< فهرست دروس

درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1403/01/02

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه پنجاه و دوم از تفسير آيت الکرسي کتاب تفسير جناب صدرالمتألهين بحث در فقره «لا تأخذه سنة ولا نوم» است که فقره چهارم مي شود و بر اساس مقالات بيست گانه اي که جناب صدرالمتألهين براي اين منظور طراحين ما در مقاله چهارم هستيم و در مقاله چهارم چهار مقصد مد نظر بود که مقاصد سه گانه گذشت و رسيديم به مقصد چهارم «المقصد الرابع في ذكر حكاية مروية في هذا الباب‌» بحث در اين است که آيا «لا تأخذه سنة ولا نوم» چه ربطي با کلمه قبل خودش الحي القيوم دارد مرحوم صدر المتالهين در مقصد اول از اين مقاله چهارم فرمودند که نسبت اين عبارت «لا تأخذه سنة ولا نوم»با الحي القيوم در حقيقت تاکيد نسبت به الحي القيوم است با ابطال نقيض اون امر يعني چون خداي عالم براي او سنه و نومي نيست سهو نسياني نيست بنابراين در حي و قوم بودن موکد است فلسفه «لا تأخذه سنة ولا نوم» رو جناب صدرالمتألهين به اين امر تبيين فرمودند در مقصد چهارم مي فرمايند که يک حکايتي است در اين باب که اين حکايت گرچه ساختگي هست در حقيقت مرويست که بر اساس تحقيق روشن شده است که سخني نيست که به موسي هاي کليم قابل استناد باشه اما يه شاهد مناسبي مي تونه باشه که در اين رابطه مي تونه ذهن رو کمک بکنه و اون حکايت مروي اين است که «روي عن النبي صلّى اللّه عليه و آله‌ أنه حكى» اين طور روايت شده از پيامبر که پيامبر حکايت کرده از حضرت موسي بن عمران (ع) که يه لحظه يه روزي يا يه بخ در دل حضرت موسي گذشت که آيا مثلا معذ الله خداي سبحان خوابي داره خدا ميخوابه يا نه «إنّه وقع في نفسه: «هل ينام سبحانه أم لا؟» در دل موسي اين سخن گذشت که آيا خداي سبحان مي خوابه يا نه و حتي گفته شده که «و قيل: سئل الملائكة» که جناب موسي عليه السلام از فرشته ها پرسيد که «هل ينام ربنا؟» آيا خداي ما خواب داره و مي خوابه در جواب حق سبحانه تعالي يک تجربه عملي رو به او آموخت تا نشون بده که در ساحت الهي سنه و نومي معنا ندارد «فأوحى اللّه إليهم» خداي عالم به اين فرشتگان وحي فرستاد که «أن يوقضوه ثلاثا» که اون رو در مقاطعي سه مرتبه او را بيدار نگه دارند «و لا يتركوه‌» و ترکش نکنن که ينام بخوابه بعد «ثم قال: «خذ بيدك قارورتين مملوّتين» دو تا شيشه ي مثلا از آب يا غير آب پر شده باشه به دستش دادن که «في كل يد واحدة منهما» در هر دستي در هر دستي يکي از اين قاروره ها و شيشه هاي پرآب داده شده است و مامور کردن حضرت موسي ع رو که «بالاحتفاظ بهما» که اين دوتا رو حتما شما حفظ کنيد و مواظب باشيد که اين نشکنه و يا اون آب نريزه و امثال ذلک «و أمره بالاحتفاظ بهما، فكان يتحرّز بجهده إلى أن نام في آخر الأمر» خب موسي هم خيلي به اصطلاح با تلاش و کوشش سعي مي کرد که اين دو تا غاروره و دو تا شيشه پر از آب رو در حقيقت به جوري نگه داره که محفوظ بمونه و اين ها از بين نره نخوره و نشکنه اين ها تا اينکه به هر حال بالاخره خستگي و خواب غلبه کرد و موسي خوابيد «كان يتحرّز بجهده إلى أن نام في آخر الأمر» تمام جهدش رو به کار گرفت تا محفوظ بدارد بالاخره خواب او رو فرا گرفت «فاصطفقت يداه» دو تا دستش به هم خورد و به اصطلاح اين دو تا غارور ها به يکديگر خوردند و شکست «فضرب إحدى القارورتين على الاخرى» يکي از اين شيشه ها به ديگري خورد و «فان کسرتا» هر دو شکستن خب اين چي شد اين در حقيقت يک نمونه اي بود و شاهدي بود که «فضرب اللّه تعالى ذلك مثلا له» يک نمونه اي خاص بگيره مثالي مي خواست بزنه براي حضرت موسي ع که او رو آشنا بکنه به اينکه اگر بنا باشه خواب يا چرکي و نظائر اين باشه اين باعث ميشه که آسمان و زميني که به يد و به قدرت الهي هست هم اين گونه به هم خواهند خورد و از بين مي روند «فضرب اللّه تعالى ذلك مثلا له في بيان أنه لو كان ينام» اگر معاذ الله خداي عالم بخواد بخوابه «م يقدر على حفظ السموات و الأرضين.» قدرت بر حفظ آسمان و زمين ندارد اگر حالا عبارتي که بعدا خواهد آمد «و لا يعوده حفظهما» براي اينکه سنه و نومي ندارد وگرنه اگر سنه و نوم معاذ الله بر حق سبحانه و تعالي غالب بشود خب آسمان و زمين هم از بين خواهند رفت خب اصل اين حکايت اصل اين مثل اصلا جا داره که به حضرت موسي به عنوان يک پيامبر و يک پيامبر اولوالعزم اسناد داده بشه جناب صدرالمتألهين مي فرمايد که خود اين داستان معلومه که داستاني نيست که به پيغمبر و اونم پيغمبر اولوالعزم بخواهد اسناد داده بشه که مثلا حضرت موسي چنين توهم کرده که معاذالله آيا خدا مي خوابه يا نه و براي رفع اين توهم چين اقدامي انجام شده باشه نه قطعا از حضرت موسي ع نبوده بله ممکنه که قوم بني اسرائيل با توجه به نوع رويکردي که داشتن که همه چيز رو مادي مي ديدن براي همه چيز جسمانيت قائل بودن حتي براي خدا معاذ الله ممکنه چنين تصوري وجود داشته باشه همون طوري که به دنبال اين بودن که از حضرت موسي بخواهند که خدا رو ببينن که اون سخن رب اررني انظر الي که سخن موسي هاي کليم نبود بلکه سخن همين قوم بني اسرائيل بود که اصرار داشتن که معاذ الله خدا رو ببينن خب اون ذهنيت و اون نوع نگاه و رويکرد جسماني بودن همه حقايق اقتضا مي کنه که خدا رو معاذ الله مادي بدونن و طبيعي است که در فرض ماديت نوم وسنه و نظائر آن عارض خواهد شد «و اعلم أن مثل هذا لا يجوز أن ينسب إلى الأنبياء» امثال اين داستان ها رو نميشه به انبيا سلام الله عليهم اجمعين اسناد داد «سيّما أولوا العزم من الرسل» مخصوصا انبياي اولو العزم که اين ها معرفتشون برتر است مثل موسي ع «خصوصا على مذهب أصحابنا الإماميّة» مذهب اماميه رضوان الله تعالي عليهم اجمعين اين است که هرگز صدور ظن و گناه رو براي انبيا جايز نمي دونن بله اهل تسنن اين گونه اشتباه ها اين گونه ذنوب رو چه براي انبيا عليهم السلام جايز مي شمرد لکن بر اساس مذهب ما که ما معتقديم انبيا ي الهي خصوصا اولالعزم مصون و منزه از هر نوع اشتباه و خطايي هستن بنابراين چنين خطايي جايز نيست و بنابراين نمي تونن اسناد بدن به پيامبري همانند موسي که چنين درخواستي داشتن داشته باشد «و اعلم أن مثل هذا لا يجوز أن ينسب إلى الأنبياء عليهم السّلام سيّما أولوا العزم من الرسل مثل موسى عليه السّلام خصوصا على مذهب أصحابنا الإماميّة- رضوان اللّه عليهم- حيث لا يجوّزون صدور الذنب منهم- صغيرا كان أو كبيرا» ذنب خواه ذنب به کوچيک باشه خواه ذنب به بزرگ باشه و بعد اين هم به تعبير جناب صدرالمتألهين ذنب بسيار بزرگي است «و أيّ ذنب أكبر من الجهل بالصفات التي هي من لوازم الإلهيّة و من ضرورات الواجبية؟» کدام گناه از اين گناه جهل نسبت به اوصاف الهي که از لوازم الهي محسوب مي شود بزرگ تر و برتر است « أيّ ذنب أكبر من الجهل بالصفات التي هي من لوازم الإلهيّة و من ضرورات الواجبية؟» و اين ذنب چيه اين است که خداي عالم معاذ الله بخواهد مثلا بخوابد خب از لوازم الهي و ضرورت واجب چيه «و هي العلم التام بمبدعاته» که خداي عالم به مبدعات خودش مثل مکونات خودش عالم است «من غير خلل و فتور، و لا سهو و لا قصور» بنابراين هرگز حق سبحانه و تعالي نسبت به مدعاتش و مکوناتش عالم و آدم و همه موجودات حق سبحانه و تعالي عالم است و سهوونسيان از يک سو سنه و نوم از سوي ديگر علم را از حق سبحانه تعالي مي زدايد و باطل مي کند بنابراين هرگز حضرت موسي چنين مطلبي رو نخواسته و نپرسيده «و من جوّز النوم عليه سبحانه أو كان شاكّا في استحالته كان كافرا» اگر کسي معاذ الله سنه و نوم را يا سهو و نسيان را براي حق سبحانه و تعالي جائز بشمارد يا شک داشته باشد که خداي عالم مثلا سنه و نوم دارد يا سهو و نسيان دارد يا نه چنين شخصي اصلا کافر است براي اين که در مقام اعتقاد و باور به خدايي معاذ الله باور دارد که اون خدا علم ندارد و نسبت به مخلوقات خودش اون سلطه و بيداري حضور رو ندارد «و من جوّز النوم عليه سبحانه أو كان شاكّا في استحالته كان كافرا، فكيف يجوز نسبة هذا إلى موسى عليه السّلام،» چگونه ممکن است که ما ي همچين مطلبي رو به حضرت موسي سلام الله عليه بخوايم نسبت بديم خب اما اگر به بحث روايي نگاه کنيم «فهذه الرواية إن صحّت» اگر اين روايت درست باشه در نقل و در ناقل و امثال ذلک «وجب أن تنسب إلى جهّال قوم موسى‌» ميشه يعني حتما بايد اسناد داده بشه و منسوب بشه به جهله و جاهلان قوم موسي ع که اون ها حتي طلب رويت حق سبحانه تعالي را از حضرت موسي موسي داشتند که «كطلب الرؤية، فإن الجسمانيّة كانت غالبة على قومه بحيث لم يمكنهم تصوّر أمر مفارق الذات و الصفة عن الموادّ الجسمية» اونا کاملا همه چيز رو جسماني مي دونستن حتي واجب تعالي رو هم جسماني مي دونستن اصلا تصور اينکه يک امر غير جسماني و مفارق و مجرد بخواهد وجود داشته باشد قابل باور براي اين ها نبود «بحيث لم يمكنهم تصوّر أمر مفارق الذات و الصفة عن الموادّ الجسمية لا في الممكن و لا في الواجب،» حتي خدا را هم معاذ الله امر جسماني و مادي مي دونستن مي گفتن که «لن نؤمن لک حتي نري الله جهره» تا حق سبحان تعالي را ما به صورت آشکار نبينيم به توي موسي ها ايمان نخواهيم آورد در حقيقت مي فرماييد که اشاعره هم مثل همين دسته از افراد که هستن فکر ميکنن اينا «كالحنابلة من أمّة نبيّنا» حنابله هم خب قائل به جسميتند حتي جسميت خداي عالم معاذ الله و اون ها خدا را هم جسم مي پندارن حالا يه مقداريايد به لحاظ اين جسم جسميت با همديگه تفاوت داشته باشند «الحنابلة من أمّة نبيّنا صلّى اللّه عليه و آله الذين جعلوا إلههم جسما مستويا على العرش» وقتي خدايا عالم در قرآن مي فرمود که «الرحمن علي العرش استوي» اين ها مي گن که پس خداي عالم جسم است يا «و جاء ربک و الملک صفا صفا» اين ها بر اساس جسميت خدا را هم اين گونه مي خوانند و مي دانند و اشاعره هم «و إن كانوا أرفع قليلا» اگرچه تفاوت کمي هم با اين هاد دارند «و إن كانوا أرفع قليلا من هؤلاء إلا أنّهم يشار كونهم في نفي التجرّد و إثبات التحيّز لما سوى الواجب تعالى» اشاعره هم مثل حنابله اين ها هم معتقدند که تجرد براي حق فقط يعني براي واجب سبحانه تعالي فقط و فقط ها ثابت است و براي غير واجب و حتي عقول فرشتگان مفارقات همه هم در حقيقت جسماني اند و با جسم و ماده همراه هستند «و الأشاعرة و إن كانوا أرفع قليلا من هؤلاء إلا أنّهم يشار كونهم» الا که به اين اشاعره شريک با اين حنابه هستندن در اين سخن و اين باور و اعتقاد «في نفي التجرّد و إثبات التحيّز لما سوى الواجب تعالى» اونا فقط و فقط واجب تعالي را مجرد از ماده مي دانند وگرنه همه مبداعات و مفارغات و ملائکه را هم در حقيقت مادي مي دانند که «و هو عين الجهالة أيضا، فإن كون الواحد نصف الاثنين ليس مفتقرا في تحقّقه لا هو و لا مفرداته إلى تحيّز و تجسّم» خب اين تصوري که اين ها دارن که همه چيز رو بايد در قالب جسميت ببينن جناب صدرالمتألهين يک شاهدي ميارن که اين امور به رغم که خيلي روشن و بديهي است اما از جسمانيت و ماده خبري نيست بله مي فرمايند که «فإن كون الواحد نصف الاثنين» يک نصف دو است «ليس مفتقرا في تحقّقه لا هو و لا مفرداته» نه واحد و نه اثنين و نه مفردات اثنين که دوت واحد باشن «إلى تحيّز و تجسّم» خب اما ببينيم که آيا اين حنابله و يا اشاعره که در حقيقت قائل به اصطلاح نفي تجرد از عالم اله و مفارغات و مدعات هستند چرا دليلشون چيه انگيزه و فلسفه نظرشون در اينکه مبداعات را و مفارغات رو هم مادي مي دونن و اون ها رو مجرد نمي دونن چيه «و الداعي لهم إلى نفي المجردات» و انگيزه اي که براي اين اشاعره و حنابله براي نفي مجردات هست که ما مجرد نداريم فقط و فقط خداي عالم مجرده «زعمهم أن تحقّق أمر مجرد في غير الواجب تعالى يوجب للواجب شريكا» اگر ما قائل بشيم که مجردات و مبداعات مجرد هستن و از ماده منزهند خب چون واجب تعالي هم از ماده مجرد است پس اين ها در اين امر شريک واجب مي شود و در حالي که خداي عالم شريکي براش نيست «و الداعي لهم إلى نفي المجردات زعمهم أن تحقّق أمر مجرد في غير الواجب تعالى» اگر ما براي غير واجب تعالي هم بخوايم تجرد قائل بشيم «يوجب للواجب شريكا» در حالي که اين واو حالي است در حالي که «و لم يعلموا أن التجرّد سلب محض و الاشتراك في السلوب لا يوجب الاشتراك في معنى ذاتي أو عرضي، فيلزم التركيب أو النقص في حقّه تعالى» ملاحظه فرميد مي فرمايند که بله خيلي از چيزها هستن که درحقيقت در سلوب با واجب مشترک الان همين اعداد با ماده همراه نيستند خدا هم ماده ندارد اين اعداد هم ماده ندارد خب آيا اين دليل مي شود که مثلا اعداد هم شريک خدا باشند اگر يک چيزي در يک چيزي با چيز ديگر در يک وصف سلبي با هم مشترک بودن دليل بر توافق و همراهي اين هر دو با هم در همه جا نيست «و لم يعلموا أن التجرّد سلب محض و الاشتراك في السلوب لا يوجب الاشتراك في معنى ذاتي أو عرضي، فيلزم التركيب أو النقص في حقّه تعالى» تا بيايم بگيم که واجب شريک با اين ها هست طبعا هر دو در يک امر مشترک اند يلزم که ترکيب در ذات واجب بياد يا نقص در واجب معاذلله باشه «كما مرّ في بيان توحيده تعالى في ذاته و في صفاته و في أفعاله» نخير ساحت واجب سبحانه و تعالي از ماده نيست که باعث جايگاه ويژه و استثنايي حق است بلکه واجب سبحانه تعالي اون سلب برتر را که امکان است ندارد و هيچ کس در اين سلب با واجب سبحان تعالي شريک نيست همه موجودات غير از واجب سبحانه و تعالي وصف امکاني دارن و تنها واجب است که سلب امکان از او امکان دارد و ديگر موجودات سلب امکان از اون ها امکان ندارد حتي صادر نخستين هم نمي شود امکان از او سلب بشود بلکه ممکن است و مرکبه از ماهيت وجود «على أنّك قد علمت مما قرّرنا» در باب توحيد مسائل رو تشريح کرديم و شرح داديم و الان هم اين توضيح رو مي ديم «على أنّك قد علمت مما قرّرنا أن السلوب الصادقة عليه تعالى كلّها يرجع إلى سلب واحد، و هو سلب الإمكان» اون سلبي که صادق است بر حق سبحانه تعالي و شايسته الهي هست يک سلب عامه است به نام سلب امکان که وقتي امکان از واجب سلب شد همه اين سوابق از واجب سبحانه و تعالي سلب مي شود حيثيت هاي ماده داشتن صورت داشتن زمان داشتن مکان داشتن و بسياري از امور با همين سلب از واجب سبحانه تعالي سلب مي شوند «على أنّك قد علمت مما قرّرنا أن السلوب الصادقة عليه تعالى كلّها يرجع إلى سلب واحد، و هو سلب الإمكان؛ و هو المصحّح لجميع السلوب،» وقتي ما امکان رو از واجب سلب کرديم گويا همه سلوب را که جهل باشه عجز باشه عرض کنم که ساير جهات سلبي باشه مثل زمان داشتن جسم داشتن ماهيت داشتن مکان داشتن و نظائران اونا همه از ذات واجب سلب مي شود «و هو المصحّح» يعني سلب امکان مصحح جميع سلوب است «فسلب المادة» نتيجه مي خوان بگيرن جواب بخوان بدن به آقايون حنابله و اشاعره و امثال ذلک «فسلب المادة- أي مفهوم التجرّد- ليس من صفات اللّه تعالى بالذات» اين از اوصاف ذاتي حق سبحانه و تعالي که نيست «بل من ضرورات اللازمة من سلب الإمكان عنه» اگر ما مي گفتيم خداي عالم مجرد است و منزه از ماده است و ماده و صورت و نظائر آن را ندارد همه و همه در حقيقت از جهت اين است که ما امکان را از او سلب کرديم چون امکان را از او سلب کرديم همه اين ها به ذات سلب مي شوند تازه اون چيزي که براي واجب هست و احدي در اون شريک نيست مسئله اصل وجودش هست که وجود واجبي است و کمالات هم علي نحو الجوب بر واجب ثابت است «سلب الماده ليس من صفات اللّه تعالى بالذات، بل من ضرورات اللازمة من سلب الإمكان عنه (عليه- ن) و الاشتراك في اللوازم العامّة» که اين ها تصور کردند که اين در حقيقت اشتراک با اشتراک با واجب در بحث تجرد مستلزم شريک شريک داشتن واجب مي شود اين سخن ناصوابي است «و الاشتراك في اللوازم العامّة لا يوجب الاشتراك في الملزومات» يه سلسله لوازم عامه اي وجود دارد که حق سبحانه تعالي با ديگر موجودات در اون لوازم عامه مشترکند مثلا همه اين ها موجودن همه اين ها عنوان شيئيت اون عنوان معلوميت عنوان مفهوميت و نظائر آن بر آنها ها صادق است خب اين دليل نمي شود که اون ها شريک باري باشند در اين امر «و الاشتراك في اللوازم العامّة لا يوجب الاشتراك في الملزومات، و الا يلزم اشتراك الواجب و الممكن في الشيئيّة و المفهومية» خب شجر هم شي است و شجر هم معلوم و مفهوم هستش الله سبحانه تعالي هم شي است و الله هم مفهوم است و قابل درک هستش پس آيا اين دليل مي شود که واجب سبحانه تعالي شريک با شجر بشود يا شجر شريک واجب بشود اين توهم ناصوابي است «و الا يلزم اشتراك الواجب و الممكن في الشيئيّة و المفهومية و الإمكان العام، اشتراكهما في الذات،» اينم مربوط به بخش قبلي ست «و الا يلزم اشتراك الواجب و الممكن في الشيئيّة و المفهومية و الإمكان العام، اشتراكهما في الذات و التالي باطل فلامقدمه مثله» يعني اگر بنا باشه اشتراک در لوازم مستلزم اشتراک در ذات باشه خب واجب و ممکن در شيئيت مفهوميت امکان عام در همه با هم شريک هستند پس لازم مي آيد که واجب سبحانه تعالي شريک با ممکن بشود «و الا يلزم اشتراك الواجب و الممكن في الشيئيّة و المفهومية و الإمكان العام، اشتراكهما في الذات» اگر بنا باشه که اشتراک در اين لوازم عام اشتراک در ذات رو ايجاد بکنه يلزم که واجب و ممکن مشترک باشن و التالي باطل فالمقدمه مثله «فيسدّ بذلك إثبات الواجب و العلم به تعالى» ما با اين امر که ذات واجب پسبحانه و تعالي که ملزوم است با داشتن يک سلسله اوصاف و شرايط خاصي از ممکن و امور ديگر جدا هستش و لذا هرگز با اين ها شراکتي نخواهند داشت «و الا يلزم اشتراك الواجب و الممكن في الشيئيّة و المفهومية و الإمكان العام، اشتراكهما في الذات» در حالي که از حق سبحانه تعالي اشتراک به اون ها درذات ندارد «فيسدّ بذلك إثبات الواجب و العلم به تعالى للزوم الاشتراك بين الواجب و الممكن في الثبوت و المعلومية» ممکن هم ثابت است ممکن هم معلول است واجب هم ثابت است واجب هم معلول هستش آيا اين اقتضا مي کند که واجب و ممکن شريک باشم هرگز «فيسدّ بذلك إثبات الواجب و العلم به تعالى للزوم الاشتراك بين الواجب و الممكن في الثبوت و المعلومية.» اگر ما اين ها رو بخواهيم با واجب سبحانه تعالي همسان و هم تراز بدانيم لازم مي آيد که واجب و ممکن در ثبوت و معلوميت به اصطلاح شريک باشند در حالي که اين گونه نيست.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo