< فهرست دروس

شرح کشف المراد - بخش توحید

استاد ربانی

جلسه 16

بسم الله الرحمن الرحیم

 صفت حیات برای خدای متعال
 
 المسألة الثالثة: في أنّه تعالى حي‌
 قال: وكلّ قادرٍ عالمٍ حيٌّ بالضرورة
 أقول: اتفق الناس على أنّه تعالى حي واختلفوا في تفسيره
 فقال قوم: إنّه عبارة عن كونه تعالى لا يستحيل أن يقدر ويعلم
 وقال آخرون: إنّه من كان على صفة لأجله عليها يجب أن يعلم ويقد
 والتحقيق أنّ صفاته تعالى إن قلنا بزيادتها على ذاته فالحياة صفة ثبوتية زائدة على الذات وإلّا فالمرجع بها إلى صفة سلبية وهو الحق، وقد بيّنا أنّه تعالى قادر عالم فيكون بالضرورة حياً لأن ثبوت الصفة فرع عدم استحالتها.
 
 متن کشف المراد [1]
 «اقول اتفق الناس علی...»
 حیات، یکی از صفات ثبوتیه و ذاتیه ی خداوند متعال است. بعدازصفت قدرت،که از صفات ثبوتیه ی ذاتیه بود، و صفت علم، که آن هم صفت ثبوتیه ی ذاتیه بود به حیات می رسند و صفت حیات را مطرح کرده اند «إنّه تعالی حيّ». غیر از این که در نصوص دینی این صفت مکرراً بیان شده است برای خدای متعال« اللّه لا اله الا هو الحیّ » در آیات متعددی هم آمده ، صفت حیات مقتضای یک بحث عقلی است و از صفات ثبوتیه و ذاتیه ی خداوند متعال است لذا می فرمایند: « اتفق الناس علی انه تعالی حیٌّ » این مسأله مورد اتفاق است. «ناس» که می گویند ،علی القاعده الهیون مراد است و در این قسمت بحث ما یک مقدار هم محدودتر است ؛چون ما از متکلمان اسلامی و متالهین اسلامی داریم یا د می کنیم ومعمولا بحث ما این هاست. گفتگو های که این جا انجام شده بین الادیانی نیست ،در واقع بین المذاهبی است. عمدتا این طوری است مباحث ،مگر مباحث خاصی که آنجا یک قدری دایره وسیع تر می شود. این ها مذاهب اسلامی است یعنی مسلمانان.پس ناس در اینجا در واقع مسلمین اند.«اتفق الناس» یعنی مسلمانان و مذاهب اسلامی. همه اتفاق دارند که خداوند متعال حی است در این اختلافی نیست. قرآ ن دارد از ضروریات در وحی مطرح شده است غیر از این که مقتضای حکم عقل هم هست.
 الهیین یعنی خداپرستان هر کسی که خدا را قبول دارد اعم از این که موحد باشد یا مشرک واگر موحدباشد مسلمان باشد یا غیر مسلمان این می تواند به معنای عام باشد اما در بحث ما معمولا این مباحث در فضایی مطرح شده که طرفین گفتگو مذاهب اسلامی اند فلاسفه اسلامی ، متکلمین اسلامی ،اشعری،شیعی،معتزلی و امثال اینها.اینها بالاخره خدا را حی می دانند.
 
 اقوال در معنی حیات
 
 «فقال قوم: إنّه عبارة عن كونه تعالى لا يستحيل أن يقدر ويعلم»
 
 اما در مورد معنی حیات یا تفسیر صفت حی اختلاف نظر دارند.ان طوری که جناب شارح علامه حلی فرموده: دو دیدگاه را مطرح می کند.
  یک نظریه این است که می فرماید:« کونه تعالی حیا» عبارت است از این که محال نیست که قادر باشد و عالم باشد.این را سلبی معنا کرده اند صفت حیات را به صورت معنی و تفسیر سلبی توضیح داده اند یعنی سلب امتناع قدرت و علم ، نفرموده است که این قوم کیانند چه کسانی اند در پاورقی قائلش را نقل کرده ایم .
 متن ایضاح المراد [2]
 «نسب هذا القول الی جمهور...»
 این را به جمهور واکثر فلاسفه نسبت داده اند (جمهور یعنی مشهور و اکثر فلاسفه قول معروف بین فلاسفه ) در این کتاب های کلامی هر وقت از فلاسفه صحبت می شود، متونی که مربوط به امامیه هست و یا مثلا اشاعره فلسفه مشاء بیش تر مطرح است یک موقع بعد شما اگر دیدید که مثلا فلاسفه ی حکمت متعالیه یا اشراق یک چیزی دارند که این نمی خورد چه گونه می گویند فلاسفه این طور گفتند یا جمهور این جوری گفتند آن ها نظرشان به مشاء است پس این جمهوری که الان دارند می گویند یعنی فلاسفه ی مشاء.»
 « وابی الحسین البصری...» نسبت داده شدهبه ابی الحسین البصری. ایشان یکی از چهره های شاخص معتزله است که هم عصر سید مرتضی بوده و هر دو هم یک سال فوت کرده اند.یعنی 436 هجری قمری.
  بنابراین قول، نیست در مورد خداوند و حیات الهی مگر ذات، منتها مستلزم است انتفاء امتناع را (یعنی همان سلبی)امتناع چه چیزی؟امتناع کونه عالما امتناع کونه قادرا .این امتناع رفع می شود.پس ذاتی است که مستلزم است (وصف سلبی است ،الذات المستلزمه نمی گوید لمثلا یک امرٍ وجودیٍّ ایجابیٍّ، می گوید مستلزم است لانتفاء الامتناع) الف و لام الامتناع بدل مضاف الیه است یا عهد ذکری است یعنی امتناع کونه قادراً وامتناع کونه عالماً.
 منتها این عبارت را فخرالدین رازی معنی کرده ، طوری معنی می کند که می شود ثبوتی.
 «وقال الرازی: الاقوی ان یقال...»
 امتناع که یک امر عدمی است، انتفاء هم که امر عدمی است. عدم در عدم می شود اثبات. ایشان جوری این مطلب را تفسیر کرده که به ثبوتی بر می گردد چون خودش معتقد است که حیات صفت ثبوتی است این طور تفسیر کرده گفته : انتفاء امتناع یا عدم امتناع ،یکون عدما للعدم ،عدم را که امتناع باشد بر می دارید عدم العدم فیکون ثبوتیا لذا نتیجه اش این می شود که حیات می شود وصف ثبوتی .ایشان طرفدار این نظریه است که حیات وصفٌ ثبوتیٌّ، لذا گفته
  «الأ قوی»
 یعنی نظر من این طوری است که اگر همین عبارت را هم شما به کار ببرید عیب ندارد یعنی می خواهد بگوید تعبیر مُجاز است، اگر کسی گفت حیات یعنی انتفاءُ الإ متناع عیبی ندارد، چه بگوید که مثلا تعبیر ثبوتی کند یا همین تعبیر را به کار ببرد این مانعی ندارد، منتها باید توجه داشت که این تعبیر انتفاء الامتناع ،عدم در عدم است، نفی در نفی است، می شود اثبات. پس این قول اول که تفسیر کرده اند به صفت سلبی به فلاسفه (که مشاء مراد است) و ابی الحسین بصری معتزلی منسوب است.پس یک قول درباب صفت حیات این شد که ما این را سلبی معنا کنیم لا یستحیل ان یکون عالما و قادرا، ان یقدر و یعلم.
 
 متن کشف المراد [3]
 «وقال آخرون: إنّه من كان على صفة لأجله عليها يجب أن يعلم ويقدر.
 دیدگاه دوم، تفسیر دوم، در باب حیات : انه : یعنی کونه حیّاً، مَن، کسی است که بوده باشد بر صفتی یعنی وصفی داشته باشد که به خاطر آن صفت، یصح، یعنی امکان دارد جایز است که بداند و قادر باشد و این می شود ثبوتی .این ها آمده اند این را تفسیر ثبوتی کرده اند یعنی یک صفتی دارد حیات خودش یک صفتی است که مستلزم و منشا قادر بودن وعالم بودن است. پس معلوم می شود صفت حیات با علم و قدرت در ارتباط است و هر دو دیدگاه این جهت را قبول دارند که وصف الحیاة مرتبط است با علم و قدرت . حالا یکی آمده گفته که موجود حی این است که محال نیست که عالم و قادر باشد یکی تعبیر ثبوتی کرده: یک صفتی است وجودی ویک امر ثبوتی است که لأجلها یصحّ ان یعلم و یقدر که منشا علم و قدرت است، حیات منشا علم و قدرت است . پس هر دوشان با علم و قدرت می بینند منتها یکی سلبی معنا کرده یکی ثبوتی.
 
 قول حق
 
 «والتحقيق أنّ صفاته تعالى إن قلنا بزيادتها على ذاته فالحياة صفة ثبوتية زائدة على الذات وإلّا فالمرجع بها إلى صفة سلبية وهو الحق، وقد بيّنا أنّه تعالى قادر عالم فيكون بالضرورة حياً لأن ثبوت الصفة فرع عدم استحالتها.»
 جناب علامه نظر خودش را بیان می کند می فرماید و : قول درست در این باره این است:ایشان مطلب را که می خواهد تحقیق بکند می فرماید:ما یا این است که درباره ی کل صفات باید یک تصمیم بگیریم تا حیات را بتوانیم تقسیر کنیم وآیا رای اول درست است یا نظر دوم درست است، تفسیر سلبیه را بپذیریم یا تفسیر ایجابیه را؟ بستگی به موضع ما در خصوص صفات ذاتیه دارد رای شما درباره ی صفات ذاتیه چیست؟آیا صفات ذاتیه را صفات ثبوتیه را زائد بر ذات می دانید یک رای است ویک رای این است که ما صفات ذاتیه را زائد بر ذات ندانیم.آنی که زائد بر ذات نمی داند معمولا یکی از آن عینیت است یکی هم یک نظریه ای است که به آن می گویند «نیابت».صفات ذاتیه ا مثال همین علم و قدرت و حیات اراده و اینها.
 اینها صفات ذاتیه اند ، ثبوتیه هم هستند، می گوییم عالم قادر حی مرید. یک نظریه این است که این ها صفات زائد بر ذات اند که قول اشاعره است.اشاعره صفات را عارض بر ذات می دانند قائم به ذات می دانند.عین ذات نمی دانند .می گویند هناک ذات، مثل ما ،نفس چطور است، در خود ما این جور است می گوییم من، علم من، قدرت من، که عارض است.من ، جوهر است. نفس، جوهرٌ، علم، عََرَضٌ، کیفٌ نفسانیٌّ، عارض بر این است. نفس جوهرٌ، قدرت، کیفٌ نفسانیٌّ، یعنی عَرَضٌ و هکذا اراده و...
 آقایان اشاعره در باب صفات الهی همین دیدگاه را دارند یعنی می گویند: صفات ثبوتیه ی ذاتیه لَیسَت عین ذات بلکه هی زائدةٌ غیر الذات عارضةٌ للذات،قائمةٌ بالذات،این تعابیرهمه اش یک معنا می دهد قائم به ذات است عارض بر ذات است زائد بر ذات است.
 دیدگاه مقابل این است که صفات زائد بر ذات نیست خودش دو نوع بیان دارد یکی نیابة الذات عن الصفات است که منسوب است به معتزله یکی عینیة الصفات مع الذات است.آن قول به عینیت نظر حکمای اسلامی است و شیعه، یعنی متکلمان شیعی آن زیادت را رد می کنند نیابت را هم نمی گویند. نیابت یعنی چه؟ یعنی ذات نائبٌ عن الصفات. یعنی صفت نیست اما ذات خاصیت صفت را هم دارد در عین حال. یعنی یترتب اثرالصفة علی الذات ولی خود صفت نیست نیابت این است.شما ممکن است در ذهنتان ثقیل باشد که این یعنی چه که صفت نیست ذات بار آن را هم به دوش می کشد.خودش نیست خاصیتش هست این هر چه هست نیابت یعنی این. و این منسوب است به معتزله که البته نظر شریف آقایان باشد که نسبت، لیست فی محلها ،النسبة غیرُ صیحةٍ، ولو منسوب است و مشهور است لکن این نسبت درست نیست تحقیق این را نمی پذیرد.
 معتزله اگر هم این حرف در بینشان گفته شده باشد یک حرف شاذی است نه حرف مذهب معتزله. بنابر تحقیق رأیشان در باب صفات همان رأی شیعه و حکماست. آنها به نیابت قائل نیستند ولی نیابت معنی اش این است. خلاصه که بطلانش هم واضح است، همین جور که من دارم تقریر می کنم مشخص است که این حرف، حرف قابل قبولی نیست.این تناقض آلود است ،چیزی نیست،اما اثر دارد،یعنی چه؟معنی ندارد که اثرش باشد خودش نباشد مگر چنین چیزی می شود اصلا علت و معلول را که نمی شود از هم جدا کرد. اگر هم این ها گفته باشند نیابت، بر فرض، مرادشان اینی که این ها می گویند نیست. چه چیز را خواسته اند رد کنند آن زیادت را خواسته اند رد کنند. گفته اند نیست،یعنی این جوری که در ما هست نیست.یعنی باشدزائدبر ذات بله حرف ما هم همین است آن فرمایش امیرالمومنین سلام الله علیه در خطبه ی اول نهج البلاغه که فرمود:«اول الدین معرفته وکمال معرفته التصدیق به و کمال التصدیق به توحیده وکمال توحیده نفی الصفات عنه». توحید راستین چیست؟این که صفات را نفی بکنیم؟» «لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف وشهادة کل موصوف انه غیرُ الصفة ،فمَن وصفه فقد قرنه ومَن قرنه فقد ثنّاه ومَن ثنّاه فقد جزّئه ومَن جزّئه فقد جهله» کاملا سیاق معلوم است که دارد حضرت چه می فرماید. حال فرض کنیم یک معتزلی هم همین جورگفته باشد حالا این حضرت امیر است یک نفر معتزلی هم آمده باشد این عبارت را ،مشا به این عبارت را ،گرفته باشد گفته باشد. چون این ها مدعی اند که عدل و توحیدراازامیرالمومنین یاد گرفته اند می گویند پیشوای عدلیه علی است توحید وعدل راازعلی ما گرفته ایم او به مایاد داده خودشان هم می گویند عدلیه به خاطر همین قضیه است لذا ما تحقیق کرده ایم در کتاب الکلام المقارَن.
 انصاف در تحقیق این است که هر کس هر چه گفته به او نسبت داده شود هو و جنجال راه نیفتد ما دفاع می کنیم از حق،معتزله قولشان در صفات ،قول ماست.اگر نفی کرده اند گفته اند صفات نیست آثارش هست گفته اند صفتی که زائد بر ذات باشد که اشاعره می گویند نیست این حرف هم درست است ما هم همین را می گوئیم.اصل اصلش هم نباشد ولو بنحوالعینیت نه چنین چیزی را این ها نگفته اند.
 حالا حاصل حرف چه می شود؟علامه این جور می گوید:در باب صفات یا شما قائلید که صفات زائد بر ذات است یا به صفات زائد بر ذات قائل نیستید.که حالا گفتند یکی می گوید نیابت ، یکی می گوید عینیت، نیابت خیلی معنی ندارد بر می گردد به عینیت. حاصل حرف این می شود.حالا که معلوم شد در باب صفات دوتا مبناست دو تا دیدگاه است یکی می گوید عینیةالصفات مع الذات و یکی می گوید به اصطلاح زائده.
 مرحوم علامه این دوتاقول راارزیابی می کند دوتا دیدگاهی که اینجا گفتیم یکی گفت حیّیّت یعنی لا یستحیل ان یقدر ویعلم و دیگری گفت کونه علی صفة یجوز ان یعلم ویقدر این یک صفتی دارد که مستلزم و منشا آن علم وقدرت است.ایشان می گوید اگر ما در بحث صفات قائل شدیم به این که صفات زائد بر ذات است این نظریه ی تفسیر ثبوتی را بگیریم یعنی تفسیر دومی که یک وصفٌ ثبوتیٌّ واگرنه در باب صفات کلا قائل شدیم در باب صفات که آن زیادت را قائل نشدیم مثل معتزله یا مثل امامیه قائل شدیم آن وقت ما این را تفسیر سلبی کنیم این رای اول آن وقت ایشان می گوید وهوالحق.
 «والتحقیق ان صفاته تعالی»
 تحقیق در مساله این است که صفات خدای متعال آن بحث کلی در باب صفات که اصطلاحا می گویند هستی شناسی صفات ـ چون در صفات دوتا بحث است یکی معنی شناسی صفات است یکی هستی شناسی .یعنی این صفات واقعیتش چطور است؟زائدبرذات است،عین ذات است و...دوتادیدگاه است ـ
  «ان قلنا بزیاددتها علی ذاته»
 وهوقول الاشاعره اگر این را بگوییم علامه می فرماید: «فالحیاة صفة ثبوتیة زائدة علی الذات» آن وقت ما این صفت حیات را صفت ثبوتیه می گیریم که قول دومی می گفت صفةٌ ثبوتیةٌ مَن کان علی صفة لاجلها...منتها ثبوتیه ای که زائد بر ذات است که می شود قول آقایان اشاعره آن ها صفت ثبوتیه می گیرند زائد برذات هم می دانند مثل بقیه ی صفات.
 «والا»:
 یعنی «ان لم نقل بزیادتها علی ذاته» حکما،شیعه،معتزله این ها قائل به زیادت نیستند.
 «فاالمرجع بها» :
 پس معنی این حیات چیست؟صفت سلبیه و معنای صفت سلبیه این است:لا یستحیل أن یقدر و یعلم.پس این دو دیدگاه را موکول کرده بر آن دو نظریه ای که ما قائل بشویم صفات ثبوتیه زائدند یا زائد نیستند؟آن وقت می فرمایندوهوالحق.
  متن ایضاح المراد [4]
 «أقول کون الحیاة صفة ثبوتیة »
 ما بیاییم قائل بشویم که حیات صفت ثبوتیه است ،
  «لا یستلزم کونها زائدة علی ذاته »
 یعنی هناک قول ثالث ، که ما هم بگوییم ثبوتیه است وهم زاید بر ذات نیست . چرا بیاییم سلبی معنا کنیم ؟ امر ما دایر بین این دو تا نیست که یا بگوییم حیات معنایش سلبی است لا یستحیل أن یقدر و یعلم ،یا بگوییم معنایش ثبوتی است و زاید بر ذات است،هناک شق ثالث :ثبوتیة و لیست زائدة علی ذاته بل هی عین الذات .دیدگاه حق همین است . پس امر دایر مدار این دو تا نیست .
 «کما ان العلم و القدرة صفتان ثبوتیتان مع انهما عین ذاته المتعالیة فلا اشکال فی جعل الحیاة صفة ثبوتیة بمعنی ان ذاته تعالی بحیث»
 ما حیات را صفت ثبوتیه معنی بکنیم به معنای این که ذات خداوند متعال به گونه ای است ،وصفی دارد که ، که افعالی که از خدا صادر می شود عن علمٍ و قدرةٍ است چون حیات بمعنی المعهود عند المتکلمین و الفلاسفه آن وصفی است که با علم و قدرت ، با علم و فعل ، هماهنگی و همراهی دارد . خوب این شهودیه باشد یعنی یک صفتی دارد که منشأ کونه عالما و قادرا یعنی منشأ کونه عالما عن علم ، هر گاه که این فعل از روی علم صادر می شود یا از روی قدرت ، می گویند حیات دارد ، این را می گویند موجود زنده ، موجود دارای حیات ، معنای خاص حیات است.
 «مع انهما عین ذاته المتعالیة فلا اشکال فی جعل الحیاة صفة ثبوتیة بمعنی ان ذاته تعالی بحیث یصدر عنه الافعال عن علم و قدرة و هذا عین ذاته»
  این که کونه بحیث که یصدر الافعال عنه عن علم و قدرة این عین ذاتش است .
 «و قد تقدم»
  حالا می خواهیم از آن حرف رازی هم استفاده کنیم که گفت اگر دقت کنیم در این عبارت ، إنتفاء الامتناع می شود سلب سلب ، عدم عدم ،و آن هم می شود ثبوت یعنی در حقیقت همان تعبیر سلبی را دقت کنیم برمی گرددبه همین ثبوتیه.
 «قد تقدّم (فی کلام الرازی )أن عدم استحالة کونه عالما و قادرا یرجع الی هذا المعنی»
  همانی هم که آن آقایان گفتند لایستحیل أن یقدرویعلم بر می گردد به همین معنی.چرابرمی گردد به این معنی؟ لأنّ سلبَ السلبِ إثباتٌ.
 «قال المصنف» در یک کتاب دیگری،ما از جناب مصنف که خواجه نصیر باشد می خواهیم استفاده کنیم چون این شرح مال مرحوم خواجه نیست این فرمایشات مال مرحوم علامه است که ما تعلیقه به آن زده ایم.خود مصنف فرمود:کل قادر عالم حی بالضرورة اصلا حیات را دیگر معنا نکرده فقط دلیل بر اثباتش را آورده است.خواجه نصیرالدین که مصنف است در کتاب قواعدالعقائد این جور فرموده است.
 «ویفسرون الحیاة بما شأنه أن یوصف الموصوف به بالقدرة والعلم»
  تفسیر می کنند (علما یا متکلمین یا حکما باید ببینیم در سیاق یفسرون به که بر می گردد)حیات را به وصفی که شانش این است که توصیف شود موصوف به آن وصف حیات به قدرت و علم . می شود صفت ثبوتیه وطرفدار این نظریه هستیم.
 پس حاصل حرف این شد که در باب حیات می شود سه تا نظریه قائل شد، اول بگوییم صفت ثبوتیه است تفسیر ثبوتی کنیم یا سلبی آن وقت تفسیر ثبوتی اگر کردیم بگوییم ثبوتیة زائدة علی الذات عند الا شاعرة ، و ثبوتیة هی عین الذات کما عند الحکماء والامامیة والمعتزلة.
 سوال
 چرا یک عده ای آمده اند در باب صفات الهی این روش را برگزیده اند که سلبی معنا کرده اند صفات را ، چرا این کار را کرده اند؟
 جواب
 این به خاطر این است که عده ای از علما (متکلمین یا احیانا فلاسفه یا دیگران) فکر کرده اند که خداوند موجود نا متناهی است ، صفات او هم همین طور است ، مخصوصا صفات ذاتیه ، بشر عقل و درکش نمی رسد که بخواهد آنها را بفهمد یعنی ثبوتی معنی کند. چون عقل ما نمی رسد که ثبوتی معنا کند فقط می تواند آن جنبه ی منفی اش را بگوید که نیست یعنی آن نقص را بردارد مثلا اگر گفتند که عالمٌ ما معنی العلم؟ می گوید :«لا اعرف و لکن اعلم و اعرف أنه لیس بجاهل ». علم راکه می خواهد معنی کند یفسر تفسیرا سلبیا . می گوییم خدای متعال قادر است ، میگوید مسلّماً ، معنای قدرت چیست ؟ توصیف کن می گوید: لا اعرف ولکن اعرف انه تعالی لیس بعاجز . صفات را به صورت سلبی معنی می کند . می گوییم حی می گوید: لا اعرف و لکن اعرف لا یستحیل که عالم و قادر باشد . تازه خود عالم و قادر را هم که سلبی معنی کرد یعنی اینها همه یک نوع دیدگاه است.
  عده ای از شیعه هم این جور معنی کرده اند مثلا شیخ صدوق رضوان الله علیه معمولا در صفات این جوری برخورد می کند عقل گراها آن ها می گویند ما معنایش را می فهمیم ولی کنهش را نمی فهمیم. دو تا نمی فهمیم دارد اصلش می فهمیم معنی مشترک است اما نهایتش را نمی فهمیم این منطق دوم است. و این دومی درست است. اگر یک جمله ای از امیر المومنین در ذهنتان باشد برایتان معلوم می شود که این دومی درست است آدرسش هم خطبه ی 49 نهج البلاغه آمده است. فرمود:« لم یطلع العقول علی تحدید صفته ولم یحجبها عن واجب معرفته » کنهش در دسترس نیست اما نباشد ، امرش دایر بین همه و هیچ نیست .
 معنی علم ، انکشاف حضور است اما آن مرتبه کجا این مرتبه کجا . قدرت این است که إن شاء فَعَلَ و إن لم یشأ لم یفعل اما البته آن قدرت کجا و این قدرت کجا . پس بنابراین آن ها می خواسته اند فرار کنند از این محذور این گروه می گویند مقام وجود و علم الهی وقدرت الهی سر جای خودش محفوظ است ما هم نمی فهمیم آن نهایتش را اما در حدی می فهمیم. این می شود همان مشترک معنوی که در فلسفه هم آمده در باب مفاهیم مثل علم و قدرت ووجود و...
 پس بنابراین دیدگاهی را که ما بر گزیدیم این شد که صفت ثبوتیه است ولکن زائد بر ذات نیست جناب شارح گفته است که اگر ما گفتیم صفات خدا ثبوتیه ی زائد بر ذات است این را هم می گوییم ثبوتی است و اگر آنجا گفتیم که سلبی است اینجا هم می گوییم سلبی است.
  سوال
 خواجه فرمود«کل قادر عالم حی »در حالی که این استدلالی که اینجا می کنند از صفت حیات،می خواهند استفاده کنند که حیات چیزی است علم وقدرت را به دنبال دارد.آیا این تلازم است؟
 جواب
 این روش إنّی است وقتی که جناب خواجه فرموده است وکل عالم قادر حی یعنی از لازم پی به ملزوم می بریم،از اثر پی به منشا اثر می بریم چون حیات صفتی است که منشا علم وقدرت است خدا علم وقدرت دارد قد تقدم ،واگر موجودی عالم وقادر باشد منشأش هم که صفت حیات است دارد.لذا حیات را به خاصیت لازمه اش تفسیر می کند یعنی حیات آن صفتی است که منشا علم وقدرت است.
 سؤال
 آیا صفت علم و قدرت بعد از مرتبه ی حی بودن خدا هستند یا همه ی این ها در مر تبه ی حیاتند؟ جواب
  مصداقاً یک حقیقت اند و عین ذات اند ،اما یک ترتب عقلانی بینشان هست . آیا علم و قدرت مقدمند بر حیات یا بر عکس است ؟ این جا دو بیان است . این بیانی که در متن آمده ، جناب خواجه انتخاب کرده ، حیات را مقدم می گیرد ، می گوید صفتی است که علم و قدرت را به دنبال دارد و لازمه اش است . بعضی ها بر عکس معنی کرده اند ، می گویند حیات یک صفتی است که یحصل من العلم و القدرة،یعنی آن را لازمه ی این می گیرند . در این که این ها یک ارتباطی با هم دارند ،این را همه قبول دارند . اما کدام مستلزم دیگری است ، یا کدام به اعتبار عقلانی بر دیگری تقدم دارد ، دو دیدگاه است . مثل آن مثال معروف که « الشیءغرر فأمکن فاحتاج فأوجب فوجب فأُوجد فوجد فحدث » این ترتیب ، ترتیب عقل است ،و إلا واقعیت یک چیز بیشتر نیست ،یک مرتبه پیدا می شود.
 
 متن کشف المراد [5]
 « وقد بیّنّا»
  تا این جا معنای حیات شد . علامه ی حلی اقوال را در باره ی تفسیر گفتند ، دو تاست وتحقیق را هم ارزیابی کردند . این شد معنی حیات . حالا بر می گردند به عبارت متن .یعنی تمام این هایی که گفتند غیر از متن است ،چون متن معنی حیات را اصلاً اشاره نکرده ،علامه آمد معنی کرد و اقوال را گفت .
 حالا بر می گردد به متن مصنف که فرمود : « کل قادر عالم حی بالضرورة » این را می خواهد معنی کند . پس این عبارت « و قد بیّنّا » در مقام اثبات حیات است . دو بحث علامه مطرح کرده ،حیات را تفسیر کرد و حالا هم می خواهد اثبات کند . می گوید ما بیان کردیم که « أنه تعالی عالم و قادر » چون علم و قدرت را ما معنی کردیم .
 «فیکون بالضرورة حیّاً »
 حالا فرق هم نمی کند که شما بگویید علم و قدرت لازم حیات است یا بر عکس ، هر جور باشد ، هر کدام باشد ،دیگری هم هست . در هر دو حالت ، ما قبلاً گفتیم خدا عالم و قادر است پس حیات دارد این می شود دلیل.
  « لأن ثبوت الصفة فرع عدم استحالتها »
  یعنی حتی اگر چنان چه ما آن معنی سلبی را هم که برای حیات گفتیم که ایشان هم آن را ترجیح داد گفت که
  « لا یستحیل أن یقدر و یعلم »
  ما که قبلاً گفتیم که عالم و قادر است ، اگر این عالم و قادر است که گفتیم ،ثبوت صفت عالم و قادر بودن فرعُ عدمِ استحالتها، حیات را ما معنی کردیم که لا یستحیل أن یقدر و یعلم ، ایشان این جوری معنی کرد . ما اصلاً گفتیم که عالمٌ و قادرٌ، پس ثبوت صفت ، یعنی ثبوتُ کونه عالماً وقادراً ، فرع این است که مستحیل نباشد ، پس مستحیل نبودن هم قبلاً روشن شد ، یعنی همان جا که شما اثبات کردید خدا عالم و قادر است ، بالملازمه اثبات کردید لا یستحیل أن یکون عالماً ، و هو معنی الحیاة . یعنی در واقع در بطن آن بحث های شما صفت حیات هم خوابیده است ، چون شما آنجا گفتی عالم و قادر است . حیات یعنی لا یستحیل که عالم و قادر باشد ، پس لا یستحیلش مسلّم است ، ادلّ دلیل بر امکان شیء وقوعش است .
 حالا اگر بیان ایشان را هم نگفتیم که سلبی هم معنی نکردیم مثل ما گفتیم ، یعنی گفتیم حیات بحث لا یستحیل و این حرف ها نیست ، باز هم عیب ندارد، چون بالا خره یا منشأ العلم والقدرة است اگر این جور باشد حیات ، علم و قدرت که باشد یقیناً منشأش هم هست ، یا لازمه ی لا ینفک علم و قدرت است ، باز هم الکلام ، الکلام ، وقتی علم و قدرت هست پس باز هم حیات هست . خلاصه ، حیات را سلبی بگیرید یا ثبوتی بگیرید ، لازم العلم و القدرة یا مستلزم العلم و القدرة ، هر جور معنی کنید ، وقتی علم و قدرت ثابت شد ، حیات قطعاً ثابت می شود بالضرورة بنا بر هر دو شقّ ، لذا مصنف گفت لأن ثبوت الصفة فرع عدم استحالتها .
 
 دلایل حیاته تعالی [6]
 برای حیات خداوند سه دلیل در پاورقی آوردیم که شماره ی 3 را در کتاب بیان کردند.
 1. «ان الحیاة صفة کمالیة...»
 حیات صفت کمالی است و در ممکناتی مثل انسان ثابت است وخدای متعال که موجد ممکنات است موجد کمالاتشان از قبیل حیات نیز هست پس خودش نیز حیات دارد زیرا معطی کمال نمی تواند فاقد آن باشد.
 
 2. «وهنا طریقا آخر...»
 این دلیل را علامه طباطبایی در نهایة الحکمة بیان کردند.
 هر موجودی که علم دارد ، قدرت دارد ، که این ها هم زاید بر ذات اویند ، چنین موجودی حی است ، مثل انسان ،و حیاتش کمال وجودی برای اوست ، پس کسی که علم و قدرتش عین ذاتش است و برای او تمام کمالات است ( مثل علم و حیات و قدرت و رزق و ...) و حقیقت کمال فی کل کمالٍ (یعنی علم که مراتبی دارد برای اوست بالاترین مرتبه ی علم و هکذا در سایر صفات ) « لله الأسماء الحسنی » حالا که خدای متعال این جور است ،سزاوارتر است که حی نامیده شود به قیاس اولویت ، این واجب تعالی است که این طوری است و حیات خدا بحیث یعلم و یقدر ، علم و قدرت را لازمه ی حیات گرفته است .
 
 متن ایضاح المراد [7]
 حيات دو کاربرد دارد : کاربرد عام و کاربرد خاص . کاربرد عامش اين است که هر موجودی اگر اثر خودش را داشته باشد می گويند زنده است مثلا درخت زنده ودرخت مرده ،جامعه ی زنده وجامعه ی مرده داریم چون هر چیزی یک اثر طبیعی وتکوینی خاصی باید برش مترتب شود یا اثر اعتباری خاصی برش مترتب شود اگر آن اثر برش مترتب شود میشود زنده وإلا می شود مرده ، این می شود معنی عام حیات .ومعنی خاصش همین است که با علم و قدرت ملازمه دارد که عند الفلاسفه ومتکلمین مطرح است.
 
 والسلام علیکم ورحمة الله و برکاته
 
 
 
 
 


[1] . صفحه ی 59
[2] . صفحه59 پاورقی(3)
[3] . صفحه ی 59
[4] . صفحه ی 60 پاورقی (3)
[5] . صفحه ی 60
[6] . صفحه ی 60
[7] . صفحه ی 58 پاورقی (1)

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo