« فهرست دروس
درس کلام استاد علی ربانی‌گلپایگانی

1403/09/04

بسم الله الرحمن الرحیم

کلام و بحث اخلاق و معنویت، مبانی و مقدمات

 

موضوع: کلام و بحث اخلاق و معنویت، مبانی و مقدمات

همگانی و ثابت بودن بایدها و نبایدهای اخلاقی در کلام شهید مطهری

شهید مطهری در کتاب کلیات علوم اسلامی، بخش حکمت عملی، مطلبی را درباره مباحثی که بیان شده مطرح کرده اند که در ادامه به بیان آن می پردازیم.

ایشان می فرماید حکمت عملی سه شاخه دارد: اخلاق، تدبیر منزل و سیاست جامعه. موضوع حکمت عملی نیز افعال اختیاری انسان است، و از بایدها و نبایدهای آن در سه حوزه ای که بیان شد بحث می شود.

بایدها و نبایدها نیز دو دسته اند: بایدها و نبایدهای همگانی و ثابت که تابع شرایط خاصی نیستند، و فرازمانی و فرامکانی هستند. و دسته دیگر بایدها و نبایدهای غیر همگانی و غیر ثابت است. مباحث حکمت عملی تنها شامل دسته اول است. بنابراین اگر بنا است نظام اجتماعی مطلوب و معقولی باشد باید تابع آن ارزش ها و قواعد باشد، مثل اینکه اصل عدالت باید رعایت شود، کرامت انسان ها باید حفظ شود.

اما حفظ این اصول و اهداف چه راهکارهایی دارد؟ این بحث مربوط به علم سیاست است که با توجه به مطالعاتی که نسبت به اجتماع و شرایط صورت می گیرد بیان می شود.

 

ریشه بایدها و نبایدهای اخلاقی

ریشه بایدها و نبایدها در افعال اختیاری چیست؟ ساختار فعل اختیاری انسان این گونه است که ابتدا تصور و بعد تصدیق شکل می گیرد و سپس شوق و رغبتی به آن فعل صورت می گیرد و سپس بایدی انشاء می شود و بعد تصمیم گرفته و انجام می دهد. بنابراین فعل اختیاری انسان دو مبدا علمی و یک مبدا شوقی دارد، و با تحقق آنها عزم و اراده صورت گرفته و فعلی را فرد انجام می دهد و یا کاری را ترک می کند.

این نظیر این است که اگر کسی که می خواهد دیگری را به کاری برانگیزد، کسی که در جایگاه مولویت قرار دارد، بایدی را برای او قرار می دهد. انسان هم نسبت به خود وقتی می خواهد کاری را انجام دهد، آن کار را برای خود باید می کند. به عبارت دیگر قصد آمر یا ناهی برانگیختن فرد به فعل یا ترک است. همین کار را انسان در باره خودش انجام می دهد. بنابراین ریشه این بایدها و نبایدها به هدفی بر می گردد که انسان دارد. اگر آن هدف بایستنی و از جنس مطلوب است «باید» و اگر نخواستنی است «نباید» را انشاء می کند. حال که این طور شد می گوییم اهداف انسان دو گونه است: اهداف همگانی و ثابت که عموم انسان ها آن را می خواهند. این جا یک باید همگانی شکل می گیرد، مانند عدالت، امنیت، آزادی و ... در همه جوامع یک سری ارزش های فرازمانی وجود دارد. حتی در امور سیاسی هم بایدها و نبایدهای کلان جنبه ارزشی پیدا می کنند. این بایدها و نبایدهای همگانی از اهداف عام بشری سرچشمه می گیرند، همان گونه که بایدها و نبایدهای غیر همگانی از اهداف غیر همگانی سرچشمه می گیرد و لذا حکمت علمی از یکسری بایدها بحث می کند که مرزها را در می نوردد

 

راز وجود اهداف همگانی

سوال: راز اینکه بشر یک اهداف همگانی دارد چیست؟ شهید مطهری می فرماید سه نظریه در اینجا مطرح هست: نظریه اول این است که انسان موجودی دو ساحتی است و یک ساحت و بُعد علوی و یک ساحت و بُعد سفلی دارد. همه اهداف و خواسته هایی که مربوط به بُعد برین انسان است، همگانی و ثابت است، و همه آنچه به اهداف ملکی انسان مربوط می شود تغییر پذیر است.

نظریه دوم این است که ارزشهای اخلاقی خودشان هدف نیستند، بلکه هدف خیر رساندن به دیگران است. این نگاه سوسیالیستی یا همان اصالت جامعه است.

نظریه سوم این است که هدف از ارزشها، هم مصلحت جامعه و هم مصلحت فرد است. انسان هم خودش را می خواهد و هم جامعه را می خواهد. طبق این نظریه، هویت انسان دو ساحتی است: فردی و اجتماعی. آنچه مربوط به اجتماع است ثابت و همگانی است.

شهید مطهری دیدگاه اول را برمی گزیند. ایشان در این باره می فرماید:

« الف. اين گونه احكام برخلاف احكام جزئى و نسبى كه مقدمه و وسيله‌اى است براى انجام كارى كه خود آن كار مقدمه‌اى است براى وصول به يك مقصد، در مورد كارهايى است كه خود آن كارها مقصدند. مثلًا بايد راستگو و راست‌رو بود، چرا؟

براى خود راستى؛ يعنى خود راستى حقيقتى است كمالى متناسب با ذات و فطرت انسان. به عبارت ديگر ازآن‌جهت بايد راستگو و راست‌رو بود كه خود راستى، كمال نفس و خير و فضيلت است و ارزش بالذات دارد. به تعبير ديگر در ذات راستى يك‌ حسن معقول و يك زيبايى ذاتى وجود دارد. خود راستى، خير و كمال نفس انسانى است. دروغ مغاير جوهر انسانى است. و باز به تعبير ديگر راستى خود، يك هدف انسانى است ولى هدف مشترك همه انسانها.

انسان راستى را براى خود راستى انتخاب مى‌كند نه به منظور ديگر، ولى اتفاقاً و تصادفاً اين كمال ذاتى فردى به سود جامعه انسانى هم هست. سود جامعه انسانى در اين است كه افراد به كمال لايق انسانى خود برسند. پس آنچه براى فرد خير و كمال است، براى جامعه و در حقيقت براى افراد ديگر سود و فايده است. خير و كمال فردى مستلزم سود و نفع اجتماعى است.

ب. نظريه دوم كه مى‌توان ابراز داشت اين است كه راستى و درستى و عدالت و امثال اينها، هرچند عام و مطلق‌اند ولى خود آنها هدف نيستند. آنچه در مورد اين گونه انديشه‌هاى بشرى هدف است خير ديگران است، خواه اين هدف آگاهانه باشد يا غير آگاهانه. انسان بدون آنكه خود خواسته باشد يا آگاه باشد، اجتماعى آفريده شده است. يعنى انسان داراى دو نوع هدف است و به دو نوع كار تمايل ذاتى دارد و از دو نوع كار لذت مى‌برد: يكى كارهايى كه او را به هدفها و سودها و كمالهاى فردى خودش مى‌رساند. نوع ديگر كارهايى كه نتيجه‌اش رسيدن افراد ديگر است به مقاصد و اهداف و نيازهاى خودشان. پس انسان بالفطره به حسب ساختمان ذهنى و ساختمان تمايلات و عواطف و احساسات خود، هم در خدمت خود است و هم در خدمت افراد ديگر. آنچه «حكمت عملى» ناميده مى‌شود، از نظر اينكه يك سلسله بايدها براى وصول به يك سلسله مقصدها و هدفهاست، با ساير بايدها و نبايدها فرقى ندارد؛ فرقى كه هست در ناحيه هدفها و مقصدهاى انسانى است. بعضى مقصدها و هدفها، غايات كمالى خود فردند و بعضى ديگر غايات كمالى افراد ديگر «1». آنجا كه به افراد ديگر مربوط مى‌شود، بايدها و نبايدها عام و مطلق مى‌گردد و حكمت عملى است. مثلًا آنجا كه من كارى را براى سير شدن شكم‌ خودم مى‌كنم، كارى است فردى و نسبى و مبتذل و حيوانى و بى‌ارزش. اما آنجا كه كارى را براى سير شدن شكم انسانهاى ديگر مى‌كنم، كارى است كلى و متعالى و انسانى و با ارزش. با اينكه مقصد به‌هرحال سير شدن است و سير شدن فى حد ذاته يك امر عادى و مبتذل است، كارهايى كه براى سير شدن انجام مى‌گيرد اگر خصلت فردى داشته باشد: «من بايد سير بشوم» (كه قهراً در هر انسانى به شكل خاص و به صورت جزئى و مخصوص به خود او خواهد بود) كارى است مبتذل و عادى، ولى اگر خصلت كلى داشته باشد: «ديگران بايد سير شوند» (قهراً اين انديشه در همه اذهان يكسان است) متعالى و مقدس و با ارزش است. على هذا اين انديشه ارزش و قداست و تعالى خود را از ناحيه كليت و عموميت و اشتراك خود مى‌گيرد.

ج. نظريه سوم اين است كه كارهاى اخلاقى برخلاف نظريه اول، خودْ هدف نيستند بلكه هدف چيز ديگر است. هدف، خير و كمال جامعه است كه خود فرد نيز جزئى از آن است؛ يعنى جامعه به عنوان امرى برون ذات و بيگانه هدف نيست، بلكه به عنوان يك «من» ديگر ماوراى «من» فردى و زيست‌شناسى- كه متعالى‌تر از «من» فردى و زيستى است- هدف است. اساساً- برخلاف نظريه دوم كه مى‌پنداشت ديگران به عنوان امورى برون ذات، هدف ارزشهاى اخلاقى‌اند- امكان ندارد انسان يا هر موجود ديگر به سوى مقصدى حركت كند كه با خودش بيگانه باشد. هر حركت همواره به سوى غايتى است كه آن غايت در نهايت امر خود اوست.

هر حركت از خود ناقص به خود كامل است. هر حركت از قوّه به فعليت است، و قوّه و فعل مراتب حقيقت واحدند. جامعه هدف است ولى به عنوان امرى درون ذات نه برون ذات.

توضيح مطلب اين است كه جامعه خود، يك حقيقت و واقعيت است نه يك امر اعتبارى. تركيب جامعه از افراد، تركيب اعتبارى نيست، تركيب حقيقى است؛ يعنى افراد جامعه از نظر جسمانى هرچند امورى جدا و منفصل از يكديگرند و وحدت واقعى ندارند، ولى از نظر روحى و فرهنگى در اثر يك سلسله تأثير و تأثّرها يك وحدت واقعى پيدا مى‌شود. به عبارت ديگر افراد جامعه از نظر «شخص» بودن كثرت دارند و وحدتى ندارند، ولى از نظر شخصيت داشتن به وحدت واقعى رسيده‌اند؛ از نظر «اندام» كثرت دارند و از نظر «وجدان» وحدت. به عبارت ديگر وجدان فرد يك جزء حقيقى از وجدان الكلّ است.

در حقيقت، هر فردى داراى دو «من» و دو وجدان و دو شخصيت است و دو نوع احساس «من» در او وجود دارد: يكى «من» فردى كه محصول جنبه زيست‌شناسى و حيوانى اوست، و ديگر «من» اجتماعى كه محصول جنبه جامعه‌شناسى و انسانى اوست. انسان در احساس يكى از دو «من»، خود را به عنوان يك فرد احساس مى‌كند و در احساس آن «من» ديگر جامعه را احساس مى‌كند، و در حقيقت اين جامعه است كه در وجود اين فرد خويشتن را احساس مى‌كند و درك مى‌نمايد و به خود آگاه است. جامعه كه در وجود فرد به خوداحساسى و خودآگاهى مى‌رسد، قهراً هدفها دارد و يك سلسله انديشه‌ها و بايد و نبايدها متناسب با آن هدفها مى‌سازد.

آنچه حكمت عملى ناميده مى‌شود- كه جنبه كلى و اشتراكى و دائم و مطلق دارد- انديشه‌هايى است كه «خود» اجتماعى بشر براى وصول به كمالات و هدفهاى خود مى‌آفريند.

ملاك ارزش و قداست اين انديشه‌ها نسبت به انديشه‌هاى فردى، وابسته به كل بودن آنهاست نه كلى بودن آنها. فرق ميان كل و كلى در منطق بيان شده است.

در اين سه فرضيه‌اى كه ما طرح كرديم، فرضيه اول مبتنى است بر دوگانگى شخصيت فردى انسان و دو درجه‌اى بودن آن؛ مبتنى بر اين است كه انسان يك حقيقت دومرتبه‌اى و دو درجه‌اى است: مرتبه‌اى خاكى و حيوانى و دانى، و مرتبه‌اى ديگر عِلوى و ملكوتى؛ داراى دو «من» و دو «خود». «خود» اصلى و واقعى انسانى «خود» ملكوتى اوست. «خود» خاكى تنها وسيله و مقدمه و مركبى است براى خود ملكوتى او. كارها تا حدودى كه صرفاً محدود مى‌شود به «خود» خاكى او، عادى و مبتذل است و آنجا كه با «خود» متعالى او سروكار دارد و از انگيزه‌هاى معنوى او سرچشمه مى‌گيرد و به عبارت ديگر از كرامت ذاتى انسانى و الهى او سرچشمه مى‌گيرد، ارزش و قداست و تعالى پيدا مى‌كند و به تعبير ديگر: ارزشهاى اخلاقى همه يك سلسله كمالات نفسانى مى‌باشند ولى كمالات عملى نه نظرى، يعنى كمالاتى كه به رابطه نفس با ما دون خود يعنى بدن و زندگى اجتماعى مربوط مى‌گردد، برخلاف كمالات نظرى كه به رابطه نفس با ما فوق خود يعنى خدا و نظام كلى جهان مربوط مى‌گردد.

آنچه از كلمات امثال بو على و صدر المتألهين استفاده مى‌شود، تقريباً اين‌ مطلب است.

فرضيه دوم مبتنى بر دوگانگى شخصيت انسان نيست، بلكه مبنى بر دوگانگى انگيزه‌هاى اوست؛ مبنى بر اين است كه برخى انگيزه‌هاى فردى در خدمت نيازهاى فرد است و برخى ديگر در خدمت نيازهاى ديگران؛ به عبارت ديگر در وجود هر فرد چيزى قرار داده شده كه به نيازهاى خود او به هيچ وجه مربوط نيست، بلكه به نيازهاى ديگران مربوط است. ازاين‌جهت مثل اين است كه پستان و جهاز شيرسازى و شيردهى در وجود مادر قرار داده شده و حال آنكه اين جهازات مورد نياز فرزند است نه مادر.

فرضيه سوم مبنى بر دوگانگى شخصيت انسانى است ولى نه شخصيت خاكى و شخصيت ما فوق خاكى، بلكه شخصيت فردى و زيست‌شناسى و طبيعى و شخصيت اجتماعى و فرهنگى و انسانى. انسان ازآن‌جهت يك سلسله فعاليتهاى ماوراى فردى و شخصى را انجام مى‌دهد و ازآن‌جهت يك سلسله بايدها و نبايدها- كه احياناً بر ضد منافع خود فردى اوست- برايش مطرح است كه علاوه بر «من» فردى و شخصى و زيست‌شناسى، داراى يك «خود» و يك «من» اجتماعى است.

«من» اجتماعى و شخصيت اجتماعى انسان نه طبيعى و زيستى است، نه فطرى و الهى، بلكه اكتسابى و اجتماعى است و لازمه زندگى جمعى است «1» ما در ميان اين سه نظريه، نظريه اول را ترجيح مى‌دهيم. بحث بيشتر را به آينده موكول مى‌كنيم. با همه اينها ممكن است گفته شود كه بيان فوق جنبه كليت و عموميت احكام اخلاقى را توجيه مى‌كند نه جنبه دوام يا اطلاق آنها را.

جواب اين است كه توجيه دوام و اطلاق مربوط است به نوعيت انسان كه آيا انسان از نوعيت خود خارج مى‌شود و يا تحولات، انسان را از نظر نوعى خارج نمى‌كند و كمال واقعى انسان در مسير نوعيت اوست. جنبه اجتماعى نيز تابع نوعيت انسان است، يعنى نوعيت اجتماعى تابع نوعيت فردى است».[1]


[1] مجموعه آثار شهید مطهری، ج22، ص33- 37.
logo