکم داشته است ولی هنوز ابلاغ نکرده بوده است. این بحث کلامی است و قبلاً اشاره کرده بودم که امام خمینی (رضواناللهعلیه) نظر متفاوتی با دیگران دارد و ایشان عقیده خاصی دارد.
مبنای عقلی یا عقلایی بودن قاعده قبح عقاب بلابیان
تا اینجا به این نتیجه رسیدیم که اگر معنای قبح عقاب بلابیان این است که خدای متعال احکامی داشته است و شاید این احکام به ما نرسیده باشد، آیا مخالفت با این احکام عقاب دارد؟ اگر عقاب ندارد، چرا عقاب ندارد؟ عقلاً یا عقلائیاً.
حکمی که به ما نرسیده است مثلاً حکمی که پیامبر اکرم بیان کرده است ولی بنیامیه (لعنت الله علیهم) نگذاشتند احکام خدا به مردم برسد. عقل میگوید در حکمی که واصل به مکلف نباشد، مخالفت با غرض مولی اشکالی ندارد. یا اینکه عقلا (نه عقل) میگویند کسی که حکمی به او نرسید و آن حکم را مخالفت کرد، معذور است و عقلا چنین کسی را مذمت نمیکنند.
نظریه حقالطاعه بهعنوان مانع جریان قاعده قبح عقاب بلابیان
شاید کسی بگوید قاعده قبح عقاب بلابیان در صورتی صحیح است که چیزی خلاف این قاعده نداشته باشیم؛ یعنی اگر که «مؤمِّن» (امنیت درست کن)، نداشته باشیم، خود عقل میگوید قبح عقاب بلابیان امنیت برای شما است یعنی جهنم نمیروید و عذاب ندارید.
مرحوم شهید صدر بحث حقالطاعه را که خیلی در کتابهایش هست را مطرح میکند. قاعده حقالطاعه اقتضایی دارد برخلاف این قاعده. قاعده قبح عقاب بلابیان میگوید تا خدا بیان نکرده است عقاب نمیکند. حقالطاعه میگوید خداوند مثل مولاهای دیگر نیست؛ خداوند مولای حقیقی است و بقیه مولاها، مولاهای اعتباریاند. عقل حکم میکند که باید دنبال تحصیل غرض شارع باشیم؛ حتی احتمال اینکه خداوند یک حکمی دارد را باید انجام بدهیم.
حقالطاعه میگوید غرض خداوند با غرض بقیه مولاها یکسان نیست؛ خدا این حق را به گردن مردم دارد که مردم اطاعتش کنند. پس اگر احتمال دادید که خدا حکمی دارد، باید آن احتمال را انجام بدهید. نتیجه این است که قبح عقاب بلابیان درست نیست و حقالطاعه مقدم بر قبح عقاب بلابیان است.
شهید صدر جوابی میدهد که فعلاً آن جواب را کار نداریم و فعلاً اصل حقالطاعه را توضیح میدهیم که ایشان خیلی زیاد هم روی این بحث میکند. آیا اصلاً این حرف درست است یا غلط است؟ آیا چیزی به اسم حقالطاعه داریم یا نداریم؟ لغت حقالطاعه روشن است؛ یعنی حق خداوند به گردن مردم این است که او را اطاعت کنند. این حق لوازمی دارد که یک لازمش در ما نحن فیه همین است که باید احتمال تکلیف را انجام داده شود.
نقد واژه شناختی: جایگزینی حق الوهیت بهجای حقالطاعه
ولکن آیا لفظ حقالطاعه درست است؟ باید بگوییم: نه حقالطاعه و نه حق مولویت؛ آنچه درست است حق الوهیت است. اصلاً خدای متعال حق الوهیت یا حق اله بودن به گردن مردم دارد؛ اینکه او اله و خالق است و همه نعمتها را او به ما داده است، اقتضائاتی دارد. در مقابلش هم شرک میشود. ﴿إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ﴾[1] ، ﴿إِيَّاكَ نَعْبُدُ﴾[2] .
کسی که بت را مساوی با خدا بداند این شرک است. آیا مشرک حقالطاعه برای بت قائل است؟ یعنی بت دستور میدهد و مشرک میگوید حق این بت است که من اطاعت کنم؟ بت که دستوری نمیدهد و بت که حرف نمیزند؛ بت که جماد است و حقالطاعه یا حق مولویت ندارد. مشرک که مشرک است به خاطر این است که میگوید: این بت حق الوهیت یا حق خدایی دارد. قرآن هم میفرماید: ﴿إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعَالَمِينَ﴾[3] (وقتیکه ما شمارا مساوی خدا بدانیم). «نُسَوِّی» یعنی مساوی خدا؛ خدا چه چیزی دارد؟ حق الوهیت.
در قرآن خدای متعال این را مطرح میکند که اگر شما از بتپرست بپرسید خالق کیست؟ چه کسی آسمان و زمین را آفریده است؟ خواهند گفت: خدا. ﴿لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾[4] [5] [6] مشرک میگوید معلوم است که آسمان و زمین را بت نیافریده است بلکه خدا آفریده است.
اما اگر به مشرک بگویید چه کسی نانوآب به شما میدهد؟ چه کسی باران میدهد؟ چه کسی خشکسالی میآورد؟ چه کسی ترسالی میآورد؟ پاسخ میدهند: ﴿فَسَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾[7] [8] [9] (مؤمنون/ ۸۵، ۸۷ و ۸۹). در سوره مؤمنون سه بار این آیات تکرار شده است. در ادبیات میگفتند سین برای تنفیس است و معنای تنفیس این است که یعنی اگر فکر بکند و اگر تأمل بکند. ﴿لَيَقُولُنَّ اللَّهُ﴾ لام تأکید و نون تأکید داشت اما ﴿فَسَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾ نه لام تأکید دارد و نه نون تأکید؛ یعنی اگر بگویید خالق کیست؟ مشرک میگوید معلوم است که خداست، اما اگر بگویید چه کسی نان میدهد؟ میگوید باید فکر کنم ببینم این بت نان میدهد یا خدا میدهد. وقتی فکر بکند آنوقت هم که میگوید خدا، دیگر نه لام تأکید میآورد نه نون تأکید؛ یعنی با شک و شبهه میگوید.
از این آیات شریفه استفاده میشود آنچه خداوند دارد حق الوهیت است و اگر این حق به کس دیگر داده شد میشود شرک.
میفرماید: ﴿قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَمَنْ فِيهَا... سَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾[10] ، ﴿قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ... سَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾[11] ، ﴿قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ... سَيَقُولُونَ لِلَّهِ﴾.[12] دستور و ادبیات این آیات را ملاحظه کنید: ﴿قُلْ مَنْ بِيَدِهِ...﴾ (بگو چه کسی نانوآب میدهد؟) نمیگویند «الله» (با رفع)، میگویند «لله»؛ یعنی: اگر بپرسیم، از خدا میپرسیم؟ نه، یعنی مالکیت و حق را به خدا نسبت میدهند اما رفتارشان طور دیگر است؟ یا بهتر بگوییم، دستور زبان «لله» دلالت میکند که «این برای خداست».
ذاتی بودن حق خداوند و تفاوت آن با حقوق جعلی
ثانیاً حق یا حق ذاتی است یا حق جعلی است. حق جعلی یعنی کسی جاعل هست و این حق را برای او قرار میدهد اما برای دیگری نه. مثلاً فرض کنید رهبری کسی را تعیین میکند بهعنوان وزیر یا وکیل یا ... یعنی جعل میکند که این فرد حقی به گردن شما داشته باشد. این را حق جعلی میگویند. اینکه میگوید این آقا تولیت حرم باشد، این آقا تا تولیت حرم نبود، این حق را نداشت امرونهی کند اما حالا این حق برای او جعل شد که امرونهی کند.
وقتیکه میگوییم خداوند حقالطاعه دارد - که گفتیم ندارد، ولی حالا فرض کنید داشته باشد – آیا این حق، حق جعلی است؟ که آنوقت کسی بگوید: چه کسی این حق را قرار داد؟ یا کسی دیگر بگوید: پس خدا محتاج میشود؟ (از این حرفهایی که بعضی زدند). صحیح این است که اگر هم حقالطاعه گفتیم باید بگوییم این حق، حق ذاتی است، نه حق جعلی.
حق ذاتی یعنی اینکه برفرض اصلاً نظامی در عالم نبود؛ مثلاً فرض کنید موقعی خداوند فقط یک آدم و حوا آفریده است و احدی دیگر هم نیست و نظامی هم وجود ندارد که بخواهیم بگوییم که باید قانون و شریعت باشد و نظم زندگی به هم نخورد و باید شما از رئیس اطاعت کنید و اگر از رئیس اطاعت نکنید هرجومرج میشود؛ این حرفها پیش نمیآید. فرض کنید خدا یک زن و مرد را آفریده است و اینها بخواهند نافرمانی چه کسی را کنند؟ نافرمانی کدام رئیس را کنند؟ چه فتنهای درست میشود؟ هرجومرجی که نمیشود. قانونی هم نمیخواهد؛ خریدوفروش قانون نمیخواهد و مالکیت قانون نمیخواهد. اصلاً نظامی وجود ندارد که به خاطر حفظ نظام بگوییم که باید اطاعت کنید.
درحالیکه میدانیم زمانی که خدا فقط یک آدم آفریده است هم آن آدم باید حرف خدا را گوش بدهد. اینکه آن یک نفر خلق شده است بااینکه نظامی هم در کار نیست باید حرف خدا را گوش بدهد، معلوم میشود حق خدا حق ذاتی است، نه حق جعلی؛ چون اگر حق جعلی بود، معنایش این است که به خاطر حفظ نظام این حقوق را درست کردهاند این قانونهای مجلس و قانون اساسی برای حفظ نظام است. زمانی که نظامی در کار نیست، حق جعلی هم در کار نیست. درحالیکه میدانیم آن موقع که یک آدم وجود دارد باید حرف خدا را گوش بدهد.
بنابراین حق اله بودن خدا یک حق ذاتی است، نه جعلی و این حق ذاتی هم اقتضای خالق و مخلوق بودن و اقتضای علت و معلول است. تا اینجا راجع به اصل حقالطاعه بود؛ اما آیا این حق در ما نحن فیه جاری میشود؟ انشاءالله جلسه آینده مطرح میشود.