< فهرست دروس

درس خارج فقه استاد احمد عابدی

1401/08/03

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: بررسی فقهی قانون تجارت/ورشکستگی شرکتها /خلط بين اعتباريات و حقيقيات

خلط بين اعتباريات و حقيقيات در بحث طلب و اراده

آخوند در کفایه در بحث اوامر در مورد طلب و اراده بحثی را مطرح کرده است. علت اينکه اين بحث مطرح شده اين است که امر، اراده مي‌خواهد و نهي، کراهت. از قديم اين بحث در اصول مطرح شده که آيا در اوامر امتحاني، اراده و کراهت وجود دارد؟ و همین‌طور امر به کفار نسبت به عبادات، آیا اراده دارد؟ اينکه اوامر شرعي شامل کفار مي‌شود، تقریباً مسلم است؛ وقتي خداوند به يک کافر مي‌گويد نماز بخوان، آیا اراده نماز کرده است؟ اگر اراده نماز کرده و کافر هم نماز را بخواند، اين جبر است. اگر اراده‌ي نماز را نکرده، پس اصلاً امري وجود ندارد. اين است که بحث طلب و اراده، جبر و اختيار، قضا و قدر مطرح مي‌شود. حال چند نکته را ذکر مي‌کنم تا متوجه شوید که چه مواردي در اصول نبوده است وارد اصول نموده‌اند.

بحث اراده‌ خدا در فلسفه، این‌گونه مطرح مي‌شود که اراده، صفت ذات است؛ به‌عبارت‌دیگر اراده خدا يعني علم خدا و فلاسفه اراده را علم مي‌دانند. در علم کلام اراده را صفت فعل مي‌دانند نه صفت ذات، يعني اراده‌ خدا غير از علم خداوند است. يعني خداوند در مقام ذات اراده ندارد بلکه در مقام فعل اراده دارد.

در علوم حديث معمولاً مي‌گويند که اراده از فعل انتزاع مي‌شود و فراوان روايات در توحيد صدوق و بحار نقل شده که ائمه علیهم‌السلام صریحاً فرمودند که اراده صفت فعل است نه صفت ذات.

توضيح آنکه اراده‌ خدا با علم، مثل سمع و بصر است با علم. مسلماً قرآن مکرر فرموده است که خداوند سميع و بصير است. در فلسفه مي‌گويند که سميع و بصير برگشت مي‌کند به علم به مسموعات و علم به مبصرات؛ خداوند شنواست يعني مي‌داند شنیدنی‌ها را و خداوند بصير است يعني علم دارد به ديدني‌ها، پس سمع و بصر جداي از علم نيستند.

اشراقیون برعکس این مطلب را قائل هستند و هميشه مي‌گويند خدا عالم است يعني بينا و شنواست، يعني علم را به سمع و بصر برمي‌گردانند. ولي مشاء، سمع و بصر را به علم برمي‌گردانند. حال این‌ها چگونه مي‌گويند که خداوند سميع و بصير است؟ علم معناي وسيعي دارد که سميع و بصير محدودتر از آن است. این‌گونه که در سميع و بصير ميگويند عين همين را در مورد اراده مي‌گويند. وقتي بحث از اراده‌ خداوند مي‌شود، مي‌گويند که خداي متعال يک علم به نظام حسن دارد، مثلاً بهترين نوع خلقت همان است که آفريده است، اين مي‌شود علم خداوند. بعد وقتي مي‌گويند خداوند اراده دارد يعني علم دارد. در انسان اراده و علم دو چيز است اما در خداوند اراده و علم یک‌چیز است.

در کفايه از اول اين مطلب را مسلم گرفته است که بگويد: اراده يعني شوق مؤکد؛ اراده یعنی اينکه انسان ميوه‌ را ببيند و شوق پيدا کند که آن را بخورم و تصور کند که اگر بخورم چه مي‌شود، بعد انگيزه پيدا مي‌کند که بخورد سپس دستش را دراز مي‌کند که آن را بردارد. اگر اراده را همانند کفايه شوق مؤکد و شوقی که حرکت عضلات را به دنبال دارد، بدانیم، اين معنا در مورد خداوند معنا ندارد، به همين جهت نمي‌توانيم اراده‌اي که در مورد انسان به کار مي‌رود در مورد خداوند به کار ببريم.

به‌عبارت‌دیگر اگر کسي بگويد اراده، جزء ذات خداست آن‌گونه که فلاسفه قائل‌اند، در اين صورت لازم مي‌آيد که بگوييم عالم قديم است؛ چون صفت ذات قديم است، وقتي اراده قديم بود، مراد هم قديم است، پس بايد عالم قديم باشد، درحالی‌که علامه مجلسي در بحار مي‌فرمايد که ضرورت تمامي اديان نه تنها اسلام، اين است که عالم حادث است، براي اينکه عالم حادث است و اگر اراده صفت ذات باشد بايد عالم قديم باشد، به اين جهت مي‌گوييم اراده خداوند صفت فعل است تا عالم حادث باشد نه قديم. این‌ها علت اين است که اين آقايان اين بحث‌ها را مطرح مي‌کنند. عده‌ای طبق برداشت از روايات اراده را صفت فعل می‌دانند و اگر کسي اراده را صفت ذات بداند، ازنظر ایشان کافر مي‌شود.

رواياتي که مي‌فرمايند اراده خدا، حادث است، يا مي‌گويند اراده خدا صفت فعل است، اين روايات را افرادي مثل امام خميني (که تفکر فلسفي را قبول دارند و می‌گویند اراده، صفت ذات و قديم است)، توجيه مي‌کنند. البته اراده به اين معنایی که ما مي‌گوييم اصلاً در روايات نيست و مقصود امام خميني همين است. امام خميني معتقد است که اراده به‌عنوان صفت کمال، جزء ذات خداوند است، مثلاً آدمي که اراده دارد بهتر است از آدمی که اراده ندارد، پس اراده يک نوع کمال است.

اما اراده به اين معنا که یک‌چیز را قصد نکرده بودم و حالا قصد مي‌کنم، یا شوقي را نداشتم و الآن آن شوق را دارم، اگر اراده را این‌گونه معنا کرديم اين تغيير مي‌شود و در ذات خداوند تغيير معنا ندارد. چون اراده يک نوع تغيير است و تغيير در مورد خدا راه ندارد، بايد بگوييم اراده اصلاً به معناي شوق نيست تا تغيير در ذات خداوند پيش نيايد.

آخوند در کفايه مشکل را این‌گونه حل کرده است که باید فرق بگذاريم بين اراده انشائي و اراده حقيقي، يا طلب انشائي و طلب حقيقي؛ مثلاً در مورد کفار خداوند اراده انشائي دارد نه حقيقي تا اشکال اول پيش نيايد. سپس اين حرف سر از جبر و اختيار درآورده که خداوند وقتي اراده مي‌کند، خود اراده اختياري هست يا غير اختياري؟ اگر هر چيزي اختياري بودنش به اراده هست، پس خود اراده هم يک اراده مي‌خواهد و اراده ديگر هم اراده مي‌خواهد الی‌آخر، تسلسل پيش مي‌آيد. بدین‌جهت است که بحث السعيد سعيد في بطن امه و الشقي شقي في بطن امه پيش آمده است. این بحث کفايه و برخي کتاب‌های دیگر است.

بحث جبر و اختيار

آخوند در هر دو جلد کفايه بحث جبر و اختيار را مطرح نموده است. اصل اينکه بحث کنيم که اشاعره طرفدار جبر است و معتزله طرفدار اختيار است و شيعه قائل به امر بين الامرين است، سر بی‌صاحب تراشيدن است، اين حرف‌ها را کسي مي‌زند که کتاب نخوانده باشد و نديده باشد. صحیح اين است که تمام مسلمان‌ها بدون استثناء مي‌گويند لا جبر و لا تفویض بل امر بين الامرين. اشاعره، معتزله و شيعه همه همين را مي‌گويند. همه قبول دارند که ثواب هست، عقاب هست، خدا عادل است و وقتي خدا عادل باشد جبري در کار نخواهد بود. کتاب‌هاي اهل سنت پر است از اين جمله: لا جبر و لا تفویض بل امر بين الامرين، يعني عين عبارت در کتب آن‌ها هست. آنچه مهم است معناي اين جمله است؛ شيعه‌ها یک‌جور معنا مي‌کند، معتزله و اشاعره هرکدام طور ديگر. يعني اختلاف در معناي اين جمله است نه خود جمله. متأسفانه و هزار بار متأسفانه که در کتاب‌هاي شيعه هم اين حرف آمده است که مي‌گويند معناي اين کلام امر بين الامرين اين است که در هر کاري اراده از انسان است و قدرت از خداوند. يعني من اراده کردم اين دست را که تکان دهم اما خداوند اين عمل را انجام مي‌دهد. در کتاب‌ها نوشته مي‌شود که کسي سوار تاکسي مي‌شود و مي‌گويد مرا داخل شهر بچرخان، راننده تاکسي وقتي سر سه‌راهی سؤال مي‌کند این‌طرف بروم يا آن‌طرف؟ مسافر در اينجا بايد اراده کند که کدام طرف برو اما قدرت دست راننده است. معناي اين حرف يعني قائل شدن به جبر و اختيار، هم جبر و هم اختيار چون در اراده اختيار است و در قدرت جبر. درحالی‌که حديث نمي‌گويد هم جبر و هم اختيار بلکه مي‌گويد لا جبر و لا تفویض. پس بايد کلام را چگونه معنا کنيم که امر بين الامرين درست شود. يعني همه امر بين الامرين را قبول دارند اما بحث در مفهوم آن است. امام خميني در کتاب‌هايش می‌فرماید بين علماء افراد کمي هستند که بفهمند امر بين الامرين يعني چه. جبر در بين بت‌پرستان بوده، اما در ميان مسلمان‌ها نبوده است. معاويه مي‌خواست جبر را ترويج کند تا حکومت خودش را درست کند؛ «الجبر و التشبيه امويان و العدل و التنزيه علويان».

اينکه برخي از بزرگان فعلي (خداوند ایشان را حفظ کند) در کتاب‌هایشان نوشته‌اند ائمه علم غيب دارند و خداوند هم علم غيب دارد و فرق این دو علم غیب در اين است که علم ائمه محدود است و علم خداوند نامحدود، در دل اين حرف، نوعی شرک است. يا بزرگواري در کتابش نوشته است که من قدرت دارم دستم را تکان دهم و خداوند قدرت دارد کره‌ زمين را تکان دهد، يعني قدرت من کم است و قدر خداوند زياد است. اين حرف‌ها شرک است.

توحيد اين است که بگوييد علم ائمه يعني اينکه ائمه علیهم‌السلام به اذن خداوند همه‌چیز را مي‌دانند، اما خداوند همه‌چیز را مي‌داند ولی به اذن کسي نيست. تفاوت در استقلال و وابستگي است نه در کمي و زيادي، اگر تفاوت را در کمي و زيادي بدانيم در اين صورت معنايش اين است که ائمه علم کم و مستقل دارند و خداوند علم زياد. مستقل دارد و اين حرف، شرک است. قرآن می‌فرماید: ﴿تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفي‌ ضَلالٍ مُبينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمينَ﴾[1] به خدا سوگند ما در گمراهى آشكار بوديم، آنگاه‌که شمارا با پروردگار جهانيان برابر مى‌دانستيم. اگر کسی گفت من این‌قدر علم دارم که الف پهن است يا دراز، اما خداوند همه‌چیز را مي‌داند، اين هم شرک است. توحيد اين است که اگر مي‌دانم الف پهن است يا دراز، اين را هم از خدا بدانم. اينکه این علم وابسته‌ به خدا باشد و علم خداوند به چيزي وابسته نباشد، توحيد است. تفاوت علم خدا با ائمه علیهم‌السلام در قلّت و کثرت نيست، بلکه تفاوت در اين است که اين ممکن است آن واجب، اين بالغير است و آن بالذات. اگر گفتيد: ﴿لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ في‌ كِتابٍ مُبين﴾[2] يا: ﴿ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّه﴾[3] يا: ﴿وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحيط﴾[4] اين توحيد است.

در جبر و اختيار مثلاً وقتي شما مي‌نويسيد، خودکار نوشته، يا شما، يا دست؟ اگر بگوييد هر دو اين شرک است، يعني هم من نوشتم هم خودکار، يا هم من نوشتم و هم دستم. يا اگر بگوييد چند سطرش را من نوشتم و چند سطر ديگر را خودکار، اين هم شرک است. یا اگر بگوييد من نوشتم نه خودکار، اين هم درست نیست چون اگر خودکار نبود که نمي‌توانستيد بنويسيد. یا اگر بگوييد خودکار نوشت، این هم درست نيست چون خودکار به‌تنهایی قادر به نوشتن نيست. لذا بايد بگوييم من توسط خودکار نوشتم و خودکار در نوشتن نقش داشت اما نقش او مثل من نيست، اين توحيد است. لا جبر و لا تفویض بل امر بين الامرين يعني همين. بن باز سني و سلفي و تکفيري است، او کتابی با عنوان، لا جبر و لا تفویض بل امر بين الامرين نوشته است. اگر اين کتاب را بخوانيد، خواهید دید عين شرک است، يعني نتوانسته امر بين الامرين را معنا کند.

اين بحث‌ها زماني پيش مي‌آيد که بگوييم يک طلب حقيقي داريم و در طلب حقيقي اين بحث‌ها پيش مي‌آيد که هیچ‌کدام این‌ها ربطي به اصول نداشت. اصول بايد تا اينجا بحث کند که امر، طلب و اراده مي‌خواهد، طلب و اراده هم اعتباري است؛ اما اينکه طلب انشائي داريم يا نداريم به قول امام خميني اين از موهومات است. اصلاً طلب انشائي نداريم، طلب هميشه حقيقي است و طلب حقيقي هم ربطي به اصول ندارد، چون جزء حقيقيات است. از ابتدای کفايه تا آخر آن را مطالعه کردم و خلط بين امور اعتباري و حقيقي زياد است اما به نظر مي‌رسد همين مقدار کفايت مي‌کند.

 


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo