1403/11/28
بسم الله الرحمن الرحیم
آیه 42 تا 44/ سوره واقعه/تفسیر
موضوع: تفسیر/ سوره واقعه/ آیه 42 تا 44
بحث در سوره مبارکه «واقعه» به بخش سوم رسيد که «و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال ﴿فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ [42] وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ [43] لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ [44]﴾
عرض شد که حقائق تا زماني که مادي باشند ما ميتوانيم از آنها با همان جهات مادي از آنها ياد بکنيم مثلاً بگوييم زمينشناسي ستارهشناسي درياشناسي صحراشناسي، همه اينها مادياند آثار و نشانههاي مادي دارند محسوساند مبصرند مسموعاند مذوقاند و امثال ذلک و اينها در مقام معرفي چيزي جز همان گونه از شواهد نيست. ولي وقتي ما رسيديم به حقائق غيبي که محسوس نيستند و مجردند ما چيزي مگر اينکه انسان مجرد بشود. «رو مجرد شو مجرد را ببين». وقتي انسن مجرد شد ديگر مثل اينکه درخت را چهجوري ميبيند؟ آسمان و زمين را چهجوري ميبيند؟ عدالت و شجاعت و رشادت و سماحت و ملکات نفساني را همينجوري ميبيند اينها موجودند ولي با چشم سر ديده نميشوند.
آقا علي بن ابيطالب(عليه السلام) که ميفرمايد: «ما اعبد ربا لم أره» آيا با چشم سر معاذالله؟ «بحقيقة القلوب» ميبينند اينکه «ما کذب الفؤاد ما رأي» يعني ديده ميشوند ولي ديدنش با چشم سر نيست چون محسوس نيستند تا با اين با قوه باصره سر يا قوه سامعه يا قوه لامسه يا قوه ذائقه يا قوه شامه و اينگونه از قوا هستند. اگر کسي خواست عدالت، عدالت ديدني است؟ بله ديدني است اما نه با اين چشم سر. ايمان ايقان اينها بله اينها ديدنياند. حقائق غيبي اينجور نيست که ديدني نباشد ولي ابزار ديدنشان متفاوت است.
اصحاب يمين اصحاب شمال السابقون و السابقون و اينها چه؟ اينها هم حقيقتهاي عيني و خارجياند. آنهايي که برايشان فراهم است «بأکواک و اباريق و کأس من معين» اينها چيست؟ اينها ديدني نيست؟ اينها ديدني هستند. «و فاکهة مما يتخيرون و فاکهة کثيرة» اينها چيست؟ الآن اينجا کجاست؟ چرا آن چيزي که مثلاً براي حضرت مريم(سلام الله عليها) حاضر شد کسي نميديد اما «کلما دخل زکريا المحراب وجد عندها رزقا» ديگران که نميديدند آن چشم مالي ميخواهد آن چشم غيبي ميخواهد بتواند آنها را ببيند. بنابراين اينها هم ديدنياند اينها هم قابل رؤيتاند اما نه با چشم سر.
آنچه که در باب اصحاب شمال الآن که داريم ميخوانيم گفتني است که ﴿فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ [42] وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ [43] لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ [44]﴾، اينها هم حقائق غيبي موجود محسوساند اما نه به اين حواس. ولي ملاحظه بفرماييد همانطوري که الآن در نشأه طبيعت، شما وقت ميخواهيد درخت، درخت نفس نباتي دارد درست است؟ شاخه دارد برگ دارد پوست دارد ساقه دارد ريشه دارد همه اينها ديدني است اما خود نفس نباتي ديدني است؟ نفس نباتي مجرد است ديدني که نيست. الآن انسان همه چيزش چشمش دستش سرش پايش همه ديدنياند. ولي نفس ناطقه نفس مدرکه نفس محرّکه اينها که ديدني نيستند. اينها مجردند نفس هم مجرد است.
اين نفس که مجرد است ديدني نيست، چيست؟ ميگوييم ديدني نيست به اين چشم سر ديدني نيست و الا اين نفوس هستند و اينها قابل رؤيتاند مگر ميشود يک چيزي موجود باشد و ديدني نباشد؟ بله، اگر مادي باشد ديدني است با همين چشم سر است اگر مجرد باشد بايد که با چشم جان آدم ببينند «بحقيقة القلوب» ببيند «ما کنت ربا لم أره» ميشود. «ما کذب الفؤاد ما رأي» ميشود. «لو تعلمون علم اليقين لترونّ الجحيم» ميشود و اينگونه از مسائل که همه اينها به رؤيت است که به قول حضرت استاد فرق بين نظر و بصر اين است بعضي نظر مياندازند اما بصر ندارند. ميفرمايد که چرا در ملکوت نگاه نميکنيد تا از طريق نگاه به بصر برسيد و به بصيرت برسيد؟
پس اينها مسائل محرز ما است که حقائقي وجود دارد، يک؛ حقائق غيباند، دو؛ و اين حقائق غيبي به طريق غيب قابل رؤيتاند قابل ادراکاند قابل شهودند، سه؛ و انسان اگر قدرت شهود اينها را نداشت بايد با علائم و نشانههايي آن را بفهمد. ما الآن نفس داريم نفس انساني داريم؟ چطور ما نفس انساني داريم؟ براي اينکه تعقل ميکنيم اين تعقل کردن ما نشان از وجود نفس عاقله است چرا ميگويند که انسان قوه باصره دارد ما قوه باصره را ميبينيم؟ چشم را ميبينيم قوه باصره که نيست. ميگوييم اين چشم علامت و نشان وجود يک قوهاي است که آن قوه به عنوان قوه باصره است يا قوه سامعه است يا قوه لامسه است اثبات قوا را از اين طريق ميکنند. چرا براي حجر، نفس اثبات نميکنند ولي براي نبات نفس اثبات ميکنند؟ ميگويند آن چيزي است که فقط يک کار دارد و ديگر نفس نميخواهد. آنکه چند تا کار دارد نفس در جايي است که تدبير باشد اداره باشد اين را با آن قاطي نکند اين را با آن مخلوط نکند اين را سرجايش بنشاند آن را سرجايش بنشاند اين نفس اين آبي که دارد ميخورد آيا آب است يا سمّ است؟ اين را بايد تشخيص بدهد اين نفس حيواني تشخيص ميدهند اينکه حيوانات بو ميکنند و امثال ذلک، براي همين مسئله است. ما يک قوه شامه داريم که ميتواند تشخيص بدهد بد و خوب را از خودش تشخيص بدهد.
همانطوري که بوي بد را از بوي خوش تشخيص ميدهد حقيقت حق را از باطل تشخيص ميدهد خير را از شر تشخيص ميدهد ضلالت را از هدايت تشخيص ميدهد زيبايي را از زشتي تشخيص ميدهد و همين. اينها نشان ميدهد که ما عقل داريم. عقل داريم يعني قدرت تمييز داريم قدرت تشخيص داريم. يا عقل عملي داريم که تدبير ميکند چون تدبير مال عقل عملي است. اينکه ما ميگوييم اين را آنجا بگذاريد آن را اينجا بگذاريد آن فاصلهاي اين قدر باشد اين فاصلهاش اينجوري باشد اينجا دعوا نکنيد اينجا نزاع نداشته باشيد اينجا دوست باشيد آنجا رفيق باشيد اينها همهاش مال عقل عملي است. و الا عقل نظري که با اينها کاري ندارد. عقل نظري اصل دوستي اصل محبت اصل عشق اصل ... اما تو و تو بايد باهم رفيق باشيد.
يک مطلبي را حاج آقا فرمودند گفتند که اين مسئله اخوّت «تاخوا في الله اخوين اخوين» اين يک بار بيشتر اتفاق نيفتاد همان زمان پيغمبر وقتي ... دو نفر به حدي باهم دشمني داشتند مثل اوس و خزرج فرهنگ اخوت و اينکه دو نفر باهم برادر باشند و نسبت به همديگر برادري بکنند و امثال ذلک، اين را دين آورده و آن قدر هم مسئله چه بوده که بعداً اجازه ندادند که چنين مسئلهاي باشد. چقدر فرهنگ اخوت ميتواند زيبا باشد در جامعه! چقدر ميتواند زيبا باشد فرهنگ اخوت! الآن مخصوصاً با توجه به شرايطي که امروز براي بچهها و خانوادهها و اينها پيش آمده که فرزندان متأسفانه محدود هستند واقعاً الآن اينطوري که روانشناسها گفتند گفتند غذا خيلي مهم است ورزش خيلي مهم است بهداشت و سلامت خيلي مهم است اما آنکه از همه قويتر است مسئله دوستي است. آنکه دوست نداشته باشد غذا داشته باشد ورزش داشته باشد فلان داشته باشد در حقيقت روحش ناراحت است. اگر آدم يک نفر رفيق داشته باشد که در سرد و گرم زندگي با آن همراه باشد در سرّا و ضرّا باهم همراه باشند اينها خيلي مهم است.
اينها علامتها و نشانهايي است که ما بايد آنها را مورد توجه قرار بدهيم. الآن ايشان ميفرمايد که اين نشانههايي که الآن از اصحاب شمال ما داريم ذکر ميکنيم که ميگوييم: ﴿فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ [42] وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ [43] لا بارِدٍ وَ لا كَرِيمٍ [44]﴾، و امثال ذلک، اينها علائم و نشانههاي اصحاب شمال است. حالا ما اينها يک مقدار فراتر از بحث مطرح کرديم تا ببينيم که چه ميشود؟ در جلسه قبل راجع به سموم و حميم و امثال ذلک مطرح کرديم. «في سموم و حميم» از همان سمّ است ولي سم گرمابخشي است که آدم را از گرمايي و اينها کلافه ميکند يعني خيلي «و ظل من يحموم» سايه. ما سايه هر کجا داريم سايه خنکا دارد سايه برد دارد نسيم دارد سايه منفعت دارد اينطور است ولي ميگويد که نه، «لا بارد و لا کريم» اين سرما اين ظل اينجوري نيست که شما احساس کنيد حالا که در اين سايه رفتيد، نه! سايهاي که شما ببخشيد مثل اين حمامهاي گذشته بود که سايهاي داشت ولي گرما و دو و خفگي و امثال ذلک با آن بود اين دارد آنجوري تعريف ميکنند.
بعد ميفرمايند که منشأ اينها چيست؟ اين خيلي جالب است اين واقعاً سراسر معارف است فرمايشات مرحوم ملاصدرا. منشأ اين چيست؟ ميگوييم ما يک طبيعتي داريم که اين طبيعت ميتواند خنکا داشته باشيد نسيم وزاني داشته باشد مناسب باشد برد باشد کريم باشد ولي اين مطلبي که ايشان دارند اينجا ميفرمايند اين است که نه، نار طبيعت. يک نور فطرت داريم يک نار طبيعت. اين نار طبيعت آدم را به اين سمت سوق ميدهد اين نار طبيعت از نار بيروني بدتر است. نار بيروني بدن را ميسوزاند نار طبيعت دل را ميسوزاند «تطلع علي الأفئدة» اگر کسي معاذالله يک طبيعت ثانوي را براي خودش ايجاد بکند يک کينهاي را يک حقدي را يک حسدي را يک کبري را يک حرص و آزي را يک طمعي را براي خودش ايجاد کند اينها همهاش طبيعت دارند اينها همه طبيعتاند طبيعت حرص طبيعت طمع، طبيعت از طبيعت حقد و کينه، طبيعت کبر. اين طبيعت حسادت اين طبيعتي که براي اينگونه از امور هست در درون خودش نار دارد. مثل طبيعت عدالت، عدالت هم يک حقيقتي دارد حالا ما اسمش را ميگذاريم ...
طبيعت عدالت طبيعت رشادت طبيعت سخاوت طبيعت کرامت اينها نور دارند. اما حسادت بخل آز و طمع حرص حقد و کينه اينها نار دارند اينها طبايعي هستند که نارند. شما نگاه کنيد اين حسادت به ظاهر حسادت جايي را نميسوزاند انسان حسود دست و پايش که سوخته نيست ولي جانش دارد ميسوزد انسان حريص و طماع و آزمند از اينکه روي صندلي مجلس را روي صندلي فلان را اين نشسته او ننشسته اين آزمند دارد جانش ... اين نار طبيعت آز و طمع دارد دل را ميسوزاند حسد نار طبيعت حسد اين «في سموم و حميم و ظل من يحموم» ايشان ميگويد که اين طبيعتي که در درون خودش از حسادت و کبر و غرور و امثال ذلک ساخته اين يک دودي دارد. نار است نار دود دارد اين دخانش ظلش ميشود. يک وقت است که شجاعت است و رشادت است و سماحت است و کرامت است و جود و سخا است و اينهاست اين هم ظلي دارد که برد و سلام است. يک وقت حقد است و حسد است و کبر است و آز است و طمع است اين هم نار طبيعت است اين هم ظلي دارد اين «ظل من يحموم» است و آن يکي ظلي است که از جاي خنکاي ملکات نفساني حاصل ميشود.
پس بنابراين ميفرمايد که از نار بيروني اين قدر نترسيد از نار دروني بترسيد. نار طبيعت بترسيد که ظل آن نار طبيعت اين است که «في ظل من يحموم». «فنار الطبيعية» نار طبيعتي که «المستورة عن الأبصار الکانة في هذه الأجسام» شما الآن آتش ک ميبينيد همين آتش داراي نفسي است. داراي طبيعتي است صورت نوعيه دارد مثل انسان که داراي نفس است و صوت نوعيه دارد آنها هم همينطور است آن مستور است اين باز و ظاهر است.
«و اعلم ـ إن كنت من أهله ـ إنّ صورة جهنّم و أهلها هي بعينها من حقيقة هذه الدنيا و أهلها، لكنّها يظهر هناك باطنها و يبطن ظاهرها. كما أنّ هاهنا طويت سرائرها و نشرت ظواهرها، فالسموم بالحقيقة هي من نار الطبيعة الفاعلة للحرارة الشديدة في بواطن الأجسام المركّبة من العناصر، فإنّ فعلها في تحليل الرطوبات الحاصلة في بدن النبات و الحيوان و إفناء فضلاتها أقوى من فعل النار المحسوسة في الحطب اليابس، فنار الطبيعة المستورة عن الأبصار الكامنة في هذه الأجسام هي أحقّ باسم النار من هذه النار التي هي إحدى الأسطقسات» يکي از عناصر عنصر آتش است مثل عنصر آب عنصر هوا عنصر خاک عنصر آتش اين چهار تا عنصر را قبلاً ميگفتند چهار تاست الآن ميگويند بيش از صد و خوردهاي است اينها همه عناصرند استطقساند. «اسطقس من اسطقسات» به قول حکما. اين استطقس نار خارجي است ميسوزاند اما نار طبيعت چه؟
به عبارت ديگر نفس نار را نگاه کن نه ظاهر نار را. اين ظاهر نار ظاهرت را ميسوزاند آن نفس نار باطن را ميسوزاند آن اگر «تطلع علي» چرا «تطلع علي الأفئدة»؟ براي اينکه حقد در دل است حسد در دل است حسد که ظاهر نيست آدم وقتي که نگاه ميکند مثلاً يک برادري برادر خودش را دارد نگاه ميکند از درون حسادت دارد او را ميسوزاند ظاهرش با ادبيات خيلي خوب و دوستانه دارد صحبت ميکند. لذا فرمود «هي» يعني اين نار طبيعت «احق باسم النار من هذه النار التي هي احدي الأسطقسات» چرا؟ براي اينکه «لأنّها» يعني نار طبيعت «تفعل في بواطن الأجسام أكثر من ظواهرها» اجسام. آن اثرش خيلي سوزانندهتر است از اين ظاهر. «بخلاف هذه» اين نار اين ظاهر ميسوزاند. «و لأنها» براي اينکه آن ناز طبيعت «أتمّ فعلا و أدوم تأثيرا» ميگويند که خيلي زيبا ميگويد ميگويد اين نار ظاهري را آب رويش بريزي خاموش ميشود اما آن نار آب رويش بريزي خاموش نميشود ده بار آدم حمام هم برود حقد و کينهاش کم نميشود. آن نار با آب جمع ميشود اما اين نار با آب جمع نميشود اين نار را ميگويند آب روي آتش است. آب روي آتش از بين ميرود اما آن نار حقد چيست؟ هزار بار به دريا ببرند و بيرون ببرند اين حقد هست.
ميفرمايد «و لأنها أتمّ فعلا» چرا اين اتم فعلا؟ اين دليلش است «و أدوم تأثيرا حيث لا يصادم تأثيرها مجاورة الماء لأنها» براي اينکه اين نار طبيعت «تجامعه[1] » با آب جمع ميشود « و تؤثّر فيه» اين ميتواند کم بکند «على أنّ هذه النار المحسوسة أيضا مبدأ» اتفاقاً حالا اين را ميگويند چقدر بالاتر. ميگويد اين نار محسوس اين صورت نوعيه دارد آن صورت نوعيه است که اين نار محسوس را دارد به شما ميدهد. صورت نوعيه را نميبيني شما. مثل الآن نفس ماست. الآن نفس ما ديده نيست. يعني نفس ما وقتي مثلاً غضبناک بشود اين مشت را ميزند. اين مشت را آدم ميبيند اما آن غضب را که نميبيند آن منشأ اين مشت است به آن منشأه بايد شما رسيدگي کنيد.
«على أنّ هذه النار المحسوسة أيضا مبدأ ناريّتها و منشأ إحراقها و تفريقها المختلفات» اينجا ويرگول «علي أن هذه النار، طبيعة غير محسوسة» اين آتش محسوس نيست. «و لها صورة أخرويّة قريبة من نار الطبيعة الكليّة في جميع الأجسام من صور غيرها من العناصر» بسياري از عناصر هستند مثل درخت. «وقودها الناس و الحجارة» در درون حجر يک وقود وجود دارد. درختي است که شما درخت آتشزنه است اين طبيعت ناري آن چيز دروني و مستور است. «قريبة من نار الطبيعة الکلية في جميع الأجسام من صور غيرها من العناصر و هي كلّها بالقياس إلى نار النفس الأمّارة الموقدة التي تطّلع على الأفئدة كشرارة من نار عظيمة» نفس اماره انسان خدا نکند اين چقدر زيبا جناب مولوي ميگويد نفس اژدرهات کي مرده است او ز بيآلتي خفته است اين همه اين نفوسي که شما در طبيعت از آتش ميبينيد حتي طبيعت خود آتش از نفس انساني اينها را شرارت و ترشحات آن نفس انساني است.
«و لها صورة أخرويّة قريبة من نار الطبيعة الكليّة في جميع الأجسام من صور غيرها من العناصر» همهشان هرکجا که هستند «و هي كلّها بالقياس إلى نار النفس الأمّارة» نفس امارهاي که «الموقدة» است وقود است «التي تطّلع على الأفئدة كشرارة من نار عظيمة، و هاتان الناران ـ أي نار الطبيعة و نار النفس الشريرة ـ كامنتان» کمناند مخفياند مستورند «عن مشاهدة الخلق هاهنا» اما «ظاهرتان عليهم يوم القيامة» در روز قيامت چون «يوم تبلي السرائر» است سريرهها و باطنها آشکار ميشود آنهايي که آشکارند مخفي ميشوند.
«و أمّا الحميم:» تا الآن راجع به ظل صحبت ميکرديم ظلي که اين است. اما حميم «فهو من حقيقة مياه هذا العالم إذا تسخّنت في الأجسام[2] و الأبدان النباتيّة و الحيوانيّة» اين آب خنک است آتش به آن بخورد گرم ميشود سوزان ميشود اين را ميگويند حميم. حمام را که ميگويند حمام از همينجاست. يعني يک آبي که آتش و نار به او اصابت کرده و از آن خنکايش درآمده و شده گرم و حمام از او شکل ميگيرد «و أمّا الحميم: فهو من حقيقة مياه هذا العالم إذا تسخّنت في الأجساد» وقتي اين نار گرم شد در اجسام «و الأبدان النباتيّة و الحيوانيّة و اشتدّت سخونتها بفعل الحرارة الغريزيّة الكامنة فيها» و اين وقتي شديد شد خدا نکند اينها خيلي! آنهايي که معاذالله گرفتار ملکات رذيله هستند خيلي سخت است بدبخت آدم فکر ميکند که دارند لذت ميبرند خيلي در آتشاند خيلي در آتشاند حالا اينجا از بس مشغول به اين و به آن مقام و به آن پول و به اينجا و به آنجا درک نميکنند که اين چقدر دارد ميسوزاند. چه نظام را خدا در عالم ايجاد کرده!؟ درک نميکنند.
حاج آقا و اينها يک مثالي ميزدند البته مال حاج آقا نيست مال ديگران است ميگفتند يک نفري که يک مهماني دارد مثلاً بچهاش بعد از ده سال بيست از سفر آمده يک ميهماني برايش قرار داده براي اينکه اين مهمانها بيايد يک جشن و تشکيلات رفت و آمد و اينها حالا اتفاقاً کفشي پوشيده و کفش او هم مثلاً ميخ دارد اين ميخ دارد در پايش فرو ميرود و اصلاً متوجه نيست اين مهماني اين قدر شوق و ذوق و مهمانها و احترام و رفت و آمد و اينها اصلاً متوجه نيست. ولي وقتي مهمانها که رفتند شب ميآيد کفش را در ميآورد ميبينند که اوه، خون همه جا را گرفته لباسش و کفشش و جورابش و فلان، همه جا را گرفته اصلاً متوجه نبود. «إنکشف» اين ميشود.
اينجا ايشان ميفرمايد که «و أمّا الحميم: فهو من حقيقة مياه هذا العالم» البته «إذا تسخّنت في الأجسام و الأبدان النباتيّة و الحيوانيّة و اشتدّت سخونتها» اين سخونت و گرما شديد ميشود «بفعل الحرارة الغريزيّة الكامنة فيها» اين حرارت غريزي در درونش رسوخ پيدا ميکند او را گرمش ميکند «و خصوصا إذا انضمّت إليها الحرارة الغريبة الحاصلة من التعب و المشقّة أو الاستحمام، أو من الحميات الشديدة، أو من الهواء المطيف بالبدن، أو من شدّة تسخين الشمس أو تجميد الزمهرير ـ الموجب لاحتباس الحرارة أيضا في الباطن ـ أو غير ذلك ممّا لا يخلو عنها أهل الدنيا» ميفرمايد که اين حرارتها چندگانه ميتواند باشد از چند جهت باشد. اگر يک منشأ داشته باشد حرارت شديد نيست اما اگر مناشئ متعددي داشته باشد اين حرارت هم آفتاب باش هم گرما باشد هم شلوغي باشد همه چيز است مدام چيزهايي است که همهشان طبيعتشان در جريان ناري دخيل است باعث ميشود که اين شديد بشود شديد بشود يک جهنمي را در درون انسان ايجاد ميکند و لکن انسان متوجه نيست.
«و خصوصا إذا انضمّت إليها» زماني که منضم بشود به اين نار «الحرارة الغريبة» يک حرارت ذاتي داريم يک حرارت غريبه» اين حرارت غريبه از کجا حاصل ميشود؟ از زحمت و رنج و فلان «الحاصلة من التعب و المشقّة أو الاستحمام، أو من الحميات الشديدة، أو من الهواء المطيف بالبدن» يعني پيچيده شده است مثلاً «أو من شدّة تسخين الشمس أو تجميد الزمهرير ـ الموجب لاحتباس الحرارة أيضا في الباطن ـ» يخ زدن يعني منجمد شدن زمهريري که آن هم به نوبه خود موجب احتباس حرارت است در باطن «أو غير ذلك ممّا لا يخلو عنها أهل الدنيا».
«و أهل السلامة الاخرويّة قد انقطعوا و تخلّصوا بباطنهم عنها» ببينيد در حقيقت ما داريم ويژگيهاي اصحاب شمال را ميگوييم. ميگوييم «في سموم من حميم و ظل من يحموم لا بارد و لا کريم» اينها اينجورياند اما در مقابل اهل السلامة. عجيب هم هست در قرآن مجيد هر جا که سخن از عذاب و دوزخ و نار و اينها هست کنارش بحث از اهل بهشت و اهل سعادت و اهل خير و اينهاست يعني پنجاه پنجاه است. اين مؤمن بايد در بين مقام خوف و رجا باشد ميگويند نه 49 و 99 درصد، نه! پنجاه درصد خوف پنجاه درصد رجاء اين سر خط آدم بايستد خدا هم در قرآنش آيات جهنم را پنجاه آيات بهشت را پنجاه. هر کجا که بهشت است جهنم ياد کرده هر جا که جهنم است بهشت ياد کرده است. اينجا ميگويد «و اهل السلامة الأخروية قد انقطعوا» اينها منقطع هستند از اين گرما «و تخلّصوا بباطنهم عنها» عنها يعني از آن نار طبيعت. آن نار طبيعتي که همه نارها را شامل ميشود يعني نار الصرف، صرف النار از آن راحت هستند. از صرف النار راحتاند.
«فلا جرم نجوا عن علوق أمثال هذه الأمور» علوق يعني همان تعلقات به اين امور هيچ کدام از اين گرمايش مشقت و تعب و فلان و فلان را ندارند اينها راحتاند نجات يافتهاند. «و أهل الشقاوة لمّا تعلّقوا بهذه الأمور ظاهرا و باطنا» معاذالله، آنهايي که ظاهر و باطنشان گرفتار اين معنا هستند «ففي القيامة أيضا يتعذّبون بها» معذب ميشوند به وسيله همين نار طبيعت. «أشدّ العذاب لكشف الغطاء و حدّة البصر» در سوره مبارکه «غافر» يا غير غافر است که حق سبحانه و تعالي ميفرمايد که «فکشفنا عنک غطائک فبصرک اليوم حديد» اينجا است. حديد است. ميفرمايد که «و حدّة البصر و قوّة الحاجة إلى الخلاص عن عذابها».
«و أما الظل من يحوم» إنشاءالله در جلسه بعد اگر خدا توفيق بدهد فردا دوشنبه ميخوانيم.